« هـ »
هـ :
حرف سى ويكم است از حروف هجاى فارسى وبيست وهفتم از حروف هجاى عربى . نام آن «هاء» است . از حروف حلقيه وناريه ومرفوعه ومصمته است . به حساب جمل آن را به پنج دارند .
در عربى ضمير مذكر ومعادل (ــَـ ش) يا (او) در فارسى است . مانند «نصره» و «داره» يعنى ياريش كرد ، وخانه اش ، يا خانه او . و «له» يعنى او را . علامت تأنيث است اگر بوقف خوانده شود ، مانند «فاطمه».
ها :
ضمير مفرد غايب مؤنث است ، معادل «ش» و «آن» و «او» در فارسى . مانند «اتتنى زينب فاكرمتها» : زينب به نزد من آمد پس گراميش داشتم ، يا او را گرامى داشتم . (فالهمها فجورها وتقويها) .
حرف تنبيه است وبر چهار لفظ در آيد :
1 ـ اسم اشاره مانند «ذا» و «ذى» وجز آن . مخصوص اشاره به دور نباشد . مانند «هذا» و«هذه» و«هذى» و«هذاك» و«هذيك».
2 ـ بر ضمير رفعى كه بوسيله اسم اشاره از آن خبر داده شده است : كقوله تعالى (ها انتم هؤلاء)(ضمير انتم بين دو «هاء» تنبيه براى تأكيد است) ومانند آن (الاّ هؤلاء) .
3 ـ نعت «اىّ» در ندا و از آن جدا نمى شود مانند : ايها الرجل ، و«ها» در «هذا» براى تنبيه واجب است براى اينكه مقصود از آن نداست ودر «هذا» در لغت بنى اسد جائز است كه الف آن حذف شود وضمه داده شود «هاء» آن از جهت اتباع وقرائت ابن عامر در «آية الثقلان» بر اين سياق است .
4 ـ بر نام خدا در قسم با حذف حرف قسم گفته مى شود : «ها الله ما فعلت» . با قطع همزه ووصل آن ، ودر هر دو صورت اثبات الف وحذف آن . وآن مبدل از واو قسم است. (منتهى الارب)
به معنى اينك ، چنان كه هرگاه به مردى گويند : أين أنت (كجائى) ؟ گويد : ها انا ذا (اينك منم) .
اسم فعل به معنى خُذ (بگير) مانند (هاؤمُ اقرأوا كتابيه) (حاقّة : 19) يعنى بگيريد نامه ام را بخوانيد .
هائِب :
هيبت زده . ترسنده وبيمناك . رسول الله (ص) : «لا يزال الشيطان هائباً لابن آدم ، ذعراً منه ، ما يصلى الصلوات الخمس لوقتهنّ ، فاذا ضيّعهنّ اجترأ عليه فادخله فى العظائم» : شيطان همواره از آدميزاد بيمناك، وترسان است ، تا گاهى كه نمازهاى پنجگانه را در وقت خود به پا دارد، وچون به نمازهاى خود بى اعتنا گرديد وآنها را ضايع ساخت بر او گستاخ شود وبه گناهان بزرگش بكشاند . (بحار:83/11)
هائج :
به هيجان آمده . جوشش وخشم. «هاج هائجه» : خشم وغضبش به هيجان آمد . گشنِ مايل به گشنى ، حيوان نرِ سخت مايل به لقاح :
محمد بن مسلم ، قال : كنت جالساً مع ابى جعفر (ع) وناضح لهم فى جانب الدار قد اُعلِفَ الخبط وهو هائج ، وهو يبول ويضرب بذَنَبه ، اذ مرّ جعفر (ع) وعليه ثوبان ابيضان ، قال : فنضح عليه فملأ ثيابه وجسده ، فاسترجع ، فضحك ابوجعفر (ع) وقال : «يا بنىّ ! ليس به بأس» : محمد بن مسلم گويد : در محضر امام باقر (ع) نشسته بودم ، شتر آبكشى هم در آن گوشه سراى خانه بسته مشغول خوردن علف خشك بود ، دوران جفت خواهى ميگذرانيد كه طبعاً بول از او دفع مى شد ودُم ميزد ; در اين حال ، جعفر(ع) ـ كودك ـ از در درآمد در حالى كه دو جامه سفيد به تن داشت ، از كنار شتر عبور نمود ، ناگهان شاش شتر بر همه جامه وى بپاشيد ، چنانكه از فرط ناراحتى كلمه استرجاع به زبان راند ، امام چون آن صحنه بديد ، بخنديد وفرمود : پسرم ! باكى نيست . (بحار : 80/110)
هائل :
ترساننده . هولناك . هراس انگيز. على (ع) در وصف دوزخ : «لهب ساطع وقصيف هائل» : آن را شعله اى فروزان و صدائى هراس انگيز باشد . (نهج : خطبه 109)
هائم :
حيران . شيدا . متحيّر . اميرالمؤمنين (ع) : «ما رأيت ظالما اشبه بمظلوم من الحاسد : نفس دائم وقلب هائم وحزن لازم» : هيچ ستمگر نديدم كه به ستم رسيده شبيه تر باشد جز حسود: بخلى مستمر، و دلى سرگشته و حيران، و غم و اندوهى پيوسته دارد . (بحار : 73/256)
هابِط :
فرود آينده وبه زير شونده .
هابيل :
به نقل از تورات ، دومين پسر حضرت آدم بوده است . وى گوسفنددار بود وگزيده ترين گوسفندان خويش را در راه خدا قربان نمود وقربانيش مورد قبول حق گشت ولى برادرش قابيل (يا قائين) كه كشاورز بود زبون ترين نوع محصول كشت خود را بقربان آورد واز او پذيرفته نشد از اين رو بر برادر حسد برد وسرانجام وى را به قتل رساند كه داستان آنها در قرآن ، سوره مائده ، آيه 30 آمده است . به «آدم» در اين كتاب نيز رجوع شود .
هاتِف :
آواز دهنده . خواننده . بانگ دهنده اى كه آن را نبينى .
هاتِف :
سيد احمد اصفهانى كه به هاتف تخلص يافت . نسباً از سادات حسينى است. اصل خاندان او چنانكه از تذكره ها بر مى آيد ، از قصبه اردوباد آذربايجان بوده كه در زمان پادشاهان صفوى از آن سامان به اصفهان آمده ودر اين شهر مسكن گزيده اند .
هاتف در نيمه اول قرن دوازدهم در اصفهان متولد شده . در جوانى به تحصيل رياضى وحكمت وطب پرداخته است ودر اين فنون گويا از محضر ميرزا محمد نصير اصفهانى استفاده كرده است . ودر شعر ، مشتاق را به راهنمائى واستادى خود پذيرفته است .
در حلقه درس ميرزا محمد نصير ومشتاق با صباحى وآذر وصهبا دوستى تمام يافته ، ورشته اين دوستى بين شاگردان مزبور واستادان ايشان از طرفى وبين صباحى وآذر وهاتف وصهبا از طرف ديگر تا آخر عمر پايدار مانده است . از ماده تاريخهائى كه در ديوان هاتف ديده مى شود چنين بر مى آيد كه هاتف در آخر عمر به يك جا قرار نداشته وغالباً بين سه شهر اصفهان وقم وكاشان در سفر ورفت وآمد بوده ; چنانكه در سال 1184 در قم بسر مى برده ودر سال 1187 در اصفهان ، وسال 1195 و 1196 در كاشان بوده ، آخر عمر را به قم آمده ودر اواخر سال 1198 در آن شهر فوت كرد وبه خاك سپرده شده است .
نديدم زان گل بى خار جز مهر ووفا امازباغ از جور گلچين وجفاى باغبان رفتم
سخن كوته زجور آسمان هاتف بناكامىزياران وطن دل كندم واز اصفهان رفتم
حاجى سليمان صباحى تاريخ وفات او را ضمن قطعه اى چنين بيان كرده است :
سخندان جهان افروز سيد احمد هاتفكه دُرّ نظم او آويزه گوش جهان بادا ...
به آيين دعا گفتم صباحى بهر تاريخشكه «يارب منزل هاتف بگلزار جهان بادا»
(دهخدا)
هاتك :
پرده در .
هاتِل :
ابر سياه بارنده . ج : هُتَّل .
هاجِر :
سخن پريشان گوى . جدائى كننده.
هاجَر :
همسر حضرت ابراهيم خليل الرحمن ومادر اسماعيل عليهماالسلام . وى مصرى نژاد وقبطى تبار ، واز بستگان مرزدار شام بود كه چون ابراهيم از عراق بدان سرزمين عزيمت نمود هنگام ورود به مرز ، مأموران به بازرسى امتعه سفر حضرت ابراهيم (ع) پرداختند ، وى از فرط غيرت همسرش ساره را در ميان صندوقى جاى داده بود مأموران خواستند درب صندوق بگشايند ابراهيم ممانعت نمود تا سرانجام وى را به نزد حاكم آنجا بردند ، حاكم دست به سوى صندوق برد در حال دستش خشك شد ، از ابراهيم خواست از خداى خويش بخواهد وى را ببخشايد ، ابراهيم دعا كرد ودست به حال نخست بازگشت ، پس از مشاهده اين معجزه هاجر را كه دخترى از بستگانش بود به كنيزى ، به ساره داد . ابراهيم كه تا آن روز از ساره فرزندى نداشت ، وى را از ساره بخريد وبه كابين خويش درآورد ، هاجر در سرزمين شام اسماعيل را بزاد ، از جانب خداوند به ابراهيم فرمان رسيد كه هاجر را با فرزندش به مكه ببر ودر خدمت كعبه گمار . وى چنين كرد (كه دنباله ماجرى را ذيل واژه «ابراهيم» ملاحظه مى كنيد) سرانجام پس از ساليانى هاجر در مكه در گذشت ودر حجر ، به خاك سپرده شد . (بحار:12/104 وسفينة)
ابن اسحاق از محمد بن مسلم زهرى روايت كرده : رسول خدا (ص) به اصحاب فرمود : چون به مصر شديد با مردم آن ديار به نيكى رفتار كنيد ، كه آنها را با ما خويشى وقرابتى است .
ابن اسحاق گويد : به محمد بن مسلم گفتم : خويشى پيغمبر (ص) با آنها چگونه بوده است ؟ وى فرمود : هاجر ، مادر اسماعيل (ع) كه جدّ اعلاى رسول خدا(ص) است ، مصرى تبار بوده . (سيره ابن هشام : 1/7)
هاجِرَة :
نيمروز در گرماى تابستان از هنگام زوال خورشيد تا عصر ; زيرا در آن حال مردم به خانه هاى خويش پناه مى گيرند چنان كه گوئى مهاجرت كرده اند . يقال : «خرج وقت الهاجرة» . (اقرب الموارد)
در حديث آمده : «لاتقام الحدّ فى الصيف فى المهاجرة وتقام اذا برد النهار» . (بحار:79/98)
هاجِس :
آنچه در دل افتد . ج : هواجِس.
هاد :
اسم فاعل از هدى وهدايت ; راهنما . صورتى از هادى . (انما انت منذر ولكلّ قوم هاد) : تو تنها بيم دهنده باشى وهر قومى را ، راهنمائى است . (رعد : 7)
هادم :
اسم فاعل از هدم ، شكننده وويران كننده بنا . رسول الله (ص) : «اكثروا من ذكر هادم اللذّات» : بسيار ياد كنيد ويران كننده وبر باد دهنده لذتها (يعنى مرگ) را . (وسائل:2/435)
اميرالمؤمنين (ع) : «كان رسول الله (ص) كثيراً ما يوصى اصحابه بذكر الموت ، فيقول: اكثروا ذكر الموت ، فانّه هادم اللذّات ، حائل بينكم وبين الشهوات» : رسول خدا(ص) بسيار اصحاب خود را به ياد مرگ سفارش مى نمود ومى فرمود : بسيار به ياد مرگ باشيد كه آن ويران كننده لذتها است ، مانعى است ميان شما وشهوتهاى ناروا . (وسائل : 2/436)
هادِىء :
آرام . آرام گيرنده . صوت هادىء : صدائى آرام . مؤنث آن : هادِئة . على(ع) : «فاعملوا والعمل يُرفع والتوبة تنفع والدعاء يسمع والحال هادئة والاقلام جارية» : اى مردم! هم اكنون به عمل بپردازيد كه عمل بالا مى رود و توبه سودمند است و دعا شنوده مى گردد و وضع آرام است و قلمها (ى نوشتن اعمال) به كار است. (نهج : خطبه 230)
هادِى :
راهنما . (ومن يضلل الله فلا هادى له) : هر كه را كه خدا از راه بدر برد كسى نتواند وى را به راه آرَد . (اعراف : 186) يعنى كسى كه بر اثر كفر وعصيان مستوجب اين گردد كه خداوند وى را از راه بهشت بيرون كند كسى نتواند او را به راه بهشت هدايت نمايد . (مجمع البيان)
هادى :
از القاب امام على النقى امام دهم است . به «على بن محمد» رجوع شود .
هادى سبزوارى :
به «سبزوارى» رجوع شود .
هادى عباسى :
چهارمين از خلفاى بنى عباس ، موسى بن مهدى . وى در محرم سال 169 كه پدرش بمرد ، به خلافت رسيد. هادى به قساوت قلب وادب وسخاوت مشهور بوده ونقل شده كه روزى وى بر درازگوشى سوار ودر يكى از باغهاى خود در سير وسياحت بود ناگهان گماشتگان او يكى از خوارج را كه دستگير كرده بودند ، به باغ آوردند ، خارجى با تردستى شمشير يكى از مأمورين را بستد وقصد قتل خليفه نمود ، مأمورين وحشت زده فرار كردند ولى هادى با كمال آرامش اشاره كرد وگفت : گردنش را بزن . خارجى گمان كرد مأمورى در قفاى او است بدان سمت نگريست ، هادى جلدى كرد وخود را بر او افكند وشمشير از او بستد واو را بكشت . وى بسال 170 در بغداد به سن 25 سالگى درگذشت .
هاذِر :
يوم هاذر : روزى بسيار گرم .
هاذِل :
ميانه شب .
هار
(فارسى) : گردنبند از مرواريد ، رشته مرواريد . حيوان ديوانه خصوصاً سگ ديوانه .
هار :
بناى شكسته . باره افتاده . منهدم شده. در اصل هائر است ، عين آن را كه همزه است ودر اصل واو بوده حذف كردند ، خلاف قياس ، مثل «شاك» كه در اصل «شائك» بوده ، نه مقلوب هائر است چنان كه بعضى گمان برده اند ; زيرا كه إعراب آن مثل إعراب صحيح است نه مثل قاضى . (غياث اللغات)
(أفمن اسّس بنيانه على تقوى من الله ورضوان خير أم من اسّس بنيانه على شفا جرف هار فانْهارَ به فى نار جهنّم ...) : آيا آن كه شالوده كار خويش را بر خداى ترسى وكسب رضاى خدا بنا نموده بهتر است يا كسى كه ساختمان خويش را بر پايه اى سست در كنار گذر سيل قرار داده كه سرانجام ، آن شالوده سست ، ساختمان وى را به آتش دوزخ فرو ريزد وخداوند ، ستمگران را هدايت نخواهد نمود . (توبه : 109)
هاران :
بن آزر (يا ابن تارخ) برادر حضرت ابراهيم (ع) وپدر حضرت لوط (ع) بود. ديگر هاران : عم ابراهيم (ع) وپدر ساره همسر وى بوده است .
هارِب :
گريزنده . اميرالمؤمنين (ع) : «ايّاكم والكذب ، فانّ كلّ راج طالب ، وكلّ خائف هارب» : از دروغ بپرهيزيد ، كه هر اميدوار در پى آنچه بدان اميد دارد پويا ، وهر بيمناك از آنچه بيم دارد گريزان است . (كافى وبحار : 72/246)
«انّ الموت طالب حثيث : لايفوته المقيم ولايعجزه الهارب» : همانا مرگ پيگيرى سرسخت است : نه آن كه ايستاده است از آن نجات مى يابد ونه آن كه گريزان است از چنگال آن فرار تواند كرد . (نهج : خطبه 123)
هاروت و ماروت :
نام دو ملك كه داستان آنها در قرآن كريم آمده است : (واتّبعوا ما تتلو الشياطين على ملك سليمان وما كفر سليمان ولكنّ الشياطين كفروا يعلّمون الناس السحر وما أُنزِلَ على الملكين ببابل هاروت وماروت وما يعلّمان من احد حتّى يقولا انّما نحن فتنة فلا تكفر فيتعلّمون منهما ما يفرّقون به بين المرء وزوجه وما هم بضارّين به من احد الاّ باذن الله ويتعلّمون ما يضرّهم ولاينفعهم ولقد علموا لمن اشتراه ما له فى الآخرة من خلاق ...): جهودان همان را پذيرفتند وپيروى كردند كه بدكاران درباره حكومت سليمان مى گفتند (كه مى گفتند : سليمان جادوگر است واين سلطنت را وسيله سحر به دست آورده است) حال آنكه سليمان كافر نشد (وبه وسيله جادو ، حكومت را به چنگ نياورد) بلكه بدكاران كافر شدند كه (علاوه بر آن نسبت كه به سليمان دادند) مردمان را سحر وجادو مى آموزند ، ونيز به مردم مى آموزند هر آنچه بر آن دو فرشته بابلى يعنى هاروت وماروت نازل گرديد (كه آن عبارت بود از بيان حقيقت سحر ورموز وحيله هائى كه ساحران به كار مى بردند تا مردم به ماهيت سحر پى ببرند وفريب ساحران نخورند) وآن دو فرشته چون كسى را اسرار سحر مى آموختند ، به وى مى گفتند: ما مايه آزمايش شمائيم (كه چون علم سحر به شما بياموزيم نيك سيرتان از آن بهره نيكو برند وبدان وسيله، سحر ساحران را باطل سازند وبدكاران از اين رهگذر جادوگرى را رواج دهند) پس تو (كه سخنان ما را مى شنوى) راه كفر را اختيار مكن . ولى آنها (پند آن دو ملك را ناشنيده گرفته) آن بخش از كلمات آن دو را مى آموختند كه (بيشتر در تباهى كاربرد داشت و) ميان مرد با همسرش بدان وسيله جدائى مى افكندند ، با توجه به اين كه آنها جز به خواست خدا نتوانند به كسى زيان رسانند ، وآنها چيزى را (از آن دو ملك) فرا مى گرفتند كه به زيان آنها بود نه به سودشان، واين را (نيز) مى دانستند كه هر كه اين معامله كند (كه دين خدا را به سحر عوض كند) وى را در آخرت بهره ونصيبى نباشد ، وهمانا شانس خود را به بد بهائى فروختند . (بقرة : 102)
از مضمون آيه به وضوح مفهوم مى گردد كه كار آن دو فرشته معصوم ، روشنگرى مردم آن عصر وبيان داشتن راز ورمز سحر وپرده بردارى از اسرار كار ساحران بوده ، كه مردمان از اين طريق به حيله آنان آگاه گردند وفريب آنها نخورند ; وحتى به مردم مى گفته اند كه : «ما فتنه ايم» يعنى كار ما مى تواند وسيله گمراهى شما گردد ، بدين معنى كه اشخاص مى توانند از اين عمل ما ، سوء استفاده نموده به جاى اين كه از آن سود ببرند به خود وديگران زيان رسانند . چنانكه ذيل آيه بدين مطلب اشاره شد كه سحر پژوهانِ حرفه اى ، از آموزش آن دو ملك به زيان مردم بهره گيرى مى كرده وبه جاى اين كه جنبه مثبت ومفيد آن را به كار بندند ، از بعد منفى ومضرّ آن استفاده مى كرده اند . (نگارنده)
در برخى از روايات آمده كه پس از حضرت نوح (ع) ساحران وشعبده بازان ، فراوان شدند ومردم را به سحر خويش مى فريفتند ، لذا خداوند دو ملك را به نامهاى «هاروت وماروت» به صورت آدميان بر پيغمبر آن زمان نازل نمود كه حقيقت سحر ورموز آن ، ونيز طريقه دفع ومبارزه با آن را به آن پيغمبر بياموزند ، پيغمبر دانش مربوطه را از آنها فرا مى گرفت وبه مردم ابلاغ مى نمود وآنان را از جادو وجادوگران ، برحذر مى داشت . (بحار : 59/319 ; عيون اخبار الرضا وتفسير عيّاشى)
واما داستان عصيان آن دو ملك وچاه بابل ومطالبى از اين قبيل كه در برخى از كتب آمده است ، در احاديث صحيحة وتفاسير معتبره ذكر نشده ، وحسب ظاهر از اسرائيليات ضعيف المأخذ نقل گرديده باشد; چه ملائكه از گناه وخطا معصوم ومبرّى مى باشند .
هارون :
ابن ابى سهل بن نوبخت ، از خانواده معروف نوبختى كه معاشر ابونواس شاعر مشهور دربار هارون الرشيد بوده است. علامه مجلسى در بحار الانوار بنقل از كتاب فَرَج الهموم ، تأليف سيد رضى الدين على بن طاووس نقل مى كند كه هارون بن ابى سهل وبرادرش محمد عريضه اى به حضرت امام ابوعبدالله جعفر بن محمد الصادق (ع) نوشته ، سؤال كردند كه ما از فرزندان نوبختيم وپدر ومادر وجد ما عمر خود را به تحصيل نجوم مى گذراندند ، آيا اشتغال به اين فن حلال ومجاز است يا نه ؟ حضرت (ع) در جواب فرمودند : «آرى ! حلال است» . (خاندان نوبختى; تأليف عباس اقبال : 19)
هارون :
بن رئاب مكنّى به ابوالحسن ، مردى زاهد بود ودر زير لباس خود جامه پشمين مى پوشيد . در كتاب «خرائج» ، از خود وى نقل شده كه گفت : برادرى جارودى مذهب، داشتم روزى به نزد امام صادق (ع) رفتم ، فرمود : «آن برادرت كه جارودى مسلك بود در چه حال است» ؟ گفتم : مردى شايسته ومورد پسند قاضى وهمسايگان مى باشد ، جز اينكه به ولايت شما اعتراف ندارد . فرمود : «چه امرى وى را از اين اعتراف باز مى دارد» ؟ گفتم : به گمان خودش ، پرهيز وورع ، وى را از وابستگى به شما باز مى دارد . فرمود : «پس ورع وتقواى او در شب نهر بلخ چه شد» ؟!
بقيه داستان به واژه «بلخ» رجوع شود .
هارون :
بن عمران ، از پيامبران بنى اسرائيل وبرادر موسى ووزير او . در قاموس كتاب مقدس آمده كه هارون به معنى كوه نشين است . بخشى از تاريخ زندگى اين پيغمبر ضمن حالات موسى بن عمران ذكر شد ، به آنجا رجوع شود .
شخصى به امام باقر (ع) عرض كرد : آيا هارون برادر پدر ومادرى موسى بوده ؟ فرمود : «آرى» . وى گفت : كداميك بزرگتر بودند ؟ فرمود : «هارون» . گفت : وحى بر هر دو نازل مى شده ؟ فرمود : «وحى بر موسى نازل مى شد واو مطالب را به هارون مى رساند» . گفت : حكومت وقضاوت وامر ونهى به دست كداميك بود ؟ فرمود : «موسى با خدا سخن مى گفت وهارون آن را به نگارش در مى آورد وموسى قضاوت مى نمود وچون موسى به مناجات مى رفت ، هارون به جاى او مباشر امور بود . گفت : كداميك زودتر از دنيا رفتند ؟ فرمود : «هارون زودتر مرد وهر دو آنها در تيه (بيابان) مردند» . گفت : موسى را فرزندى بوده است ؟ فرمود : «خير ، فرزند از آن هارون بود» .
از حضرت صادق (ع) روايت شده كه روزى موسى به هارون گفت : بيا به كوه طور رويم . چون بدانجا رهسپار گشتند در بين راه خانه اى را ديدند كه درختى به درب آن ودو پارچه بر آن درخت بود . موسى به هارون گفت: رخت خويش را از تن برون كن واين دو پارچه را بپوش ودر اين خانه وبر اين تخت كه در آن است بخواب . وى چنين كرد ومحض اينكه بر تخت بخفت خداوند روحش را بستد ووى را با تخت وآن خانه به آسمان برد . چون موسى بازگشت وماجرا را به بنى اسرائيل بازگفت ، آنان گفتند : تو دروغ مى گويى ، تو خود وى را به قتل رسانده اى . موسى به نزد خداوند شكوه نمود . خداوند ملائكه را فرمود جسد هارون را در هوا بر زبر سر بنى اسرائيل بداشتند كه وى مرده است . واز آن حضرت آمده كه هارون صد وسى سال زندگى كرد . (بحار 13/27 ـ368 و11/65)
هارون :
بن موسى بن جعفر . مادرش ام ولدى از كنيزان آن حضرت بوده وبه نقل از ناسخ التواريخ ، قبر وى در روستاى تكيه طالقان است . در رى وهمدان گروهى از سادات به وى منسوبند ; چنانكه در كتاب «سرّ السلسله ابونصر بخارى» آمده است .
هارون الرشيد :
فرزند محمد المهدى بن منصور ، مادرش كنيزى يمنى به نام خيزران : پنجمين ومقتدر ترين خليفه عباسى ، بسال 148 در رى هنگامى كه پدرش بر آنجا وبر بلاد خراسان امارت مى كرد متولد ، ودر 14 يا 18 ربيع الاول سال 170 بامداد شبى كه برادرش موسى هادى از دنيا رفت وى بر سرير خلافت عباسى مستقر گشت ، ودر سوم جمادى الآخر سال 193 در روستاى سناباد طوس ، پس از بيست وسه سال وچند ماه به سنّ چهل وچهار سال وچهار ماه بدرود حيات گفت .
چون وى بر مسند خلافت نشست يحيى بن خالد برمكى را وزير خويش كرد واين سلسله در حكومت هارون نفوذى شگرفداشتند . از جاحظ نقل شده است كه گفته : براى رشيد فراهم شد آنچه كه براى ديگران فراهم نشد ، وزرايش برامكه بودند وقاضى او ابو يوسف وشاعرش مروان بن ابى حفصه ونديم او عباس بن محمد ، پسر عم پدرش ، وهمسرش زبيده ومغنّى او ابراهيم موصلى وحاجبش ، فضل بن ربيع بوده ، كه هريك از اينها را امتيازى خاصّ است .
مادرش خيزران ، چون بسال 173 بمرد، محصول ساليانه املاك ومستغلات او صد وشصت ميليون درهم بوده ، ودر همان سال، محمد بن سليمان عباسى از دنيا رفت ورشيد اموالش را كه در بصره بود ، مصادره كرد ومحصول روزانه او صد هزار درهم بود .
هارون مردى دانش دوست وادب پرور بود ودر عهد او بازار تجارت وادب وعلوم رونقى بسزا يافت .
كشور اسلامى را شرقاً وغرباً وشمالاً گسترش داد ، با امپراطور روم سه بار جنگيد وعاقبت وى را به دادن جزيه وادار ساخت .
در سال 187 نامه اى از سلطان روم به وى رسيد بمضمون نقض قراردادى كه از پيش ، ميان هارون وملكه آن ديار به نام «رينى» منعقد شده بود ، ومتن نامه چنين بود: از طرف «نقفور» سلطان روم به «هارون» سلطان عرب ، اما بعد ، آن زن كه پيش از من سلطنت اين سرزمين را به عهده داشت تو را در جايگاه «رخ» نشانيد وخود را مقام «بيدق» داد ، از اين رو اموال فراوانى را از اين بيت المال به نزد تو فرستاد ، اين نبود جز به علت ضعف زنان وحماقت آنها ، اكنون به محض اينكه نامه مرا خواندى هر آنچه از آن اموال كه در حوزه تو باقى است به ما مسترد دار ، ودر غير اين صورت ، ميان ما وشما شمشير ، داورى خواهد كرد .
چون رشيد نامه را تلاوت نمود ، سخت به خشم آمد ; آنچنان كه كسى را ياراى نظر به چهره او نبود واهل مجلس او ، همه از ترس پراكنده شدند ، وزير را جرأت سخن نماند ، در حال قلم ودواتى بخواست وبر پشت آن نامه نوشت : «بسم الله الرحمن الرحيم ، من هارون ، اميرالمؤمنين الى نقفور، كلب الروم ، قد قرأت كتابك يا ابن الكافرة ، والجواب ما تراه لا ما تسمعه» (بنام خدا ، از طرف هارون زمامدار مسلمين به نقفور سگ روم ، نامه ات را خواندم ، اى فرزند زن كافره، پاسخ آنچه كه هست به چشم بينى نه آنچه كه به گوش بشنوى) .
آنگاه در همان روز با لشكرى جرّار ، رهسپار ديار روم گرديد ومركب براند تا به مركز روم رسيد ، جنگى نمايان كرد وبر آنها استيلا يافت ، نقفور امان خواست وملتزم شد كه هر ساله خراج روم را به پايتخت اسلام حمل كند ، هارون پذيرفت ومراجعت كرد .
در سال 192 پسر بزرگ خود ، امين را به جاى خويش در بغداد نشاند وخود به قصد سركوبى رافع بن نصر سيّار ، كه عاصى شده وسمرقند را به تصرف خويش در آورده بود و نيز به قصد جنگ با خوارج مشرق ايران عازم آن ديار گشت .
محمد بن صباح طبرى مى گويد : پدرم كه از دوستان صميمى رشيد بود ، در اين سفر وى را از بغداد تا نهروان مشايعت نمود . پدرم گفت : در بين راه كه با يكديگر مشغول گفتگو بوديم ، ناگهان رو به من كرد وگفت : اى صباح ! گمان نكنم پس از اين روز مرا ببينى . گفتم : عمر خليفه دراز باد ! خداوند شما را به سلامت باز ميگرداند . گفت : آخر تو كه نمى دانى من چه مى كَشم . گفتم : نه به خدا سوگند . گفت : پس بيا تا دردم را به تو نشان دهم . آنگاه از راه بكنار رفت وهمراهان نزديك را اشاره كرد كه از او دور شوند . چون من واو تنها شديم ، گفت : اى صباح ! اين راز امانتى است كه به تو مى سپارم مبادا به كسى بگوئى ! سپس جامه از شكم برداشت ، پارچه اى از حرير ديدم كه حوالى شكم خود بسته بود ومعلوم بود به زير آن زخمى است . گفت : اين بيمارى ملازم من است وهيچكس جز فرزندانم از آن آگاه نيست وهريك از آنها يك نفر را بر من گماشته اگر مرگم فرا رسد او را خبردار كند . مسرور ، گماشته مأمون است وجبريل بن بختيشوع ، گماشته امين . اينها حتى نفسهاى مرا احصاء مى كنند وروز به روز با شتاب منتظر مرگ منند ، اگر خواستى حقيقت اين امر بر تو روشن گردد ، هم اكنون اسبى جهت سوارى بخواهم ، آنها اسبى لاغر وبد را حاضر كنند كه مرا رنج دهد وزودتر به حياتم خاتمه دهد . پس وى از يكى از فرزندان ، اسبى بخواست ; چون آوردند همان بود كه گفته بود . نگاهى به من كرد وبر اسب سوار شد . مرا وداع گفت ورهسپار بلاد خراسان شد ، وچون به طوس ، روستاى سناباد رسيد به همان بيمارى درگذشت . وى از نقدينه ، صدميليون دينار واز اثاث البيت وجواهرات وديگر اشياء ، معادل صد ميليون وبيست وپنج هزار دينار بجاى گذاشت .
|
|
|