مَقطوف:
چيده شده.
مَقعَد:
نشستنگاه. نشستن. مقعد صدق: نشستنگاه پسنديده، جاى حق كه در آن لغو و تاثيم نباشد. ج: مقاعِد. (فرح المخلّفون بمقعدهم خلاف رسول الله...): به جاى ماندگان (از غزوه تبوك) به نشستن خود در خانه پس از حركت رسول خدا خوشحال شدند. (توبه: 81)
(انّ المتقين فى جنّات و نهر * فى مقعد صدق عند مليك مقتدر). (قمر:54 ـ 55)
مُقعَد:
بر جاى مانده. زمين گير. قُعاد زده.
مُقَعَّر:
مغاك دار و عمق دار. گود. سطحه باطنى كره كه مجوف است، مقابل محدّب.
مُقَفَّع:
ترنجيده و در هم كشيده. مردى كه دستش ترنجيده و برگشته باشد.
مُقَفَّل:
بسته شده.
مُقَفّى:
قافيه دار. قافيه كرده شده.
مُقل:
صمغ درختى است و آن انواعى دارد: هندى و عربى و صقلى و همه آنها به عنوان دارو به كار رود. از حضرت رضا (ع)
در تفسير آيه (و جئنا ببضاعة مزجاة)آمده كه آن بضاعت مزجاة (كالاى ناچيز پسران يعقوب) مقل بود كه محصول منطقه آنها بوده است. (بحار: 12/314)
مُقِلّ:
اندك مال. نيازمند درويش. رسول الله (ص): «ثلاثة لا يكلّمهم الله و لا ينظر اليهم يوم القيامة و لا يزكّيهم و لهم عذاب اليم: شيخ زان، و ملك جبّار، و مقلّ مختال». (بحار: 7/223)
مِقلاع:
فلاخن. آلتى كه بدان سنگ بيندازند و آن را چوپانان به كار دارند. ج: مَقاليع.
مِقلاة:
تاوه روغن گداز. ج: مَقالى.
مُقَلِّب:
برگرداننده. دگرگون كننده. مقلّب القلوب: برگرداننده دلها. از نامهاى خداوند متعال است.
مُقَلِّد:
زينت كننده به گردنبند. تقليد كننده، آن كه قول و فعل ديگرى را بى تصرف و تعمقى پيروى كند.
قيل: لمّا بعث علىّ بن ابى طالب (ع) صعصعة بن صوحان الى الخوارج قالوا له: أرأيت لو كان علىّ معنا فى موضعنا اتكون معه؟ قال: نعم. قالوا: فانت اذاً مقلّدٌ عليّا دينك، ارجع فلا دين لك. فقال لهم صعصعة: ويلكم! الا اُقلّد من قلّد الله فاحسن التقليد؟!... (بحار: 33/401)
آن كه به طور مضحكه و مسخره مانند گفتار و كردار كسى عمل مى كند و ادا و نواى او را در مى آورد. در اجازه كبيره علاّمه حلّى لبنى زهرة كه در اجازات بحار نقل شده آمده است: قتل علىّ (ع) مقلّداً فى المنام بامر النبى (ص) لاهانته رسول الله (ص)، و توافق المنام مع عالم اليقظة كما كان: اميرالمؤمنين (ع) در خواب ديد كه شخصى به قصد توهين به مقام نبوت، اداى پيغمبر (ص) در مى آورد، به دستور آن حضرت وى را به قتل رسانيد. اتفاقا در بيدارى همين واقعه اتفاق افتاد بى كم و كاست. (المستطرفات به قلم ميانجى)
مُقَلَّد:
كسى كه قلاده به گردنش افكنند. فقيه مفتى كه تقليد او كنند در احكام دين.
مُقلِع:
رها كننده كارى را و دست بردارنده از آن. اميرالمؤمنين (ع): «انّ الله يبتلى عباده عند الاعمال السيّئة بنقص الثمرات و حبس البركات و اغلاق خزائن الخيرات ليتوب تائب و يقلع مُقلِع...»: خداوند بندگان خويش را به هنگامى كه مرتكب كارهاى بد مى شوند، به كمبود بر و بار درختان و بازداشتن بركات و بستن در گنجهاى خيرات مبتلى مى سازد، باشد كه توبه كارى توبه كند و دست بردارى دست بردارد و از گناه به كنار رود...
(نهج: خطبه 143)
مَقلوب:
برگردانيده شده و باژگون گردانيده.
مُقمَح:
سر بالا گرفته شده. مقمح در آيه ذيل بدين معنى است كه شخص به سبب پيچيدن زنجير به گردن، سرش بالا گرفته شده باشد. (انّا جعلنا فى اعناقهم اغلالا فهى الى الاذقان فهم مقمحون). (يس:8)
مُقمِر:
ليل مقمر، ليلة مقمرة: شبى ماهناك.
مُقمِع:
خوار كننده. بازگرداننده و رد كننده.
مُقمِعَة:
مؤنث مُقمِع. خوار كننده. برگرداننده و رد كننده. و گاه تاء براى مبالغه باشد، چنان كه در اين حديث: «الخير مُقمِعَةٌ للشرّ»: كار نيك، سخت برگرداننده است، كار بد را. (بحار: 74/18)
مِقمَعَة:
دبوس. عمود آهنين. ج: مقامِع. رسول الله (ص): «يُحشَرُ صاحب الطنبور يوم القيامة و هو اسود الوجه، و بيده طنبور من النار، و فوق رأسه سبعون الف ملك، بيد كل ملك مقمعة يضربون رأسه و وجهه». (بحار: 79/253)
مَقمور:
مغلوب شده و باخته در قمار.
مَقموع:
مقهور و مغلوب. توسرى خور. اميرالمؤمنين (ع) در وصف نيكان: «و بقى
رجال غضّ ابصارَهم ذكرُ المرجع، و اراق دموعهم خوف المحشر، فهم بين شريد نادّ، و خائف مقموع»: در اين ميان گروهى باقى مى مانند كه ياد قيامت چشمانشان را فرو افكنده، و ترس بازپسين اشكشان را جارى ساخته، اينان يا از جامعه رانده شده در خاموشى و تنهائى فرو رفته اند، و يا ترسان و مقهور و مغلوب مانده اند. (نهج: خطبه 32)
مِقناع:
سرانداز. روسرى زنانه.
مِقنَب:
چنگال شير. توشه دان صيّاد كه صيد در آن اندازد. رمه اسبان. از اين معنى است سخن اميرالمؤمنين (ع): «و اوبق دينه لحطام ينتهزه او مقنب يقوده». (نهج: خطبه 32)
مُقَنطَر:
مكمَّل. بر هم نهاده خواسته بسيار. مؤنث آن: مقنطرة. قناطير مقنطرة: مبالغه است، يعنى كاملة. نظير بدره مبدّرة و الف مؤلّفة.
مِقنَع:
سرافكندنى زنان. ج: مقانع.
مَقنَع:
شاهد مقنع: گواه عدل بسنده. ج: مقانِع.
مُقَنَّع:
خوددار. مِقنَع پوشيده. خود به سر نهنده.
مِقنَعَة:
چادر باريك كه يك عرض باشد، سرپوش زنان. علىّ بن جعفر، قال: سألته (يعنى اخاه موسى بن جعفر) عن المرأة
هل تصلح لها ان تصلّى فى ملحفة و مقنعة و لها درع؟ قال: «لا يصلح لها الاّ ان تلبس درعها». و سألته عن المرأة هل يصلح لها ان تصلّى فى ازار و ملحفة و مقنعة و لها درع؟ قال: «اذا وجدت فلا يصلح لها الصلاة الاّ و عليها درع». (بحار: 10/253)
مُقَنَّعَة:
مؤنث مقنّع. زن مقنعة پوشيده. عن جعفر بن محمد (ع) انّه سُئلَ: هل على الامة ان تقنّع رأسها اذا صلّت؟ قال: «لا، كان ابى اذا رأى امة تصلّى و عليها مقنعة ضربها ليُعلَمَ الحرّةُ من الامة». (بحار: 83/188)
مُقَنِّن:
قانون آور و قانون گذار.
مُقنِى:
صاحب نيزه. سرمايه بخشنده.
مُقَنِّى:
كاريزگر. چاه كن.
مِقوال:
بسيار گوى. مذكر و مؤنث در آن يكسان است.
مِقوَد:
افسار. ج: مقاود.
مُقَوَّس:
چيزى كه خميده باشد مانند كمان.
مُقَوَّض:
ويران كرده شده. ويران شده.
مُقَوقِس:
لقب جريح بن مينا القبطى رئيس قوم قبط در زمان پيغمبر اكرم (ص). رسول خدا نامه اى به شرح زير براى وى نوشت: «بسم الله الرحمن الرحيم من محمد بن عبدالله و رسوله الى المقوقس عظيم القبط سلام على من اتبع الهدى. اما بعد فانى
ادعوك بدعاية الاسلام، اسلم تسلم يؤتك الله اجرك مرتين، فان توليت فعليك اثم القبط (يا اهل الكتاب تعالوا الى كلمة سواء بيننا و بينكم ان لا نعبد الاّ الله و لا نشرك به شيئا و لا يتّخذ بعضنا بعضاً اربابا من دون الله فان تولّوا فقولوا اشهدوا بأنّا مسلمون). (دايرة المعارف فريد وجدى)
مقوقس هر چند اسلام نياورد ولى نامه پيغمبر را با احترام پذيرفت و هدايائى فرستاد از جمله دو كنيز قبطى يكى ماريه كه پيغمبر خود با وى تزويج فرمود ديگرى شيرين كه به حسان بن ثابت بخشيد. در زمان خلافت عمر، عرب در سرزمين مصر مشغول فتوحات شدند. مقوقس با سردار سپاه عرب، عمرو بن عاص صلحى منعقد ساخت و به موجب آن مسلمانان بدون جنگ و جدال وارد اسكندريه شدند و مصر را فتح كردند. (تاريخ اسلام دكتر فياض: 113 و 158)
موضوع مقوقس و اين كه اين شخص كه بود و اين كلمه چيست مدتها مسئله تاريكى بود اخيراً دانشمند انگليسى بتلر از روى اسناد تازه اسلامى و مسيحى كه پيدا شده به اين عقيده رسيده است كه اين شخص مردى بود نامش «قيرس» از رؤساى كليساى قفقاز كه هرقل او را از آنجا به مصر منتقل
كرده و به رياست جسمانى و روحانى مصر گماشته بوده است و كلمه مقوقس كه شهرت او بود مأخوذ از «قوقاسيوس» يونانى استبه معنى قفقازى. اين كلمه را عربها به كسر قاف دوم خوانده اند ولى در نوشته هاى حبشى به فتح آن است. (تاريخ اسلام دكتر فياض چاپ دوم: 158 از كتاب فتح العرب لمصر چاپ قاهره)
مَقول:
گفته شده. در اصطلاح فلسفه محمول است. مقول در جواب ما هو.
مَقولات:
مقوله ها. گفته ها. مقولات عشر: اصطلاح فلسفى كه بنا به مشهور پايه گذار آن ارسطو و به نظر شهاب الدين سهروردى از افكار شخصى به نام «ارخوطس» مى باشد كه پيرو فيثاغورث بوده. و آنها عبارتند از نه عرض: كم، كيف، وضع، اين، اضافه، متى، ملك يا جده، فعل و انفعال و دهم آن مقوله جوهر است.
مُقَوِّم:
قيمت كننده. بهاگذار. راست دارنده. در منطق اصطلاحى است كه در مورد كليّات بكار مى بندند.
مُقوِى:
بى توشه. مرد زاد سپرى شده. به بيابان فرود آمده. ج: مُقوِين. (افرأيتم النار التى تورون... نحن جعلناها تذكرة و متاعاً للمقوين): آيا اين آتش را كه مى افروزند مى نگريد... ما آن را موجب تذكر پندگيران و
مايه آسايش مسافران بيابانى قرار داديم. (واقعة: 73)
مُقَوِّى:
نيروبخش.
مِقَة:
دوست داشتن كسى را. اصل آن ومق بوده، مانند عدة كه در اصل وعد بوده است.
مَقهور:
مغلوب. بشكسته. شكست خورده. اميرالمؤمنين (ع): «الموت فى حياتكم مقهورين، و الحيوة فى موتكم قاهرين»: مرگ در زندگىِ در حال شكست شما است، و زندگانى در مرگِ پيروزمندانه شما. (نهج: خطبه 51)
مِقياس:
اندازه. آلتى كه بدان اندازه گيرند. ج: مقاييس.
مُقِيت:
از نامهاى خداوند و به معنى نگهبان و مراقب و به قولى به معنى قدير است.
مُقَيَّد:
بسته شده و بند شده و به زنجير كشيده شده. با قيد و شرط، مقابل مطلق.
مَقِيس:
قياس شده. مَقيس عليه: آن كه چيز ديگرى بر آن قياس كنند.
مُقِيل:
اقاله كننده. گذشت كننده از گناه و لغزش.
مَقِيل:
استراحتگاه و خوابگاه. ج: مقائل. (اصحاب الجنّة يومئذ خير مستقرّا و احسن مقيلا): بهشتيان در آن روز (قيامت) بهترين
جايگاهى هميشگى و گزيده ترين استراحتگاه را خواهند داشت. (فرقان: 24)
اميرالمؤمنين (ع) در نعت پروردگار: «لا يعزب عنه... و لا مقيل الذرّ فى الليلة الظلماء»: بر او پنهان نباشد شمار قطرات باران و نه ستارگان آسمان و... و نه استراحتگاه مورچگان در شب تار. (نهج:خطبه 178)
مُقِيم:
آن كه در جائى دوام ورزد و قرار گيرد. ماندگار در جائى. هميشگى. (يبشّرهم ربّهم برحمة منه و رضوان و جنّات لهم فيها نعيم مقيم) (توبة:21). (الا انّ الظالمين فى عذاب مقيم). (شورى:45)
اميرالمؤمنين (ع): «انّ الموت طالب حثيث: لا يفوته المقيم و لا يعجزه الهارب»: مرگ پى گيرى نستوه است: نه آن كه بر جاى خود ايستاده است از دستش رها مى گردد و نه آن كس كه از آن فرارى و گريزان مى باشد از دامش نجات مى يابد. (نهج: خطبه 123)
ابوعبدالله (ع): «انّ الحسرة و الندامة و الويل كلّه لمن لم ينتفع بما ابصر، و من لم يدر الامر الذى هو عليه مقيم انفع هو له ام ضرر». (بحار: 2/30)
مُقِيم:
برپا كننده. (ربّ اجعلنى مقيم الصلاة و من ذرّيتى). (ابراهيم: 40)
مُكاء:
شخوليدن. يعنى بانگى كه از ميان
دو لب آيد چون آواز سرناى. (و ما كان صلاتهم عند البيت الاّ مكاء و تصدية): نماز آنها (مشركان) در كنار كعبه جز سوت زدن و فرياد زدن نبود. (انفال: 35)
مُكابَدَة:
رنج چيزى كشيدن. سختى كشيدن. اميرالمؤمنين (ع): «من كابد الامور عطب، و من اقتحم اللجج غرق»: آن كس كه خود را (بى مقدمه) در كارهاى سخت رنج داد، از پا درآمد، و آن كس كه خويشتن را به گردابهاى خطرناك افكند غرق شد (نهج: حكمت 349). «اضرب بطرفك حيث شئت من الناس، فهل تبصر الاّ فقيراً يكابد فقرا، او غنيّا بدّل نعمة الله كفرا؟!»: به هر سو كه خواهى بنگر، آيا جز تهيدستى كه با فقر و پريشانى دست و پنجه نرم مى كند، يا توانگرى كه نعمت خدا را به كفران تبديل نموده باشد چيزى مى بينى؟! (نهج: خطبه 129)
مُكابَرة:
معارضه و منازعه و مجادله و ستيزه. منازعه در مسئله علمى نه براى اظهار صواب بلكه براى الزام خصم. چيزى را كه مى دانى انكار كردن.
مُكاتَب:
بنده اى كه خويشتن را بخرد. عقد مكاتبه در قانون بردگى قراردادى است ميان مالك و برده خود، با وى قرار مى بندد كه اگر تا فلان مدت قيمت خود را (فلان
مبلغ) پرداختى آزاد خواهى بود. و اگر بيش از اين نگفت مكاتبه مطلقه باشد و هر مقدار از قيمت خود كه پرداخت به همان نسبت آزاد مى شود. و اگر به دنبال آن گفت: اگر تا فلان مدت نپرداختى به حالت بردگى بازمى گردى اين مكاتبه را مشروط گويند و چنين كسى تا همه قيمت خود را نپردازد چيزى از او آزاد نشود. (لمعه دمشقيه)
مُكاتَبَة:
نامه نگارى. نامه نوشتن به يكديگر. در حديث است: «التواصل بين الاخوان فى الحضر التزاور، و التواصل فى السفر المكاتبة». (بحار: 78/239)
عقد مكاتبه از عقود شرعيه است كه ميان مالك عبد با عبد خود برگزار مى گردد، به «مكاتب» رجوع شود.
مُكاثَرَة:
با هم نبرد كردن و باليدن به بسيارى مال و قوم. اين صفت از صفات مذمومه است كه در اسلام بسى از آن نكوهش شده است. به «تكاثر» رجوع شود.
مَكّار:
فريبنده و پر حيله.
مُكاراة:
اجاره دادن ستور يا خانه را.
مَكارِم:
جِ مكرمة. بزرگواريها. صفات والاى انسانى. برازندگى هاى مثبت و سودمند. رسول الله (ص): «انّما بعثت لاتمم مكارم الاخلاق» (بحار: 16/210). «يا على! ثلاث خصال من مكارم الاخلاق:
تعطى من حرمك، و تصل من قطعك، و تعفو عمن ظلمك» (بحار: 69/370)
عن الصادق (ع): «ان الله تبارك و تعالى خصّ رسول الله (ص) بمكارم الاخلاق، فامتحنوا انفسكم، فان كانت فيكم فاحمدوا الله عز و جل و ارغبوا اليه فى الزيادة منها، فذكرها عشرة: اليقين و القناعة و الصبر و الشكر و الحلم و حسن الخلق و السخاء و الغيرة و الشجاعة و المروءة». (بحار: 69/368)
عن حمّاد بن عثمان، قال: جاء رجل الى الصادق جعفر بن محمد(ع)، فقال له: يا ابن رسول الله، اخبرنى عن مكارم الاخلاق. فقال: «العفو عمن ظلمك ، و صلة من قطعك، و اعطاء من حرمك، و قول الحق ولو على نفسك». (بحار: 69/368)
عن جراح المدائنى، قال: قال لى ابوعبدالله (ع): «الا احدّثك بمكارم الاخلاق؟ الصفح عن الناس و مواساة الرجل اخاه فى ماله و ذكرالله كثيرا» (بحار: 69/373) و عن الصادق (ع) ايضا: «ان لله وجوها من خلقه، خلقهم لقضاء حوائج عباده، يرون الجود مجدا، و الافضال مغنما، والله يحب مكارم الاخلاق». (ربيع الابرار:3/662)
مَكارِه:
جِ مَكرَه و مَكرَهَة. آنچه انسان
آن را ناپسند دارد و بر او سخت و دشوار باشد. در حديث است: «علامة الصابر اربعة: الصبر على المكاره و العزم فى اعمال البرّ و التواضع و الحلم». (بحار: 1/118)
اميرالمؤمنين (ع): «انّ الله يختبر عباده بانواع الشدايد و يتعبدهم بالوان المجاهد، و يبتليهم بضروب المكاره، اخراجا للتكبر من قلوبهم و اسكانا للتذلّل فى نفوسهم...». (بحار: 6/114)
امام صادق (ع) در صفات مؤمن: «فى الهزاهز وقور، و فى المكاره صبور و فى الرخاء شكور». (بحار: 67/271)
امام باقر (ع): «الجنّة محفوفة بالمكاره و الصبر، فمن صبر على المكاره فى الدنيا دخل الجنّة...». (بحار: 71/72)
مُكارى:
خر بنده. كسى كه اسب و شتر و خر به كرايه دهد. كرايه كش. چهارپا دار.
مِكاس:
كم كردن در بهاى كالا. چانه زدن. محمد بن يعقوب الكلينى بسنده عن سوادة، قال: كنّا جماعة بمنى، فعزّت الاضاحى، فنظرنا، فاذا ابوعبدالله (ع) واقف على قطيعة يساوم بغنم و يماكسهم مكاساً شديداً، فوقفنا ننظر، فلمّا فرغ اقبل علينا و قال: «اظنّكم قد تعجّبتم من مكاسى»؟! فقلنا: نعم. فقال: «انّ المغبون لا محمود و لا مأجور». (وسائل:14/123)
مَكاسِب:
جِ مَكسَب و مكسبة. كسبها و پيشه ها. اين جمع برخلاف قياس است. اميرالمؤمنين (ع) ضمن خطبه اى در موعظة: «اين اخياركم و صلحاؤكم! و اين احراركم و سمحاؤكم! و اين المتورّعون فى مكاسبهم و المتنزّهون فى مذاهبهم»؟! (نهج: خطبه 129)
رسول الله (ص): «انّ اخوف ما اخاف على امّتى هذه المكاسب الحرام و الشهوة الخفيّة و الربا». (وسائل: 17/81)
ابوجعفر (ع): «اخبث المكاسب كسب الربا». (وسائل: 18/118)
مُكاسَحَة:
سخت كوشيدن. سخت دشمنى ورزيدن با يكديگر.
مُكاسِر:
هم خيمه. همسايه ديوار به ديوار.
مُكاشَحَة:
با كسى دشمنى داشتن يا پنهان داشتن دشمنى را.
مُكاشَرَة:
با هم تبسّم كردن و دندان ظاهر نمودن. اخوان المكاشرة: دوستان در حدّ خوش روئى. اميرالمؤمنين (ع): «الاخوان صنفان: اخوان الثقة و اخوان المكاشرة، فامّا اخوان الثقة فهم الكفّ و الجناح... و امّا اخوان المكاشرة فانّك تصيب لذّتك منهم، فلا تقطعنّ ذلك منهم و لا تطلبنّ ماوراء ذلك من ضميرهم...». (بحار: 67/193)
مُكاشَفَة:
دشمنى آشكارا كردن و جنگ بر ملا كردن. اطلاع بر امورى كه از درك همگان پنهان است بر اثر تزكيه نفس و ارتباط به مبدأ متعال.
در اصطلاح متصوفة: مكاشفه آن را گويند كه آشكارا شود ناسوت و ملكوت و جبروت و لاهوت، يعنى از نفس و دل و روح و سر واقف حال شود، و هر حادثه كه در دنيا صادر شود اوّل حق تعالى مر دوستان خود را علم مى رساند و سپس در دنيا صادر مى شود. (آنندراج)
آنچه در خواب باشد رؤياى صادقه گويند، و آنچه در بيدارى دست دهد مكاشفه نامند، و آنچه مابين نوم و يقظه و به اصطلاح در حالت غيبت واقع شود خلسه گويند.
مُكاعَمَة:
دهان بر دهان نهادن شبيه بوسه. در حديث آمده: «نهى (ص) عن المكاعمة». (نهاية ابن الاثير)
مُكافات:
پاداش، پيامد عمل، سزاى بد. اميرالمؤمنين (ع) فرمود: هيچگاه نعمتى زوال نيافته و هيچ عيشى منغص نگشته جز بر اثر گناهانى كه مرتكب شده اند زيرا خداوند به بندگانش ستم نكند (كه بى جهتى نعمتى را از كسى بستاند) و اگر پيش از نزول بلا و نكبت به دعا و توبه و انابه مى پرادختند
بلا نازل نمى گشت، و اگر پس از نزول بلا و زوال نعمت با نيت پاك به خداوند عز و جل روى مى آوردند و از آن پس در انجام فرمان خدا سستى روا نمى داشتند و به قوانين الهى تجاوز نمى نمودند همه خرابيهاى زندگيشان از نو سامان مى يافت و هر آنچه را كه از دست داده بودند بازمى يافتند.
از امام صادق (ع) روايت شده كه هر آنكس به ديگرى ستم كند خداوند عز و جل دست ديگرى را باز كند كه به همان گونه به وى يا به فرزند و نسل او ستم نمايد. (بحار: 10/102 و 75/313) به «كما تدين» و «پيامد» نيز رجوع شود.
مُكافَحَة:
با كسى روياروى جنگ كردن. خود شخصا مرتكب كارها گرديدن. دفاع كردن از كسى و فى الحديث: «لا تزال مؤيّدا بروح القدس ما كافحت عن رسول الله». (ذيل اقرب الموارد)
مُكالَمَة:
گفتگو.
مُكامَعَة:
همخوابه شدن با كسى در يك جامه چنان كه پوست آن دو با يكديگر تماس حاصل كند. در حديث رسول (ص) از مكامعه نهى شده است. (وسائل: 20/341)
مَكان:
جاى. جايگاه. ج، امكنه و اماكن. صيغه اسم ظرف است از كَون كه به معنى
بودن است، يعنى بودنگاه. (قال ربّ ارنى انظر اليك * قال لن ترانى و لكن انظر الى الجبل فان استقر مكانه فسوف ترانى). (اعراف: 143)
احكام مكان به «جا» رجوع شود.
مَكايد:
جِ مكيدة. حيله ها. مكرها.
مُكِبّ:
بر روى درافتنده و سرنگون شده. (افمن يمشى مكبّا على وجهه اهدى اممن يمشى سويّا على صراط مستقيم). (ملك: 22)
مُكَبِّر:
بزرگ كننده. تكبير گوينده.
عن ابى عبدالله (ع): «كان رسول الله (ص) فى سفره اذا هبط سبّح، و اذا صعد كبّر. و عنه (ص): و الذى نفس ابى القاسم بيده، ما اهلّ مهلّل و لا كبّر مكبّر عند شرف من الاشراف، الاّ اهلّ مابين يديه و كبّر مابين يديه بتهليله و تكبيره حتّى يقطع منقطع التراب». (بحار: 76/246)
مُكبَّل:
قيد كرده شده و باز داشته شده و حبس شده.
مَكبوب:
به روى بر زمين افكنده.
مَكبول:
بندى و اسير.
مُكتَئِب:
اندوهمند و بد حال از غم و اندوه.
مَكتَب:
آموزشگاه كودكان. جائى كه در آن كتابت مى آموزند. مدرسه. فى الحديث: «مرّ رسول الله (ص) على صبيان فى المكتب
فسلّم عليهم» (ربيع الابرار: 2/302). موسى بن جعفر (ع) قال: «دخلت ذات يوم من المكتب و معى لوحى، قال: فاجلسنى ابى بين يديه و قال: يا بنىّ اكتب: «تنحّ عن القبيح و لا ترده». ثم قال: اَجزه. فقلت: «و من اوليته حسنا فزده». ثم قال: «ستلقى من عدوك كل كيد». فقلت: «اذا كاد العدوّ فلا تكده». قال: فقال: ذرية بعضها من بعض». (بحار: 48/109)
مُكتَتِم:
پنهان دارنده. سحاب مكتتم: ابر بى بانگ و رعد.
مُكتَحِل:
آن كه در چشم سرمه كشيده باشد.
مُكتَرِث:
پروا كننده و باك دارنده. ترسان و بيمناك و متفكر.
مُكتَسَب:
به سعى و كوشش بدست آمده. مقابل موروث. اميرالمؤمنين (ع): «اجمل فى المكتسب، فانّه ربّ طلب قد جرّ الى حَرَب، فليس كل طالب بمرزوق و لا كلّ مجمل بمحروم». (نهج: نامه 31)
مُكتَسِى:
جامه پوشيده.
مُكتَشَف:
كشف شده.
مُكتَظّ:
رنجور از امتلاى طعام و پرشدگى شكم.
مُكتَفِى:
بسنده كننده به چيزى.
مُكتفى بالله:
ابومحمد على بن موفق بن
متوكل عباسى، مادرش جيجك تركى، هفدهمين خليفه عباسى، در اول ربيع الاول سال 264 متولد شد، وى در «رقّة» بود كه پدرش در مرض موت از مردم به ولايت عهديش بيعت گرفت، و اين در سال 289 بود، ابوالحسن قاسم بن عبيدالله وزير معتضد، امور مملكت را به دست گرفت و وى را طىّ نامه اى به بغداد خواند و پس از چند روز با تشريفات وسيعى وارد بغداد شد كه گويند در مراسم استقبال عظيمى كه برپا شد ابوعمر قاضى بر اثر كثرت ازدحام از پل به دجله افتاد ولى او را از غرق نجات دادند، مكتفى به دارالخلافه وارد شد و شعرا به سرايش اشعار پرداختند و او هفت خلعت ملوكانه بر وزير با كفايت خود پوشاند و فرمود تا زير زمينى هائى را كه پدرش جهت زندانيان و تعذيب آنها ساخته بود همه را ويران ساختند و به جاى آنها مساجد بنا كردند، و باغات و دكاكينى را كه پدرش از مردم گرفته تا به جاى آنها كاخ بسازد به صاحبانشان برگردانيد و رفتارى ستوده و شيوه اى شايسته به مردم ارائه داد كه مردمان وى را دوست داشتند و او را دعا مى كردند.
در عهد او انطاكيه (انطالية خ ل) از بلاد روم فتح گرديد و غنايم فراوان عايد مسلمانان شد.
صولى گويد: شنيدم كه مكتفى در مرض موت خود مى گفت: به خدا سوگند كه بر هيچ چيز افسوس نخورم جز بر اين كه هفتصد هزار دينار از اموال مسلمين هزينه ساختمانهائى كردم كه به آنها نيازى نداشتم، مى ترسم خداوند در مورد آنها از من بازخواست كند، و من از اين كار در محضر پروردگار معذرت مى خواهم.