« ف »
ف :
حرف بيست و سوم از الفباى فارسى و بيستم از الفباى عربى، در حساب ابجد هشتاد بشمار آيد، از حروف شفوية، زولقية و مصمته است.
در زبان فارسى بيشتر بجاى «پ» استعمال ميشود مانند پيل و فيل، سپيد و سفيد، گوسپند و گوسفند. اين تبديل گاه به مناسبت تعريب است مانند اصفهان و اسپهان.
از نظر دستور زبان عرب حرف «ف» در موارد زير بكار مى رود:
1 ـ عطف، كه خود بر دو قسم است: ترتيبى، خواه معنوى، مانند: قام زيد فعمرو، يا ذكرى، مانند: (فقد سألوا موسى اكبر من ذلك فقالوا ارنا الله جهرة); عطف تعقيبى: «تزوّج فلان فولد له».
2 ـ سببيت: (فتلقّى آدم من ربّه كلمات فتاب عليه).
3 ـ جواب، اين در صورتى است كه صلاحيت شرطى بودن نداشته باشد: (ان تعذبهم فانهم عبادك وان تغفر لهم فانك انت العزيز الحكيم).
4 ـ زايدة: زيد فلا تضربه.
فاء :
نام حرف «ف».
فائِت :
نيست شونده. از دست رفته. اميرالمؤمنين (ع): «الاشتغال بالفائت يضيع الوقت»: فكر خويش را به گذشته هاى از دست رفته مشغول داشتن موجب ضايع شدن عمر آدمى است. (غررالحكم)
فائح :
بوى خوش دهنده.
فائِدَة :
مؤنث فائد. حاصل، نتيجة، سود، ثمر، عايد. ج: فوائد.
از سخنان اميرالمؤمنين (ع): «ان افضل الناس عندالله من كان العمل بالحق احبّ اليه وان نقصه وكرثه، من الباطل وان جرّ اليه فائدة وزاده»: بهترين مردم نزد خداوند آن كسى است كه درستكارى را دوست تر از بدكارى داند هر چند درستكارى او را زيان زند واندوهگين سازد وبدكارى او را سود رساند و موجب زيادتى مال يا اعتبار او شود. (نهج: خطبه 125)
فائِز :
رهائى يابنده، از شر رها شده وبه خير دست يافته.
از سخنان اميرالمؤمنين (ع): «فارعوا ـ عبادالله ـ ما برعايته يفوز فائزكم وباضاعته يخسر مبطلكم». (نهج: خطبه 222)
فائِض :
فيض دهنده. امام سجّاد (ع): «اكرم الناس على الناس من كان خيره عليهم فائضا و كان عنهم مستغنياً متعفّفا»: همانا گرامى ترين كس به نزد مردم آن كس است كه خير و سودش به مردم نائل بوده و خود از آنها بى نياز و مخواه باشد. (بحار: 74/156)
فائِق :
برگزيده، افزون آمده، مسلط بر امرى.
فاتِح :
گشاينده، پيروز، ظفرياب، گيرنده شهر. از صفات ذات بارى تعالى: «الفاتح لما انغلق». (وانت خير الفاتحين).
فاتِحَة :
مؤنث فاتح. آغاز و اول هر چيز، مقابل خاتمة، ج: فواتح، فاتحة الكتاب از آنست كه سرآغاز كتاب خدا است; و نيز نماز بدان افتتاح مى شود. اين كلمه در اصل، مصدر است چون كاذبة يعنى كذب، يا وصف است كه بعدا آن را اسم قرار داده اند و تاى آخر آن يا در اصل براى تأنيث موصوف است يا براى نقل از صفت به اسميت.
فاتِحة :
يا فاتحة الكتاب نام نخستين سوره قرآن كريم كه سوره حمد نيز گويند. و نظر به اين كه در حديث آمده اين سوره جهت شادى ميت پس از دفن خوانده شود مجلس سوگوارى كه پس از به خاك سپارى ميت منعقد ميگردد بدين نام ميخوانند:
در حديث از امام صادق (ع) آمده كه پس از دفن ميت بر او فاتحة الكتاب وقل هوالله وآية الكرسى بخوانيد. (بحار: 82/28)
فاتِر :
سست، زبون، ناتوان. آب فاتر: آب نيم گرم.
فاتِك :
دلير وگستاخ. كسى كه به هر چه همت گمارد آن را انجام دهد.
فاتِن :
فتنه انگيز، گمراه كننده، به فتنه انداز. ج: فاتنين يا فاتنون. (فانكم وما تعبدون ما انتم عليه بفاتنين * الاّ من هو صال الجحيم). (صافات: 161 ـ 163)
فاجر :
اسم فاعل است از فجر (مصدر) به معنى شكافتن، شكافنده. راغب گفته: گناهكار را از آن روى فاجر گويند كه پرده ديانت را پاره مى كند و مى شكافد. تبهكار، نافرمان. ج: فجّار وفَجَرة. (ام نجعل المتقين كالفجّار) (ص: 28). (اولئك هم الكفرة الفجرة). (عبس: 42)
اميرالمؤمنين (ع) موقعى كه شنيد خوارج در شعار خود مى گويند «لا حكم الا لله» فرمان تنها از آن خدا است. فرمود: «كلمة حق يراد بها الباطل» اين جمله در اصل سخن حقى است ولى مطلب ناحقى از آن اراده مى شود. آرى حكم وفرمان از آن خدا است، ولى اينها مى خواهند بگويند: زمامدارى وحكمرانى منحصر به خداست، در صورتى كه «لابدّ للناس من امير: برّ او فاجر، يعمل فى امرته المؤمن ويستمتع فيها الكافر...»: مردم به زمامدارى نيازمندند: خواه نيك و خواه بد، تا مسلمان در سايه حكومتش به كار خويش مشغول و كافر هم بهره مند گردد. (نهج: كلام 40)
و در نصيحت به فرزند فرمود: «واياك و مصادقة الفاجر فانه يبيعك بالتافه...» از دوستى با بدكار بپرهيز كه ترا به اندك چيزى بفروشد (نهج: حكمت 37) و فرمود: «انا يعسوب المؤمنين والمال يعسوب الفجّار». (نهج: حكمت 308)
از آن حضرت نقل شده كه فاجر كسى است كه چون امانتى به وى بسپارى خيانت كند و چون با وى رفاقت كنى ترا ننگ و عار بُوَد و چون به وى اعتماد كنى خيرخواهت نباشد.
در حديث آمده كه تاجر فاجر است جز اينكه به مسائل دينش آشنا باشد. در دعا آمده كه خداوندا مرا چنان مدار كه فاجر را بر من حقى يا منتى بود. پيغمبر اكرم (ص) فرمود: خير فاجر به فاجرى مانند خودش مى رسد. (بحار: 70/10)
فاجع :
دردناك.
فاجِعة :
مصيبت بزرگ، حادثه ناگوار; ج: فواجع.
فاحِش :
زشت وقبيح، آشكار، از حد درگذشته، بيش از حد: در نامه اميرالمؤمنين (ع) به مالك اشتر در مورد بررسى اعمال زمامداران بلاد آمده: «انّ فى كثير منهم ضيقا فاحشا وشُحّا قبيحا...» كه در بسيارى از آنان سختگيرى بى اندازه وبخل ورزى زشت ونكوهيده وجود دارد... (نهج: نامه 53)
فاحِش :
بد زبان، ناسزاگوى. مردى كه در گفتار و پاسخ گفتار از حد بگذرد. رسول الله(ص): «انّ الله لا يحبّ الفاحش المتفحّش»: خداوند دوست ندارد ناسزاگوى را و آن كس را كه ناسزاگوئى را برخلاف خوى خود مرتكب ميگردد. (وسائل:9/42)
«انّ الله يبغض الفاحش البذىء السائل الملحف»: خدا دشمن دارد هرزه گوى بد زبانِ خواهشگرى را كه در خواهش خود بسيار اصرار مىورزد. (وسائل:16/32)
فاحِشَة :
گناه، گناه بزرگ، كار زشت، گناه جنسى مانند زنا و لواط و مساحقه. ج: فواحش. اين كلمه مفرد و جمع آن 17 بار در قرآن آمده (واللاتى يأتين الفاحشة من نسائكم فاستشهدوا عليهنّ اربعة منكم...)(نساء: 15) بعضى گفته اند مراد از فاحشه در اين آيه مساحقه است. (ولا تقربوا الزنا انه كان فاحشة وساء سبيلا) (اسراء: 32). (ولا تقربوا الفواحش ما ظهر منها وما بطن): به كارهاى زشت خواه پنهان وخواه آشكار نزديك مشويد. (انعام: 151)
رسول الله (ص): «لم تظهر الفاحشة فى قوم قطّ حتى يعلنوها الاّ ظهر فيهم الطاعون والاوجاع التى لم تكن فى اسلافهم الذين مضوا»: هرگز در ميان قوم و ملتى كارهاى زشت علنى و آشكار نگشت جز آن كه طاعون و بيماريهائى كه در ميان اجداد و نياكانشان سابقه نداشته است شايع گرديد (وسائل: 16/272). «من اذاع الفاحشة كان كمبتدئها»: هر كه كار زشت را در ميان مردم منتشر سازد مانند كسى است كه خود بدان عمل آغاز نموده باشد. (وسائل: 12/296)
فاخته :
نوعى كبوتر خاكسترى رنگ مطوق به طوق سياه. آن را قليل الالفت دانسته است و در حديث نگهدارى آن مكروه آمده، به جهت آوازى كه دارد آن را كوكو نيز گويند.
فاخته :
دختر ابوطالب وخواهر اميرالمؤمنين (ع) مكنى به ام هانى. گفته اند نام اصلى او هند بوده. به «ام هانى» رجوع شود.
فاخِر :
نازنده، گرانمايه، گرانبهائى كه بر نوع خود برتر بود.
فادِح :
كارِ گران و دشوار; ج: فوادح. «الحمدلله وان اتى الدهر بالخطب الفادح والحدث الجليل» سپاس خداى را، هر چند روزگار بليّه بزرگ و پيشامد بسيار سخت پيش آرد... (نهج: خطبه 35)
فار :
موش، مفرد آن فارة است; ج: فِئران و فِئَرَة. در حديث آمده: «الفارة من المسوخ» (مجمع البحرين). فى حديث المناهى انّ النبىّ (ص) نهى عن اكل سؤر الفار. (وسائل: 1/240)
فارّ :
گريزنده. فرار كننده. اميرالمؤمنين (ع): «انّ فى الفرار موجدة الله و الذلّ اللازم و العار الباقى، و انّ الفارّ لغير مزيد فى عمره ولا محجوز بينه و بين يومه»: همانا در فرار از جهاد خشم خداوند و ذلت هميشگى و ننگ جاويدان است، و اين را بدانيد كه فرار كننده بر عمرش افزوده نشود و فرار، ميان او و روز مرگش حائل نگردد. (نهج: خطبه 124)
فاراب :
زمينى كه به آب كاريز و رودخانه مزروع شود، برخلاف زمين ديمه كه با آب باران زراعت ميشود. (برهان)
فارابى :
ابونصر محمد بن محمد بن اوزلغ بن طرخان فارابى، فاراب از بلاد ترك در زمين خراسان بوده. وى در سال 260 در قريه وسيج قرب فاراب متولد و به سال 339 در دمشق وفات يافت. فارابى از ماوراء النهر به بغداد رفت و در آن روز او به زبان فارسى و چند زبان ديگر آشنا بود ولى زبان عربى را نمى دانست، در بغداد به زبان عربى نيك آشنا شد و سپس در آنجا نزد ابو بشر متى ابن يونس كه از فلاسفه معتبر آن زمان بود منطق آموخت آنچنان كه بر استاد خود تفوق جست و از آنجا به حرّان شام كه آن روز مركز علم بود رفت و در آنجا نزد يوحنا بن حيلان به ادامه تحصيل فلسفه پرداخت و سپس به بغداد بازگشت و علوم فلسفى و حكمى خود را از كتب ارسطو تكميل كرد و به تحقيق كتب ارسطو پرداخت تا اينكه در آنها مهارت يافت، و گويند كه علم موسيقى را همه در آن موقع تكميل نمود و كتب مهم خود را در اين سفر تصنيف نمود. آنچه مسلم است فارابى با حدّت ذكاء وهوش سرشارى كه داشته در تحصيل دقت بسيار داشته و رنج بسيار مى برده وبا وجود عدم بضاعت مالى كه گويند شبها از چراغ پاسبانان استفاده مى كرده شبها را تا به صبح بيدار بوده و چنان كه خود مى گويد كتاب ارسطو را در فن نفس صد بار خواند و كتاب سماع طبيعى را چهل بار خوانده است. پس از آن به مصر سفر كرد وخود گفته كه من تأليف كتاب سياست مدنى را در بغداد شروع كردم و در مصر آن را به انجام رساندم. سپس به نزد سيف الدوله حمدانى به حلب رفت وچون به مجلس سيف الدوله وارد شد و او اجازه ورود داد گفت: كجا بنشينم، آنجا كه مى خواهم يا جائى كه تو ميگوئى، فارابى برفت و بر مسند سيف الدوله نشست. سيف الدوله با زبان مخصوص كه با غلامان خود داشت به آنها گفت: مرد بى ادبى به نظر مى رسد. فارابى به همان زبان گفت: اندكى تامل بايد كرد. سيف الدوله تعجب كرد و پرسيد مگر اين زبان را مى دانى؟ گفت: قريب هفتاد زبان را ميدانم. پس از آن بحث علمى شروع شد، فارابى بر همه علماى حاضر مجلس فائق آمد تا اينكه دفترها از جيبها بيرون آمد وكلمات فارابى را مى نوشتند. پس از آن مجلس سماع پيش آمد، فارابى به هر يك از نوازندگان ايرادى گرفت، سيف الدوله گفت: مگر به اين فن نيز آگاهى؟ فارابى اسبابى از جيب خود در آورد و به نحوى تركيب كرد و بنواخت كه همه خنديدند و وضع آن را به هم زد ولحنى چنان ساز كرد كه همه گريستند، دوباره وضع آن را تغيير داد و به نحوى ديگر چنان نواخت كه همه
ابوعلى سينا كه اندكى پس از فارابى ظهور كرده به فضائل فارابى معترف است و شاگرد كتب او بوده چنانكه خود او مى گويد او از فلسفه ارسطو راجع به ماوراء الطبيعه استفاده نمى كرد تا رساله ابونصر را بدست آورد. قاضى صاعد اندلسى در كتاب طبقات الحكما مى گويد: فارابى بر همه حكما غلبه كرد و فلسفه ارسطو را چنان تلخيص و تهذيب نمود كه همه علما به فضيلت او معترف شدند واغلاط كندى ومترجمين ديگر واضح شد وبدين جهت او را معلم ثانى لقب دادند (كه معلم اول ارسطو بوده). از جمله كتب فارابى كتاب جمع بين رأى الحكيمين است كه در آن رأى افلاطون و ارسطو را با هم وفق داده. وكتاب آراء اهل المدينة الفاضلة است. و كتاب عيون المسائل. و كتاب ما يصح ومالا يصح من احكام النجوم. وكتاب فصوص الحكم. و كتاب سياست مدنى. (دهخدا)
فاران :
بيابانى كه بنى اسرائيل در آنجا چهل سال گردش كردند وحدودش از شمال دشت شور و زمين كنعان و از شرق وادى عربه كه فاصله بين فاران وكوههاى موآب و خليج عقبه است، و از جنوب دبة الرملة كه فاصل بين آنجا و كوههاى سينا است، و از طرف مغرب دشت شام است كه بين آنجا و خليج سويس و مصر قرار گرفته است. (قاموس كتاب مقدس) و در حديث نام كوهى است نزديك مكه كه تا مكه دو روز راه است و پيغمبر اسلام بر آن كوه با خدا مناجات مى كرده. (بحار: 90/123)
فارِد :
يكتا. يگانه. خانه گير.
فارس :
نام يكى از اقوام ايرانى مقيم جنوب ايران است كه مقر ايشان را نيز فارس ناميده اند. از اين قوم دو خاندان بزرگ پيش از اسلام به سلطنت رسيده اند: هخامنشيان و ساسانيان.
در حديث آمده كه فارس به قحطى و گرسنگى ويران گردد. از حضرت رسول (ص) حديث آمده كه فرمود: اگر علم به ثريا (ستاره پروين) منوط باشد مردانى از فارس بدان دست يابند. مرحوم طبرسى از ابوهريره نقل كرده كه چون آيه (يستبدل قوما غيركم ثم لا يكونوا امثالكم) نازل شد گروهى از اصحاب به نزد پيغمبر (ص) آمده گفتند: اينها كيستند كه قرآن آنها را به بزرگى ياد كرده؟ در آن حال سلمان كنار پيغمبر نشسته بود حضرت دست به ران سلمان زد و فرمود: اين و قوم او، سوگند به آنكه جانم بدست او است اگر ايمان در ثريا باشد مردانى از فارس بدان دست يابند. (بحار: 22 و 41 و سفينة البحار ومجمع البيان)
فارِس :
اسب سوار، كنايةً: مرد دلير و جنگجو; ج: فرسان و فوارس. اميرالمؤمنين (ع) در مقام نكوهش ياران خود مى فرمايد: «اما والله لوددت انّ لى بكم الف فارس من بنى فراس بن غنم». (نهج: خطبه 25)
فارِس :
ابن حاتم بن ماهويه قزوينى از اصحاب امام دهم بود كه به واسطه اظهار غلوّ وفساد، امام او را لعن و طرد كرده، و جعفر پسر دوم امام به تبرئه وتزكيه او پرداخت. فارس با گروهى ديگر دور جعفر را گرفته وپس از امام يازدهم مى خواستند او را جانشين امام ـ كه برادرش بود ـ سازند.
فارسى :
ابوالحسن عبدالغافر بن اسماعيل از علماى زبان عرب، تاريخ و حديث، و اصلا فارسى و از اهالى نيشابور بود، سپس به خوارزم كوچ كرد و از آنجا به غزنين و هندوستان رفت و در نيشابور به سال 529 ق درگذشت. از كتابهاى او المفهم لشرح غريب مسلم. السياق در تاريخ نيشابور، ومجمع الغرائب در حديث هاى نادر و غريب مشهور است. (اعلام زركلى)
فارسى :
ابوعلى حسن بن احمد بن عبدالغفار فسوى نحوى معروف، وى در علم عربيت يكى از پيشوايان بوده. در شهر فسا به سال 288 متولد شد وبه سال 307 به بغداد رفت و از آنجا به ديگر بلاد شد و در 341 به حلب رفت و در آنجا مدتى نزد سيف الدوله ماند وسپس به فارس بازگشت و از دوستان عضدالدوله ديلمى شد و نحو را به وى آموخت و كتاب الايضاح را در قواعد زبان عرب براى او نوشت و بار ديگر به بغداد رفت و تا پايان زندگى در آنجا بود و در سال 377 هجرى در آنجا درگذشت.
ديگر از كتب او تكمله والمسائل الشيرازيات ميباشد كه مشتمل بر سيزده جزء است. (اعلام زركلى و سفينة البحار)
فارِض :
نعت فاعلى از فرض. داناى فرائض. تأنيث آن فارضة. ستبر از مردم و از هر چيز ديگر. اضمر علىّ ضغنية فارضا: كينه عظيمى بر من در دل دارد. قديم. سالخورده و پير. (قال انه يقول انها بقرة لا فارض ولا بكر عوان بين ذلك): موسى گفت: خداوند مى فرمايد: آن گاوى است نه سالخورده ونه جوان، ميان سال است. (بقرة: 68)
فارِط :
پيشرو به سوى آب و چراگاه. ج: فارِطون وفُرّاط.
فارِع :
بالارونده بر كوه و فرودآينده به درّه. بلند بالاى نيكو هيئت. يك تن از اطرافيان سلطان. جبل فارع: كوهى كه درازتر از كوه ديگر باشد. نام قلعه اى به مدينه. نام يكى از قلاع خيبر.
فارِغ :
پردازنده از كارى. تهى شده. اميرالمؤمنين (ع): «اتقلقل تقلقل القدح فى الجفير الفارغ»: همچون تيرى در جعبه خالى به اين سوى وآن سوى افتم. (نهج: خطبه 119)
(واصبح فؤاد امّ موسى فارغا)بامدادان مادر موسى تهى دل گشت...». (قصص: 10)
رسول الله (ص): «اكسل الناس عبد صحيح فارغ لا يذكر الله بشفة ولا لسان»: تنبل ترين مردم آن بنده بيكارى است كه لب وزبانش به ذكر خدا جارى نباشد. (بحار: 93/302)
فارِق :
جدا كننده. مميّز. قياس مع الفارق، قياس كردن چيزى با چيز ديگر بدون مناسبت واشتراك ميان آن دو.
فارقليط (معرّب پاراكله): تسلّى بخش و شفيع و مددكار.
به زعم نصارى مراد از آن روح القدس است. اما در اخبار وآثار وديگر كتب سماوى از حضرات موسى و عيسى عليهما السلام محقق وثابت گرديده كه فارقليطا به معنى تسلى دهنده عبارت از خاتم النبيين است. و اين بشارت حجتى است ساطع و برهانى است قاطع بر نبوت آن حضرت... (آنندراج)
فارِك :
كينه توز. امرأة فارك: زنى كه به شوى خويش كينه ورزد.
فاروق :
آنكه امور را از يكديگر فرق مى گذارد وتمييز مى دهد، آنكه ملاك تمييز بين حق و باطل باشد.
خوارزمى در مناقب خود از ابن ابى ليلى روايت كند كه پيغمبر (ص) فرمود: پس از من فتنه پيش آيد وچون چنين شود بر شما باد به على بن ابى طالب كه او فاروق ميان حق و باطل است. (بحار: 38/32)
فارة :
واحد فار، يك موش. عن الكاظم (ع) عن آبائه: «سُئِلَ علىٌّ (ع) عن قدر طبخت فاذا فيها فارة ميّتة؟ قال: يُهراقُ المرق ويغسل اللحم و ينقّى و يؤكل». (بحار: 65/253)
فارة :
نافه مشك. مشكدان آهوى مشك. علىّ بن جعفر، قال: سألته (يعنى اخاه موسى بن جعفر) عن فارة المسك تكون مع الرجل و هو يصلّى و هى معه فى جيبه او ثيابه؟ فقال: «لا بأس بذلك». (بحار: 66/55)
فارِه
(از فراهة و فروهة و فراهية): زيرك. ماهر. حاذق. ج: فُرَّه و فارهون. (وتنحتون من الجبال بيوتاً فارهين): از كوهها خانه ها مى تراشيد در حالى كه در اين كار ماهر و حاذقيد. (شعراء: 149)
فارِهَة :
دختر جوان. دختر نمكين. كنيزك سرود گوى. كنيزك جوان زيبا روى. ج: فوارِه وفره.
فارياب :
به معنى فاراب است. به «فاراب» رجوع شود.
فاس :
تيشه. ج: افؤس. فأس نيز صحيح است.
فاسِخ :
برگرداننده بيع و مانند آن. بر هم زننده عقد. آن كه عقدى را به وسيله حق خيار به هم مى زند.
فاسِد :
تباه. «واصلح لهم كل فاسد». (نهج: خطبه 176)
فاسِق :
اسم فاعل است از فسق. فسق برون شدن است از طاعت و فاسق كسى است كه به گناه و ارتكاب محرمات از حدود شرع بيرون رود. (مجمع البحرين)
پيغمبر اكرم (ص) فرمود: مؤمن بى حيله و بزرگ منش، و فاسق حقه باز و فرومايه است.
در وصاياى اميرالمؤمنين (ع) به فرزندان آمده كه اى فرزندم شايستگان را به جهت شايستگيشان دوست بدار و با فاسق محض اينكه شرش را از دين خود دفع سازى مدارا كن و به دل وى را دشمن دار.
زمخشرى در تفسير كشاف آورده كه در جنگ بدر ميان على بن ابى طالب (ع) و وليد بن عقبة بن ابى معيط نزاعى لفظى پيش آمد وليد به على گفت: ساكت باش كه تو كودكى بيش نيستى و من جوانى رشيدم كه از تو شجاع تر وتيغم از تو برنده تر است. على در پاسخ وى گفت: در باره تو همين بس كه مردى فاسق مى باشى. آنگاه اين آيه فرود آمد: (افمن كان مؤمنا كمن كان فاسقا لا يستوون). (بحار: 67/283 و 75/369 و 35/338)
فاسى :
محمد بن احمد بن على مكنى به ابوعبدالله ملقب به تقىّ الدين تاريخ نويس وعالم اصول و حافظ حديث بود. اصلش از فاس بود ولى در مكه تولّد وهمانجا وفات يافت و در آنجا مدتى سمت قضاء فرقه مالكى را به عهده داشت. سخاوى در باره او گفته است: او درياى وسيعى از دانش بود كه پس از مرگش جانشينى مانند خود نيافت. از آثارش اين كتب مشهور است:
شفاء الغرام باخبار البلد الحرام، در باره زندگى اعيان مدينه ـ المقنع من اخبار الملوك والخلفاء ـ العقد الثمين فى تاريخ البلد الامين در چهار مجلد وبه ترتيب حروف هجاء ـ ذيل كتاب النبلاء ذهبى ـ ارشاد الناسك الى معرفة المناسك. همچنين او كتاب حيات الحيوان دميرى را اختصار كرده است. زندگيش ميان سالهاى 765 و 832 هـ ق بوده است. (اعلام زركلى چ اول: 855) رجوع به معجم المطبوعات: 2/1429 شود.
فاش :
آشكارا وظاهر. فاش ساختن راز ديگران. به «افشا» رجوع شود. فاش ساختن اسرار اهلبيت به «سرّ» رجوع شود.
فاصِل : جدا كننده. سفر را فاصل گويند كه مسافر را از وطنش جدا مى سازد. جدا كننده حق از باطل. «ولا تسافر فى يوم جُمُعَة حتى تشهد الصلاة الاّ فاصلا فى سبيل الله». (نهج: نامه 96)
فاضِح :
آشكار كننده. پرده درى كننده.
فاضِحَة :
مؤنث فاضح. آشكار كننده. زشت برون دهنده. قال اميرالمؤمنين (ع): «لا تبدينّ عن واضحة وقد عملت الاعمال الفاضحة»: نشايد كه دندان به خنده سفيد كنى، تو كه آشكارا به اعمال زشت دست زده اى. (بحار: 73/334)
فاضِل :
فزونى يابنده. به مجاز يا از باب مصداق بارز: آن كه در دانش بر ديگران افزون بود.
فاضِل آب :
آب زايد. در تداول امروز آبراهه هائى كه آب زايد و كثافات خانه ها از آن عبور كند و يا چاهى كه مجمع چنان آبهائى باشد. در حديث از احداث چاه فاضل آب در ميان كوچه نهى شده است. فاصله بين چاه آب و چاه فاضل آب در زمين همواره بايستى هفت ذراع، و در زمين كوهستانى و پست و بلند پنج ذراع باشد. (وسائل: 1/198)
فاضل ايروانى :
ملاّ محمد پسر محمد باقر ايروانى كه زندگى و مرگ ومدفنش در نجف بوده است و از اكابر علماى اوايل قرن چهاردهم هجرى بشمار مى رود. از او چهارده كتاب در فقه و اصول و تقليد و اجتهاد باقى مانده و مرگش در سال 1306 هـ ق بوده است. (ريحانة الادب)
فاضِل تونى :
شيخ محمد حسين فاضل پسر ملا عبدالعظيم وفاطمه، در تون (فردوس) به سال هزار و دويست و پنجاه و هفت شمسى تولد يافت پدر ومادرش هر دو در زادگاه او درگذشتند. فاضل تونى در مدارس قديم تحصيل كرد ودر ادبيات ايران و زبان عربى اطلاعات وسيع داشت. وى در تاريخ 23 مهرماه 1312 معلم ادبيات عرب در دانشسراى عالى تهران شد. سپس پايه استادى گرفت و در دانشكده ادبيات دانشگاه تهران از سال 1315 به مقام استادى رسيد وتدريس زبان وادبيات عرب و فلسفه قديم به او واگذار شد. استاد فاضل تونى از سيد حسن اصفهانى و سيد ابوالقاسم كاشى جواز تدريس علوم معقول داشت و از سال 1321 شمسى علاوه بر تدريس در دانشكده ادبيات به استادى دانشكده علوم معقول ومنقول نيز منصوب شد. فاضل تونى با اينكه در سال 1333 شمسى به علت كبر سن بازنشسته شد از تدريس نياسود ودر سال 1334 چون در خود توانائى ادامه تدريس را نديد طى نامه اى به تاريخ هشتم ارديبهشت ماه همان سال از رئيس دانشگاه تقاضا كرد كه درس هاى او را به ديگرى واگذارند.
مجدداً در سال 1336 ابلاغ بازنشستگى مجدد به نام او صادر گرديد. روز سيزدهم بهمن ماه هزار وسيصد و سى ونه شمسى از دنيا رخت بربست. (نقل به اختصار از پرونده فاضل تونى در دانشگاه تهران)
فاضل تونى :
ملا عبدالله بن محمد تونى بشروى مشهدى مدتى ساكن مدرسه شوشترى (تسترى) اصفهان وسپس مقيم مشهد بوده و در راه سفر عتبات در شهر كرمانشاه به سال 1071 هـ ق درگذشته است. از تأليفات او اين كتب مشهور است: