بر كرم آفريدگار جهان» (تذكرة الاولياء: 133 ـ 134) . به طورى كه صاحب روضات الجنات (2/134) گويد شيخ ابونصر عبدالكريم بن محمد هارونى ديباجى معروف به سبط بشر حافى ، از علماى اماميه از اسباط اوست . يكى از نياكان او به نام عبدالله نيز كه ابتدا «بعبور» نام داشته ، بر دست مبارك اميرالمؤمنين (ع) اسلام آورد (وفايت الاعيان:1/274) . بشر داراى سه خواهر زاده و عابده به نامهاى مُفْنَعه ، مُخّه و زُبْدَه بود كه شرح زهد آنها در كتب عرفانى آمده است . در فهرست ابن النديم (ترجمه فارسى:344) اثرى به نام «كتاب الزهد» به بشر نسبت داده شده است . در تاريخ و محل وفات وى اختلاف نظر است . قديمى ترين منابع از جمله طبقات الصوفية و رساله قشيريه سال 227 ق ، روز چهارشنبه دهم محرم را ثبت كرده اند ولى در وفيات الاعيان و برخى مراجع ديگر ماه ربيع الآخر و رمضان و سال 226 ق نيز ذكر شده است . محل وفات وى بنا بر نظر غالب در بغداد ثبت شده و صاحب روضات الجنات گويد مرقد او در بغداد معروف و مزار است . ولى شهر مرو نيز گاهى گفته شده است . در مجالس المؤمنين (2/14) شهر شوشتر نيز ذكر شده و مؤلف آن مى افزايد كه مزار او در قصبه دلگشا در شوشتر مى باشد كه مسكن سادات رفيع الدرجات است و مردم آن حدود مراسم زيارت او بجا مى آوردند . اما در روضات الجنات (2/134) اين قول به دليل عدم وجود مدارك موثق ، مشكوك دانسته شده است . تاريخ شوشتر نيز بقعه مذكور در محله دلگشا را به نام «بشران» نامبرده و نسبت آن را كه مرقد بشر حافى باشد منسوب به عوام مى داند (حواشى ترجمه روضات:2/342) . (دائرة المعارف تشيع)
بَشَرة:
روى پوست آدمى و جز آن . در حديث است كه روغن مالى در شب ، بشره را شاداب مى سازد (بحار:62/288) . خوردن پياز ، بشره را نرم ميكند (بحار:66/248) . شستن سر با گل خطمى ، مو و پوست بدن را نيكو ميسازد . (بحار:89/356) . شربت پَسَت با روغن زيتون ، بشره را نرم ميكند . (بحار:104/80)
بُشرى:
مژده . (يا بشرى هذا غلام )(يوسف : 19) . (الذين آمنوا و كانوا يتقون لهم البشرى فى الحيوة الدنيا و فى الآخرة ...)(يونس : 64) . عن ابى الجارود ، قال : خرج ابوجعفر (ع) على اصحابه يوما و هم ينتظرون خروجه ، و قال لهم : «تحرّوا البشرى من الله ، ما احد يتحرى البشرى من الله غيركم» . (بحار:68/91)
بَشِع:
طعام بدمزه و گلوگير .
بَشير:
مژده آورنده . ( فلما ان جاء البشير القاه على وجهه فارتد بصيرا )پس آنگاه كه آن مژده دهنده آمد ; پيراهن يوسف را به چهره يعقوب افكند پس بينائى خويش را باز يافت (يوسف:96) . گويند : چون بشير به نزد يعقوب (ع) آمد يعقوب از او پرسيد : يوسف بر كدام دين و آئين است ؟ گفت : بر دين اسلام . يعقوب فرمود : الآن نعمت بر يعقوب و خاندان يعقوب تمام گشت . (ربيع الابرار: 2/59)
بشير:
بن سعد خزرجى انصارى بدرى پدر نعمان بن بشير از ياران پيغمبر اسلام بوده و در سال هفتم هجرت پيغمبر (ص) او را با سى تن به قبيله بنى مره اعزام داشت ، در آنجا همه يارانش كشته شدند و خود در ميان كشتگان مجروح بود و سپس خود را به مدينه رساند . (بحار:21 ـ 48)
گويند وى نخستين كس از انصار بود كه با ابوبكر بيعت نمود .
وى در ايام خلافت ابوبكر با خالد بن وليد در عين تمر كشته شد . (دهخدا)
بشيرنبّال:
كوفى از اصحاب امام باقر(ع) و امام صادق (ع) بوده ، از او نقل است كه گفت : شترى را خريدم كه بر آن سوار شوم و به مدينه روم ، بعضى دوستان گفتند : آن تو را به منزل نرساند ، زيرا بسيار لاغر بود ، و بعضى گفتند مى رساند و بالاخره بر آن سوار و عازم مدينه شدم و مقدارى از راه را پياده و قسمتى را سواره پيمودم تا به مدينه رسيدم ولى از رنج راه دست و رويم و نيز پايم پُر شكاف گشته بود، چون به درب خانه امام باقر (ع) رسيدم به غلام حضرت گفتم : از امام اذن ورود مرا به خدمتش بگير. حضرت از درون خانه صداى مرا شنيد فرمود اى بشير ! به در آى ، خوش آمدى . و چون مرا ديد فرمود : اين چه وضعى است كه دارى ؟! عرض كردم : شترى لاغر با خود داشتم كه بخشى از راه را سواره و بخشى را پياده طى كردم و از رنج راه دست و رويم اين چنين شده . فرمود : چه تو را بر اين داشت كه اين رنج را به خود هموار سازى ؟ عرض كردم : فدايت گردم ، به خدا سوگند دوستى شما مرا بر اين داشت. فرمود : چون روز قيامت شود پيغمبر (ص) به خدا متوسل گردد و ما به دامان پيغمبر(ص) بياويزيم و شما آويز دامن ما باشيد ، شما فكر مى كنيد كه ما شما را به كجا بريم ؟ به خداى كعبه به بهشت ، به خداى كعبه به بهشت ، به خداى كعبه به بهشت . (سفينة البحار)
بَشيريه:
فرقه اى از غلاة شيعه و شاخه اى از فرقه «واقفه» (= شيعيان هفت امامى) و «مفوضه» . بشيريه اصحاب مردى هستند به نام محمد بن بشير اسدى كوفى و پس از او فرزندش سميع ، رهبرى و پيشوايى آنان را به عهده گرفت . مهمترين
عقيده بشيريه كه عامل ظهور ، استقلال و تمايز آنها از ديگر فرق اسلامى نيز هست ، عقيده آنهاست در باب امامت . در جنب اين اعتقاد عقيده به تناسخ كه آن نيز به گونه اى با نظريه آنان در باب امام ارتباط دارد ، اعتقاد به ثنويت انسان ، اعتقاد به اباحه و آيين اشتراكى و تفويض در خور توجه است:
1) امامت : بشيريه در زمره شيعيان هفت امامى اند و سلسله امامان را به امام موسى بن جعفر (ع) هفتمين امام شيعيان دوازده امامى پايان يافته مى دانند . در باب امامت ، بشيريه بدين معانى معتقدند : 1) امام موسى بن جعفر (ع) : امام در زندان هارون الرشيد زندانى نگرديده و در آنجا نمرده است ، بلكه زنده است و غايب و باز مى گردد . بشيريه آشكارا زندانى شدن امام موسى بن جعفر و شهادت آن حضرت را در زندان هارون انكار مى كنند . شهرستانى در باب مرگ امام كاظم (ع) نسبت ترديد و توقف به اين فرقه داده است ; 2) رجعت موسى بن جعفر (ع) : نتيجه منطقى اعتقاد به حيات و غيبت امام موسى بن جعفر (ع) همانا باور داشتن اين معناست كه او «قائم» است و «مهدى» و «منتظر» و سرانجام براى رهبرى مردم و گستردن داد بر جهان بازمى گردد و به اصطلاح رجعت مى كند (اين معانى در غالب منابع و مآخذ مربوطه نقل شده است) ; 3) جانشينان موسى بن جعفر (ع) : به نظر بشيريه ، بدان سان كه در فرق الشيعة ، و المقالات و الفرق آمده است ، امام موسى بن جعفر به هنگام غيبت ، محمد بن بشير اسدى كوفى را به جانشينى خود برگزيد و انگشترى خود را بدو سپرد و آنچه را كه پيروانش در كار دين و دنيا بدان نيازمندند نيز به محمد بن بشير آموخت و بدين ترتيب محمد بن بشير پس از امام موسى بن جعفر(ع) امام خواهد بود . پس از محمد بن بشير پسرش سميع جانشين او شد . بشيريه برآنند كه على بن موسى (امام رضا «ع») و ديگر فرزندان امام كاظم (ع) كه دعوى جانشينى آن امام را كرده اند ـ به ادعاى اينان ـ خطاكار و كاذب و كافرند و ريختن خون آنان و پيروانشان و نيز بردن مال آنان و طرفدارانشان رواست . به نظر بشيريه تا ظهور امام كاظم (ع) (موسى بن جعفر) مردم بايد سهم امام را به محمد بن بشير و جانشينان او بدهند و اگر كسى بخواهد مالى را در راه خدا صرف كند واجب است به جانشينان امام كاظم (ع) كه به نظر بشيريه محمد بن بشير و جانشينان اوست بدهد .
2) تناسخ : بشيريه به تناسخ ، يعنى به انتقال روح از پيكرى به پيكر ديگر باور دارند . آنان به مدد اين باور به طرح و اثبات نظريه «وحدت امامان» مى پردازند و چنين اظهار نظر مى كنند كه : «امام يكى است» يا «امامان گونه اى يگانگى دارند» . بدين ترتيب كه حقيقت آنان يك روح است كه از پيكرى به پيكر ديگر در آمده است . اين همان سخن است كه در فرق الشيعه نوبختى و نيز المقالات و الفرق سعد بن عبدالله اشعرى قمى بدين صورت بيان شده است : «بشيريه به تناسخ باور دارند و برآنند كه امامان واحدند و يك تن بيش نيستند و از بدنى به بدن ديگر انتقال مى يابند» ; 3) ثنويت انسان : محمد بن بشير به دو چهره يا دو جنبه در انسان باور داشت : چهره يا جنبه ظاهرى ، و چهره يا جنبه باطنى و بر آن بود كه «ظاهر انسانى زمينى (= خاكى) است و باطن او ازلى (= ملكوتى)» . اين نظريه همان نظريه حكماى الهى در باب دو جنبه يا دو چهره انسان است كه از آن به روان و تن ، روح و جسم و همانند آن تعبير شده و تصريح شده است كه روح جنبه الهى ، ملكوتى ، آسمانى و به نظر آنان كه روح را ازلى مى دانند جنبه ازلى انسان است و تن جنبه حيوانى ، ناسوتى ، زمينى و نيز جنبه غير ازلى (= حادث) انسان به شمار مى آيد ; 4) اباحه : تحليل محرمات است ، مى توان به طور كلى هرگونه اعتقاد به ترك كردن كردارهاى واجب و انجام دادن كردارهاى حرام را اباحى گرى به شمار آورد . بشيريه تصريح مى كنند تنها نمازهاى پنجگانه و روزه ماه رمضان واجب است و ديگر كردارها را كه واجب شمرده اند ، مثل دادن زكات و به جا آوردن حج و غيره به هيچ روى واجب نيست . در جنب اين نفى وجوب كه خود اباحى گرى است ، بشيريه بخشى از كردارهاى حرام را آشكارا حلال مى شمارند ، چنانكه هم بستر شدن با نزديكان و خويشان و امردان را حلال مى دانند و در تأييد خود به آيه (او يزوجهم ذكراناً و اناثاً ...) (شورى، 50) استناد مى كنند و با تأويل اين آيه كه البته مراد از آن دادن فرزندان توأمان (= دوقلو) پسر و دختر است نزديكى با نزديكان و امردان را روا و نظريه خود را استوار مى دارند ; 5) آيين اشتراكى : بشيريه آيين اشتراكى دارند و به گونه اى بر شعار «خواسته (= مال) در ميان نه» تأكيد مىورزند و برآنند كه رعايت مساوات در مال واجب است و به پيروان خود دستو
6) تفويض : تفويض يعنى واگذاردن و «مفوضه» آن گروه از غلاتند كه گويند آفرينش جهان و تدبير آن را خداوند به محمد (ص) و آن حضرت به على (ع) واگذارده است . بشيريه نيز در اين باب با غلاة (= غلاة مفوضه) همداستانند . نامهاى بشيريه : بشيريه را بدين نامها نيز ناميده اند : 1) همسويه ، كه ظاهراً تحريفى است از بشيريه . اين عنوان به جاى بشيريه در المقالات و الفرق سعد بن عبدالله اشعرى قمى آمده است ; 2) واقفه ، از آن رو كه بشيريه نيز در امامت موسى بن جعفر (ع) توقف كردند و آن حضرت را آخرين امام دانستند ; 3) ممطورة (= باران خورده = سگ باران خورده) و آن عنوانى است توهين آميز كه يكى از بزرگان اماميه در جريان بحث بر آنان اطلاق كرد . (دائرة المعارف تشيع)
بَصائِر:
جِ بصيرة ، بينائيها و حجتهاى روشن . ( قد جائكم بصائر من ربكم فمن ابصر فلنفسه ) از جانب خداى شما حجتهاى روشنى برايتان آمد هر كه بدانها بينا گشت به سود خودش . (انعام : 104)
بُصاق:
آب دهان انسان و جز آن . بزاق ، خدو . اميرالمؤمنين (ع) : «البصاق فى المسجد خطيئة و كفارتها دفنه» : خدو انداختن در مسجد گناه است و كفاره اين گناه بزير خاك پنهان كردن آن است . (بحار:84/2)
بَصبَصة:
دم جنبانيدن سگ و چاپلوسى كردن آن . امام صادق (ع) : «ان الذين تراهم لك اصدقاء اذا بلوتهم وجدتهم على طبقات شتّى ، فمنهم كالاسد فى عظم الاكل و شدة الصولة ، و منهم كالذئب فى المضرة ، و منهم كالكلب فى البصبصة ، و منهم كالثعلب فى الروغان و السرقة ، صورهم مختلفة و الحرفة واحدة ...» : كسانى را كه دوستان خود مى پندارى ، چون ايشان را بيازمائى آنها را بدين چند صنف خواهى يافت : بعضى در پرخورى و حمله به شير مى مانند ، بعضى در درندگى و زيان رسانى مانند گرگند ، برخى در دم جنبانى و چاپلوسى به سگ شبيه اند ، قسمى در مكر و حيله و دزدى صفت روباه دارند ، چهره ها گوناگون ولى حرفه و هدف يكى است . (بحار:74/179)
بَصَر:
(مصدر بَصُرَ و بَصِرَ) ديدن . ابصار نيز بدين معنى است . بصر و ابصر : رآه .
بَصَر:
بينائى ، حس ديدن ، چشم ، راغب گفته : بصر هم به چشم گفته مى شود هم به قوه بينائى . ( و ما امر الساعة الا كلمح البصر ) (نحل : 77) . ( ان السمع و البصر و الفؤاد كل اولئك كان عنه مسئولا )(اسراء: 36) . ج : اَبصار . ( و جعل لكم السمع و الابصار و الافئدة ) . (نحل : 78)
رسول الله (ص) : «من رمى ببصره الى ما فى يدى غيره كثر همه و لم يشف غيظه» : هر آن كس به مال ديگران چشم بدوزد اندوه بسيار بر دل وى راه يابد و عقده هاى درونيش (حسدى كه بر ديگران دارد) فرو ننشيند . (بحار: 75/106)
اميرالمؤمنين(ع) : «من عشق شيئا اعمى بصره و امرض قلبه» هر كه به چيزى دل باخت ، ديده اش را نابينا و دلش را بيمار مى سازد (نهج : خطبه 109) . «انما الدنيا منتهى بصر الاعمى ، لا يبصر مما وراءها شيئا ، و البصير ينفذها بصره ، و يعلم ان الدار وراءها» : دنيا حدّ نهائى ديدِ كوردلان است كه ماوراى آن را نمى بينند، اما شخص بينا ديده اش از آن مى گذرد و ميداند كه خانه (و جايگاه اصلى) پشت آن قرار دارد . (نهج : خطبه 133)
بَصره:
از شهرهاى معروف ، يا دومين شهر و بندر منحصر به فرد عراق است و آن را قبّة الاسلام و خزانة العرب و رعناء مى خوانده اند . گويند : معرب (بس راه) است. در سال 14 هجرى ، شش ماه پيش از كوفه ، بنا گرديده . و نظر به اينكه اين شهر و شهر كوفه هر كدام مدتى در عهد دولت امويان پايتخت بوده ; اين دو شهر را عراقين مى گفته اند . به قول ابوبكر انبارى : بصره در كلام عرب زمين سخت صلب باشد ، و به قول قطرب : زمين سخت سنگلاخ كه به سم چهار پايان ، آسيب رساند . قطامى گويد : همين كه مسلمين به حوالى بصره رسيدند ; در خاك بصره از دور سنگريزه ديدند ، گفتند : اين بصره است ، يعنى زمين سنگريزه، و بدين مناسبت بدين نام ، موسوم گشت .
مردم بصره در عهد زمامدارى اميرالمؤمنين على (ع) ، عثمانى ، يعنى طرفدار عثمان (در قبال علوى ، زيرا مسلمانان در آن اوان بدين دو دسته تقسيم مى شدند) بودند . از اين رو طلحه و زبير در جنگ جمل دل بيارى آنها بسته و جنگ را در آنجا برگزار كردند .
بصره قرنها (كه از اواسط قرن اول
آغاز مى شود) دارالعلم و مركز فراگيرى انواع علوم بويژه ادب و معقول و منقول
بوده ، و بزرگان و دانشمندانى از شيعه
و سنى (همچون ابوالحسن اشعرى و استادش حسن بصرى و ابوالاسود دوئلى و ابو عمرو جاحظ و ابو عمرو بن علاء و عيسى بن عمر ثقفى و خليل بن احمد و يونس بن حبيب و سيبويه و يحيى بن يعمر عدوى و حريرى و غيره) از اين شهر برخاسته اند .
«رواياتى در باره بصره»
از حضرت رسول (ص) روايت است كه فرمود : گروهى از امت من به سرزمينى ساكن شوند كه آن را بصره نامند ، و رود دجله از كنارش بگذرد و پلى بر آن بنا گردد و جمعيت آن شهر زياد شود و از شهرهاى مهاجرين خواهد بود .
و نيز از آن حضرت آمده كه فرمود : سرزمينى است به نام بصره كه در كنار دجله قرار دارد ، درختان خرما در آنجا است ، بنى قنطور به آنجا حمله كنند و مردم آنجا سه دسته شوند : يك دسته بگريزند كه به هلاكت رسند و يك دسته كافر شوند و دسته سوم خانواده هاى خود را پشت سر نهند و بجنگند ، كشته هاشان شهيد باشند و سرانجام پيروز گردند .
در تفسير على بن ابراهيم آمده كه مؤتفكه بصره است و دليل بر اين ، سخن اميرالمؤمنين (ع) است كه فرمود : «يا اهل البصرة و يا اهل المؤتفكة» تا آنجا كه فرمود : «ائتفكت باهلها مرتين ...» (دو بار با سكنه اش به زمين فرو رفته و بر خدا است كه بار سوم نيز فرو رود و آن در هنگام رجعت خواهد بود) .
در خبر آمده كه هيچ شهرى نيست جز اينكه هنگام ظهور حضرت مهدى (عج) گروهى از آن به حضرت بپيوندند جز بصره كه حتى يك تن از آن شهر با حضرت نباشد.
در خبر رسيده كه روزى اميرالمؤمنين(ع) پس از پايان جنگ جمل خطاب به اهل بصره خطبه اى ايراد نمود . در بين خطبه به سمت راست خود نگريست و فرمود : بين شما و اُبُلّه چقدر راهست ؟ منذر بن جارود عرض كرد : چهار فرسخ . فرمود : راست گفتى چه از پيغمبر (ص) شنيدم كه فرمود : اى على در محلّ ابلّه كه محلّ گمرك چيان است و تا بصره چهار فرسخ فاصله دارد هفتاد هزار نفر از امّت من به شهادت رسند كه مقام آنها مقام شهداى بدر خواهد بود .
اميرالمؤمنين (ع) به احنف ابن قيس فرمود : اى احنف گوئى مى بينم او را كه با سپاه خود به اين شهر (بصره) حمله كند ، سپاهى كه شيهه اسب و صداى اسلحه اى از آنها به گوش نرسد و به پاى خود همانند پاى شترمرغ زمين را شيار كنند .
واى از خيابانهاى آباد و ساختمانهاى با شكوه شما كه همانند عقاب بال داشته باشند و بسان فيل ، خرطوم ، از دست آن سپاهى كه بر كشته خويش نگريند و مفقود خود را دنبال نكنند ، من مانند پدر دنيا هستم و گوئى خود اندازه هاى آن را گرفته ام ...
آن حضرت خطاب به اهل بصره فرمود : شما سپاه زن بوديد و پيروان چهارپا كه چون آن حيوان زبان بسته (شتر عايشه) صدا كند پيرامونش گرد آئيد و چون از پا در آيد فرار كنيد . اخلاقتان حقير و عهدتان سست و دينتان نفاق و آبتان تلخ ، آنكه با شما زندگى كند در گرو گناه خويش بود و آنكه از شما به كنار بود مشمول رحمت حق باشد ، گوئى مى بينم كه روزى اين مسجدتان مانند سينه كشتى باشد كه آب آن را فرا گرفته و عذاب غرق از زير و زبر بر شما و شهر شما فرود آيد ـ آنگاه حضرت فصلى ديگر از حوادث آينده بصره بيان نمود ـ و سپس فرمود : اى اهل بصره اينكه شما را مورد توبيخ و مذمّت قرار دادم محض تذكّر بود كه ديگر از اين گونه اعمال (جنگ جمل) در شهر شما تكرار نشود چه خداوند به پيغمبر (ص) فرمود : (وذكّر فانّ ...)تذكر بده كه تذكّر مؤمنان را سود بخشد و آنچه را كه در مورد حوادث آينده شهر شما گفتم نه از آن جهت است كه شهر شما بيش از شهرهاى ديگر مورد خشم خدا باشد كه خداوند مى فرمايد : (و ان من قرية ...)(هيچ شهرى نيست جز اينكه قبل از قيامت آن را از بين خواهيم برد يا به عذابى شديد معذّبش خواهيم نمود) و اين خصوصيّتى به شهر شما ندارد بلكه قضاى خدا است كه اجرا خواهد شد .
و گرنه خداوند هر خير و بركتى را كه به شهرى از شهرهاى مسلمان نشين داد به شهر شما نيز داده است بلكه بيشتر از آنها ، چه شهر شما از نظر قبله اين امتياز را دارد كه قبله شما محازى جاى امام است در كنار كعبه ، و قرآن خوان شما از قرآن خوانهاى مردم خواناتر و زاهدتان از دگر زاهدان زاهدتر و عابدتان از عبّاد مردم عابدتر و تاجرتان تاجرتر و در تجارت خود راستگوتر و صدقه دهنده شما در صدقه دادن از همه بزرگ منشانه تر و ثروتمندتان سخاوتمندتر و بزرگانتان از بزرگان اقوام ديگر خوش خلق تر و آنكه در همسايگى شما زندكى كند از شما خير بيند و به تكلّف نيفتد و مردم شما در شركت در نماز جماعت از ديگران حريص تر و ثمر درختانتان از جاهاى ديگر فراوانتر و ثروتتان از ديگران بيشتر ، كودكانتان از ديگر كودكان باهوشتر ، زنانتان از ديگر زنان قانعتر و شوهردارتر ; خداوند آب را مسخّر شما كرده كه درختان را آبيارى كند و دريا در اختيارتان قرار داده كه ثروتتان را زياد كند ، اگر شما در دينتان صبر و استقامت داشته باشيد همانا سايه درخت طوبى جايگاه شما خواهد بود .
سپس فرمود : اين را هم بدانيد كه آنچه در وصف شهر شما گفتم نه از آن جهت است كه از خطر شما بيمى يا در وجود شما طمعى دارم چه من نمى خواهم در شهر شما زندگى كنم بلكه محض مصالحى از شهر شما بجاى ديگر خواهم رفت و در آنجا خواهم ماند ... (بحار:18/11 و 60 و 8 قديم)
بَصَل:
پياز ، به «پياز» رجوع شود .
بَصِير:
بينا ، نابينا ، از لغات اضداد است . ج : بُصَراء . ( قل هل يستوى الاعمى و البصير ) بگو آيا نابينا و بينا يكسان و برابرند ؟! (انعام : 50) . امام مجتبى (ع) : «التفكر حياة قلب البصير» انديشه ، مايه حيات دل بينا است (بحار:78/115) . اميرالمؤمنين (ع) : «ما كل ناظر ببصير» هر نگرنده اى بينا نيست (نهج : خطبه 88) . «انما البصير من سمع فتفكر» بينا آن كس است كه بشنود و سپس بينديشد . (نهج خطبه 153)
بصيرت:
بينائى ، بينش ، خرد ، روشنگر، آگاهى ، ج : بصائر . (قل هذه سبيلى ادعو الى الله على بصيرة انا و من اتبعنى) ; اى پيامبر ، بگو اين روش من و پيروان من است كه مردمان را با بينش به سوى خدا مى خوانم . (يوسف:108)
امام صادق (ع) : «العامل على غير بصيرة كالسائر على غير الطريق ، لا يزيده سرعة السير من الطريق الا بعدا» آنكس كه بدون بينش (به عنوان وظيفه دينى) عمل كند به كسى ميماند كه از بيراهه به پيمايش بپردازد كه هر چه سريع تر برود ; از راه دورتر گردد . (بحار:1/206)
بَصِيرة:
مؤنث بصير ، يا مبالغه آن . (بل الانسان على نفسه بصيرة * و لو القى معاذيره) (قيامة : 14 ـ 15) . اين آيه به حسب اختلاف نظر در صيغه «بصيرة» باختلاف ، تفسير شده است ; بصيرة بمعنى دليل و برهان ، يعنى همان معنى كه قبلا بيان شد : آدمى خود بر نفس خويش گواه است . و گفته اند : مراد از انسان در اينجا اعضاء و جوارح او است . چنان كه در جاى ديگر آمده ( يوم تشهد عليهم السنتهم ... ) قول ديگر آن كه بصيرة صفت مشبهة و تاء آن براى مبالغه باشد ، يعنى آدمى به حال خويشتن آگاه و دانا است هر چند در مقام دفاع از خود به عذرهائى متوسل گردد .
از امام صادق (ع) روايت شده كه فرمود : اين چه كارى است كه آدمى ميكند ؟ ظاهر و برون خويش را نيكو جلوه ميدهد و بديها را همچنان در درون نگه ميدارد ، مگر نه اين است كه چون به خويشتن باز گردد ميداند كه چنين نيست ؟! و خداوند سبحان مى فرمايد: (بل الانسان على نفسه بصيرة)اين را بداند كه چون درون اصلاح گرديد ; برون قوّت مى گيرد . (مجمع البيان)
بَضائِع:
جِ بِضاعَة . به «بَضايع» رجوع شود.
بِضاع:
جماع كردن . جماع كردن با كنيز خود .
بِضاعَة:
پاره اى از مال كه بدان تجارت كنند . ج : بَضايع . ( فلما دخلوا عليه قالوا يا ايها العزيز مسّنا و اهلنا الضرّ و جئنا ببضاعة مزجاة ... )برادران يوسف به زمامدار مصر گفتند : اى عزيز ، ما با خانواده دچار قحطى و تنگدستى گرديده و اكنون كالائى ناچيز بهمراه آورده ايم ، بما احسان كن و بيش از ارزش كالاى سرمايه ، مواد غذائى در اختيارمان قرار ده (يوسف:88) . رسول خدا(ص) : «لكل تاجر بضاعة ، و بضاعة المجتهدين العقل» : هر بازرگانى را كالائى و سرمايه است و كالاى كوششگران در بندگى خدا خرد است (بحار:1/95). اميرالمؤمنين(ع) : «الصحة بضاعة و التوانى اضاعة» : تندرستى سرمايه است و اهمال كارى سرمايه از دست دادن . (بحار:81/173)
بَضايِع:
جِ بضاعة ، كالاهاى تجارتى . اميرالمؤمنين (ع) : «اياك و الاتّكال على المنى ، فانها بضايع النوكى» : زنهار كه به جاى كار و تلاش به آرزوها تكيه كنى ، كه آرزو بسر پروراندن ، سرمايه و مال التجاره احمقان است . (نهج : نامه 31)
بَضع:
بريدن ، بريدن گوشت ، پاره كردن گوشت . باضِعه وارد آمدن زخمى است بر بدن كه به سبب آن گوشت شكافته شود . ديه آن سه شتر است . (بحار:104/428)
بُضع:
مجامعت ، نزديكى با زن . در حديث رسول (ص) آمده : «و بُضعة اهله صدقة» (نهاية:1/123) . فَرْج ، در حديث است : «عَتَقَ بُضعُكِ فاختارى» . اى صار فرجكِ بالعتق حرا فاختارى الثبات على زوجك او مفارقته . عقد نكاح را نيز بضع گويند (نهاية:1/133) . نيروى آميزش جنسى : «كان رسول الله (ص) له بضع اربعين رجلا» . (بحار: 22/211)
بِضع:
پاره اى از عدد ، از سه تا نه . يا تا پنج يا از يك تا چهار يا از چهار تا نه . و بقولى : مابين دو عقد (ده و بيست و سى و ...) . اين لفظ با مؤنث بدون تاء و با مذكر با تاء استعمال ميشود : بضعة و عشرون رجلا و بضع و عشرون امرأة . (فانساه الشيطان ذكر ربه فلبث فى السجن بضع سنين )(يوسف : 42) . به فارسى كلمه چند به جاى آن به كار برده مى شود .
بَضعة:
پاره اى از گوشت . در حديث رسول (ص) آمده : «فاطمة بضعة منى» فاطمه (ع) پاره اى از گوشت تن من است . (نهاية ابن اثير : 1/133)
بَضِيع:
جزيره واقع در دريا . آب گوارا . شريك . گوشت .
بَطّ:
مرغابى . واحد آن بطّة . مذكر و مؤنث در آن يكسان است . دوران پاك شدن آن از نجاست بر اثر جلل ، يعنى نجاست خوارى : پنج روز است . (بحار:65/249)
بطّ(مصدر) :
شكافتن ريش و جراحت.
بَطائِن:
جِ بطانة . آسترها . خاصّان . نزديكان . به «بطانة» رجوع شود .
بطائنى:
على بن ابى حمزه سالم البطائنى كوفى از كسانى است كه از امام صادق (ع) و امام كاظم (ع) روايت كرده و مجموعه هائى مشتمل بر روايات منقوله از آن دو امام از او بازمانده ولى محدّثين شيعه به روايات او اعتماد نكنند چه او از مذهب حق منحرف شد و به مذهب واقفيّه گرائيد كه امامت را به حضرت موسى بن جعفر (ع) منتهى مى دانستند و وى و هم مذهبانش مورد لعن و نفرين حضرت رضا (ع) و ديگر امامان قرار گرفتند چنانكه يونس گويد : روزى به خدمت حضرت رضا (ع) رفتم و آن روزها به تازگى على بن ابى حمزه مرده بود ، حضرت به من فرمود : علىّ بن ابى حمزه مرد ؟ عرض كردم : آرى . فرمود : او به دوزخ رفت. من از اين سخن مات و مبهوت ماندم كه چگونه امام از اين امر خبردار شده؟! فرمود : آرى ، چون از او امام پس از موسى بن جعفر (ع) را سؤال نمودند وى گفت : امامى را پس از او نمى شناسم . به وى گفتند : نمى شناسى ؟ كه در اين حال عمودى آتشين به قبرش زدند كه قبر پر از آتش شد . (بحار:6/242) به «واقفيه» نيز رجوع شود .
بطّال:
به بيكارى تن دهنده . هرزه گرا . در وحى خداوند بحضرت عيسى (ع) آمده : «يا عيسى اكحل عينيك بميل الحزن اذا ضحك البطالون» (بحار:14/290) . رسول خدا(ص) : «ان العبد اذا تخلى بسيده فى جوف الليل المظلم ... ثم يقول لملائكته : ملائكتى انظروا الى عبدى فقد تخلّى بى فى جوف الليل المظلم و البطالون لاهون ، و الغافلون نيام ...» . (بحار: 38/99)
بِطالت:
به بيكارى تن دادن ، به هرزگى وقت گذراندن . از امام صادق (ع) نقل است كه در مدينه مردى بود كه روزگار را به بطالت و هرزگى و خنداندن مردم مى گذراند. وى خود مى گفت : اين مرد ـ يعنى على بن الحسين (ع) ـ مرا خسته كرده چه من هر كار مى كنم او را بخندانم
نمى توانم. تا اينكه روزى آن حضرت به اتفاق دو تن از غلامان به جائى مى رفت ناگهان همان مرد بيامد و عباى حضرت را از دوشش بكشيد و برفت ، حضرت ابدا توجهى به وى ننمود ، غلامان عبا را از او بستدند و به دوش امام افكندند ; حضرت پرسيد اين كه بود ؟ گفتند : مرد بطالى است كه مردم مدينه را مى خنداند . فرمود : به وى بگوئيد كه خدا را روزى است كه بطالان در آن زيان بينند . (سفينة البحار)
از امام باقر (ع) نقل است كه حضرت موسى (ع) عرض كرد : پروردگارا مبغوض ترين بندگان به نزد تو كيست ؟ فرمود: آنكه مردار شب و بطال روز باشد . (بحار:76/180)
بِطانَة:
آستر جامه . مجازاً : دوست درونى و خاصّة ، رازدار . ج : بطائن . ( متكئين على فرش بطائنها من استبرق )بهشتيان بر بالشهائى تكيه زده اند كه آستر آنها از استبرق باشد (رحمن : 54) . (يا ايها الذين آمنوا لاتتخذوا بطانة من دونكم)اى مسلمانان از غير همدينان خويش دوست صميمى و رازدار نگيريد (آل عمران:118) . در عهد نامه اميرالمؤمنين(ع) به محمد بن ابى بكر آمده : «... اشتد على الظالم و لن لاهل الخير و قربهم اليك ، واجعلهم بطانتك و اخوانك» : با ستمكار سخت گير و خشن و با نيكوكاران نرمخوى و مهربان باش و آنها را به خويش نزديك ساز و دوست صميمى و رازدار خود قرار ده (بحار:33/543) . و در نامه آن حضرت به مالك اشتر آمده : «ان شر وزرائك من كان للاشرار قبلك وزيرا و من شركهم فى الآثام ، فلا يكوننّ لك بطانة ، فانهم اعوان الاثمة و اخوان الظلمة» . (نهج : نامه 53)
بَطايِح:
جِ : بطيحة ، زمينهائى كه در آن آب جمع شده باشد ، مردابها . قالوا : النبط جيل معروف كانوا ينزلون بالبطايح بين العراقين .
بَطح:
بر روى افكندن كسى را .
بَطحاء:
زمين فراخى كه گذرگاه سيل و در آن سنگ ريزه فراوان باشد . نام فراخگاهى در مكه كه كنار آن شهر واقع است .
در حديث آمده كه مستحب است حاجيان چون از منى در روز دوازدهم يا سيزدهم ذيحجه به سوى مكه كوچ مى كنند ساعاتى در بطحاء كه آن را محصب و حصباء نيز گويند توقف نمايند و سپس به سوى مكه رهسپار گردند كه اين روش پيغمبر (ص) بوده . (بحار:99/320)
بَطَر:
سخت شادى نمودن ، در شادى و تنعم از حد درگذشتن . عيّاشى . غرور و طغيان . خود گم كردن ، در مقابل سپاسمند بودن و حق نعمت ادا كردن . ( و لا تكونوا كالذين خرجوا من ديارهم بطرا و رئاء الناس) نباشيد مانند كسانى كه سركشانه و خودنمايانه از ديار خويش بيرون شدند . (انفال : 47)
(و كم اهلكنا من قرية بطرت معيشتها فتلك مساكنهم لم تسكن من بعدهم) چه بسيار ساكنان شهر و روستا كه در رفاه و خوش گذرانى روزگار ميگذرانيدند آنها را بهلاكت رسانيديم و نابود ساختيم ، آنچنان كه جايگاه آنان جز اندك زمانى مسكون نماند (قصص : 58) . رسول خدا (ص) : از نشانه هاى جاهل آنكه : «ان استغنى بطر» چون خود را بى نياز ديد به سركشى مى گرايد (بحار:1/119). اميرالمؤمنين(ع) به كسى كه از آن حضرت خواست وى را پندى دهد فرمود : «لا تكن ممن يرجو الآخرة بغير العمل ... ان استغنى بطر و فتن و ان افتقر قنط ... » چنان مباش كه در توانگرى به سركشى گرائى و هنگام تنگدستى نوميد شوى و از زندگى دلسرد گردى . (بحار:72/200)
بِطرِيق:
مجتهد ترسايان .
بَطش:
سخت گرفتن و حمله كردن ، اخذ بشدت . (انّ بطش ربك لشديد)همانا گرفتن خدا به انتقام ، سخت است (بروج:12) . (و اذا بطشتم بطشتم جبارين)و چون به خشم آئيد و بر كسى بتازيد بيرحمانه ميتازيد . (شعراء:130)
بَطَل:
مرد دلاور ، ج : ابطال . «شاكى السلاح بطل مجرب» (نهاية لابن اثير:1/136) . اميرالمؤمنين (ع) : «و لقد واسيته (يعنى رسول الله) بنفسى فى المواطن الذى تنكص فيها الابطال ...» : در صحنه هاى نبردى كه دلير مردان در آنجا قدمهاشان مى لرزيد جان خويش را وقايه جانش نمودم . (نهج : خطبه 197)
بُطلان:
ناچيز شدن . نادرستى .
عن رسول الله (ص) : «من اغتاب اخاه المسلم بطل صومه و نقض وضوئه ...» . (وسائل الشيعه: 12/285)
بَطلَميوس:
نام سلاله اى از سرداران اسكندر و از اهالى مقدونيه كه چهارده تن از آنها در مصر حكومت كردند و بنام بطالسه شهرت يافتند . (قاموس الاعلام)
بطلميوس اول ، سوتر يالاگس، ملقب به مخلص ، از 323 تا 285 ق م در مصر سلطنت كرد . بطلميوس دوم ، فيلا دلفوس فرزند بطلميوس اول ، از سال 285 تا 246 ق م در مصر حكومت نمود ، وى سياستمدارى نيكو سيرت بود ، دانشمندان
را گرامى ميداشت ، مناره اسكندريه را او بنا نهاد . بطلميوس سوم پسر بطلميوس دوم ، بنام اورژت يعنى نيكوكار ، از سال 247 تا 222 ق م در آن سرزمين حكم راند . (المنجد قسم الاعلام)
بَطن:
شكم ، خلاف ظهر ، مذكر است، ج: بطون و ابطن و بُطنان . (فمنهم من يمشى على بطنه و منهم من يمشى على رجلين); بخشى از جنبندگان بر شكم مى خزند و بعضى بر دو پاى راه مى روند (نور:45) . (و قالوا ما فى بطون هذه الانعام خالصة لذكورنا); مشركان (طبق پندار خرافى خود) گفتند : حملى كه در شكم اين چهارپايان مى باشد ويژه مردان ما مى باشد (انعام:139) . به «حامى» رجوع شود . عن رسول الله (ص) : «الشقى من شقى فى بطن امه و السعيد من سعد فى بطن امه» : بدبخت كسى است كه در شكم مادرش بدبخت بود ، و خوش بخت آن كه در شكم مادرش خوش بخت باشد (بحار: 5/9). به «شقى» رجوع شود . اميرالمؤمنين (ع) : «لا تُدخِلوا بطونكم لعق الحرام فانكم بعين من حرّم عليكم المعصية و سهّل لكم سُبُل الطاعة» : در شكمهاتان حتى يك قاشق هم از حرام وارد نسازيد ، چه شما در مرآ و منظر كسى قرار داريد كه خلاف را بر شما حرام نموده و راههاى طاعت و درست كارى را برايتان آسان ساخته است (نهج : خطبه 151) . طبقه چهارم از طبقات انساب عرب ، كوچك تر از عماره و آن كوچك تر از فصيلة و آن كوچك تر از قبيله و آن كوچك تر از شعب . و با اين حساب طبقه پنجم خواهد بود .
بَطن:
(مصدر) نهان شدن .(و لا تقربوا الفواحش ما ظهر منها و ما بطن ). (انعام:151)
بَطَن:
بزرگ شدن شكم از پرخوردن. بيمارى شكم .
بُطنان:
جِ بطن . بطنان الجنة : ميانه بهشت .
بِطنة:
سيرى و پرى شكم از طعام . در مثل است : البطنة تذهب الفطنة . رسول الله(ص) : «اياكم و البطنة فانها مفسدة للبدن و مورثة للسقم و مكسلة عن العبادة» : از پرخورى بپرهيزيد كه آن ، بدن را تباه مى سازد و موجب بيمارى مى شود و آدمى را از انجام عبادت گران مى سازد . (بحار:62/266)
بُطون:
جِ بطن ، شكمها .(و الله اخرجكم من بطون امهاتكم لاتعلمون شيئا)(نحل:78) . عن رسول الله(ص): «من اراد ان لايكون يوم القيامة جائعا فليطعم البطون الجائعة» (بحار:8/145) . اميرالمؤمنين(ع): «معشر العباد ... اسهروا عيونكم و اضمروا بطونكم ...» (نهج : خطبه 183) . «ان البهائم همها بطونها» . (نهج : خطبه 153)
بَطّة:
يك مرغابى .
بَطىء:
سست رو ، كند ، مقابل سريع، تند ، اميرالمؤمنين (ع) : «الحسود سريع الوثبة بطىء العطفة» . (بحار: 73/256)
بِطّيخ:
خربزه ، هر بوته كه به روى زمين پهن شود ، مانند خربزه و كدو و هندوانه .
بَطين:
كلان شكم . الانزع البطين : صفت اميرالمؤمنين على (ع) بدين جهت كه سر آن حضرت تاس بوده و شكمش اندك برآمدگى داشته .
بَظّ:
درشت و ستبر .
بُعاث:
موضعى نزديك مدينه كه به قبيله اوس تعلق دارد . يوم بعاث : روز جنگ اوس و خزرج ، در اين موضع ميان اين دو قبيله در جاهليت جنگى سخت درگرفت . اين كلمه با غاء معجمه و به فتح و كسر باء نيز صحيح است .
بِعال:
جماع و ملاعبه مرد با همسر خود.
بَعث:
فرستادن . برانگيزانيدن و به هيجان آوردن كسى را . از خواب بيدار كردن . (ثم بعثنا من بعدهم موسى بآياتنا الى فرعون و ملئه) (اعراف:103) . ( هو الذى بعث فى الاميين رسولا منهم يتلوا عليهم آياته) (جمعة : 2) . ( فبعث الله غرابا يبحث فى الارض )(مائده:31). اميرالمؤمنين (ع) : «بعث الله رسله بما خصّهم من وحيه ، و جعلهم حجة له على خلقه» . (نهج : خطبه 144)
(قالوا يا ويلنا من بعثنا من مرقدنا هذا ما وعد الرحمن و صدق المرسلون)(يس:52) . بعث كه در اين آيه و آيات مشابه آن آمده : زنده شدن آدميان است بعد از مرگ در روز حشر . ملاصدرا گويد : بعث عبارت از برون شدن روح است از هيأت محيطه به آن چنان كه جنين از قرار مكين خارج شود . وى گويد : قبر حقيقى عبارت از انغماس نفس و انحصار آنست پس از مرگ بدن در آن هيأت مكتنفه به آن ; و نفس ما بين مرگ و بعث بمنزله جنين و يا بمنزله شخص خواب است كه قواى او قدرت ادراك مدركات آخرت را ندارد ، و موقعى كه حشر و قيامت برپا شد انسان از ميان آن انغمار برانگيخته ميشود و در اين صورت يا بطور مطلق حر و آزاد ميگردد و يا مغمور و اسير زاجرات و قاسرات است . (اسفار:4/159)
بعثت انبياء:
فرستادن خداوند متعال، انسانى را بسوى جن وانس تا آنان را براه حق دعوت كند و شرط آن دعوى پيغمبرى و اظهار معجزه است ، و برخى گفته اند : شرط آن آگاهى از امور پنهان و اطلاع بر مغيبات و ديدن فرشتگان است . به «پيغمبر» رجوع شود.
«هدف از بعثت انبياء»
حكمت آفرينش اقتضا مى كند كه چون خداوند حكيم ، چيزى را ايجاد ميكند و مدت زمانى براى زيست آن مقرر ميدارد ، هر آنچه مورد نياز آن شىء در دوران بقاء وى باشد فراهم سازد ، چنان كه فرمود : (ربنا الذى اعطى كل شىء خلقه ثم هدى)وگرنه آفرينش برخلاف حكمت خواهد بود.
انسان كه يكى از آفريدگان خداوند است موجودى اجتماعى خصلت و مدنى الطبع است ، به بنى نوع خود در شئون زندگى نيازمند است ، زندگى مشترك و متعاقب آن اصطكاك منافع ، زمينه ساز اختلاف و كشمكش شديد خواهد بود : (كان الناس امة واحدة فبعث الله النبيين مبشرين و منذرين و انزل معهم الكتاب بالحق ليحكم بين الناس فيما اختلفوا فيه ...)(بقره:213) . چنان كه در اين آيه مباركه ملاحظه شد اگر قانونى جامع و متناسب با خلقت بر او حكمفرما نباشد با وجود چنان اختلافى محيط زندگى متشنج و غير قابل زيست ميگردد .
قانون بايستى از جانب آفريدگار باشد ، زيرا تنها كسى كه به ابعاد گوناگون حيات و بدرون و برون آفريده آگاه ميباشد و بموجبات پيوستگى و گسيختگى افراد جامعه با يكديگر و از يكديگر اطلاع و احاطه كامل دارد آفريدگار او است .
آورنده قانون بايستى از جنس عمل كنندگان به قانون باشد ، چه اين كه معاشرت و هم زيستى پيام رسان با گيرندگان پيام در پذيرش پيام دخالت تامّ دارد ، و ديگر اين كه با پياده شدن قانون در عمل آورنده ، حجت بر همگان تمام باشد كه دگر نتوانند بگويند كه اين قانون عملى نيست ; و حتى خداوند سبحان بدين نكته بخصوص ، اشاره فرموده كه به پيامبرش ميفرمايد : بگو : (انا بشر مثلكم) .
و بالاخره هدف از بعثت انبيا را ميتوانيم در اين آيه كريمه خلاصه بيابيم كه ميفرمايد: (لقد ارسلنا رسلنا بالبينات و انزلنا معهم الكتاب و الميزان ليقوم الناس بالقسط). (حديد : 25)
بعثت پيغمبراسلام:
انتصاب حضرت ختمى مرتبت از جانب پروردگار عزت به مقام نبوت . (لقد منّ الله على المؤمنين اذ بعث فيهم رسولا من انفسهم يتلو عليهم آياته و يزكّيهم و يعلّمهم الكتاب و الحكمة و ان كانوا من قبل لفى ضلال مبين) خداوند لطف خويش را بر مؤمنان مبذول داشت كه پيامبرى همنوع خودشان در ميان آنها برانگيخت تا آياتش را بر آنان تلاوت نمايد و جانهاشان را (از آلايش شرك و هر پليدى) پاك سازد و آنها را به احكام شريعت و حقايق حكمت آگاه سازد ، چه آنان درگذشته به گمراهى آشكار مى زيسته اند . (آل عمران : 164)
اميرالمؤمنين (ع) فرمود : خداوند در دورانى پيغمبرش را فرستاد كه فترت (خالى بودن زمان از وجود انبياء) حاكم و امتها به خوابى دراز فرو رفته بودند و آشوبها و فتنه ها بر عليه جامعه آن روز مصمم ، نظم امور از هم گسيخته ، آتش جنگها افروخته و جهان ، نور و درخشش خود را از دست داده فريبندگى خويش را آشكار همى ساخت ، و آب زندگيش خشكيده ، پرچمهاى هدايت به كنار رفته و اعلام ضلالت برافراشته شده بود . دنياى آن روز چهره زشت خويش را نشان همى داد و به روى طالبان و جويندگان بس عبوس بود . بر و بارش آشوب ، غذايش مردار ، شعارش ترس و وحشت و دثارش شمشير بود . خداوند در روزگارى پيغمبرش را مبعوث نمود كه مردم گمشدگانى سرگشته و حيران بودند و به آشوبهائى فرو رفته كه خود آنها را برپا ساخته بودند ، خودخواهيها آنها را به لغزشها كشانده بود و جاهليت بى نهايت ثبات و وقار از آنها گرفته و به دام موجهاى هلاك كننده شان سپرده بود، سرگردانهائى بودند كه در مسائل اجتماعى متزلزل و در رنج نادانى بسر مى بردند . در چنين شرائطى رسول گرامى اسلام با تصميمى جدى به نصيحت و خيرخواهى آنان پرداخت و به راه (منطق و خرد) در آمد و آنها را به دانش و رشد و كمال رهبرى نمود. (بحار:18/218)
و فرمود : خداوند ، محمد (ص) را به حق برانگيخت تا به كتاب متقن و محكمش بندگان را از پرستش بتها به پرستش خود در آورد و از طاعت شيطان نجات داده مطيع خويش سازد كه از اين رهگذر بندگان كه خداوندگار خود را نمى شناختند بشناسند و پس از انكار ، به وجودش اعتراف نمايند و هستى خداى را امرى ثابت دانند ، خداوند خود را در كتاب خويش آشكارا نشان داد بى آنكه او را به چشم ببينند ، عظمت و قدرتش را ظاهر ساخت و مردمان را از شكوه خود بيم داد . (بحار:18/221)
و نيز فرمود : خداوند محمد (ص) را فرستاد كه بندگان و بلاد و چهارپايان را رحمت بُوَد ... (بحار:78/94)
«تاريخ بعثت»
اين واقعه بسال چهلم عام الفيل و بنقل مورخين 6203 سال پس از هبوط آدم (ع) اتفاق افتاد . اما كدام روز از ايام سال اين حادثه رخ داده ، ميان مورخين اختلاف است : مشهور شيعه اماميه بيست و هفتم رجب ، و قول مشهور فِرق ديگرِ مسلمين ماه رمضان است . يعقوبى مى نويسد : هنگامى رسول خدا (ص) مبعوث شد كه چهل سال تمام از عمرش سپرى گشته بود ، و بعثت وى در ماه ربيع الاول و بقولى ، در رمضان ، و از ماههاى عجم در شباط بود .
مسعودى مى نويسد : چون رسول خدا به چهل سالگى رسيد ، در روز دوشنبه دهم ماه ربيع الاول ، مطابق با روز بيست و سوم آبان ماه 1357 از پادشاهى «بخت نصر» و روز هشتم شباط سال 921 از پادشاهى اسكندر، خداى عزوجل او را بر همه مردم مبعوث كرد . و نيز مى گويد : بعثت رسول خدا(ص) در سال بيستم پادشاهى خسرو پرويز بوده است .
ابن سعد (در كتاب طبقات) از ابن عباس و انس روايت كرده است كه رسول خدا(ص) روز دوشنبه مبعوث گرديد و از ابى جعفر (باقر عليه السلام) روايت ميكند كه روز دوشنبه هفدهم ماه رمضان در كوه «حراء» فرشته اى بر رسول خدا (ص) كه در آن روز چهل ساله بود نازل شد ، و آن فرشته جبرئيل بود .
ابن اسحاق ميگويد : ابتداى نزول وحى بر رسول خدا در ماه رمضان بود ، آنگاه به آياتى چند از قرآن استدلال كرده و روز بعثت را هفدهم ماه رمضان دانسته است .
وى روايت مى كند كه : رسول خدا به عادتى كه داشت به كوه «حِراء» رفت و چون شب بعثت فرا رسيد ، جبرئيل به فرمان خداى متعال نزد وى آمد ، رسول خدا گفت : در حالى كه خفته بودم ، جبرئيل با نوشته اى از ديبا نزد من آمد و گفت : بخوان ، گفتم : خوانا نيستم ، پس مرا چنان فشرد كه پنداشتم حال مرگ است ، سپس مرا رها كرد و گفت : بخوان ، گفتم : خوانا نيستم ، باز مرا چنان فشرد كه پنداشتم حال مرگ است ، سپس مرا رها ساخت و گفت : بخوان ، گفتم : چه بخوانم ؟ و اين سخن را نمى گفتم مگر تا از دست وى رها شوم ، و ديگر با من چنان نكند ، پس گفت : (اقرأ باسم ربّك الذى خلق * خلق الانسان من علق * اقرأ و ربّك الأكرم * الذى علّم بالقلم * علّم الانسان ما لم يعلم) ، پس آن را خواندم ، سپس مرا رها كرد و از نزد من بازگشت و از خواب پريدم در حالى كه گوئى اين آيات چون نوشته اى به درستى در دل من نقش بسته بود ، پس بيرون آمدم و آنگاه كه در ميان كوه رسيدم ، آوازى از آسمان شنيدم كه مى گفت : اى محمد ! تو پيامبر خدائى و من جبرئيلم ، سرم را به آسمان برداشتم و نگريستم ، و ناگاه جبرئيل را در صورت مردى كه پاهاى خويش را در كران آسمان استوار ساخته بود، ديدم كه مى گفت : اى محمّد تو پيامبر خدائى و من جبرئيلم ، پس ايستادم و به او مى نگريستم ، و پس و پيش نرفتم و روى خويش را از وى به كناره هاى آسمان مى گردانيدم ، اما به هيچ ناحيه اى نمى نگريستم مگر آن كه او را همچنان مشاهده مى كردم ، همچنان ايستاده بر جاى ماندم و جلو نرفتم و به عقب هم برنگشتم تا آن كه «خديجه» كسانى در پى من فرستاد و به بالاى مكّه رسيدند ، و نزد وى بازگشتند و من در همانجا ايستاده بودم ، سپس از من بازگشت ، و من هم به خانه ام نزد «خديجه» آمدم و با مهربانى نزديك وى نشستم ، گفت: يا أباالقاسم كجا بودى ؟ به خدا قسم كه در جستجوى تو كسانى را فرستادم تا به بالاى مكّه رسيدند و نزد من بازگشتند ، پس آنچه را ديده بودم براى وى باز گفتم . گفت : اى پسر عمو ! شادمان و ثابت قدم باش ، سوگند به كسى كه جان «خديجه» به دست او است اميدوارم پيامبر اين امّت تو باشى . آنگاه برخاست و جامه خويش بر تن راست كرد و نزد پسر عموى خويش «وَرَقة بن نَوفَل بن أسد بن عبدالعُزّى بن قُصَىّ» كه نصرانى شده و كتاب هاى آسمانى خوانده ، و از اهل ت
در اين كه نخستين قسمتى كه از قرآن مجيد نازل شده كدام قسمت است ، اختلاف است : بيشتر ، پنج آيه اول سوره «عَلَق» را گفته اند ، برخى هم سوره مُدّثّر را نخستين سوره نازل شده دانسته و به رواياتى استدلال كرده اند كه منافاتى با نزول چند آيه از سوره اقرأ پيش از آن ندارد ، كسانى هم سوره فاتحة الكتاب را نخستين سوره مى دانند ، اينان نيز به رواياتى استدلال مى كنند كه با نزول چند آيه از سوره اقرأ و سوره مدّثّر ، پيش از آن سازگار است .
ظاهر گفتار ابن اسحاق اين است كه سوره «وَالضُّحى» پس از انقطاع وحى ، نخستين بار نازل شده است ، چه مى گويد : سپس وحى از رسول خدا منقطع شد و سخت بر وى گران آمد و غمگينش ساخت تا جبرئيل بر وى فرود آمد و سوره ضُحى را آورد و پروردگارش سوگند ياد كرد كه او را وانگذاشته و دشمن نداشته است .
يعقوبى تصريح دارد كه سوره مدّثّر بعد از آيات سوره اقرأ در روز دوم بعثت نازل شده و بنابر اين انقطاع وحى پس از نزول اين سوره خواهد بود .
«آغاز دعوت»
دعوت رسول خدا و انذارى كه در آغاز سوره مدّثّر بدان مأمور گشت از محيط خانه و زندگى خود وى شروع شد و نخست همسرش «خديجه» دختر «خويلد» ايمان آورد و رسالت وى را تصديق كرد و پيوسته رسول خدا را در ثبات و استقامت يارى مى داد .
در همين محيط خانوادگى بود كه «علىّ بن أبى طالب» پيش از همه مردان به رسول خدا ايمان آورد و با وى نماز گزارد و در آنچه از جانب خدا مى آورد تصديقش مى كرد و سپس «زيد بن حارثه» نخستين مردى بود كه پس از «على» اسلام آورد و نماز خواند .
مقريزى پس از نام بردن هشت نفر كه پيش از همه اسلام آورده اند مى گويد : اما علىّ بن أبى طالب بن عبدالمطلّب بن هاشم قرشى هاشمى ، پس هرگز به خدا شرك نياورده بود ، چه خداى متعال خير او را مى خواست و او را در كفالت پسر عمويش سيد المرسلين «محمّد» صلّى الله عليه و سلّم قرار داد ، و هنگامى كه وحى به رسول خدا آمد و «خديجه» را خبر داد و او هم تصديق كرد ، خديجه و علىّ بن أبى طالب و زيد بن حارثه «حِبّ» رسول خدا صلّى الله عليه و آله با وى نماز مى گزاردند ، و موقعى كه نزد كعبه نماز مى گزارد و بيم آن مى رفت كه قُريش مزاحم شوند ، «على» و «زيد» او را محافظت مى كردند .
مسعودى مى نويسد : بسيارى از مردم را عقيده بر آن است كه «على» هرگز به خدا شرك نياورد ، تا از نو اسلام آورد ، بلكه در همه كار پيرو رسول خدا بود ، و به وى اقتدا مى كرد ، و بر همين حال بالغ شد ، و خدا او را عصمت داد و مستقيم داشت و براى پيروى پيامبر خود توفيق داد ، چه آن دو در طاعت ها مضطرّ و مجبور نبودند ، بلكه با اختيار و قدرت ، طاعت پروردگار و موافقت امر وى و پرهيز از مناهى او را برگزيدند .
برخى گفته اند كه : جبرئيل در روز دوم بعثت رسول خدا براى تعليم نماز و وضو ، نازل شد .
يعقوبى مى نويسد : «نخستين نمازى كه بر وى واجب گشت نماز ظهر بود ، جبرئيل فرود آمد و وضو گرفتن را به او نشان داد و چنان كه جبرئيل وضو گرفت رسول خدا هم وضو گرفت ، سپس نماز خواند تا به او نشان دهد كه چگونه نماز بخواند ، پس رسول خدا نماز خواند .
به روايت بعضى : نخستين نمازى كه رسول خدا خواند «صلوة وُسطى» يعنى همان نماز ظهر بود و آن روز هم جمعه بود ، «خديجه» دختر «خويلد» رسيد و رسول خدا او را خبر داد ، پس وضو گرفت و نماز خواند ، آنگاه «على بن أبى طالب» رسول خدا را ديد و آنچه را ديد انجام مى دهد انجام داد .
ابن اسحاق مى نويسد : نماز در ابتدا دو ركعتى بر رسول خدا واجب شد و سپس خداى متعال آن را در حضرتا چهار ركعت تمام قرار داد ، و در سفر بر همان صورتى كه اول واجب شده بود باقى گذاشت . آنگاه روايتى نقل مى كند كه : دو روز در اوقات پنج نماز ، جبرئيل بر رسول خدا نازل مى شد. و در وقت هر نماز رسول خدا را به خواندن نماز آن وقت وامى داشت ، و پس از دو روز گفت : اى محمد ! نماز را مانند نماز ديروز و امروز بخوان .
از «عمرو بن عبسه سلمى» روايت شده است كه مى گفت : در آغاز بعثت كه داستان رسول خدا را شنيدم ، نزد وى شرفياب شدم و گفتم : امر خويش را براى من توصيف كن . پس امر رسالت خود و آنچه را خداوند او را بدان مبعوث كرده بود براى من توصيف كرد . گفتم : آيا كسى هم در اين امر تو را پيروى كرده است ؟ گفت : آرى زنى و كودكى و غلامى ، و مقصودش خديجه دختر خويلد و علىّ بن أبى طالب و زيد بن حارثه بود .
عفيف كِندى مى گويد : در دوران جاهليت به مكّه رفتم تا براى خانواده خويش از پارچه ها و عطر آنجا خريدارى كنم . پس نزد «عبّاس بن عبدالمطلب» كه مردى بازرگان بود رفتم ، رو به كعبه نشسته بودم كه خورشيد در آسمان برآمد و به زوال رسيد ، ناگاه جوانى آمد و ديده به آسمان دوخت و سپس رو به كعبه ايستاد ، اندك زمانى فاصله شد كه پسرى رسيد و دست راست وى ايستاد و طولى نكشيد كه زنى آمد و پشت سر آن دو ايستاد پس جوان به ركوع رفت و آن پسر و زن هم ركوع كردند ، و چون سر از ركوع برداشت آنان هم سر از ركوع برداشتند ، آنگاه به سجده رفت و آن پسر و زن نيز سجده كردند . به «عبّاس» گفتم : امرى است عظيم ، گفت : آرى امرى عظيم ، اين جوان را مى شناسى ؟ گفتم : نه . گفت : اين «محمّد بن عبدالله» برادرزاده من است . اين را مى شناسى ؟ اين هم «على» برادرزاده من است . اين زن را مى شناسى ؟ اين هم «خديجه» دختر «خويلد» همسر اوست . اكنون اين برادرزاده ام مى گويد كه : پروردگار آسمان و زمين او را به اين دينى كه بر آن است مأمور ساخته است ، به خدا قسم كه در تمام روى زمين جز اين سه نفر احدى بر اين دين نيست .
ابن اسحاق مى گويد : پس از «زيد بن حارثه» ، «أبوبكر ، عتيق بن أبى قحافه ، عثمان بن عامر تيمى» اسلام آورد و اسلام خود را آشكار ساخت و مردى نسب شناس و تاجرپيشه و معروف بود ، و مردان قريش به منظور بازرگانى و غيره نزد وى رفت و آمد مى كردند ، و در اثر دعوت وى «عثمان بن عفان بن أبى العاص بن أمية بن عبد شمس بن عبد مناف» ، «زبير بن عوام بن خويلد بن أسد بن عبدالعُزّى بن قصىّ» ، «عبدالرحمان بن عوف زُهرى» ، «سعد بن أبىوقّاص : مالك بن أُهيب بن عبدمناف بن زُهرة بن كلاب» ، «طلحة بن عبيدالله تيمى» اسلام آوردند و آنان را نزد رسول خدا آوردند تا اسلام خويش را به وى اظهار داشتند و نماز گزاردند . و همين هشت نفرند كه در پذيرفتن اسلام بر همگى سبقت جسته اند .
سپس اين افراد دين اسلام را پذيرفتند :
أبوعبيده : عامر بن عبدالله بن جرّاح فهرى .
أبوسَلَمه : عبدالله بن عبدالأسد مخزومى (عمّه زاده رسول خدا ، و شوهر اُمّ سلمه) .
أرقم بن أبى الأرقم : عبدمناف بن أسد مخزومى .
عثمان بن مظعون جُمحى .
قُدامة بن مظعون جُمَحى .
عبدالله بن مظعون جمحى .
عبيدة بن حارث بن مطّلب بن عبدمناف .
سعيد بن زيد بن عمرو بن نفيل عدوى .
فاطمه دختر خطّاب بن نُفيل (خواهر عمر ، و همسر سعيد بن زيد) .
أسماء دختر أبوبكر و أم الفضل (همسر عبّاس بن عبدالمطلب) .
خبّاب بن أرت (تميمى يا خزاعى ، حليف بنى زهره) .
عمير بن أبى وقّاص (برادر سعد بن أبىوقّاص) .
عبدالله بن مسعود هذلى (حليف بنى زهره) .
مسعود بن ربيعه قارى (از طائفه بنى هون بن خزيمه كه آنان را «قاره» مى گفتند) .
سليط بن عمرو بن عبد شمس از بنى عامر بن لؤى .
حاطب بن عمرو بن عبد شمس (برادر سليط) .
عياش بن أبى ربيعه مخزومى .
أسماء دختر سلامة بن مخربه تميمى (همسر عياش بن ربيعه) .
خنيس بن حذافه سهمى (شوهر اول حفصه) .
عامر بن ربيعه ، از عنز بن وائل (حليف آل خطّاب) .
عبدالله بن جحش بن رئاب ، از بنى أسد بن خزيمه (عمّه زاده رسول خدا) .
أبو أحمد بن جحش (برادر عبدالله) .
جعفر بن أبى طالب .
أسماء دختر عميس خثعمى (همسر جعفر) .
حاطب بن حارث جُمحى .
فاطمه دختر مُجَلِّل بن عبدالله از بنى عامر بن لؤىّ (همسر حاطب) .
حطّاب بن حارث بن معمر (برادر حاطب) .
فكيهه دختر يسار (همسر حطّاب) .
معمر بن حارث بن عمرو جمحى .
سائب بن عثمان بن مظعون جمحى .
مطَّلِب بن أزهر ، از بنى زهرة بن كلاب .
رمله دختر أبوعوف سهمى (همسر مطلب) .
نحّام : نعيم بن عبدالله عدوى .
عامر بن فهيره .
خالد بن سعيد بن عاص أموى .
أمينه دختر خلف بن أسعد خزاعى (همسر خالد) .
حاطب بن عمرو ، از بنى عامر بن لؤى .
أبو حذيفه : قيس بن عتبة بن ربيعه ، از بنى عبد شمس بن عبد مناف .
واقد بن عبدالله تميمى (حليف بنى عدىّ بن كعب) .
خالد بن بُكَير بن عبد يا ليل ، از بنى عبد مناة بن كنانه (حلفاى بنى عدىّ بن كعب) .
عامر بن بُكير (برادر خالد) .
عاقل بن بكير (برادر ديگر خالد) .
إياس بن بكير (برادر ديگر او) .
عمّار بن ياسر عنسى از بنى مذحج (به فتح ميم و كسر حاء) .
صُهيب بن سنان ، از بنى نمر بن قاسط (حليف بنى تيم بن مرّه) .
سپس مردم دسته دسته از مرد و زن به دين اسلام در آمدند تا اين كه نام اسلام در مكّه شايع گشت و بر سر زبانها افتاد . (تاريخ پيامبر اسلام)
پيغمبر اكرم (ص) تا سه سال دعوت خويش را به پنهانى انجام ميداد ، و در آغاز سال چهارم يا آخر سال سوم كه آيه هاى : (و انذر عشير تك الاقربين) و (فاصدع بما تؤمر)نازل گرديد آن حضرت آشكارا بدعوت پرداخت .
بَعثَرَة:
زير و رو شدن ، بيرون آوردن و آشكار ساختن . (و اذا القبور بُعثِرت)هنگامى كه گورها زير و رو گردند (انفطار:4) . (افلا يعلم اذا بُعثِر ما فى القبور) آيا خبر ندارد از آن روز كه هر آنچه در قبرها است آشكار شود . (عاديات:9)
اميرالمؤمنين (ع) : «فكيف بكم لو تناهت بكم الامور و بعثرت القبور، هنالك تبلو كل نفس ما اسلفت و ردّوا الى الله مولاهم الحق ...» . (نهج : خطبه 226)
بَعد:
پس ، سپس ، آنگاه . ضد قبل . اين كلمه در حالت اضافه معرب و در حالت افراد مبنى بر ضمّ است . اما بعد ، فصل خطاب است يعنى پس از دعاى من مرترا ، يا پس از حمد الهى ، و از اين قبيل ; و گويند: اول كسى كه اين كلمه را گفت كعب بن لوى بود .
بُعْد:
دورى ، ضد قرب . لعن . در عرف علما عبارت است از امتداد بين دو چيزيكه كوتاه تر از آن نباشد ، يعنى مابين آن دو كوتاه تر از اين امتداد نباشد، خواه برابر با اين امتداد يافت شود مانند بعد مركز از محيط ، و خواه زايد بر آن باشد چنانكه در غير بعد مركز از محيط هست ... (كشاف اصطلاحات الفنون) . بُعد المشرقين : دورى و فاصله ميان مشرق و مغرب ، از باب تغليب (غلبه دادن) يكى از دو تا بر ديگرى است ، مانند ابوين و والدين و حسنين .
بعداللَتَيّاوالتى:
پس از دو غائله كوچك و بزرگ . اللتيا تصغير التى است ، از امثال سائره است ، در جائى بكار برند كه گوينده به علت ارتكاب امرى ، سختيهائى كشيده و مصائبى پشت سر نهاده و بر اين تصميم بود كه دگر آن كار را تكرار نكند . و يا وى داراى سوابق درخشانى در امرى باشد و مردمان ، او را متهم به ضد آن سوابق در آن امر نمايند .
گويند : اصل اين مثل بدين قرار بوده كه مردى از قبيله جديش در آغاز با زنى ريز اندام ازدواج كرد ، اين ازدواج ناميمون بود و از دست اين زن سختيها كشيد و رنجها متحمل گرديد ، آن را طلاق گفت و با زنى بلند بالا ازدواج نمود ، از اين زن دو چندان مقاسات آلام كرد ، اين را نيز طلاق داد و گفت : «بعد اللتيا و التى لا اتزوج ابدا» يعنى پس از آن مصيبت كوچكتر وآن مصيبت بزرگتر دگر همسرى را اختيار نخواهم كرد (المنجد) . اميرالمؤمنين (ع) در خطبه اى كه پس از رحلت رسول خدا (ص) به مناسبت مسائل سياسى كه رخ داد : «... فان اقل يقولوا : حرص على الملك ، و ان اسكت يقولوا : جزع من الموت ، هيهات هيهات بعد اللتيا و التى و الله لابن ابى طالب آنس بالموت من الطفل بثدى امه و من الرجل باخيه و عمه ... » : اگر بگويم (و حقم را مطالبه كنم) گويند : وى دلباخته رياست است ، و اگر دم فرو بندم گويند : از مرگ مى هراسد ، چه دور است ، چه دور است اين نسبت به من كه آن خطرات سهمگين پشت سر نهادم و آن حوادث خطرناك كه به جان خريدم ، به خدا سوگند كه پسر ابوطالب آنچنان به مرگ علاقه مند است كه بيش از علاقه كودك به پستان مادر ... (بحار:28/233)
بَعْر:
پشكل حيوانات سُم دار . واحد آن بعرة. ج ، ابعار و بَعَرات .
بَعْرَة:
واحد بعر ، يعنى يك پشكل . «البعرة تدل على البعير» جمله معروف كه در حديث آمده است . مرحوم شهيد ثانى در اين باره چنين ميگويد : عرب بيابانى را پرسيدند : چه دليلى بر وجود خدا دارى ؟ وى گفت : «البعرة تدلّ على البعير و اثر الاقدام على المسير افسماء ذات ابراج و ارض ذات فجاج لا تدلان على اللطيف الخبير» : پشكل شتر بر وجود شتر و جاى پاى عابران بر راه دلالت دارد چگونه آسمان با اين همه ستاره و زمين با اين همه شيار و شكاف كوهها بر خداوندى حسابگر و آگاه دلالت نكنند ؟!
ولى جامع الاخبار از اميرالمؤمنين (ع) نقل مى كند كه چون از آن حضرت در مورد اثبات صانع سؤال شد فرمود : «البعرة تدلّ على البعير و الروثة تدل على الحمير و آثار الاقدام تدل على المسير فهيكل علوى بهذه اللطافة و مركز سفلى بهذه الكثافة كيف لا يدلان على اللطيف الخبير» : در صورتى كه پشكل شتر يا درازگوش از خود شتر و درازگوش حكايت كند و اثر پاى عابران بر وجود راه شهادت دهد چگونه اين منظومه جهان بالا با آن نظم و نسق و اين مركز زيرين با اين عظمت بر آفريدگارى ريزه كار بينا گواه نباشند ؟ . (بحار:69 و 3)
بَعض:
پاره اى از هر چيز ، ج : ابعاض. الف و لام بر آن در نيايد زيرا در اصل مضاف است و به اضافه معرفه شود .
بَعْل: (و ان الياس لمن المرسلين * اذ قال لقومه الا تتقون * اتدعون بعلا و تذرون احسن الخالقين); الياس از جمله فرستادگان (پيامبران) است كه به قوم خود گفت : آيا شما بعل را به خدائى مى خوانيد و بهترين آفرينندگان را مى گذاريد ؟! (صافات:125) . چهار مفسر معروف : عكرمه و سدى و قتاده و مجاهد گفته اند : بعل به لغت اهل يمن به معنى آقا و خداوند است ، بنابراين معنى آيه ميشود : آيا شما خداى ديگر را جز خداى متعال بخدائى مى گيريد ؟ و به قول ديگر : بعل نام بت قوم الياس بوده است . (مجمع البيان )
بَعْل:
شوهر . (و انا عجوز و هذا بعلى شيخا) من پير زنم و اين شوهرم پير است (هود : 72) . ج : بعولة (و بعولتهن احق بردهن) . (بقرة:288)
بَعوض:
پشه ، حشره اى گزنده به صورت فيل . در حديث آمده : «لابأس بدم البعوض و البراغيث» . (بحار:80/87)
بَعوضة:
واحد بعوض ، يك پشه . ( انّ الله لا يستحى ان يضرب مثلا ما بعوضة فما فوقها ... ) خداى را شرم و ملاحظه اى نباشد از اين كه به پشه و يا بزرگتر از آن مثل زند (آنجا كه مناسب بيند) پس آنان كه به خدا ايمان دارند ميدانند كه اين مثل ، كارى شايسته و روا است ، و آنان كه منكر حق اند (ابهام گرائى كنند و) گويند : خداى را از اين مثل چه مراد است ... (بقرة : 25)
از امام صادق (ع) در تفسير اين آيه آمده است : اين كه خداوند ، پشه را به مثل ياد كرده بدين سبب است كه اين حيوان با اندام ريزى كه دارد خداوند ، همه آنچه را كه در فيل ـ با اندام درشتش ـ آفريده در آن آفريده است به اضافه دو عضو (دوبال) كه در بدن فيل وجود ندارد ، پس خداوند ميخواهد مؤمنان را به قدرت كامله خويش متذكر سازد ... (مجمع البيان)
بُعولة:
جِ بعل . شوهران .
بَعيد:
دور ، خلاف قريب . مفرد و جمع در آن يكسان است .
بُعَيد:
كمى دور ، مصغر بَعد .
بَعِير:
شتر نه ساله يا چهار ساله ، شترى كه نيش در آورده باشد . نر و ماده يكسان بود . ج : بُعران و ابعرة و جمع الجمع اباعر و اباعير . (قالوا نفقد صواع الملك و لمن جاء به حمل بعير). (يوسف:72)
از رسول خدا (ص) درباره على بن ابى طالب (ع) و حوض كوثر آمده : «يذود عنه يوم القيامة من ليس من شيعته كما يذود الرجل البعير الاجرب من ابله ...» : آن چنان كسان ديگر جز پيروان خود را از آن براند كه ساربان ، شتر گر را از شتران خود بيرون كند. (بحار:8/21)
بَغّ:
جوشيدن خون .
بَغا:
مخنث ، حيز . هيز . ملوط . روسپى .
بُغا:
آنچه در آن رغبت كنند و آن را بخواهند . نام يكى از غلامان ترك معتصم عباسى بوده كه نسبت به سادات و علويين مهربان بوده . او مردى شجاع و در جنگهاى گران از هيچ صحنه اى نمى هراسيده و هرگز زره به تن نمى كرده . از او سبب پرسيدند گفت : پيغمبر (ص) را به خواب ديدم ، مرا دعا كرد و فرمود : در قبال اينكه يك نفر از امت مرا نجات دادى تو عمرى دراز خواهى كرد و هيچ آفت در تو كارگر نشود . داستان را از او پرسيدند وى گفت : مردى كه متهم به بدعت و جناياتى از اين قبيل بود به نزد معتصم آوردند ، وى به من امر كرد كه او را در باغ درندگان افكنم ، هنگامى كه او را مى بردم شنيدم مى گفت : خداوندا من آنچه كرده ام براى تو و در راه تو كرده ام و جز تو هدفى نداشته ام و جز تقويت دينت مرا منظورى نبوده اكنون چگونه مرا رها كرده به دست درندگانم مى سپارى ؟! من به حال او رقت كردم و او را به بركة السباع نبردم و به خانه خود پنهان نمودم ، سحرگاه از او پرسيدم داستان تو چه بوده ؟ وى گفت : يكى از ماموران حكومت در منطقه ما دست به تباهى و فساد زد و مرتكب انواع معاصى شد و به احكام شريعت بى اعتنا بود و نسبت به مقدسات جسارت و گستاخى مى نمود . من چون ديدم هيچ كس در دفع شر او مرا يارى نمى كند شبانه دل به دريا زده در خانه اش به وى حمله كردم و او را كشتم . مأموران مرا دستگير و به اينجا آوردند . من به او گفتم : آسوده خاطر باش كه تو را نجات مى دهم ولى مبادا در دولت معتصم خود را آشكار سازى . وى گفت : چنين باشد .
بغا نود و پنج سال عمر كرد . (بحار:50/218)
بِغاء:
زنا كردن و فاحشه شدن . (لا تكرهوا فتياتكم على البغاء ان اردن تحصّنا ...) كنيزان خويش را كه خواستار عفت و پاكدامنى بوند به زنا اكراه منمائيد ، و چون آنان بدين كار اكراه شوند خداوند آن زنان اكراه شده را مى بخشايد و مورد مغفرت خويش قرار مى دهد . (نور : 33)
بُغاء:
جستن كسى را .
بُغاث:
پرنده اى است كند پرواز ، تيره رنگ ، مردار خوار .
بُغاة:
جِ باغى ، سركشان ، نافرمانان . به «باغى» رجوع شود .
بغايا:
جِ بغّى ، زنان زناكار ، فواحش.
امام باقر (ع) : «لم يقتل الانبياء و لا اولاد الانبياء الا اولاد البغايا» : جز زنازاده ، پيامبران و پيامبرزادگان را نكشد . (بحار:14/182)
عن على بن الحسين (ع) ، قال : «خرجنا مع الحسين (ع) فما نزل منزلا و لا ارتحل منه الاّ و ذكر يحيى بن زكريا (ع) ، و قال يوما : من هو ان الدنيا على الله ـ عز و جلّ ـ انّ رأس يحيى بن زكريّا اُهدِىَ الى بغىّ من بغايا بنى اسرائيل» : از امام سجاد (ع) روايت شده كه در بين راه حجاز به عراق هيچگاه پدرم به منزلى وارد نشد يا از آن كوچ نكرد جز اين كه يحيى بن زكريا را ياد كرد ، يك روز چنين فرمود : از پستى دنيا به نزد خداوند آن كه سر يحيى بن زكريا را به يكى از زنان زناكار بنى اسرائيل هديه كنند . (بحار:14/175)
بغتة:
ناگاه و يكباره و دفعة . (حتى اذا فرحوا بما اوتوا اخذناهم بغتة فاذا هم مبلسون) (انعام : 44) . رسول الله(ص): «انتم فى ممر الليل و النهار ، فى آجال منقوصة و اعمال محفوظة ، و الموت ياتيكم بغتة» : شما مردم در مسير شب و روز قرار داريد ، در اجلهائى در حال كاستى و اعمالى كه نگهدارى شده جهت حساب ، و مرگ هم ناگهان در مى رسد (بحار:1/201) . در دعاء مأثور آمده : «اللهم لا تاخذنى بغتة و لا تقتلنى فجأة» . (بحار : 90/206)
بَغداد:
نام شهر معروف عراق كه منصور، دومين خليفه عباسى در حدود سالهاى (145 ـ 149) در كنار دجله از سنگهاى ويرانه تيسفون پايتخت ساسانيان و سلوكيه پايتخت سلوكيان و اشكانيان ، بنا كرد ; خود در سال 149 در آن مستقر گشت و پيش از آن ، مركز حكومت عباسى هاشميه بود . اين كلمه مركب است از بغ و داد . در وجه تسميه آن اختلاف است : 1ـ بغ به فارسى قديم ، خدا و معنى آن خدا داد . 2ـ اصل آن باغ داد، كه در آن جا باغى بوده و انوشيروان در آنجا داد مظلومان مى داده . 3ـ داد نام مردى بوده كه در آنجا باغى داشته و معروف بوده به باغ داد و بر اثر كثرت استعمال بغداد شده .
از پيغمبر (ص) روايت است كه فرمود : براى عموزادگانم از سمت مشرق ميان
دجله و دجيله و قطربل و صراة شهرى بنا شود كه ساختمانهاى آن از چوب و آجر و گچ و طلا باشد و آن را بغداد نامند ، بدان خلق خدا و جباران امتم در آن سكونت گزينند ، همانا هلاكت آنان به دست سفيانى خواهد بود ، گوئى به خدا سوگند آن را مى بينم كه به كلى ويران شده باشد . (كنزالعمال:31038)
و در بحار آمده كه آن حضرت فرمود : شهرى بين دجله و دجيل و قطربل و صراة بنا شود كه گنجهاى زمين به سوى آن حمل گردد ، روزگارى اين شهر در زمين فرو رود ـ يعنى بغداد ـ . (بحار:18/113)
بَغْش:
باران نرم كه روان نگردد ، مرحله اول آن طلّ و سپس رذاد و پس از آن بغش .
بُغض:
دشمن داشتن كسى را . رسول الله(ص) : «الا و من مات على بغض آل محمد(ص) لم يشم رائحة الجنة» (بحار:7/222 ، كشّاف زمخشرى) . و عنه(ص) : «ان آية المنافق بغض على بن ابى طالب» (بحار:9/213) . الامام العسكرى(ع) : «حب الابرار للابرار ثواب للابرار ، و حب الفجار للابرار فضيلة للابرار ، و بغض الفجار للابرار زين للابرار ، و بغض الابرار للفجار خزى على الفجار» (بحار:69/238) . رسول الله(ص) : «ان الله جبّل قلوب عباده على حب من احسن اليها و بغض من اساء اليها» (بحار:77/159) . الصادق (ع) : «الايمان حب و بغض» (بحار:78/175) . رسول الله(ص) : «يا على، من ابغضك فقد ابغضنى و من ابغضنى فقد ابغض الله و من ابغض الله ابغضه و لعنه ، و حقيق على الله ان يقفه يوم القيامة موقف البغضاء و لا يقبل منه صرفا و لا عدلا» . (بحار:21/90)
اميرالمؤمنين (ع) : «من احبنى وجدنى عند مماته بحيث يحب ، و من ابغضنى وجدنى عند مماته بحيث يكره» (بحار:6/188) . رسول الله (ص) : «يا سلمان، من احب فاطمة ابنتى فهو فى الجنة معى ، و من ابغضها فهو فى النار» . (بحار:27/116)
بَغضاء:
دشمنى سخت . (و من الذين قالوا انا نصارى اخذنا ميثاقهم فنسوا حظّا مما ذكروا به فاغرينا بينهم العداوة و البغضاء الى يوم القيامة)(مائده : 15) . (انما يريد الشيطان ان يوقع بينكم العداوة و البغضاء فى الخمر و الميسر و يصدكم عن ذكر الله و عن الصلاة فهل انتم منتهون) . (مائدة : 92)
بِغضَة:
دشمنى سخت . رسول الله(ص) : «سيأتى على الناس زمان لا ينال الملك فيه الا بالقتل و التجبر و لا الغنى الا بالغصب و البخل و لا المحبة الا باستخراج الدين و