« غ »
غ:
حرف بيست ودوم از حروف الفباى فارسى وحرف نوزدهم از الفباى فارسى ونوزدهم از الفباى عرب وآخرين از حروف ابجد، ودر حساب جمل آن را به هزار دارند. نام آن غين است وغين معجمه وغين منقوله نيز گويند. از حروف مستعليه وحلق ومجهوره. مصمته وقمريه واز حروف روادف است.
غائِب :
اسم فاعل از غيبت . نهان . ناپديد . خلاف حاضر ، مقابل شاهد . ج : غُيَّب و غُيّاب و غَيَب و غائبون .
اميرالمؤمنين (ع) : «ليس كل طالب يصيب ولا كلّ غائب يؤوب ...» (نهج : نامه 31) . به «غايب» نيز رجوع شود .
غائِر :
ماء غائر : آبى نهان در زير زمين . مقابل ظاهر . به زمين فرو رفته . نشيب . زمين پست . غائر العينين : آن كه چشمانش به گودى فرو رفته .
غائِط :
زمين پست . كنايةً پليدى آدمى گويند ، چه در گذشته در زمينهاى پست و گود قضاء حاجت مى كرده اند . (و ان كنتم مرضى او على سفر او جاء احد منكم من الغائط او لامستم النساء فلم تجدوا ماء فتيمموا صعيدا طيبا ...)(نساء:43) . عن اميرالمؤمنين (ع) : «من اكل الطعام على النقاء ، و اجاد الطعام تمضغا ، و ترك الطعام وهو يشتهيه ، ولم يحبس الغائط اذا اتاه ، لم يمرض الاّ مرض الموت» (بحار:66/422) . رسول الله (ص) : «اذا دخلتم الغائط فتجنبوا القبلة» (بحار:76/328) . «من اتى الغائط فليستتر» (بحار:80/185) . غائط (به معنى مدفوع) در شرع از نجاسات ، و خروج آن باطل كننده وضوء است .
غائِظ :
خشمگين كننده ، به خشم آورنده . (ان هؤلاء لشرذمة قليلون * و انهم لنا لغائظون) : فرعون در باره موسى و بنى اسرائيل به اتباع خود گفت : اينان گروهى بى طرفدار و اندك اند و به خشم آورندگانند ما را . (شعراء:54 ـ 55)
غائِلَة :
بدى . عيب . شر و فساد . سختى و دشوارى . داهيه و بلاء . ناگاه گيرنده . ج : غوائل . اميرالمؤمنين (ع) : «مقاربة الناس فى اخلاقهم امن من غوائلهم» . (نهج : حكمت 401)
غائِم :
ابرى . يوم غائم : روزى غيمناك.
غائى :
منسوب به غايت كه به معنى نهايت چيزى است ، نهائى . علت غائى : يكى از علل چهارگانه است .
غاب :
سخن بيهوده و ياوه و لاطائل . جِ غابة . به معنى جنگل و بيشه و نيستان .
غابِر:
باقى مانده. (فانجيناه واهله الاّ امرأته كانت من الغابرين) ; لوط وخانواده اش را نجات داديم جز همسرش كه از بجا مانده ها گشت وبهلاكت رسيد . (اعراف:83)
غابِن :
سست در كار . در تداول فقه ، آنكه در معامله طرف ديگر را مغبون مى كند . غبن فلانا فى البيع و الشراء ... خدعه و غلبه ، فهو غابن و المخدوع مغبون .
غابَة:
جنگل، بيشه درختان انبوه ودرهم پيچيده. ونام محلى بچهار فرسنگى شهر مدينه كه غزوه معروف بغابه بسال ششم هجرى در آن رخ داد وآن را قرده نيز گويند. سلمة بن اكوع گويد: پيش از طلوع فجرى بود از خانه بيرون آمدم در راه بغلام عبدالرحمن بن عوف برخوردم، بمن خبر داد كه شتران پيغمبر (ص) را كه در ذى قرد ميچريدند دزدان بغارت بردند. گفتم: چه كسى آنها را برد؟ گفت قبيله غطفان. من سه بار فرياد زدم: يا صباحاه! (واين فرياد را نشانه خطر ميدانستند) آنچنان كه مردم مدينه شنيدند، وخود بتنهائى رهسپار غابه شدم، در حالى رسيدم كه دزدان بر سر چاهى بودند وميخواستند آب گيرى كنند، من در تيراندازى چابك بودم شروع كردم به تيراندازى واين رجز ميخواندم:
خذها انا ابن الاكوعواليوم يوم الرّضع
ميخواندم وتير بسوى آنها ميانداختم تا اينكه شتران را از آنها گرفتم. در اين حال پيغمبر (ص) وجمعى از اهالى مدينه سر رسيدند. بحضرت عرض كردم: من تا حال نگذاشته ام آب بنوشند، اجازه ميفرمائيد در نوشيدن آب آزادشان گذارم؟ فرمود: آرى، هرگاه (بدشمن) دست يافتى آسان گير. پس بر شتر پيغمبر سوار شدم وحضرت از پس من سوار شد وشتران را برداشته بمدينه بازگشتيم. (بحار:20/298)
غادِر :
اسم فاعل از غدر . بى وفا، خائن، عهد شكن. «لكلّ غادر لواء يعرف به يوم القيامة» . (نهج : خطبه 191)
غار:
شكاف در سينه كوه وچون بزرگ و وسيع باشد آن را كهف گويند. در قرآن از غارى سخن ميگويد كه حضرت رسول(ص) هنگام هجرت از مكه بمدينه باتفاق يار خود بدان پناه برد وگويند: آن در كوه ثور چهارفرسنگى مكه بوده است.
غارّ :
اسم فاعل از غرر يا غرور . فريب دهنده، كلاه گذار.
غار اصحاب كهف:
به «كهف» رجوع شود.
غارَت :
غارة . تاراج . چپاول . نَهب .
غارت زدگى :
گرفته شدن مال كسى و بى چيز ماندن او . حَرَب .
اميرالمؤمنين (ع) : آدمى به مرگ فرزند به خواب برود ولى به غارت زدگى به خواب نرود . (نهج : حكمت 313)
غار ثور:
جائى در كوه ثور كه در مكه واقع است ورسول خدا (ص) هنگامى كه دشمنان قصد كشتن آن حضرت داشتند بدان پناه برد.
غار حراء:
جائى در كوه حراء (به كنار شهر مكه) كه رسول اكرم (ص) پيش از بعثت به نبوت شبهاى بسيارى براى پرستش وراز ونياز با خداى خويش در آن منزوى ميبود. (معجم البلدان)
عايشه روايت كرده است: حضرت رسول اكرم (ص)موقعى كه در غار حراء بسر مى برد در آغاز خوابهاى روشن وراستى ميديد واين خوابها سبب شد كه بيشتر به خلوت نشينى وزندگى در غار حرا دل بست، وشبهاى بسيار در آن غار با پروردگار به راز ونياز پرداخت وفقط گاهى براى فراهم كردن زاد وتوشه نزد كسان خود ميرفت وباز به غار برميگشت تا آنكه جبرئيل بر آن حضرت در غار ظاهر شد وبآن حضرت خطاب كرد: اى محمد تو رسول خدا هستى. عايشه ميگويد: رسول خدا فرمود: پس از شنيدن اين خطاب بزانو درآمدم وبعد كه بحال خود آمدم شانه هايم ميلرزيد پس از آن از غار بيرون شدم ونزد خديجه رفتم وگفتم مرا بپوشانيد كه حالم دگرگون است. پس از مدتى حال بيم وشگفتى كه بر من مستولى شده بود پايان يافت. تا جبرئيل بار دوم در غار حراء ظاهر شد وگفت: اى محمد تو رسول خدا هستى! اين بار از شنيدن اين خطاب چنان حالم دگرگون گشت كه خواستم خود را از بالاى بلندى بيندازم. در اين حال جبرئيل در من آشكار گشت وگفت: اى محمد من جبرئيلم وتو رسول خدائى، وسپس گفت: بخوان! گفتم چه بخوانم؟ در اين حال جبرئيل مرا گرفت وچنان سخت فشار داد كه طاقتم طاق گشت و سپس گفت: (اقرء باسم ربّك الذى خلق). من اين آيه را خواندم وبعد سراغ خديجه رفتم وبدو گفتم من بسيار بر خود بيمناكم وداستان حال خويش براى او بيان داشتم. خديجه پس از شنيدن ماجرى گفت: خوشحال باش! سوگند بخدا كه او هرگز تو را خوار نخواهد كرد وبه عنايت او كارهاى بزرگ خواهى كرد .... (كامل ابن اثير:2)
صاحب حبيب السير ميگويد: واقفان اسرار آسمانى وعارفان آثار قرآنى چنين آورده اند كه چون زمان فرود آمدن جبرئيل واوان نزول آيات تنزيل نزديك رسيد اعراض از مؤانست جنس انس واغماض از مصاحبت معشر بشر بر ضمير انور پيغمبر صلى الله عليه وآله غالب گشت لاجرم عنان عزيمت بصوب كعبه وصال انعطاف داده، اكثر اوقات در غار حراء به استحكام قواعد اركان عبادت ميپرداخت ورياض رياضت وعبوديت را به آب نياز وهواء اخلاص سر سبز وناضر مى ساخت وچون چند گاه روزگار خجسته آثارش برين منوال بگذشت ومخزن باطن اعجاز ميامنش محل ورود اسرار الهى ومورد فيوض نامتناهى گشت. جبرئيل امين بفرموده رب العالمين از اوج سدرة المنتهى به بسيط غبرا آمده ودرر غرر الفاظ قرآنى وجواهر زواهر كلمات فرقانى به گوش آن حضرت رسانيد وختم نبوّت به انگشت درايتش درآورده قامت قابليتش را به خلعت فاخر ختميت مشرف گردانيد:
آن گهر تاج فرستادگانتاج ده گوهر آزادگان
ديد بسر افسر پيغمبرىيافت ببر خلعت دين پرورى
تافت بر او پرتو انوار وحىگشت دلش مظهر اسرار وحى
تفصيل اين اجمال آنكه در اوائل بعثت حضرت رسالت پناه مدت شش ماه وحى بطريق رؤياى صالحه بود چنانچه هر خوابى كه ميديد تباشير تعبير آن مانند صبح از مطلع احوال آن حضرت طلوع مى نمود. آنگاه در جبل حراء روح الامين خود را بر آن سرور ظاهر گردانيده گفت: يا محمد منم جبرئيل فرستاده حق عزّ وعلا بسوى تو وتو رسول خدايى. اين آيه بخوان. آن حضرت بر زبان آورد چه بخوانم كه ما انا بقارىء يعنى من خواننده نيستم. پس جبرئيل رسول(ص) را گرفته محكم بفشرد ، باز گفت بخوان وهمان جواب شنيد واين فشردن وگفتن وشنيدن سه نوبت تكرار يافته بعد از آن جبرئيل گفت: (اقرء باسم ربّك الذى خلق * خلق الانسان من علق * اقرء وربك الاكرم * الذى علّم بالقلم * علّم الانسان مالم يعلم ...)وآنگاه حضرت رسالت پناه(ص)، بمنزل خديجه تشريف برد وحال آنكه در آن زمان وهم بسيار بر ضمير فائض الانوارش استيلا يافته بود، وخديجه را چون چشم بر جمال آفتاب اوج رسالت افتاد به نور فراست دريافت كه آن حضرت صورتى موافق مقصود در آينه بهبود مشاهده فرموده، بنا بر آن مضمون اين مقال بر زبان آورد كه يا محمد «امروز جمال تو سيماى دگر دارد» واقعه اى كه تو را پيش آمده بازگوى وبه الفاظى آبدار غبار ابهام از لوح خاطر بشوى. آن حضرت بعد از تسكين رعبى كه داشت حكايات گذشته با خديجه گفت وآيات منزله بر وى خواند وفرمود «لقد خشيت على نفسى خشية» وخديجه رضى الله عنها به سخنان سنجيده ودلايل پسنديده سيد عالم را تسلى داد ... (حبيب السير چاپ اول تهران:1/14)
غارِم:
قرض دار ومديون، يكى از اقسام مستحقين زكوة. (انما الصدقات للفقراء و المساكين ... و الغارمين و فى سبيل الله ...)(توبة:60) . محمد قسرى گويد: از امام صادق (ع) راجع بصدقه (زكوة واجب) پرسيدم فرمود: اقسام مستحقين آن را خداوند در قرآن بيان داشته ولى سهم غارمين را نبايد بكسانى داد كه در مهر زنان (متعدد) خود را بدهكار نموده ... وهمچنين كسانى كه با اموال مردم هر چه خواهند بكنند وباكى ندارند (كه از هر كسى هر چه بخواهند وام بستانند) . (بحار:96/60)
غازه
(فارسى) : بزك . گلگونه كه زنان به رخ نهند تا سرخ نمايند . (صحاح الفرس)
غازى :
اسم فاعل از غزو . رزمنده . مرد پيكار و با دشمن دين كارزار كننده . ج : غُزّى و غزاة . (يا ايها الذين آمنوا لا تكونوا كالذين كفروا و قالوا لاخوانهم اذا ضربوا فى الارض او كانوا غزّىً لو كانوا عندنا ما ماتوا و ما قتلوا ...) . (آل عمران:156)
امام صادق (ع) : «ثلاثة دعوتهم مستجابة : الحاجّ و الغازى و المريض» : سه كسند كه دعاشان مستجاب است : آن كه در حال انجام مناسك حج است ، و رزمنده در راه خدا ، و بيمار . (وسائل:2/420)
اميرالمؤمنين (ع) : «العالِم اعظم اجراً من الصائم القائم الغازى فى سبيل الله» : دانشمند اجر و مزدش به نزد خداوند بزرگ تر است از اجر و مزد روزه دار شب خيز رزمنده در راه خدا . (وسائل:12/214)
رسول الله (ص) : «من اغتاب مؤمنا غازيا او آذاه او خلفه فى اهله بسوء ، نصب له يوم القيامة ، فيستغرق حسناته ثم يركس فى النار ، اذا كان الغازى فى طاعة الله عزّ و جلّ» : هر كس مسلمان رزمنده اى را غيبت كند يا او را آزار دهد و يا در باره خانواده اش در غياب او بد بينديشد ، در روز قيامت برايش ترازوى اعمال بپا گردد و اين گناه ، اعمال نيك او را فرا گيرد و نابود سازد و سرنگون به دوزخ افتد ، اگر آن رزمنده در راه طاعت خداوند پيكار نموده باشد . (وسائل:15/22)
غاسِق:
آنچه كه بازيان همراهش هجوم آورد. (ومن شر غاسق اذا وقب) مفسرين گفته اند: مراد از غاسق در اين آيه شب تاريك است كه چون درايد درندگان از جنگلها وحشرات از سوراخهاشان بيرون آيند كه بايد از شر شب كه با زيانهايش هجوم مى آورد بخداوند پناه برد.
غاشّ:
غِشّ كننده، خادع، كلاه گذار، فريبنده.
غاشِيَة:
فراگيرنده. زين پوش را غاشيه گويند كه زين را مى پوشاند وفرا ميگيرد. «غاشية من العذاب» (عذاب فراگير).
غاشِيَة:
نام هشتاد وهشتمين سوره قرآن كريم، مكّيه ومشتمل بر 26 آيه است. از امام صادق (ع) روايت شده كه هر كه بقرائت اين سوره در نمازهاى واجب ومستحب خود مداومت كند خداوند او را در دنيا وآخرت برحمت خويش بپوشاند ودر قيامت او را از دوزخ ايمن دارد . (مجمع البيان)
غاصّ:
انباشته، آكنده. مجلس غاصّ باهله: مجلسى پر از مردمان.
غاصِب:
غصب كننده، به ستم ستاننده. از سخنان مروى از امير المؤمنين (ع): «والله لان ابيت على حسك السعدان مسهّدا، واُجَرَّ فى الاغلال مصفّدا، احب الىّ من ان القى الله ورسوله يوم القيامة ظالما لبعض العباد، وغاصبا لشىء من الحطام» (نهج : خطبه 215)
غاضِريّة:
روستائى از نواحى كوفه نزديك كربلا . (معجم البلدان)
از امام باقر (ع) روايت شده كه فرمود: غاضريه همان بقعه اى است كه خداوند در آن با موسى (ع) سخن گفت وبا نوح (ع) راز كرد ونزد خداوند گرامى ترين بقاع زمين است واگر چنين نبود خداوند دوستان وفرزندان پيغمبرش را به آن نمى سپرد، پس قبور ما را در آنجا زيارت نمائيد . (بحار:101/108)
غافِر:
آمرزنده گناه. نامى از نامهاى خداى متعال. نام چهلمين سوره قرآن كريم، مكيه است و85 آيه دارد. فضيلت آن در «حم» گذشت.
غافل :
اسم فاعل از غفلت . بى خبر، ناآگاه، گول، بى توجّه.
از سخنان اميرالمؤمنين (ع): «وغافل وليس بمفعول عنه» (نهج : خطبه 98) . «فالحذر الحذر ايها المستمع والجدّ والجدّ ايها الغافل» . (نهج : خطبه 152)
غالِب:
پيروز، چيره، قاهر. يكى از نامهاى خداوند متعال.
غالِب:
نام هشتمين جدّ پيغمبر اسلام وپدر كعب، وچون يكى از اين تبار خواستى افراد قبيله را بر سر غيرت آرى بنام او شعار دادى ويا آل غالب سر دادى. مادرش ليلى بنت حارث بن تيم بود.
غالِب:
بن عبداللّه بن مسعر كلبى ليثى قائدى صحابى واز ولاة است. پيغمبر (ص) او را در سال فتح مكه جلو فرستاد تا راه را بر او سهل سازد. در سال هشتم هجرت حضرت رسول (ص) او را در رأس سپاهى بقبيله بنى ملوح اعزام داشت، در بين راه يكى از افراد قبيله را بنام حارث بن برصاء دستگير نمودند. وى گفت: من آمده بودم كه اسلام اختيار كنم. آنها گفتند: اگر تو راست گوئى يك شب در بند ما بمانى ترا زيانى نباشد واگر دروغ گوئى ما از شرت ايمن باشيم. پس غالب يكى از ياران خويش را بر او گماشت واو را گفت: در اينجا وى را نگه دار اگر تكانى خورد او را گردن بزن، وخود براهش ادامه داد تا بعد از عصر بكديد رسيدند وغالب يكى از سپاهيان خود را بنام جندب جهنى دستور داد برو وبه پنهانى از نزديك وضع قبيله را ديده بانى كن وبما گزارش ده. جندب گويد: من بر فراز تپه اى كه مشرف بر جايگاه قبيله بود بر رو بخفتم واز آنجا ديده بانى ميكردم يكى از افراد قبيله كه كمانى ودو تير با خود داشت مرا ديد وتيرى بسويم رها ساخت، تير به پهلوى من اصابت نمود، من بى آنكه خود را حركت دهم تير از پهلوى خود كشيدم، تير دوم آمد به كتفم رسيد آن را نيز بهمان گونه بيرون كشيدم وى مطمئن شد كه كسى نيست وخود به آبادى رفت، در آنجا بماندم تا همه حيواناتشان را دوشيدند وآرام گرفتند، ياران را خبردار نمودم ويكباره بر آنها حمله غافل گيرانه كرديم وجمعى از آنها را كشتيم واحشامشان را بغنيمت گرفته بسوى مدينه سوق داديم، ناگهان افراد قبيله مجهز شده از پى ما تاختند تا جائى كه بين ما وآنها دره اى فاصله بود در اين حال خداوند بارانى فرستاد وسيل دره را پر كرد نتوانستند از دره عبور كنند، آنها همى بما مينگريستند وبما دسترسى نداشتند تا بسلامت بمدينه رسيديم . (بحار:21/48)
غالى:
گرانبها، مقابل رخيص. از حد گذرنده، افراطى. ج : غلاة، آنكه در حق على(ع) يا يكى از ائمه غلو كند وآن حضرات را از حدّ بندگى فراتر داند. «نحن النمرقة الوسطى بها يلحق التالى واليها يرجع الغالى» (نهج : حكمت 106). به «غلاة» نيز رجوع شود.
غالِيَة:
مؤنث غالى، گران. مركّبى است از عطريات، ج : غوالى.
غامِد:
چاه انباشته. كشتى پر از بار. نام پدر قبيله اى از جُهَينة.
غامِدِىّ :
منسوب به غامد است.
غامِدِيّة :
مؤنث غامدى نسبت به قبيله بنى غامد.
غامِدِيّه:
زنى كه در عهد رسول خدا (ص) بجرم زنا سنگسار شد واين واقعه در اوائل سال نهم هجرت اتفاق افتاد. بشير بن مهاجر از پدرش نقل ميكند كه من در حضور پيغمبر (ص) نشسته بودم ناگهان زنى از بنى غامد وارد شد وگفت: يا رسول اللّه من مرتكب زنا شده ام مرا پاك ساز.
حضرت فرمود: اكنون بخانه بازگرد. وى برفت وروز بعد بازآمد ودگر بار به زنا اعتراف نمود بازهم حضرت او را امر ببازگشت نمود، بار سوم كه آمد پس از اعتراف گفت: يا رسول اللّه نكند مرا نيز مانند ماعز بن مالك رد كنى! بخدا سوگند من هم اكنون بار زنا دارم حضرت فرمود: پس برو وضع حمل بكن آنگاه بيا. وى پس از چندى بيامد در حالى كه كودك نوزاد خود را با خود داشت وگفت: اينك وضع حمل نمودم. حضرت فرمود: برو وفرزندت را شير بده. پس از مدتى آن زن در حالى كه كودك را بآغوش وتكه نانى به دهان داشت بيامد وگفت: اينك فرزندم را از شير بازگرفته ام. پس حضرت فرمود گودالى حفر نموده آن زن را تا سينه در آن دفن كردند وسپس فرمود مردمان به وى سنگ بپرانند. خالد بن وليد سنگى بسر او زد كه خون از سرش پريد وبخالد اصابت نمود. خالد ناسزائى به وى گفت: پيغمبر(ص) فرمود: اى خالد ساكت باش كه وى توبه اى كرده كه اگر گمركچى چنان توبه اى ميكرد آمرزيده ميشد. پس حضرت فرمود بر او نماز خواندند وبخاكش سپردند (بحار /21/366).
غامِر :
زمين قابل زراعتى كه كنون به علتى نتوان آن را كاشت ، و از اين رو آن را غامر گويند كه اكثرا به علت فراگرفتن آب آن را از انتفاع خارج مى شود . و آن فاعل به معنى مفعول است ، مانند سرّ كاتِم و ماء دافق، و بناء آن بر مفعول براى اين است كه در مقابل عامر باشد . (تاج العروس)
غامِض :
زمين پست نرم . زمين مغاك . امر مبهم مشكل . سخن دور از فهم . ج : غوامض .
غانِم :
گيرنده غنيمت . رسيده به غنيمت، و با تنوين دنبال كلمه سالم استعمال شود ، سالما غانما . گويند : سفر را چگونه گذرانيدى ؟ در جواب گويند : سالما غانما ، يعنى تندرست و بهره گيرنده سفر را گذراندم.
غاوى:
گمراه. ج غواة وغاوون. (وبرزت الجحيم للغاوين) (شعراء: 91). «ولا تمكّن الغواة من سمعك» . (نهج : نامه 10)
غايب:
ناپيدا، مقابل حاضر. اميرالمؤمنين (ع) فرمود: عليه كسى كه (از محكمه) غايب است نتوان قضاوت نمود . (بحار:21/292)
در مورد غايب مفقودالاثر از نظر فقهى احكامى است از جمله اينكه ورثه نتوانند در اموال او تصرف كنند وهمچنين اگر غايب خود وارث بود بايستى سهمش را بكنار نهند ومنتظر باشند. در مقدار انتظار اختلاف است. مشهورترين اقوال آنكه تا وقتى كه بتواتر يا بينه يا خبر محفوف بقرائن علمى موت او احراز شود يا مدتى بگذرد كه مانند چنين كسى غالبا زنده نمى ماند. مآخذ اين حكم استصحاب حيواة واستصحاب بقاء مال در ملك مالك است.
غايَت:
پايان، نهايت، سرانجام. «الاول الذى لا غاية له» (نهج : خطبه 92). «فالجنة غاية السابقين والنار غاية المفرطين» . (نهج : خطبه 155)
غايِض:
فرو رونده، آب فرو رونده در زمين.
غايِط:
زمين پست فراخ وكنايه از پليدى آدمى بدان جهت كه هنگام قضاى حاجت بطرف زمين پست روند. به «غائط» رجوع شود .
غِبّ:
پايان كار. روز در ميان: «زر غبّا تزدد حبّا».
غُبار:
گرد. «يا احنف كانى به وقد سار بالجيش الذى لا يكون له غبار ولا لجب ...». (نهج : خطبه 128)
غَباوَت:
كودنى، كم هوشى. «ارسله على حين فترة من الرسل وهفوة عن العمل وغباوة من الامم» . (نهج : خطبه 92)
غَبَب:
تكه گوشت آويخته زير گلوى خروس.
غُبَر
، غُبَّر : بقيه چيزى . غُبَّر المرض ، اى بقاياه . اميرالمؤمنين (ع) در يكى از خطب خويش : «دهمته فجعات المنيّة فى غُبَّر جماحه و سنن مراحه» . (نهج : خطبه 83)
غُبَّرالناس : دون رتبه ها از مردم .
غُبر :
جِ غبراء . رفتنيها .
غَبَر :
خاك . (المنجد)
غِبر :
كينه ، حقد .
غَبراء :
مؤنث اغبر . گردآلود . زمين . حديث معروف رسول خدا (ص) در باره ابوذر غفارى : «ما اظلّت الخضراء ولا اقلّت الغبراء من ذى لهجة اصدق من ابى ذر» (شرح نهج:3/56) . كبك ماده .
غَبَرَة :
غبارى كه بر روى چيزى نشيند . آنچه غبارگون باشد . (و وجوه يومئذ عليها غبرة) . (عبس:40)
غَبط:
رشك نمودن وآرزو بردن بحال كسى بى آن كه زوال نعمت او را بخواهد.
غِبطَة:
رشك بردن وآرزو نمودن حال كسى بى آنكه زوال آن را خواهد. برخلاف حسد كه شخص آرزوى نعمت كسىرا داشته باشد. امام صادق (ع) فرمود: مؤمن غبطه دارد ولى حسد ندارد، ومنافق حسد ميبرد وغبطه نميخورد . (بحار:73/250)
غَبغَب:
گوشت برجسته كه بر زير زنخ وزير گلوى مردم فربه پديد آيد. نام بتى. كوهكى است در منى كه محل نحر بوده است. جايگاهى است در طايف كه در آنجا براى لات وعزى شتر نحر ميكردند، ومخزن هدايائى كه به اين دو بت تقديم ميشده در اين محل بوده است. (معجم البلدان)
غَبْن:
بفتح اول وسكون دوم يا فتح دوم بمعنى زيان آوردن بكسى در خريد وفروش يا زيان رسيدن بكسى در آن. وبعضى گفته اند: غبن بسكون بمعنى خدعه وگول زدن ديگرى است وبفتح بمعنى خدعه در رأى بخصوص است. غبن در بيع وشراء شرعا موجب خيار وحق فسخ است بشرط اينكه مغبون از قيمت كالا بى اطلاع بوده وغبن فاحش باشد. وغبن فاحش منوط بحكم عرف است وبعضى گفته اند اگر بيشتر از ثلث قيمت خريده يا ارزان تر از ثلث فروخته باشد.
عن اميرالمؤمنين (ع): «المغبون من غبن نفسه» . (نهج : خطبه 85)
غَبِىّ:
كودن، كم هوش، كند ذهن، گول.
غَبِين:
سست خرد، گول.
غَتّ:
احمق، ابله. بضم غين نيز آمده است. بفتح: رنجانيدن كسى را در كار. سركسى را در آب فرو بردن.
امام صادق (ع) : «ان الله اذا احب عبدا غتّه بالبلاء غتّا» : چون خداوند بنده اى را دوست بدارد وى را سخت در بلا فرو برد . (بحار:67/208)
غتّ الماء : آب را جرعه جرعه نوشيد بى آنكه ظرف آب را از دهانش به دور سازد . غتّ الكلام او الطعام : فَسُد ، يعنى سخن يا غذا تباه گشت . (المنجد)
غَثّ :
لاغر ، مقابل سمين . غث و سمين: لاغر و فربه . اميرالمؤمنين (ع) ـ در خطبه اى ـ : «الله الله عبادالله ، فان الدنيا ماضية بكم على سنن ... فكانت كيوم مضى او شهر انقضى ، و صار جديدها رثّا و سمينها غثّا» . (نهج : خطبه 190)
غُثاء :
كف . خاشاك سيل . تباه و پوسيده از برگ درخت و مانند آن . رود آورد . (والذى اخرج المرعى * فجعله غثاء احوى) . (اعلى:4 ـ 5)
فى الحديث : «لاتكن كحاطب الليل و غثاء السيل» . (بحار:77/209)
غَثِيث :
لاغر كم گوشت و گوشت لاغر . زرداب جراحت .
غَدْ:
فردا، اصل آن غدو بوده، واو حذف شده بى آن كه جايگزين داشته باشد، بر اصل خود نيز استعمال شده است، نسبت بدان غدىّ وغدوى است، از نظر توسّع بزمان دور كه حتمى الوقوع باشد نيز اطلاق ميكنند: (ولتنظر نفس ما قدّمت لغد)(حشر: 18) كنايه از روز قيامت است.