« ج »
ج:
حرف ششم از حروف الفباى فارسى و حرف پنجم از حروف هجاى عرب و حرف سوم از حروف ابجد ، و بحساب جمل نماينده عدد سه است ; از حروف مصمته و شجريه و مجهوره است.
جا:
معروف است و بعربى مكان و محل گويند . جا در شريعت اسلام در مواردى حكم خاصّ دارد ، از جمله جاى دفن ميت، جايز نيست مرده مسلمان را در جائى بخاك سپارند كه مستلزم هتك حرمت وى شود ، مانند زباله دان و چاه فاضل آب ، و نه در جائى كه ملك كسى باشد و از مالك اذن گرفته نشده باشد ، و يا زمين وقفى باشد و براى كار ديگرى جز دفن اموات وقف شده باشد ، مانند مدارس و مساجد و حسينيه ها و كاروان سراها ، هر چند ولىّ وقف اجازه بدهد .
و ديگر جاى نماز و هر عبادتى كه تصرف در مكان محقق مفهوم آن عبادت باشد ، كه بايستى مُجاز التصرف شرعى باشد ، زيرا اگر غصب بود آن تصرف منهى عنه و مبغوض خواهد بود و مُبَعِّد مُقَرِّب نتواند بود .
جائِحة:
ج : جائحات و جوائح ; بلا ، سختى ، تهلكة ، داهية عظيمة . سنة جائحة : جدبة .
جائِر:
ستمكار (از جور) جور كننده. آنكه از راه حق ميل كند براه باطل .
(و على الله قصد السبيل و منها جائر)(نحل: 9) . «اربعة لا تقبل لهم صلاة : الامام الجائر ، و الرجل يؤمّ القوم و هم له كارهون ، والعبد الآبق من مولاه من غير ضرورة ، و المرأة تخرج من بيت زوجها بغير اذنه» (بحار:74/144) . جعفر (ع) عن ابيه (ع) قال : «ثلاثة ليست لهم حرمة : صاحب هوى مبتدع ، والامام الجائر ، و الفاسق المعلن الفسق» (بحار:75/253). اميرالمؤمنين(ع): «ثلاثة تكدر العيش : السلطان الجائر ، والجار السوء ، والمرأة البذية» . (بحار:78/229)
جائِز:
روا . روان ، مباح ، گذرنده . عن رسول الله (ص) : «الصلح جائزٌ بين المسلمين الاّ ما حرّم حلالاً او حلّل حراماً» . (بحار:103/178)
جائزة:
صلة و عطية . به «جايزة» رجوع شود .
جائِع:
گرسنه . اميرالمؤمنين (ع) : «لا تجلس على الطعام الاّ و انت جائع ...» (وسائل:24/245) . رسول الله (ص) : «ما آمن بى من بات شبعانا و جاره المسلم جائع» (وسائل:9/52) . «ما آمن بالله و اليوم الآخر من بات شبعانا و جاره جائع» . (وسائل:17/49)
جائِف:
آنچه كه بجوف برسد .
جائِفة:
ج : جوائف ، طعنهاى كه بجوف و اندرون برسد .
جائِى:
آينده ، از مجىء .
جابِر:
شكسته بند .
جابِر:
بن حيان . صوفى كوفى . ابن النديم آرد : ابو عبدالله جابربن حيان بن عبدالله كوفى معروف به صوفى ، دربارهاش اختلاف كردهاند : شيعه معتقد است كه از بزرگان ايشان و يكى از ابواب است و او را از اصحاب امام صادق (ع) و از اهل كوفه مىدانند ، و دستهاى از فلاسفه او را از خود مىدانند ، و در منطق و فلسفه مصنفاتى دارد.
كار او مكتوم بود و در شهرها ميگشت و از بيم حكام وقت در جائى مستقر نميشد . و نيز گفتهاند كه وى در زمره برامكه بوده و با جعفر بن يحيى برمكى مربوط بوده و كسانى كه اين عقيده دارند معتقدند كه مرادش از «سيدى جعفر» كه مكرر ميگفته جعفر برمكى است ، و شيعه ميگويند مقصودش جعفر الصادق (ع) است .
وى كتابهائى در مذهب شيعه دارد جز آن كتابهائى كه در فنون مختلف نگاشته و بالاخره ابن النديم بيش از سيصد كتاب از او نام ميبرد . و برخى اصل او را از خراسان دانستهاند . (فهرست ابن النديم)
قفطى آرد جابر بن حيان صوفى كوفى از متقدمين در علوم طبيعى است و بخصوص در علم كيميا ماهر بود و تأليفات بسيار و مصنفات مشهورى در اين فن دارد معذلك بر بسيارى از علوم فلسفى مطلع بوده و از پيروان علم معروف بعلم باطن است كه آن مذهب متصوفان است . محمد بن سعيد سرقسطى معروف به ابن مناط اسطرلابى اندلسى گويد : يك كتاب از جابر بن حيان در شهر مصر ديده است كه درباره اسطرلاب تأليف كرده و مشتمل بر هزار مسئله بىمانند مىباشد . (تاريخ الحكماء)
جابِر:
بن عبدالله بن عمرو بن حرام خزرجى انصارى مكنى به ابو عبدالله از بزرگان صحابه رسول الله (ص) و از دوست داران خاندان پاك آن حضرت است . مادرش نسيبه دختر عقبة بن عدى است . وى در پيمان عقبه دوم در مكه كه جمعى از اهل مدينه با پيغمبر(ص) بيعت كردند بهمراه پدر بوده.
جابر خود گويد : رسول اكرم (ص) خود شخصا در بيست و يك غزوه حضور داشت و من در نوزده غزوه شركت داشتم .
وى در بدر و احد شركت ننمود ولى بمسلمانان آب ميداد كه پدرش بعلت خردسالى او را از نبرد بازميداشت.
جابر در صفين در ركاب اميرالمؤمنين(ع) بوده و او نخستين كسى است كه امام حسين (ع) را پس از شهادتش زيارت نمود و آخرين كس از ياران رسول(ص) بود كه درگذشت . وى نسبت بخاندان رسالت ارادتى شايان داشت كه حديث لوح فاطمه (ع) مشتمل بر اسامى حضرات ائمه معصومين را او به امام باقر (ع) باز گفت و سلام پيغمبر (ص) را به آن حضرت رساند .
از امام باقر (ع) درباره جابر سؤال شد فرمود : خدا رحمت كند جابر را وى بمرتبهاى از فقه و دانش رسيد كه تاويل آيه (انّ الذى فرض عليك القرآن لرادّك الى معاد) كه مراد رجعت است ميدانست .
وى در سن نود و چهار سالگى بسال 78 در مدينه درگذشت . (سفينة البحار)
«جابر و مهمانى پيغمبر»
جابر خود گويد : در غزوه خندق ، پيغمبر (ص) و اصحاب را كه مشغول حفر خندق بودند ديدم كه سخت گرسنهاند . نزد همسر رفتم و ماجرا را با وى در ميان نهادم . وى گفت : در خانه جز يك گوسفند و مقدارى ذرت نداريم . گفتم همين را بپز و آماده كن .
چون گوسفند پخته و نان آماده گشت بخدمت پيغمبر(ص) رفتم و عرض كردم : يا رسول الله غذائى فراهم شده بفرمائيد ميل كنيد و هر كه را خواستيد با خود بياوريد . حضرت صدا زد كه جابر شما را به طعام دعوت نموده .
جابر وحشت زده بنزد همسر شد و او را گفت : آبرومان رفت . زن گفت : چرا ؟ گفت : پيغمبر همه اصحاب را دعوت نمود : زن گفت : تو گفته بودى همه بيايند يا پيغمبر(ص) فرمود ؟ جابر گفت : پيغمبر فرمود . زن گفت : پس خاطر جمع دار كه او خود بهتر داند .
چون حضرت تشريف آورد فرمود : پوستها را بگسترانيد . اصحاب پوستها را كه بمنزله سفره بود در بيرون خانه بگستردند و فرمود : تعدادى ظرف و قدح جمع آورى نموده آماده كرد . آنگاه حضرت رو بجابر كرد و فرمود : غذا چه دارى ؟ جابر گويد : آنچه بود بخدمتش معروض داشتم . فرمود : پرده در را بياويز و ظرف نان و خورش را بپوشان و از زير سرپوش ، نان و خورش بمن ده . من حسب دستور نان و خورش از زير سرپوش بيرون مى آوردم و بدست حضرت مىدادم تا همه اصحاب كه سه هزار تن بودند سير شدند و خود با خانواده نيز خورديم و به عدهاى هديه كرديم و تا چند روز از آن غذا مىخورديم . (بحار:17/232)
«جابر و زيارت قبر امام حسين ـ ع ـ»
اعمش از عطيّه عوفى روايت كند كه گفت : به اتّفاق جابر بن عبدالله انصارى (كه وى در آن اوان نابينا بوده) عازم زيارت قبر امام حسين (ع) شديم .
چون به كربلا رسيديم جابر بنهر فرات رفت و غسل نمود و لنگى بكمر بست و ردائى بدوش افكند و بعطر مشكى كه بهمراه داشت خود را معطر ساخت و سپس بسوى قبر روانه شديم ، با هر گامى كه بر ميداشت ذكر خدا مىگفت تا چون بقبر نزديك شديم به من گفت : دست مرا بقبر برسان . چون دستش را به روى قبر نهادم در حال غش كرد و از هوش برفت.
من بر او آب پاشيدم تا به هوش آمد . پس سه بار گفت : يا حسين! سپس گفت : آيا تاكنون بوده كه دوستى دوست خود را پاسخ ندهد ؟! باز بخود خطاب نمود و گفت : چگونه پاسخ دهى كه رگهاى بريده آغشته به خونِ گلويت بر دوشت فتاده و سرت از تنت جدا گشته ؟! گواهى ميدهم كه تو نبيره پيامبران و فرزند سرور مؤمنان و همپيمان تقوى و ذبده هدايت و پنجمين اصحاب كساء و فرزند سردار اوليا و پسر فاطمه سيده نسائى و چرا چنين نباشى كه دست مبارك سيد المرسلين ترا غذا داده و در دامان پرهيزكاران پرورش يافته و از پستان ايمان شير نوشيده و به اسلام از شير باز گرفته شدى !! تو در حيات و ممات پاك و مطهرى جز اينكه دلهاى مؤمنان بفراق تو ناشادند و شكى ندارند كه خداوند بهترين را براى تو انتخاب نموده است .
سپس چشمان نابيناى خويش را باطراف قبر گرداند و (خطاب به ياران امام) گفت : «السلام عليكم ايها الارواح التى حلت بفناء الحسين و اناخت برحله اشهد انكم اقمتم الصلوة ...» تا آنجا كه گفت : سوگند به آنكه محمد (ص) را بحق فرستاد ما نيز در اين كارى كه شما به آن وارد شديد شريكيم .
عطيه گويد : بجابر گفتم : چگونه ما كه نه رنج پيمودن كوه و دره هاى صعب العبور كشيده و نه شمشيرى زدهايم با كسانى كه سر از تنشان جدا گشته و فرزندانشان يتيم و زنانشان بيوه شدهاند شريك باشيم ؟! جابر گفت : اى عطيه از حبيبم رسول الله (ص) شنيدم كه فرمود : هر كسى كه قومى را دوست دارد با آنها محشور خواهد شد ، و هر آنكس عمل قومى را دوست داشته باشد در عمل آنها شريك است . سوگند به آنكه محمد(ص) را بحق پيامرسان خويش ساخت كه نيّت من و يارانم بر آن كارى است كه حسين (ع) و يارانش بدان عمل كردند .
آنگاه بسوى كوفه حركت كرديم و در بين راه گفت : اى عطيه ترا وصيتى كنم كه گمان نكنم از اين پس من و تو با هم ملاقاتى داشته باشيم ; دوست خاندان محمد (ص) را دوست دار تا گاهى كه وى در دوستى آنها ثابت قدم باشد ، و دشمنشان را دشمن دار تا گاهى كه با آنان دشمن باشد هر چند همه روز به روزه و هر شب بعبادت بسر برد ، و با دوست آل محمد(ص) مدارا كن چه اگر هم بر اثر گناه گامى از آنها بلغزد بدوستى آنها گام ديگرش ثابت ماند زيرا سرانجامِ دوست آنها بهشت و سرانجام دشمنشان دوزخ خواهد بود . (بحار : 68/130)
جابر:
بن يزيد ، جعفى كوفى از فضلا و بزرگان شاگردان امام باقر (ع) و امام صادق(ع) است وى در ميان اصحاب آن دو بزرگوار مقامى بس شامخ و ارجمند داشته كه وى رازدار علوم سرّيه حضرات معصومين بوده چنانكه خود گويد : نود هزار حديث از امام باقر (ع) شنيدم كه هيچيك آنها را اجازه نداشتم بكسى بازگو كنم ، وقتى بامام عرض كردم : يابن رسول الله بارى گران بدوش دارم و بسا شود كه از سنگينى آن نزديك است حالتجنون بمن دست دهد. حضرت فرمود : چون ترا اين حالت دست داد بصحرا برو و چاهى بجوى و سر در چاه كن و بگو: محمدبن على بمن چنين و چنان گفت .
مرحوم شيخ ابو عمرو كشى از جابر آورده كه گفت : در ايام جوانى بخدمت امام باقر (ع) بمدينه رفتم چون بمجلس آن حضرت در آمدم از من پرسيد تو كيستى ؟ گفتم : مردى از كوفهام . پرسيدند از كدام طايفه ؟ گفتم : جعفىام . فرمود : به چه كار آمدهاى ؟ گفتم : بطلب علم آمدهام . فرمود : از چه كسى ؟ گفتم : از شما . فرمود : پس بعد از اين اگر كسى از تو پرسيد از كجائى بگو از مدينهام . گفتم : مگر دروغ جايز است ؟ فرمود : بدين گونه كه من بتو گفتم دروغ نباشد زيرا هر كه در هر شهرى زندگى ميكند از اهل آن شهر بشمار ميرود تا از آنجا بيرون رود .
نعمان بن بشير گويد : باتفاق جابر بحج رفتيم و چون از مكه بمدينه بازگشتيم وى بنزد امام باقر (ع) رفت و آن حضرت را وداع نمود و راهى بازگشت بكوفه شديم . چون بمنزل «اخيرجه» رسيديم نماز ظهر بخوانديم و از آنجا حركت كرديم ، همين كه بكجاوه نشستيم مرد گندمگون بلند بالائى بما رسيد كه نامه سر بمهرى از امام باقر (ع) با خود داشت و هنوز مهر نامه تر بود ، نامه را بجابر داد وى بستد و بديده نهاد و از حامل نامه پرسيد : كى از نزد امام جدا شدى ؟ گفت همين ساعت پس از نماز ظهر .
جابر نامه را بگشود و به مطالعه آن پرداخت ; ولى او هر چه بيشتر به نامه مىنگريست چهرهاش عبوستر مىگشت و پس از آن جابر را خندان نديديم تا شبى كه بكوفه رسيديم ، صبح فردا بخانهاش رفتم كه وى را زيارت كنم ، در زدم جابر از خانه بيرون شد در حالى كه مهره هاى به بند كشيدهاى بگردن آويخته و بر نى سواربود و همىگفت : «منصور بن جمهور. امير غير مأمور» و از اين قبيل سخنان بى معنى همىگفت و در ميان كوچههاى كوفه مىدويد و مردمان مىگفتند : جابر ديوانه شده ، جابر ديوانه شده . سه روز بعد از طرف خليفه هشام بن عبدالملك نامهاى بوالى كوفه يوسف بن عثمان رسيد به اين مضمون كه مردى است از قبيله جعف بنام جابر بن يزيد ، وى را دستگير نموده گردنش را بزن و سرش را بنزد من فرست .
والى چون نامه را بخواند از حال جابر پرسيد حاضران گفتند : خدا عمر امير را دراز كناد وى مردى دانشمند است كه چندى است ديوانه شده و هم اكنون در ميان كوچههاى كوفه ميگردد . والى ماجرا را بخليفه مكتوب داشت ، خليفه در جواب نوشت حال كه چنين است دست از او بردار . پس از چندى منصور بن جمهور بكوفه آمد و والى را بكشت و كرد آنچه كرد . (بحار:27/32)
جابر در سال 127 يا 128 از جهان ديده بربست . (تلخيص از بحار و سفينة البحار و منتهى المقال)
جابلقا و جابرسا:
دو شهر افسانهاى . از افلاطون و برخى ديگر از حكما نقل شده كه اين دو شهر روى همين زمين ولى در اقليم هشتم كه از ديد ما پنهان است ميباشند با تفاصيلى كه در جاى خود ذكر شده .
در كتاب منتخب البصائر حديثى از امام جعفر صادق (ع) روايت شده كه در مشرق شهرى بنام جابلقا و در مغرب شهر ديگرى بنام جابرسا وجود دارد . با مطالبى كه در آن حديث آمده و بايد علم آن را به اهلش واگذار نمود . حديث در جلد 57 صفحه 334 بحار الانوار است .
در سخنان امام مجتبى (ع) نيز نام اين دو شهر آمده چنانكه از آن حضرت نقل است كه فرمود : اگر از جابلقا تا جابرسا در جستجوى مردى باشيد كه جدش محمد(ص) باشد جز من و برادرم حسين(ع) نخواهيد يافت . (حبيب السير)
جابى:
فراهم آورنده باج ، آنكه خراج گرد كند . ج : جُباة . عن الباقر (ع) : «سبعة لا يقصّرون الصلاة ، منهم الجابى الذى يدور فى جبايته» . (بحار:89/18)
جابية:
حوض كلان . ج : جوابى .
جاثليق:
مهتر ترسايان در بلاد اسلام و او زير دست بطريق انطاكيه است و بعد از جاثليق ، مطران و بعد از آن اسقف كه زير دست مطران در هر شهر باشد ، بعد از آن كشيش و بعد از آن شماس . (منتهى الارب)
داستان آن جاثليق با امام كاظم (ع) به «بريهه» رجوع شود .
جاثِم:
سينه بر زمين گذارنده ، انسان يا حيوان يا پرندهاى كه سينه بر زمين نهد . ج : جاثمين . (و اخذت الذين ظلموا الصيحة فاصبحوا فى ديارهم جاثمين) . (هود:94)
جاثِى:
بر زانو نشسته . بزانو درآمده . از جُثُوّ ، ج : جثىّ .
جاثِيَة:
مؤنث جاثى ، بزانو درآمده ، بر زانو نشسته . (و ترى كل امة جاثية كل امة تدعى الى كتابها) هر امت را (در روز قيامت) بزانو درآمده مىبينى هر امت بسوى كتابش خوانده ميشود . (جاثيه:28)
جاثية:
چهل و پنجمين سوره قرآن ، مكيه و داراى 37 آيه است بمذهب كوفيان كه «حم» را يك آيه دانند و 36 بمذهب ديگران .
ابو بصير از امام صادق (ع) روايت كند كه هر كس سوره جاثيه را بخواند پاداش وى آن باشد كه هرگز آتش دوزخ را نبيند و زفير و شهيق آن را نشنود و پيوسته با محمد(ص) باشد . (مجمع البيان)
جاحِد:
منكر . انكار كننده حق كسى با علم به آن .
جاحِظ:
ابو عثمان عمرو بن بحر بن محبوب بن فزارة الكنانى البصرى معروف به جاحظ (جاحظ كسى را گويند كه چشمش درشت و از حدقه بيرون جسته باشد) رئيس فرقه معروف جاحظيه از فرق معتزله .
وى در حدود سال 160 در بصره تولد يافت و در همانجا زندگى مىكرد ، واصمعى و ابوعبيده و ابوزيد و جز آنها از دانشمندان بصره را درك كرد و از آنها بهرهها گرفت و با بسيارى از نويسندگان و مترجمين فارسى و سريانى آميزش داشته . وى بسيار به بغداد سفر ميكرده و در عهد وزارت محمد بن زيات بنزد وى مىرفته و بيشتر اين مدت را در سامراء بسر مىبرده و پس از آن ببصره بازگشته تا در سال 255 در همانجا درگذشته .
وطواط گويد كه جاحظ بد صورت و ناخوش منظر بود ولى بسيار خوش خط و خوش بيان بود .
مسعودى گويد : در ميان متقدمين و متاخرين فصيحتر از جاحظ شناخته نشده است و از ابوهفّان نقل است كه گفت : هرگز نديدم و نشنيدم كسى بيشتر از جاحظ دوستدار علوم باشد زيرا هيچوقت كتابى بدستش نرسيد جز اينكه كاملا آن را خواند تا جائى كه دكانهاى صحافان را اجاره ميكرد و شب در آن ميماند تا كتابها را مطالعه كند .
ابن خلدون گفته : از بزرگان شنيدم كه اصول فن ادب و اركان آن چهار ديوان است: ادب الكاتب ابن قتيبه و كامل مبرد و البيان و التبيين جاحظ و نوادر ابى على قالى. و ساير كتب پيرو و فروع آنها است .
مؤلفات بسيارى بيادگار گذاشته كه از آن جمله است : كتاب البخلاء ، كتاب البيان و التبيين ، كتاب التاج فى اخلاق الملوك ، كتاب الحنين الى الاوطان ، كتاب الحيوان ، رسائل الجاحظ . (دهخدا)
جاحظية:
فرقهاى از معتزله اصحاب عمرو بن بحر الجاحظ بودند كه مىگفتند همه معارف ضرورى است و در هيچيك از ما بندگان خداى اراده نيست و اراده بندگان در اعمال عدم لهو باشد و به آنچه مىكند دانا باشد و سهو از خود دور دارد . اما ارادتى كه متعلق به عقل است غير ميل نفس بدان چيز است و آنها را آثار مخصوص باشد ، چنانكه طبيعيون از فلاسفه قائل بدين قول شدهاند ، و انعدام جواهر از ممتنعات باشد . و اعراض تبديل يابند ، اما جواهر بر حال خود باقى مانند چنانكه در هيولى گفته شده است . و آتش اهل آتش را به سوى خود مىكشاند نه اينكه حق تعالى دوزخيان را در آتش اندازد. و نيكى و بدى از كردار بنده است . و قرآن جسدى است كه گاهى به صورت مرد و گاهى به صورت زن در آيد . (شرح مواقف، تعريفات ، بيان الاديان)
جادّ:
كوشنده در كار. ضدّ هازِل .
جادِع:
برنده بينى .
جادو:
ساحِر . عامل سِحر . عوام سحر را جادوى دانند و ساحر را جادوگر خوانند ، و اين غلط است ، چيزهاى غريب را كه خلاف عادت طبع است جادوئى و سحر گويند ... (آنندراج) . به «سحر» رجوع شود .
جادّة:
معظم طريق و وسط آن . راه راست ، ج : جوادّ . اميرالمؤمنين (ع) : «اليمين و الشمال مَضَلّة ، و الطريق الوسطى هى الجادة ، عليها باقى الكتاب و آثار النبوّة ...» (نهج : خطبه 16) . «فوالذى لا اله الاّ هو انّى لعلى جادّة الحق» . (نهج : خطبه 197)
جادى
(به تخفيف يا تشديد ياء): زعفران ، و آن منسوب بجاديه است كه نام قريهاى است بشام كه در آن زعفران رويد . (اقرب الموارد)
جاذّ:
شتاب كننده از بيخ برنده .
جاذِب:
كشنده . برگرداننده چيزى از جاى آن .
جاذِبة:
تأنيث جاذب ، كشنده . جاذبه زمين : قوهاى كه در مركز زمين نهفته است و اشياء ثقيل را بسوى خود حذب ميكند .
جار:
همسايه ، آنكه خانهاش نزديك يا چسبيده بخانه شخص باشد . ج : جيران و جيرة و اجوار . (و اليتامى و المساكين و الجار ذى القربى)(نساء:36). باعتبار معنى آن ، كسيكه نزديك است جار خوانده ميشود ، مثل (ثم لا يجاورونك فيها الاّ قليلا) ; در آنجا جز اندك مدتى همسايه تو نباشند (احزاب:60) . (قطع متجاورات)قطعه هاى نزديك بهم (رعد:4) . (و ان احد من المشركين استجارك فاجره) ; اگر يكى از مشركان از تو امان خواست به وى امان ده (توبه:6). اجاره و استجاره از جار است كه در معنى امان و زينهار بكار رفته ، گوئى همسايه در امان همسايه است .
راغب گويد : چون حق همسايه عقلا و شرعا بزرگ است لذا بهر كسى كه حق او بزرگ است و يا حق ديگرى را بزرگ ميداند جار گفتهاند ، مثل (لا غالب لكم اليوم و انى جار لكم) ; من امان شمايم و حقتان را بزرگ ميدانم (انفال:48) . و از اين باب است آيه (و هو يجير و لا يجار عليه); او امان مىدهد و امان داده نمىشود . (مؤمنون:88)
رسول الله (ص) : «حرمة الجار على الجار كحرمة امّه و ابيه» (بحار:19/167) . لقمان لابنه : «يا بنىّ ! انى حملت الجندل و الحديد و كل حمل ثقيل ، فلم احمل شيئاً اثقل من جار السوء» (بحار:135/413) . معاوية بن عمّار ، قال : قلت لابى عبدالله(ع): جعلت فداك ، ما حدّ الجار ؟ قال : «اربعين دارا من كلّ جانب» (بحار:74/151) . ابوعبدالله (ع) : «انّ الجار يشفع لجاره» (بحار:8/42) . علىّ بن الحسين (ع) : «امّا حقّ الجار فحفظه غائباً و كرامته شاهدا و معونته فى الحالين جميعا ، لا تتبع له عورةً ولا تبحث له عن سوءة لتعرفها ...» (بحار:74/17) . فاطمة الزهراء (ع) : «الجار ثمّ الدار» (بحار:43/81) . رسول الله (ص) : «اعوذ بالله من جار سوء فى دار مقام» (بحار:74/152) . و عنه (ص) : «انّ الله تبارك و تعالى اوصانى فى الجار حتى ظننت انّه يرثنى» . (بحار:76/167)
جار
(با تنوين عوض ياء ، جارى ، اسم فاعل از جرى): آب روان يا هر مايع كه روان باشد .
جار
(فارسى): چراغهاى بلورين داراى چند شاخه كه به سقف آويزان كنند .
جارّ:
كشاننده . جرّ دهنده ، حروف جارّه به «جارّة» رجوع شود .
جارالجُنُب:
همسايه بيگانه ، همسايه از غير كسان و نزديكان ، همسايه دور . مقابل «الجار ذى القربى» .
جارالله:
لقب علاّمه ابوالقاسم محمود بن عمر بن محمد بن احمد زمخشرى ، مفسر، اديب و نحوى معروف . به «زمخشرى» رجوع شود .
جارالله :
موسى به «موسى جارالله» رجوع شود .
جاربردى:
ابوالمكارم فخرالدين احمد بن الحسن بن يوسف جاربردى است . كه پيوسته مواظبت بر تحصيل علوم مىنموده و به افاده طلاب ممارست داشته و داراى تأليفات بسيارى است از جمله :
1 ـ شرح شافيه ابن الحاجب در علم صرف كه بعد از شرح رضى بر همان متن يكى از بهترين شروح رساله مزبور است و مكرّر در ايران و استانبول به طبع رسيده است .
2 ـ كتاب السراج الوهّاج است كه شرح بر كتاب منهاج استادش قاضى ناصرالدين بيضاوى است و در علم اصول مىباشد .
3 ـ شرح ناقصى بر كتاب الحاوى قاضى بيضاوى است كه در فقه است .
4 ـ تعليقات بر كشاف .
5 ـ رسالهاى در نحو به نام المغنى كه شاگردش المولى محمد بن عبدالرحيم بن محمد العمرى الميلانى آن را شرح كرده است .
وى ساكن تبريز بوده و در همان شهر به سال 746 فوت كرده است . در خدمت قاضى ناصرالدين بيضاوى صاحب تفسير معروف تلمّذ كرده است و با قاضى عضدالدين ايجى معروف معارضات و مناقضات طولانى داشته است كه بعد از فوت وى پسرش ابراهيم بن احمد جاربردى نيز آن معاوضات را ادامه داده و متن آنها در طبقات الشافعيه سبكى (6/180 ـ 123) در ترجمه قاضى عضدالدين ايجى مسطور است . وى در تصوف و عرفان مقام شامخى داشته و مرد با وقار و با حقيقتى بوده است . رجوع به تلخيص معجم الالقاب ابن الفوطى و طبقات سبكى و روضات و شذرات و معجم المطبوعات و كشف الظنون شود .
جارِح:
پرنده شكارى . كاسب . زخم زننده . كسى كه عدالت شاهد را بشكند .
جارِحة:
تانيث جارح . كارد و مانند آن. اندامهاى مردم كه بدان كار كنند . سگ . مرغ شكارى . جانور شكارى از مرغ و دد . ج : جوارح . (قل احلّ لكم الطيبات و ما علّمتم من الجوارح مكلّبين) (مائده:4) . مراد از جوارح در اينجا حيوانات شكارى مانند سگ و يوز است .
جارِف:
نابود كننده ، بنيان كن . سيل جارف : سيلى كه همه چيز را ببرد . طاعون را جارف گويند كه اين صفت در او است .
جاروب:
افزارى كه خانه و جز آن را بدان روبند . بعربى مِكنسة . مِكسحة . مِحسرة .
جاروبكردن،
جاروب زدن: رُفتن جايها . بعربى كَنس . امام صادق (ع) : شستن ظروف خانه و جاروب كردن درگاه سرا روزى آور است . (بحار:66/403) . در حديث ، جاروب كردن در شب و با جامه مكروه آمده است . (بحار : 76/315) . رسول خدا(ص) : هر كه در روز پنجشنبه ، شب جمعه مسجدى را جاروب كند حتى اگر باندازه گردى كه به چشم نشيند خاك و خاشاك از آن بيرون برد خداوند او را بيامرزد . (بحار:83/385)
جارود:
بد اختر . سال سخت و قحط .
جارود:
بن منذر ، ابوالمنذر كندى نخّاس ، از جمله راويان از امام صادق(ع) ميباشد ، ثقة ثقة . ابوالعباس در رجال خود نام او را برده ، او را كتابى است ، تختلف الروايات عنه (فيه خ ل) . اخبرناالحسين بن عبيد الله ، قال : حدثنا احمد بن جعفر عن حميد عن الحسن بن سماعة ، قال حدثنا على بن الحسن بن رباط عن الجارود (انتهى) . و مثله فى الخلاصة الى قوله ثقة ثقة. و كذا رجال ابن داود نقلا عن النجاشى . و وثقة فى الوجيزة و البلغة ايضا ... (تنقيح المقال)
جارود عبدى:
بشر بن عمرو بن حنش بن معلّى عبدى ، زعيم قبيله عبد قيس ، وى در جاهليت و اسلام از اشراف عرب بشمار آمده ، بر منطقه بحرين سلطنت ميكرده . جارود لقب او است ، كه وى بقبيله بكر بن وائل هجوم آورد و بر آنها پيروز گشت ، عربها در اين باره گفتند : «جردهم» . اسلام درك نمود و باتفاق جمعى از قبيله خويش كه بكيش نصارى بودند بر رسول خدا (ص) وارد شد ، اسلام آورد و پيغمبر (ص) شادمان گشت و وى را گرامى داشت ، بروزگار ردّه به اسلام خود پايبند و استوار ماند ، حكم بن ابى العاص وى را به نبرد در واقعه «يوم سهرك» گسيل داشت ، و در عقبة الطين در فارس بشهادت رسيد (سال 20 هـ ق) و بقولى در نهاوند با نعمان بن مقرن بسال 21 شهيد شد . (طبقات ابن سعد : 5/407 ، تاريخ الاسلام ذهبى : 2/44 ، كامل ابن اثير:2/265)
جارودية:
پيروان ابى الجارود زياد بن منذر ميباشند و مذهبشان اين است كه امامت پس از پيغمبر (ص) خاص على بن ابى طالب (ع) است و صحابه كه او را رها نموده ديگرى را بخلافت برگزيدند كافر شدند . و امام حسن(ع) و امام حسين(ع) را پس از اميرالمؤمنين (ع) امام ميدانند ولى پس از آن دو همه فرزندان اين دو امام را در امامت يكسان ميشمارند هر يك از آنها كه داراى علم و شجاعت بود و قيام به سيف نمود وى امام است .
اين فرقه درباره امام مهدى منتظر(ع) اختلاف دارند ، گروهى از اينها گفتند : وى محمد بن عبدالله بن حسن ميباشد كه در مدينه در حكومت منصور بقتل رسد . و گرهى ديگر گفتند : وى محمد بن قاسم بن على بن الحسن است كه در طالقان خروج كرد و در زندان معتصم از دنيا رفت . گروه سوم گفتند : او يحيى بن عمر ميباشد كه از نواده هاى زيد بن على است كه در كوفه خروج كرد و در حكومت مستعين بالله كشته شد . (بحار:37/29)
جارّة:
شترى كه بمهار كشيده شود ، فاعلة بمعنى مفعولة مثل راضيه و دافق بمعنى مرضية و مدفوق ; و فى الحديث : « لا صدقة فى الابل الجارّة » و هى ركائب القوم ، لان الصدقة فى السوائم . (منتهى الارب)
جارّة:
جرّ دهنده . كسره دهنده . حروف جارّة در عربى : كلماتى كه اسم بعد خود را جرّ يعنى كسر ميدهند ، و آنها عبارتند از : باء ، تاء ، كاف ، رُبَّ ، من ، فى ، عن ، على ، واو ، مذ ، منذ ، خلا ، الى، لام ، حاشا ، عدا ، لعلّ ، متى ، كى ، حتى . كه مجموع آنها بيست حرف است، و ابن مالك در الفيه حروف مزبور را چنين بنظم آورده :
هاك حروف الجرّ و هى من الىحتى خلا حاشا عدا فى عن على
مذ منذ ربّ اللام كى واو و تاوالكاف و البا و لعلّ و متى
جارَة:
تأنيث جار . زوجة : «اجارتنا بِينى فانك طالقة» . «ايّاك اعنى و اسمعى يا جارة» .
جارِى:
روان . آب جارى : آب روان . عن اميرالمؤمنين (ع) : «انه (ص) نهى ان يبول الرجل فى الماء الجارى الاّ من ضرورة» . (وسائل:1/341)
محمد بن مسلم ، قال : سالت اباعبدالله(ع) عن الثوب يصيبه البول ؟ قال : «اغسله فى المركن مرّتين ، فان غسلته فى ماء جار فمرّة واحدة» . (وسائل:3/397)
فى الحديث : «اوحى الله الى عيسى (ع) ان كن للناس فى الحلم كالارض تحتهم ، وفى السخاء كالماء الجارى ، وفى الرحمة كالشمس و القمر ، فانهما يطلعان على البرّ و الفاجر» . (بحار:14/326)
جارِية:
تأنيث جارى . روان . كشتى . دخترى كه به سن بلوغ نرسيده باشد . كنيزك. سنن جارية : عادات متداولة . (انّا لمّا طغى الماء حملناكم فى الجارية) (حاقّة:11) . (فيها عين جارية) . (غاشية:12)
عن رسول الله (ص) : «اذا مات المؤمن انقطع عمله الاّ من ثلاث : صدقة جارية ، او علم يُنتَفَعُ به ، او ولد صالح يدعو له» (بحار:2/22) . و عنه (ص) : «ثمانية لا يقبل الله لهم صلاة ، منها الجارية المدركة تصلّى بغير خمار» . (بحار:104/57)
عن ابىجعفر (ع) : «لا تُنكَحُ الجارية على عمّتها ولا على خالتها الا باذن العمّة و الخالة» . (بحار:104/25)
وفى الحديث : «اذا بلغت الجارية ستّ سنين فلا تقبّلها» (بحار:104/96) . عن علىّ (ع) : «اذا حاضت الجارية فلا تصلّى الاّ بخمار» . (بحار:88/125)
جارية :
بن قدامة بن مالك بن زهير تميمى شخصيتى برجسته و دانشمند و شجاع و دلير كه در آغاز جوانى در سلك صحابه رسول الله (ص) و در دوران خلافت ظاهريه اميرالمؤمنين (ع) از ياران جان بركف آن حضرت بود .
داستان مأموريت وى از جانب اميرالمؤمنين به يمن جهت دفع بسر بن ارطاة كه از سوى معاويه به آن ديار رفته بود معروف است (به «بسر» رجوع شود) . و همچنين پايمردى او در بصره در واقعه ابن حضرمى نيز شهره تاريخ دليران جهان است (به «ابن حضرمى» رجوع شود) .