fehrest page next page

« ع »

ع :

حرف بيست ويكم از الفباى فارسى وحرف هيجدهم از حروف هجاء عربى، نام آن عين است وبحساب جمل نماينده عدد هفتاد باشد، از حروف ششگانه حلق واز حروف ترابيه ومصمته است. اين حرف از حروف مخصوص كلمات تازى است ودر زبان فارسى صداى همزه دارد.

عائِب :

عيب كننده . در حديثى از امام صادق (ع) مشتمل بر مناقب اميرالمؤمنين(ع) آمده : «العائب على اميرالمؤمنين (ع) فى شىء كالعائب على الله و على رسوله» : عيب كننده على (ع) در هر امرى از امور ، به مثابه عيب كننده به خدا و رسول خدا است . (بحار:25/352)

عائِث :

تباه كننده . شير بيشه .

عائِد :

بازگردنده . عن رسول الله (ص) : «العائد فى هبته كالعائد فى قيئه» : باز پس گيرنده بخشوده خويش به كسى مى ماند كه
قىء (بالا آورده از معده) خود را به معده برگرداند . (بحار:103/189)

به تكرار انجام دهنده كارى . از اين معنى است «الهى انت العائد بالفضل و انا العائد فى المعاصى» . (بحار:98/229)

زيارت كننده بيمار ، در اصل : هر كسى كه مكّرر به ديدار كسى رود . علىّ (ع) : «انّ من تمام العيادة ان يضع العائد احدى يديه على الاخرى او على جبهته» (بحار:81/214) . و عنه (ع) : «نهى رسول الله(ص) ان يأكل العائد عند العليل» (بحار:81/228) . ابوعبدالله (ع) : «اذا دخل احدكم على اخيه عائداً له ، فليسأله (ان) يدعو له ، فانّ دعاءه مثل دعاء الملائكة» . (وسائل:2/420)

آنچه به كسى مسترد شود و باز گردد از وجوه نقد و جز آن ، مجازا مطلق سود و منفعت را گويند ، از اين معنى است حديث اميرالمؤمنين (ع) : «لا مال اعود من العقل» : هيچ مالى سودمندتر از خرد نباشد . (وسائل:1/103)

عائِدَة :

مؤنث عائد . نيكى . مهربانى . عطا . بخشش . ج : عوائد . اميرالمؤمنين (ع) ـ هنگام انعقاد شورى ـ : «لن يسرع احد قبلى الى دعوة حقّ ، و صلة رحم ، و عائدة كرم ; فاسمعوا قولى ...» . (نهج : خطبه 139)

عائِذ :

پناه آوردن . اميرالمؤمنين (ع) در فضل كعبة : «جعله ـ سبحانه ـ للاسلام علماً و للعائذين حرما» : خداوند سبحان ، آن را نشانى براى اسلام و حرم امنى براى پناه جويان قرار داد . (نهج : خطبه 1)

عائذ:

بن مجمع مذحجى يكى از ياران امام حسين (ع) است. وى بهمراه پدرش از كوفه در مسير كربلا بحضرت پيوست وروز عاشورا بشهادت رسيد. (ابصار العين)

عائذ:

بن محصن بن ثعلبه عبدى ملقب به المنقب از بنى عبدالقيس شاعرى جاهلى واز مردم عراق بود بعمرو بن هند پيوست واو را در باره وى مديحه ها است. نعمان بن منذر را مدح گفت. شعر او نيكو ودر آن حكمت ورقتى است. (اعلام زركلى)

عائِر :

چشم درد. كسى كه خاشاك بچشم داشته باشد.

عائِش :

نيكو حال.

عائِشه :

دختر ابوبكر وهمسر رسول اللّه. به «عايشه» رجوع شود.

عائِق :

بازدارنده از هر چيزى ، به تأخير اندازنده .

عائِل :

نيازمند . ج : عالة . از عيلة به معنى درويشى . (و وجدك عائلا فاغنى) : خداوند تو را درويش و ندار يافت پس بى نيازت ساخت . (ضحى:8)

عن رسول الله (ص) : «قال الله عزّ و جلّ : يا بنى آدم ! كلّكم ضالّ الاّ من هديت ، و كلّكم عائلٌ الاّ من اغنيت ، و كلّكم هالكٌ الاّ من انجيت» . (بحار:71/140)

عائلة:

از عول بمعنى بارگرانى كه بدوش كسى باشد. عائله مرد اهل بيت او است. رسيدگى بعائله هاى مستمند، به خانواده رجوع شود.

عابِث :

بيهوده گر . علىّ (ع) : «ما خُلِقتُ ليشغلنى اكل الطيبات ، كالبهيمة المربوطة همّها علفها ، او المرسلة شغلها تقمّمها تكترش من اعلافها و تلهو عمّا يُراد بها ، او اُترَكُ سدى او اُهمَلُ عابثاً» : آفريده نشده ام كه خوردن غذاهاى خوشمزه مرا به خود مشغول دارد ، بسان حيوان پروارى كه تمام همش علف است ، و يا همچون حيوان رها شده اى كه شغلش آن است كه اين سوى و آن سوى گياهى بيابد و شكمش را پر كند و از سرنوشتى كه در انتظارش است بى خبر باشد ، آيا مرا رها مى گذارند و يا بيهوده گر و نامسئول مرا از ياد مى برند ؟! . (نهج : نامه 45)

عابِد :

خداپرست و ملتزم به شرايع دين. ابوجعفر الباقر (ع) : «عالِم ينتفع بعلمه افضل من سبعين الف عابد» : دانشمندى كه از دانشش سود برند به از هفتاد هزار عابد . (وسائل:16/347)

جعفر بن محمد (ع) : «شابّ سخىّ مرهق فى الذنوب احبّ الى الله من شيخ عابد بخيل» : جوان سخاوتمند متهم به گناه ، به نزد خدا دوست تر است از عابد پيرى كه بخيل باشد . (وسائل:21/546)

عابد برصيصا :

صاحب داستان معروف. به «برصيصا» رجوع شود .

عابر:

عبور كننده، راه گذر. عابر سبيل: رهگذر، مسافر، (ولا جنبا الاّ عابرى سبيل حتى تغتسلوا) (نساء: 42). در معنى آيه دو قول است: در حال جنابت (بدون غسل) نماز مگذاريد مگر اين كه مسافر باشيد كه در اين صورت ميتوانيد با تيمم بنماز بايستيد. طبق اين معنى استفاده شده كه تيمم جنابت را برطرف نميكند بلكه موجب اباحه دخول در نماز ميباشد. معنى دوم اين كه در حال جنابت به مواضع نماز كه مساجد باشد نزديك نشويد مگر بحال عبور كه از درى درائيد واز در ديگر بيرون رويد، جز اين كه غسل كنيد.

عابِس:

ترشروى. شير بيشه.

عابِس:

بن ابى شبيب بن شاكر بن ربيعة بن مالك بن صعب بن معاوية بن كثير بن مالك بن جشم بن حاشد همدانى شاكرى يكى از ياران نامى حضرت ابى عبداللّه الحسين (ع). وبنو شاكر تيره اى از همدان ميباشند. عابس از رجال برجسته وبرازنده شيعه ومردى دلير وسخنور وپارسا و شب خيز بوده وبنى شاكر از مخلصين بولاى امير المؤمنين (ع) بودند كه آن حضرت در واقعه صفين در باره آنها فرمود: اگر شمار آنها بهزار ميرسيد همانا خدا آنچنان كه شايسته او بود عبادت ميشد. ابوجعفر طبرى در تاريخ خود آورده: هنگامى كه مسلم بن عقيل وارد كوفه شد شيعيان آنجا در خانه مختار بدور او گرد آمدند واو نامه امام حسين (ع) را بر آنها بخواند وهمه زار زار بگريستند در اين حال عابس بپا خاست وخداى را حمد وثنا نمود سپس گفت: اما بعد من از حال مردم به تو نگويم كه ندانم آنها چه در دل دارند وترا بحمايت مردم نفريبم ولى بخدا سوگند از ضمير وتصميم خويش بگويم كه من اينك آماده ومنتظر فرمان شمايم كه چون بخوانيد حضور يابم و در كنار شما با دشمنانتان نبرد كنم وبا اين شمشيرم در راه شما بجنگم تا گاهى كه خداى را ملاقات نمايم وجز رضاى خدا وپاداش خدا چيزى را نخواهم.

طبرى در تاريخ خود گفته: چون مردم كوفه با مسلم بن عقيل بيعت نمودند وى نامه اى بمضمون آمادگى مردم آنجا ودعوت امام حسين (ع) بعراق به آن حضرت مكتوب داشت وآن را توسط عابس بحضور حضرت فرستاد. ابومخنف گويد: هنگامى كه در كربلا جنگ باوج خود رسيد وجمعى از ياران امام بشهادت رسيدند عابس كه غلام خود شوذب را نيز بهمراه داشت پيش آمد وبشوذب گفت: هان چه در سر دارى وبر چه تصميم ميباشى؟ وى گفت: ميخواستى چه تصميمى داشته باشم جز اينكه بهمراه تو در كنار فرزند دختر پيغمبر بجنگم تا كشته شوم؟! عابس گفت: گمان من بتو نيز اين بود، پس هم اكنون خود را بامام عرضه كن كه ترا بشمار آورد وتا من نيز ترا بحساب خدا محسوب دارم كه امروز روزى است كه شايسته است هر چه در توان داريم در ركاب اين مرد مبذول داريم. پس عابس باتفاق شوذب بنزد امام حسين (ع) آمدند. عابس عرض كرد: يا ابا عبداللّه بخدا سوگند كه بر روى اين زمين هيچكس اعم از خويش وفاميل يا بعيده بنزد من عزيزتر ومحبوب تر از تو نميباشد واگر عزيزتر از جانم چيزى ميداشتم در راه دفاع از تو ودر ركاب تو فدا ميكردم، السلام عليك اى ابا عبداللّه اشهدانى على هداك وهدى ابيك. اين بگفت وشمشير كشيد وروانه ميدان شد ومبارز طلبيد. ابومخنف از ربيع بن تميم همدانى نقل ميكند كه گفت: هنگامى كه عابس را ديدم رو بميدان آورد او را شناختم كه وى را در جنگها ديده بودم ودليريهاى او را مدنظر داشتم پس فرياد برآوردم اى مردم! اين شير شيران است، اين ابن ابى شبيب است مبادا يكتنه به نبرد او رويد. در اين حال عابس ندا ميداد كه آيا مردى هست كه بجنگ من آيد؟ ولى كسى جرأت مصاف او را ننمود. عمر بن سعد چون ديد فرياد زد كه واى بر شما او را سنگ باران كنيد. پس از هر جانب سنگ بسوى او سرازير گشت وچون عابس ديد كسى به نبرد او نيامد خود وزره از سر وتن برداشت وپشت سر خويش افكند وبه سپاه دشمن حمله نمود وبخدا قسم او را ديدم كه بيش از دويست نفر به پيش انداخته وهمى بدنبال آنها ميدويد وكسى را جرأت اينكه رو بسوى او كند نبود وچون كار بر سپاه ابن سعد تنگ آمد او را محاصره نمودند واز هر سوى به وى تاختند واو را بشهادت رساندند، سرش را بريدند وديدم چند تن از افراد نامدار سپاه بر آن نزاع داشتند وهريك مدعى بود كه من سر او را بريده ام وچون بنزد عمر شدند وى گفت نزاع مكنيد كه او كسى نبوده كه يك تن سرش را ببرد همه شما در خون او شريكيد. (

عابيه:

زن نيكو روى.

عات :

متكبّر و از حد درگذرنده ، صورتى است از عاتى .

عاتِب:

سرزنش كننده. آنكه يك پايش بريده باشد وبر ديگر پاى رود . اميرالمؤمنين(ع) ـ هنگامى كه پس از قتل عثمان مردمان به وى در پذيرش زمامدارى اصرار مىورزيدند و آن حضرت امتناع مى نمود ـ : «و اعلموا انى ان اجبتكم ركبت بكم ما اعلم ، و لم اصغ الى قول القائل و عتب العاتب» : بدانيد كه اگر من خواسته شما را اجابت نمايم آنچنان كه خود مى دانم عمل مى كنم ، و به گفته هيچ گوينده و سرزنش هيچ سرزنش كننده گوش نمى دهم ... (نهج : خطبه 92)

عاتِر:

مضطرب. باهتزاز دراينده. فرج در وا كرده از شهوت.

عاتِق:

آزاد. دختر نوجوان يا دختر نو بالغ يا زن بى نكاح يا زن جوانى كه در خانه پدر مانده. دوش وجاى چادر پوشيدن از دوش.

عاتِك:

خالص از هر رنگ واز هر چيز. جوانمرد.

عاتِكة:

درخت خرمائى كه نر نپذيرد. زن آلوده بعطر بسيار چندان كه پوست او به زردى گرايد.

عاتِكة :

دختر زيد بن عمرو بن نفيل قرشى عدوى ، زنى شاعره و زيباروى از صحابه رسول و از مهاجرات به مدينه . عبدالله بن ابى بكر با وى ازدواج نمود ، چون عبداللهبمرد ابياتى در سوك او بگفت كه اين بيت از آن جمله است :
فآليت لا تنفكّ عينى حزينة ----- عليك ولا ينفكّ خدّى اغبرا

سپس با پسر عم خود : عمر بن خطاب ازدواج كرد ، و چون وى به قتل رسيد بحباله نكاح زبير بن عوام درآمد ، زبير نيز كشته شد و عاتكه او را رثا گفت . على بن ابى طالب (ع) وى را خواستگارى نمود ، پاسخ داد : بيم آن دارم كه از شومى ازدواج با من كشته شوى . وى همچنان بيوه ماند تا درگذشت . (اعلام زركلى)

عاتِكة :

دختر عبدالمطلب بن هاشم ، شاعره بود و وى را در ديوان حماسه ابياتى انتخاب شده مى باشد . عاتكة از عمه هاى پيغمبر (ص) است ، در اسلام او اختلاف است : گويند : در واقعه بدر با مشركين قريش بوده . ابن سعد گفته : در مكه اسلام آورد و به مدينه هجرت نمود . (اعلام زركلى)

عاتِكة :

دختر هلال بن فالج بن ذكوان بن ثعلبة بن بهثة بن سليم بن منصور ، مادر عبد مناف ، از جدات پيغمبر (ص) از بنى سُلَيم . در حديث است كه آن حضرت در وقعه حنين مى فرمود : «انا ابن العواتك من سُلَيم» : من فرزند عاتكه ها از سُلَيم مى باشم . صاحب قاموس گفته : دومين عاتكه از اين گروه : عاتكة بنت مرة بن هلال بن فالج بن ذكوان ، مادر هاشم بن عبد مناف ، و سومين آنها : عاتكة بنت اوقص بن مرّة بن هلال بن فالج ، مادر وهب بن عبد مناف بن زهرة ، پدر آمنه مادر پيغمبر (ص) مى باشد . و اصولا ، جدّات پيغمبر (ص) كه عاتكة نام بوده اند نه تن و به قولى دوازده تن مى باشند كه اين سه نامبرده از آنهايند . (اعلام زركلى)

عاتِم:

مهمان شبانگاه آينده.

عاتِن:

توانا.

عاتِى:

متكبّر واز حدّ گذرنده. عاتية مؤنث آن است، ومعنى ديگرش: سخت وزنده است چنان كه در قرآن آمده: (واما عاد فاهلكوا بريح صرصر عاتية). (الحاقه:6)

عاثِر:

لغزنده. علىّ (ع) : «اقيلوا ذوى المروءات عثراتهم ، فما يعثر منهم عاثرٌ الاّ و يدالله بيده يرفعه» : از لغزش جوانمردان چشم پوشى كنيد ، كه هر لغزنده از اين گروه كه بلغزد دست خدا به دستش باشد و او را برخيزاند . (نهج : حكمت 20)

عاثور:

جاى هلاك. المهلكة من الارضين.

عاج:

استخوان پشت حيوانى دريائى را گويند. ليث گويد: تنها دندان فيل را عاج گويند. عبداللّه بن سليمان گويد: از امام باقر(ع) در باره عاج سؤال نمودم فرمود: اشكالى ندارد، من نيز شانه اى از آن دارم. قاسم بن وليد گويد: از امام صادق (ع) حكم استعمال استخوان فيل پرسيدم كه از آن روغن دان وشانه ميسازند؟ فرمود: اشكالى ندارد. (بحار:66/50)

عاجز:

ناتوان، در مانده. «الغيبة جهد العاجز» غيبت كردن كوشش شخص ناتوان است. (نهج : حكمت 461)

عاجل:

آنچه بشتاب آيد، مقابل آجل. ومنه : لا تبع العاجل بالآجل. «قد تصافيتم على رفض الآجل وحب العاجل» . (نهج : خطبه 112)

عاجِن:

پيرى كه از ضعف تكيه بر زمين كرده برخيزد.

عاد:

قومى كه پيغمبر هود (ع) برسالت ايشان آمد وآنان از نسل عاد بن نوح بودند كه بر اثر نافرمانى خدا بطوفان باد هلاك شدند.

واولين قبيله عرب بائده را عاد گفته اند. ودر عقد الفريد آمده كه آنان از نسل عاد بن عوص بن ارم بن سام بن نوحند ومحل وماواى آنها احقاف از بحرين تا حضرموت بوده. (دهخدا)

مرحوم طبرسى گفته كه مورخين در باره ارم اختلاف كرده اند وچند قول در اين باره نقل شده است، قول اول آنكه ارم نام قبيله اى است، ابو عبيده گويد: عاد دو تا است: عاد اولى كه همان ارم باشد وهمانست كه خداوند ميفرمايد: (وانه اهلك عاد الاولى) وگفته شده اين عاد قبيله اى از قوم عاد ميباشد كه سلاطين در ميان آنها بودند. قول دوم در مورد ارم آنست كه ارم نام شهرى ميباشد كه گفته اند دمشق است وبرخى آن را اسكندريه دانند وبعضى گفته اند شهرى بود، كه شداد آن را بنا نهاد وچون به اتمام رسيد خواست وارد آن شود خداوند او را به صيحه آسمانى هلاك كرد. قول سوم اينكه ارم نه شهر است ونه قبيله بلكه لقب عاد ميباشد. (بحار:11/366)

عاد:

بن عوص بن ارم بن سام بن نوح. جدى جاهلى است: گويند وى در بابل بود سپس با عائله خود به يمن رفت ودر احقاف بين يمن وعمان از بحرين تا حضرموت اقامت كرد. او وفرزندان او در آن سرزمين تمدنى بوجود آوردند از آثار آنان اطلال «جش» وبناهاى سنگى است كه ويرانه هاى آن در حضر موت موجود است. (الاعلام زركلى چاپ اول : 458):
در ين دخمه خفتست شداد وعاد ----- كزو رنگ رونق گرفت اين سواد.

(نظامى)

بر انداختم دخمه عاد را ----- گشادم در قصر شداد را.

(نظامى)

عادّ :

شمرنده . عددى كه عدد ديگر را تجزيه كننده باشد ، مانند سه كه عادّ نه است، و چهار كه عادّ دوازده است .

عادات :

جِ عادة .

عادت:

كارى يا حالتى كه شخص بطور مكرر بدان بازگردد. امير المؤمنين (ع) فرمود: عادت خوى دوم آدمى است. وفرمود: عادت دشمنى است كه بر انسان چيره ميگردد. وفرمود: كسى كه تسليم عادت شود بدرجات والا نائل نگردد.

وفرمود: همواره خويشتن را برفتار وروشهاى بزرگانه وتحمل بارگران ناتوانان عادت ده تا روانت شريف وآخرتت آباد گردد وستايشگرانت بسيار شوند.

وفرمود: زبان خود را بگفتار نيك عادت ده تا از سرزنش ايمن گردى. وفرمود: خويشتن را به نيت پاك وآهنگ وتصميم زيبا عادت ده تا در كارهايت موفق باشى (غرر الحكم) وفرمود: برترين عبادت آن است كه بر عادت زشت خويش پيروز شوى. وفرمود: خود را گرسنه داشتن نيكو يارى است ترا بر بدام كشيدن نفس وشكستن عادت آن. (مستدرك:3/81)

امام عسكرى (ع) فرمود: تربيت نادان ودست كشيدن معتاد از عادت خود بمعجزه نزديك است.

اميرالمؤمنين (ع) بفرزندش امام حسن(ع) فرمود: خويشتن را بگذشت وبخشش عادت ده واز خلق وخويها بهترين را براى خود برگزين كه نيكى عادت است. در حديث ديگر فرمود: اى مردم! خود مباشر ادب خويشتن باشيد وخود را از عادات بد برگردانيد.

از معصوم حديث شده كه: پرهيز سَرِ درمان است ومعده خانه درد وهر تنى را بدانچه عادت دارد ( از حيث هوا وغذا) بدار.

از امام صادق (ع) روايت شده: هر مؤمن كه خود را بروش ستوده يا عمل خيرى عادت داده ودورانى مانعى از انجام آن برايش پيش آيد خداوند همان عمل را به استمرار براى او بنويسد. (بحار:78/374 و77/213 و62/142 و70/73)

عادر:

نيك دروغگوى.

عادل:

درست، مستقيم، راست، ميزان عادل: ترازوئى راست. «فاعلم ان افضل عباد اللّه عند اللّه امام عادل هُدِى وهَدى» (نهج كلام 163). مشرك كه غير حق تعالى را بحق برابر وشريك سازد: «كذب العادلون بك اذ شبهوك باصنامهم» (نهج خطبه 90). داد دهنده: «والواجب عليك ان تتذكر ما مضى لمن تقدمك من حكومة عادلة ...» (نهج : نامه 53)

عادىّ:

منسوب به عاد. عادى: قديمى، ديرينه، باستانى، گويند: شجرة عاديّة وبئر عاديّة، چاه عادى چاهى است كه از قدمت معلوم نباشد چه كسى آن را حفر نموده . در حديث آمده: «عادىّ الارض لله ولرسوله» مراد، زمينى قديمى است كه مالكى براى آن شناخته نشود.

عادِيات :

جِ عادية . تندروان . دوندگان. شتران سخت دونده . (والعاديات ضبحا * فالموريات قدحا ...)

: سوگند به ستوران دونده (در مسير جهاد يا حج) كه نفَس زنان بوند . سپس ستوران كه در تاختن از سمهايشان آتش جرقّه زند ... (عاديات:1 ـ 2)

در شأن نزول اين آيات از اين سوره ميان مفسرين اختلاف است : قولى آن كه رسول خدا (ص) سپاهى را به فرماندهى منذر بن عمرو انصارى به بخشى از قبيله كنانه اعزام داشت ، سفر آنها به درازا كشيد ، منافقان شايع نمودند كه همه آنها كشته شده اند ، خداوند به نزول اين سوره مژده سلامتى و پيروزيشان را به پيغمبر (ص) داد.

قول ديگر آن كه اين آيات در باره على(ع) نازل گرديده است ، كه رسول خدا(ص) چند بار بعضى از صحابه را به جنگ ذات السلاسل فرستاد ولى بى نتيجه برگشتند ، تا اين كه على (ع) را بدين امر مأمور ساخت ، شب هنگام بر آنها هجوم آورده جمعى از كفار را به قتل رسانيده گروهى را به بند اسارت كشيد و پيروزمندانه به مدينه بازگشت .

قبل از ورود سپاه به مدينه اين سوره بر پيغمبر نازل گرديد و آن حضرت در نماز صبح تلاوت نمود ، اصحاب گفتند : ما اين آيات را نشنيده بوديم ! حضرت ، داستان پيروزى على را براى آنها بيان داشت . (مجمع البيان)

عاديات:

صدمين سوره قرآن كريم، مدنيه است بنقل ابن عباس وقتاده. وبقولى مكيه است. مشتمل بر 11 آيه ميباشد. از امام صادق (ع) روايت شده: هر كه اين سوره را بخواند وبر آن مداومت نمايد خداوند او را در قيامت با امير المؤمنين (ع) محشور سازد ... (مجمع البيان)

عادية:

شتر سخت دونده، ج : عاديات.

عادِيَة :

ظلم و عدوان . دفعت عنك عادية فلان ، اى شرّه و ظلمه . عن رسول الله(ص) : «من ردّ على قوم من المسلمين عادية ماء او نار وجبت له الجنّة» : هر آنكس كه ظلم و بيدادى از گروهى مسلمانان دفع كند ـ كه در مورد آب يا هيزم صحرا به آنها شده باشد ـ بهشت او را واجب گردد . (بحار:74/339 از كافى)

عادِيَّة :

منسوب به عاد ، باستانى . شجرة عاديّة : درختى قديمى . منسوب به عادت ، امور عاديّة : مسائل معتاد و متعارف و متداول .

عاذِب:

بازمانده از خوردن از شدت تشنگى.

عاذِر:

عذر خواه. رگ خون استحاضه. نشانى كه از زخم مانده باشد.

«يؤتى يوم القيامة بالامام الجائر وليس معه نصير ولا عاذر ...» . (نهج : خطبه 162)

عاذَر:

نام مردى كه بى ايمان مرده بود، حضرت عيسى (ع) پس از چهل سال او را زنده كرد وايمان آورد، عازر نيز گفته اند.

عاذل:

سرزنش كننده، ج : عَواذِل وعُذَل. رگ خون استحاضه كه خون از آن سيلان كند.

عاذور:

بدى وفساد، «لقيت منه عاذورا، اى شرّا».

عار:

ننگ وعيب. در سخنان اميرالمؤمنين (ع) آمده: «واستحيوا من الفرّ، فانه عار فى الاعقاب ونار يوم الحساب» (نهج : خطبه 65). وآن حضرت هنگام عزيمت به صفين خطاب به ياران مى فرمايد: «العار وراءكم و الجنة امامكم» (نهج : خطبه 170). به «ننگ» نيز رجوع شود.

عارِب:

نهر بسيار آب.

عاربة:

عرب اصيل، عرب عاربة، مقابل عرب مستعربه است.

عارِض:

عرض دهنده لشكر، سان دهنده سپاه. ابرى كه سايه افكند. (فلما رأوه عارضا مستقبل اوديتهم قالوا هذا عارض ممطرنا ...) چون آن را بگونه ابرى غليظ ديدند كه به سمت كشتزارها شان ميآيد شادمان گشته گفتند: اين ابرى است باران زا، خير، چنين نيست، بلكه اين همان چيزى (عذابى) است كه خود بدان شتاب ورزيدند: بادى است كه عذابى دردناك با خود دارد. (احقاف 24)

رخسار، هر دو طرف روى.

قيل للصادق(ع) : انّ من سعادة المرء خفّة عارضه . فقال : «و ما فى هذا من السعادة ؟! انّما السعادة خفّة ماضغيه بالتسبيح» . (بحار:93/153)

در اصطلاح فلسفه : محمول خارج از ذات چيزى را عارض بر آن گويند ، و آن اعم از عرض است ، زيرا شامل صورت هم مى شود ، و صورت جوهر است ، زيرا عارض بر هيولى مى شود . عارض وجود : آنچه در ظرف وجود عارض شود كه وجود معروض را مدخليت در عروض عارض باشد . عارض ماهيت : آنچه منشأ عروض ذات باشد .

عارِضَة :

مؤنث عارض . صفحه رخسار . حاجت . حادثه و پيش آمد . كسالت . بيمارى .

عارِضَين :

تثنيه عارض در حال نصبى و جرّى . دو خدّ ، دو گونه ، دو صفحه رخسار . خفيف العارضين ، يعنى مردى كه بر دو گونه موى تنك دارد . اين صفت در وصف رخسار رسول خدا (ص) آمده است .

امام صادق (ع) : «تسريح العارضين يشدّ الاضراس» : شانه كردن دو گونه ، دندانهاى آسيا را محكم مى سازد . (بحار:62/203)

عارف:

دانا وشناسنده. عارف باللّه. خداشناس. عارف بحق: حقيقت شناس. امير المؤمنين (ع) فرمود: عارف كسى است كه خود را شناخت وخويشتن را (از بند هوا وهوس) آزاد ساخت واز آنچه او را از خدا دور ميكند وبهلاكت ميكشاند پاكيزه نمود. (غرر الحكم)

عارف در اصطلاح روايات معصومين (ع) كسى است كه بمذهب تشيع ودوازده امامى باشد واين لفظ به اين معنى در روايات بسيار تكرار شده است از جمله قال الصادق (ع) : «ما اغنى اللّه من عتق احدكم! تعتقون اليوم يكون علينا غدا؟! لا يجوز لكن ان تعتقوا الا عارفا» واز اين رو فقهاى اماميه عتق غير امامى را مكروه شمرده اند.

در اصطلاح عرفان: آن كه خداوند او را بمرتبت شهود ذات واسماء وصفات خود رسانيده باشد، واين مقام بطريق حال ومكاشفه بر او ظاهر شده باشد نه بمجرد علم ومعرفت حال. (كشاف اصطلاحات الفنون)

اما در متون اصيله اسلام، از اخبار واحاديث، عارف به اين معنى نيامده واين از مصطلحات مستحدثه مبتدعه است.

عارف قزوينى:

نام وى ميرزا ابوالقاسم معروف بعارف قزوينى فرزند ملا هادى وكيل است بسال 1300 هجرى قمرى مطابق 1262 هجرى شمسى در قزوين متولد شد تحصيلات مقدماتى معمول عصر خود را كه عبارت از فارسى وصرف ونحو عربى وديگر مسائل ادبى بود در قزوين بپايان رساند ، خود گويد : در اوان طفوليت با يكى از دوستان خود بنام مرتضى خان نوه حاج ملاعبدالوهاب بهشتى هم كلاس ودر يك مدرسه درس ميخوانديم وپدر من آنطور كه بايد در تربيت من راه وروش درستى انتخاب نكرد ولكن آن مقدار كه گنجايش فكرى او بود بنده را تربيت كرد . او به دو موضوع اهميت مى داد يكى حسن خط وديگرى موسيقى واز اين جهت من را در طفوليت به چند مكتب فرستاد وپيش سه نفر از معلمان خوش خط تعليم گرفتم از جمله شيخ رضا خوش نويس وشيخ على شالى معروف به سكاك كه علاوه بر حسن خط ذوق هنرى خوبى داشت. در سن سيزده سالگى نزد اولين معلم موسيقى مرحوم حاج صادق خرازى كه در عداد محترمين قزوين بود تعليم موسيقى گرفتم وچهارده ماه در خدمت او تلمذ كردم وچون آواز خوشى داشتم پدرم بطمع افتاد كه روضه خوان شوم واز اين جهت تمام كارهاى خود را بمن سپرد وحتى مرا وصى خود قرار داد.
  fehrest page next page