next page

fehrest page

  

« ت »


ت:

چهارمين حرف الفباى فارسى و سومين حرف از الفباى عربى، از حروف شمسيه و نطعيه است و در حساب جمل به چهارصد گيرند. نام آن «تاء» است و ساكنه آن در فارسى، ضمير مخاطب است. در عربى: ساكنه آن علامت تأنيث فعل، و متحركه آن ، كه متصل به فعل باشد: مضمومه ضمير متكلم و مفتوحه ضمير مخاطب و مكسوره ضمير مخاطبة، چون: «ضَرَبَتْ وَضَرَبْتُ وَضَرَبْتَ وَضَرَبْتِ».


و چون به اسم ملحق شود گاه ، علامت تأنيث و گاه ، نشان وحدت و گاه ، گوياى مبالغه باشد، مانند: «قائمة و شجرة و فهّامة».


زايده نيز باشد و به صيغه جمع منتهى الجموع متصل گردد، يا به منظور دلالت بر نسبت، مانند: «مهالبة» جمع مهلبى; يا به جهت تعويض ، از حرف محذوف آيد، مانند: «زنادقة» جمع زنديق.


حرف قسم باشد و بر سر اسم جلالة «الله» درآيد و آن را مجرور سازد مانند: «تالله»، و احياناً غير اسم جلاله را نيز جر دهد، مانند: «تربّى».


بر سر فعل مضارع: مفرد و تثنيه غايب و مخاطب و مخاطبة درآيد مانند: «تنصر، تنصران، تنصر، تنصران، تنصرون، تنصرين، تنصران، تنصرن».


چنانكه در وسط برخى افعال نيز درآيد، مانند: «اقتتل».


گاه به آخر اسمى زياد شود، مانند: «ملكوت».


و گاه تاء زايده ، عوض از حرف محذوف از اول كلمه آيد، چون: «عظة» كه در اصل «وعظ» بوده; يا از آخر آن، مانند: «شفة» كه اصل آن «شفه» بوده است . (المنجد)

تا:

تثنيه آن تان، ج : أولاء : اسم اشاره مؤنث است، هاء تنبيه بر آن درآيد، چون: «هاتا و هاتان و هؤلاء» . كاف خطاب ، به آن ملحق شود، مانند: «تاك و تلك».


«تا» در زبان فارسى معانى متعدد دارد: 1 ـ پسوند عدد، مانند: «دو تا». 2 ـ بعد از «يك» درآيد و يگانه را معنى دهد.
3 ـ مانند، چون همتا و بى تا. 4 ـ انتهاى مسافت يا مقصد، مانند: از اينجا تا آنجا. 5 ـ تعليل، معادل لام در عربى، مانند: «تا سيه روى شود هر كه در او غش باشد».

تائِب:

بازگردنده از گناه . توبه كار . ج : تائبين. قرآن كريم: (التائبون العابدون الحامدون السائحون الراكعون الساجدون...)(توبه: 112). اميرالمؤمنين(ع): «افلا تائب من خطيئته قبل منيته؟! الا عامل لنفسه قبل يوم بؤسه»؟! (نهج : خطبه 28). رسول الله (ص): «ان الله تبارك و تعالى ينزل ملكا الى السماء الدنيا كل ليلة فى الثلث الاخير و ليلة الجمعه فى اول الليل، فيامره فينادى: هل من سائل فاعطيه؟ هل من تائب فاتوب عليه، هل من مستغفر فاغفر له ...» (بحار: 3 / 314). و عنه(ص): «ليس شىء احب الى الله من مؤمن تائب او مؤمنة تائبة». (بحار:6/21)

تاب:

توان، شكيب، پايدارى، قوة، طاقت، تحمل.

تابان:

روشن و برّاق، درخشان. لامع، بازغ، وهّاج. قرآن كريم: چراغى تابان. (نبأ:13)

تابستان:

زمان تابش و فصل گرما، يكى از چهار فصل سال بين بهار و پائيز، بعربى صيف. قرآن كريم: براى اينكه قريش با هم انس و الفت گيرند. الفتى كه در سفرهاى زمستان و تابستان ثابت و برقرار بماند (قريش: 1 ـ 2). در حديث نبوى آمده كه جهت سبك شدن گرماى تابستان از حجامت كمك بگيريد. (ربيع الابرار)

تابع:

پس رونده، پيرو، لاحق، مقابل متبوع. قرآن كريم: (و لئن اتيت الذين اوتوا الكتاب بكل آية ما تبعوا قبلتك و ما انت بتابع قبلتهم و ما بعضهم بتابع قبلة بعض...) (بقره: 146). اميرالمؤمنين (ع): اينان در بدست آوردن دنياى پست بر هم سبقت ميجويند و همچون سگان بر سر مردار گنديده اى نزاع ميكنند، ديرى نشود كه تابع از متبوع و رهبر از پيرو بيزارى جويد... (نهج : خطبه 151)


تابع در اصطلاح تاريخ اسلام بكسى گويند كه اصحاب رسول الله (ص) را ديده باشد. ج : تابعين.


در اصطلاح ادب، كلمه اى باشد كه اعراب كلمه سابق گيرد از همان جهت كه او دارد، و بدين قيد خبر مبتدا و مفعول دوم و مفعول سوم باب علم و اعلم خارج گرديد، تابع بر پنج قسم است: تاكيد، صفت، بدل، عطف بيان، و عطف به حروف (نسق).

تابعىّ :

منسوب به تابع . آن كه درك صحبت رسول خدا را نكرده لكن صحابه آن حضرت را ديده باشد .

تابعين:

جمع تابع در حالت نصبى و جرى. در اصطلاح تاريخ اسلام كسانى را گويند كه پيغمبر اسلام را درك نكرده ولى اصحاب آن حضرت را درك كرده باشند. افاضل مسلمين را در زمان حضرت ختمى مرتبت مصاحب رسول مى ناميدند زيرا فضيلتى برتر از اين عنوان نبود و بدين سبب آنها را صحابه مى گفتند و چون عصر دوم اسلام فرا رسيد آنان كه درك صحبت صحابه رسول كرده بودند تابعين خوانده مى شدند و گروه پس از آنها را اتباع تابعين مى ناميدند.

تابناك:

تابدار و روشن و براق، رخشنده، مشعشع.

تابنده:

تابان، درخشان، متلألاَ، مشعشع، لايح، وهاج.

تابوت:

بر وزن قانون ، به لغت جمهور عرب، و تابُوَه بر وزن ترقوه ، به لغت انصار: صندوق را گويند. و در اصطلاح عام ، صندوقى كه مرده را در آن نهند. (كتب لغت)


امام صادق (ع): نخستين جسد ميتى كه به تابوت نهاده شد جسد فاطمه ، بنت محمد(ص) بود . (من لا يحضره الفقيه:1/124)


در مورد تابوت بنى اسرائيل كه در قرآن ، آمده بعضى گفته اند همان صندوقى است كه خداوند بر آدم ابوالبشر نازل نمود و صور انبيا در آن بود و آدم وصاياى خويش را در آن نهاد و آن را به شيث سپرد و دست به دست به موسى (ع) رسيد. و به قول مشهور كه از امام باقر (ع) نيز روايت شده است صندوقى بود كه خداوند آن را در اختيار مادر موسى نهاد كه نوزاد خويش را در آن نهد و به دريا افكند، آن صندوق به نزد موسى بود و چون او را مرگ فرا رسيد ، الواح تورات و زره خود و آنچه از آثار نبوت، به نزدش بود در آن نهاد و به وصى خويش ، يوشع بن نون سپرد و اين صندوق همچنان در ميان بنى اسرائيل بود و آن را گرامى مى داشتند ولى رفته رفته احترام آن ، نزد آنها كاسته شد تا جائى كه مورد اهانت و تحقير قرار گرفته و كودكان با آن بازى مى كردند و از آن روز خداوند ، آن را از آنها بستد و به آسمان برد، و هنگامى كه آنها به
خوارى و ذلت رسيدند و دشمنان بر آنان چيره گشتند ، توبه و انابه نموده از خدا خواستند سلطانى بر آنها بگمارد كه در ركاب او با دشمنان بجنگند . خداوند طالوت را به سلطنت آنها گماشت و تابوت را مجدداً به آنها بازگردانيد.


و به نقلى تابوت به دست دشمنان بنى اسرائيل از عمالقه افتاده بود و طالوت آن را از دست آنها بگرفت.


امام باقر (ع) فرمود: دستورنامه سلاح در ميان ما (خاندان نبوت) ، بسان تابوت است در بنى اسرائيل كه هر گاه به درب خانه يكى از آنها ديده مى شد ، سلطنت او را مسلم بود، همچنين «سلاح» كه به دست هر يك از ما باشد امامت وى مسلم خواهد بود.


تابوت بنى اسرائيل را تابوت شهادت نيز گويند كه همواره در ميان آنها حضور داشته و مد نظرشان بوده. و سكينه گويند كه آن از جانب خدا مايه سكون و آرامش خاطر آنها بوده است .

تابوت عهد:

تعبير ديگرى است از تابوت سكينه يا تابوت شهادت، ولى از نظر دانشمندان يهود (محض رعايت اصول فرهنگ نگارى ذكر مى شود وگرنه نگارنده را از برخى خرافات كه ذيلاً آورده مى شود نفرت است): صندوقى است كه موسى به امر حقتعالى از چوب شطيم ساخت ; طولش سه قدم و نه قيراط و عرض و ارتفاعش دو قدم و سه قيراط بود و بيرون و اندرونش به طلا پوشيده بر اطراف سر آن تاجهاى طلايى ساخت و سرپوشى از طلاى خالص بر آن گذارده دو كرّوب بر زبر آن قرارداد كه با دو بال خود بر سرپوش آمرزش سايه افكن بودند و بر هر يك از طرفين آن دو حلقه طلائى براى عصاهاى چوبى كه به طلا پوشيده شده براى برداشتن تابوت بود ، ساخت و حقه منّ و عصاى هارون را كه شكوفه نمود و دو لوح عهد را كه احكام عشره بر آنها مكتوب بود (عبرانيان 9: 3 و 4) در آن گذارد و در پهلوى آن كتاب تورات گذاشت (سفر تثنيه 31: 26) از اين رو گاهى از اوقات آن را تابوت شهادت گويند (سفر خروج 25: 16 و 40: 21) اما حقه من و عصاى هارون در زمان سلطنت سليمان باقى نبود، (اول پادشاهان 8: 9). و بر بالاى سرش ابرى بود كه خداوند در آن تجلى مى فرمود و چون قوم اسرائيل كوچ مى كردند تابوت مرقوم را برداشته از جلو روانه مى شدند و ستون ابر و آتش، شب و روزهاى ايشان مى بود. در حينى كه تابوت برداشته شده روانه مى شد موسى مى گفت:
«اى خداوند ! برخيز و دشمنانت از حضور تو منهزم گردند». و چون فرود مى آمد مى گفت: «اى خداوند ! نزد هزاران هزار اسرائيلى رجوع نما» (سفر اعداد 10: 33 ـ 36) و هنگامى كه قوم اسرائيل مى خواستند از اردن عبور كنند تابوت عهد را كما فى السابق به جلو انداخته در آب روان شدند، پس آب نهر منشق شده و آبهاى بالا متراكم گشته ، قوم به خشكى ورود كردند (صحيفه يوشع 3: 14 ـ 17) بعد از آن مدتى ـ يعنى فى ما بين 300 و 400 سال (ارميا 7: 12 ـ 15) ـ در خيمه جلجال باقى ماند. سپس از آن خيمه ، حركتش داده جلو لشكر اسرائيل مى بردند و بدان واسطه در وقتى كه اسرائيليان در نزد افيق منهزم شدند (اول سموئيل: 4) تابوت به دست فلسطينيان افتاد و ايشان آن را با شدود برده در بتكده اى در برابر صنم داجون گذاردند (اول سموئيل: 5). لكن خداوند بلاها و امراض مهلكه را برايشان فرستاد به حدّى كه به اجبار تابوت را با اظهار عزت به زمين اسرائيل در قريه يعاريم گذاشتند (اول سموئيل: 6 و 7). اما چون داود در اورشليم ساكن شد، تابوت را با جلال بدانجا آورد و تا زمان بنا شدن هيكل ، در همانجا بود (دوم سموئيل: 6) و (اول تواريخ ايام 15: 25 ـ 29) و گمان مى برند كه مزمور 132 را قدر همان وقت نوشت. بعد از آن تابوت در هيكل گذاشته شد (دوم تواريخ ايام 5: 2 ـ 10) و موافق دوم تواريخ ايام (33: 7) منسى صورت تراشيده در هيكل نصب كرد و دور نيست كه به جهت تعيين محل آن صورت ، تابوت را از محل خود به جاى ديگر برد لكن يوشيا آن را دوباره به جاى خود آورده تابوت قدس نام نهاد (دوم تواريخ ايام 35: 3). و بايد دانست كه تابوت مرقوم در هيكل ثانى نبود و معلوم هم نيست كه آيا آن را نيز به بابل برد و يا اينكه پنهان شده ناياب گرديد ؟ .

(قاموس كتاب مقدس : 237 ـ 238)

تات:

قومى پارسى. فارسى زبانان. طايفه اى از ايرانيان. در قفقاز ، آن قسمت از ايرانيان را گويند كه هنوز زبانشان فارسى مانده. در ايران ، لُرها غير خود را از ايرانيان تات نامند.

تاتار :

تتر، تتار ، نام قومى است، مغول يا بخشى از مغول. تاتارها ، نخست قبيله اى بودند كه در حدود قرن نهم ميلادى در دره هاى «اينشان» واقع در مغولستان مى زيستند، لكن از آن پس نام ايشان بمنچوها و مغولان و تركان نيز اطلاق شد، چنگيز خان نيز از اين قبيله پديده آمده است.

تاج:

اكليل، كلاه جواهر نشان كه سلاطين بر سر مينهادند يا پارچه اى مزيّن كه به پيشانى مى بستند.


امير المؤمنين (ع) فرمود: تاج سلطان همان عدل او است. (غرر)

تاج الدين:

ابو عبدالله محمد بن سيد ابو جعفر قاسم بن حسين بن معية الحلى الحسنى الديباجى، و اين نسبت به فروش ديبا (ديباج) است مثل زجاجى نسبت به زجاج. از مشاهير علماء در طرق اجازات است و نظير وى در كثرت اساتيد و مشايخ ديده نشده و او از جمله سادات بنى حسن مجتبى (ع) از شعبه حسن مثنى از دوحه ابراهيم بن حسن ملقب به ابراهيم القمر از شجره امام زاده اسماعيل مشهور به اسماعيل الديباج از سلسله فرزند وى حسين شهيد به فخ است.


يكى از اجداد اين خاندان ابوالقاسم على است كه معروف به ابن معية بود و اين نسبت به تمام افراد اين خاندان اطلاق شود. معية نام مادر ابوالقاسم على است، وى دختر محمد بن جارية انصارية كوفية است. تاج الدين را شاگردش احمد بن على در كتاب «عمدة الطالب» در ضمن اعقاب ابن معية مذكور ترجمه كرده، گويد: پيرامن دوازده سال در خدمت وى بودم حديث، نسب، فقه، حساب، ادب، تاريخ، شعر و جز آن نزد وى آموختم، و دختر خردسال وى را تزويج كردم ولى در كودكى درگذشت، اوراست: «معرفة الرجال» در دو مجلد بزرگ و «نهاية الطالب فى نسب آل ابى طالب» در 12 مجلد و «الثمرة الظاهرة من الشجرة الطاهرة» در چهار مجلد ، «الفلك المشحون فى انساب القبائل والبطون» و «اخبار الامم» كه بيست و يك جلد آن بيرون آمده و مى خواست آن را به صد جلد برساند كه هر جلد ، چهارصد برگ باشد ; و «سبك الذهب فى شبك النسب» و «الحدة و الزينة» و «تذييل الاعقاب» و «كشف الالباس فى نسب بنى العباس» و «الابتهاج» در علم حساب و «منهاج العمال» .


وى متولى پوشاندن لباس فتوت به مردم بود و ايشان براى مرافعات به وى مراجعه مى كردند و او حكم مى كرد و ايشان مراسيم وى را امتثال مى كردند و اين منصب در خاندان معية از عهد ناصر لدين الله ، ارثى بود، و برخى از خويشان وى در اين منصب با وى معارض بودند. پوشانيدن خرقه تصوف نيز بدون منازع با وى بود. اما در نسب ، پنجاه سال پيشقدم اين فن بود، و احفاد را به اجداد مى پيوست ، اما در حديث و معرفت غوامض آن مسلّم عند الكلّ بود و
شعروى را نيز ياد كرده گويد: از شاگردان علامه حلى و پسرش ، فخرالمحققين ، و پسر خواهرش سيد عميد الدين و امام نصير الدين كاشانى بود و از مشايخ شهيد اول و سه فرزندش محمد و على و ام الحسن فاطمه مى باشد و از عده بسيارى روايت دارد كه خود ايشان را در اجازه اى كه براى شهيد نوشته ، ياد كرده است و صاحب معالم نسخه آن را داشته و در «اجازه كبيره» خويش از آن ياد نموده است . صاحب «روضات» ، قسمتى از اجازه صاحب معالم كه در آن عبارات اجازه تاج الدين (مترجم) آمده است ، نقل كرده و اساتيد تاج الدين ، در آن ياد شده اند. صاحب «امل الآمل» نيز تاج الدين را ياد كرده گويد: شهيد از وى روايت دارد و در اجازات خود وى را اعجوبة الزمان ناميده و من (صاحب أمل الآمل) اجازه او را كه به خط خود وى براى شهيد و پسران او محمد و على و دخترش ـ ست المشايخ ، ام الحسن فاطمه ـ نوشته بود ديده ام. سپس مقدارى از اشعار او را آورده است. صاحب روضات گويد: تاج الدين محمد بن قاسم (صاحب ترجمه) از علماى عامه نيز روايت دارد و عدّه اى از عامه از اشعار او در كتب خود آورده اند. و صاحب «لؤلؤة» نيز همين مطالب را درباره صاحب ترجمه آورده است. رجوع به «روضات الجنات» چاپ اول : 612 ـ 614 و «شد الازار» : 126 شود.

تاج الدين:

احمد بن محمود نعمانى معروف به حر از بزرگان و دانشمندان علم حديث و تفسير و حافظ قرآن كريم و ضابط قراءات هفتگانه آن بود، پدر و جد او نيز از علماء بوده اند و نسبش به ابو حنيفه مى رسد.


ابن القناد در سيره خود گفته است: جدم شمس الدين محمد نعمانى در مدرسه سلطان محمد شاه در رى درس مى گفت و چون سلطان وفات كرد و اختلاف در ميان مردم روى داد او به بغداد برگشت و سپس فرزندش نجم الدين محمود به اصفهان آمد تا نامه اى را از طرف خليفه به آنجا رساند و در اين شهر با ملك دولتشاه مأنوس شد، دولتشاه از او خواست در اصفهان سكونت گزيند، محمود به وى وعده داد با استجازه خليفه به اصفهان بازگردد و به بغداد شد و از خليفه اجازت گرفت و با خانواده خود به اصفهان بازگشت و در اين شهر خداوند فرزندى باو داد كه او را احمد نام نهاد، و چون تاج الدين احمد بزرگ شد قرآن را در كوتاه ترين مدت حفظ كرد، و به علم حديث و تفسير پرداخت و دوازده هزار حديث
صحيح و حسن و سه هزار موضوع ديگر حفظ كرد از مشايخ اويند : ابوالفتوح عجلى و شيخ شهاب الدين سهروردى و امثالهم، اوراست كتابى در حديث به نام «سبعة ابحر من مؤلفات الحر».


آنگاه خطيبى اصفهان و وعظ در محافل بدو واگذار شد سپس به شيراز رفت و در جامع عتيق هر روز جمعه و در جامع جديد ايام ماه رمضان وعظ كرد و در پوشيدن لباس طريق سلف صالح مى پيمود ... شيخ تاج الدين هشتاد و هشت سال عمر كرد و چون قاضى بيضاوى درگذشت روز ختمش تاج الدين وعظ كرد و در آخر وعظ ابياتى چند برخواند و گفت من هم تا روز پنج شنبه مهمان شمايم، عصر پنجشنبه تب كرد و چون اذان عصر گفته شد ، وضو گرفت و نماز گزارد و در گذشت. (شدالازار فى حط الاوزار عن زوار المزار ، مصحح قزوينى : 304 ـ 310)


علامه فقيد قزوينى در حاشيه صفحه 310 شد الازار آورده :


چنانكه ملاحظه مى شود وفات صاحب ترجمه حاضر يعنى شيخ تاج الدين احمد بن محمود بن محمد نعمانى معروف به حرّ فقط چند روزى بعد از وفات امام الدين عمر بيضاوى پدر قاضى بيضاوى معروف صاحب نظام التواريخ و تفسير مشهور روى داده بوده است، و چون وفات قاضى امام الدين مذكور ـ به تصريح مؤلف ، در ترجمه او (ص 295) ـ در ربيع الاول سنه 675 بوده; پس وفات صاحب ترجمه نيز بالضروره در همان سال وقوع يافته بوده است و چون باز به تصريح مؤلف ـ در چند سطر قبل ـ ، سن او در وقت وفات هشتاد و هشت سال بود ، در نتيجه تولد او در حدود سنه 587 بوده است.

تاج محل:

يكى از ابنيه تاريخى هند است كه در نزديكى اگره بر ساحل جفنا بنا شده و آن مقبره ملكه نورجهان (ممتاز محل) همسر شاه جهان تيمورى است.


اين بنا از سنگ مرمر ساخته شده و از عجايب دنيا به شمار مى آيد.


تاريخ بناى آن 1040 هجرى است. (دهخدا)

تاجيك:

غير عرب و ترك. تازيك و تاژيك نيز به همان معنى است.

تار:

ريسمان پارچه كه در طول واقع است، مقابل پود. به عربى سدى گويند. چيز دراز بسيار باريك مثل موى و لاى ابريشم و رشته پنبه و تنيده عنكبوت. نام سازى نيز هست.

تارات:

(عربى)، جمع تارة، كرّات و مرّات، دفعات، چند مرتبه.


امير المؤمنين (ع): آگاه باشيد كه عبور شما بر صراط خواهد بود; آن لغزشگاههايش و با آن خطرهائى كه در آنجا هنگام عبور بر عابرش دست مى دهد، و با آن «تارات اهواله» هول و هراسهاى مكررى كه در آن گذرگاه برگذرندگان رخ مى دهد (نهج : خطبه 83). «الدنيا...احوال مختلفة و تارات متصرفة...» . (نهج : خطبه 226)

تاراج:

چپاول. به عربى نهب. امير المؤمنين (ع) ـ در خطبه شقشقيه، آنجا كه از غصب حق خويش شكوه مى كند ـ : به چشم خود مى بينم كه ميراثم (ولايت بر مسلمين كه به شايستگى از رسول خدا به ارث برده) به تاراج مى رود. (نهج : خطبه 3)

تارخ:

(به فتح راء يا به ضم آن)، گفته اند (و به قول زجّاج ، همه علماء انساب متفقند) كه نام پدر حضرت ابراهيم خليل الرحمن(ع) بوده است .


نگارنده مناسب ديد ذيل اين واژه ، چكيده اى از رشحات قلم بزرگان كه در اين باره به نگارش درآمده ، آورده شود:


احمد شاكر مصحح «المعرب» جواليقى آرد: ...عبارت لسان العرب در كلمه مزبور چنين است: «آزر ، اسم عجمى و نام پدر ابراهيم (على نبينا و عليه الصلاة والسلام) است» و اما درباره قول خداى تعالى: (و اذ قال ابراهيم لابيه آزر) ابواسحاق گويد: كلمه «آزر» به نصب خوانده شده، و كسى كه به فتح خوانده ، آن را بدل از «ابيه» قرار داده، و كسى كه مضموم خوانده آن را منادى گرفته، و اضافه مى كند كه نسّابين در اينكه «تارخ» نام پدر ابراهيم مى باشد اختلافى ندارند. ولى قرآن دلالت دارد بر اين كه نام پدر ابراهيم آزر است و گفته شده است كه «آزر» در لغت آنان (عرب) بر ذم دلالت مى كرده مثل اينكه معنى آيه چنين است : «وقتى كه ابراهيم به پدر خطاكار خود گفت» و از مجاهد روايت شده كه «آزر» در آيه (آزر اتتخذ اصناماً) نام پدر ابراهيم نبوده بلكه نام بتى است ; پس بنابر اين محل آن نصب است و گويى معنى آيه چنين بوده «اذ قال ابراهيم لابيه اتتخذ آزر الهاً اتتخذ اصناماً آلهةً».


ابو اسحاق كه جواليقى و مؤلف لسان از او تقليد كرده اند، ابو اسحاق الزجاج، ابراهيم بن السرى متوفى بسال 311 است، جمهور علماء در اينكه اسم پدر ابراهيم «تارح» يا «تارخ» است از اين ابواسحاق تقليد كرده اند ولى زجاج در اين مورد اشتباهى شنيع مرتكب شده ; زيرا نسابين بر اين مطلب اتفاق ندارند، بلكه ابن جرير در تفسير خود (7: 158) از سُدّى و ابن اسحاق
نقل مى كند كه آنان نام او را «آزر» دانسته اند و از سعيد بن عبد العزيز نقل كرده كه «آزر»، «تارح» است و هر دو اسم وى باشد مانند «اسرائيل» و «يعقوب» هر دو نام يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم است و امام فخر رازى در تفسير خود (3/72 چاپ اول بولاق) قول زجاج را به وجهى نيكو ردّ كرده و چنين گويد: «اجماع نسابين بر اينكه نام پدر ابراهيم «تارح» است، اجماع ضعيفى است ; زيرا اتفاق مزبور در اثر تقليد بعضى از بعض ديگر پيدا شده و بالاخره به قول يك يا دو شخص منتهى مى شود و مثل اين است كه وهب يا كعب يا غير آنان چيزى گفته باشد و گاهى براى اثبات قول مزبور به اخبار يهود و نصارى استناد شده و معلوم است كه گفته آنها در مقابل صريح قرآن اعتبارى ندارد» ولى علماء از اجماع نسابين بر اين مطلب وحشت كرده و ناچار به جمع بين دو دليل متوسل شده اند ; بنابر اين بعضى گفته اند كه «آزر» مفعول مقدم و نام بت است (قول منسوب به مجاهد) و بعضى گفته اند كه «آزر» صفت است و معناى آن معوج يا مخطى يا پر شكسته و امثال آن مى باشد و برخى ، آن را لقب پدر ابراهيم دانسته اند و دسته ديگر گفته اند مراد از كلمه «لابيه» عموى ابراهيم است و كلمه «اب» بر عم نيز اطلاق مى شود و عده ديگر قرائتهاى شاذ قبول كرده اند مثلاً قرائت «أأزراً تتخذ» با همزه اول استفهام و همزه دوم مفتوح و سكون زاء و نصب راء منون و حذف همزه استفهام از اتتخذ». و ابن عطيه گفته معناى آيه مطابق قرائت مزبور چنين است «آيا بتها را پشتيبان و يار خود و ضد خدا قرار مى دهى؟» و قرائت ديگر «أ اِزراً تتخذ» مى باشد كه در همه چيز با قرائت سابق مطابق است جز اينكه همزه دوم را مكسور خوانده اند و ابن عطيه گفته كه همزه «ازراً» بدل از واو است و اصل آن «وزراً» بوده ; مانند اسادة كه در اصل وساده بوده است و معنايش چنين است (آيا از روى گناهكارى بتها را خدا مى گيرى؟) و نصب آن به فعلى است كه مقدر است». و دوست ما استاذ شيخ امين الخولى در اعتماد بر اين غرايب غلو كرده و در حاشيه خود بر دائرة المعارف الاسلامية در كلمه آزر در ردّ بر «ونسينگ» مستشرق ، چنين آرد: اين چهار توجيه است كه در تأويل آيات مزبور گفته شده و هر چند بعض آنها محل نظر است ليكن بنابر دو وجه بطور يقين «آزر» نام پدر ابراهيم نيست بنابر دو وجه ديگر احتمال مى رود كه


اما قول منسوب به مجاهد كه آزر اسم بت است هم از جهت اسناد و هم از جهت ثبوت و هم از نظر عربيت نادرست است و حافظ ابن حجر در فتح البارى (8: 383) گويد: طبرى به سند ضعيفى از مجاهد ، روايت كرده كه «آزر» نام بت است و آن قول شاذى است و ابن جرير طبرى امام المفسرين در تفسير خود (7: 159) اين قول را چنين وصف مى كند «قولى است كه از لحاظ عربيت از صواب بدور است» زيرا عرب ، اسمى را كه قبل از حرف استفهام واقع شده ، بوسيله فعلى كه بعد از حرف استفهام است نصب ندهد و نگويد «اخاك اكلمت» و صحيح آن است كه بگويد «اكلمت اخاك» زيرا استفهام صدارت طلب است اما قول ديگر كه «آزر» را وصف گرفته بفرض آنكه درست باشد پيغمبر پدر خود را به چنين صفتى خطاب نمى كند، بخصوص ابراهيم كه در موقعى پدرش به وى مى گويد: (اراغبٌ انت عن آلهتى يا ابراهيم لئن لم تنته لارجمنّك و اهجرنى مليا) ترجمه: اى ابراهيم! آيا از خدايان من رو مى گردانى ; اگر دست برندارى ، تو را رجم مى كنم و كاملا از من دورى گزين . پس ابراهيم چنين پاسخ دهد: (سلام عليك ساستغفر لك ربى انه كان بى حفيا) ترجمه: «سلام بر تو ! بزودى از پروردگارم برايت آمرزش خواهم ، همانا او با من مهربان است» . آيا كسى كه هنگام مناظره و جدال و پس از تهديد ، چنين با ادب به پدرش پاسخ دهد، به نظر معقول است كه قبل از جدال ، پدر خود را با ناسزا و فحش دعوت به دين خود كند ؟! ابوحيان در بحطرالمحيط (4: 164) به اين عبارت «اگر آن (آزر) را وصف بدانيم اين اشكال را دارد كه اولا نبايد غير منصرف باشد و ثانياً صفت معرفه واقع نشود ، در حالى كه خود نكره است» بر اين قول ايراد كرده و در حقيقت آن را رد مى كند، هر چند در پايان براى صحت آن به توجيه و تأويل مى پردازد.


اما تأويل «اب» به «عم» عدول از معنى ظاهر لفظ به معناى مجازى است ، بدون دليل و وجود قرينه مجاز. و اگر بدين طريق نصوص را تأويل كنيم ، ديگر دلالت الفاظ بر معانى از ميان مى رود.


بارى آيات قرآن درباره مجادله ابراهيم با پدرش و دعوت كردن او به دين و امتناع پدر وى از قبول دين فراوان است، از جمله آيه 114 سوره توبه (و ما كان استغفار ابراهيم لابيه الا عن موعدة وعدها اياه، فلما تبين له انه عدو لله تبرأ منه) و همچنين سوره مريم آيه (41 ـ 50) و سوره انبياء آيه (51 ـ 52) و سوره شعراء آيه (69 ـ 86) و سوره صافات آيه (83 ـ 87) و سوره زُخرف آيه (26 ـ 27) و سوره ممتحنه آيه (4) تمام موارد مذكور بر محاجه و مجادله ابراهيم با پدرش تصريح دارد، بنابر اين چگونه مى توان آن را بر معناى خلاف ظاهر و مجازى بدون دليل و قرينه حمل نمود؟ و اما آنچه را به نام قراءات مختلف در كلمه «آزر» ياد كرده اند، مستندى ندارد و سندشان معلوم نيست و علماء آنها را نقل نكرده اند . پس نمى توان آنها را قراءات شاذ و نادر ناميد ، هر چند ابوحيان و جز وى آنها را در تفسيرهاى خود آورده اند . ولى در ده يا چهارده قرائت معروف ، «آزر» به فتح راء نقل شده و يعقوب ، «آزر» را به ضم راء خوانده است و در كتابهاى قراءات قرآن و تفسير طبرى جز اين دو قرائت ، ذكر نشده است. نگاه كنيد به النشر ابن الجوزى:2/250 و اتحاف فضلاء البشر : 211 و جز آنها.


و طبرى قرائت ضم راء را از ابى يزيد المدينى و حسن البصرى نيز نقل كرده و ابوحيان قرائت مزبور را از اُبىّ و ابن عباس و حسن و مجاهد و جز آن آورده است و اين قرائت ، دليل بارزى است بر عَلَم بودن آن ; زيرا عَلَم منادى مضموم واقع مى شود. ابو حيان گويد: «صفت بودن آن درست نيست ; زيرا حرف ندا حذف نشود جز بندرت» . معذلك طبرى قرائت مزبور را پسنديده و گويد: «نزد من صواب آن است كه قرائت فتح راء درست باشد و جايز بودن آن قرائت به جهت اجماع قراء است كه آن حجت است». و بعلاوه دو چيز آنان را ناچار به اين تأويلهاى پر زحمت كرده است: 1 ـ قول علماء نسب. 2 ـ آنچه در كتب اهل كتاب آمده است.


اما گفته علماء نسب ، در انساب قديمه بى اندازه مختلف و مضطرب است و ابن سعد در طبقات (ج 1 ق 1 ص 28) به اسناد خود از ابن عباس روايت كند كه نبى اكرم(ص) وقتى نسب خود را مى شمرد ، از معد بن عدنان بن ادد رد نمى شد و مى فرمود: نسابين دروغ گويند . خداوند عزوجل فرمايد: (و قروناً بين ذلك كثيراً) و ابن سعد بعد از آن ، اقوالى درباره نسب آن حضرت تا اسماعيل ذكر مى كند و گويد: «و اختلاف مزبور دلالت دارد بر اينكه نسب را محفوظ نداشته اند و فقط آن را از اهل كتاب گرفته و ترجمه كرده اند و لذا اختلاف پديد آمده و اگر اينها صحيح بود ، رسول خدا (ص) از همه به آن داناتر بود ; بنابر اين به عقيده ما بايد نسب آن حضرت را تا معد بن عدنان ذكر نمود و از آن به بعد تا اسماعيل ابن ابراهيم را مسكوت گذاشت».


اما راجع به آنچه از كتب اهل كتاب نقل شده ، بايد دانست كه خداوند ، قرآن مجيد را ميزان و مراقب صحت اخبار آن كتب قرار داده و فرمايد (و انزلنا اليك الكتاب بالحق مصدقاً لما بين يديه من الكتاب و مهيمناً عليه) (مائده:48). و مهيمن به معناى مراقب است، بنابر اين قرآن ناظر و مراقب آن كتب است و هيچ يك از آنها مراقب قرآن نيست و به همين جهت ابن جرير طبرى در مورد اختلاف اينكه «آزر» اسم است يا صفت ، چنين گويد: «به نزد من صحيح ترين اقوال آن است كه «آزر» اسم پدر ابراهيم است ; زيرا خداى تعالى خبر داده به اينكه او پدر ابراهيم است و قول خدا از گفته اهل علم كه مى گويند صفت است به صواب نزديكتر است، و اگر گوينده اى گويد: علماء انساب ، ابراهيم را به «تارح» نسبت كنند پس چگونه نام او آزر تواند بود ، در صورتى كه معروف آن است كه اسمش تارح است. به اين گوينده ، گوئيم چه مانعى دارد كه دو نام داشته باشد چنانكه بسيارى از مردم چه در زمان ما و چه در زمانهاى گذشته نامهاى متعدد داشته اند، بعلاوه ممكن است لقب وى باشد والله اعلم. و اين جواب طبرى چنانكه ظاهر است روى فرض صحت آن است كه تارح اسم وى باشد وگرنه خودش آن را مسلم نداشته .


خلاصه آنكه در جواب ، رعايت احتياط كرده است و دليل قطعى بر بطلان تأويلهائى كه درباره كلمه «آزر» شده و همچنين نادرست بودن آنچه را به نام قراءات نادره ، ذكر كرده اند تا اسم خاص بودن آن را نفى كنند، روايت صحيح و صريحى است كه در صحيح بخارى آمده «روايت است از رسول اكرم (ص) كه گفت: ابراهيم پدر خود «آزر» را روز قيامت ملاقات مى كند در حالى كه صورتش غبار آلود و غمناك است، پس ابراهيم به وى گويد آيا به تو نگفتم مرا عصيان مكن؟ پس پدرش گويد: امروز نافرمانى تو نكنم، تا آخر حديث كه در صحيح بخارى (4/139 از چاپ سلطانى) و در فتح البارى (6/276 طبع بولاق) و
شرح العين (15/343 ـ 2441 طبع منيريه) موجود است. و اين صريح است در اينكه آزر اسم خاص پدر ابراهيم است و به هيچ وجه تفسير و تأويل پذير نيست. و وجه دلالت روايت آنكه ما ايمان داريم كه پيغمبر هر چه گويد از جانب خداست و از روى هواى نفس چيزى نگويد و چنين شخصى خبر داده كه آزر عَلَم براى پدر ابراهيم است، بنابر اين روايت مزبور ، سنتى است كه آيه را بيان مى كند و تفسير و تأويلهاى ديگر در مقابل سنت ، باطل و نادرست است. و مى دانيم اخبارى كه از امتهاى گذشته از ماقبل تاريخ در دست است، صحت آنها براى ما معلوم نيست و هر كدام را كه قرآن يا اخبار نبوى (ص) تأييد كند صحت آن محرز مى شود، زيرا امروز راهى براى تحقيق علمى در صحت آنها براى ما موجود نيست. و آنچه در كتب اهل كتاب آمده اصولا انتساب آنها به كسانى كه به آنها نسبت داده شده ، ثابت نيست . بنابر اين حجيت ندارند و براى اثبات و نفى امرى به آنها نمى توان استناد كرد و هيچ كس نتواند در صحت روايتى كه نقل كرديم ترديد نمايد، زيرا اهل فن حكم به صحت آن كرده اند و همين كافى است كه بخارى آن را به عنوان حديث صحيح نقل كرده است و اينان اهل ذكر در اين فن هستند كه بايد از آنان سؤال شود و به آنان در صحت و عدم صحت حديث اعتماد گردد. توفيق را از خداوند خواستارم. (المعرب جواليقى چاپ قاهره : 359 ـ 365)

تار عنكبوت:

پرده عنكبوت، بيت عنكبوت، نسج عنكبوت، غزل عنكبوت. امير المؤمنين (ع): خانه هاى خود را از تار عنكبوت پاكيزه سازيد، كه نزدودن آن از خانه موجب فقر و تهيدستى مى گردد. (بحار: 76 / 175)

تارك:

(بفارسى و بفتح يا كسر راء)، كله سر، فرق سر، فرق، مفرق، قمة الرأس.

تارِك:

(عربى)، ترك كننده، رها كننده. تارك چيزى: آن كه چيزى را در جائى نهد و خود از آن بدور شود. رسول الله (ص): «انى تارك فيكم الثقلين، ما ان تمسكتم بهما لن تضلّوا بعدى: كتاب الله و عترتى اهل بيتى» (بحار: 2 / 99). «العلماء رجلان: رجل عالم آخذ بعلمه، فهذا ناج، و عالم تارك لعلمه فهذا هالك». (بحار: 2 / 106)


قرآن كريم: (فلعلك تارك بعض ما يوحى اليك و ضائق به صدرك) . (هود: 12)

تارة:

يك بار و يكمرتبة. قرآن كريم: (منها خلقناكم و فيها نعيدكم و منها نخرجكم تارة أخرى). (طه: 55)

تاريخ :

تأريخ ، تعيين وقت. تاريخ چيزى: گاه پيداش آن. (المنجد). بعضى گفته اند: اصل اين كلمه فارسى و از «ماه روز» گرفته شده كه به «مؤرّخ» تعبير گشته و مصدر آن تأريخ شده و بعداً به تاريخ مخفّف شده است. (دهخدا)


پيش از اسلام ، عرب را در تاريخگذارى و مبدأ آن روش معيّنى نبوده و پيشامدهاى بزرگ را تا مدّتى مبدء تاريخ قرار مى داده اند. مثلاً مدّتى بناء كعبه را و چندى داستان فيل را پس از آن مرگ وليد بن مغيره را كه يكى از دانشمندان عرب بود ، ابتداى تاريخ قرار ميدادند . در عهد پيغمبر(ص) براى هر سالى نامى مينهادند، مانند سنة الاذن و سنة الامر و سنة التمحيص، تا در سال هفدهم هجرت كه حكومت اسلامى توسعه بيشترى يافته و مسلمانان به تاريخى دقيقتر نيازمند شدند ، انجمن كردند و در كنار خليفه وقت ، عمر بن خطاب به شور پرداختند كه چه واقعه و حادثه اى را مبدأ تاريخ اسلام قرار دهند، بالاتّفاق گفتند كه بايد يكى از چهار روز: ولادت يا بعثت يا هجرت يا وفات پيغمبر(ص) را آغاز تاريخ قرار داد، ولى چون روز ولادت مشخّص نبود و بعثت يادآور روزگار شرك و كفر بود و رحلت نيز مصيبت درگذشت آن حضرت را به ياد مى آورد بنابر اين با صوابديد على (ع) ، هجرت را مبدأ تاريخ قرار دادند.


و ابن شهراشوب گويد: كه تاريخ هجرى طبق دستور خود پيغمبر (ص) است كه در آغاز ورود به مدينه از اولين ماه ، تاريخ مقرر شد. (بحار: 40 / 218)


در كتب حديث و تاريخ عامه نيز شواهدى بر اين مدعى به چشم مى خورد: عن ابى جعفر عن ام سلمة، قال رسول الله(ص) : «يقتل الحسين (ع) على راس ستين سنة من مهاجرى» . (كنزالعمال:12/128، معجم طبرانى:3/110، تاريخ بغداد:1/142)


سال هجرى كه از محرّم آغاز مى شود ، ميانگين آن سيصد و پنجاه و چهار روز است و گاهى پنجاه و سه و گاهى پنجاه و پنج روز مى شود و اين سال را قمرى گويند ; و همين تاريخ در احكام شرعيه معتبر است. (نگارنده) و تا حدود سال 1272 ، همين سال قمرى رسمى و عمومى ايران بوده و از آن سال به بعد كه بعضى ادارات به طرز جديد اداره شد ; سال شمسى كه اندازه آن سيصد و شصت و پنج روز و يك چهارم روز است و هر چهار سال يك روز بر آن اضافه مى شود در ادارات معمول شد. البته ماههاى آن ماههاى منطقة البروج يعنى حمل
و ثور و جوزا و... بوده و در سال 1343 قمرى ماههاى قديم فرس يعنى فروردين و ارديبهشت و... رسماً معمول و متداول شد. (دهخدا)


در حديث آمده كه پس از رحلت پيغمبر(ص) جمعى از يهود به مدينه آمده و گفتند: قرآن و تورات در مورد اصحاب كهف اختلاف دارند ; زيرا قرآن از آغاز پناه بردن آنها به كهف (غار) ، تا بيدار شدنشان از خواب ، سيصد و نه سال تعيين كرده ولى تورات مى گويد: سيصد سال بوده! همه صحابه از پاسخ آن درماندند تا به نزد على(ع) رفتند. حضرت فرمود: سال يهود ، شمسى و سال عرب ، قمرى است و اختلاف اين دو ، در هر سيصد سال ، نه سال است . (بحار: 40 / 188)


تاريخ جلالى يا ملكى منسوب است به سلطان جلال الدين ملك شاه بن الب ارسلان سلجوقى كه وى در سال 467 هجرى و 1074 ميلادى دستور داد گروهى از منجمين را به رصدخانه اى كه جديداً بنا كرده بود احضار نمودند ـ كه از جمله آنها عمر خيام بوده ـ و آنان را مأمور اصلاح تقويم قديم ايران و تطبيق آن با نتايج ترصد و محاسبات نجومى كرد. تقويم ايرانى آن زمان (يعنى تاريخ يزدگردى) بر پايه ذيل قرار داشت: سال ، داراى دوازده ماه سى روزى بود و با پنج روز و كسرى كه سال اضافه داشت پنج روز را به آبان ماه مى افزودند و كسرى كه عبارت از يك چهارم روز بود هر صد و بيست سال يك بار سال را سيزده ماه مى كردند. يك كار ابتكارى كه در تقويم جلالى شد اين بود كه درگذشته نوروز ، روز معينى از سال نبود و هر ساله در اختلاف و نوسان بود، وى نوروز را بدقت در اعتدال ربيعى قرار داد و تقويم ايرانى نسبت به تقويمهاى ديگر آن زمان ، دقيقتر شد. و ديگر اينكه در كبيسه نيز دقت بيشترى بكار برده شد.


تاريخ رومى كه اسكندرى نيز گويند ، بعضى برآنند كه اين تاريخ در عهد اسكندر ذو القرنين و به قول بعضى ديگر ، دوازده سال پس از درگذشت او آغاز شده است و اكنون مبدأ آن را ولادت حضرت مسيح قرار داده اند و ماههاى آن از اين قرار است: تشرين اول، تشرين آخر، كانون اول، كانون آخر، شبّاط، آذار، نيسان، ايار، حزيران، تموز، آب، ايلول. ومبدأ سال آنان ، اول تشرين اول و اندازه ايام آن ، همان اندازه ايام سال شمسى است و هر چهار سال ، يكسال را به اضافه كردن يك روز ، كبيسه گيرند و اندازه ايام ماههاى آن از اين قرار
است: چهار ماه را كه تشرين آخر و نيسان و حزيران و ايلول باشد ، سى روز ; و شباط بيست و هشت روز و بقيه را سى و يك روز گيرند و كبيسه را به شباط ملحق كنند. (دهخدا)

next page

fehrest page