سه تن از فرزندان او به نامهاى: راضى و متقى و مطيع به خلافت نشستند. (تاريخ الخلفاء و تتمة المنتهى)
مُقتَدى
(با الف آخر):آن كه به وى اقتدا كنند.
مُقتَدِى:
پيروى كننده.
مُقتدى بامرالله:
ابوالقاسم، عبدالله بن محمد بن قائم بامرالله، مادرش كنيزى به نام «ارجوان» بيست و هفتمين خليفه عباسى، وى در رحم مادر بود كه پدرش درگذشت، و نوزده سال و سه ماه از عمرش گذشته بود كه به سال 467 به خلافت نشست، روزگار او روزگار خير و آسايش و آرامش بود، پايه هاى حكومت عباسى در عهد او از نو استحكام يافت و بساط خلافت رونقى
مجدد به خود گرفت، در مدت خلافت خويش به عمران و آبادانى بغداد پرداخت، زنان آوازخوان و بدكار را براند و تحولاتى خدماتى و اخلاقى پديد آورد: دستور داد هيچكس بدون لنگ به حمام عمومى نرود، و گفت تا برج و باروهاى حمامها كه به خانه ها مشرف بود خراب كردند، از جارى شدن آب گرمابه ها به دجله ممانعت كرد و گرمابه دارها را به حفر چاهها و فاضل آبها مجبور ساخت و اصلاحات ديگرى نيز انجام داد; وى دين دار و قوىّ النفس و عالى همت و از نجباى بنى عباس بود.
روزگار بر مراد او بود تا به سال 484 كه ملك شاه سلجوقى به بغداد آمد و دستور داد در آنجا مسجد جامع مجللى بسازند و تشكيلات سلطنتى موقتى در آنجا برپا كرد و پس از مدتى كوتاه به اصفهان بازگشت و مجددا در سال 485 به بغداد عودت نمود و اين بار به خليفه پيغام داد كه بايستى بغداد را ترك گوئى و به هر جا كه خواهى عزيمت جوئى.
مقتدى از اين پيام سخت رنجيده خاطر گشت و مهلت يك ماهه از او خواست اما او گفت: يك ساعت هم مهلت درنگ ندارى. مقتدى به وزير ملك شاه متوسل گشت و از او ده روز مهلت طلبيد; اتفاقا در همان ايام
ملك شاه بيمار گشت پس از چند روزى درگذشت، و در نزد عوام الناس اين حادثه كرامتى از خليفه به حساب آمد، و چون ملك شاه بمرد همسرش «تركان خاتون» مرگ او را پنهان داشت و امراء و اركان دولت سلجوقى را به پنهانى دعوت كرد و آنها را به جانشينى فرزندش محمود كه پنج سال بيش نداشت سوگند داد و پس از توطيد امر مراتب را به مقتدى ابلاغ نمود و از او خواست كه فرزندش را به سلطنت كه مرتبه دوم خلافت بود منصوب دارد. وى اجابت كرد و او را «ناصرالدنيا و الدين» لقب داد. و اين واقعه در محرم سال 487 اتفاق افتاد; فرداى آن روز خليفه به مرگ ناگهانى درگذشت، و به قولى كنيزش شمس النهار وى را مسموم ساخت. (تاريخ الخلفاء سيوطى)
مُقتِر:
تنگ گيرنده نفقه بر عيال. مرد فقير و درويش و تنگدست. (على الموسع قدره و على المقتر قدره متاعا بالمعروف حقّا على المحسنين). (بقرة:237)
مُقترب:
نزديك به هم شده. عهدى كه وفاى به آن نزديك شده باشد.
مُقتَرِح:
اقتراح كننده. به تحكم از كسى چيزى خواهنده.
مُقتَرِض:
وام گيرنده.
مُقتَرِع:
برگزيده.
مُقتَرِف:
ورزنده. كسب كننده. (و لتصغى اليه افئدة الذين لا يؤمنون بالآخرة و ليرضوه و ليقترفوا ما هم مقترفون). (انعام: 113)
مُقتَرِن:
يار و رفيق شده. پيوند يافته به ديگرى. به هم پيوسته. (فلولا القى عليه اسورة من ذهب او جاء معه الملائكة مقترنين). (زخرف: 53)
مُقتَسِم:
قسمت كننده و بهره خود گيرنده. با هم سوگند خورنده. بخش بخش كننده. (كما انزلنا على المقتسمين): آن گونه عذابى كه بر مقتسمين (يعنى يهود و نصارى، كه قرآن را بخش بخش نمودند و به بخشى از آن ايمان آورده و به بخشى كفر ورزيدند، يا آنان كه به دستور وليد بن مغيره دروازه هاى شهر مكه را ميان خود كه شانزده تن بودند قسمت نموده هر وارد را از دعوت پيغمبر (ص) بيم مى دادند) نازل نموديم. (حجر: 90)
مُقتَصّ:
قصاص گيرنده. قصاص دادن خواهنده. آن كه بر پى كسى مى رود و از روش او تبعيت مى كند.
اميرالمؤمنين (ع): «فتأسّ بنبيّك الاطيب الاطهر ـ ص ـ فانّ فيه اسوةً لمن تأسّى و عزاءً لمن تعزّى. و احبّ العباد الى الله
المتاسّى بنبيّه و المقتصّ لاثره...». (نهج: خطبه 160)
مُقتَصِد:
ميانه رو. آن كه از افراط و تفريط بپرهيزد. آن كه در حدّ وسط ميان سابق و ظالم باشد، چه ظالم لنفسه اصحاب مشئمة اند، و مقتصدان اصحاب ميمنة اند، و سابقون آنان كه سَبَق برنده و مقرّب اند. (تفسير ابوالفتوح)
(ثمّ اورثنا الكتاب الذين اصطفينا من عبادنا فمنهم ظالم لنفسه و منهم مقتصد و منهم سابق بالخيرات باذن الله ذلك هو الفضل الكبير). (فاطر: 32)
مُقتَصِر:
بسنده كننده.
مُقتَصَر:
كوتاه و مختصر و مجمل. مقتصر عليه: آنچه يا هر مقدار كه بدان بسنده توان كرد. اميرالمؤمنين (ع): «كلّ مقتصر عليه كاف»: هر آنچه كه بدان بسنده توان كرد، همان بس است. (نهج: حكمت 395)
مُقتَضَب:
بريده شده و قطع شده.
مُقتَضى:
تقاضا كرده شده و طلب شده. مضمون. مدلول. مفهوم. معنى. نتيجه مترتّبه بر چيزى.
مُقتَضِى:
تقاضى كننده و درخواست كننده. سبب. موجب. باعث.
مُقتَطَف:
چيده شده.
مُقتَفِى:
از پى رونده. پيروى كننده.
مُقتفى لامرالله:
ابوعبدالله، محمد بن احمد المستظهر بالله، مادرش كنيزى حبشيه، سى و يكمين خليفه عباسى، (489 ـ 555) 22 ربيع الاول سال 489 متولد شد، و هنگامى كه برادرزاده اش راشد بالله در سال 530 از خلافت خلع گرديد وى چهل سال از عمرش مى گذشت، مورخين مانند سيوطى و غيره مى گويند: وجه تسميه او به «مقتفى» آن است كه شش روز قبل از آن كه به خلافت رسد رسول خدا (ص) را به خواب ديد كه وى را به خلافت مژده مى دهد و به وى مى فرمايد: «فاقتف بى» يعنى از من پيروى كن. لا جرم چون بر خلافت مستقر گرديد طريق عدل پيمود.
اما او نيز همانند خلفاى پيش از خود اختيار و اقتدارى نداشت و زمامدار واقعى سلطان دربار بود و سلطان آن روز مسعود سلجوقى بود كه در آغاز خلافت مقتفى هر چه داشت از او گرفت و جز يك خانه مسكونى چيزى براى او باقى نگذاشت، ولى رفته رفته سيرت نيكوى خليفه و ظلم و تجاوز مسعود دلهاى آحاد رعيت را مجذوب خليفه و منفور مسعود ساخت، تا اين كه در سال 533 واليان بلاد سر از طاعت مسعود پيچيده و مسعود را جز نامى از سلطنت به جاى نماند، سلطان سنجر نيز
كه بر بلاد خراسان حكومت مى كرد قدرتش رو به ضعف گرائيد تا به سال 548 كه به دست غزان اسير گشت.
به هر حال از سال 541 به بعد ميان خليفه مترقى و سلطان مسعود متنازل درگيريها و اختلافاتى رخ مى داد تا به سال 547 ياران مسعود بناى بى ادبى و هتك حرمت خليفه به طور آشكار نهادند و خليفه را مصلحت در نبرد نبود لاجرم به نفرين پرداخت و يك ماه كار او ابتهال بود، و در آخر جمادى الاولاى اين سال مسعود دارفانى را وداع گفت و از آن روز خليفه به تصرف در شئون مملكت قدرت يافت و امر و نهى كرد و نافذالكلمه گشت، گماشتگان مسعود را عزل كرد و هر جا فتنه اى بود فرو نشانيد و خود شخصا مباشر نبرد مى شد و از سوئى به حسن سيرت محبتى در دلها افكند و از سوى ديگر هيبتى به فتنه انگيزان و دشمنان نشان داد.
و به قول ابن جوزى: در روزگار مقتفى بغداد و عراق به طور كامل و بلامنازع به سيطره خلافت عباسى بازگشت پس از آن كه سالها سلاطين ديلم و سلجوق بر آنجا حكومت مى كردند.
پيوسته كار مقتفى رو به كمال و حكومتش رو به گسترش بود تا در شب
يكشنبه دوم ربيع الاول سال 555 كه چشم از جهان ببست و به جهان ديگر شتافت. (تاريخ الخلفاء و تتمة المنتهى)
مَقتَل:
كشتنگاه. قتلگاه. هرجاى از تن انسان يا حيوان كه چون جرح يا زخم بدانجا آيد بكشد چون گيجگاه. ج، مقاتل.
مُقتَنِع:
قناعت كننده. قانع.
مُقتَنِى:
سرمايه دار. كسب كننده. فراهم آورنده.
مَقتول:
كشته شده.
مَقثَأة:
خيارزار.
مِقداد:
بن عمر بن ثعلبة بن مالك بن ربيعه حضرمى زهرى كندى از اصحاب رسول اكرم(ص). وى از مردم حضرموت است و چون در دوران جاهليت ميان او و ابن شمر بن حجر كندى جنگى روى داد و مقداد به شمشير پاى وى را مجروح ساخت از آنجا بگريخت و به مكه آمد و اسود بن عبد يغوث زهرى او را به فرزندى پذيرفت بدين جهت او را ابن اسود و زهرى گفتند و چون با قبيله كنده هم پيمان بود او را كندى نيز مى گفتند و از حيث فاميل وى بهرانى است.
مقداد از بزرگان صحابه و مردى فاضل و دانشمند و شجاع و يكى از هفت نفرى است كه در آغاز بعثت اسلام آوردند و در حديث
رسول (ص) آمده: «انّ الله عز و جل امرنى بحبّ اربعة و اخبرنى انه يحبهم: على و المقداد و ابوذر و سلمان». وى در غزوات پيغمبر از بدر و احد و ساير جنگها شركت نمود و پيغمبر (ص) دختر زبير بن عبدالمطلب به نام ضباعه به كابين او در آورد.
مرحوم كشى در رجال خود آورده كه پس از رحلت رسول خدا (ص) هيچ صحابى نماند جز آنكه شبهه اى به دلش خطور كرد جز مقداد كه در آن فتنه دلش بسان پاره آهن بود. (بحار: 22/438)
وى به سال 33 در جرف يك فرسنگى مدينه وفات يافت و جنازه اش را به بقيع حمل نمودند و در آنجا به خاك سپردند.
مقداد را پسرى به نام معبد بود كه در جنگ جمل با لشكر عايشه بود و در آنجا به قتل رسيد و چون اميرالمؤمنين (ع) از كنار جسد او مى گذشت فرمود: خدا رحمت كند مقداد را كه اگر زنده بود راهى جز اين مى پيمود. و هنگامى كه عمار ياسر جسد او را بديد گفت: الحمدلله، خداوند معبد را به سزاى عمل خويش رساند و او را به خاك هلاك افكند، به خدا سوگند اى اميرالمؤمنين كسى كه از حق عدول كند نزد من تفاوتى نباشد كه پسر چه كسى بود. حضرت فرمود:
خدا تو را رحمت كناد و جزاى خيرت دهاد. (منتهى الآمال)
مِقدار:
اندازه. ج: مقادير. (الله يعلم ما تحمل كل انثى و ما تغيض الارحام و ما تزداد و كل شىء عنده بمقدار). (رعد: 8)
مِقدام:
فراپيش شونده. نيك مبارز و بسيار پيش درآينده بر دشمن و دلاور. ج، مقاديم.
مُقَدِّر:
اندازه كننده. مهندس. خداوند عالم جلّ شأنه كه تقدير مى كند و اندازه هر چيز را معيّن مى دارد.
مُقَدَّرات:
سرنوشتها و تقديرات. به «تقدير» رجوع شود.
مُقدّس:
پاك و پاكيزه و منزه. به پاكى خوانده شده. مقدس اردبيلى به «احمد اردبيلى» رجوع شود.
مُقدَّسات:
امورى كه نزد خداوند داراى احترام بوند و احترام آنها بر عموم واجب و هتك حرمت آنها حرام باشد اعم از اشخاص مانند انبياء و اوصياء يا اماكن مانند كعبه و مسجدالحرام و ساير مساجد و يا اشياء مانند كتب آسمانى.
پيغمبر اكرم (ص) فرمود: خداوند امورى را براى شما مقدس شمرده آنها را هتك منمائيد. در حديث آمده كه اگر كسى نسبت به حضرت رسول (ص) يا يكى از اهلبيت
معصوم آن حضرت جسارت و اهانتى بكند قتل او واجب است. (بحار: 70/79)
مُقدّس نما:
آنكه به ظاهر خود را به قدس و تقوى آراسته و از درون به بيمارى خودخواهى و خودپسندى دچار باشد و عوام الناس او را مقدس پندارند. چنين افرادى در هر عصر و زمان وجود داشته و پيشوايان حق از وجود اين گونه اشخاص بسى رنج مى برده اند. از باب نمونه:
پيغمبر اسلام در مورد غنايم حنين به تازه مسلمانهائى كه در گذشته سابقه دشمنى سختى با پيغمبر و مسلمانان داشتند مانند ابوسفيان و دگر سردمداران قريش سهم بيشترى داد، باشد كه دلهاى آنان به اسلام و مسلمين نزديك شود، يكى از مسلمانان خودخواه نادان كه اثر سجده به پيشانيش نمايان بود و عدالت را تنها حسب بينش خود عدالت مى پنداشت با كمال صراحت و جسارت به پيغمبر (ص) گفت: تو در اين تقسيم به عدل رفتار نكردى. حضرت فرمود: واى بر تو، چه مى گوئى؟ اگر من عدالت نكنم چه كسى عدالت مى كند؟! مگر نمى بينى كه همه گوسفندها را توزيع نمودم كه گوسفندى به جاى نماند، مگر نه اين گاوها را همه قسمت كردم كه يك گاو نماند، و همچنين شترها را؟ يكى از اصحاب
عرض كرد: اجازه بفرما گردنش بزنم. فرمود: نه، روزگارى همين شخص در ميان جمعى خروج كند كه قرآن از گلوى آنها تجاوز نكند و به دلهاشان نرسد، آرى كشنده اينها كس ديگر است (اشاره به گروه خوارج و كشته شدن آنها به دست على). (بحار: 61/164)
مَقدَفان:
يا مقدفات موضعى به دو ميلى يا يك ميلى كربلا. از امام باقر (ع) روايت است كه چون اميرالمؤمنين (ع) در مسير خود به صفين به اين محل رسيد فرمود: در اينجا دويست پيغمبر و دويست سبط از اسباط به قتل رسيده اند... (بحار: 41/295)
مَقدَم:
بازآمدن. قدوم. وردت مقدم الحاج: اى وقت رجوع الحاج
مُقَدّم:
پيش درآمد و پيش فرستاده و در پيش جاى گرفته. جلوافتاده.
مُقَدّمات:
كردارهاى نخستين و گفتارهاى نخستين و امورى كه نخست وجود آنها لازم است.
مقدمات حكمت:
1 ـ متكلم در مقام بيان بودن نه در صدد اهمال و اجمال.
2 ـ قرينه و قيدى در ميان نباشد كه دلالت بر مقيد كند.
3 ـ امرى كه لفظ مطلق بدان انصراف
داشته باشد در مقام نباشد.
در هر موردى كه اين سه مقدمه درست باشد مى توان لفظ مطلق را بر شيوع و اطلاق حمل نمود و بالجمله عدم وجود قرينه صارفه، قبح عقاب بلا بيان و بودن متكلم در مقام بيان تمام مراد و نبودن قدر متيقن در مقام تخاطب. (فرهنگ علوم نقلى)
مُقَدِّمَة:
اول هر چيزى. موى پيشانى. هر مطلبى كه از پيش گفته يا نوشته شود براى فهم مطالب ديگر.
مُقَدَّمةُ الجيش:
پيش آهنگ لشكر.
مَقدور:
تقدير شده و مقدر. امر محتوم. (و كان امر الله قدرا مقدورا). (احزاب:38)
مِقذاف:
مِقذَف. بيل كشتى. مجذاف، آنچه بدان كشتى را رانند.
مُقِرّ:
اقرار كننده، اعتراف و اذعان كننده. اميرالمؤمنين (ع): «العفو عن المقرّ لا عن المصرّ»: گذشت و اغماض از آن كس شايسته است كه به جرم خويش معترف باشد، نه آن كه به گناه اصرار ورزد و بدان ادامه دهد. (بحار: 78/89)
مَقَرّ:
آرامگاه. قرارگاه. جايباش. ج: مقارّ. اميرالمؤمنين (ع): «الدنيا دار ممرّ لا دار مقرّ»: اين جهان گذرگاه است نه جايباش (نهج: حكمت 133). «ايّها الناس ! انّما الدنيا دار مجاز و الآخرة دار قرار،
فخذوا من ممرّكم لمقرّكم»: اى مردم ! اين جهان گذرگاهى بيش نيست، آن سراى آخرت است كه مقرّ دائمى ما است، پس از گذرگاهتان براى جايباش هميشگيتان توشه برداريد. (نهج: خطبه 203)
مِقراء:
بسيار پذيرائى كننده مهمانان. بسيار مهمان پذير.
مِقراص:
كارد سر كج.
مِقراض:
قيچى. ج: مقاريض.
ابوعبدالله (ع): «لو يعلم المؤمن ماله فى المصائب من الاجر، لتمنّى ان يقرض بالمقاريض». (بحار: 67/240)
مُقَرَّب:
نزديك شده. نزديك داشته. آنكه را كه به نزد بزرگى اعتبار و عزتى بود. ج: مقرّبين. (و السابقون السابقون * اولئك المقرّبون). (واقعة: 11) (فامّا ان كان من المقرّبين فروح و ريحان و جنّة نعيم). (واقعة:88)
مُقَرِّب:
نزديك گرداننده.
مُقرِب:
آن زن كه زائيدنش نزديك بود.
مَقرَب:
راه كوتاه. ج: مقارِب.
مَقرَبَة:
خويشى و نزديكى. (او اطعام فى يوم ذى مسغبة * يتيما ذا مقربة). (بلد: 15)
مُقَرِّح:
آنچه سبب ريش و قرحه شود. جريحه دار كننده. الحسن بن على (ع): انّ المسأله لا تحلّ الاّ فى احدى ثلاث: دم
مُفجِع، او دين مُقَرِّح، او فقر مدقع. (بحار: 43/332)
مُقَرَّر:
قرار داده شده. محقّق گشته.
مُقرِض:
وام دهنده.
مُقرِن:
يارى گر و توانائى دهنده. توانمند و قادر. (سبحان الذى سخّر لنا هذا و ما كنّا له مقرنين): منزّه خداوندى كه اين (مركب) را مسخّر ما گردانيد و گرنه ما هرگز قادر بر آن نبوديم. (زخرف:13)
مُقَرَّن:
نيك بسته شده به رسن. (و ترى المجرمين يومئذ مقرّنين فى الاصفاد): مجرمان را در آن روز بينى كه در زنجيرهاى قهر الهى سخت گرفتار بوند. (ابراهيم:49)
مُقَرنَس:
عمارت مرتفع، يعنى قرناس وار، چه قرناس بينى كوه را گويند. سيف مقرنس: شمشير بر هيئت نردبان ساخته. بناى مقرنس: ساختمان مرتفع و مزيّن به صورتها و نقوش.
مَقرُوّ:
خوانده شده و خوانا و قابل خواندن.
مَقرُوء:
خوانده شده. خواندنى.
مَقروح:
زخمى. زخم دار.
مَقرُون:
پيوسته و متّصل. اميرالمؤمنين (ع): «العلم مقرون بالعمل، فمن علم عمل...»: دانش به عمل پيوسته است، كه اگر كسى دانست خواه ناخواه بدان عمل
كند... (نهج: حكمت 366)
مُقرِى:
خواناننده. تعليم كننده قرآن. خواننده قرآن.
مِقريزى:
احمد بن على بن عبدالقادر بعلبكى مصرى. وى به سال 766 در قاهره متولد و به سال 845 درگذشت. او در آغاز حنفى مذهب بود و در آخر به مذهب شافعى گرائيد و چندى قضاء قاهره را به عهده داشت و سپس به شام رفت و ده سال در آنجا بود و سپس به قاهره بازگشت و انزواء گزيد و به تأليف پرداخت. مقريزى تاليفات زيادى دارد كه به دويست مجلد احصاء شده. از آن جمله است: المواعظ و الاعتبار بذكر الخطط و الآثار، شذور العقود، المقاصد السنيه، كشف الظنون، السلوك فى معرفة دول الملوك، الآل، درر العقود الفريده.
مَقساة:
سبب درشتى و سختى و سنگدلى. الذنب مقساة للقلب: گناه موجب قساوت قلب است.
اميرالمؤمنين (ع): «اعلموا انّ كثرة المال مفسدة للدين، مقساة للقلوب»: بدانيد كه فراوانى مال و ثروت موجب تباهى دين آدمى و سبب قساوت دلها است. (بحار: 1/175)
مُقسِط:
عادل و دادگر. ج: مقسطين. (فاصلحوا بينهما بالعدل و اقسطوا انّ الله
يحبّ المقسطين) (حجرات: 9). (و ان حكمت فاحكم بينهم بالقسط انّ الله يحبّ المقسطين). (مائدة: 42)
مَقسَم:
بهره و نصيب از چيزى. آنچه كه به اقسامى تقسيم شود.
مُقسِم:
سوگند خورنده.
عن علىّ بن الحسين (ع): «اذا اقسم الرجل على اخيه فلم يبرّ قسمه فعلى المقسم كفارة يمين». (بحار: 74/241)
مُقَسِّم:
قسمت كننده. (فالمقسّمات امرا). (ذاريات: 4)
مَقسوم:
بخش كرده شده. بخش شده. (لها سبعة ابواب لكلّ باب منهم جزء مقسوم). (حجر:44)
مُقَشَّر:
پوست كنده.
مُقشَعِرّ:
آن كه از ترس يا حالت هيجان لرزه گرفته و موى به اندامش راست شده باشد.
مِقَصّ:
ناخن پيرا. موى چين. قيچى.
مَقصِد:
مكان قصد، آهنگ جاى. محل اراده. به فتح صاد غلط است. فرق بين مقصد و مقصود آنست كه اگر من به بازار براى خريدن كتاب بروم، بازار مقصد من است و كتاب مقصود.
مَقصَر:
شبانگاه. كمتر و ناتمام و كوتاه تر.
مُقَصِّر:
آن كه در تكاليف خود سستى و
كوتاهى كند به عمد. مقابل قاصر، كه به علت ناتوانى انجام وظيفه نكند. گازر. كوتاه كننده موى را. (لقد صدق الله رسوله... آمنين محلّقين رؤوسكم و مقصّرين لا تخافون...). (فتح: 27)
مقصّر: نماز شكسته خواننده.
مَقصود:
طلب شده و آهنگ شده. مراد. مطلوب.
مَقصور:
كوتاه كرده شده. منحصر. مختصّ. مقصور گردانيدن: منحصر كردن. ثوب مقصور: جامه شسته شده. اسم مقصور: اسم معربى كه حرف آخرش از حروف علّه (واو، ياء و الف) باشد، مانند مرتضى.
مَقصورات:
جِ مقصورة. زنان در پرده شده، يا زنانى كه براى هميشه در نكاح يك مرد بوند. منحصرات. چنان كه خداوند در وصف زنان بهشتيان فرمود: (حور مقصورات فى الخيام): زنان گشاد چشم منحصر به فرد كه در سراپرده بوند. (رحمن: 72)
مَقصُورَة:
مؤنث مقصور. ج: مقصورات و مقاصير. حجره كوچك. سراى وسيع با ديوار مرتفع. جاى ايستادن امام در مسجد، غرفه مانندى خاصّ امام. معاويه نخستين كس در اسلام بود كه مقصوره ساخت، چه وى را زخمى زدند و از آن جان سالم به در
برد، لذا براى محافظت خويش مقصوره ساخت. به «مقاصير» رجوع شود.
صلاة مقصورة: نماز شكسته.
مَقصوص:
بريده شده و چيده شده. طائر مقصوص الجناح: مرغى كه پرش را با قيچى و مانند آن چيده باشند.
مِقضَب:
داس. شمشير بران.
مَقضَم:
آنچه با كرانه دندان جوند.
مَقضِىّ:
گزارده شده، تمام كرده شده. پرداخته، مقرّر كرده و فرموده و امر كرده. (و ان منكم الاّ واردها كان على ربّك حتماً مقضيّا): هيچ يك از شما نباشد جز آن كه بدان (جهنم) وارد شود، اين حكم بر خداوندت تمام كرده شده است. (مريم:71)
مِقَطّ:
قطّ زن. استخوان كوچكى كه قلم (قلم نى) را بر آن نهند و قط زنند.
مُقَطَّر:
قطره قطره چكانيده شده.
مَقطَع:
بريدن. جاى برش. جاى سپرى شدن هر چيزى. ج: مقاطع.
مُقَطَّع:
بريده شده. چيزى كه زوائد را از اطرافش بريده و آراسته و پيراسته كرده باشند.
مُقَطَّعات:
پاره ها. بريده ها و جدا شده ها از هر چيز. پاره هاى جامه نيكو. امام مجتبى(ع): «بادروا العمل قبل مقطّعات النقمات». (بحار: 78/109)
مَقطَعَة:
آنچه سبب قطع باشد. مايه بريدگى. الصوم مقطعة للنكاح: روزه مايه انقطاع مادّة آرامش با زنان است. الهجر مقطعة للودّ: جدائى مايه بريدگى دوستى و مودت است. (اقرب الموارد)
در حديث امام سجّاد (ع) آمده: «الشبع المنتهى بصاحبه الى التخم مكسلة و مثبطة و مقطعة عن كلّ برّ و كرم». (بحار: 74/10)
و از امام صادق (ع): «السواك و قراءة القرآن مقطعة للبلغم». (بحار: 76/133)
مُقَطَّعَه:
بريده شده و جدا شده. حروف مقطّعة: حروفى كه جدا نوشته مى شوند. حروف فواتح سور قرآن، و آن چهارده حرف است: أ، ل، م، ر، ص، س، ك، ى، ح، ع، ق، ط، هـ ، ق، ن.
مِقطَف:
زنبيل. داسى كه با آن چيزى چينند. اصل خوشه.
مَقطَنَة:
پنبه زار.
مقطوع:
بريده و قطع شده. مقطوع الذنب: دم بريده. (و قضينا اليه ذلك الامر انّ دابر هؤلاء مقطوع مصبحين): و ما بر او (حضرت لوط) اين فرمان را كه بامدادان تا آخرين فرد اين قوم به هلاكت مى رسند وحى كرديم. (حجر: 66)
حديث مقطوع: حديثى كه سلسله سند آن به يك صحابى منتهى شود و نام معصوم
در آن ذكر نشده باشد. قطعى، مقابل مظنون و مشكوك.
مَقطوعة:
مؤنث مقطوع. بريده شده. چيده شده. (و فاكهة كثيرة * لا مقطوعة و لا ممنوعة): ميوه هاى بسيار، كه نه چيده شده باشند و نه دريغ كرده شده. (واقعة: 33)