back page fehrest page  

لُؤلُؤى :

حسن بن زياد ، فقيه ، از اصحاب ابوحنيفه وشاگرد وى بوده . چندين اثر در فقه وحديث از خود به يادگار گذاشته. وى از مردم كوفه بود ، به سال 194 قضاوت كوفه يافت وپس از چندى استعفاء كرد . از كتب او است : ادب القاضى . معانى الايمان . النفقات . الخراج . الفرائض . الوصايا . نسبت او به فروش مرواريد است . وى در سال 204 درگذشت .

لَوم :

نكوهش . سرزنش . تعنيف . (وقال الشيطان لمّا قضى الامر انّ الله وعدكم وعد الحقّ ... فلا تلومونى ولوموا انفسكم ...) ; وشيطان ـ پس از آن كه كار تمام شد ـ به مردمان گفت : خداوند شما را به حق وصدق وعده داد ، ولى من وعده دادم و به دروغ وعده دادم ، من بر شما سلطه اى نداشتم جز آن كه شما را خواندم وشما مرا اجابت نموديد ، پس مرا سرزنش منمائيد بلكه خويشتن را سرزنش كنيد ... (ابراهيم:21)

وخداوند در وصف مؤمنان راسخ الايمان ميفرمايد : (يجاهدون فى سبيل الله ولا يخافون لومة لائم) ; در راه خدا فداكارى كنند و از سرزنش هيچ سرزنش كننده بيمى به خود راه ندهند . (مائده:54)

اميرالمؤمنين (ع) : «من وضع نفسه مَواضِعَ التهمة فلا يلومنّ من اساء به الظنّ» آن كس كه خود را در جايگاههاى بدبينى قرار دهد ، نبايستى جز خود كسى را سرزنش نمايد (نهج : حكمت 159) . «الناس ابناء الدنيا ، ولا يلام الرجل على حبّ امّه» : مردم فرزندان دنيايند ، وآدمى را نشايد كه به دوست داشتن مادرش سرزنش نمود . (نهج : حكمت 303)

لَوما :

حرف تحضيض . چرا نه . (لوما تاتينا بالملائكة) .

لَومَة :

نكوهش . سرزنش . لومة لائِم : سرزنش سرزنش كننده .

لَون :

گونه . رنگ . فام . ج : الوان . (وما ذرأ لكم فى الارض مختلفا الوانه انّ فى ذلك لأية لقوم يذّكّرون) ; وآنچه در زمين براى شما بيافريد از انواع گوناگون ، در اين نيز آيت ونشانه اى است بر وجود آفريدگارى حكيم وتوانا ، براى مردم هشيار وآگاه . (نحل:13)

(ومن آياته خلق السماوات والارض واختلاف السنتكم والوانكم) ; از جمله نشانه هاى وجود خداوند آفرينش آسمانها و زمين واختلاف زبانهايتان ورنگهايتان است (نژادهاى زرد و سفيد و سياه ، يا تفاوت رنگ هر فردى از افراد بشر با فرد ديگر) كه در اين امر نشانه هائى است مر جهانيان را . (روم:22)

لَون :

نوعى از درخت خرما يا نوع زبون آن . قولى آن كه : همه انواع درخت خرما جز عجوه وبُرُنّى لون خوانده ميشود ، و اهل مدينه آنها را الوان مينامند . واحد آن لينة است كه اصلش لِونة بوده ، واو به جهت كسره لام به ياء بدل شده است .

در حديث جابر وطلبكاران آمده كه پيغمبر (ص) فرمود : «اجعل اللون على حِدته» : خرماهاى الوان را جدا بگذار . (نهايه ابن اثير)

لُؤَىّ :

تصغير لأى به معنى زره يا سختى ومحنت . يا درنگ . نام يكى از اجداد پيغمبر اسلام ، و او لؤىّ بن غالب بن فهر بن مالك مكنى به ابوكعب ، جدّ هفتم آن حضرت است .

لَوى :

پيچش شكم و درد آن .

لَهاء :

جِ لهاة .

لَهاة :

كام كه گوشت پاره اى است آويخته در اقصاى اعلاى دهن ، ج : لَها ولَهَوات ولَهَيات ولَهاء . در حديث آمده : «تحرّك الرجل لسانه فى لهواته» . (مجمع البحرين)

لَهَب :

شعله آتش بى دود . به معنى غبار برخاسته نيز آيد . (قاموس قرآن) (لا ظليل ولا يغنى من اللهب) ; نه گوارا باشد ونه از شعله آتش باز دارد . (مرسلات:31)

عبدالعزّى بن عبدالمطلب عموى پيغمبر اسلام را از اين جهت ابولهب ميگفتند كه دو گونه اش از زيبائى بسان دو شعله آتش ميدرخشيد . يا اين لقب را مسلمانان به وى دادند ، يعنى كسى كه مستحق شراره آتش است .

لَهَب :

نام صد ويازدهمين سوره قرآن كريم ، مكّيّه ومشتمل بر پنج آيه است .

از امام صادق (ع) روايت شده كه فرمود : چون سوره لهب ميخوانيد بر ابولهب نفرين كنيد . (مجمع البيان)

لَهث :

زبان بيرون انداختن سگ وجز آن از تشنگى وسختى وماندگى . (فمثله كمثل الكلب ان تحمل عليه يلهث او تتركه يلهث ...) . (اعراف:176)

لَهثان :

تشنه . خسته جگر .

لَهَج :

شيفتگى نمودن . حرص نمودن . برآغاليدن .

لَهجَة :

زبان . جايگاه سخن از زبان . يقال : فلان فصيح اللهجة .

لُهجَة :

ناشتا شكن . نهارى .

لَهذَم :

سنان برنده و روان . ج : لهاذم .

لُهراسب :

از پادشاهان كيانى ، پدر كى گشتاسب . بنابه روايت فردوسى : چون كيخسرو از كار جهان خسته شد وآهنگ جهان ديگر كرد تخت شاهى را به لهراسب كه در درگاه كيخسرو مردى گمنام بود بخشيد . بزرگان وپهلوانان خلاف آوردند وگفتند كه او از تخم شاهان نيست . اما كيخسرو نژاد او آشكار كرد وگفت كه از پشت كى شين و از تخمه قباد وصاحب فرّ كيانى است .

پس بزرگان به پادشاهى وى تن در دادند و او در روز مهر از ماه مهر تاج شاهى بر سر نهاد ودر بلخ شارسانى برآورد (شهرى بنا كرد) وآتشكده اى به نام برزين ساخت .

لهراسب دو پسر داشت يكى زرير و ديگر گشتاسب و بر درگاه خود دو تن از نبيرگان كاووس داشت كه از ايشان به پسران نمى پرداخت ، وچون اين معنى بر گشتاسب گران مى آمد از پدر آزرده شد ونخست عزيمت هندوستان كرد وسپس به روم رفت وآنجا كتايون دختر قيصر را به زنى گرفت وآخر كار به ايران نزد پدر بازگشت ، ولهراسب سلطنت را به خواهش وى بدو بخشيد وخود به نوبهار بلخ رفت و موى فروهشت وبه ستايش داور پرداخت . وچون زردشت دين آورد او نيز پذيراى آئين وى گشت . وهمچنان به عبادت روز مى گذاشت تا در يكى از حملات ارجاسب تورانى به دست او كشته شد . پادشاهى لهراسب صد وبيست سال بود.

لَهز :

در آميختن با قوم . لگد زدن بر سينه. لهزه بالرمح : نيزه بر سينه اش زد .

لَهزَمَة :

بريدن تندى زير بناگوش . دو موى شدن رخسار .

لَهَف :

اندوهگين گرديدن . دريغ خوردن . حسرت خوردن .

لَهف :

دريغ ; وآن كلمه اى است كه بدان حسرت خورند بر گذشته .

لَهفان :

ملهوف . ستمديده مضطرّ دادخواه .

عن ابى عبدالله (ع) : «من اغاث اخاه المؤمن اللهفان اللهثان عند جهده ، فنفّس كربته او اجابه على نجاح حاجته ، كانت له بذلك سبعون رحمة لافزاع يوم القيامة واهواله» : امام صادق (ع) فرمود : هر كسى كه به فرياد برادر مسلمان ستمديده بى چاره خسته جگر خويش كه سخت در شدت است برسد ، وگرفتارى از او برطرف سازد وخواسته اش را به اجابت مقرون سازد ، وى را به پاداش اين كار هفتاد رحمت باشد براى سختيها وهول وهراسهاى روز قيامت . (بحار:7/299)

عن ابى جعفر (ع) : «انّ الله يحبّ اراقة الدماء واطعام الطعام واغاثة اللهفان» : خداوند دوست دارد ريختن خون را (كشتن حيوان وتوزيع گوشت آن به مستحقين) وخوراك دادن وبه داد ستمديده رسيدن را . (بحار:74/365)

لُهموم :

بخشنده وسخاوتمند . اسب نجيب . لشكر عظيم . شمار بسيار . ابر ريزا . شتر بسيار شير . ج : لَهاميم .

لُهنَة :

ناشتا شكن . نيم چاشت . لقمة الصباح . هديه اى كه مسافر آرد . ره آورد . سوغات . ارمغان .

لَهو :

بازى كردن . بازى . لعب . سرگرمى. آنچه مايه سرگرمى باشد . آنچه مشغول كند.

ابن اثير گفته : اللهو : اللعب . يقال : لهوت بالشىء الهو لهواً ، وتلهّيت به ، اذا لعبت به وتشاغلت ، وغفلت به عن غيره . والهاه عن كذا ، اى شغله . ولَهِيت عن الشىء ، اَلهى لُهياً اذا سلوت عنه وتركت ذكره وغفلت عنه .

ومنه حديث سهل بن سعد «فلَهِىَ رسول الله (ص) بشىء كان بين يَديه» اى اشتغل .

(لا تلهكم اموالكم ولا اولادكم عن ذكر الله ...) ; مالها وفرزندانتان شما را از ياد خدا مشغول ندارند . (منافقون:9)

(رجال لا تلهيهم تجارة ولا بيع عن ذكر الله); مردانى اند كه بازرگانى وخريد وفروش ، آنان را از ياد خدا به خود مشغول نميدارند . (نور:137)

(وما الحيوة الدنيا الاّ لعب ولهو) ; زندگانى اين جهان جز بازى وسرگرمى نباشد . (انعام:32)

(لو اردنا ان نتخذ لهواً لاتخذناه من لدنّا ان كنّا فاعلين) (انبياء:17) . لهو در اين آيه حسب بعضى اقوال به زن وفرزند تفسير شده است .

مرحوم طبرسى در مجمع آورده كه آيه (ومن الناس من يشترى لهو الحديث) در باره نضر بن حارث نازل شده كه وى به بلاد فارس سفر ميكرد وداستانهاى سلاطين گذشته آن ديار همى خريد وچون به مكه بازمى گشت به قريش باز مى گفت وبه آنها مى گفت : محمد براى شما داستان عاد وثمود ميگويد ومن ماجراى رستم واسفنديار وخسروان ايران زمين را . آنان نيز از داستانسرائى وى استقبال كرده ميشنيدند و از استماع قرآن روى گردان ميشدند . (مجمع)

از اميرالمؤمنين (ع) رسيده كه هر سرگرمى كه آدمى را از ياد خدا غافل سازد قمار است . (بحار:73/157)

«حكم شرعى لهو»

لهو به نحو اطلاق يعنى به معنى لعب (حركت بدون غرض عقلائى) چنان كه از بعضى كتب لغت مانند صحاح وقاموس نقل شده است ، مسلّماً حرام نيست ، گرچه قول به حرمت آن (بدين معنى) از برخى فقها نقل شده است ولى اين قول ضعيف است ، زيرا كمتر كسى يافت ميشود كه بخشى از اوقات خود را به كارهاى بيهوده سپرى نسازد ، وچنين حكمى حرجى خواهد بود . هر چند مكروه است كه موجب تضييع عمر واتلاف وقت ميگردد ولذا در بعضى روايات متعلق نهى تنزيهى يا ارشادى گرديده است .

قدر متيقن از لهو حرام ، بهره بردارى از آلات معدّ براى لهو ، مانند تار وتنبور ومانند آن است به كيفيت خاص خود ، كه چنين لهوى به اجماع وسنت بلكه ظاهر بعضى آيات قرآن ، حرام است .

وامّا حركات بيهوده اى كه برخاسته از شدت فرح ميباشد و به عربى بطر گويند ، واز اين قبيل است رقص ودستك زدن ، بعضى فقها قائل به حرمت آن شده اند ومرحوم شيخ انصارى در باره اين قسم لهو ميفرمايد : اقوى حرمت است . (نگارنده)

لَهيب :

زبانه زدن آتش .

لَهيعَة :

كاهلى وسستى در خريد وفروخت چندان كه مغبون گردد .

لَهِيف :

دراز قامت درشت . بيچاره ستم رسيده پريشان روزگار فرياد خواه ودريغ خورنده. (منتهى الارب)

لُهيَة :

عطيّه . دهش وعطاى سترگ .

لَىّ :

تافتن رسن وجز آن . مايل گردانيدن سر . به گردانيدن زبان در دهان . اصل آن لوى است : (وانّ منهم لفريقا يلوون السنتهم بالكتاب) (آل عمران:78) . (ويقولون سمعنا وعصينا واسمع غير مسمع وراعنا ليّاً بالسنتهم ...) . (نساء:46)

دير داشتن وام و اهمال نمودن در پرداخت آن . از رسول خدا (ص) رسيده كه : «لىّ الواجد بالدين يحلّ عرضه وعقوبته ما لم يكن دينه فيما يكره الله عزّ وجلّ» : دير داشتن شخص توانمند ، در اداء دين خويش، مجوّز هتك حرمت وكيفر وتنبيه او ميگردد ، هر چند دَين او براى هزينه كردن در موارد ناپسند نباشد . (بحار:103/146)

لِياء :

نوعى از حبوب مانند نخود نيك سپيد وبدان زنان را صفت كنند به سپيدى ، فيقال : كانّها لياة . (منتهى الارب) لوبيا .

لِياح :

بامداد . هر چيز سپيد . ريگ سخت . نام شمشير حمزة بن عبدالمطلب .

لِياق :

شعله آتش . آب دوات .

لَياق :

پايدارى وثبات در امور وهميشگى در آن . چراگاه .

لِياقت :

چسبيدگى به چيزى . شايستگى وبرازندگى .

لَيالى :

جِ ليل . جِ ليلة . شبها . جِ ليلاة وهى اصل الليل (منتهى الارب) . (سيروا فيها ليالى وايّاماً آمنين) . (سبأ:18)

لِيان :

ملاينه . نرمى كردن با هم . جِ لين .

ليان

(فارسى ، به كسر يا فتح لام)

:

درخشان وتابان .

ليبرال

(فرانسوى)

:

آزادى خواه .

لَيت

(مصدر)

:

بازداشتن . كم كردن وكاستن . (وان تطيعوا الله ورسوله لا يلتكم من اعمالكم شيئاً) ; اگر خدا ورسولش را اطاعت كنيد هيچ از اعمال شما كاسته نگردد . (حجرات:14)

لَيت :

يك سوى گردن ، آنجا كه دو گوش بدان رسد از گردن . در حديث آمده : «اذا طاب ليت المرأة طاب عرفها» : اگر دو سوى گردن زن پاكيزه بود آن زن خوشبو خواهد بود . (مجمع البحرين)

لَيتَ :

كاشكى . كلمه تمنّى و آرزو است. از حروف مشبهة بالفعل است و نصب به اسم و رفع به خبر ميدهد .

گاه در باره غير مقدور آيد ، مثل (يا ليتنى متّ قبل هذا); اى كاش پيش از اين مرده بودم . (مريم:23)

وگاه در باره مقدور . نحو (يا ليت لنا مثل ما اوتى قارون ...). (قصص:79)

(يا ليتها كانت القاضية) : اى كاش مرگ نخستين كه در دنيا چشيدم كار مرا به پايان ميبرد . (حاقّه:27)

لَيث :

سخت وشديد . در حديث ابن زبير آمده «انه كان يواصل ثلاثاً ثم يصبح ، وهو اليث اصحابه» يعنى سخت ترين وتردست ترين ياران خود بود ، وبدين مناسبت شير را ليث خوانند . (نهايه ابن اثير)

لَيث :

بن بخترى مرادى ، از ياران امام باقر (ع) و امام صادق (ع) مكنّى به ابوبصير . به «ابوبصير» رجوع شود .

لَيث :

بن سعد بن عبدالرحمن مولى بنى فهم : پيشواى مردم مصر در عصر خود از حيث فقه وحديث ، اصل او از خراسان وزادگاهش به سال 94 در قلقشنده يا ماربين اصفهان ، و وفاتش به سال 175 در قاهره مصر ، وى از سخاوتمندان بنام بود .

امام شافعى گفته : ليث فقيه تر از مالك بود جز اين كه يارانش در باره اش كوتاه آمدند .

در باره اش اخبار وقصص بسيار نقل شده است ، او را تصنيفاتى است . ابن حجر عسقلانى كتابى در حالات وى نوشته است به نام «الرحمة الغيثية فى الترحمة الليثية» كه به چاپ رسيده است . (اعلام زركلى وصفة الصفوة)

لَيسَ :

نيست . فعلى است غير منصرف ، دلالت بر نفى ميكند در زمان حال ، ودر ديگر زمان با قرينه مانند «ليس خلق الله مثله» . در اصل لَيِسَ بوده ، عين الفعل به جهت تخفيف ساكن شده ، عمل آن رفع اسم است ونصب خبر ، مانند كان ، كه از افعال ناقصه به شمار مى آيد ، نحو «ليس زيد قائما» و (ليس عليكم جناح ان لا تكتبوها) . (بقره:282)

خبرش بر خودش مقدم نمى شود ، چنان كه در ديگر افعال ناقصه جايز است . گاه استثناء را افاده كند ، نحو «جاء القومُ ليس زيداً» كه در اين صورت اسمش در خودش مقدر باشد و منصوب بعد ، خبر او باشد .

لَيَس :

دليرى وبى باكى .

ليسيدن :

ستردن بقيه طعام ماليده بر ظرف يا انگشت وجز آن . به عربى «مَصّ» «لطع» مى گويند .

در حديث اميرالمؤمنين (ع) آمده كه اگر كسى پس از صرف غذا انگشتان خود را بليسد خداوند عز وجل به وى بگويد : «بارك الله فيك» زندگيت مبروك باد .

از امام صادق (ع) آمده كه پيغمبر (ص) چون غذا ميخورد انگشتان را ميليسيد . از حضرت رسول (ص) روايت شده كه ظرف غذا طلب مغفرت مى كند براى كسى كه آن را بليسد . در حالات آن حضرت آمده كه وى ظرف غذاى خود را ميليسيد . (بحار:10 و 66 و 62)

لَيط :

برچسبيدن به دل و دوست گرديدن . (منتهى الارب)

يقال : لاط حبّه بقلبى يليط لَيطاً.

لِيط :

پوست چسبيده به درخت ، واحد آن ليطة .

لَيغ :

چيزى از كسى خواستن . لاغ الشىء : راوده لينتزعه . (المنجد)

لَيق :

ليقه انداختن در دوات . علىّ (ع) : «الق دواتك» . (نهج : حكمت 315)

لِيق :

چيزى سياه كه در سورمه نهند . صوف دوات .

لِيقة :

آنچه در دوات نهند از صوف وموى وجز آن . اميرالمؤمنين (ع) به كاتب خود : عبدالله بن ابى رافع فرمود : مركّب دواتت را با گذاردن ليقه در آن تنظيم كن ونوك قلمت را طولانى وكشيده دار ... (نهج : حكمت 315)

لَيل :

شب . زمان از غروب خورشيد تا طلوع فجر يا تا طلوع خورشيد . مذكر ومؤنث هر دو استعمال ميشود . جمع آن برخلاف قياس ليالى است به زيادت ياء . ليائل نيز آمده است .

قولى آن كه ليل مفرد است وبه معنى جمع، واحد آن ليلة است . قول ديگر آن كه ليل وليلة به يك معنى وهر دو مفرداند . مثل عشىّ و عشيّة .

(تولج الليل فى النهار وتولج النهار فى الليل وتخرج الحىّ من الميت وتخرج الميّت من الحىّ وترزق من تشاء بغير حساب) (آل عمران:27) . (اُحِلَّ لكم ليلة الصيام الرفث الى نسائكم). (بقره:187)

علىّ (ع) در نامه خود به فرزند : «يا بُبَىَّ ! انّ من كانت مطيته الليل والنهار فانّه يُسارُ به وان كان واقفا ...» (نهج : نامه 31) . «طوبى لنفس ادّت الى ربّها فرضها ، وعركت بجنبها بؤسها ، وهجرت فى الليل غمضها ، حتى اذا غلب الكرى عليها افترشت ارضها ، وتوسّدت كفّها ...» . (نهج : نامه 45)

لَيلَ :

نام نود و دومين سوره قرآن كريم مكيه و مشتمل بر 21 آيه است .

ابىّ بن كعب از حضرت رسول (ص) روايت كرده كه هر كه اين سوره را تلاوت نمايد خداوند آنقدر از مواهب خويش به وى عطا كند كه خوشنود گردد وسختيهاى او را آسان سازد ... (مجمع البيان)

لَيلَة :

شب . يك شب .

ليلة الرغائب :

شبى كه در آن عطاها ومواهب فراوان بدست آيد . كه رغائب جمع رغيبه وآن به معنى امر مرغوب فيه وعطاء كثير است .

در حديث نام شب جمعه اول ماه رجب آمده است ، كه احياء اين شب ـ با فضيلت خاصّى كه دارد ـ موجب دستيابى به عطاياى جزيله حضرت پروردگار است .

در حديث از حضرت رسول (ص) روايت شده كه ملائكه اين شب را بدين نام موسوم نموده اند ، ودر كتب ادعيه مأثوره نمازى با كيفيت مخصوص در اين شب ذكر شده است كه به محالّ خود رجوع شود .

ليلة القدر :

شب اندازه كردن امور . شبى كه در آن از جانب خداوند ، تقدير امور كرده شود واندازه هاى اعمار معيّن گردد .

شبى در سال كه در تعيين آن اختلاف است : شب نوزدهم يا بيست ويكم يا بيست وسوم ماه رمضان ، يا يكى از شبهاى دهه آخر اين ماه ، يا شب ديگر در سال است ; نزد شيعه اكثراً شب بيست وسوم ، ونزد اهل سنت اكثراً بيست وهفتم رمضان را شب قدر دانند . به «قدر» رجوع شود .

لَيلَةُ المبيت :

در تاريخ اسلام شبى را گويند كه على بن ابى طالب (ع) در آن بجاى پيغمبر اسلام بيتوته نمود ، يعنى آن شب را تا بامداد در بستر آن حضرت بخفت ، تا مشركان كه در آن ليله قصد جان رسول خدا را داشتند حضرتش را در بستر خويش خفته پندارند وبه تعقيب وى كه از تاريكى شب استفاده نمود ورهسپار مدينه گشت نپردازند .

آن شب حسب كتب تاريخ ، شب اول ربيع الاول بود ، وهمان شب مبدأ تاريخ هجرت رسول الله (ص) گرديد .

ليلة الهرير :

هرير : آواز سگ كمتر از پارس را گويند . اين واژه تركيبى ـ در تاريخ اسلام ـ بر دو شب از شبهاى نبرد اطلاق گرديده : شب سوم از جنگ قادسيه ، وشبى از شبهاى جنگ صفين . بدين جهت كه در اين دو شب ، حمله از دو سوى لشكر آن چنان شديد بوده وبا يكدگر درآويخته بودند كه همهمه هائى شبيه به آن صدا سرمى دادند .

ليلى :

مؤنث اليل . درازترين وتارترين شب . ليلة ليلى : شبى بس دراز وتاريك . صفت زنان آرند به لحاظ گيسوان آنها ، از باب وصف به حال متعلق موصوف .

لَيلى اَخيَلِيّة :

دختر عبدالله بن رحال بن شداد از شاعرات مولدات عرب صدر اسلام است و او را ديوانى است مشروح . توبة بن حمير دلباخته او بود ودر باره وى شعر مى گفت و او را از پدرش خواستگارى كرد پدر امتناع ورزيد و دختر را به يكى از بنى الادلع تزويج نمود .

توبه به ديدار ليلى بسيار مى رفت برادر و خويشان ليلى به وى پرخاش كردند سودمند نيفتاد شكايت به نزد حاكم بردند دستور داد اگر بار ديگر بيايد خونش هدر باشد .

ليلى از اين حكم خبر يافت وشوهرش كه مردى غيور بود به وى گفت : اگر از آمدن توبه مرا خبردار نكنى يا خبر دستور قتلش به وى نرسانى ترا خواهم كشت . چون ليلى دريافت كه توبه مى آيد وى در راهش بنشست و روى ترش كرد وچون توبه اين بديد دانست دامى برايش گسترده اند بگريخت وسپس در اين باره قصيده اى گفت كه يك بيتش اينست :

وكنت اذا ما جئت ليلى تبرقعتفقد رابنى منها الغداة سفورها

ليلى در باره توبه اشعار بسيار سروده كه از آن جمله است :

جزى الله خيرا والجزاء بكفّهفتى من عقيل ساد غير مكلّف

فتى كانت الدنيا تهون باسرهاعليه ولا ينفكّ جمّ التصرف

وى در دهه هشتاد هجرى در شهر «ساوه» در راه خود به «رى» درگذشت .

ليلى :

دختر حلوان بن عمران از قضاعه، مادرى جاهلى است كه فرزندانش از همسرش «الياس بن مضر» از عدنان به وى منسوب اند . او ملقب به «خندف» بوده است . مدركه : يكى از فرزندان وى جدّ شانزدهم حضرت رسالت پناهى ميباشد . (اعلام النساء واعلام زركلى)

ليلى تغلبيّة :

دختر مهلهل ، مادر عمرو بن كلثوم تغلبى . زنى كه به سبب وى عمرو بن منذر لخمى پادشاه حيره در حدود سال 45 قبل از هجرت به قتل رسيد .

داستان از اين قرار بود كه : روزى عمرو كه در مجلس خويش نشسته بود به حضار گفت : آيا كسى را ميشناسيد كه استنكاف ورزد مادرش به مادر من هند خدمت كند ؟ گفتند : آرى ، وى عمرو بن كلثوم است كه مادرش ليلى دختر مهلهل برادر كليب ، وعمويش كليب بن ربيعه ، وهمسر ليلى كلثوم بن مالك بن عتاب وفرزندش عمرو است .

وى كه غرق در نخوت وغرور بود پيكى به نزد عمرو بن كلثوم فرستاد و او را به ديدار خويش دعوت نمود ، ومادرش ليلى را نيز بخواند كه به ديدار مادرم هند بيايد . عمرو به اتفاق مادر به دعوت پادشاه به حيره آمد ، شاه خيمه اى را بين حيره و فرات برپا ساخت و اين خيمه را به مجلس خود با عمرو وجمعى از خاصّان خويش اختصاص داد ، سراپرده اى نيز به كنار اين خيمه جهت مادرش هند وميهمانش ليلى تشكيل داد ، پس از صرف طعام كه خدمتكاران از سراپرده بيرون شده بودند ، هند به تناول ميوه پرداخت ، ليلى را گفت : آن سبد ميوه به نزد من آر . وى گفت : هر كس كه به چيزى نياز دارد خود برمى خيزد وآن را برمى دارد ، هند آمرانه مجدّدا گفتار خويش را تكرار نمود ، ليلى فرياد برآورد كه واذلاّه ! يا لتغلب ! يعنى : آهاى خوار وذليل شدم ، اى نبيره تغلب به دادم برس .

پسرش عمرو كه اين ندا شنيد ، به اين سوى وآن سوى خيمه نگريست چشمش به شمشير پادشاه افتاد كه آويخته بود ، آن را برداشت وبا تردستى سر پادشاه را از تن جدا ساخت وسپس با مادر به موطن خويش بازگشت وكسى جرأت تعرض به وى را ننمود . (اعلام زركلى)

ليلى عامريّة :

دختر مهدى بن سعد ، مادر مالك عامرى ، از بنى كعب بن ربيعه : معشوقه «مجنون» قيس بن ملوح .

در اين كه آيا اين دو نفر دو موجود واقعى بوده يا دو مفروض افسانه اى باشند ، محلّ شكّ وترديد است .

گويند : روزى قيس از جائى مى گذشت ليلى را در ميان جمعى از زنان ديد ، دلباخته وى گرديد ، وچون ليلى به اخبار گذشتگان واشعار شعرا علاقه خاصى داشت و از سوئى قيس در اين زمينه داراى اطلاعاتى وسيع بود ، واين دو از يك قبيله بودند ، لذا مكرّر يكديگر را ملاقات مينمودند . پس از مراوده بسيار ، ليلى روزگارى از وى در حجاب شد ، قيس خواستار ازدواج با وى گرديد ، پدر كه از شهرت عشق آن دو در ميان مردم ونيز اشعارى كه قيس در اين باره گفته بود ، رنجيده خاطر گرديده امتناع ورزيد وليلى را به اكراه در حباله نكاح شخص ديگرى در آورد .

از جمله اشعارى كه ليلى در باره عشق خود به مجنون گفته اين دو بيت است :

كلانا مظهر للناس بغضاًوكلّ عند صاحبه مكين

وكيف يفوت هذا الناس شىءوما فى القلب تظهره العيون

ونيز در باره آغاز دوستى اين دو گفته شده كه آنها در دوران كودكى با يكديگر شبانى گوسفندان مينمودند ، وچون ليلى بزرگ شد خود را از قيس در پرده داشت ، اين دو فرد شعر از اشعار مجنون است كه در اين باره گفته است :

تعلّقت ليلى وهى ذات تمائمولم يبد للاتراب من ثديها حجم

صغيرين نرعى البُهم يا ليت انّناالى الآن لم نكبر ولم تكبر البهم

آنان كه اين داستان را واقعى ميدانند ميگويند : مجنون در سال 68 هجرى از دنيا رفته ، وبعضى گفته اند : ليلى پيش از آن دار فانى را وداع گفته است . (اعلام زركلى)

ليلى غفاريّة :

يكى از زنان صحابيات است . ابو عمرو زاهد در كتاب يواقيت از او نقل مى كند كه گفت : من زنى بودم كه با پيغمبر (ص) در غزوات شركت مى كردم و مجروحين را درمان مى نمودم و در جنگ جمل به همراه على (ع) به بصره رفتم . (بحار:38/239)

ليلى نهشليّة :

دختر مسعود بن خالد بن ثابت تميمى نهشلى ، زوجه اميرالمؤمنين على بن ابى طالب ومادر عبيدالله و ابوبكر است از آن حضرت .

نقل است كه وى شب زفاف خود حجله اى آراست ، وچون حضرت چشمش به آن افتاد برآشفت وآن را به هم زد وفرمود: ساده زيستى براى خانواده على شايسته تر است . (بحار:41/139)

لِين :

نرمى . ضد خشونت . على (ع) در وصف متقين «ودنوّه ممن دنا منه لين ورحمة» : چون در معاشرت با كسى نزديك ميشود نزديك شدنش نرمش ومهربانى است . (نهج : خطبه 193)

رسول خدا (ص) : «ما من شىء احبّ الله من الاناة واللين» : هيچ چيزى نزد خداوند بهتر از حوصله پردازى ونرمش نباشد . (بحار:75/148)

آن حضرت در وصف مؤمن : «المؤمن وقور عند الهزاهز ، ثبوت عند المكاره ... الصبر اميره والرفق اخوه واللين والده» : از صفات مؤمن آن كه شكيبائى فرمانده وى ، ومدارائى برادرش ، ونرمش پدر او است . (بحار:78/27)

لَين :

نرم گرديدن . نرم شدن . قرآن كريم: (فبما رحمة من الله لنت لهم) ; به موجب رحمتى كه از جانب خدا بود براى آنان نرم وملايم شدى . (آل عمران:159)

(والنّا له الحديد) ; آهن را براى او نرم ساختيم . (سبأ:10)

علىّ (ع) : «من لان عوده كثفت اغصانه»: كسى كه ساقه درخت وجودش نرم باشد ، شاخه هايش انبوه وفراوان خواهد بود . (كنايه از اين كه شخص نرم خوى دوستان فراوان دارد). (نهج : حكمت 214)

لَيّن :

نرم . ج : ليّنون واليناء .

(فقولا له قولا ليّنا) . (طه:44)

علىّ (ع) : «مثل الدنيا مثل الحيَّة: ليّن مسّها ، والسمّ الناقع فى جوفها» : دنيا به مار ميماند : كه زير دست انسان نرم وملايم ، ولى سمّ كشنده در درون خود دارد . (نهج : حكمت 119)

آن حضرت در صفت مؤمن : «سهل الخليقة، ليّن العريكة» : اخلاقش ملايم ، خوى وطبيعتش نرم است . (نهج : حكمت 333)

رسول الله (ص) «المؤمن هيّن ليّن سمح»: مسلمان آسان گير ونرم خوى وبا گذشت است . (بحار:71/391)

لِينَت :

نرم گرديدن . به «نرمش» و «لين» رجوع شود .

لِينَة :

خرما بن . (ما قطعتم من لينة او تركتموها قائمة على اصولها فباذن الله) ; هر آن خرما بن كه بريديد يا آن را بر پايه خود بجاى گذاشتيد آن به فرمان خدا بود . (حشر:5)

لَينَة :

تكيه جاى چرمين . متكاى چرمين . در حديث است : «كان اذا عرّس بليل توسّد بلينة» . (نهاية ابن اثير)

لَيِّنَة :

مؤنث ليّن . نرم . اميرالمؤمنين (ع) : «خير نسائكم : الهيّنة الليّنة المواتِية التى اذا غاب زوجها حفظته فى غيبته ...» ; بهترين زنانتان آن زن آسان گير نرمخوى انعطاف پذيرى است كه چون همسرش از او غايب شود در زمان غيبتش او را (وآبروى او را) حفظ كند ... (بحار:103/231)

back page fehrest page