2 ـ مكر، چون: (مكروا و مكر الله).
3 ـ كيد، چون: (ان كيدى متين).
4 ـ خدعه، چون: (يخادعون الله و هو خادعهم).
5 ـ املاء، چون: (انما نملى لهم ليزدادوا اثماً).
6 ـ اهلاك، چون: (اذا اردنا ان نهلك ...). (كشاف اصطلاحات الفنون:1/444 تا 446).
خارَك:
غوره خرما. بعربى بُسر.
از امام صادق (ع) روايت شده كه: «خارَك، معده را وسعت مى بخشد و بواسير را قطع مى كند». (بحار:47/42)
خازِم:
به بند كشنده مرواريدها. باد سرد.
خازِميّه:
نام يكى از آئين هاى اسلامى است. بيشتر عجارده سيستان بدين آئينند و درباره قدر و استطاعت و خواست خدا به روش اهل سنت رفته اند و گويند: آفريدگارى جز خدا نيست و چيزى جز خواست او نباشد و استطاعت با فعل است. ميمونيه را كه درباره قدر و استطاعت از معتزله پيروى كنند كافر شمارند. پس از آن خازميه با بيشتر خوارج درباره دوستى و دشمنى با مردمان اختلاف كرده اند و گفتند آن دو در پيش خداى دو صفت بيش نيست و خداوند بنده اى را دوست دارد كه به او ايمان آورد اگرچه در بيشتر زندگيش كافر بوده باشد و اگر بنده اى در پايان عمر خود به كفر گرايد گرچه در بيشتر عمرش مؤمن بوده باشد باز كافر است و خداوند پيوسته دوستدار دوستان و دشمن دشمنان خود مى باشد. اين سخن موافق گفتار اهل سنت است در موافاة جز اينكه اهل سنت خازميه را الزام كردند بر اينكه درباره على و طلحه و
زبير و عثمان خداوند وفاى به عهد كرده و بنا به آيه كريمه (لقد رضى الله عن المؤمنين اذ يبايعونك تحت الشجرة) ; از جهت بيعتى كه در زير درخت با پيغمبر كردند خدا خشنودى خود را آشكار ساخت و آنانرا به بهشت خواهد برد. زيرا اگر خشنودى خداوند از بنده با ايمان مردن او باشد واجب است كه بيعت كنندگان زير درخت با پيغمبر نيز چنين باشند و على و طلحه و زبير از ايشانند و اما عثمان در آنروز بيعت اسير بود و پيغمبر از سوى وى بيعت كرد و دست خود را بجاى دست او گذارد و بنابر اين بطلان گفتار كسانيكه اين چهار تن را كافر شمارند روشن است. (ترجمه الفرق بين الفرق صفحه 88 و 89)
خازِن:
نگهبان. خزينه دار. اميرالمؤمنين (ع) : «يا ابن آدم ! ما كسبت فوق قوتك فانت فيه خازنٌ لغيرك» : اى آدميزاد! هر آن مال كه بيش از نياز روزمّره است فراهم سازى، تو در آن مال نگهبان ديگرى(وارث)مى باشى.(نهج:حكمت192)
خاسِر:
زيانكار. (الا ان حزب الشيطان هم الخاسرون) ; همانا حزب شيطان به حقيقت زيان كارانند . (مجادله:19)
از سخنان اميرالمؤمنين (ع) : «رُبَّ كادح خاسِر» : چه بسيار پرتلاش در تجارت ، كه زيان كار از كار درآيد . (نهج : خطبه 129)
ج : خاسرون ، خاسرين . نيز از سخنان اميرالمؤمنين (ع) : «احذر ان يراك الله عند معصيته و يفقدك عندك طاعته فتكون من الخاسرين» : برحذر باش از اين كه خداوند تو را در صحنه گناه حاضر بيند و هنگام طاعت و عبادت ، غايب ، كه در اين صورت از زيانكاران خواهى بود . (نهج : حكمت 383)
خاسِرَة:
مؤنث خاسر ، زيانكار . زيانبار. صفقه خاسرة : سوداى بى ضرر و زيان ، مقابل رابحة . كرّةٌ خاسرة : حمله غير نافع . (منتهى الارب)
(تلك اذاً كرّةٌ خاسرة) ; آن بازگشت (بازگشت به حيات پس از مرگ) بازگشتى زيان بار خواهد بود . (نازعات:12)
خاسِىء:
رانده شده با حقارت و خوارى، مانند سگ و خوك رانده شده. (قلنا لهم كونوا قردة خاسئين) ; هنگامى كه (جهودان) از دستور نهى و سرپيچى نمودند بدانان گفتيم بوزينگانى رانده از درگاه باشيد. (اعراف: 166)
خاشاك:
ساق علف و چو ب و ريزه هاى باريك و خار و خس با خاك آميخته. ريزه كاه با خاك بهم آميخته به عربى: قذى . قذاة .
از امام صادق (ع) رسيده كه : «هر آنكس خاشاكى را از چهره برادر مسلمانش بزدايد خداوند ده حسنه در نامه عملش ثبت كند». (بحار:74/297)
خاشِع:
فروتن و ركوع كننده. المتواضع لله بقلبه و جوارحه (تعريفات جرجانى). ترسكار. ترسناك متواضع. (لو انزلنا هذا القرآن على جبل لرئيته خاشعا متصدعا من خشية الله) (حشر:21) ; اگر كوه موجودى ذى شعور و داراى عقل و خرد مى بود كه شايسته بود قرآن برايش نازل شود چنان كه انسان چنان شايستگى را دارد ، همانا كوه در برابر قرآن رام و متواضع مى بود و از هيبت آن از هم متلاشى مى گرديد ، و بزرگى و شموخ و بلنديش در برابر عظمت قرآن ناچيز مى شد . (مجمع البيان)
اميرالمؤمنين (ع) ـ در نعت حضرت بارى عزّ اسمه ـ «كلّ شىء خاشعٌ له ، و كلّ شىء قائمٌ به» : همه چيز در برابرش خاضع و ناچيز ، و هر چيزى به خواست او برپا است (نهج : خطبه 109) . ج : خُشَّع و خَشَعَة و خاشِعُون .
خاشِعَة:
مؤنث خاشع . رام و متواضع . ج: خاشعات و خُشَّع . (ومن آياته انّك ترى الارض خاشعة ...) ; از جمله نشانه هاى قدرت الهى آن كه زمين را رام فرمان بنگرى، كه چون آب بر آن فرود آريم به اهتزاز و نشاط آيد و ببالد و بروياند ... (فصّلت:39)
خاشه:
(فارسى)، خس و خاشاك و ريزه هاى چوب و مانند آن.
خاصّ:
ضد عام .اختصاصى .علىّ (ع): «العدل سائس عامّ، و الجود عارض خاصّ ...» . (نهج : حكمت 437)
در اصطلاح علم اصول: خاصّ لفظى است كه براى يك شىء واحد يا كثير محصور وضع شده باشد، واحد شخصى مانند زيد، يا نوعى مانند رجل و فرس.
خاصِرَة:
تهيگاه. عن الصادق (ع): «اشربوا الكاشم لوجع الخاصرة» . (بحار:62/127)
عبيدالله بن صالح الخثعمى، قال: شكوت الى ابى عبدالله (ع) وجع الخاصرة، فقال: «عليك بما يسقط من الخوان، فكله» . ففعلت ذلك فذهب عنّى. (بحار:62/170)
خاصِف:
دوزنده كفش. پينه دوز. وصله زن.
عن ابى هريره، قال: دخلت على رسول الله (ص) و قد نزلت هذه الآية: (انما انت منذر و لكل قوم هاد) فقرأها علينا رسول الله (ص) ثم قال: «انا المنذر، اتعرفون الهادى» ؟ قلنا: لا يا رسول الله! قال: «هو خاصف النعل» ، فطولت الاعناق اذ خرج علينا علىّ (ع) من بعض الحجر و بيده نعل رسول الله (ص)، ثم التفت الينا رسول الله(ص) فقال: «الا انّه المبلغ عنّى و الامام بعدى ...» : يعنى ابوهريره گويد : روزى به نزد رسول خدا (ص) به خانه اش رفتم ، در آن حال اين آيه فرود آمد : (انما انت منذر و لكلّ قوم هاد) : (تنها وظيفه تو بيم دادن است و هر قوم و ملتى را راهنمائى است) حضرت ، آيه را بر ما تلاوت نمود و سپس فرمود : آيا مراد از هادى در اين آيه مى دانيد ؟ گفتم : نه يا رسول الله ! فرمود : آن «خاصف النعل» (وصله زن) مى باشد . ما همه گردنها كشيده به هر سوى مى نگريستيم كه آن وصله زن ببينيم ، ناگهان على (ع) از در درآمد در حالى كه نعل خويش به دست داشت و آن را پينه مى زد ، پيغمبر (ص) رو به ما كرد و فرمود : بدانيد و آگاه باشيد كه همين على رساننده پيام و رسالت من به مردم ، و هم او پيشواى مردم پس از من است ... (بحار:36/315).
خاصّة:
ويژه. مقابل عامّه. علىّ (ع): «بادروا امر العامّة و خاصّة احدكم و هو الموت ...» . (نهج : خطبه 167)
در اصطلاح منطق: كلّى مقول على افراد حقيقة واحدة فقط، قولا عرضيا، سواء وجد فى جميع افراده كالكاتب بالقوة بالنسبة الى الانسان. او بعض افراده كالكاتب بالفعل بالسنة اليه.
خاصيّت:
نسبت است به خاصّه. ج : خاصيات و خصائِص. (المنجد)
خاصيت داشتن:
(در تداول)، نافع بودن. امام صادق (ع): پنج صفت است كه اگر در وجود كسى نبودند وى چندان خاصيتى ندارد: دين و عقل و حياء و اخلاق نيكو و ادب شايسته. (بحار:1/83)
خاضِع:
فروتن. منقاد. (ان نشأ نُنَزِّل عليهم من السماء آية فظَّلت اعناقهم لها خاضعين) اگر بخواهيم آيت و نشانه اى از آسمان بر آنها فرستيم كه گردنهاشان در برابر آن رام گردد. (شعراء: 4)
خاطِىء:
گناهكار. آنكه به عمد ناراست خواهد. (اقرب الموارد). خطا كننده، مقابل مصيب. (اَّن فرعون و هامان و جنودهما كانوا خاطئين) ; همان فرعون و هامان و سپاهيانشان ، راهى به خطا و غلط پيمودند . (قصص:8)
خاطِئَة:
مؤنث خاطِىء. (ناصية كاذبة خاطئة) (علق:16). مصدر، مانند عافية: (و جاء فرعون و من قبله و المؤتفكات بالخاطئة) . (حاقّه: 9)
خاطِب:
مرد زن خواهنده، و بدين معنى است خطيب. (آنندراج)
خاطِر:
آنچه در دل گذرد، انديشه. ج : خواطر .
خاطر جمعى:
اطمينان، طمأنينه. اميرالمؤمنين (ع) فرمود: خاطر جمعى از هر كسى پيش از آنكه وى را بيازمائى از ناتوانى آدمى (در اداره كردن خود) مى باشد. (بحار:71/341)
نيز از آن حضرت است: به دوستت هر آنچه شايسته دوستى است بده، اما خاطر جمعى به تمام وجود خود را در اختيار او منه. (بحار: 74 / 165)
از امام جواد (ع) روايت شده: «من انقاد الى الطمأنينه قبل الخبرة فقد عرّض نفسه للهلكة و للعاقبة المتعبة»: هرآنكس پيش از آزمون، تسليم خاطر جمعى گردد، خويشتن را در معرض تباهى و سرانجامى خسته كننده قرار داده است. (بحار:78/363)
خاطِرة:
مؤنث خاطِر. اميرالمؤمنين (ع) ـ در نعت حضرت ذو الجلال ـ : «و لا تخطر ببال اولى الرويات خاطرة من تقدير جلال عزته». (نهج : خطبه 91)
خاطِف:
رباينده. خيره كننده.
خاطِى:
كسى كه به اراده خود خطا كند، و مخطى آنكه اراده صواب كند و بى قصد خطا از او ظاهر گردد.
خافِت:
ابر بى آب. ضعيف آواز.
خافِض:
فرود آورنده. ضد رافع. يكى از نامهاى خداوند سبحان، كه حضرتش پست دارنده و خوار كننده جباران است.
خافِضَة :
فرود آورنده . (خافضة رافعة) (واقعه:3) . اين آيه در وصف قيامت است ، يعنى فرود آورنده بعضى و بالا برنده بعضى ، فرود آورنده بعضى به دوزخ و برآورنده بعضى به بهشت . يا فرود آورنده بعضى را كه در دار دنيا داراى رفعت بوده و بالا برنده بعض ديگر كه به چشم خوارى در آنها مى نگريسته اند .
خافِق:
لرزنده و جنبنده. كناره عالم.
خافقين:
مشرق و مغرب، بدين جهت كه دو كناره زمين يا جهانند.
خافِى:
پنهان و پوشيده.
خافِيَة:
مؤنث خافى، پنهان و پوشيده، ج، خوافى. (يومئذ تعرضون لا تخفى منكم خافية). (حاقه: 18)
خاقان:
لقب پادشاه تركان و پادشاه چين.
خاقانى:
افضل الدين بديل ابراهيم بن على خاقانى ملقب به حسّان العجم يكى از بزرگترين شعراى ايرانست.
او از اهل شروان بوده و چون بخدمت خاقان منوچهر تقرب داشته او را خاقانى گفتند.
وى به بغداد سفر كرده و بنزد المقتفى لامر الله خليفه عباسى رفته و مورد عنايت او قرار گرفته و در آن سفر به مدائن رفته و آن قصيده معروفش در وصف ايوان مدائن سروده.
سپس به وطن خود بازگشته و چندى در آنجا زيسته و سپس به تبريز رفت و بسال 582 در آنجا درگذشت.
خاك:
يكى از عناصر اربعه است و بعربى آن را تراب خوانند. نمناك آن كه زير رويه زمين باشد، ثرى نامند. خاك در قرآن مبدء آفرينش انسان آمده يا بدين معنى كه آدم ابى البشر از آن آفريده شده يا بجهت اينكه مواد نطفه هر انسان از خاك نشأت گرفته. خاك در شرع اسلام از مطهرات است. امام صادق (ع) فرمود: «خداوند خاك را (به تيمم) طاهر كننده ساخت چنانكه آب را(بوضووغسل)ازمطهرات قرارداد».
از آن حضرت منقول است كه : «اميرالمؤمنين (ع) نهى نمود از اينكه كسى به خاك راه كه لگدمال عابرين شده تيمم كند». (وسائل:1/994 و 969)
پيغمبر (ص) در وقعه بدر و نيز در جنگ حنين كفى خاك برداشت و به سمت سپاه دشمن بپاشيد و گفت: «شاهت الوجوه» آن خاك بچشم همه آنها اصابت نمود كه همه بماليدن چشم خويش پرداختند و بر اثر آن شكست خورده بگريختند.(بحار:19/315)
ابوعبدالله قزوينى گويد: از امام باقر (ع) پرسيدم: «چگونه است كه بسا انسانى زادگاهش جائى و مرگش به سرزمين ديگرى فرا ميرسد»؟ فرمود: «بدين جهت است كه خداوند هنگامى كه مردمان را بيافريد هر يك آنها را از بخشى از خاك خلق نمود و هر كسى سرانجام به همان بخش خاك كه مبدء آفرينش او است بازمى گردد». (بحار:60/358)
خاكروبه:
گرد و خاشاك كه از رُفتن صحن خانه و جز آن پيدا مى آيد. آشغال، خمامه، قمامه.
رسول خدا (ص): «هيچگاه خاكروبه را شب در خانه نگه مداريد، و روزانه آن را از خانه هاتان بيرون ببريد». (بحار:76/175)
اميرالمؤمنين (ع): «خاكروبه را در خانه نگه داشتن موجب فقر و تهيدستى ميگردد». (بحار:76/176)
از حضرت رسول (ص) نقل است كه : «هر خانه اى كه در آن جائى براى خاكروبه فراهم شده باشد (كه در آن بماند) بركت از آن خانه برداشته شود». (كنزالعمال:41560)
به «خانه» و به «زباله» نيز رجوع شود.
خاكسار:
خاك مانند. كنايه از چيزى گرد آلود، يا خاكى و فروتن.
خاكسارى:
گروهى از صوفيه.
خاكستر:
معروف است، بعربى رماد. (مثل الذين كفروا بربهم اعمالهم كرماد اشتدت به الريح فى يوم عاصف...) ; اعمال كسانى كه بخدا كافر شدند به خاكسترى ميماند كه در روز تندباد شديد همه به باد فنا رود. (ابراهيم: 18)
خاكى:
منسوب بخاك. افتاده و متواضع.
خاكى خراسانى:
يكى از شعراى ايران است و هدايت در رياض العارفين شرح حال او را چنين آورده: نام او مولانا لطفعلى والدش از اهل بروجرد بود اما تولد او در مشهد روى داد. از علوم رسميه و فنون ادبيه بهرهور گرديده و باده فقر از جام ملامت كشيده خراسان و پيشاور و كابل را سياحت كرده و به خدمت مسكين شاه پيشاورى و سيد عالم شاه هندى رسيده از ايشان تربيتها ديده آنگاه به جانب عراقين و فارس شتافته سعادت خدمت سيد قطب الدين شيرازى و آقا محمد هاشم دريافته و بنا بر اخلاص بخدمت آقا محمد هاشم، نام فرزند سعادتمند خود را محمد هاشم نهاده. اغلب اوقات صائم و مشغول بذكر دايم بوده بيشتر اوقات بخدمت و صحبت حاج ميرزا ابو القاسم شيرازى روى مى آورد. خلف صدق او محمد هاشم نيز صاحب اخلاق نيكو و اوصاف دلجو بوده است. در سال 1234 هجرى وفات يافت و در حافظيه مدفون گرديد. اين اشعار از اوست:
بود كنج دو عالم در سه گوهركز آنها ميشود كامت مُيسّر
يكى در جوع دايم دو يمين جودسيم در ذكر حق آن اصل مقصود
(نقل باختصار از رياض العارفين چاپ اول صفحات 256 و 257)
در مجمع الفصحاء جلد دوم (چاپ اول) صفحه 109 نيز هدايت شرح حال او را آورده است.
خاكى خراسانى:
اسمش امامقلى و معاصر شاه عباس اول و دوم بود. وى در سال 1077 ق در گذشت و ظاهراً وفاتش در اوائل سلطنت شاه عباس ثانى دست داد. وى مردى عارف و از اهل قريه دژ آباد بين مشهد و نيشابور بود. چندان مايه علمى نداشت. ديوانش مشتمل بر دويست و بيست غزل و 5 قصيده است و نه ترجيع بند مثنوى دارد. ايوانف مستشرق روسى الاصل صد غزل از آنرا انتخاب و با مقدمه اى در بيست صفحه در بمبئى بسال 1359 چاپ كرد. او را غير از اين ديوان مثنوى «طلوع الشمس» يا «طوالع الشمس» نيز هست. (الذريعه قسم اول جزء نهم : 281)
خاكى شيرازى:
وى يكى از دراويش و شعراء است. هدايت در «رياض العارفين» شرح حال او را چنين مى آورد: اسم او ميرزا امين، فقيرى است دردمند و سالكى است دل نژند، پيوسته در زحمت و ابتلاء مبتلى و گرفتار و از ملامت و شناعت منكرين در آزار، رنجهاى بيشمار كشيده و مجاهدات بسيار ديده، در كنج قناعت آرميده، در ايام شباب سياحت فارس و عراق و عراق عجم نموده و مدتها در عتبات زائر بوده اگرچه بسيارى از مشايخ معاصرين را دريافته، اما در وادى اخلاص و ارادت محب على شاه چشتى شتافته از ميامن خدمت او بمقاصد اصلى كامياب آمده چندى در قلمرو على تنكر توقف داشته و جمعى همت بر ارادتش گماشته طريقه سلسله چشتيه دريافتند. اكنون در خارج شيراز در بقعه هفت تنان زاويه و خانقاهى دارند و احباء صحبت ايشان را غنيمت مى شمارند. صحبتش مكرر دست داده اشعار خوب دارند اكنون جز اين ابيات حاضر نيست:
اى دل اگر دمى ز خودى با خدا شدىاز پاى تا بسر همه نور و ضيا شدى
گفتى كز اختلاف جهان نيستم خلاصهستت خلاص گر بخلافش رضا شدى
يا بى فراغتى ز ستمهاى نفس اگربا سالكان راه خدا آشنا شدى
و نيز او را اين رباعى است:
چندى پى علم و مذهب و كيش شدميك چند دگر طالب درويش شدم
ديدم كه دل است مبدء هر فيضىبرگشتم و طالب دل خويش شدم
(رياض العارفين چاپ اول : 258)
هدايت در مجمع الفصحاء صفحه 108 جلد دوم چاپ اول نيز از او ياد مى كند.
خال:
(عربى)، برادر مادر، دائى. ج : اخوال و اَخوِلَة و خؤولة و خؤول و خُوَّل. خال در مرتبه سوم ارث است. به «ارث» رجوع شود.
خالِد:
جاودان، جاودانه. (و من يقتل مؤمنا متعمدا فجزاؤه جهنم خالدا فيها); هر كه به عمد ، مسلمانى را بكشد ، كيفرش جاويد ماندن در دوزخ است . (نساء: 93)
خالدات:
نام شش جزيره است برابر شهرهاى مغرب و بنام «جزاير سعادت» نيز معروفند فاصله جزاير خالدات را از ساحل اقيانوس ده درجه مى گفتند و از خط استواء ميان 27 درجه و نيم تا 29 درجه و نيم عرض شمالى در سواحل غربى افريقا واقع اند و طول غربى آنها نسبت بپاريس از حدود 15 درجه و نيم تا 20 درجه و نيم تخمين زده شده است. (التفهيم بيرونى متن و حاشيه : 173)
حمدالله مستوفى در نزهة القلوب مى آورد: طول اقاليم از آنجا (از جزائر خالدات) شمارند و بعضى از ساحل مغرب گيرند از جزاير خالدات تا ساحل مغرب يكدرجه از آن كمتر بود. (نزهة القلوب حمد الله مستوفى:3/237)
خالِد:
بن ابى هياج. وى از اصحاب اميرالمؤمنين على (ع) بوده و در خطّ و خوشنويسى شهرت داشته، قرآنهاى متعددى بخط زيباى خود نوشته، شعر و اخبار براى وليد بن عبد الملك تحرير ميكرد. (ابن نديم و دهخدا)
خالِد:
بن برمك. وى پدر برمكيان است، و از نام آوران دولت عباسى است. سفاح شغل وزارت خويش به او داد و در دل محبت او گرفت تا روزى به وى گفت اى خالد راضى نشدى تا مرا خدمتكار خود ساختى؟ خالد بترسيد و گفت يا اميرالمؤمنين اين سخن چگونه باشد و من بنده و خدمتكارم. سفاح بخنديد و گفت: ريطه دختر اميرالمؤمنين و دختر تو هر دو بر يك نهالى مى خسبند. من در شب ايشان را مى پوشانم. خالد گفت: يا اميرالمؤمنين خدمتكارى كه از بنده و كنيزكى غمخوارى ميفرمايد از حضرت حق ثواب مى يابد. گويند افاضل و شعراء چون آوازه مكارم او شنيدند روى بدو نهادند و مردم اين قوم را «وفود» و «سائل» ميخواندند. خالد گفت: اين جماعت را سائل خواندن پسنديده نيست زيرا كه بيشتر اينان فضلا و اشرافند. ايشان را بايد «زوار» خواند. ابن جبيبات كوفى در اين معنى گفته است:
حذا خالد فى مجده حذو برمكفمجد له مستطرف و اصيل
و كان اولو الحاجات يدعون قبلهبلفظ على الاعدام فيه دليل
فسماهم «الزوار» ستراً عليهمو لكن من فعل الكرام جليل
گويند چون منصور بناى بغداد را آغاز كرد به آجر و آلات افتقار افتاد. گفتند كه ايوان كسرى را در مدائن خراب كنند و آلات آن ببغداد آرند. منصور در اين باب با خالد مشورت كرد. او گفت يا اميرالمؤمنين آن عمارت يكى از آيات دين اسلام است زيرا كه مردم چون آن چنان عمارتى ببينند دانند كه تا وقتى بلاى آسمانى نازل نشود چنين سرائى كه اين ايوان آن باشد روى بخرابى ننهد و نيز اميرالمؤمنين على بن ابى طالب در آنجا نماز گزارده است، بهيچوجه نقض و خراب آن را متعرض نبايد شد چه مضرت آن بيش از منفعت باشد. منصور گفت اى خالد ميل تو با عجم بغايت است و بفرمود تا در نقض آن شروع كردند. اندكى باز شكافتند معلوم شد كه اخراجات خراب كردن بيش از حاصل است. منصور ترك آن گرفت و با خالد گفت با رأى تو آمديم. خالد گفت يا اميرالمؤمنين اكنون رأى آن است كه نقض به اتمام رسانى تا مردم نگويند كه اميرالمؤمنين از هدم آن عاجز شد. گويند در روز نوروزى جهت خالد كاسه ها از زر و نقره به هديه آورده بودند، يكى از شعرا اين ابيات بخالد نوشت:
ليت شعرى اما لنا منك حظيا هدايا الوزير فى النوروز
ما على خالد بن برمك فى الجود نوال ينبله بعزيز
ليت لى جام فضة من هداياسوى ما به الامير مجيزى
انما ابتغيه للعسل الممــزوج بالماء لا لبول العجوز
خالد هر چه در آن مجلس اوانى از زر و نقره بود همه به آن شاعر بخشيد. چون اعتبار كردند مالى عظيم بود. چون خلافت به منصور رسيد خالد را بزرگ ميداشت.
بنو برمك همه گبر بودند چون مسلمان شدند در مسلمانى به مرتبه بزرگ رسيدند. خليفه ابتداء او را به نيابت وزير خويش ابو الجهم در ديوان خراج و ديوان جيش تعيين كرد. چون از او آثار بزرگى ظاهر ميشد كم كم ترقى كرد تا به وزارت رسيد. گويند مادر يحيى بن خالد خواهر رضاعى ريطه بود دختر سفاح، چه زن خالد برمك و زن سفاح هر دو همشيره هستند. فرزندان خالد يحيى و فضل و جعفر و محمد و موسى بودند. (تجارب السلف : 101، 102 و 103)
مرگ وى در سنه 163 هجرى پس از بازگشت هارون از جنگى كه مأمور آن بود اتفاق افتاد مهدى براى او كفن و حنوط فرستاد و هارون الرشيد بر وى نماز گزارد. (مقدمه تاريخ برامكه صفحات لا و لب)
خالِد :
بن سعيد بن العاص بن اميّة بن عبدالشمس . وى صحابى و از قدماى مسلمين مى باشد ، به روزگارى اسلام آورد كه پيغمبر (ص) در نهان دعوت به اسلام مى نمود ، سومين يا چهارمين نفرى بود كه پس از بعثت مسلمان شد و از ملازمين رسول خدا بود و با آن حضرت در نواحى مكه نماز مى گزارد .
پدرش سعد كه مكنّى به ابواحيحه بود چون خبر يافت كه وى اسلام اختيار نموده وى را خواست و از اين عمل منع كرد ، خالد در كار خويش ايستادگى كرد ، پدر عصبانى شد و عصاى خود را آن قدر بر سر خالد كوبيد كه عصا شكست و سپس او را به زندان افكند و سه روز آب و طعام از او قطع كرد ولى او استقامت نمود ، هنگامى كه مسلمانان در بار دوم به حبشه هجرت نمودند وى به اتفاق همسر خزاعيه اش بدان ديار هجرت نموده و در آنجا پسرش سعيد و دخترش امة مكنّاة به امّ خالد متولد شدند ، و بيش از ده سال در آن سرزمين بماند و در سال فتح خيبر به اتفاق جعفر بن ابى طالب به خيبر شرفياب حضور پيغمبر (ص) گرديد ، و در عمرة القضاء و فتح مكه و غزوه حنين و طائف و تبوك در ركاب رسول خدا بود .
ابن سعد در طبقات آورده كه وى براى پيغمبر (ص) نويسندگى مى كرد و نامه پيغمبر به مردم طائف مشتمل بر شرح وظائف آنها ، توسط هيئت ثقيف به دست وى نوشته شد ، و در امر صلح ميان آنان با رسول اكرم ميانجيگرى نمود .
پيغمبر او را عامل يمن نمود و تا وفات آن حضرت در آنجا بود . و چون به مدينه بازگشت ، تسليم بيعت ابى بكر نگرديد و گفت : جز با على بيعت نكنم ، ابوبكر وى را به بيعت دعوت نمود ، وى امتناع ورزيد ، عمر گفت : امر او را به من محوّل ساز ، ابوبكر ستيز با وى را مصلحت نديد ، يك سال گذشت ، روزى كه وى به درب خانه خويش نشسته بود ناگهان ابوبكر از آنجا عبور نمود ، خالد وى را بخواند و گفت : اكنون مى خواهى با تو بيعت كنم ؟ وى گفت : آرى . خالد گفت : پس نزديك آى . وى به كنار خالد آمد ، خالد نشسته و او ايستاده با وى بيعت نمود .