next page

fehrest page

back page

تَلفيق:

دو پارچه به هم آوردن و دوختن. دو چيز به هم پيوند دادن. بر بافتن و بياراستن حديث را و تمويه آن به باطل.


تلفيق در موارد عديده از فقه عنوان مى شود ; از جمله: تلفيق دو جزء از روز و تشكيل روزى كامل در حيض. تلفيق روزهائى كه زن ، خون مى بيند در ايام عادت اگر بياضى در ميان باشد. تلفيق مسافت رفتن و برگشتن در وظيفه مسافر از حيث قصر نماز و افطار روزه.

تِلقاء:

سوى . برابر . مقابل . جهت و طرفى كه در مقابل است. «جلس تلقاء فلان» رو به روى او نشست. (و اذا صرفت ابصارهم تلقاء اصحاب النار قالوا ربّنا لا تجعلنا مع القوم الظالمين) (و چون چشمانشان به سمت اهل دوزخ برگشت گويند : خدايا ما را با ستمگران قرين مگردان) (اعراف: 47). (و لما توجه تلقاء مدين قال...) (چون به طرف مدين رو كرد گفت ...) (قصص: 22). (قل ما يكون لى ان ابدله من تلقاء نفسى)(بگو مرا نرسد كه قرآن را از جانب خود عوض كنم). (يونس:15)

تَلَقُّف:

زود فرا گرفتن چيزى را. زود فرو خوردن. بلعيدن طعام.

تَلَقّى:

ديدار كردن. پيشباز شدن. تلقى الركبان: به پيشباز كاروانيان حامل كالاى تجارتى رفتن، عملى كه در شرع اسلام مكروه شمرده شده اگر تا مسافت كمتر از چهار فرسنگ باشد، و اگر بيشتر بود كراهت ندارد. (كتب فقهيه)

تَلقِيح:

گشن دادن خرما بن و ماديان و جز آن را. زاينده ساختن . باردار نمودن. امام صادق (ع): «النظر فى العواقب تلقيح للقلوب» (وسائل:15/282). «الآداب تلقيح الافهام و نتايج الاذهان» (بحار:2/58). امام جواد (ع): «ملاقاة الاخوان نشرة و تلقيح العقل و ان كان نزرا قليلا». (بحار:74/353)

تَلقين:

فهمانيدن و تفهيم كردن.


تلقين محتضر: اصول دين و عقايد مذهب و معتقدات اسلامى را به وى تذكر دادن و ياد آور شدن.


تلقين ميت: القاء شهادتين و اقرار به توحيد و اصول دين بر مرده ، پس از دفن. به «محتضر» رجوع شود.

تِلكَ :

آن مؤنّث . آن زن . مؤنث ذلك . اسم اشاره است به ضميمه كاف خطاب . (تلك الدار الآخرة نجعلها للذين لا يريدون علوّا فى الارض ولا فساداً) . (قصص:83)

تَلَكُّؤ :

پس انداختن و تاخير كردن . يقال: تلكّأ فى الشهادة ، اى تاخّر فيها .

تَلَمُّذ :

شاگردى كردن . تلمّذ عند فلان : تعلّم عنده .

تَلَمُّظ:

زبان ، گرد دهان برآوردن بعد از طعام.

تَلميح :

اشاره كردن به چيزى . در اصطلاح علم بديع : اشاره كردن در كلام خود به قصه ، يا آوردن اصطلاحات نجوم و غيره ، يا آوردن آيات قرآن و حديث .

تِلميذ :

شاگرد . ج : تلام . تلامى . تلاميذ. تلامذة . و اين اسم مولّد است .

تِلو :

پس رو چيزى . پيرو ، همچون بچه ناقه كه پسِ مادر رود .

تَلَوُّث :

آلوده شدن همچون جامه به گِل . پليدى ، ناپاكى .

تَلَوُّم:

درنگ كردن و چشم داشتن. فى حديث عمرو بن سلمة الجرمى: «و كانت العرب تلوّم باسلامهم الفتح» اى: ننتظر . (بخارى، فتح البارى: 8 / 22)

تَلَوُّن:

رنگ به رنگ شدن . گوناگون شدن. اميرالمؤمنين (ع): «ان الله ـ تبارك و تعالى ـ يبغض من عباده المتلون» (خداوند عزوجل دشمن دارد آن دسته از بندگانش را كه بر راهى ثابت و استوار نبوده ، پيوسته رنگ عوض مى كنند). (بحار: 68 / 61)

تَلويح:

گرم كردن چيزى به آتش. بگردانيدن آفتاب و آتش ، گونه چيزى را. اشارت كردن. تلويحا: به اشاره، مقابل تلميحا.

تَلويم:

سخت نكوهيدن.

تَلوين:

رنگ دار كردن چيزى را.

تَلَه :

دام . مصياد .

تَلَهُّف :

دريغ خوردن . اندوه بردن .

تَلَهِّى:

بازى كردن . روزگار گذرانيدن به چيزى.

تَليد:

مال كهنه و قديمى موروثى . تالد نيز بدين معنى است. خلاف طارِف و طريف.

تَليِين :

نرم گردانيدن .

تَماثُل :

از بيمارى به شدن . مانند يكديگر شدن . تشابه .

تَماثيل:

جِ تمثال ; تصاوير و اصنام. مجسّمه ها و عكسها. به «تمثال» رجوع شود.

تَمادِى:

ستهيدن در چيزى . لجاج كردن و ادامه دادن در آن. «تمادى فى غيّه» عناداً به گمراهى خويش ادامه داد.

تَمّار :

خرمافروش .

تَمارُض:

بيمارى نمودن، بى بيمارى . خود را بيمار نمودن بى مرض.

تَمارى :

به شك شدن . با يكديگر ستهيدن .

تَماسُك:

چنگ در زدن. خويشتن داشتن. صبر و تحمل و وقار.

تَماضُر:

دختر عمرو بن حارث بن شريد رياحيه سُلَميه از بنى سليم، قيس بن عيلان از قبيله مُضَر، مشهورترين شاعره عرب ; از مردم نجد بود ; بيشتر عمر خويش را در جاهليت به سر برد و اسلام را درك نمود و اسلام آورد ; به همراه قبيله خود بنى سليم بر
رسول خدا (ص) وارد شد و آن حضرت ، وى را به خواندن اشعار خود امر فرمود، و چون وى مى خواند پيغمبر (ص) به اعجاب مى آمد و مى فرمود: «هيه يا خنساء»، يعنى اى خنسا ! ادامه بده . چه وى ملقب بخنسا بود. بيشتر و بهترين شعر او در سروده هايش، در سوگ دو برادرش بود كه در جاهليت به قتل رسيده بودند، او را ديوان شعرى است كه به چاپ رسيده. وى را چهار پسر بود كه همه در فتح قادسيه شركت جستند (سال 16) خود ـ كه در جنگ شركت داشت ـ آنها را به ثبات قدم و استقامت تشويق مى نمود، و سرانجام هر چهار ، كشته شدند ; آنگاه گفت: «الحمد لله الذى شرّفنى بقتلهم» (خداى را سپاس كه مرا به شهادت آنها شرفياب فرمود). وى به سال 24 درگذشت. (اعلام زركلى)

تَمالُؤ:

هم پشت شدن . اجتماع گروه ، بر امرى.

تَمالُك :

تماسك . خوددارى كردن . مالك نفس خود شدن .

تَمام:

كامل، كامل الاجزاء. بدر تمام: ماه پر و كامل. (ثم آتينا موسى الكتاب تماما على الذى احسن و تفصيلا لكل شىء) (پس آنگاه به موسى كتاب كامل داديم براى تكميل نفوس هر نيكوكار و تا حكم هر چيزى به تفصيل بيان گردد ...) . (انعام:154)

تَمانُع:

يكديگر را از خود دفع و منع نمودن . هر يك دفع تعرض ديگرى را از خود كردن. برهان تمانع ، از براهين كلاميه است كه علماى علم كلام جهت اثبات توحيد آرند ; متخذ از آيه كريمه (لو كان فيهما آلهة الاّ الله لفسدتا) (اگر در آسمان و زمين جز خداى يكتا خدايانى بود، خلل و فساد در آسمان و زمين رخ مى داد) (انبياء:22). اين آيه دليل برهان تمانع متكلمين است. مرحوم طبرسى اين برهان را چنين بيان مى دارد:


اگر جز خداى سبحان ، خداى ديگرى باشد بايستى هر دو قديم باشند ; چه قدمت از اخص صفات خدائى است، اشتراك در قدمت ايجاب كند كه هر دو مانند يكديگر بوند، بنابر اين بايستى هر دو قادر، عالم و حىّ باشند ; مقتضاى قدرت آن است كه هر يك ، آن خواهد كه ديگرى ضدّ آن مى خواهد ; مثلاً يكى مرگ كسى و ديگرى حيات او را، يكى حركت چيزى و ديگرى سكون آن را بخواهد، و در اين فرض يا مراد هر دو حاصل آيد و اين محال است، يا مراد هيچ يك از آن دو ، حاصل نشود كه اين خلاف مقتضاى قدرت است، و يا مراد يكى حاصل آيد و مراد ديگرى حاصل نگردد و اين خلاف مقتضاى قدرت آن يك است كه
مرادش به وقوع نپيوسته است . بنابر اين وجود دو خدا محال است. اگر كسى بگويد: نظر به اينكه هر دو خدا بر وفق حكمت عمل كنند هر يك ، آن خواهد كه ديگرى مى خواهد و در اين صورت نزاعى نباشد. گوئيم: سخن ما در امكان تمانع است نه در وقوع آن، دليل تمانع مى گويد: قدرت هر يك به محدوده قدرت ديگرى منتهى مى شود و اين خلاف اطلاق قدرت خواهد بود. (مجمع البيان)


محقق دوانى اين برهان را چنين تقرير نموده: اگر دو خدا فرض كنيم ، از سه حال بيرون نباشد: يا هر دو قدرت كافى بر ايجاد دارند، يا يكى دارد و ديگرى ندارد، يا هيچ يك قدرت كافى ندارند. در صورت اول لازم آيد كه دو علت تامه ، بر يك معلول جمع شوند و اين محال است. و در صورت دوم آنكه عاجز است ، خدا نباشد ; زيرا وى به آفرينش ناتوان خواهد بود، و در صورت سوم هر دو عاجزند و عاجز ، نتواند خدا باشد كه وى از آفرينش ناتوان است. (بحار:3 / 233)

تَمَتُّع:

برخوردارى يافتن . بهره بردارى نمودن. حج تمتع را از اين جهت تمتع گويند كه محرم به عمره تمتع ، محض رسيدن به مكه و انجام طواف و سعى از قيد احرام بيرون مى رود و به آزادى در استعمال عطر و آميزش جنسى و هرآنچه در احرام ممنوع بوده برخوردار مى گردد به خلاف حج افراد و قران كه محرم به اين دو از گرد راه وارد اعمال حج مى شود و تا پايان اعمال نتواند از احرام بيرون رود.


اميرالمؤمنين على (ع) فرمود: «هر آن كس حج را منفرداً (به حج افراد) انجام دهد نكو باشد و هر كه تمتع كند در حقيقت به كتاب خدا و سنت پيامبرش عمل كرده است».


سعيد بن مسيب گويد: عمر بن خطاب مردم را از حج تمتع منع كرد و مى گفت: من خود به همراه پيغمبر (ص) حج را به تمتع انجام دادم ولى اكنون از آن نهى مى كنم. بدين سبب كه مى بينم يكى از راه دور در ماههاى حج وارد مكه مى شود، خسته و گرد آلود ، عمره (تمتع) را به انجام مى رساند و خستگى و گرد آلودگى خويش را در عمره پايان مى دهد، رخت به تن مى كند و بوى خوش استعمال مى نمايد و اگر همسرش را به همراه داشته باشد با وى همبستر مى شود، و چون روز ترويه وارد اعمال حج مى گردد جز يك روز خستگى ندارد و گرد و غبارى به رخسارش ديده نمى شود; در صورتى كه حج افضل از عمره است و مى بايست اين
خستگى و گرد آلودگى در آن بكار برده شود، و اگر ما مردم را آزاد گذاريم به زير همين درختهاى اراك به گردن همسرانشان دست اندازند.


سعيد بن مسيب گويد: على به اتفاق عثمان از مدينه عازم حج شدند، در بين راه عثمان مردم را از تمتع منع نمود، على با يارانش به عمره (تمتع) پرداختند و عثمان متعرضشان نشد، على به وى گفت: «شنيدم تو مردم را از تمتع منع كرده اى؟!» عثمان گفت: آرى. على گفت: «مگر نشنيده اى كه پيغمبر (ص) تمتع كرده؟» گفت: آرى شنيده ام . (كنز العمال)


به «حج» نيز رجوع شود.

تَمَتُّع:

نكاح منقطع، ازدواج موقت. به «متعه» رجوع شود.

تَمتِيع:

برخوردارى دادن . برخوردار نمودن.

تِمثال:

صورت بستن كسى يا چيزى به نگارش و جز آن . شكل چيزى ساختن خواه مجسّم يا غير مجسّم. (مجمع البيان و منتهى الارب و مكاسب شيخ انصارى) اين كلمه دو بار به صورت جمع (تماثيل) در قرآن آمده: سوره انبياء آيه 52 و سوره سبأ آيه 13 مرحوم طبرسى گفته: «التماثيل صور الاشياء» تماثيل شكل چيزها است آنچنان كه نمايانگر آنها باشد.


مرحوم شيخ انصارى گفته: ساختن تمثال ذى روح (جاندار) به اجماع فقها و اتفاق روايات حرام است در صورتى كه مجسّم باشد، و اما غير مجسّم (عكس) محل خلاف است و بالاخره شيخ مى گويد : از ظاهر روايات استفاده مى شود كه بين مجسم و غير مجسم فرقى نبوده و ساختن هر دو حرام است مگر اينكه عرف آن را ناقص داند. (نگارنده)


از امام صادق (ع) در تفسير (يعملون له ما يشاء من محاريب و تماثيل...) آمده كه فرمود : «به خدا سوگند آن تمثالها (كه جنيان براى سليمان مى ساختند) تمثال مرد و زن نبوده بلكه تمثال درخت و مانند آن بوده است». (بحار: 14 / 76)

تَمثيل:

مثل آوردن. تشبيه كردن چيزى را به چيزى. نگاشتن پيكر و نمودن صورت چيزى. عقوبت كردن و عبرت ديگران گردانيدن. مثله كردن براى سياست و عقوبت. امام صادق (ع): «من مثل مثالا أو اقتنى كلبا فقد خرج عن الاسلام»، فقيل له: هلك اذا كثير من الناس! فقال: «ليس حيث ذهبت، انما عنيت بقولى: من مثّل مثالا من نصب دينا غير دين الله و دعا الناس اليه، و بقولى: من اقتنى كلبا، مبغضا لنا اهل البيت،
اقتناه فاطعمه و سقاه، من فعل ذلك فقد خرج من الاسلام». (بحار: 27 / 232)


عن ابى عبدالله (ع): «كان رسول الله(ص) اذا بعث سريّة بعث (دعاظ) اميرها فاجلسه الى جنبه و اجلس اصحابه بين يديه ثم قال: سيروا بسم الله و بالله و فى سبيل الله و على ملة رسول الله، لا تغدروا و لا تغلّوا و لا تمثّلوا و لا تقطعوا شجرا الاّ ان تضطروا اليها، و لا تقتلوا شيخا فانيا و لا صبيا و لا امرأة ...». (بحار: 100 / 25)


تمثيل (اصطلاح فقهى): اثبات حكم واحدى در امرى جزئى ، به خاطر ثبوت آن حكم در جزئى ديگر ، به علت وجود معنى مشتركى بين آن دو جزئى. و فقها آن را قياس نامند و جزئى اول را فرع و دوم را اصل و مشترك را علت جامع خوانند ; چنانكه گويند عالم مؤلف است پس حادث است مانند خانه. چون خانه حادث است و به علت آنكه مركب و مؤلف از اجزاء مختلف است و اين علت (تأليف از اجزاء مختلف) در عالم موجود است. پس عالم حادث است. (از تعريفات جرجانى)


تمثيل (اصطلاح علم بيان): از جمله استعارات است الا آنكه اين نوع استعارتى است به طريق مثال يعنى چون شاعر خواهد كه به معنيى اشارتى كند لفظى چند كه دلالت بر معنيى ديگر كند بيارد و آن را مثال معنى مقصود سازد و از معنى خويش بدان مثال عبارت كند و اين صنعت خوش تر از استعارت مجرد باشد چنانكه گفته اند:


كرا خرما نسازد خار سازدكرا منبر نسازد دار سازد


چون خواست تا بگويد كه هر دشمنى كه به مراعات و استمالت دوست نگردد و به مدارات و مجاملت عاديه عداوت او كم نشود درمان آن جز دورى نباشد و وجه خلاص از او ، الا به قهر و قمع ممكن نگردد. از اين معانى بدان دو مثال عبارت كرد و اين همان معنى است كه ديگرى گويد:


هر كجا داغ بايدت فرمودچون تو مرهم نهى ندارد سود


و چنانكه ازرقى گفته است:


زمرد و گيه سبز هر دو همرنگ اندو ليك زين به نگين دان كشند و زآن به جوال


چون خواست كه ميان دو صاحب صدر يا دو برادر كه يكى به بعضى از فضايل نفسانى مخصوص بود ديگرى از شرف تحلى بدان محروم فرق گذارد به مثال زمرد و گياه و عزت آن و رخص اين از آن عبارت كرد. (المعجم فى معايير اشعار العجم : 369 ـ 370)

تَمجيد:

به بزرگى ياد كردن. زراره گويد: از امام باقر (ع) پرسيدم كدام عمل نزد خداوند محبوب تر است؟ فرمود: «اينكه ذات احديت را تمجيد كنى».


از امام صادق (ع) روايت شده كه «هر دعائى كه پيش از آن تمجيد نباشد ناقص است، آنچه بايد پيش از دعا انجام گيرد تمجيد است و سپس مدح و ثناء». راوى گويد: عرض كردم: تمجيد چيست؟ فرمود: مى گوئى: «اللهم انت الاول فليس قبلك شىء و انت الآخر فليس بعدك شىء و انت الظاهر فليس دونك شىء و انت العزيز الحكيم». (بحار: 93 / 220)

تَمَحُّل:

مكر و حيله نمودن. خواستن چيزى را به حيله و تكلف.

تَمحيص:

آزموده گردانيدن، آزمودن. حسين بن على (ع): «الناس عبيد الدنيا، و الدين لعق على السنتهم، يحوطونه ما درّت معائشهم، فاذا محّصوا بالبلاء قلّ الديانون». (بحار: 78 / 116 از تحف العقول)


كم كردن. يقال: محّص الله عن فلان ذنوبه اى نقصها و اذهب ما تعلق به من الذنوب و طهره و صفاه منها. (اقرب الموارد)

تَمحِيَة:

پاك كردن و محو كردن.

تَمَخُّط:

بينى پاك كردن. بينى افشاندن.

تَمَدُّد:

كشيدن و كشيده شدن. دراز كشيدن. كشيدگى و خميازه.

تَمَدُّن:

تخلق به اخلاق اهل شهر و انتقال از خشونت و همجية و جهل به حالت ظرافت و انس و معرفت. و گويند: مولّدة است . (اقرب الموارد)

تَمديح:

بسيار ستودن.

تَمديد:

كشيدن. نيك كشيدن.

تَمر:

خرما. واحد آن تمرة، ج : تمرات و تمور و تمران. آن را از ابتداى تكون تا انتها، هفت مرتبه مى باشد: طلع (و ليع نيز گويند)، بلح، خلال، بُسر، قسب، رطب، تمر. ابو عبدالله (ع): «كان رسول الله (ص) اول ما يفطر عليه فى زمن الرطب ، الرطب و فى زمن التمر ، التمر» (بحار: 16 / 273). «...اذكر عيش رسول الله (ص) فانما كان قوته الشعير و حلواه التمر و وقوده السعف اذا وجده» . (بحار: 16 / 279 از كافى)


به «خرما» رجوع شود.

تَمَرُّد:

چندى امرد ماندن و سپس ريش برآوردن. شوخ و ستنبه شدن. سركشى كردن.

تَمَرُّس:

سوده شدن . تمرس بالشىء: احتكّ به. تمرس بدينه: تلعب به كما يعبث البعير بالشجرة يتحكك بها. (اقرب الموارد)

تَمَرُّغ:

در خاك غلتيدن.

تَمَرُّن:

افزون شدن و افزونى كردن بر كسى. بر كنار بودن. خوى گرفتن بر چيزى.

تَمرَة :

يك تمر . يك خرما . واحد تمر . رسول الله (ص) : «اتّقوا النار ولو بشقّ تمرة ، فان لم يجد احدكم فبكلمة طيّبة» . (بحار:7/183)

تَمرِيض:

بيمار دارى كردن و متكفل درمان او شدن. تمريض الامور: توهينها، سست گردانيدن و استوار نساختن چيزى را. در علم حديث: ضعيف شناختن راوى، يا ضعيف شمردن حديث را.

تَمزِيع :

از هم باز كردن . پاره پاره كردن گوشت و مانند آن . پراكنده كردن .

تَمزيق :

سخت دريدن . پراكنده كردن . (... و ظلموا انفسهم فجعلناهم احاديث و مزّقناهم كلّ ممزّق ...) . (سبأ:19)


الرضا (ع) : «البخل يمزّق العرض» . (بحار:78/355)

تِمساح:

مرد دروغگوى. بد خوى. جانورى مانند سوسمار ; تناور، دراز دم، چهار دست و پايش كوتاه است... (المنجد)

تَمَسُّك:

چنگ در زدن. باز ايستادن از چيزى. فارسيان به معنى «ما به التمسك» استعمال نمايند يعنى نوشته اى كه به كسى دهند تا بهنگام گرفتن زر قرض يا چيزى ديگر از كسى تا وى عند الطلب اگر انكار كند آن ديگرى را همان نوشته باشد براى اثبات دعوى خود. سند.

تَمَشِّى:

برفتن تپش شراب و مانند آن در اندامها. (منتهى الارب). راه رفتن.

تَمشِيَة :

راندن . رفتن . بردن . لازم و متعدى است .

تَمَضمُض :

آب در دهان جنبانيدن . فيما كتب اميرالمؤمنين (ع) الى محمد بن ابى بكر : «وانظر الى الوضوء ، فانّه من تمام الصلاة ، تمضمض ثلاث مرّات و استنشق ثلاثا ...» (بحار:80/334) وفى الحديث انّ رسول الله(ص) : «كلّما شرب لبنا تمضمض و قال : انّ له لدسماً» (بحار:66/103) . عن الصادق (ع) : «لا بأس ان يتمضمض الصائم و يستنشق فى شهر رمضان و غيره ، فان تمضمض فلا يبلع ريقه حتى يبزق ثلاث مرّات» . (بحار:96/295)

تَمَطِّى:

خميازه كشيدن. كشيدن پشت و تكبّر: «تمطى الرجل: تمدد و تبختر». (ثم ذهب الى اهله يتمطى) ; سپس به سوى خانواده اش شد به حال تكبر. (قيامة: 33)

تَمغا:

باج گرفتن از سوداگران و مردم. باجى كه بر درهاى بلاد و معابر بحار از تجار گيرند. (غياث اللغات)

تَمغاچى:

آنكه محصول راهدارى ستاند . كسى كه از جانب كوتوال بر اجناس مهر كرده محصول و باج آن گيرد. (غياث اللغات)

تَمَكُّن:

جاى گرفتن. بر پاى بودن. منزلت يافتن نزد امير. دست يافتن.

تَمكِين:

دست دادن. جاى دادن. قادر و مسلط گردانيدن كسى را بر چيزى. اطاعت و فرمانبردارى. در فقه: تسليم شدن زن به شوى خود جهت تمتع مشروع، كه وظيفه واجب اوست، و در صورت تخلف ، مستحق نفقه نيست و حق مطالبه ندارد.

تَمَلُّق:

چاپلوسى كردن. از حضرت رسول (ص) آمده كه تملق از اخلاق مؤمن نباشد جز در كسب دانش. ابن عباس گويد: دورانى كه در مسير كسب دانش بودم به ذلّت ، تن دادم تا به مقام آموزگارى رسيدم. (بحار: 2 / 45)

تَمَلُّك:

خداوند چيزى شدن . مالك شدن. پادشاه شدن. رابطه شرعى قانونى بين انسان و چيزى به جواز تصرف وى در آن چيز و جايز نبودن تصرف شخص ديگرى در آن بى اذن او.

تَمَلمُل:

بى آرام شدن در بستر و برگرديدن از جانبى به جانبى از بيمارى و اندوه. قول ضرار بن ضمرة الضبابى لمعاوية عند مسألته له عن اميرالمؤمنين (ع): فاشهد لقد رأيته فى بعض مواقفه و لقد ارخى الليل سدوله و هو قائم فى محرابه، قابض على لحيته يتململ تململ السليم و يبكى بكاء الحزين ... (بحار: 40 / 345)

تَمَلِّى:

روزگار دراز بر خوردارى گرفتن.

تَملِيك:

مالك گردانيدن كسى را بر مالى يا چيزى. پادشاه گردانيدن. ازدواج كردن با زن.

تَمَندُل:

دست در دستار ماليدن و پاك كردن دست را به منديل.

تَمَنِّى:

آرزو كردن . طلب حصول چيزى بدون توجه به ممكن يا ممتنع بودن آن. (و لا تتمنوا ما فضل الله به بعضكم على بعض)(آرزو و توقع بيجا در فضيلت و مزيتى كه خداوند به آن بعضى را بر بعضى برترى داده مكنيد ...) (نساء: 32). اميرالمؤمنين (ع): «الا و إنّ هذه الدنيا التى اصبحتم تتمنونها و ترغبون فيها و اصبحت تغضبكم و ترضيكم ليست بداركم و لا منزلكم الذى خلقتم له ...». (نهج : خطبه 173)

تَمَوُّج:

شديد شدن موج. موج زدن آب.

تَموُز:

نام ماه اول تابستان و ماه دهم از سال روميان و بودن آفتاب در برج سرطان. (برهان)

تَمَوُّل:

مالدار شدن. مال داشتن. مالدارى. به «ثروت» و «مال» رجوع شود.

تَموِيت:

ميرانيدن.

تَمويل:

مالدار گردانيدن.

تَمويه:

خبر دادن خلاف آنچه پرسند او را از آن و تزوير و تلبيس كردن او را چنانكه گوئى خبر را تر و تازه و با آب كرده است. آبدار كردن.

تَمهيد:

گستردن. نيك گسترانيدن.


(و مهدت له تمهيدا) ; بساط زندگى را نيك براى او گستردم . (مدثر: 14)

تَميز:

عقل و هوش و ادراك و دريافت و فراست و بصيرت.


تميز در زبان عرب و اصطلاح ادب: كلمه اى را گويند كه رفع ابهام از كلمه يا جمله يا نسبت كند، بدين معنى كه كلمه اى آورده شود تا مقصود و منظور را معين كند، كلمه اى كه رفع ابهام و احتمالات نمايد تميز گويند، و منصوب است، مانند «عندى عشرون درهما» و (ان عدة الشهور عند الله اثنى عشر شهرا) و «ملاء الارض ذهبا» كه كلمات «درهما» ، «ذهبا» تميزند و رفع ابهام از نسبت كرده اند. و مانند (اشتعل الرأس شيبا) كه كلمه «شيبا» رفع ابهام از اشتعال راس كرده است، زيرا محتمل است كه اشتعال رأس در اثر شعلهور شدن به آتش باشد.

تَميم:

تمام خلقت. درست خلقت. سخت. شديد.

تَميم:

نام ابن ادّبن طانجة ، پدر قبيله اى است و نام هيجده صحابى است. (منتهى الارب). از قبايل مشهور عرب در حدود نجد و بصره و يمامه سكونت داشتند، نسب دانان ، اين قبيله را چنين معرفى كنند: تميم بن ادّبن طانجة (يا طابخة) بن الياس بن مضر بن نزار بن معدّ بن عدنان... (قاموس الاعلام)

next page

fehrest page

back page