فِنيقيان :
فِنيقية. قومى سامى نژاد از شاخه كنعانيان كه حدود 3300 ق م در سرزمين لبنان ظاهر شدند و به دريانوردى شهرت داشتند و بخشى از سواحل غربى و شمالى درياى مديترانه تا درياى سياه استكشاف نموده از جبل الطارق گذشتند و به جنوبى انگلستان رسيدند و مستعمراتى را در آن نواحى تأسيس نموده و مراكز بازرگانى مهمى را در غرب و در افريقاى شمالى بنيان نهادند و صنعت شيشه و منسوجات رنگين ابتكار و اختراع نمودند... (المنجد)
اين قوم تقريبا در دو هزار و پانصد سال پيش از ميلاد از عربستان سر برآورده و بعدها بين درياى مغرب و جبل لبنان سكنى گزيدند. خود فنيقيها مى گفته اند كه موطن اصلى آنها سواحل خليج پارس بوده. فنيقيه معرب اسمى است كه يونانيها به اين مملكت داده اند وبه معنى الهه آفتاب سرخ است كه از مشرق ظاهر شده. اما فنيقى ها خودشان را كنعانيان مى ناميدند. مذهب اينها بر شرك و بت پرستى بود و چيزهاى زياد از بابل اخذ كرده بودند. در ميان خدايان آنها در درجه اول بعل يا خداى آسمان بود كه او را ملكارت يعنى پادشاه خدايان مى خواندند. از آلهه زن بيش از سايرين آستارت را مى پرستيدند كه همان ايستار بابلى هاست. اين ربة النوع را ملكه آسمان و نيز خداى توالد و تناسل مى دانستند از ساير خدايان ال ]اِ[ رب النوع ساميها معروف بود كه در صيغه مؤنث الات مى گفتند. از حيث تمدن فنيقى ها چون بين دو ملت متمدن قديم يعنى مصريها و بابليها واقع بودند چيزهاى زياد از آنها اقتباس كردند ولى بيشتر به بابليها شباهت داشتند. از شهرهاى زيادى كه در ساحل درياى مغرب بنا كرده بودند چند شهر معروف بود از جمله: صيدا، صور، ارواد و جبل. شهر جبل را يونانيها بيت لس مى ناميدند. فنيقى ها به واسطه نفاق داخلى موفق نشدند دولت واحدى تشكيل دهند و هر شهر آنها امير يا پادشاهى داشت. اما اين قوم در دريانوردى شهرتى بسزا يافتند. شهر صيدا از قرن 16 تا 13 پ.م واسطه تجارت شرق و غرب بود و صور پس از آن داراى همين مقام گرديد. مستعمرات و تجارت خانه هاى فنيقى در تمام عالم قديم پراكنده بود. اين مردم از طرف غرب تا جزاير بريتانياى كبير و از طرف مشرق تا بوغاز مالاكا در نزديكى هندوچين تجارت مى كردند و موافق آثارى كه كشف شده در آفريقاى جنوبى نيز مستعمراتى داشته اند.
اين مملكت مكرر تابع مصرى ها گرديد بعد در قرن 8 پ.م در تحت تسلط آشوريها و در اوايل قرن ششم به تصرف بابليها درآمد پس از آن در زمان كورش تابع ايران گرديد ولى فنيقيها به تابعيت ملل ديگر اهميت نمى دادند زيرا درياها و مستعمرات در تحت اقتدار آنها باقى مى ماند رقيب بزرگ اين قوم يونانيها بودند كه در دريانوردى مهارت تام يافتند. كشف رنگ ارغوانى و اختراع شيشه از ابتكارات اين قوم است اختراع الفباء را هم به آنها نسبت داده اند ولى اكنون عقيده اكثر مورخان اين است كه آنها الفبا را از عبرى ها اقتباس كرده اند. تابعيت فنيقى ها از دولت ايران براى ايران دو فايده داشت يكى اينكه سفاين آنها در اختيار ايران در آمد و ايران اولين دولت صاحب بحريه شد و از طرف ديگر فنيقيها تا پايان حكومت هخامنشى به ايران وفادار ماندند. اين ناحيه از ايالات آباد آسياى غربى بوده و در عهد عتيق (توراة) در كتاب حزقيال (باب 27) آمده است: «و كلام خدا بر من نازل شده گفت: اما تو اى پسر انسان براى صور مرثيه بخوان و به صور بگو: اى كه نزد مدخل دريا ساكنى خداوند يهود چنين مى گويد: اى صور گفته اى كه من كمال زيبائى هستم، حدود تو در وسط درياست و بنايانت زيبائى ترا كامل كرده اند. همه تختهايت را از صنوبر ساخته اند، سرو آزاد لبنان را گرفته اند. تا دكلها براى تو سازند...».
در خاتمه بايد گفت كه كورش نسبت به فنيقيه هم سياست ملايمى اتخاذ كرد. شهر صيدا كه در زمان بخت النصر دوم آسيب زيادى يافته و پست شده بود وديگر امير يا پادشاهى نداشت در اين زمان از نو بلند شده داراى پادشاهى از خود شد كه دربار ايران برايش معين مى كرد صور كه در زمان بخت النصر آسيبى نيافته بود به حال خود باقى ماند و كورش با اين مقصود كه شهرهاى فنيقيه با يكديگر متحد نشوند براى هر كدام اميرى از خود فنيقيها معين كرده. (ايران باستان پيرنيا: 442 ـ 446)
فُو :
دهان. اصل آن فوه است. به «فوه» رجوع شود.
فَوائِت :
جِ فائِت. به قياس جمع فائت و فائتة است ولى در لغت عرب استعمال آن ديده نشده است. آرى در اصطلاح فقها جمع صلوات فائتة آمده است.
فَوائِد :
جِ فائدة. سودها.
فَوات :
درگذشتن. از دست رفتن. در حديث فضيلت عمره در ماه رجب آمده: «من خاف فوات الشهر فى العمرة فله ان يحرم دون المواقيت». بحار: 94/32
فَواتِح :
جِ فاتحة. فواتح سور: كلمات يا حروفى كه سوره هاى قرآن به آنها آغاز مى شود، مانند «المص» و «حم». به «حروف مقطعة» رجوع شود.
فَواحِش :
جِ فاحشة. زشت كرداريها، كارهاى زشت.
(ولا تقربوا الفواحش ما ظهر منها و ما بطن): به كارهاى زشت: آشكار و پنهان آنها نزديك مشويد. (انعام: 151)
(قل انّما حرّم ربّى الفواحش ما ظهر منها و ما بطن): بگو (اى محمد) خدايم همه كارهاى زشت: آشكار و پنهان آنها نهى نموده است. (اعراف: 33)
فُواد :
دل. به «فُؤاد» رجوع شود.
فَوادِح :
جِ فادِحَة. آنچه نازل شود. فوادح الدهر: حوادث بزرگ زمانه.
فَوارِس :
جِ فارس. اسب سواران. رزمندگان.
فَواصِل :
جِ فاصلة. كلمه هاى اواخر آيات قرآن مجيد كه به منزله قوافى در شعر است. اين كلمات را براى احترام، قافية وسجع نگويند و فواصل خوانند.
فَواضِل :
جِ فاضلة. بخششهاى بزرگ. عطاهاى نيكو. نعمتهاى بزرگ و سترگ يا نيكو و خوبتر. (منتهى الارب)
فَواق :
مجال دادن دوشنده، حيوان را كه مجدّداً شير آورد.
فواق
(به فتح فاء يا به ضمّ آن) : ميان دو دوشيدن شير كه ساعتى بچه حيوان را بمكانند تا شير فرود آرد و باز بدوشند.
در حديث آمده: «العيادة قدر فواق الناقة» يعنى عيادت بيمار نبايد بيش از مقدار زمان بين دو بار دوشيدن شتر باشد. در حديث ديگر است كه: «من كتبه الله سعيدا و ان لم يبق من الدنيا الا كفواق ناقة ختم له بالسعادة» يعنى: كسى كه خداوند نام او را در عداد خوش بختان نوشته اگر از دنيا (ى عمر او) جز به مقدار زمان بين دو بار دوشيدن شتر نمانده باشد عمر او را به خوشبختى خاتمه دهد.
در جنگ صفين موقعى كه معاويه احساس شكست حتمى كرد و به منظور نجات خود به حيله قرآن بر نيزه كردن متوسل شد، مالك اشتر گرم حرب بود و داشت به خرگاه معاويه مى رسيد كه كار را يكسره بكند، جمعى از خر مقدسان لشكر على (ع) كه فريب نيرنگ معاويه خورده بودند حضرت را تهديد مى كردند كه اگر مالك برنگردد و دست از جنگ برندارد ما ترا خواهيم كشت، حضرت به مالك پيغام داد كه زود برگرد، مالك در جواب گفت: «انظرنى فواق ناقة» مرا به اندازه فاصله بين دو بار دوشيدن شتر مهلت بده كه چيزى به نابودى معاويه باقى نمانده. (مجمع البحرين)
فَواق :
بازگشت. (ما لها من فواق): آن را بازگشتى نباشد. (ص: 15)
فَواقِر :
جِ فاقرة. بلاها. پشت شكنها.
رسول الله (ص): «ثلاثة هنّ امّ الفواقر: سلطان ان احسنت اليه لم يشكر و ان اسأت اليه لم يغفر، و جارٌ عينه ترعاك و قلبه تبغاك، ان رأى حسنة دفنها ولم يفشها و ان رأى سَيِّئةَ اظهرها و اذاعها، و زوجةٌ ان شهدت لم تقرّ عينك بها و ان غبت لم تطمئنَّ اليها». (بحار: 77/122)
فَواقِع :
جِ فاقِعة. سختيها، داهيه ها.
فَواكِه :
جِ فاكهة. ميوه ها. (لكم فيها فواكه كثيرة ومنها تأكلون) (مؤمنون:19). (انّ المتقين فى ظلال وعيون. وفواكه ممّا يشتهون) (مرسلات:42).
فَوْت :
از دست شدن، گذشتن و از دست شدن وقت كار. راغب گفته: فوت دور شدن چيزى است كه دست يافتن به آن ناميسّر باشد.
(ولو ترى اذ فزعوا فلا فوت و اخذوا من مكان قريب) اگر ببينى (اى محمد) هنگامى كه (مجرمان در قيامت) ترسان و هراسان باشند و ديگر از دست ما در نروند ونجات نيابند و از جائى نزديك (از گورهايشان) دستگير شوند. (سبأ: 51)
(لكيلا تحزنوا على مافاتكم و لا ما اصابكم) تا از اين پس براى از دست رفتن چيزى يا بدست دادن مصيبتى غمگين نگرديد. (آل عمران: 152)
در دعاء آمده: «انما يعجل من يخاف الفوت» فوت به معنى فائت (اسم فاعل) نيز آمده: «يا جامع كل فوت». (مجمع البحرين)
از سخنان اميرالمؤمنين (ع): «فوت الحاجة اهون من طلبها الى غير اهلها» (نهج: حكمت 66). «لا تكن ممن يخشى الموت ولا يبادر الفوت». (نهج: حكمت 150)
فُوْت :
دم، هوائى كه از ميان دو لب گرد كرده بيرون كنند براى تيز كردن آتش يا كشتن چراغ و شمع و يا خنك كردن طعام يا نوشابه اى گرم. نفخ. نفث.
در حديث از فوت كردن در موضع سجده و در غذا و نوشابه و بر چيزى كه دعا بر آن خوانده شده است نهى شده. (بحار: 85/135)
فَوج :
گروه. ج: فؤوج و افواج. جماعت مردم يا جماعتى كه به شتاب گذرد. (ويوم نحشر من كلّ امة فوجاً ممّن يكذّب بآياتنا فهم يوزعون): و اى رسول! به ياد آرمت روزى را كه از هر امتى گروهى از آن كسان كه آيات ما را تكذيب مى نمودند محشور سازيم و آنها بازداشته خواهند شد (نمل: 83). (ورايت الناس يدخلون فى دين الله افواجا) يعنى گروهى پس از گروهى ديگر. (نصر: 2)
اميرالمؤمنين (ع) در نامه اى به معاويه: «ولمّا ادخل الله العرب فى دينه افواجاً واسلمت له هذه الامة طوعاً و كرهاً، كنتم ممّن دخل فى الدين: امّا رغبةً وامّا رهبة...»: و هنگامى كه خداوند، عرب را فوج فوج در دين خود درآورد و خواسته يا ناخواسته تسليم اين دين گرديدند، شما (بنى اميه آن روز) از جمله كسانى بوديد كه اختياراً يا اكراها وارد اين دين شديد... (نهج: نامه 17)
فَوح :
دميدن بوى، خوش يا ناخوش. روايت شده كه پيغمبر (ص) در باره اويس قرنى مى فرمود: «تفوح روائح الجنّة من قِبَلِ قَرَن، واشوقاه اليك يا اويس». (بحار: 42/155)
نيز از آن حضرت است: «من اغتاب امرءاً مسلماً بطل صومه و نقض وضوئه وجاء يوم القيامة تفوح منه رائحة انتن من الجيفة...». (بحار: 75/245)
فَوَخان :
وزيدن باد با صدا. بيرون آمدن باد از مردم و ستور (منجد و اقرب الموارد).
فَود :
مردن.
فَوْر :
برجوشيدن، جوشيدن ديگ و چشمه و جز آن. (وفار التنّور) يعنى آب از تنور جوشيد. در حديث آمده: «الحمى من فور جهنم» تب از جوشش دوزخ است. (من فورهم هذا) يعنى از جوشش خشمشان كه در بدر فوران يافت.
زود و سريع، اصل آن به معنى جوشيدن است و بر سبيل استعاره در مورد تعجيل در كارى استعمال نموده اند، و زمانى كه درنگى در آن نكنند نيز فور گويند. (مجمع البحرين و كشاف اصطلاحات الفنون)
(بلى ان تصبروا و تتقوا و يأتوكم من فورهم هذا يمددكم ربكم بخمسة آلاف من الملائكة...). (آل عمران: 124)
فَوْز :
نجات و رهائى، رستن، پيروزى يافتن به نيكى و خير (مجمع البحرين) (ومن يطع الله و رسوله فقد فاز فوزا عظيما): هر كه خدا و رسول او را اطاعت كند به پيروزى بزرگ نائل گشته. (احزاب: 71) (رضى الله عنهم و رضوا عنه ذلك الفوز العظيم): خداوند از آنها خوشنود گشت و آنها (نيز) از خداوند راضى شدند، اين است پيروزى بزرگ. (مائده: 119)
(اصحاب الجنة هم الفائزون): تنها بهشتيانند كه رستگارند (حشر: 20).
مفاز: نجاتگاه (ان للمتقين مفازا): پرهيزكاران را نجاتگاهى است (روزى است كه در آن نجات مى يابند) (نبأ: 31). مفازة: مؤنث مفاز: (وينجّى الله الذين اتقوا بمفازتهم): خداوند پرهيزگاران را در نجاتگاهشان نجاتشان خواهد داد. (زمر: 61)
به معنى بيابان بى آب و علف نيز آمده، كه لغويون حمل بر تجوّز و تفأل كرده اند.
فَوْز :
هلاك شدن، مفازه به معنى بيابان خشك از اين ماده است بدين جهت كه آنجا مهلكه است، يا از ماده قبل است چنان كه بيان شد.
فَوضى :
قوم فوضى: گروه برابر كه ميان ايشان رئيس بزرگتر نباشد. قوم پراكنده. گروه همديگر در آميخته. (منتهى الارب)
فَوْق :
زَبَر، مقابل تحت به معنى زير، ظرف مكان است و گاه در زمان نيز استعمال مى شود، مانند: «اقمت فوق شهر». (وهو القاهر فوق عباده و هو الحكيم الخبير). (انعام: 18)
از سخنان اميرالمؤمنين (ع): «الدنيا دار منى... ولا تسألوا فيها فوق الكفاف ولا تطلبوا منها اكثر من البلاغ» (نهج: خطبه 45). ودر نامه خود به فرزندش حضرت مجتبى (ع) مى فرمايد: «واعلم انّ امامك طريقا ذا مسافة بعيدة... فلا تحملنّ على ظهرك فوق طاقتك فيكون ثقل ذلك و بالا عليك...». (نهج: نامه 31)
فُوْق :
شكاف سر تير كه زه در آن نهند. ج: فُوَق و افواق.
فُوم :
سير. گندم. نخود. نان. هر يك از حبوبات كه نان از آن بدست آيد.
(فادع لنا ربّك يخرج لنا مما تنبت الارض من بقلها و قثّائها و فومها و عدسها و بصلها...). (بقرة: 61)
بعضى گفته اند فوم در اين آيه، سير مراد است. فرّاء و ازهرى گفته اند: گندم و نان است. از امام باقر (ع) و ابن عباس وسدّى وقتاده نقل شده كه گندم مى باشد.
فَوه :
سخن گفتن: فاه فوهاً بكذا: نطق به.
فُوه :
فاه. فيه: دهان. ج: اَفواه. فو به حذف هاء: از اسماء سته است كه رفع آن به واو و نصبش به الف و جرّش به ياء است، به شرط اين كه مفرد مكبّر مضاف به غير ياء متكلّم باشد. كه به حسب عامل گفته مى شود: «فاه، فوه، فيه».
(...الاّ كباسط كفّيه الى الماء ليبلغ فاه...) (رعد: 14). (وتقولون بافواهكم ما ليس لكم به علم). (نور: 15)
اميرالمؤمنين (ع): «قلب الاحمق فى فيه و لسان العاقل فى قلبه». (نهج: حكمت 41)
رسول الله (ص): «افواهكم طرقٌ من طرق ربّكم، فنظّفوها» (بحار: 76/130). «انّ افواهكم طرق القرآن، فطيّبوها بالسواك...».(بحار: 80/344)
فَوهَة :
دهانه كوه. دهانه راه. دهانه رودبار. در حديث امام باقر (ع) راجع به قيام حضرت مهدى (ع): «...فيُجرى خلف قبر الحسين (ع) نهراً يجرى الى الغرىّ حتى يجرى فى النجف، ويعمل هو على فوهة النهر قناطر و ارحاء فى السبيل...». (بحار: 100/385)
فُوَيسِقَة :
مصغّر فاسقة. موش را گويند بدين سبب كه از سوراخ خود بر مردم خارج مى شود. عن رسول الله (ص): «اطفؤا سرجكم فانّ الفويسقة تضرم البيت على اهله». (بحار: 76/174)
فَهّام :
بسيار داننده.
فَهد :
يوز. يوزپلنگ. ج: اَفهُد و فُهود. عن علىّ (ع): «لا يُؤكلُ الذئب و لا النمر و لا الفهد... ولا شىء له مِخلَبٌ». (بحار: 65/185)
جعفر بن محمد (ع): «الفهد المعلَّم كالكلب، يؤكل ما امسك». (بحار: 65/276)
فَهر :
جماع كردن زنى را بى انزال وبا ديگرى انزال كردن. در حديث از اين كار نهى شده است. (مجمع البحرين)
نيز در حديث آمده: «نهى (ص) عن الفهر»: پيغمبر (ص) نهى نمود از فهر. يقال: «افهر الرجل: اذا جامع جاريته وفى البيت اخرى تسمع حسّه»: اِفهار آن است كه مرد با كنيز خود در خانه اى نزديكى كند كه زن ديگرى صداى نفس او را بشنود. (نهايه ابن اثير)
فُهر :
مدارس جهودان كه به روز عيد در آن فراهم آيند. در حديث آمده: «كانّهم يهودٌ سرّجوا من فُهرهِم».
فِهر :
سنگ نازكى كه داروى گياهى بدان ساوند. سنگ. سنگ به حجمى كه مشتى را پر كند.
فِهر :
بن مالك بن نضر يكى از اجداد پيغمبر اسلام و زعيم مكه در عصر خويش و به نقل هشام گرد آورنده قبايل پراكنده قريش.
مادرش جندله دختر عامر بن حارث بن مضاض جرهمى بوده. وى با حسّان يمنى كه به معاونت قبيله حمير به مكه آمده بود تا سنگهاى كعبه را به يمن منتقل سازد جنگى خونين نمود كه سرانجام حسان اسير گشت و پس از سه سال اسارت، خود را به فدا خريد و پس از رهائى بين مكه و يمن درگذشت (كامل ابن اثير).
فِهرست :
نمودار، خلاصة، ملخّص، معرب پهرست پهلوى، جدولى شامل ابواب و فصول كتاب در ابتدا يا انتهاى آن، نوشته اى را نيز گويند كه در آن اسامى كتابها باشد، ودر تداول عرب فهرس گويند.
فَهْم :
دانستن و به دل دريافتن. (ففهّمناها سليمان وكلاًّ آتينا حكما وعلما)ضمير «ها» به حكومت يا فتوى راجع است. يعنى حكم مسئله را به سليمان (ع) فهمانيديم و به هر دو از داود و سليمان علم و حكمت عطا كرديم. (انبياء: 79)
از سخنان اميرالمؤمنين (ع): «من حاسب نفسه ربح و من غفل عنها خسر، ومن خاف امن، ومن اعتبر ابصر، ومن ابصر فهم، ومن فهم علم» (نهج: حكمت 208). و فرمود: «ان الذين عُمّروا فنعموا، وعُلِّموا ففهموا...». (نهج: خطبه 83)
وفرمود: آداب، فهمها را تلقيح (قابل زايش) و ذهنها را بارور مى سازند (بحار: 75/68). و فرمود: بهترين دلها آن دل است كه آكنده به فهم بُوَد. (غرر الحكم)
فهمانيدن :
مطلبى را به ديگرى حالى كردن. ابن عباس مى گويد: پيغمبر (ص) هرگاه مطلبى بيان مى داشت، يا سؤال كسى را پاسخ مى گفت سه بار تكرار مى نمود كه طرف بفهمد. (بحار: 16/234)
فى :
در. حرف جر است و ده معنى دارد: يكى معنى ظرفيت حقيقى: (غلبت الروم فى ادنى الارض وهم من بعد غلبهم سيغلبون فى بضع سنين) يا ظرفيت مجازى مانند: (رأيت الناس يدخلون فى دين الله افواجا). معنى دوم مصاحبة است مانند: جاء الامير فى موكبه يعنى به همراه موكبش. معنى سوم تعليل است مانند: «ان امرأة دخلت النار فى هرة حبستها...» يعنى لاجل هرة. معنى چهارم استعلاء است مانند (ولاصلبنكم فى جذوع النخل) يعنى على جذوع النخل. معنى پنجم مرادفه «بـ» است مانند «زيد بصير فى صناعته» يعنى به صناعت خود آگاه است. ششم مرادف «الى» است مانند: (فردوا ايديهم فى افواههم) يعنى الى افواههم. معنى هفتم مرادف «من» است مانند «ثلاثين شهرا فى ثلاثة احوال» يعنى من ثلاثة احوال. معنى هشتم مقايسه است مانند: (وما متاع الدنيا فى الآخرة الا قليل) يعنى در قياس با آخرت. معنى نهم تعويض است و آن را زايد دانند عوض از محذوف مانند «ضربت فى من رغبت»: يعنى ضربت من رغبت فيه. معنى دهم تأكيد است و آن را نيز زايد دانند (نقل به اختصار از اقرب الموارد).
ظرف زمان و ظرف مكان، در، اندر، اندرون. (فرهنگ فارسى معين)
فَىْء :
بازگشتن. (فقاتلوا التى تبغى حتى تفىء الى امر الله): با گروه متجاوز بجنگيد تا به طاعت خداوند بازگردد (حجرات: 9). (فَاِن فاءُوا فانّ الله غفور رحيم): اگر ايلاء كنندگان به زنانشان بازگشتند (و كفاره دادند) خداوند آمرزنده و مهربان است (بقرة: 226). دو معنى بعد نيز مأخوذ از اين ماده اند.
فَىْء :
سايه زوال كه بعد از گشتن خورشيد از خط نصف النهار باشد، سايه پس از نيم روز. ج: افياء و فُيُوء.
فَىْء
، در اصطلاح فقه (متخذ از آيات و روايات) : مالى است كه بدون جنگ بلكه به مسالمت از كفار به دولت اسلامى عايد شده باشد، خواه منقول باشد يا غير منقول.
چنين مالى بخشى از غنيمت بشمار مى آيد، ولى تفاوت آن با غنيمت جنگى آنست كه غنيمت جنگى يك پنجمش در اختيار ولىّ مسلمين (پيغمبر يا امام يا نايب امام) است كه بخشى را در مصالح عامه مسلمين و به صلاحديد خود هزينه كند و بخش ديگر را در ميان ايتام و فقرا و راهگذران بنى هاشم تقسيم نمايد، وچهار پنجم آن خاص رزمندگان است كه بر حسب مراتب (سواره و پياده) به طور مساوى ميان آنها توزيع مى شود.
اما فىء همه اش حكم خمس غنيمت را دارد، بدين معنى كه چون اين مال، نيروى جنگى در بدست آمدن آن بكار نرفته مصرفى به عنوان سهم رزمنده ندارد، و تمامى آن در اختيار زعيم مسلمين است كه بخشى حسب صلاحديد خود در مصالح عامه و بخش ديگر را در رفع نياز نيازمندان فوق الذكر مصرف نمايد.
آيات و رواياتى در مورد فىء آمده كه به بخشى از آنها اشاره مى شود:
«آيات فىء»
(وما افاء الله على رسوله منهم فما اوجفتم عليه من خيل ولا ركاب ولكن الله يسلط رسله على من يشاء والله على كل شىء قدير * ما افاء الله على رسوله من اهل القرى فلله وللرسول ولذى القربى واليتامى والمساكين و ابن السبيل كى لا يكون دولة بين الاغنياء منكم و ما آتاكم الرسول فخذوه وما نهاكم عنه فأنتهوا واتقوا الله ان الله شديد العقاب). (حشر: 7 ـ 8)
آن اموالى كه خداوند از آنها (جهودان اطراف مدينه) به پيغمبرش بازگردانيد (شما رزمندگان به عنوان رزمنده در آن سهمى نداريد، زيرا) شما هيچ اسب و استرى در راه تحصيل آن نتاخته و نيروئى در آن به كار نبرده ايد بلكه خداوند پيامبرانش را بر آنچه بخواهد مسلط مى گرداند وخدا بر هر چيزى توانا است. آنچه خداوند از چنگ روستائيان به در آورده عايد پيامبر خويش مى سازد اين اموال از آن خدا و رسول و خويشاوندان و ايتام و مستمندان و راهگذران است...
مرحوم طبرسى در باره شأن نزول آيات فوق الذكر مى گويد:
ابن عباس گفته: آيه (ما افاء الله على رسوله من اهل القرى...) در مورد اموال كفار شهرنشين نازل شد وآنها عبارت بودند از بنى قريظة و بنى نضير، واين دو قبيله در مدينه زندگى مى كردند، و اهالى فدك كه سه ميل از شهر مدينه فاصله داشتند، و اهالى خيبر و عرينه و ينبع، كه خداوند اين اموال را خاصه پيامبر خويش ساخت تا در هر مورد كه بخواهد هزينه سازد، وخداوند اين امر را به آگاهى پيغمبر (ص) رسانيد، گروهى كه از اين امر ناخوشنود بودند گفتند: چرا پيغمبر(ص) اين اموال را مانند ديگر غنائم ميان رزمندگان توزيع ننمود؟! كه اين آيه نازل شد.
وبه قولى: آيه نخست در خصوص اموال يهود بنى نضير نازل شد چنان كه ضمير «منهم» به آنها اشاره است، وآيه دوم در باره مطلق اموالى است كه بدون جنگ و خون ريزى بدست آمده باشد.
قول سوم آن كه هر دو آيه يك هدف را دنبال مى كند و آيه دوم مصرف اموالى را بيان مى دارد كه در آيه اول ذكر شده است.
سپس مرحوم طبرسى در فصل معنى آيات مى گويد:
پيغمبر (ص) بر حسب اختيارى كه خداوند به وى عطا كرده بود اموال بنى نضير را در ميان مهاجرين تقسيم نمود وبه انصار (اهالى مدينه) نداد جز به سه نفر آنها كه سخت در مضيقه بودند وآنها عبارت بودند از: ابو دجانه و سهل بن حنيف و حارث بن صمة.
در تفسير (ذى القربى) مى گويد: مراد اهل بيت رسول خدا و خويشان آن حضرت از بنى هاشم است. بعضى مفسرين ديگر شيعه مى گويند: (ذى القربى) در اين آيه وهمچنين آيه خمس امام معصوم جانشين پيغمبر (ص) مراد است. كه خويشان پيغمبر از سه فقره بعد استفاده مى شود، لذا «ذوالقربى» به لفظ مفرد آمده، و اگر مراد خويشان بود به لفظ جمع: «ذوى القربى» ذكر مى شد.
سپس مى گويد: مراد از يتامى و مساكين و ابن سبيل يتيمان و بى نوايان و راهگذران خاندان نبوت مى باشد، منهال بن عمرو گويد: از امام سجاد (ع) معنى اين آيه پرسيدم، فرمود: قرآن، خويشان و ايتام و مستمندان و مسافران ما را مى گويد. فقهاء عامه مى گويند: عموم فقرا و ايتام و راهگذران مراد است، اين قول از روايات خود اهلبيت نيز شاهد دارد.
محمد بن مسلم از امام باقر (ع) روايت كرده كه فرمود: پدرم مى فرمود: سهم رسول خدا(ص) و سهم ذى القربى از آن ما است و ما در سهام ديگر نيز با ديگران شريكيم. (مجمع البيان)
محمد بن مسلم گويد: از امام باقر (ع) شنيدم فرمود: فىء و انفال زمينهائى است كه بدون جنگ و خون ريزى بدست آمده، يا مردم آنجا (با حاكم مسلمين) صلح كرده باشد، يا خود اختيارا تسليم اسلام شده باشند، و زمينهاى خرابى كه هنوز آباد نشده، يا شكم دره ها و رودخانه ها، كه همه اينها فىء و از آن خدا و پيغمبر است، وپيغمبر در هر موردى كه بخواهد به مصرف رساند، وپس از پيغمبر از آن امام مى باشد. (بحار: 96/209)