به هر حال وى بر اين مسند جا خوش كرد و چنان شاهد خلافت را به آغوش محبت كشيد كه گوئى من از اين امر بيگانه ام.
من همچنان در انتظار، روزگار بسر مى بردم تا روزى كه اشعث بن قيس را به اسارت به نزد او آوردند كه بر او منت نهاد و آزادش ساخت و خواهرش ام فروه به كابين وى درآورد، من به اشعث ـ در حالى كه در حضور خليفه نشسته بود ـ خطاب كردم و گفتم: اى دشمن خدا اين چه كار بود كه پس از اسلام كافر شدى و به روزگار جاهليت بازگشتى؟! وى چون اين از من شنيد نگاهى به من كرد كه دانستم سخنى با من دارد ولى موقعيت را مناسب نمى بيند، سپس وى را در يكى از كوچه هاى مدينه ملاقات نمودم، مرا گفت: اين چه سخنى بود كه در حضور ابوبكر به من گفتى؟! گفتم: آرى اى دشمن خدا بدتر از اين نيز از من خواهى شنيد. وى گفت: شايسته بود مرا پاداشى جز اين مى دادى. گفتم: در ازاى كدام خدمت كه به من كرده اى؟ گفت: بدين جهت كه من ترا برتر از آن مى پنداشتم كه دنباله رو چنين كسى باشى و دست بيعت به چنين فردى بدهى، به خدا سوگند تنها چيزى كه مرا به مخالفت با وى وادار ساخت همانا پيش افتادن او بر تو و عقب ماندن تو از مقام خلافت بود، و اگر اين مقام از آن تو بود هرگز مخالفتى از من نمى ديدى. گفتم: اكنون كه ـ با كمال تأسف ـ چنين امرى پيش آمد مرا به چه كارى امر مى كنى؟ اشعث گفت: حال دگر زمان امر كردن و فرمان دادن گذشته و اكنون هنگام صبر كردن و بار گران به دوش كشيدن است. اين بگفت و راه خويش بگرفت و من نيز راه خود را و از يكديگر جدا شديم.
اشعث چون از من جدا شد زبرقان بن بدر را ديد و ماجرى را به وى باز گفت، وى ما وقع را براى ابوبكر نقل كرد، وى پيامى توبيخ و تهديد آميز به من داد، من در پاسخ به وى پيغام دادم كه زبان خويش را از من باز دار و دهانت را ببند و گرنه سخنى در باره تو و خودم بگويم كه مسافران به هر جا كه روند آن را ارمغان سفر خويش سازند، و اگر خواستى همچنان به سكوت ادامه دهيم تا حوادث روزگار چه پيش آرد. وى پاسخ داد كه مصلحت در سكوت است و اگر صبر كنى چند روز ديگر اين منصب از آن تو باشد. من از فحواى كلامش چنين پنداشتم كه پيش از جمعه آينده مقام خلافت را به من واگذار مى كند، امّا وى ابدا به روى مبارك نياورد و دگر ذكرى از اين مقوله به ميان نياورد تا روزگار مرگ فرا رسيد و چنان شد كه ديديد، و تا از حيات نوميد نگشت مرا بدين امر منصوب نداشت. و باز هم تأكيد مى كنم كه اين راز از مردم عموما و از بنى هاشم خصوصا مكتوم و پنهان داريد، حال مى توانيد از اينجا برخيزيد و به هر جا كه خواهيد برويد.
اشعث گويد: ما در حالى كه سخت از گفته هاى وى شگفت زده بوديم از جا برخاستيم و رفتيم و تا وى زنده بود اين راز را فاش ننموديم. (شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد: 2/21 ـ 34)
فَلْج
، فُلُوج : دو نيم ساختن، دو بخش نمودن، تقسيم كردن.
فَلْج
، فُلْج : بر حريف پيروز شدن، به مراد خويش نائل آمدن. اميرالمؤمنين (ع) در نامه اى به معاويه چنين مى فرمايد: «ولمّا احتجّ المهاجرون على الانصار يوم السقيفة برسول الله (ص) فلجوا عليهم، فان يكن الفلج به فالحق لنادونكم، وان يكن بغيره فالانصار على دعواهم...». (نهج: نامه 28)
فَلَج :
كجى پاى، گشادى ميان دو پاى يا دو دست يا دو دندان. بيمارى بى حسّى نيمى از بدن. از كار افتادن تمام يا قسمتى از اعصاب ارادى. از حضرت رسول (ص) روايت شده كه از نشانه هاى قيامت زياد شدن بيمارى فلج و مرگ ناگهانى است. نيز از آن حضرت رسيد كه بيم آن مى رود كه آنچنان فلج در ميان مردم شيوع يابد كه مردم آرزوى طاعون (و مرگ يكبارگى) كنند. (بحار: 6/312 و كنزالعمال حديث 28343)
فَلْذ :
جدا كردن بخشى از مال براى ديگرى. بخشش بى درنگ و بى وعده، يا عطاى بسيار، يا بخشش يك بار. (منجد ومنتهى الارب)
فِلْذَة :
پاره اى از گوشت و جگر و مال و از سيم و زر، ج: افاليذ.
اميرالمؤمنين (ع) ضمن خطبه اى كه در ملاحم ايراد نموده و در آن از دولت حضرت مهدى (عج) سخن گفته مى فرمايد: «الا وفى غدـ وسيأتى غد بما لا تعرفون ـ ياخذ الوالى من غيرها عمالها على مساوىء اعمالها، وتخرج له الارض افاليذ كبدها، وتلقى اليه سلما مقاليدها...» (نهج: خطبه 138)
فِلِز :
گوهر كانى كه هنگام گدازش روان گردد. اميرالمؤمنين (ع) ضمن خطبه اى در صفات بارى تعالى مى فرمايد: اگر خداوند به كسى ببخشد آنچه را كه معادن جبال از فلزهاى نفيسه مانند زر و سيم از خود برون مى دهند و آنچه را كه صدفهاى دريا خنده كنان از خويش صادر مى كنند و از مرجانهاى درويده شده... در جود و كرمش هيچ اثرى ننهد. (نهج: خطبه 90)
فَلْس :
پشيز، پول سياه. ج: افلس و فلوس. هر يك از پولكهاى خرد پوست ماهى. از امام صادق (ع) روايت شده كه: «كل من السمك ما كان له فلوس، ولا تأكل منه ما ليس له فلس» يعنى آن نوع از ماهى خوردنى (و حلال گوشت) است كه داراى پولك باشد، و آن نوع ماهى كه پولك ندارد آن را مخور (وسائل الشيعة: 16/330). مقياسى معادل يك دوازدهم خردل. (فرهنگ معين)
فَلَس :
ندار شدن پس از دارائى.
فلسطين :
بخشى از سرزمين شام شامل شهرهاى بيت المقدس و غزّه و بيت لحم و حبرون و نابلس كه زمينى آباد با كشتها و درختان ميوه فراوان مى باشد و قرآن در وصف آبادانى آن فرموده: (المسجد الاقصى الذين باركنا حوله) (اسراء: 1) ونيز آن را سرزمين مقدس خوانده كه فرموده: (يا قوم ادخلوا الارض المقدسة) (مائده: 21)، مفسران سرزمين مقدس را به فلسطين تفسير كرده اند.
فَلْسَفَة :
اصل اين كلمه يونانى و مركب از دو جزء است: فيلسوسس به معنى دوست و دوستدار، و سوفيا به معنى حكمت، كه مركبة يعنى دوستدار حكمت. علم به حقايق موجودات به اندازه توانائى بشر. (لغت نامه دهخدا)
حكمت، تعمق در مسائل علمى و مو شكافى در فهم آنها. علم الاشياء بمبادئها و عللها الاولى. (المنجد)
حكما در تعريف فلسفه گفته اند: «الفلسفة هى العلم باحوال اعيان الموجودات على ما هى عليها» فلسفه عبارت است از علم به ذات و صفات و احكام و احوال كليه موجودات بدان گونه كه هستند.
با پذيرفتن اين تعريف، كليه علوم اعم از ادبى و رياضى و منطق و طبيعى و الهى و علم النفس و نجوم و هيات و علم اخلاق و حتّى فقه و علم به تكاليف دينى داخل در علم فلسفه ومشمول تعريف مذكور خواهند بود. زيرا هر يكى از اين علوم بحث از دسته اى از موجودات و احوال و اوصاف و احكام آنها مى كنند، خواه آنها عينى يا ذهنى، جوهرى ويا عرضى، ومجرد و يا مادى باشند. ولذا غالب فلاسفه يونان و اسلام جامع جميع علوم بوده اند ولى اخيراً به خصوص اوائل قرن دهم به بعد فلسفه تا حدى از بقيه علوم جدا و به چهار قسمت تقسيم شد و البته علم منطق همواره جزء لا ينفك فلسفه بوده است. اين چهار قسمت عبارتند از:
1 ـ امور عامه يعنى علم به يك سلسله اصول و قوانين و احكام كليه اى كه دانستن آنها براى اهل هر فنى از فنون علمى لازم و ضرورى است و جهل به آنها مستلزم خطا و اشتباه در مسايل مربوط به آن فن است و اين قسمت را علم كلى و علم اعلى و الهيات بالمعنى الاعم وفلسفه ماقبل الطبيعه نيز نامند.
2 ـ طبيعيات كه از حقيقت جسم و اقسام و انواع و احكام جسم و قواى جسمانى و آنچه كه مربوط به جسم است بحث مى كند.
3 ـ علم النفس كه از وجود نفس و اقسام نفس و قواى ظاهرى و باطنى و بقا و يا فناى نفس بعد از مرگ و حدوث و قدم نفس و معاد جسمانى و احكام مربوط به آن بحث مى كند.
4 ـ الهيات بالمعنى الاخص كه از ذات و صفات و افعال واجب الوجود و عقول كليه ورابطه آنها با عالم جسمانى و مسايل ديگرى مربوط به آن بحث مى كند. (شواهد الربوبيه 25)
اخوان الصفا گويند: آغاز فلسفه دوست داشتن انواع دانش بود و وسط آن شناخت حقايق موجودات و پايان آن عمل به گفتار يعنى تطابق عمل با علم است در جهت كمال ممكن.
افلاطون گويد: فيلسوف كسى است كه هدف او رسيدن به معرفت امور ازلى يا معرفت حقايق اشياء باشد. رواقيان غايت فلسفه را حيات عملى مى دانستند. در آغاز امر، فلاسفه و متفكران يونانى توجه و نظر خود را به فكر كردن در اطراف جهان محسوس و ماده و ماديات معطوف كردند و همواره سعى مى نمودند كه حقايق عالم را از آن راه توجيه و تفسير نمايند.
صدرالدين گويد: پايه گذاران فلسفه طالس ملطى و افلاطون هستند كه خميره فلسفه به دست آنها درست شده است. (فرهنگ معارف)
فلسفه به دو قسم تقسيم شده: فلسفه مشائى كه اصول و قواعدش بر مبناى ادله عقليه است و بس، فلسفه تصوف و عرفان كه اصول و قواعدش از روى مكاشفه است و بس. (فرهنگ نظام)
مرحوم سيد مرتضى رازى به سند خود از امام عسكرى (ع) روايت كند كه آن حضرت به ابوهاشم جعفرى فرمود: اى اباهاشم زمانى به مردم فرا رسد كه چهره هائى خندان و شكوفا ولى دلهائى تاريك و دُردآلود داشته باشند، سنت در ميان آنها بدعت بُوَد و بدعت نزد آنها سنت باشد، به مؤمن به ديده حقارت بنگرند و فاسق را ارج نهند، حكّامشان جائر بوند و دانشمندانشان به دربار ستمگران اياب و ذهاب كنند، توانگران مايحتاج مستمندان را بدزدند و كودكان بى ادبانه بر بزرگسالان پيش افتند، بى خردان را آگاه و خبره پندارند و حيله گران را فقير و مستحق شمارند، مرد مخلص و ناب را از شخص دو رو و مشكوك تميز ندهند و گوسفند را از گرگ نشناسند، دانشمندانشان بدترين خلق خدا به روى زمين باشند زيرا آنان به فلسفه و تصوف روى آورند. (سفينة البحار)
در سخنان اميرالمؤمنين (ع) جملاتى آمده كه فلسفه پويان همواره به كاوش معانى آنها دقتها داشته اند از جمله هنگامى كه حقيقت عالم علوى از آن حضرت سؤال شد فرمود: «صور عارية من المواد عالية عن القوة والاستعداد تجلى لها فاشرقت وطالعها فتلألأت والقى فى هويتها مثاله فاظهر عنها افعاله و خلق الانسان ذا نفس ناطقة ان زكّاها بالعلم فقد شابهت جواهر اوائل عللها و اذا اعتدل مزاجها وفارقت الاضداد فقد شارك بها السبع الشداد». (بحار: 40/165)
فَلْق
(مصدر) : شكافتن چيزى را. از سخنان اميرالمؤمنين (ع) در خطبه معروف به شقشقية: «اما والذى فلق الحبة وبرأ النسمة، لولا حضور الحاضر و قيام الحجة بوجود الناصر، وما اخذ الله على العلماء الاّ يقارّوا على كظّة ظالم ولا سغب مظلوم لالقيت حبلها على غاربها و لسقيت آخرها بكأس اولها ولا لفيتم دنياكم هذه ازهد عندى من عفطة عنز...» سوگند به آن كه دانه را شكافت و خلايق را آفريد اگر نه اين بود كه جمعيت بسيارى گرداگرد من گرفته و به ياريم قيام كردند، و از اين جهت حجت بر من تمام شد، و اگر نبود كه خداوند از دانشمندان التزام گرفته كه در برابر شكم بارگى ستمگران و گرسنگى مستمندان ساكت نمانند همانا مهار شتر خلافت بر كوهانش رها مى ساختم و آخر آن را با جام اولش سيراب مى كردم و آن روز به نيكى در مى يافتيد كه دنياى شما در نظر من از صداى دهان گوسفندى بى ارزش تر است... (نهج: خطبه 3)
(فانفلق فكان كل فرق كالطود العظيم)پس دريا شكافته شد كه هر بخشى از آن به كوهى بزرگ مى ماند. (شعراء: 163)
(ان الله فالق الحبّ والنوى) خداوند شكافنده دانه و هسته (و روياننده آن) است. (انعام: 95)
فَلْق :
شكاف. شكاف دهن.
فِلْق :
نيم هر چيزى كه شكافى آن را به دو نيم كرده باشد.
فَلَق :
نور صبح و درخشش آن. اسم مصدر «فَلْق». (قل اعوذ برب الفلق...)بگو اى پيغمبر ـ مفسران مى گويند: خِطاب عامّ است و همه امت مراد است ـ پناه مى برم به خداوند صبح و آفريدگار و مدبّر و بيرون آورنده آن (از تاريكى شب) از شر آنچه آفريده...
وبه قولى مراد از فلق در اين آيه نوزادان باشند كه از پشت پدرها و رحم مادرها منفلق كردند و بيرون آيند مانند انفلاق وبرون آمدن دانه از گياه. (مجمع البيان)
در حديث آمده كه فلق شكافى است در دوزخ كه هفتاد هزار خانه در آنست و در ميان هر خانه هفتاد هزار مار سياه، و به درون هر مار هفتاد هزار كوزه سم باشد و دوزخيان به ناچار از آن عبور كنند.
نيز در حديث آمده كه فلق چاهى است در جهنم. (مجمع البحرين)
فَلَق :
نام صد و سيزدهمين سوره قرآن، مكيه و داراى پنج آيه است. از امام باقر (ع) روايت شده كه هر كه اين سوره با سوره ناس و توحيد در نماز وتر بخواند به وى گفته شود كه وترت مقبول است. (مجمع البيان)
فَلَك :
مستدار، دَورگاه، جاى گردش گردنده. مدار كواكب را بدين جهت فلك گويند. (وهو الذى خلق الليل والنهار والشمس والقمر كلّ فى فلك يسبحون)خداوند است كه شب و روز و خورشيد و ماه آفريد و هر يك در مدارى ويژه شناورند (انبياء: 33). ج: فُلْك و افلاك.
فُلْك :
كشتى، مفرد و جمع يكسان است، گاه مذكر و گاه مؤنث استعمال مى شود: مذكر مانند: (فى الفلك المشحون)و مؤنث مانند: (والفلك التى تجرى فى البحر). و جمع مانند: (حتى اذا كنتم فى الفلك وجرين بهم بريح طيبة). (مجمع البحرين)
فَلْو :
باز گرفتن كودك يا بچه حيوان از شير. زدن كسى را با شمشير. به بيابان سفر كردن، يا درآمدن. (المنجد)
فِلو :
ج: اَفلاء و فِلاء. و فُلُوّ و فَلُوّ، ج: افلاء و فلاوى (با الف بعد از واو). كرّه اسب يا درازگوش كه از شير بازگرفته شده باشند يا به يك سال رسيده باشند. (المنجد)
اميرالمؤمنين (ع) در ستايش انصار مى فرمايد: «هم والله ربّوا الاسلام كما يربّى الفلو، مع غنائهم، بايديهم السباط و السنتهم السلاط» آنها ـ به خدا سوگند ـ اسلام را پروردند همچنان كه اسب زاده از شير باز گرفته (كه در آن روزگار ارزش ويژه اى داشته) را بپرورند، با دستهاى گشاده و سخاوتمند و زبانهاى گويا، در صورتى كه از حيث مال و منال بى نياز بودند. (نهج: حكمت 465)
فَلَوات :
جِ فلاة. بيابانهاى بى آب و گياه.
اميرالمؤمنين (ع) در بيان شمول و احاطه علم خداوند به كائنات: «يعلم عجيج الوحوش فى الفَلَوات و معاصى العباد فى الخَلَوات...»: حضرتش از صداى نعره ددان در بيابانها و گناه بندگان در خلوتگاهها آگاه است. (نهج: خطبه 198)
فُلوس :
ج ِ فلس. پولكها. پولهاى سياه. علىّ بن جعفر، قال: سألته (يعنى اخاه موسى بن جعفر ـ ع ـ) عن المسجد يكون فيه المصلّى تحته الفلوس او الدراهم البيض او السود، هل يصلحالقيام عليها و هو فى الصلاة؟ قال: «لا بأس». (بحار: 83/289)
وفى الحديث: «كلّ سمك لا يكون له فلوس فاكله حرام». (بحار: 10/229)
فُلُول :
جِ فلّ. رخنه هاى روى شمشير.
فم
(به هر سه حركت وبه تشديد ميم نيز آمده است) : دهان. ج: افواه و افمام. دهانه هر چيزى، مانند فم الاسد، فم الرحم، فم الركيّة.
علىّ (ع): «انّ دنياكم عندى لاهون من ورقة فى فم جرادة»: اين دنياى شما به نزد من خوارتر وبى مقدارتر است از برگ درختى كه به دهان ملخى باشد. (نهج: خطبه 224)
امام صادق (ع): «ليس القُبلَةُ على الفم الاّ للزوجة و الولد الصغير»: بوسه بر دهان جز براى همسر و فرزند كوچك روا نباشد. (وسائل:12/234)
امام باقر (ع): «لكلّ شىء طهور، وطهور الفم السواك»: هر چيزى را پاكيزه كننده اى است، و پاكيزه كننده دهان مسواك است. (وسائل:2/10)
امام كاظم (ع): «اكل الاشنان يبخر الفم»: خوردن اشنان دهان را بدبو مى سازد. (وسائل:24/428)
فَنّ :
زيور نمودن چيزى را. راندن شتر را.
فَنّ :
خسته كردن وبه ستوه آوردن.
فَنّ :
گونه، نوع، قِسم. ج: فنون، اَفنان.
فَنّ :
شاخه درخت. ج: افنان و فنون.
فَناء :
نابودى. نابود شدن. از ميان رفتن.
(كلّ من عليها فان) هر كه در روى زمين است نابود شدنى است (رحمن: 26) مراد از فناء در اينجا زوال هيئت تركيبيه است.
اميرالمؤمنين (ع) فرمود: او (خدا) است كه هر بودنى را نابود سازد آنچنان كه هستها چون نيستها شوند، ونيست شدن جهان پس از هستى آن از هستيش شگفت تر نباشد; چگونه (اين كار از خداوند عجب باشد) كه اگر همه جانداران عالم از پرنده و چرنده، كودن و هشيار دست به دست هم دهند، كه يك پشه ايجاد كنند نه بتوانند و نه راهى به آن يابند و عقولشان گم گشته و حيران گردد و به ناتوانى خويش اعتراف نموده خود را مقهور قاهر مطلق دانند. و خداوند جهان پس از فناى آن تنها ماند و هيچ چيزى با او نباشد چنانكه در آغاز اين چنين بود، (حتى) وقت، جا، هنگام و زمان نيز نباشد; در آن حال مدتها و وقتها از ميان بروند، سال و ساعت نابود گردد... (نهج: خطبه 228)
در دعاء مأثور آمده: «واعوذ بك من الذنوب التى تعجّل الفناء» خداوندا! به تو پناه مى برم از گناهانى كه موجب سرعت نابودى مى گردند.
در حديث آمده: گناهانى كه موجب زوال سريع مى شوند عبارت اند از: دروغ، زنا، قطع رَحِم، سوگند دروغ، راهزنى وبه ناحق دعوى پيشوائى مسلمانان كردن. (مجمع البحرين)
از سخنان اميرالمؤمنين (ع): «ما اصف من دار اولها عناء و آخرها فناء، فى حلالها حساب وفى حرامها عقاب،...» (نهج: خطبه 82)
«ثم ان الدنيا دار فناء و عناء، وغير و عبر،...». «...فتزوّدوا فى ايام الفناء لأيام البقاء...» (نهج: خطبه 114 و 157). «انما خلقت للآخرة لا للدنيا، وللفناء لا للبقاء». (نهج: نامه 31)
فِناء :
گرداگرد، فناء الكعبة: گرداگرد آن، فناء الدار: ساحت پيش سرا و نيز آنچه از جوانب آن امتداد يابد. ج: افنية و فُنِى.
در حديث آمده كه: «اكنسوا افنيتكم و لا تشبّهوا باليهود» پيش سراى خانه خود را جاروب كنيد و مانند جهودان مباشيد. (مجمع البحرين)
اميرالمؤمنين (ع) در بيان عظمت مصيبت درگذشت رسول خدا (ص) مى فرمايد: «ولقد وليت غسله و الملائكة اعوانى، فضجّت الدار و الافنية». (نهج: خطبه 197)
فَنّاخُسرو :
پناه خسرو ديلمى ملقب به عضدالدولة (324 ـ 372 هـ) فرزند ركن الدولة حسن بن بويه، لقب ديگرش ابو شجاع، از سلاطين پيروزمند در عهد عباسى بود، علاوه بر بخش معظم ايران كه از پيش در قلمرو ديالمه بود، ولايت موصل و بلاد جزيره (بخش شمالى عراق) را نيز ضميمه حكومت خويش ساخت. وى اولين كسى بود كه نامش پس از نام خليفه در خطبه ها برده مى شد، ونخستين حكمران اسلامى كه «شاهنشاه» خوانده شد.
زمخشرى در ربيع الابرار آورده كه مردى وى را اين چنين توصيف نموده است: چهره اى است داراى هزار چشم، دهانى است داراى هزار زبان و سينه اى داراى هزار دل.
وى مردى هيبت مند، دلير، با شهامت، اديب و آگاه به علوم عربيت بود و شاعر نيز بود; ذهبى وى را از نحويين بشمار آورده، ابوعلى فارسى كتاب «الايضاح» و «التكملة» را به نام او نوشته، چنان كه ابواسحاق صابى كتاب «تاجى» در اخبار بنى بويه به نام وى تاليف نموده و او را تاج الملة لقب داده است. شعرائى مانند متنبّى و سلامى وى را مدح و ثنا گفته اند.
وى شيعى مذهب و در مذهب خويش متعصب و متصلّب بود، بارگاهى بر قبر اميرالمؤمنين على (ع) در نجف بنا نمود و مراسم عاشورا را با شكوه فراوان برگزار مى كرد.
از كارهاى جالب فناخسرو فتح بغداد براى نخستين بار در دوره عباسيان بود، ولى پس از فتح دوباره با خليفه از در آشتى در آمد و خود به خدمت او رفت. از ديگر كارهاى جالب او بناى بيمارستانى بزرگ در بغداد بود كه بيست و چهار پزشك معروف زمان در آن كار مى كردند، اصولا وى دوست دار آبادانى و ايجاد آثار سودمند بود: پلهاى فراوان احداث نمود و شهربندى به دور شهر مدينه برپا كرد.
در هشتم شوال در شهر بغداد به علت بيمارى صرع و ضعف شديد دار فانى را وداع گفت و جنازه اش به نجف اشرف به خاك سپردند. (تاريخ ديالمه و غزنويان و اعلام زركلى)
فِند :
كوه بزرگ. در خبر آمده كه چون خبر مرگ مالك اشتر به اميرالمؤمنين على (ع) رسيد، حضرت سخت متاسف و متاثر گشت و سپس فرمود: «لله درّ مالك، و ما مالك؟! لو كان من جبل لكان فندا، ولو كان من حجر لكان صلدا...»: ياد مالك بخير باد، چه مالكى؟! اگر او را به كوه مانند گيريم، كوهى بزرگ بود، واگر به سنگ تشبيه كنيم سنگى صلب بود... (شرح نهج:6/77)
شاخ درخت. گونه و نوع. ج: فنود و افناد. (منتهى الارب)
فَنَد :
سستى عقل و رأى بر اثر پيرى و بيمارى، خَرَف. تفنيد: كسى را به كم عقلى متهم ساختن. (قال ابوهم انى لاجد ريح يوسف لولا ان تفندون) پدرشان (يعقوب) گفت: من بوى يوسف استشمام مى كنم اگر مرا خرف نخوانيد. (يوسف: 94)
فَنَك :
نوعى روباه كوچك اندام كه آن را روباه خالدار نيز گويند. از پوستش پوستين سازند. در حديث از رسول خدا (ص) آمده كه فرمود: «اصلّى فى الفنك»: من در پوست فنك نماز ميگزارم. (مجمع البحرين)
فَنَن :
شاخ درخت. ج: افنان. جِ ج: افانين. (ولمن خاف مقام ربّه جنتان... ذواتا افنان): براى كسانى كه هيبت مقام عظمت خداى را دارند در آن سرا دو باغ مهيّا است، كه آن درختان داراى شاخه ها است يا آن باغ داراى انواع درختان اند. (رحمن: 46 ـ 48)
فِنيقيا :
كشورى باستانى كه بخشى از آن امروز به نام لبنان شناخته مى شود.