fehrest page next page

« د »


د:

حرف دهم از الفباى فارسى و هشتم از الفباى عرب. نام آن دال است. از حروف ترابيّه و نطعيّه و قلقله و متشابهه و شمسيّه و مصمّته و محقوره است. در حساب جمل ، نماينده عدد چهار است.

داء:

مصدر «داءَ». بيمار شدن. اسم مصدر: بيمارى. ج: اَدواء. علىّ (ع): «اعلموا انّه ليس على احد بعد القرآن من فاقة، و لا لاحد قبل القرآن من غِنى، فاستشفوه من ادوائكم، و استعينوا به على لأوائكم، فان فيه شفاءً من اكبر الدّاء و هو الكفر و النّفاق و الغىّ و الضّلال...» (نهج: خطبه 176). «اوصيكم بتقوى الله...فانّ تقوى الله دواء داء قلوبكم و بصر عمى افئدتكم» (نهج البلاغه ، خطبه: 198). «امش بدائك ما مشى بك». (نهج البلاغه ، حكمت: 27)

دائِر:

(اسم فاعل از دَور). رائج ، چرخنده ، جارى. مقابل بائر. زمين دائر: زمين زير كشت.

دائِرَة:

چرخنده. دهر دائرة: روزگار چرخنده ، چرخش روزگار. (فترى الّذين فى قلوبهم مرض يسارعون فيهم يقولون نخشى ان تصيبنا دائرة...)

; بيمار دلان (از منافقان) را مى بينى كه با شتاب به سوى قوم يهود روى مى آورند (و در توجيه كار خود) مى گويند: «بيم آن داريم كه روزگار بچرخد (و روزى دولت به كام آنها گردد)». (مائده:52)
(و من الاعراب من يتخذ ما ينفق مغرما و يتربّص بكم الدّوائر عليهم دائرة السّوء)

; برخى از باديه نشينان (منافق) كسانى هستند كه اموال مصرف شده خويش در راه جهاد را تاوان مى پندارند و همواره در انتظار اين به سر مى برند كه روزگار عليه شما (مسلمانان) دور زند; در حالى كه آنها خود شايسته بد روزگارى و تبه روزى هستند. (توبه: 98)

دائِم:

(اسم فاعل دام)، هميشه، پيوسته. از نامهاى حضرت بارى تعالى. آرميده و ساكن. ظلّ دائم: سايه آرميده. و فى الحديث:«نهى (ع) ان يُبال فى الماء الدائم». اى السّاكن. (منتهى الارب)

دائِمَة:

تأنيث دائم. دائمه مطلقه در اصطلاح منطق قضيه موجهه كه در آن حكم شود به دوام نسبت ثبوتيّه يا سلبّيه، مادامى كه ذات موضوع موجود است; چنانكه گوئى: «كلّ رومى ابيض دائما، و لا شىء منه باسود دائما» دائمه گويند كه مشتمل بر دوام است، و مطلقه كه دوام در آن مقيّد به وصف و جز آن نيست.

دائِن:

وام دهنده، غريم، وام خواه، وام گيرنده. از اين معنى است سخن رسول خدا (ص): «انّ الله مع الدّائن حتّى يقضى دينه ما لم يكن دينه فى امر يكرهه الله». يعنى:خدا با وامدار است تا اينكه وام خود را بپردازد، در صورتى كه براى چيزى كه مرضىّ خدا نيست وام نگرفته باشد. (بحار:103/143)

دائى:

برادر مادر ، خال .

دابّة:

جنبنده از هر حيوانى: مميّز و غير مميّز، مذكّر و مؤنّث. (منتهى الارب و مهذب الاسماء). (و الله خلق كلّ دابّة من ماء)

خداوند هر جنبنده اى را از آبى (نطفه يا آبى كه جزء گِل آدم بود) آفريد (نور: 45). (و ما من دابّة فى الارض الاّ على الله رزقها و يعلم مستقرّها و مستودعها كلّ فى كتاب مبين)

هيچ جنبنده در زمين نيست جز آنكه روزيش بر خدا است و خدا قرارگاه و آرامشگاهش را مى داند و همه احوال خلق در دفتر علم ازلى خدا ثبت است (هود:6). ج: دوابّ.

دابّة الارض:

واژه تركيبى معروف، متّخذ از آيه مباركه: (و اذا وقع القول عليهم اخرجنا لهم دابّة من الارض تكلّمهم انّ النّاس كانوا بآياتنا لا يوقنون)

(نمل: 82). اين آيه و سه آيه بعد از آن، از واقعه هولناكى كه در آينده به وقوع مى پيوندد خبر مى دهند. معنى ظاهر آيه: هنگامى كه مردم مستوجب عذاب شدند (و دوران مهلت پايان پذيرفت) جانورى (جنبنده اى) را از زمين بيرون آريم كه با آنها سخن گويد كه مردم به آيات ما يقين نمى آورند.
حال، تفصيل اين واقعه چيست؟ كى و در كجا اين حادثه رخ مى دهد، و دابّة الارض كه سخن مى گويد، كيست؟ اقوال و آراء در اين باره متعدّد است. مشهور ميان شرّاح حديث و اغلب مفسرين آنكه دابّة الارض از علامات قيامت است يا نخستين علامت است كه كوه صفا منشق شود و از آن برآيد به مكه، و مردم به سوى منى روان باشند. و به قولى از طايف يا در سه مكان سه مرتبه برآيد و با وى عصاى موسى و خاتم سليمان باشد، و مؤمنان را به عصا زند و در روى آنها بنويسد كه: «هذا مؤمن» و در روى كافران مهر كند و بنويسد كه: «هذا كافر». (منتهى الارب)
در اخبار شيعه مكرّر آمده كه دابّة الارض كه در قرآن از آن ياد شده و از نشانه هاى قيامت مى باشد، اميرالمؤمنين على (ع) است. و در بيشتر كتب حديث اهل سنّت آمده كه دابّة الارض همان صاحب عصا و ميسم (آلت نشان گذار) است. و در كلمات خود حضرت در موارد متعدّده آمده كه:« منم صاحب عصا و ميسم». زمخشرى در كشّاف گويد: دابّة الارض از كوه صفا ظاهر شود، در حالى كه عصاى موسى و انگشتر سليمان بدست داشته باشد و با عصاى خويش به سجده گاه مؤمن اشاره كند; در حال، نكته اى سفيد پيشانى او را فرا گيرد و چهره اش بسان ستاره اى درخشان گردد و ميان ديدگانش نوشته شود «مؤمن»; و با انگشتر به نوك بينى كافر اشاره كند و بر اثر آن نقطه اى سياه پديد آيد و بتدريج گسترده شود كه چهره اش را سياهى فرا گيرد و بين دو چشمش نوشته شود: «كافر».
ابو بصير از امام صادق (ع) روايت كند كه: روزى پيغمبر (ص) على (ع) را ديد كه در مسجد خفته و مقدارى خاك به زير سر خود گرد آورده و سر بر آن نهاده است. حضرت به پاى خويش على (ع) را تكان داد و فرمود: «قم يا دابّة الارض» اى دابة الارض برخيز. يكى از اصحاب كه حاضر بود عرض

كرد: يا رسول الله ! ما نيز مى توانيم به يكديگر چنين لقبى بدهيم؟ فرمود: «نه. به خدا سوگند اين نام خاص على(ع) است و او همان دابّة الارض است كه خداوند از او نام برده». (بحار:39/243)

دابِر:

اصل، بيخ. قطع دابر شىء: بنياد چيزى را بركندن. (فلمّا نسوا ما ذكروا به فتحنا عليهم ابواب كلّ شىء حتّى اذا فرحوا بما اوتوا اخذناهم بغتة فاذا هم مبلسون * فقطع دابر القوم الّذين ظلموا و الحمد لله ربّ العالمين)

. (انعام: 44 ـ 45)

داثِر:

هالك، از ميان رفته. امم داثرة: امّتهاى منقرض شده.

داج:

تاريك. ليل داج: شب تاريك، شب بسيار تاريك. اصل آن داجى بوده. عن اميرالمؤمنين (ع): «اعلموا عباد الله انّ عليكم رصدا من انفسكم و عيونا من جوارحكم و حفاظ صدق يحفظون اعمالكم و عدد انفاسكم، لا تستركم منهم ظلمة ليل داج و لا يكنّكم منهم باب ذو رتاج». (نهج: خطبه 157)

داحِر:

راننده و دور كننده. از دُحوُر.

داحِس:

قرحه اى است كه در ميان ناخن و گوشت پديد آيد و از آن ناخن بيفتد.

داحِس:

نام اسب قيس بن زهير عبسى است، و منه حرب داحس: گرو بستند قيس و حذيفه بن بدر بر بيست شتر، و معين كردند غايت دوانيدن اسبان را صد پرتاب تير، و مدت يراق شدن اسب را چهل شب. پس قيس، داحس و غبرا را در ميدان انداخت و حذيفه، خطار و خنفاء را و بنو فزاره از گروه حذيفه در راه به كمين نشستند و غبرا را كه سبقت نموده بود، رد كردند و طپانچه ها زدند. پس ميان ذبيان و عبس جنگ برخاست چهل سال . و آن اسب را داحس بدان گويند كه مادرش ـ جَلوى كبرى ـ گذشت بر ذى عقال كه نرى كريم و نجيب بود، و همراه او دو دختر خردسال قبيله بودند . پس آنگاه كه ذى عقال جلوى را ديد مستى نمود; وى را انداخت پس جوانان قبيله خنديدند و آن دختران شرمگين شدند و ذى عقال را گذاشتند و ذى عقال بر جلوى جهيد و جلوى قبول نطفه نمود . پس حوط ـ مالك ذى عقال ـ چون چشم اسب خود را ديد ، دانست كه بر ماده جهيده است . و حوط مردى بود بسيار بد; پس از آنان آب نر خود را خواست . و چون ميان ايشان امر به دشوارى رسيد، حوط را گفتند كه: «آب اسب خود را بگير.» حوط به جلوى حمله كرد و دست خود را به آب و خاك تر كرد در بچه دان آن ماده اسب انداخت ، به حدى كه گمان كرد كه آب از بچه دان برگرفته است . امّا چيزى از آن در بچه دان باقى ماند كه از آن اسب كرّه قرواش پيدا شد و از اينجاست كه آن اسب كرّه را داحس گفتند و آن اسب كرّه ، مانند ذى عقال ـ پدر خود ـ برآمد. و ضُرِبَ بِه المثل ، فقيل: «اشأم من داحس». (منتهى الارب)
انّ بينى و بين دَهرى حرباً ----- جاوزت حرب داحس و البسوس

(اوراق صولى: 23)

داحِض:

لغزنده و دور شونده ، باطل.

داحِضَة:

مؤنث داحِض. حجّت باطل. (و الّذين يحاجّون فى الله من بعدما استجيب له حجّتهم داحضة عند ربّهم)

.

(شورى:16)

داحى:

گستراننده و فراخ گرداننده. گستراننده زمين ، يعنى خداوند تبارك و تعالى.

داخِر:

خوار، ذليل، صاغِر. ج: داخرون و داخرين. (او لم يروا الى ما خلق الله من شىء يتفيّؤا ظلاله عن اليمين و الشّمائل سجّدا لله و هم داخرون)

. (نحل: 48)

داخِل:

درآينده. ج: داخلون و داخلين . (و قيل ادخل النّار مع الدّاخلين)

. (تحريم:10)

داخل شدن:

درآمدن. داخل شدن بخانه كسى بى اذن او: از امام باقر (ع) رسيده كه:« هر آن كس بدون اذن به خانه مسلمانى درآيد، خون وى در آن حال بر صاحب خانه مباح است». (وسائل: باب 25 از ابواب قصاص)

داد:

عدل، قسط، مقابل ستم. به «عدل» و «عدالت» رجوع شود.

دادار:

عادل، دادگر.

دادگاه:

محكمه ، دارالعدل ، عدليّة ، دارالقضاء .

داد و ستد:

مخفّف دادن و ستدن. خريد و فروش. نظر به اينكه داد و ستد از امور ضرورى زندگى بشر و مدار معاش وى مى باشد، لذا فقه اسلام را در اين باب، فصولى گسترده و دامنه اى بس وسيع است. در اين كتاب مى توانيد به واژه هاى: بيع، خريد و فروش، خيار، صرف، ربا، غش، احتكار، و ديگر واژه هاى مربوطه در اين باره رجوع كنيد.

داد و دهش:

عطا و بخشش، جود و سخا. به «سخاوت» و «بخشش» رجوع شود.

داد و فرياد:

هياهو، جار و جنجال. اين كار در اسلام از اخلاق ناستوده منكره به شمار آمده و در قرآن از آن نكوهش شده: (و اغضض من صوتك انّ انكر الاصوات لصوت الحمير)

: سخن آرام گو، نه با فرياد بلند; كه منفورترين و زشت ترين صداها، صداى دراز گوش است. (لقمان: 19)
(لا يحبّ الله الجهر بالسّوء من القول الاّ من ظلم)

: خداوند داد و فرياد به بدگوئى را دوست ندارد جز آن كس كه به وى ستمى شده باشد. (نساء: 148)
سماعة بن مهران گويد: «از كوفه به مدينه و به محضر امام صادق (ع) شرفياب شدم. حضرت بى مقدمه به من فرمود:« ماجراى بين راه ميان تو و شتربانت چه بوده؟ بپرهيز از اينكه ناسزاگو و اهل سر و صدا و داد و فرياد باشى!» سماعه گويد:« عرض كردم: آرى چنين بوده، ولى او به من ستم كرده». حضرت فرمود: ديگر از اين گونه رفتار تكرار نشود». (بحار: 47 / 128)

دادويه:

(بضم دال و سكون واو، يا فتح واو و سكون ياء). نام پادشاه موصل به عهد جرجيس پيغمبر و قاتل وى. آنكه مردم را به پرستش بت خويش ـ افلون نام ـ وامى داشت، و چون جرجيس با وى به مخالفت برخاست، ميان او و جرجيس قال و قيل به سرحد تطويل كشيد و چند نوبت جرجيس را به

دستور وى تعذيب كردند. چنانكه يك بار به شانه هاى آهنين گوشت از بدن وى فرو تراشيدند، و بار ديگر ميخ هاى آهنين به آتش گداخته بر سر وى فرو كوفتند، و بار سوم او را در حوضى آكنده به مس گداخته افكندند، و چهارم بار او را برو در زندان افكندند و ستونى بر پشت وى نصب كردند. خلاصه آنكه وى به امر حق تعالى هفت سال در چنگ مشركان گرفتار بود و چهار نوبت به قتل رسيد و به قدرت الهى از نو زنده گشت و اين همه بيداد به فرمان دادويه بود. و سرانجام دادويه به اتّفاق گروهى از مردم كه جهت نظاره آمده بودند، با جرجيس به بتخانه خويش رفت و چون به روايت طبرى، هفتاد و يك عدد از بتان دادويه به اشارت جرجيس به تحت الثّرى فرو شدند، به دعاء جرجيس ابرى آتش بار بر سر وى و كفار برآمد و همگان را بسوخت. (حبيب السّير:1/154 ـ 156، چاپ كتابخانه خيام)

دار:

(فارسى). مطلق درخت را گويند. (برهان).
تن ما چو ميوه است و او ميوه دار ----- بچينند يكروز ميوه ز دار

اسدى

دار:

(عربى). خانه. ج: دور، ديار، ادور، ديران. (تلك الّدار الآخرة نجعلها للّذين لا يريدون علوّا فى الارض و لا فسادا و العاقبة للمتّقين)

. (قصص: 83)
به «خانه» رجوع شود.

دارا:

دارنده، خداوند مال، مالك.

دارا:

يا داريوش بزرگ، نخستين پادشاه سلسله هخامنشى است كه به اين نام خوانده شده. به «داريوش» رجوع شود.

دارا:

اين پادشاه نيز از خاندان هخامنشى و پسر اردشير دراز دست است كه از زنى از اهالى بابل بنام «كسمارتى دين» متولد شد. او را به نام هايى مانند داراء بن بهمن بن اسفنديار و داراء بن اردشير بن بهمن بن اسفنديار، در تواريخ ياد كرده اند و ابن اثير براى عدم اختلاط او با دارا پسر دارا (داريوش سوم)، عنوان داراى اكبر به او داده است. اين پادشاه نوزده سال بر تخت نشست. به «داريوش دوم» رجوع شود.

دارا:

اين پادشاه، همان داراى بزرگ است كه بدست اسكندر كشته شد و در تواريخ متأخّر او را به عنوان داريوش سوم مى شناسيم. در كتب پيشينيان دارا بن دارا، دارا پسر دارا، و گاه بعنوان داراى اكبر ناميده شده است. او را به نام داراب و داراب بن داراب نيز خوانده اند، امّا روايت درست تر اين است كه او فرزند داراى پيشين خود (داريوش دوم) نبوده، بلكه نبيره وى بوده است. او پسر آرسان و آرسان فرزند استن و استن پسر داريوش دوم بوده است. بنابر اين، اين پادشاه به چهار واسطه به اردشير دراز دست مى پيوندد. حادثه غلبه اسكندر بر او، يكى از چند سانحه بزرگ تاريخ ايران است.

داراب:

يكى از شهرهاى قديمى فارس و نام اولى آن دارابجرد بوده و خرابه هاى آن در جنوب غربى داراب، موجود و به قلعه دهيار معروف است.
مرحوم صدوق ـ از تاريخ نگاران معروف ـ نقل ميكند كه: «از جمله مواد صلحنامه امام حسن (ع) با معاويه ، آن بود كه معاويه مبلغ يك ميليون درهم ميان بازماندگان كسانى كه با پدرش در جمل و صفين به شهادت رسيده اند ، تقسيم كند و اين وجه از خراج دارابجرد باشد». سپس مرحوم صدوق مى گويد: «راز اينكه حضرت خصوصاً دارابجرد را نام مى برد، آنست كه اين ناحيه به زور گشوده نشده، بلكه خود اهالى آنجا محض اينكه فرمانده سپاه اسلام به فارس رسيد، تسليم او شدند و با او قرار بستند كه ساليانه مبلغى بپردازند. ولى اهالى جهرم به نقل بلاذرى ـ مقاومت كردند و به زور فتح شد و زعيم آن منطقه به نزد عثمان رفت و با وى توافق نموده كه وجهى به ميزان خراج داراب، به بيت المال بپردازند. به اين حساب، داراب در حكم فدك مى باشد كه به خود اهل بيت رسول(ص) تعلّق دارد...» . (بحار:44/10)

دار البوار:

خانه هلاكت. كنايه از دوزخ: (و احلّوا قومهم دار البوار)

. (ابراهيم: 28)

دار الحرب:

خانه جنگ، منطقه جنگى، جائى كه در آن جنگ بايد كرد، كشور كفار كه مطيع اسلام نباشند. چون اينچنين ملك لايق غزا كردن است، دارالحرب گفته اند. (آنندراج)

دارالسرور:

سراى شادى و شادمانى . كنايه از بهشت ، مقابل دارالغرور يعنى سراى فريب كه دنيا باشد .

دارالسّلام:

سراى سلامت و آسايش. در قرآن، بهشت از آن اراده شده (لهم دار السّلام عند ربّهم)

: مر آنان را كه به خويش آمده و به آيات الهى تدبر و تفكر نموده و در نتيجه جامه تقوى ببر كردند، نزد پروردگارشان خانه سلامت است . (انعام:127)
مفسّران گويند: «بدين سبب بهشت سراى سلامت است، كه از رنج و اندوه، سالم و بدور است».

دار النّدوة:

خانه اى بود كه از قصّى بن كلاب بجا مانده بود و تا قبل از فتح مكه مركز تجمع سران قريش و محل مشورتها و تصميم گيرى هاى آنان بود.

دارِج:

برانگيخته و به درجات بالا رونده. تراب دارج: خاكى كه باد آن را برانگيزد و بصورت گردباد درآورد. صبىّ دارج: كودكى كه تازه به رفتار شروع نمايد. در عراق (بين النّهرين) زبان عربى عاميانه را گويند.

دارِس:

محو كننده رسوم و آداب، خواننده كتاب، حايض.

دارِع:

مرد زره دار.

دارقطنى:

حافظ ابوالحسن على بن عمر بن احمد بن مهدى بغدادى دارقطنى (دارقطن محله اى

است در بغداد). شافعى يا شيعى و محدّثى فاضل بوده و در علم حديث بر تمام معاصرين خود برترى داشته و در فقه و تفسير و شعر و علوم ادبى و شناخت رواة و موارد اختلاف فقها، دستى توانا داشته و اكثر دواوين عرب ، از جمله ديوان سيّد حميرى را از حفظ داشته است .
از كتب او است: سنن كه معروف است به سنن دارقطنى و المختلف و المؤتلف، وى به سال 385 در بغداد درگذشت.

دار قطنى:

محمد بن حسن بن محمد بن زياد شعرانى قارى ، حافظ و مفسر قرآن ، مكنى به ابوبكر و صاحب كتب زير است:
1 ـ ارم ذات العماد .
2 ـ اشارة فى غريب القرآن .
3 ـ دلائل النبوة .
4 ـ شفاءالصدور در تفسير .
5 ـ معجم اصغر .
6 ـ معجم اكبر .
7 ـ معجم اوسط و اين سه كتاب فهرستى از اسامى قاريان قرآن با ذكر شيوه قرائت ايشان است .
8 ـ المناسك .
9 ـ الموضع فى معانى القرآن .
كتابهاى ديگرى نيز داشته است . درگذشت او در سال 351 هجرى رخ داده است . (ريحانة الادب:2/6 و 7)

دارِمى:

عبدالله بن عبد الرّحمن بن فضل بن بهرام تميمى دارمى سمرقندى، ابو محّمد: از حفّاظ حديث بود، وى در حجاز و شام و مصر و عراق، از محدّثين بسيار، حديث شنود. در سمرقند بمسند قضاوت خوانده شد، ولى پس از يك فقره قضاء از اين سمت استعفا نمود و استعفايش پذيرفته گرديد. وى مردى خردمند، فاضل، مفسّر و فقيه بود، در سمرقند به نشر حديث پرداخت و آثارى از خويش به جاى گذاشت. از جمله: «مسند» در حديث، كه هنوز به چاپ نرسيده و به صورت مخطوط باقى است. «جامع صحيح» كه به سنن دارمى مشهور است. وى به سال 255 درگذشت. (اعلام زركلى)

دارو:

هرچه با آن دردى را درمان كنند، دوا، جوهر يا ماده اى كه براى قطع بيمارى به كار رود. در حديث آمده كه:« پيغمبر (ص) سالى يك بار دارو (ى عامى كه از اجزائى از عقاقير تركيب شده بود و جهت تعديل مزاج ميل مى كردند) مى نوشيد» . (كنزالعمّال:18360)
يونس بن يعقوب گويد:« از امام صادق(ع) راجع بشخصى كه دارو مى نوشد و بسا او را بكشد و بسا

سلامت يابد و بيشتر آنست كه سالم ماند، سؤال نمودم، فرمود:« بيمارى را خدا فرستاده و شفا نيز او داده و خداوند هيچ دردى نيافريده جز آنكه داروئى برايش مقرر داشته; پس دارو را بنوشيد و خدا را (بر آن) نام ببريد».
در حديث نبوى آمده كه: « تا گاهى كه بدنت تحمّل بيمارى دارد، از دارو اجتناب كن. آنگاه كه بدن تاب بيمارى را نداشت، به دارو روى آور».
عثمان احول گويد: «از امام كاظم (ع) شنيدم كه مى فرمود:« هر دارو، دردى را تحريك كند و بدن را هيچ چيز سودمندتر از آن نبود كه از آنچه بدان نيازى نباشد، اجتناب كنى».
عمر بن صيقل گويد: در حضور امام صادق (ع) بودم. مردى به حضرت عرض كرد: «شخصى به بيمارى بواسير بشدت دچار گشته و پزشك نسخه شربتى به وى داده كه يكى از اجزاء آن شراب است، و او قصد كامجوئى و لذّت را ندارد و صرفا جهت درمان آن را مصرف مى كند. آيا جايز است؟» فرمود:« نه». گفتم: «چرا؟» فرمود: «براى اينكه حرام است و خداوند درمان و شفا را در حرام قرار نداده است» .
احاديث بسيار درباره نوعى دارو آمده و بر آن تأكيد شده و گويند آن داروى انبياء مى باشد و تركيب آن بدين قرار است: چهار رطل (400 مثقال) سير پوست كنده و چهار رطل شير گاو به ديگ ريخته و آتش بسيار ملايم به زير آن افروخته شود تا اينكه شير بخورد سير رود. آنگاه چهار رطل روغن گاو بر آن افزوده شود و چون روغن نيز در آن پخته شد، چهار رطل عسل بر آن افزوده شود و آتش ملايمى به زير آن كنند. آنگاه دو درهم (قريب يك مثقال و ربع) بابونه بر آن ريزند و آنگاه به شدّت آن را بزنند تا قوام آيد، و چون بقوام آمد و جا افتاد و بهم آميخته گشت، در حال گرمى آن را در ميان دبّه اى ريخته، درش را محكم ببندند و در ميان جو يا خاكى تميز پنهان كنند و تمام دوران تابستان همچنان در آنجا بماند و چون زمستان رسيد، هر صبح ناشتا به اندازه بزرگتر از يك گردو از آن ميل شود كه اين داروى جامعى است و ان شاء الله هر بيمارى را درمان است. (بحار: 62 / 66 ـ 259)
به «درمان» نيز رجوع شود.

داروغه:

(زبان مغولى). رئيس و بزرگتر هر كار، مباشر و ناظر شهر و روستا، رئيس شب گردان، سر پاسبان. معنى اصلى آن بزبان مغولى «رئيس» است.

دَارَة:

ريگزار، زمين وسيع ميان كوه ها، خرمن ماه. ج: دَارَات و دُوْر.

داريوش اول:

نام و نسب: اسم اين شاه در كتيبه هاى هخامنشى دارى ووش يا داراى واوش، به زبان بابلى درياووش و در كتيبه هاى مصريان به زبان مصرى آن تريوش يا تاريوش. و مورخين يونانى: داريس. در توراة: داريوش و درياوِش. مورخين رومى: داريوس . در پهلوى: داريو و در كتب مورّخين

اسلامى به صورت هاى داريوش و داريوس نوشته اند. بعضى نويسندگان اسلامى مانند مسعودى و ثعالبى او را داراب يا داراى اكبر نيز گفته اند، امّا اين اسم ها مربوط به اين داريوش نيست و اينكه در ذيل عنوان «دارا» (داريوش اول) در همين كتاب او را داراى اكبر نيز خوانديم، ناظر به خطاى مورّخان مذكور بوده است. داريوش اول در داستان ها فراموش شده و بعضى كارهاى او را به داريوش دوم يا ديگران، نسبت داده اند.
داريوش پسر ويشتاسپ و او فرزند ارشام و ارشام پسر آريارمنا بود. خود آريارمنا با فاصله پنج نسل به هخامنش مى رسيد. بنابر اين داريوش اول، خلف هشتم هخامنش است. و يشتاسپ ـ پدر اوـ در زمان كورش، والى پارس بود.
داريوش در آغاز پادشاهى با مشكلات بسيارى روبرو شد. غيبت كمبوجيه از ايران چهار سال طول كشيده بود. گئومات مغ 7 ماه خود را به عنوان برديا ـ برادر كبوجيه ـ بر تخت مستقر ساخته و بى نظمى و هرج و مرج را در كشور توسعه داده بود. در نقاط ديگر كشور هم كسان ديگر بدعوى اينكه از دودمان شاهان پيشين هستند، لواى استقلال برافراشته بودند. شرحى كه از زبان داريوش در كتيبه هاى بيستون كرمانشاه از اين وقايع آمده، بسيار جالب است. اين كتيبه ها يكى بزرگ و ديگرى كوچك و بر كوه بيستون كه سر راه كرمانشاه به همدان و در فاصله شش فرسنگى شهرستان كرمانشاه است، قرار دارد و جاى آن در حدود 100 پا از زمين بالاتر است. شرح اين شورش ها از بند 16 ستون اول كتيبه آغاز مى شود و وقايعى كه ذكر مى كند، بدين قرار است:
1 ـ كشتن «گئومات» (بردياى دروغين) بدست داريوش.
2 ـ شورش «آترين» در خوزستان، كه خود را شاه خوزستان ناميد و مردم به او گرويدند.
3 ـ شورش بابل و قيام مردى بنام «ندى تبير» كه خود را بخت النّصر خواند و پادشاه بابل گرديد.
4 ـ لشكر فرستادن داريوش به شوش و غلبه بر «آترينا» و دستگيرى و كشتن او.
5 ـ حمله به بابل و گذشتن از دجله و شكست دادن بخت النصر.
6 ـ حملات و ياغى گرى هاى مجدّد بخت النّصر و سرانجام، شكست و دستگيرى و كشتن او بفرمان داريوش.
7 ـ طغيان برخى از ايالات در هنگامى كه داريوش در بابل بود از جمله: خوزستان، آسور، مصر، پارت، مرو، سكائيّه و نقاط ديگر.
8 ـ سر كوبى ياغيان و سركشان كه در اين كار بيش از همه جا شورش هاى ماد و ارمنستان و شورش خراسان (پارت) كه پدر داريوش يعنى ويشتاسب، فرمانرواى آن بود وقت داريوش را گرفت و سرانجام همه به كام او پايان يافت. داريوش اين پيروزى ها را در همه جا نتيجه لطف اهورامزدا

مى داند:و مى گويد: «هر چه كردم به هر گونه، به فضل اهورامزدا بود. از زمانى كه شاه شدم، نوزده جنگ كردم.به فضل اهورامزدا لشكرشان را درهم شكستم و 9 شاه را گرفتم...ممالكى كه شوريدند دروغ آنها را شوراند. زيرا به مردم دروغ گفتند. پس از آن اهورا مزدا اين كسان را به دست من داد و با آنها چنانكه مى خواستم رفتار كردم. اى آن كه پس از اين شاه خواهى بود، با تمام قوا از دروغ بپرهيز. اگر فكر كنى; چه كنم تا مملكت من سالم بماند ؟ دروغگو را نابود كن...».
  fehrest page next page