fehrest page next page

« خ »

خ:

حرف نهم از الفباى فارسى و هفتم از حروف هجاء عربى، نام آن «خاء» است و در حساب جمل ، ششصد باشد، يكى از شش حرف حلق، و از حروف مصمته و از حروف مستعليه است.

خائِب:

آن كه به مطلوب خود ، دست نيابد . نوميد و بى بهره. (ليقطع طرفا من الذين كفروا او يكبتهم فينقلبوا خائبين) ; خداوند شما را در بدر به وسيله ملائكه يارى داد تا گروهى از كافران را هلاك گرداند يا ذليل و خوار سازد كه از دستيابى به هدف خويش نوميد و ناكام برگردند . (آل عمران: 127)

اميرالمؤمنين (ع) : «رُبَّ طمع كاذب ، و امل خائب» : بسيار طمع كه دروغ و نامراد بُوَد به ثمر نرسد ، و بسيار آرزو كه ناكام و بى بهره ماند . (بحار:78/91)

خائِض:

فرو رونده در آب و جز آن. و از باب استعاره: وارد شدن در امور. (و كنا نخوض مع الخائضين) ; و با فرو روندگان در باطل به باطل فرو مى رفتيم . (مدثر: 45)

خائِف:

ترسان . ترسناك. (فاصبح فى المدينة خائفا يَتَرَقَّب) ; موسى (ع) از توقف در آن شهر بيمناك گرديد و مراقب دشمن بود) . (قصص:18)

از امام صادق (ع) روايت است كه فرمود: «انّ حبّ الشرف و الذكر لا يكونان فى قلب الخائف الراهب» : محبت شهرت و انگشت نمائى در دل كسى كه از خدا بيمناك و ترسان بود نخواهد بود . (كافى:2/69)

اميرالمؤمنين (ع) : «ايّاكم و الكذب ، فانّ كلّ راج طالب ، و كلّ خائف هارب» : از دروغ بپرهيزيد ، كه هر آن كس به چيزى اميدوار بود به دنبال آن گام بردارد ، و كسى كه از چيزى ترسان باشد خواه ناخواه از آن گريزان بود . (كافى:2/343)

امام صادق (ع) : «لا يكون المؤمن مؤمنا حتّى يكون خائفاً راجياً ، ولا يكون خائفاً راجياً حتّى يكون عاملا لما يخاف و يرجو»: هيچ مؤمن به راستى مؤمن نباشد جز آن كه بيمناك و اميدوار بُوَد ، و به راستى بيمناك و اميدوار نخواهد بود جز آن كه جهت نجات از آنچه كه از آن بيم دارد و دستيابى بدانچه به آن اميدوار است عمل كند . (كافى:2/71)

رسول الله (ص) : «لا يزال المؤمن خائفاً من سوء العاقبة» : مؤمن پيوسته از بدى فرجام كار و آينده خويش بيمناك است . (بحار:6/176)

خائِن:

خيانت كننده . دغلباز. (ان الله لا يحب الخائنين) ; خداوند خيانتكاران را دوست ندارد . (انفال:58)

از امام صادق (ع) روايت شده كه : «انّ الله تبارك و تعالى آلى على نفسه ان لا يجاوره خائن» : همانا خداوند تبارك و تعالى به خود سوگند ياد كرده است كه هيچ خيانت كارى را در پناه خويش ندارد . (بحار:8/357)

حسن بن محبوب ، قال : قلت لابى عبدالله (ع) : يكون المؤمن بخيلاً ؟ قال : نعم . قلت : فيكون جبانا ؟ قال : نعم ، قلت : فيكون كذّاباً ؟ قال : لا ، ولا يكون خائنا . ثم قال : «يجبل المؤمن على كلّ طبيعة الاّ الخيانة و الكذب» : حسن بن محبوب گويد : به امام صادق (ع) عرض كردم : ممكن است كه مؤمن بخيل باشد ؟ فرمود : آرى . گفتم : مى شود كه ترسو باشد ؟ فرمود : آرى . گفتم : امكان دارد كه دروغگو باشد ؟ فرمود : نه ، خيانت كار نيز نخواهد بود ، سپس فرمود : مؤمن هر خوئى ممكن است به خود بگيرد جز خيانت و دروغ . (بحار:75/172)

رسول الله (ص) : «من ائتمن خائناً على امانة لم يكن له على الله ضمان» : هر آن كس خيانت كارى را امين خويش گيرد و امانتى به وى بسپارد ، وى را بر خدا حق اين نباشد كه سلامتى آن امانت را بعهده گيرد . (بحار:78/242)

خائِنة:

مؤنث خائن. و گاه تاء براى مبالغه بود ; چنانكه گوئى: رجل خائنة. خيانت: (و لا تزال تطلع على خائنة منهم)(و هميشه آگاه شوى بر خيانت ايشان) . (مائده:13)

خائِنَةُ الاَعيُن:

دزديده نگاه كردن به سوى ناروا يا ديدن به شك. مصدر است بر وزن فاعله. (يعلم خائنة الاعين)(غافر:19). خائنة در اينجا يا مصدر است مانند عافية و طاغية، به معنى خيانت، يا مبالغه است به معنى بسيار خيانت كننده كه تاء آن تاء مبالغه باشد. بنابر اين «خائنة الاعين» يا اضافه مصدر است به معمول، يا اضافه صفت به موصوف، يعنى خيانت چشمها يا چشمهاى خيانتكار. خيانت چشم نگاه دزدانه است.

عبد الرحمن حريرى گويد: از امام صادق (ع) معنى «خائنة الاعين» پرسيدم فرمود: «مگر نديده اى كه بسا يكى به چيزى مى نگرد ولى گوئى به آن چيز نگاه نمى كند؟ اين را خائنة الاعين مى گويند». (بحار:4/8)

خائيدن:

به دندان نرم كردن و جويدن. به عربى مضع.

خابِط:

رونده نا آگاه به راه. اميرالمؤمنين (ع) در نعت پيامبر اسلام : «و اضاء الطريق للخابط» : راه را براى روندگان ناآگاه روشن ساخت . (نهج : خطبه 72)

خابِيَة:

خُم. ج : خَوَاب و خَوابِى .

خاتِر:

فريبنده. غدر كننده.

خاتِل:

فريبنده.

خاتَِم:

(به فتح يا كسر تاء)، انگشترى، و بيشتر به فتح باشد. فرجام هر چيز . پايان هر چيز يا هر كار . آنچه كه كار بدان پايان پذيرد. پايان بخش هر چيز. مهر اسم. ج : خواتيم.

موسى بن جعفر (ع): «ان خواتيم اعمالكم قضاء حوائج اخوانكم و الاحسان اليهم ما قدرتم، و الاّ لم يقبل منكم عمل» . (بحار:75/379)

على بن الحسين (ع): «خير مفاتيح الامور الصدق و خير خواتيمها الوفاء» : بهترين آغازهاى كارهاتان راستى و راستگوئى ، و بهترين فرجام كارها وفا نمودن به وعده ها است . (بحار:78/160)

روايت در مورد خاتم به معنى انگشتر فراوان آمده است ، از جمله : عن ابى عبدالله(ع) قال : «كان رسول الله (ص) اذا توضّأ للصلاة حرّك خاتمه» : هرگاه پيغمبر(ص) وضو مى ساخت انگشترش را حركت مى داد. (بحار:80/366)

اميرالمؤمنين (ع) : «من نقش على خاتمه اسم الله ـ عزّ و جلّ ـ فليحوّله عن اليد التى يستنجى بها فى المتوضّأ» : اگر كسى اسم خدا بر انگشترش حك شده باشد ، هنگام رفتن به بيت الخلا آن را از دستى كه بدان خود را مى شويد به ديگرش منتقل سازد . (بحار:10/91)

نقش خاتم : آنچه بر نگين انگشترى حك كنند ، خواه نام صاحب انگشتر و يا كلمه ديگر يا جمله اى كه شخص جهت اين امر برگزيده باشد . اين عمل در گذشته سخت حائز اهميت بوده است .

از امام صادق (ع) روايت است كه : «يعتبر عقل الرجل فى ثلاث : فى طول لحيته و فى نقش خاتمه و فى كنيته» : عقل هر كسى را در اين سه مورد مى توان سنجيد : درازى ريشش ، و نقش انگشترش ، و در كنيه اش . (بحار:1/107)

خاتم الانبياء:

پايان بخش پيامبران . مُهر ختام پيامبران . وصف رسول گرامى اسلام در قرآن كريم: (ما كان محمد ابا احد من رجالكم و لكن رسول الله و خاتم النبيين و كان الله بكل شىء عليما) ; محمد (ص) پدر هيچيك از مردان شما نبوده (اشاره به داستان زيد بن حارثه كه در آيات پيش سخن از آن به ميان آمده) بلكه فرستاده خدا و پايان بخش پيامبران است . (احزاب: 40)

خاتميت پيامبر اسلام از عقايد مسلّمه مسلمانان بوده و از قرآن و حديث ـ جز ادله عقليه كه در كتب كلاميه آمده است ـ شواهد بسيار بر آن است، از جمله اين آيه مباركه سابق الذكر.

كتب لغت، اعم از لغت نگاران اسلامى و يا غير اسلامى مانند لويس معلوف مسيحى صاحب «المنجد» و غيره، «خاتم» به كسر تاء و فتح آن ، به معنى پايان بخش معنى كرده اند، و خاتم در اين آيه همه قرّاء معروف جز عاصم ، به كسر تاء خوانده اند، مهر نامه را بدين جهت خاتم گويند كه پايان بخش نامه است، و انگشتر را خاتم خوانند كه در گذشته نام صاحب آن در آن منقوش بوده و از آن براى مهر ختام نامه استفاده مى شده است.

جابر بن عبدالله از حضرت رسول (ص) روايت كند كه فرمود: «موضع من در ميان پيامبران بدين مى ماند كه كسى خانه اى بنا كرده و آن را بسى زيبا و كامل ساخته جز اينكه يك خشت آن كه جاى بارزى دارد ننهاده باشد آنچنان كه هر كه وارد آن شود بگويد: چه نيكو خانه اى است اگر اين جاى خالى خشت نمى بود. سپس فرمود: من اينك جاى آن خشت راپركرده ام».(مجمع البيان)

نيز از آن حضرت رسيده كه فرمود: «اى مردم پس از من پيغمبرى نباشد پس هر كه بعد از من دعوى نبوت كند دعوى و بدعتش در آتش خواهد بود، و هر كه چنين ادعائى كند او را بكشيد، و كسى كه از او پيروى نمايد اهل دوزخ است». (بحار:79/222)

خطبه آن حضرت در حجة الوداع كه بدين مضمون و با تفاصيل گسترده اى آمده معروف است به واژه «خطبه» رجوع شود.

اميرالمؤمنين (ع): «اللهم داحى المدحوات...اجعل شرائف صلواتك و نوامى بركاتك على محمد عبدك و رسولك الخاتم لما سبقوالفاتح لماانغلق ...».(نهج:خطبه72)

خاتِمة:

آخر هر چيزى و پايان آن.

خاتون:

خانم و بانو. اين لفظ براى احترام به نام زن متصل ميشود، مانند زينب خاتون.

خاثِر:

شير غليظ، ضدّ رقيق. اميرالمؤمنين (ع) ـ در توبيخ به ابو موسى اشعرى، عامل خود بر كوفه ـ فرمود: «... و لا تترك حتى يخلط زبدك بخاثرك و ذائبك بجامدك» . (نهج : نامه 63)

الخاثر اللبن الغليظ ، و الزبد خلاصة اللبن و صفوته ، يقال للرجل ـ اذا ضُرِبَ حتّى اُثخِنَ ـ ضُرِبَ حتّى خلط زبده بخاثره و ذائبه بجامده ، كانّه خلط مارق و لطف من اخلاطه بما كثف و غلظ منها . و هذا مثل ، و معناه : ليفسدنّ حالك و ليضطربنّ ما هو الآن منتظم من امرك . (بحار:32/65)

خاخ:

موضعى است بين مكه و مدينه و آن را روضه خاخ نيز گويند. از اميرالمؤمنين(ع) روايت شده : «كه خاخ و سمرقند و خوارزم و اصفهان و كوفه بدست تركان خراب شود». (بحار:41/325)

خادِر:

مرد سست و كاهل و سرگشته.

خادِر:

بن ثمود بن حاثِر، پشت چهارم صالح پيغمبر است. (تاريخ گزيده: 29)

خادِع:

فريبنده. اسم فاعل است از «خدعه» در آيه 142 از سوره نساء اين كلمه صفت ذات بارى تعالى آمده: (ان المنافقين يخادعون الله و هو خادعهم)مفسرين گرفته اند: مراد آنست كه خداوند آنها را در قبال خدعه شان كيفر مى كند، چنانكه در (الله يستهزء بهم) استهزاء به اين معنى است.

خادِم:

خدمتكار. اسم فاعل است از «خدم» مذكر و مؤنث در آن يكسان باشد، صاحب مغرب گفته: بيشتر در مورد مؤنث بكار برده ميشود.

رسول الله (ص): «سيد القوم خادمهم فى السفر» سرور قوم آنكس است كه در سفر به آنها خدمت كند (بحار: 76 / 272). از رسول خدا (ص) روايت است كه : «ثلاثة ان لم تظلمهم ظلموك : السفلة و زوجتك و خادمك» : سه كس اند كه اگر به آنها ظلم نكنى آنها به تو ظلم كنند : فرومايه و همسرت و خدمتكارت . (بحار:75/309)

از امام صادق (ع) آمده كه از جمله حقوق مسلمان بر مسلمان ديگر آن است كه: «ان تكن لك امرءة و خادم و ليس لاخيك امرءة و لا خادم ، ان تبعث خادمك فتغسل ثيابه و تصنع طعامه و تمهد فراشه» : اگر تو همسرى و خدمتكارى دارى ولى برادر دينيت همسر و خدمتكارى ندارد ، خدمتكارت را به نزد وى فرستى كه جامه اش را بشويد و غذايش را آماده سازد و بستر خوابش را بگستراند . (بحار:74/224)

خاذِل :

آن كه ترك عون و نصرت كند . عن الرضا (ع) : «من اعان ظالما فهو ظالم ، ومن خذل عادلا فهو خاذل ، انّه ليس بين الله و بين احد قرابة ...» . (بحار:7/241)

خار:

معروف است و بعربى شوك و شوكه گويند. از حضرت رسول (ص) حديث شده: «هر مصيبتى كه به مؤمن رسد حتى خارى كه به بدنش بخلد حسنه اى در نامه عملش ثبت گردد و گناهى از او بريزد». (كنزالعمال:3/330)

و از آن حضرت رسيده كه فرمود: «يكى از بندگان خدا بر اثر اينكه شاخه خارى از راه مسلمانان برداشته بود به بهشت رفت».

نيز از آن حضرت آمده كه : «اگر كسى شىء مزاحمى از سر راه مسلمانان بردارد خداوند ثواب تلاوت چهارصد آيه در نامه عملش ثبت نمايد كه هر حرفى از آن به ده حسنه حساب شود».

امام سجاد (ع) هر گاه كلوخى در راه ميديد از مركب پياده ميشد و آن كلوخ را از سر راه برمى داشت. (بحار:75/50)

خارا:

سنگ سخت و صلب.

خار اشتر:

گياهى پر خار كه شتر آن را به رغبت خورد و از آن ترنجبين بدست آيد. ابراهيم بن بسطام گويد: در سفرى راهزنان مرا دستگير كردند و فالوده داغ به دهانم ريختند كه آرواره هايم له شد و سپس دهانم را به برف پر كردند كه دندانهايم همه بريخت; حضرت رضا (ع) را بخواب ديدم و بحضورش شكوه نمودم فرمود: از خار اشتر استفاده كن كه دندانهايت از نو برويد. پس از چندى كه آن حضرت بخراسان تشريف فرما شدند شنيدم از محل ما عبور ميكند به استقبالش شتافتم و پس از سلام جريان خوابم را بخدمتش معروض داشتم، فرمود: اكنون در بيدارى همين دستور بتو ميدهم. من چنين كردم (آب خار اشتر بدهن مضمضه نمودم) همه دندانهايم از نو بروئيد چنانكه بود.

از امام صادق (ع) نقل شده كه آن حضرت به يكى از ياران خويش توصيه نمود و فرمود: «براى دندانهايت از خار اشتر استفاده كنيد كه دهان را خوشبو سازد و قوه باه را افزايش دهد».

از امام كاظم (ع) روايت شده كه : «هر كه با خار اشتر (كوبيده يا آب خار اشتر) پائين تنه خود را پس از انجام كار در مستراح بشويد و پس از صرف غذا دهان خود را با آن شستشو دهد از بيماريهاى دهان و بادهاى بواسير در امان باشد». (بحار:62/237 و 66/435)

خار پشت:

جانورى است معروف، جوجه تيغى. بعربى قنفذ، دلدل. از اميرالمؤمنين (ع) روايت شده كه فرمود: «پيغمبر (ص) نهى نمود از خوردن سوسمار و خار پشت و جز آن از حشرات الارض» (بحار:65/185). «كفاره كشتن محرم خار پشت را، يك بزغاله است». (بحار:99/145)

خارِج:

بيرون رونده. بيرون شده.

خارِجَة:

مؤنث خارج.

خارِجَة:

بن حذافة عدوى. در اسد الغابه آمده كه وى از دلير مردان قريش بوده و او را با هزار سوار برابر مى دانسته اند و چون عمرو عاص به عمر نامه نوشت كه وى را به سه هزار مرد جنگى مدد دهد عمر همين خارجه و زبير بن عوام و مقداد را به يارى او فرستاد.

خارجه در فتح مصر شركت نمود و گويند كه وى از سوى عمرو عاص قضاوت مى كرده و نيز گفته شده كه وى رئيس شهربانى او بوده.

وى در مصر بود تا اينكه بدست يكى از سه خارجى كه تصميم قتل اميرالمؤمنين و معاويه و عمرو عاص گرفته بودند اشتباهاً بجاى عمرو كشته شد. (سفينة البحار).

خارِجة:

بن زيد بن ابى زهير بن مالك بن امرىء القيس بن مالك الاغرّ بن ثعلبة بن كعب بن الخزرج بن الحارث بن الخزرج انصارى (اين قبيله را بنى اغر مى گفتند): از بزرگان صحابه پيغمبر اسلام (ص)، در بيعت عقبه و در غزوه بدر شركت جست و در وقعه احد به شهادت رسيد و با سعد بن ربيع كه پسر عم او بود در يك قبر بخاك سپرده شد. واقدى گويد: مالك بن دخشم (كه خود يكى از مسلمانان فرارى جنگ احد بود) هنگامى كه مسلمانان از پيرامون پيغمبر(ص) مى گريختند از كنار خارجه مى گذشت، ديد وى از بسيارى زخمهاى كارى از پاى درآمده و در جائى نشسته و سيزده زخم به امعاء و احشايش وارد شده بود، به وى گفت: خبر دارى كه محمد (ص) كشته شده؟ خارجه گفت: اگر محمد كشته شده خدا كه نه كشته مى شود و نه مى ميرد، محمد (ص) وظيفه خويش را ايفا نمود، تو نيز برو و از دينت دفاع كن. (استيعاب:2/417، بحار:20/132)

خارِجى:

بيرونى، مقابل داخلى. هر كس كه معتقد به مذهب خوارج باشد او را خارجى گويند و كيش او را خارجيه نامند، آنها فرقه اى بزرگ از فرق اسلامى هستند و بر هفت شعبه تقسيم ميشوند: محكميه. بهيشيه. ازارقه. نجدات. اصفريه. اباضيه. عجارده. (كشاف اصطلاحات الفنون)

خارِش:

خاريدن. عمل خاريدن. حُكَّة. نوعى بيمارى پوستى كه گاه بر اثر فساد خون عارض شود. روايت است كه مردى بنزد امام صادق (ع) از خارش شكوه نمود، حضرت فرمود: «سه بار هر دو پا را از ميان مچ و پاشنه حجامت كن». وى بدستور عمل نمود و بيماريش برطرف گشت. ديگرى از اين بيمارى شكايت كرد، فرمود: «يكى از دو پاشنه يا هر دو را سه بار حجامت كن ان شاء الله شفا مى يابى».

از آن حضرت آمده كه : «هر كه بخواهد به خارش بدن دچار نشود شب اول ماه رمضان غسل كند كه تا ماه رمضان آينده سالم ماند». (بحار:62/127 و 81/18)

به «پوست» نيز رجوع شود.

خارِف:

نگهبان نخلها. (آنندراج)

خارِف:

بن عبدالله بن كبير بن مالك از بنى همدان و از مردم قحطان، جدّ اعراب جاهلى است، مسكن نسل و تبار وى در يمن بوده است و نبىّ (ص) به آنهانامه اى نوشته. (اعلام زركلى)

نامه مزبور را صاحب عقد الفريد نقل كرده است: «هذا كتاب من محمد رسول الله الى مخلاف خارف و اهل جناب الهضب و حقاف الرمل مع وافر هاذى المشعار مالك بن نمط و من اسلم من قومه. انّ لهم فراعها و وهاطها و عزازها. ما اقاموا الصلاة و آتوا الزكاة يأكلون علافها ويرعون عافيها، لنا من دفئهم و صرامهم ما سلموا بالميثاق و الامانه و لهم من الصدقة الثلب و الناب و الفصيل و الفارض و الكبش الحورى و عليهم الصالغ و القارح» (عقد الفريد:1/274 و 275)

خارِق:

شكافنده، از هم درنده، پاره كننده. اصطلاحاً: اظهار امرى كه بر خلاف عادت مألوف بود و عادت را پاره كند و بهم زند.

تهانوى آرد: در عرف علماء از معنى لغوى آن استفاده شده و به عملى كه به سبب ظهورش خرق عادت ميشود اطلاق ميگردد، و آن بنا بر قول صحيح به اعتبار ظهورش به شش قسم منقسم مى شود چه امر خارق يا از مسلمان سر مى زند يا از كافر. اگر از مسلمان بروز كرد هر گاه ابراز كننده آن به كمال عرفان نرسيده باشد عمل او معونت است ، و چنانكه رسيده باشد در اين صورت صاحب امر خارق يا دعوى پيغمبرى دارد عمل او معجزه است، و يا دعوى پيغمبرى ندارد، در اين صورت اگر اين امر خارق قبل از دعوى باشد عمل او را ارهاض نامند، يا آنكه اصلاً امر خارق شخص مقرون به دعوى نيست، عمل چنين كس كرامت است، اما اگر امر خارق از كافر سرزند عمل او يا موافق با دعوى او مى باشد آنرا استدراج گويند يا مخالف با دعوى اوست عمل او را اهانت نامند. برخى ديگر امر خارق را بر چهار قسمت منقسم نموده اند و ارهاض را طبق تقسيم خود داخل در كرامت ساخته و گفته اند كه مرتبه پيغمبران از مرتبه اولياء پست تر نباشد، و باز طبق تقسيم خود استدراج را نيز داخل در اهانت ساخته و گفته اند كه معنى استدراج آن است كه شيطان آدمى را چندان به فساد و تباهى نزديك مى سازد تا او را وادار به ارتكاب هر نوع فسادى نمايد. خواه آن فساد موافق غرض آدمى باشد و خواه نباشد و عاقبت چنين جز خذلان و پشميانى چيزى نيست. از اين رو امر خارق به اهانت باز مى گردد. سحر را خارق نتوان گفت زيرا معنى ظهور خارق آنست كه آدمى كارى كند كه ظهور آن عمل از مانند چنين آدمى معهود نباشد، و در سحر مسأله چنين نيست زيرا هر كس كه مباشر اسباب مختصه سحر شود ميتواند عمل ساحر را مطابق جريان عادت مرتب كرده انجام دهد چنانكه شفاء بيماران را به وسيله ادعيه خارق گويند، اما شفاء آنان را به وسيله داروهاى پزشكى خارق نمى گويند. همين است حال طلسم و شعبده. و بعضى ميگويند گهگاه مى توان خارق را بر سحر اطلاق نمود زيرا بسيار اتفاق مى افتد كه در عمل سحر شخص به شرائطى نيازمند ميشود كه براى بشر عادى انجام و تهيه آن شرايط مقدور نيست چون وقت و مكان و جز آن. بايد توجه داشت كه در خارق نبودن افعال شرط نيست كه جميع شرايط آنها مقدور باشند بلكه بعد از مباشرت اسباب آن امر غير خارق ديگر اهميتى ندارد كه اسباب آن امر مقدور باشد يا نباشد چه در صورت چنين نبودن لازم مى آيد كه مثلاً حركت بطش از خوارق باشد زيرا آن حركت توقف بر صحت و سلامت اعصاب و عضلات دار

بالاخره ظهور خوارق بر دست كسانى كه آنانرا هيچگونه دعوى نمى باشد، چنين كسان بر دو گونه اند: يا آنكه مردمان صالح و خداى تعالى از آنها خشنود است يا بر خلاف، ذواتى پليد و گنهكار هستند. اگر از قسم اول باشند كسانى كه به كرامات اولياء قائلند، قولشان درباره آنان صادق مى آيد و اصحاب نيز بالاتفاق ظهور خوارق را بر دست آنها جايز مى دانند، جز ابو الحسن بصرى علماء ديگر معتزله در اين عقيده با ما مخالف مى باشند. محمود خوارزمى رفيق ابو الحسن نيز با او موافقت كرده است. اگر از قسم دوم يعنى كسانى باشند كه مردود بارگاه الهى هستند، ظهور خوارق بر دست آنان نيز جائز باشد. ظهور اين خوارق را استدراج نامند. بايد دانست كه هر كس از خداى تعالى چيزى طلبيد و خداى تعالى نيز مقصود او را بدو عطا فرمود، اين دليل آن نباشد كه چنين كسى نزد خداى تعالى وجيه است، خواه آن عطيه الهى بر وفق عادت يا بر خلاف عادت باشد بلكه گاهى اين امر نسبت به بنده اى بزرگ داشت جانب اوست و گاه صرف استدراج است، و معنى استدراج آنست كه خداى حاجت بنده بى ايمان را برآورد تا گمراهى و ضلالت او بيشتر و در جهل و عناد زيادتر بماند و هر روز از بارگاه الهى دورتر شود و اين براى آنست كه در علوم عقليه مقرر است كه تكرار افعال سبب حصول ملكه راسخه از آن افعال شود. پس چون دل بنده بدنيا ميل كرد و روى آورد و در اين حال آنچه نفس او بدان مايل بود از حق طلبيد و حق نيز مشتهيات او را چنانكه طلبيده است فراهم آورد در اينحال بنده مطلوب خود را دريافته و حصول لذتش افزون گرديده و خواهش او روز افزون ميشود، و اين پيش آمد موجب سعى او در پيروى از نفس مى گردد و هر ساعت حس فرمانبردارى نفس امّاره در وجود او نيرومندتر ميشود و هر لحظه اين حالات در او بپايه هاى بالاتر ترقى مى كند تا بحد كمال رسد و نهايت دورى از ساحت عرش الهى او را حاصل شود، و صاحب استدراج بدين حالات اُنس يابد و گمان برد كه او را در بارگاه الهى منزلتى است كه به چنين كرامتى نائل آمده و خود را سزاوار و مستحق آن شناسد. اندك اندك غير خود را خوار و كوچك شمارد و اعمال آنانرا هر چند هم مرضياً عند الله باشد منكر گردد و از مكر الهى غافل شود. اما اگر اين اقبال كه از جانب حق بسوى بنده اسير نفس اماره روى آورد بجانب صاحب كرامت واقعى روى آورد در حال آن را استدراج يابد و هيچگاه به آن انس نگيرد، بلكه در هر آن و هر لحظه بيم صاحب

1 ـ استدراج چون آيه: (سنستدرجهم من حيث لا يعلمون).
  fehrest page next page