fehrest page

back page

تَميم دارى:

ابن اوس بن خارجة الدارى ، مكنى به ابو رقيه از صحابه رسول الله، وى در سال نهم از هجرت اسلام آورد. بخارى و مسلم ، هيجده حديث از وى روايت كرده اند و در سال چهلم هجرت در فلسطين درگذشت و مقريزى كتابى دارد به نام «ضوء السارى فى معرفة خبر تميم الدارى» . (اعلام زركلى)


على بن ابراهيم آورده كه تميم دارى ، با دو نفر نصرانى به نامهاى: ابن بندى و ابن ابى ماريه، همسفر شد و تميم تعدادى ظروف طلاكارى شده گرانبها و گردنبندى از طلا در خورجين داشت كه مى خواست به يكى از بازارهاى فصلى عرب برده به فروش رساند. در بين راه تميم بيمار گشت و بالاخره به مرگش انجاميد، و چون آثار مرگ در خود ديد آنچه را كه با خود داشت به دو يار همسفرش سپرد كه به
بازماندگانش رسانند. آنها كه به مدينه بازگشتند همه بار او را به بازماندگانش رساندند جز ظروف قيمتى و گردنبند; ورثه تميم به آنها گفتند: مگر تميم مدت بيماريش طولانى بوده كه بار تجارت خويش را هزينه بيمارى كرده باشد؟ آنها گفتند: نه، بيماريش بيش از چند روز به طول نينجاميد. گفتند: مگر مالش را دزد برده؟ گفتند: نه. گفتند: خسارتى در تجارت داشته؟ گفتند: نه. گفتند: آخر، ارزنده ترين كالائى كه وى به همراه داشته اكنون به چشم نمى خورد؟! گفتند: آنچه به ما سپرده به شما رسانديم و جز اين ، چيزى به ما نداده. ورثه تميم آن دو را به نزد پيغمبر (ص) برده ماجرا را به عرض رسانيدند. حضرت آنها را سوگند داد، آنها سوگند ياد كردند و پيغمبر آنها را آزاد ساخت. پس از چندى به حضرت خبر رسيد كه آن چند قلم جنس ، در خانه آنها پيدا شده. حضرت منتظر ماند كه از جانب خداوند در اين باره حكمى نازل شود كه اين آيه نازل شد: (يا ايها الذين آمنوا شهادة بينكم اذا حضر احدكم الموت) تا (انا اذا لمن الأثمين)(مائده: 106) حضرت طبق اين دستور پس از نماز عصر آنها را قسم داد، آن دو به دروغ قسم ياد كردند، باز حضرت طبق همين آيات ورثه تميم را سوگند داد، آنها قسم خوردند كه چنين كالائى وجود داشته. پس حضرت ظروف و گردنبند را از آنها بستد و به ورثه تميم داد. (بحار:22/65)


پيغمبر اسلام ، روستاى حبرون (الخليل در فلسطين اشغالى) را تيول وى ساخت و خدام حرم خليل در روزگار ما مدعى هستند كه از نسل او مى باشند. (المنجد)

تَميمَة:

تعويذ و مهره كه در رشته كرده به گردن اندازند جهت دفع چشم زخم . ج : تمائم. اين كار (تميمه به گردن افكندن بدين منظور) در شرع اسلام حرام است كه اين كار از خرافات است و اسلام با خرافات مخالف است. در حديث است كه پيغمبر (ص) از تمائم و تول نهى نمود. و تول ، رقعه يا مهره اى است كه زنان جهت جلب محبت شوى خود بخويش آويزند. (بحار:63/18)


آرى ! اگر تميمه ، رقعه اى باشد مشتمل بر آيات قرآنيه و به منظور تبرك و شفا به خود آويزند يا با خود دارند ، اشكالى ندارد.

تَمييز:

جدا كردن. بازشناختن از يكديگر. فارسيان يك «ياء» را بنا بر تخفيف حذف كنند. سنّ تمييز: پايان سن كودكى (طفوليت) و قبل از سن بلوغ است، دورانى كه كودك ، پا به دائره تشخيص نيك و بد نهد.

تَن :

بدن . جثّه . اندام . جسد .

تَنابُز:

يكديگر را به لقب بد ، خواندن. (و لا تنابزوا بالالقاب) (به لقبهاى زشت يكديگر را مخوانيد) . (حجرات: 11)


اين كار همچنان كه در قرآن از آن نهى شده است از محرمات و از منكرات مى باشد، كه از مصاديق تعريض و هتك و ايذاء است و هر يك از اينها از عناوين محرّمه، به شمار مى رود.

تَناثُر:

پراكنده گشتن. از هم پاشيده شدن. تساقط. فرو افتادن. رسول الله (ص): «... اما وضوئك فانك اذا وضعت يدك فى انائك ثم قلت بسم الله، تناثرت منها ما اكتسبت من الذنوب، فاذا غسلت وجهك تناثرت الذنوب التى اكتسبتها عيناك بنظرها وفوك، فاذا غسلت ذراعك تناثرت الذنوب عن يمينك و شمالك، فاذا مسحت رأسك و قدميك تناثرت الذنوب التى مشيت اليها على قدميك، فهذا لك فى وضوئك». (بحار:18 / 128 از كافى)

تَناجُز:

تقاتل و تبارُز ; با يكديگر پيكار نمودن.

تَناجُش :

زياده كردن قيمت در بيع و جز آن . زياده كردن در قيمت بى اراده خريدن تا ديگرى به آن بها نخرد . در حديث از اين كار نهى شده است . عن رسول الله (ص) : «لا تناجشوا ولا تدابروا» . (بحار:103/809)

تَناجِى:

با يكديگر راز گفتن. (يا ايها الذين آمنوا اذا تناجيتم فلا تتناجوا بالاثم و العدوان و معصية الرسول و تناجوا بالبرّ و التقوى و اتقوا الله الذى اليه تحشرون) . (مجادله: 9)

تَناد:

(مصدر باب تفاعل)، يكديگر را آواز دادن . يكديگر را خواندن.


اصل آن تنادى بوده، «يا»ى آن به جهت دلالت كسره بر آن و بنابر عدم احتياج به آن حذف شده. (و يا قوم انى اخاف عليكم يوم التناد) (مؤمن آل فرعون گفت: اى قوم و قبيله ام! بر شما از روزى بيم دارم كه مردمان يكديگر را مى خوانند) چنانكه در جاى ديگر قرآن آمده: (ونادى اصحاب الجنه اصحاب النار ان قد وجدنا ما وعدنا ربنا حقا) . (غافر: 32)

تَنازُع:

با يكديگر خصومت كردن. نزد نحويان عبارت است از توجه دو عامل يا بيشتر به سوى معمول واحد به اختلاف جهت يا به اتحاد جهت... (كشاف اصطلاحات الفنون). و تنازع كنند با هم ، دو فعل به اسم ظاهر كه بعد آنها باشد در فاعليت ; چون «ضربنى و اكرمنى زيد» ، يا
در مفعوليت ; چون «ضربت و اكرمت زيدا» يا در فاعليت و مفعوليت يعنى يكى فاعل را خواهد و ديگر مفعول را ; مثل «ضربت و اكرمنى زيد». پس مختار بصريين اعمال فعل ثانى است به جهت قرب او و فعل اول اگر اقتضاى فاعل كند ، در صورت موافقت فعل با اسم ظاهر در فعل مفرد ضمير مستتر فرض كنند و در غير آن ضمير بارز چنانچه «ضربنى و اكرمت زيدا» و «ضربانى و اكرمت الزيدين». اگرچه در اين صورت ، اضمار قبل الذكر لازم مى آيد ليكن نزد بصريين تنازع در فاعل جايز است و اگر اول مفعول را خواهد ضمير مفعول را حذف كنند، به شرطى كه آن هر دو فاعل ، از افعال قلوب نباشند چنانكه «ضربت و اكرمت زيداً» يعنى زدم او را و گرامى داشتم زيد را ; تا اضمار قبل الذكر لازم نيايد در مفعول. و كسائى خلاف بصريين اضمار فاعل و فعل اولى را روا ندارد به خوف اضمار قبل الذكر، بلكه حذف مى كند ضمير فاعل را از فعل اول و قرار اعمال فعل ثانى را روا نداشته ، به وقت خواستن فعل اول ، فاعل را براى خوف حذف فاعل به اضمار قبل الذكر و اين هر دو ممنوع است و مختار كوفيين اعمال فعل اول است به جهت سبقت آن. (كنز، بنقل غياث اللغات)

تَناسُخ:

نوبت به نوبت گرديدن زمانه . به آخر رسيدن قرنى بعد قرنى ديگر و آمدن زمانى بعد زمانى ديگر. (آنندراج)


تعلق روح به بدن ديگر ، پس از مفارقت آن از بدن اول بدون آنكه زمانى فاصله شود. اولين كسانى كه در ميان حكما قائل به تناسخ شده اند فيثاغورس و پيروان او بوده اند و بعضى گويند افلاطون نيز قائل به تناسخ بوده است . تناسخيان گويند: نفوس ناطقه پس از مرگ هنگامى مجرد از ابدان خواهند بود كه جميع كمالات نفسانى را در مرحله فعليت حائز شده باشند و چيزى از كمالات در مرحله بالقوه براى آنها نمانده باشد. اما نفوسى كه از كمالات بالقوه آنها چيزى باقى مانده ، در بدنهاى انسانى مى گردد، از بدنى به بدنى ديگر نقل كند تا به غايت كمال از علوم و اخلاق برسند كه آنگاه مجرد و پاك از تعلق به بدنها باقى ماند و اين انتقال را نسخ نامند. و گويند: برخى از نفوس ناطقه از بدن انسان به بدن حيوان كه مناسب با اوصاف آنان است نزول كند چنانكه بدن شير براى شجاع و بدن خرگوش براى ترسو، و اين انتقال را مسخ نامند. و نيز گويند كه: بعضى از نفوس ناطقه به اجسام گياهى انتقال يابند كه آنرا رسخ نامند، و بعضى ديگر كه به جماد منتقل شوند و آن را فسخ نامند.


ملاصدرا نوعى از تناسخ را كه انتقال نفوس ناطقه باشد در نشئه ديگر به ابدانى كه مناسب با ملكات نفسانى آنها در دنيا است قبول دارد. (دهخدا و فرهنگ معارف) اين مسلك مورد قبول جماعت اخوان الصفا بوده و صابئيان و درزيها بر اين مذهبند. (متفرقه)


نقل است كه مأمون عباسى به حضرت رضا (ع) عرض كرد: نظر شما درباره قائلين به تناسخ چيست؟ فرمود: «كسى كه معتقد به تناسخ باشد به خداوند بزرگ كافر گشته و بهشت و دوزخ را دروغ مى پندارد».


يكى از زنادقه به امام صادق (ع) گفت: چه مى فرمائيد درباره كسى كه قائل به تناسخ ارواح است، ريشه سخنشان چه و دليلشان بر مذهبشان چيست؟ فرمود: «اهل تناسخ راه و رسم دين را پشت سر افكنده ، راه ضلالت را به رأى خويش زينت دادند و خويشتن را در وادى شهوت رها ساختند و بر اين عقيده اند كه آسمان ويرانه اى خالى از هر موجودى است، و اينكه آفريدگار جهان به صورت مخلوقين مى باشد و دليلشان بر اين مدّعا حديثى دروغين است و آن اينكه خداوند آدم را به صورت خويش آفريده است. و ديگر از عقايد آنها اين كه بهشت و دوزخ و بعث و نشورى در كار نيست و قيامت از نظر آنها خروج روح است از كالبدى و ورود آن به كالبدى ديگر كه اگر او نكوكار بود بكالبدى به از كالبد پيشين و اگر بدكار بود بكالبد چارپايان باركش يا حشرات بد تركيب منتقل گردد. و نماز و روزه و ديگر عبادات بر خود واجب ندانند و تنها واجب نزد آنها ، معرفت به چيزى است كه خود معرفت آن را واجب دانند، و تمامى شهوات را اعم از آميزش با زنان، هر زنى گرچه خواهر و عمه و خاله و يا زن شوهردار و حتى آميزش با مردار و ديگر محرمات چون نوشيدن شراب و خون را جايز شمارند، و تمامى فرق و مذاهب ، كيش آنها را زشت و ناروا دانند و بر آنها لعنت فرستند. علاوه بر آن قائلند كه خدايشان از قالبى به قالبى منتقل گردد، و معتقدند كه ارواح، ازلى و ابدى باشند كه ورودشان به كالبد انسانى از آدم آغاز شده و ديگر نميرند و از كالبدى به كالبدى منتقل شوند، و گويند: ملائكه از نسل آدمند و آنان گروهى هستند كه دينشان ، درجات والائى طى كرده و تصفيه و آزموده گشته و به مرتبه اى رسيده اند كه به صورت فرشته درآمده اند. (بحار: 4 / 320)

تَناسُق :

با يكديگر منتظم و آراسته شدن .

تَناسُل:

زه و زاد پديد آمدن.

تَناسى:

فراموش كردن. فراموش گردانيدن كسى را ; يقال: «تناساه الشيىء»، اى انساه اياه.

تَناشُد:

بهم شعر خواندن.

تَناصُح:

خير خواه يكديگر بودن. يكديگر را نصيحت كردن . رسول الله (ص) : تناصحوا فى العلم ، فانّ خيانة احدكم فى علمه اشدّ من خيانته فى ماله ... (بحار:2/68)


اميرالمؤمنين (ع) ـ فى خطبة ـ : «فهلمّ ايها الناس الى التعاون على طاعة الله ـ عزّ و جلّ ـ و القيام بعدله و الوفاء بعهده و الانصاف له فى جميع حقّه ، فانّه ليس العباد الى شىء احوج منهم الى التناصح فى ذلك و حسن التعاون عليه» . (بحار:77/355)

تَناصُر:

يكديگر را يارى دادن.

تَناصُف:

يكديگر را انصاف دادن. اميرالمؤمنين (ع): «فالحق اوسع الاشياء فى التواصف و اضيقها فى التناصف» حق در مرحله توصيف و تعريف وسيعترين و گسترده ترين چيز، ولى چون مردمان با يكديگر از در انصاف درآيند و خويشتن را مديون يكديگر دانند ضيق ترين و دست و پاگيرترين امور است. (نهج : خطبه 216)

تَناضُل:

با يكديگر تير انداختن . «تناضلوا»، اى تباروا فى النضال، او تراموا للسبق. (اقرب الموارد)

تَنافُر:

از هم رميدن. به هم پيش حاكم شدن تا حكم كند كه اصل كه بزرگتر است. (از زوزنى)


به اصطلاح علم معانى، اجتماع الفاظى چند كه تلفظ به آنها ثقيل باشد و از تلفظ آن طبع نفرت گيرد چنانكه صدق قول و عمارت توران و خصوصاً كه به يكدم آنرا دو سه بار بگويند. چنانكه اين الفاظ: خواجه تو چه تجارت مى كنى (غياث اللغات) و (آنندراج). تنافر در حروف آن است كه در كلمه تركيب حرفها طورى باشد كه تلفظ آن دشوار بود و در كلمات آن است كه در تركيب كلمات دشوار گردد: «درين درگه كه گه گه كه كه و گه گه كه آيد كه». (فرهنگ فارسى دكتر محمد معين)


تنافر در معنى آن است كه معانى كلمات از يكديگر دور بوده و سازگار نباشند. ج : تنافرات (فرهنگ فارسى دكتر محمد معين). تنافر ، گاه در يك كلمه بود و گاه به خاطر پشت سر يكديگر آمدن دو يا چند كلمه. تنافر در كلمه به خاطر تركيب حروف نامتجانسى است كه تلفظ آن را دشوار كند
مانند «مستشزرات» و در كلمات به خاطر پى يكديگر آمدن كلماتى است كه تلفظ آن مشكل گردد نظير «خواجه تو چه تجارت مى كنى». و رجوع به كتب مفصل علم معانى شود.

تَنافُس:

مسابقه دو نفس (دو شخص) در رسيدن به مطلوب. تلاش كردن در رسيدن و تشبيه شدن به ممتازان بى آنكه زيانى به ديگرى برساند (مفردات راغب). آرزو داشتن و تمنى نمودن هر يك از دو نفس (دو شخص) مانند آن چيز نفيسى را كه نفس (شخص) ديگر دارد كه آن چيز از آن او باشد. (مجمع البيان)


تنافس در معنويات، روا و ممدوح، و در ماديات مذموم و ناستوده است.


قرآن كريم در سوره مطففين ـ پس از آنكه ضمن آياتى از انواع كامرانيهاى نيكان در بهشت سخن مى گويد ـ مى فرمايد: (و فى ذلك فليتنافس المتنافسون) (در رسيدن به آن نعمتها مى بايست مسابقه كنندگان مسابقه دهند). (مطففين: 26)

تَناقُض:

عهد شكستن. ضد يكديگر شدن. باز كردن بنا و تاب رسن و جز آن.


در اصطلاح منطق: اختلاف دو قضيه به حساب ايجاب و سلب، چنانكه به اقتضاى ذاتى صدق يكى مستلزم كذب ديگرى گردد، مانند: «زيد انسان است» ; «زيد انسان نيست» (تعريفات جرجانى). به تعبير ديگر: دو قضيه كه از حيث ايجاب و سلب ، مختلف و در موضوع و محمول و مكان و شرط و اضافه و جزء و كل و قوت و فعل و وحدت و زمان ، متحد باشند.


اميرالمؤمنين (ع): «بدترين سخن ، آن سخنى است كه بخشى از آن با بخش ديگر متناقض باشد» (غرر). نقل است كه ابن كوّا خارجى به اميرالمؤمنين (ع) عرض كرد: در قرآن مواردى تناقض به چشم مى خورد؟! فرمود: «آيات قرآن برخى گواه و مؤيد برخى ديگرند و چنين نيست كه با يكديگر تناقض داشته باشند، در كجاى قرآن چنين امرى متصور است؟!» وى گفت: آنجا كه مى گويد: (رب المشرق و المغرب) و آيه ديگر كه مى گويد: (رب المشرقين و رب المغربين) و آيه ديگر كه مى گويد: (رب المشارق و المغارب). حضرت فرمود: «اما آنجا كه گفته (رب المشرق و المغرب)معلوم است، و اما مشرقين و مغربين مشرق و مغرب تابستان و زمستان است، و اما آنجا كه مى فرمايد: (رب المشارق و المغارب)خورشيد در طول سال هر روز از جائى طلوع و در جائى غروب مى كند كه سيصد و شصت مشرق و سيصد و شصت مغرب
تشكيل مى دهد» (بحار: 10 / 121). مورد ديگرى كه چنين توهمى پيش آمده آيه (فمن شاء فليؤمن و من شاء فليكفر)مى باشد كه در آن آيه ، خداوند خواست و مشيت بشر را به اختيار خود بشر قرار داده با آيه (و ما تشائون الا ان يشاء الله) كه در آن خواست بشر را به خواست خود منوط ساخته. حل اين دو را در ذيل واژه «جبر و اختيار» در اين كتاب ملاحظه مى فرمائيد. (نگارنده)

تَناكُح:

مزاوجت كردن، تزويج بعضى با بعضى ديگر. رسول الله (ص): «تنكاحوا تكثروا، فانى اباهى بكم الامم يوم القيامة و لو بالسقط». (بحار: 103 / 220)

تَناكُر:

خويشتن را نادان وا نمودن ; تجاهل. بر همديگر دشمنى ورزيدن.

تَناوُب:

به نوبت كار كردن. به نوبت گرفتن.

تَناهى:

به پايان رسيدن چيزى. به نهايت چيزى رسيدن. يكديگر را بازداشتن. اميرالمؤمنين (ع): «فكيف بكم لو تناهت بكم الامور و بعثرت القبور ...» (نهج : خطبه 226). قرآن كريم: (كانوا لا يتناهون عن منكر فعلوه) . (مائده: 79)

تَنبَلى:

كاهلى ; ضد نشاط و تحرك در كار. رسول خدا (ص): «از تنبلى بپرهيزيد، كه شخص تنبل ، حق خدا را ادا نخواهد نمود». (بحار: 10 / 99)


امام صادق (ع): «از تنبلى و ملالت (زود عقب نشينى) بپرهيز، كه پدرم در اين باره به من وصيت كرده، چنانكه پدر آن حضرت نيز به وى ـ در اين باره ـ وصيت نمود ...» (بحار: 69 / 397). «چون امور را با يكديگر جفت كنى تنبلى جفت ناتوانى خواهد بود» (بحار: 78 / 59). «از تنبلى و سستى بپرهيزيد كه اين دو كليد هر شرى مى باشند» (بحار: 78 / 175). «تنبلى به دين و دنياى آدمى زيان ميزند» (بحار:78/175). اميرالمؤمنين (ع): «هرگز كار خويش را به تنبل وا مگذار» . (غرر الحكم)


امام كاظم (ع) در نصيحت به فرزند خويش فرمود: «اى فرزندم ! از سستى و تنبلى بپرهيز كه اين دو خوى ناپسند ، تو را از بهره گيرى از دنيا و آخرت باز مى دارند. (بحار: 69 / 395)


اسماعيل بن يسار گويد: از امام صادق (ع) شنيدم فرمود: «از تنبلى بپرهيزيد كه خداى شما مهربان است، چيز اندك را سپاس مى نهد، بسا يكى دو ركعت نماز خالصاً لوجه الله مى خواند و خداوند او را به بهشت مى برد، يا يك درهم تنها براى رضاى خدا صدقه مى دهد و خداوند او را به بهشت
مى برد، يا براى رضاى خدا يك روز را روزه مى دارد و خداوند به همين (عمل اندك) او را به بهشت مى برد» (بحار: 82 / 216). موسى بن عمران در مناجات خود با خدا عرض كرد: «پروردگارا كدام بنده ات نزد تو از همه مبغوض تر است؟» فرمود: «آنكه در شب مردار (وار بخسبد) و در روز بيكار باشد». (بحار: 13 / 354)

تَنبور:

سازى است مشهور كه معرب آن طنبور است.


از امام صادق (ع) سؤال شد: اوباش كيانند؟ فرمود: «ميگسار و تنبورزن».


از معصوم رسيده كه ملائكه به خانه اى كه مى يا دف يا تنبور يا نرد باشد درنيايند و كسانى كه با اين امور سر و كار دارند دعاشان به اجابت نرسد و بركت از آنان سلب شود. (وسائل: 12 / 234)

تَنبيه:

بياگاهانيدن و بيدار كردن.

تَنَجُّز:

وفا شدن به وعده. قطعى شدن امرى كه انجام و ايفاء آن مشكوك بوده است .

تَنَجُّس:

نجس شدن . پليد گرديدن.

تَنجِيز:

حاضر آمدن و تعجيل. حتمى بودن امر ; در قبال تعليق كه منوط بودن به شرطى يا قيدى است.

تَنجِيس:

پليد كردن.

تَنَحنُح:

متردد گشتن آواز در گلو . گلو صاف كردن . سرفه به عمد.

تَنَحِّى :

به يك سوى شدن . دور شدن . زايل شدن . از معنى نخست : عن ابى عبدالله(ع) قال : «اذا دخل المؤمن قبره كانت الصلاة عن يمينه و الزكاة عن يساره و البرّ مُطِلٌّ عليه و يتنحّى الصبر ناحية ، فاذا دخل عليه الملكان اللذان يليان مساءلته قال الصبر للصلاة و الزكاة و البرّ : دونكم صاحبكم ، فان عجزتم عنه فانا دونه» . (بحار:71/72)

تَنحِيَة:

دور كردن . زايل نمودن چيزى را و دور كردن.

تَنخواه:

(فارسى)، پول نقد و زر و مال . سرمايه و ثروت و متاع.

تُند:

(فارسى)، تيز و برنده ; مقابل كند . سريع. حادّ.

تُندخوئى:

تيز مزاجى . به سهل چيزى عكس العمل حادّ نشان دادن . حدّت و خُرق; ضد رفق و مدارائى و نرمش . خصلتى بس نكوهيده و مذموم، جز اينكه سريع الزوال بود و صاحب اين صفت زود به خويش آيد و پيامد بد آن را جبران و ترميم كند.


از حضرت رسول (ص) روايت شده كه فرمود: «نيكان امت من تندخويانيند كه چون به خشم آيند زود برگردند و به خود آيند».


و به نقل ديگر فرمود: «تندخوئى جز در صلحا و نيكان امت من نباشد كه پس از حدّت ، زود برگردند». (كنزالعمال:3/127)


اميرالمؤمنين (ع) فرمود: «تندخوئى نوعى جنون است به اين دليل كه شخص ، پس از آن پشيمان گردد. و اگر پشيمان نشود معلوم مى شود چنين كسى ديوانگيش ثابت و استوار است». (غرر)

تُندر:

رعد. به اين واژه رجوع شود.

تندرست:

سالم. مقابل بيمار.

تندرستى:

سلامتى . صحت بدن . صحت جسد. از سخنان منقول از اميرالمؤمنين (ع): «صحة الجسد من قلة الحسد» تندرستى از كم حسد بودن است. «گواراترين بهره آدمى از زندگى آنكه به موجودى خويش قانع باشد و از نعمت تندرستى بهره مند بود».


و در حديث ديگر فرمود: «هيچ پوشاكى زيباتر از تندرستى نباشد». (غرر)


و فرمود: «بدانيد كه از جمله نعمتهاى خداوند دارائى فراوان است و از آن بهتر تندرستى است ...» . (نهج : حكمت 381)


به «سلامتى» و به «پرهيز» نيز رجوع شود.

تُندى :

درشتى . سختى و شدت . خشونت . شتاب و عجلت . سرعت . به همين واژه ها رجوع شود .

تَنَدّى :

به تكلّف جوانمرى نمودن . يقال: هو يتندّى على اصحابه . (اقرب الموارد)

تَنَزُّل:

فرود آمدن. به درنگ و مهلت فرود آمدن. (ان الذين قالوا ربنا الله ثم استقاموا تتنزّل عليهم الملائكة الاّ تخافوا و لا تحزنوا...) . (فصلت: 30)

تَنَزُّه:

دور شدن از عيب. برآمدن به سير باغ و سبزه زار. اميرالمؤمنين (ع): «من تنزه عن حرمات الله سارع اليه عفو الله». (بحار:78 / 90)

تنزّى:

شتافتن و برجستن.

تَنزِيل:

فرو فرستادن. (و قرآنا فرقناه لتقرأه على الناس على مكث و نزّلناه تنزيلا)(اسراء: 106). (و يوم تشقق السماء بالغمام و نُزِّلَ الملائكة تنزيلا) (فرقان: 25). تنزيل قرآن و شرح نزول، به «نزول» رجوع شود.


اميرالمؤمنين (ع): «ان الله بعث محمداً(ص) نذيراً للعالمين و اميناً على التنزيل، و انتم معشر العرب على شرّ دين و فى شرّ دار ...» . (نهج : خطبه 26)

تَنزِيَة :

برجهانيدن .

تَنزِيه :

دور داشتن . دور داشتن خود را از زشتى و بدى و پرهيز كردن (منتهى الارب) . گفتن چيزى را كه دلالت كند بر دورى خداى متعال از اوصاف بشر و هر آنچه شايسته مقام ربوبى نيست .


اميرالمؤمنين (ع) : «فرض الله الايمان تطهيرا من الشرك ، و الصلاة تنزيها من الكبر ...» . (نهج : حكمت 252)

تَنسِيق:

آراستن و ترتيب دادن.

تَنشِئَة :

بپروردن و ببالانيدن . (او من يُنَشَّؤُ فى الحلية وهو فى الخصام غير مبين) : آيا آن (دختران كه مردم جاهليت ملائكه را دختران خدا مى گفته ، يا بتان) كه به زيب و زيور پرورده مى شود (همچون دختران يا بتان) و او از دفاع از خويش ناتوان است (شايسته است وى را به عنوان فرزند يا واسطه به خدا پيوست ؟) . (زخرف:18)

تَنشِيط:

بنشاط آوردن. شادمان ساختن.

تَنشِيف:

به خرقه و مانند آن گرفتن آب را.

تَنَصُّل:

از گناه بيزار شدن و بيرون كشيدن خود را، يقال: تنصّل اليه من الجناية، اذا خرج. (منتهى الارب)

تنصيص:

ظاهر كردن . مبالغت در نصّ.

تَنصِيف:

دو نيم كردن.

تَنضِيد :

بر هم نهادن رخت و مانند آن . كنار هم چيدن . اميرالمؤمنين (ع) ـ در وصف طاووس ـ : «و نُضِّدَ الوانه فى احسن تنضيد» . (نهج : خطبه 165)

تَنَظُّف:

پاكى نمودن به تكلف.

تَنظِيف:

پاك كردن.

تَنظِيم:

مبالغه نظم. در كشيدن جواهر به رشته و سخن در وزن.

تَنَعُّم:

به ناز زيستن . به ناز و نعمت پرورده شدن.

تَنعِيم:

به ناز و نعمت پروردن.

تَنعِيم:

موضعى است بيرون حرم مكه ، ما بين مكه و سرف ، به دو فرسنگى مكه، مناسك عمره از آنجا به عمل مى آيد، بدين جهت بتنعيم موسوم گشته كه كوه نعيم از سمت راست و كوه ناعم از جهت شمال آن واقع است و خود آن وادى را نعمان گويند.

تَنغِيص:

ناخوش گردانيدن عيش را بر كسى.

تَنَفُّذ:

گذشتن چيزى از چيزى و رهانيدن آن.

تَنَفُّر:

رميدن. بيزارى نمودن.

تَنَفُّس:

نفس زدن.

تَنَفُّل:

گرفتن افزون تر از آنچه كه ياران كسى از غنيمت گيرند: تنفل على اصحابه. نافله گزاردن.

تَنفِيذ:

فرستادن. روان كردن فرمان . (تاج المصادر بيهقى)

تَنفِير :

رمانيدن . عن علىّ (ع) : «انّ رسول الله (ص) نهى ان يُنَفَّرَ صيد مكّة و ان يقطع شجرها ...» . (بحار:99/165)

تَنفيس:

غم وابردن ; برطرف نمودن و زدودن غم و اندوه. نفس دادن ; مهلت دادن. امام صادق (ع): «من نفّس عن مؤمن كربه نفّس الله عنه كرب الآخرة و خرج من قبره و هو ثلج الفؤاد» (بحار: 7 / 198 از كافى). و عنه (ع): «انّ لله فى ظل عرشه ظِلاًّ لا يسكنه الا من نفّس عن اخيه كربه و اعانه بنفسه، أو صنع اليه معروفاً و لو بشقّ تمرة». (بحار:47/ 207)


امام سجّاد (ع): «من نفّس عن اخيه كربه نفّس الله عنه كرب القيامة بالغا ما بلغت» (بحار: 74 / 303). رسول الله (ص): «من نفّس عن اخيه المؤمن كربة من كرب الدنيا نفّس الله عنه سبعين كربة من كرب الآخرة» (بحار: 74 / 312). توسيع، وسعت دادن ، حروف تنفيس: سين و سوف، مانند «سأطلبه» و (سوف استغفر لكم). اين دو حرف را تنفيس گويند زيرا از معانى اين كلمه توسيع است و اين دو حرف، مضارع را از زمان حال (كه زمان مضيق است) به زمان وسيع تر (يعنى زمان استقبال) نقل مى كند. (مغنى اللبيب)

تَنقيب:

پژوهش. نيك وا پژوهيدن از چيزى. (فنقّبوا فى البلاد هل من محيص) . (ق: 36)

تَنقيح:

مغز استخوان بيرون كردن. پاكيزه كردن تنه درخت را از شاخ ريزه . پاكيزه كردن شعر را از كلام ركيك. پاكيزه كردن و اصلاح نمودن كلام را.

تَنقيح مناط:

(اصطلاح اصولى)، ثبوت عليت مشترك به خاطر تعميم حكم متعلق به موضوعى مخصوص بر موضوعات ديگر با الغاى خصوصيات آن موضوع بدان نحو كه آن خصوصيات را در حكم دخالتى نباشد ; مثلاً شارع ، حكمى را به سببى براى موضوعى تشريح كرده است و در ضمن آن حكم ، اوصافى هم موجود است هرگاه چنان باشد كه با حذف آن اوصاف ، علت اصلى كه موجب تشريح حكم است از ميان نرود ، عين آن حكم را در موارد ديگر تعميم مى دهند و اين تعميم را تنقيح مناط گويند. (كشاف اصطلاحات الفنون)

تَنقِيَة:

پاك كردن . پاكيزه كردن. لاروب كردن. در اصطلاح طب: وارد كردن داروى مخصوص در روده بزرگ جهت پاك سازى آن از پليدى. به «حقنه» رجوع شود.

تُنُك:

نازك و لطيف و رقيق. رسول خدا(ص): «آنكس كه همسر خويش را ـ در امور خلاف شريعت ـ اطاعت كند، چنانكه وى را به رفتن به گرمابه هاى عمومى و شركت در مجالس زفاف و نوحه سرائى، و پوشيدن جامه هاى تنك اجازه دهد خداوند وى را به رو در آتش افكند» (بحار:77/52). خبز رقاق: نانهاى تنك.

تُنكابنى:

محمد بن محمد بن ميرزا سليمان بن محمد رفيع بن عبد المطلب تنكابنى العجمى الشيعى. اوراست: «اسرار المصائب» ، «اكليل المصائب» ، «انيس الذاكرين» ، «بحر البكا» ، «بديع الاحكام شرح شرائع الاسلام فى فقه الشيعة» ، «تذكرة العلماء» ، «توشيح التفسير» ، «حديقة الجعفرية» ، «زاد المسافرين» ، «سلاليم اللغة» ، «الصراط المستقيم» ، «قصص العلماء» ، «كنز الالغاز» ، «لسان الصدق فى الاصول» ، «مجمع المصائب» ، «مذكر الاخوان» ، «مشكلات العلوم» ، «معين البكاء» ، «موارد الاصول» و «مواعظ المتقين» (اسماء المؤلفين:2/392). كتاب معروف وى «قصص العلماء»، كتابى است در شرح حال علماء شيعه اماميه و كراراً به چاپ رسيده است. وى به سال 1301 درگذشت.

تَنَكُّب :

به كنار شدن ، دورى جستن از چيزى و اجتناب نمودن از آن .


امام صادق (ع) : «من لم يعرف الحقّ من القرآن لم يتنكّب الفتن» : آن كس كه حقيقت را از راه قرآن بدست نياورد نتواند از رخدادهاى فريبنده دورى گزيند و رهائى يابد . (بحار:2/242)

تَنكيب :

برگشتن و يكسو شدن . يكسو گردانيدن . لازم و متعدى است .


عن الباقر (ع) : «انّ رسول الله (ص) وضع حجرا على الطريق يردّ الماء عن ارضه ، فوالله ما نكّب بعيرا ولا انسانا حتّى الساعة» . (بحار:17/346)

تَنكير:

ناشناسا گردانيدن. (قال نكّروا لها عرشها) (سليمان (ع) گفت: تخت او (ملكه سبأ) را در نظرش ناشناس گردانيد ...) . (نمل: 41)


تنكير اسم: او را از معرفه به نكره گردانيدن. در فارسى با «ياء» ، مانند «مردى»، و در عربى با تنوين، مانند «رجلٌ».

تَنكيس:

نگونسار گردانيدن. (و من نعمّره ننكّسه فى الخلق افلا يعقلون). (يس:68)

تَنكيل:

عقوبت كردن. (فقاتل فى سبيل الله لا تكلّف الا نفسك و حرّض المؤمنين عسى الله ان يكفّ بأس الذين كفروا و الله اشدّ بأسا و اشدّ تنكيلا) (پس در راه خدا به جنگ و جز شخص تو ، بر آن مكلف نيست و مؤمنان را نيز به نبرد ترغيب كن ، باشد كه خدا آسيب كافران را از شما باز دارد و خداوند نيرومندتر و با شوكت تر و عذاب و عقوبتش شديدتر است) (نساء: 83). اميرالمؤمنين (ع) ـ در نامه خود به مالك اشتر ـ : «فمن قارف حكرة بعد نهيك ايّاه فنكّل به و عاقبه فى غير اسراف» و هرگاه كسى پس از نهى تو از احتكار به چنين كارى دست زند وى را عقوبت كن و به مجازات رسان، ولى نبايد اين مجازات از حد خود بيرون رود. (نهج : نامه 53)

تَنگ:

ضد فراخ. ضيّق. (و من يرد ان يضلّه يجعل صدره ضيّقا حرجا) . (انعام:125)


تنگ ادرار: آنكه ادرار به وى فشار آورده باشد . به واژه «مستراح» رجوع شود. تنگدستى: فقر. به «فقر» رجوع شود. تنگدلى: آزردگى. به «غم» و «اندوه» رجوع شود. تنگ نظرى: كوته بينى. به «بخل» و «حسد» رجوع شود.

تَنگنا:

تنگى. ضيق. جاى تنگ.

تَنگ نفس:

آنكه دچار ضيق النفس باشد. به «نفس تنگى» رجوع شود.

تَنگى:

كم عرضى و كم پهنائى . مقابل گشادى و وسعت . ضيق (به فتح يا كسر ضاد). (و لا تحزن عليهم و لا تك فى ضيق مما يمكرون) (بر آنها اندوهگين مشو و از مكرشان در تنگى مباش) (نحل: 127). اميرالمؤمنين (ع): «... فالله الله معشر العباد! ـ و انتم سالمون ـ فى الصحة قبل السقم، و فى الفسحة قبل الضيق» اى بندگان خدا! خداى را، خداى را ـ شما را سخت سفارش مى كنم ـ فرصت تندرستى را غنيمت شماريد پيش از آنكه بيمار گرديد، و در حال فراخى ، معيشت را پيش از آنكه به تنگى زندگى دچار شويد. (نهج : خطبه 183)


تنگى نفس، ضيق النفس، نوعى بيمارى. به «نفس تنگى» رجوع شود.

تَنَمُّر:

در خشم شدن چون پلنگ.

تَنمِيق:

نوشتن. نيكو نوشتن كتاب را و آراستن به كتابت. اميرالمؤمنين (ع) ـ در نامه اى به معاويه ـ : «اما بعد، فقد اتتنى منك موعظة موصلة، و رسالة محبّرة، نمّقتها بضلالك، و امضيتها بسوء رأيك ...» . (نهج : نامه 7)

fehrest page

back page