هارون ، مردى خونريز وسفّاك وبى رحم بود ، واز جنايات بزرگ او به زندان افكندن وبالاخره به شهادت رسانيدن امام موسى بن جعفر (ع) وآزار وشكنجه وقتل سادات وعلويين بوده وجمعى از بزرگان اين خاندان به دست وى به قتل رسيدند ، از جمله ادريس بن عبدالله بن حسن مثنّى كه در واقعه «فخ» در ركاب حسين بن على بوده وپس از شهادت حسين وبرادر خود ، سليمان به جانب مصر وسرزمين مغرب رفت . مردم آن سامان با وى بيعت كردند وسلطنت وى عظيم گشت . چون اين خبر به هارون رسيد ، سخت مضطرب شد ، لاجرم كسى را فرستاد كه وى را از روى مكر وخدعه مسموم ساخت ، وچون به زهر كشته شد كنيزى داشت كه از وى باردار بود ، اولياى دولت تاج خلافت بر شكم او نهادند واو پس از چهار ماه پسرى آورد واو را ادريس ، نام نهادند، ادريس بن ادريس وفرزندزادگان او در مصر اقامت كردند وبه بنى فاطمه يا فواطم ، مشهور شدند .
وديگر «يحيى بن عبدالله بن حسن مثنّى» ، صاحب ديلم است . به اين واژه در اين كتاب رجوع شود .
وديگر «محمد بن يحيى بن عبدالله» است كه بكّار بن زبير ، والى مدينه از جانب رشيد ، وى را دستگير وبه زندان افكند وپيوسته در زندان ببود تا وفات يافت .
وديگر «حسين بن عبدالله بن اسماعيل بن عبدالله بن جعفر بن ابى طالب» است كه بكّار در ايام ولايت خويش بر مدينه وى را بگرفت وتازيانه سختى بر او زد تا از صدمه تازيانه به شهادت رسيد .
وديگر «عباس بن محمد بن عبدالله بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب (ع)» است كه چون به نزد هارون احضار گرديد ميان او وهارون سخنانى ردّ وبدل شد وبالاخره هارون به وى گفت : يا ابن الفاعلة! عباس گفت : زانيه ، مادر تو است كه در اصل كنيزكى بوده وبنده فروشان ، در بستر او رفت وآمد مى كرده اند . هارون از اين سخن ، سخت به خشم آمد و وى را نزد خويش بخواند وگرزى بر او زد و او را به شهادت رساند .
واز جمله اسحاق بن حسن بن زيد بن حسن بن على بن ابى طالب است كه در حبس هارون وفات يافت .
وديگر عبدالله بن حسن بن على بن الحسين، معروف به افطس مى باشد واو همان است كه هنگام خروج حسين بن على، شهيد فخ ، چون مؤذن وقت نماز صبح به بالاى مناره رفت كه اذان بگويد ، عبدالله با شمشير كشيده بالاى مناره رفت ومؤذن را گفت كه در اذان «حىّ على خير العمل» بگويد ، مؤذن چون شمشير كشيده ديد به دستور عمل كرد ، عمرى والى مدينه كه اين جمله را در اذان شنيد احساس شرّ وخطر كرد ، وحشت زده فرياد بركشيد كه استر مرا در خانه حاضر كنيد ومرا به دو حبه طعام آب دهيد ، اين بگفت واز منزل خويش بيرون شد وبا شتاب تمام فرار مى كرد واز ترس ضرطه مى داد تا گاهى كه خود را از فتنه علويين نجات داد .
وبالجمله در زمان رشيد ، جماعت بسيارى از علويين وآل ابوطالب به شهادت رسيدند كه اسامى اكثر آنها معيّن نشده است. به واژه «سادات» در اين كتاب رجوع شود . (تتمة المنتهى و تاريخ الخلفاء و المنجد)
هارى :
ديوانگى سگ . داء الكلب . كَلَب .
هاشم :
آنكه نان در اشكنه (تليت) خرد مى كند .
هاشم :
بن عبد مناف بن قصىّ بن كلاب بن مرّه ، جدّ سلسله بنى هاشم واز اجداد پيغمبر اسلام ويكى از بزرگان ومعارف ورؤساى قريش در عصر خويش بوده است. در مكه به دنيا آمد . نامش عمرو بود به سبب بلندى مرتبه ومقامى كه داشت ، وى را عمرو العلى مى خواندند . هاشم لقب او است واين لقب بدان جهت به وى داده شد ، كه در قحط سالى در مكه خوان ضيافت گسترد ونان در كاسه خرد مى كرد وتريد به مردم مى داد . وهشم به معنى شكستن وخرد كردن نان در كاسه است جهت تريد .
عبد مناف ، پدر هاشم را چهار پسر بود : هاشم ، پدر عبدالمطلب . عبد شمس ، جدّ بنى امية . نوفل ، جدّ جبير بن مطعم ومطّلب ، جدّ اعلاى محمد بن ادريس شافعى . هاشم وعبد شمس توأمان متولد شدند وهنگام تولد پيشانى ايشان به هم اتصال داشت بطورى كه آن دو برادر را به وسيله شمشير از يكديگر جدا كردند، يكى از عقلا كه اين داستان را شنيد پيش بينى كرد كه هميشه در ميان اولاد اين دو برادر شمشير قائم خواهد بود وآخر الامر نيز اين تطيّر به وقوع پيوست. گويند : نخستين كسى كه براى تجارت قريش در سفر تابستانى وزمستانى (رحله الشتاء والصيف) معمول كرد ، هاشم بود ; سفر تابستانى كاروان تجارت به غزّه (فلسطين) وبلاد شام وگاهى به آنكارا ، ومسافرت زمستانى به يمن وحبشه بود .
وى با دولت روم وبا امراى غسّانى شام قراردادهائى جهت تأمين وتسهيل عبور كاروانهاى تجارتى قريش بسته بود . برادران وى عبدالشمس ونوفل ومطلب نيز به ترتيب قراردادهائى با پادشاه حبشه وپادشاه ايران وپادشاه يمن ، مبنى بر تأمين كاروانهاى قريش بسته بودند وبدين ترتيب تجارت قريش به دست پسران عبد مناف اداره مى شد . هاشم يكى از بخشندگان معروف در دوره عرب جاهلى بوده كه جود وسخايش ، ضرب المثل بوده است . وى نيكو رُوىْ ودر حسن وجمال ، بى مانند بود . در يكى از سفرهايش در شهر يثرب (مدينه) با زنى به نام سلمى ، كه از اشراف قبيله بنى نجّار بود ، ازدواج كرد (500 ميلادى) واز اين ازدواج پسرى بوجود آمد كه او را شيبه ناميدند وبعدها به عبدالمطلب مشهور گشت. اين كودك نزد مادر در مدينه بود . هاشم سه پسر ديگر نيز داشت كه اسد ، پدر فاطمه ، مادر اميرالمؤمنين (ع) ونفيله وابوصيفى نام داشتند . هاشم در راه مسافرت به فلسطين ، بيمار شد وچون به غزّه رسيد درگذشت در حالى كه هنوز جوان بود ودر همان شهر به خاك سپرده شد . (510 ميلادى) وبدين مناسبت شهر غزّه به غزّه هاشم معروف گشت . پس از مرگ هاشم ، برادرش مطلب متصدى مناصب موروثى شد واز وجود برادرزاده در مدينه اطلاع يافت ، بدانجا رفت ووى را با خود به مكه آورد ، چنانكه روايت شده است وقتى كه وى با برادرزاده به مكه وارد شد مردم مى پرسيدند اين كيست ؟ مطلب مى گفت : اين بنده من است لذا شيبه به عبدالمطلب شهرت يافت .
هاشم :
بن سليمان بن اسماعيل حسينى توبلى كتكانى بحرانى . عالم ، فاضل ، مدقّق، فقيه ، مفسّر ومحدّث متتبع امامى ، كه در كثرت تتبع ، ثانى مجلسيش شمارند .
به «هاشم بحرانى» رجوع شود .
هاشم :
بن عتبة بن ابى وقّاص ملقب به مرقال از صحابه رسول خدا بود ودر فتح مكه ايمان آورد . وى به شجاعت ودرايت موصوف بوده در جنگ قادسيه به همراه عمّ خود سعد بن ابى وقاص جلادتها ورشادتها نموده وشهر جلولاء عراق به دست او فتح شد .
هاشم از پيوستگان وارادتمندان به على بن ابيطالب بود كه آن حضرت را شناخته بود وبه مقام والايش پى برده بود چنانكه در حديث آمده وى به حضرت گفت : به خدا سوگند ! دوست ندارم همه آنچه بر روى زمين وجود دارد وهر آنچه آسمان بر آن سايه افكنده از آن من باشد كه با يك تن از دوستان تو دشمنى كنم يا با دشمنان تو طرح دوستى افكنم. وحضرت چون اين سخن از او شنيد ، گفت : «اللّهم ارزقه الشهادة فى سبيلك والمرافقة لنبيك» . در كتاب «الاصابة فى تمييز الصحابة» آمده است كه چون خبر قتل عثمان وبيعت مردم با اميرالمؤمنين على(ع) به كوفه رسيد مردم كوفه به نزد ابوموسى اشعرى كه والى آنجا بود رفتند تا به حساب اميرالمؤمنين با وى بيعت كنند اما او توقف نمود وگفت : بايد چندى درنگ كنيم كه تا از مدينه خبرى رسد . هاشم كه در جمع بود بپاخاست وگفت : دگر چه خبرى رسد ؟ عثمان را كشتند ومسلمانان از مهاجر وانصار با على بيعت كردند ، مى ترسى اگر با على بيعت كنى ، عثمان زنده شود وتو را توبيخ نمايد ؟! هاشم اين بگفت وسپس دست راست خود بيرون كرد وگفت : اين دست على ، وبا دست چپ ، دست راست را بگرفت وگفت : اكنون با على بيعت كردم وبخلافت او راضى شدم . ابوموسى چون اين كار را از هاشم بديد بناچار اعلام بيعت نمود ومردم آنجا بيعت نمودند .
هاشم در صفين بر ميسره لشكر على (ع) امير بود ونبردى سخت بداد كه دوست ودشمن بر او آفرين گفت وعمار ياسر پيوسته او را تحريض وتشجيع مى نمود وگروهى از قاريان قرآن وسحرخيزان كه به وى ارادت مىورزيدند نيز در كنار او جنگيدند تا همگى شاهد شهادت را به آغوش كشيدند وچون على (ع) بر اجساد آنها عبور نمود واجساد قاريان قرآن را پيرامون جسد هاشم پراكنده ديد ، فرمود :
جزى الله خيراً عصبة اسلميةصباح الوجوه صرّعوا حول هاشم
مرقال به معنى دونده است وگويند : اين لقب در صفين به هاشم داده شد ; چه وى علمدار بود وچون على (ع) علم را به وى مى سپرد به سرعت به دنبال دشمن مى دويد . (سفينة البحار)
نصر بن مزاحم در كتاب صفين چاپ مصر : 402 وطبرى : 6/23 و ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه : 2/278 وابن اثير : 3/135 آورده اند كه يكى از روزهاى جنگ صفين ، جوانى از لشكر معاويه به ميدان آمد وبدين گونه ، رجز مى خواند :
انا ابن ابناء الملوك غسّانوالدائن اليوم بدين عثمان
انبأنا اقوامنا بما كانان عليّاً قتل ابن عفان
سپس به نبرد پرداخت ودر حال نبرد به ساحت مقدس اميرالمؤمنين (ع) جسارت مى كرد وسب وشتم مى نمود ، هاشم چون اين بديد رو به وى كرد وگفت : اين سخن كه امروز بزبان مى رانى ، فردا در محكمه اى مطرح خواهد شد ومورد بررسى قرار مى گيرد واين نبرد كه امروز تو بدان مشغولى روزگارى به داورى نهاده مى شود وديوان محاسباتى بر آن گشوده مى شود ، نيك بينديش وخويشتن را به مهلكه ابدى ميفكن كه سرانجام به محضر پروردگار خوانده شوى واز اين كارت بازپرسى خواهى شد . وى گفت : من بدين جهت با شما مى جنگم كه به من رسيده كه نه اميرتان نماز مى خواند ونه خود شما هرگز نماز خوانده ايد ، وديگر اين كه امير شما خليفه پيغمبر وپيشواى ما عثمان را كشته وشما وى را بر اين امر يارى نموده ايد . هاشم گفت : تو را با عثمان چه كار ؟! وى را ياران رسول خدا وقاريان قرآن به قتل رساندند ، بدين جرم كه بدعتهائى در دين نهاده وبر خلاف حكم قرآن عمل كرده بود ، وچنان كه مى دانى اصحاب پيغمبر(ص) خود صاحبان دين واولى از ديگران به حمايت اين دين اند ، ومن گمان نكنم كه يك چشم به هم زدن تو در غم
اين امت ويا در غم دين آنها بوده باشى . شامى گفت : آرى ! آرى ! من دروغ نمى گويم كه دروغگوئى روشى ناشايست وزيانبخش وآدمى را عار وننگ است . هاشم گفت : پس اين امور را كه اطلاع درستى بر آنها ندارى واز اصل وفرع وحقيقت آن ناآگاهى، رها ساز وبه اهلش واگذار كن وبدانچه علمت به آن مى رسد عمل كن وخود را تباه مساز . مرد شامى را سخنان هاشم پسند آمد ونصايح صميمانه وى بدلش نشست وگفت : به خدا سوگند چنان پندارم كه تو خير مرا خواستى وبدين سخنان هدايت مرا منظور داشتى . هاشم گفت : اما اين كه گفتى : امير ما نماز نمى خواند اين را بدان كه وى نخستين كسى بوده كه با رسول خدا (ص) نماز گزارده ، واو از هر كسى بدين خدا آگاه تر وبه رسول خدا(ص) نزديكتر است ، واما اينها كه به همراه او ودر كنار او مى جنگند همه از قاريان قرآن وسحرخيزان وشب زنده دارانند ، اين فريب خوردگان واسيران جاه ومقام تو را نفريبند ودينت را از تو نربايند . جوان شامى گفت : اى بنده خدا ! من تو را مردى صالح وخيرخواه يافتم وخود را خطاكار وگمراه تشخيص دادم ، مرا راهنمائى كن آيا مرا توبه اى ميسر تواند بود وآيا توبه من پذيرفته مى شود ؟ هاشم گفت : آرى توبه كن به سوى پروردگار خويش بازگرد كه او بزرگ است وتوبه بنده خود را قبول مى كند واز گناهانش درمى گذرد وخداوند توبه كنندگان را دوست دارد .
آن جوان شامى چون سخنان هاشم شنيد، دست از جنگ بكشيد وبه جايگاه خويش باز گشت . يكى از سپاهيان شام چون وى را بدين حال بديد به وى گفت : آن مرد عراقى تو را بفريفت . وى گفت : نه چنين است بلكه او مرا نصيحت نمود وبه راه خير هدايت كرد.
هاشم بحرانى :
سيد هاشم بن سيد سليمان بن سيد اسماعيل حسينى بحرانى كتكانى توبلى ، از مفسرين واز دانشمندان معروف ادب ورجال وحديث بوده ، از جمله آثار اوست :
«ايضاح المسترشدين» در شرح احوال خوارج ، و «البرهان فى تفسير القرآن» در دو مجلد و «الدر النضيد فى فضايل الحسين الشهيد» و «سلاسل الحديد» كه منتخبى است از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد و پاسخ بعضى مقالات آن . و «الانصاف فى النص على الائمة الاشراف من آل عبد مناف» و «تنبيه الاريب» در شرح رجال تهذيب، و «تبصرة الولى فى من رأى القائم المهدى» و «غاية المرام وحجة الخصام» وغيره. صاحب روضات الجنات درباره وى گفته است كه وى در تأليفاتش فقط به جمع وتأليف پرداخته واز خود چيزى درباره مسائل وترجيح اقوال يا بحث در آنها واختيار مذهبى بر مذهب ديگر نياورده است . هاشم در سال 1107 ق. در بحرين وفات يافت ودر توبلى به خاك سپرده شد . (اعلام زركلى چاپ 2 ج 9)
هاشمى :
منسوب به هاشم بن عبد مناف جد پيغمبر اسلام . اين نسبت را در اسلام امتيازى خاص وشرافتى ويژه است از جمله اينكه خداوند يك پنجم اموال مسلمين را با شرائط مقرره به منسوبين به اين بيت رفيع اختصاص داده است هر چند از نسل ابولهب باشد وديگر حرمت صدقه غير هاشمى است بر آنها .
فضل بن يونس گويد : روزى امام موسى بن جعفر (ع) به خانه ام وارد شد جمعى نشسته بودند خواستم آن حضرت را در صدر مجلس بنشانم ، فرمود : اى فضل صاحب خانه به صدر مجلس اولويت دارد جزاينكه در جمع اهل مجلسمردى از بنى هاشم
باشد . عرض كردم : پس صدر ، حق شماست . (بحار 66/423)
ديگر از امتيازات منسوب به اين بيت ، سنّ زنان آنها است كه دوران يأس آنها شصت سالگى است بخلاف ديگر زنان كه پنجاه سالگى آغاز يأس آنها است . به «بنى هاشم» و «سادات» نيز رجوع شود .
هاضِم :
گوارنده . هضم كننده طعام .
هاضمة :
هضم كننده طعام ، يكى از هشت خادم نفس نباتى است كه غذا را مى پزد . مجموعه اعضاء بدن حيوان كه بكار هضم يارى مى دهند .
هاطِل :
باران بزرگ قطره پيوسته وپياپى بارنده .
هالِك :
مرده ونيست شونده . (لا اله الاّ هو كلّ شىء هالك الاّ وجهه) . (قصص : 88)
هاله :
خرمن ماه .
هام :
جِ هامة به معنى سر .
هامّ :
شورانگيز . مهم .
هامان :
نام وزير فرعون . (وقال فرعون يا هامان ابن لى صرحا لعلّى ابلغ الاسباب). (غافر : 36)
هامون
(فارسى) : دشت وصحرا وزمين هموار خالى از بلندى وپستى كه به عربى «قاع» خوانند .
هامَة :
سر از هر حيوان . ميان سر . كاسه سر . تارك . فرق سر . مهتر ورئيس قوم . جماعت مردم . ج : هام وهامات . نوعى جغد كوچك كه بيشتر در گورستان وويرانه ها زندگى كند .
اميرالمؤمنين (ع) در خطبه اى كه به مضمون بسيج مردم به سوى شاميان ايراد فرموده : «...فامّا انا فوالله دون ان اعطى ذلك ضرب بالمشرفيّة تطير منه فراش الهام ، وتطيح السواعد والاقدام» : امّا من ، به خدا سوگند از پاى ننشينم وپيش از آن كه به دشمن فرصت دهم با شمشير آبدار ، چنان ضربه اى بر پيكرش وارد سازم كه ريزه هاى استخوان سرش بپرد وبازوها وقدمهايش جدا گردد ... (نهج : خطبه 34)
هامَّة :
هر جانورى كه داراى زهر كشنده باشد ; مانند مار . ج : هوامّ . روان غمناك .
در حديث آمده كه حضرت رسول اكرم(ص)، حسنين (ع) را تعويذ مى نمود ومى گفت : «اعيذكما بكلمات الله التّامة ، من كلّ سامّة وهامّة» . (نهاية ابن الاثير)
هانِىء :
نوكر وخدمتكار .
هانى بن عروة :
بن الفضفاض بن عمران غطيفى مرادى يكى از اشراف كوفه است كه ابتدا از خواص اصحاب على بن ابى طالب بود ، وى كثير بن ضهاب مذحجى والى خراسان را كه متهم به اختلاس اموالى شده وبه كوفه گريخته بود نزد خود پنهان كرد ، معاويه او را تهديد به قتل نمود ، هانى به مجلس معاويه وارد شد در حالى كه معاويه او را نمى شناخت . هانى خود را معرفى كرد ، معاويه گفت : مذحجى كجا است ؟ هانى گفت : نزد من در لشكر تو اى اميرالمؤمنين . معاويه وى را مأمور رسيدگى به خيانت مذحجى كرد وگفت : قسمتى از اموال مسروقه را از او بگير وبخشى را به او ببخش .
همچنين هانى مدتى مسلم بن عقيل نماينده امام حسين (ع) را نزد خود پنهان كرد ، چون ابن زياد حاكم كوفه خبردار شد وى را طلبيد واو را سرزنش وسپس تهديد نمود ، هانى ابتدا انكار وسپس اعتراف نمود اما از تسليم مسلم به ابن زياد ، سرباز زد ودر نتيجه ابن زياد او را به زندان افكند وآخر الامر بكشت وجسدش را بر بازار كوفه بياويخت . (اعلام زركلى وعقد الفريد)
هانى :
ابن يزيد بن نهيك المذحجى يا (النخعى) . مكنى به ابو شريح ، صحابى است. احمد وبخارى در علم وادب از وى اخراج حديث كردند وابو داود ونسائى از طريق يزيد بن المقدام بن شريح بن هانى ووى از جدش شريح وشريح از پدرش هانى حديث اخراج كرد . ابو داود آورده است كه هنگامى كه هانى با قومش نزد رسول الله (ص) آمدند ، پيغمبر شنيد كه كنيه هانى ابوالحكم است پس به او گفت كه «حكم» فقط خداى تعالى است ، تو چرا كنيه كرده اى ؟ هانى جواب داد كه من قاضى وحكم قومم هستم ودر اختلافات ايشان چنان قضاوت مى كنم كه هر دو طرف راضى مى شوند . پيغمبر گفت : نام فرزندان تو چيست ؟ جواب داد : شريح ومسلم وعبدالله. پس پيغمبر كنيه او را به نام پسر بزرگش «ابو شريح» قرار داد .
ابن ابى شيبه از يزيد بن المقدام روايت كرده است كه هانى به پيغمبر گفت : اى رسول الله مرا به چيزى آگاه كن كه بهشت را از آن من سازد . جواب داد : گفتار نيك وبخشش طعام . (الاصابة فى تمييز الصحابة:6/278)
هاوَن :
معروف است ، به عربى مِهراس گويند .
هاوِيَة :
مادرِ فرزند گم كرده .
هاوِيَة :
مغاكى كه ژرفاى آن نامعلوم باشد . كنايه از دوزخ وجهنم . از نامهاى جهنّم ، معرفه وغير منصرف است . گاه الف ولام بر آن در آيد براى سابقه وصف بودن آن «للمح الصفة» . وبه قولى نام طبقه هفتم از طبقات دوزخ است . (وامّا من خفّت موازينه فامّه هاوية) : واما آن كه اعمالش در ترازوى حساب سبك باشد ، جايگاهش هاويه است . (قارعة : 9)
هَباء :
گرد وغبار هوا كه از روزن در آفتاب پيدا آيد وبه دود ماند . خداى تعالى اعمال كفار را در روز قيامت به هباء تشبيه كرده وميفرمايد: (وقدمنا الى ما عملوا من عمل فجعلناه هباءً منثوراً) . (فرقان : 23)
هِباب :
به نشاط رفتن هر رونده وتيز رفتن آن . بانگ كردن تكه وقت گشنى (اوان جفت گيرى) . به هيجان آمدن حيوان نر جهت برجستن بر ماده .
نقل است كه روزى اميرالمؤمنين (ع) در جائى نشسته بود ، ناگهان زنى زيبا روى از آنجا عبور نمود وجمعى از حضار در او نگريستند ، حضرت فرمود : «انّ ابصار هذه الفحول طوامح ، وانّ ذلك سبب هبابها ، فاذا نظر احدكم الى امرأة تعجبه فليُلامس اهله ، فانّما هى امرأة كامرأته» : ديدگان اين مردان، سخت در طلب است ، واين مايه تحريك وهيجان است ، بنابر اين هرگاه يكى از شما نگاهش به زن صاحب جمالى افتاد با همسر خويش بياميزد ، كه اين زنى باشد مشابه آن زن . (نهج : حكمت 420)
هِبات :
جِ هبة ، بخششها . در حديث است: «الا وانّ العوارى اليوم والهبات غداً» : آهاى مردم بدانيد كه آنچه امروز در دست مردمان مى باشد همه عاريه وبه طور موقت در اختيار آنان است ، وآنچه كه بخشش است وملك انسان مى گردد ، فردا (قيامت) است . (بحار:78/60)
هَبّار :
بن اسود بن مطّلب بن اسد بن عبدالعزّى بن قُصَىّ قرشى اسدى ، مادرش فاخته دختر عامر بن قرظة ، از شعراى دوران جاهليت ، هجّاء وسبّاب بود ، پيش از آن كه اسلام اختيار كند پيغمبر (ص) را سبّ مى نمود . هنگامى كه آن حضرت ، مكه را فتح نمود وى را مهدور الدم اعلام فرمود ، بدين سبب كه زينب ، دختر رسول خدا را موقعى كه از مكه به قصد هجرت ، رهسپار مدينه گشت ، هبّار از جمله كسانى بود كه جهت بازگردانيدن وى به مكه او را تعقيب نمود ، وهبّار با پرتاب نيزه خود به هودج زينب ، وى را مرعوب ساخت وچون باردار بود بر اثر آن ، پس از بازگشت به مكه سقط جنين كرد .
اما چون وى در جعرانه به خدمت رسول اكرم (ص) رسيد واظهار اسلام نمود ، اسلامش را پذيرفت واين جمله را در آن مناسبت فرمود : «الاسلام يجبّ ما قبله» .
ابن ابى الحديد معتزلى گويد : من اين داستان را روزى در محضر استادم ابوجعفر نقيب بيان داشتم ، وى گفت : اگر پيغمبر(ص) براى اين كه هبّار بن اسود دخترش زينب را ترسانيده تا سقط جنين نموده ، خون او را مباح مى كند ، پس اگر آن حضرت زنده بود ، درباره كسى كه دخترش فاطمه را ترسانيده تا اين كه فرزند در رحمش (محسن) را سقط كرد ، چه تصميمى مى گرفت ؟ من گفتم : اجازه مى دهيد اين موضوع (سقط فاطمه ، جنين خود را بر اثر ارعاب) از زبان شما نقل كنم ؟ وى گفت : نه، نه اثبات آن را ونه نفى آن را از من نقل مكن . (شرح نهج البلاغه : 14/193)
هبّار سپس به مدينه هجرت كرد ودر جنگ يرموك شركت جست وسرانجام در نبرد اجنادين به سال 13 به قتل رسيد . (اصابة : 6/279 و كامل ابن اثير : 2/417)
وى جدّ سلسله هبّاريان (پادشاهان سند) بود ، اين سلسله تا حمله محمود غزنوى به هند فرمانروائى داشتند . (اعلام زركلى)
هِبَة
(از مادّه وَهب) : بخشش وانعام . (الحمد لله الذى وهب لى على الكبر اسماعيل واسحق) : ابراهيم گفت : سپاس خداوندى را سزد كه در پيرى اسماعيل واسحاق به من بخشيد . (ابراهيم : 39)
در اصطلاح شرع اسلام : «هى العقد المقتضى لتمليك العين او المنفعة من غير عوض مُنَجَّزاً» . هبه به طبع اولى خود معاوضه نيست ، هرچند شرط عوض در ضمن آن روا وصحيح است .
در تحقق هبه شرط است كه عين موهوبه به دست موهوبٌ له برسد ويا در اختيارش قرار گيرد ، وگرنه مالك نمى شود ، بخلاف بيع كه مشترى به صِرف عقد مالك مى گردد .
چيزى كه به عنوان هبه به كسى واگذار مى شود مى توان از او باز پس گرفت مگر آن كه در آن مال تصرف شده باشد ، يا مشروط به عوض بوده وعوض آن دريافت شده باشد ، يا به خويش نزديك خود داده باشد ... (لمعة دمشقية)
اگر قربة الى الله مالى را به كسى ببخشد وآن مال از اموالى باشد كه به هبه تقرب به آن صحيح باشد ، به چنين هبه اى رجوع نتوان نمود.
اگر به كسى چيزى ببخشد كه در ذمه وى بود ، ابراء باشد .
هِبَه مُعَوَّضة :
هبه اى كه بخشنده در عقد آن شرط كند كه طرف مقابل نيز چيزى به وى ببخشد ، يا عملى براى او انجام دهد ، پس عوض در اينجا در مقابل اصل هبه است نه در مقابل موهوب .
عوض يا عين است يا عمل ، دفعى يا تدريجى ، اگر عوض عين باشد يا عمل دفعى ، به محض اين كه موهوب له عين را به واهب تسليم نمود ويا عمل را انجام داد مالك موهوب خواهد شد .