« و »
و :
حرف بيست و ششم از حروف هجاء عرب و سى ام از الفباى فارسى و ششم از الفباى ابجدى و نام آن «واو» است و در حساب جمل آن را به شش دارند . در تجويد ، واو از حروف مصمته و از حروف يرملون محسوب است . و از حروف هوائية و جوفية و از حروف مدّ است . از حروف علّه است كه در شرائطى به الف مبدل گردد ، مانند «قال» كه در اصل «قول» بوده است .
از حروف عطف است كه دو كلمه يا دو جمله را به يكديگر پيوند دهد . از حروف قسم است، مانند «والله» . و در اين وجه از حروف جارّه است .
گاه بر فعل مضارع در آيد تا آن را به اسم صريح عطف دهد ، مانند «و لبس عبائة و تَقَرَّ عينى» . واو به معنى رُبَّ ، نحو «و ليل كموج البحر ارخى سدوله» در اين صورت نيز جارّه باشد. واو حال ، در اين صورت گاه بر جمله اسميه داخل شود ، مانند «جاء زيد و الشمس طالعة» و گاه بر فعليه ، مانند «جاء زيد وقد طلعت الشمس» . واو استيناف ، نحو «لا تأكل السمك و تشرب اللبن» اى و انت تشرب اللبن . بمعنى مع ، نحو «سرت و الجبل» . واو فصل ، مانند واو عمرو ، تا فصل دهد يعنى فرق دهد آن را با عمر . واو زائدة ، نحو «ما من احد الاّ و له طمع او حسد» .
وا :
از حروف نداء است و به ندبه و استغاثه اختصاص دارد ، مانند وازيداه . واظهراه . واويلاه . و گاه براى مطلق ندا به كار رود .
وائِل :
قبيله اى از عرب منشعب از بنى اشعر .
وائِل :
بن حُجر بن ربيعه حضرمى قحطانى مكنى به ابو هُنَيدة ، از قبائل حضرموت ، پدرش از سلاطين اين ديار بود، پيغمبر اسلام به وى و افراد قبيله اش نامه اى مشتمل بر نخبه اى از احكام اسلام مانند نماز و زكوة و خمس و تحريم شراب و شغار ارسال داشت و از فحواى نامه چنين برمى آيد كه آن حضرت از او و قبيله اش راضى بوده چنانكه خود گويد : به ما خبر رسيد كه پيغمبر ظهور كرده و اين در وقتى بود كه من در اوج قدرت و سلطنت بودم و مردم از من اطاعت مى كردند ، اما من محض شنيدن اين خبر همه اين مقام و منصبها را رها ساخته عازم مدينه گشتم . چون بر پيغمبر وارد شدم فرمود : اين وائل بن حجر است كه از حضرموت جهت پذيرش اسلام به اينجا آمده . من گفتم : خداوند به من لطف كرد و بر من منت نهاد كه خدا و رسول و دينش را بر مقام و منصب برگزيدم و همه چيز را به خاطر خدا از دست داده به خدمت شما آمده ام . فرمود : راست گفتى ; خداوندا به وائل و فرزندش و فرزند فرزندش بركت عطا كن. (بحار:18/108)
پيغمبر (ص) وى را به حكومت اقيال از حضرموت بگماشت ، و نامه اى را به مهاجر بن ابى اميه و نامه ديگر را به اقيال و عباهله (دو سلسله از سلاطين آن ديار) به وى سپرد، وزمينى را تيول وى ساخت . حضرت، معاويه را به همراه او فرستاد كه زمين را به او عرضه كند و سند را به نام وى بنويسد ، هوا به شدت گرم بود ، معاويه كه به دنبال وائل مى رفت ريگهاى تفتيده حجاز پاى برهنه او را آزار مى داد ، از وائل درخواست نمود وى را به رديف خويش سوار كند ، وائل كه به كبر و نخوت خو كرده بود به وى پاسخ داد كه تو شايسته آن نباشى كه رديف سلاطين نشينى ، معاويه گفت : پس نعلينت را به من ده ، گفت : اى پسر ابوسفيان ، من بخيل نيستم ولى بيم آن دارم كه به اقيال يمن خبر رسد كه تو نعلين مرا به پا كرده اى ، اما ترا اجازه مى دهم كه در سايه شترم راه بروى و ترا اين افتخار بس است .
وى در اواخر عمر به كوفه سكونت گزيد، به دوران حكومت معاويه به ديدار وى به شام رفت ، معاويه از او پذيرائى نمود و به كنار خويش بر تخت نشاند . وى را جايزه داد اما او نپذيرفت ، خواست مقررى برايش برقرار كند ، وائل قبول نكرد و گفت : مرا نيازى نباشد ، به كسى ده كه از من مستحق تر باشد . وى در حدود سال 50 هجرى درگذشت . (اعلام زركلى و شرح نهج ابن ابى الحديد:19/352)
وائِل :
بن صريم الغُبَرِىّ اليشكرى ، از فصحا و سخنوران دوران جاهليت و از مردم حيره عراق و بنزد سلاطين آن ديار مكانتى ويژه داشت . عمرو بن هند لخمى حاكم حيره وى را جهت دريافت ماليات به يمامه و نزد قبيله تميم اعزام داشت .
ابن عبدربه گويد : وائل بن صريم يشكرى از يمامه بيرون آمد . پس بنو اسيد بن عمرو ابن تميم با او مصادف شدند و وى را اسير گرفتند و او را در گودال آب فرو بردند و اين شعر مى خواندند :
يا ايها الماتح دلوى دونكا
و بدين وسيله او را كشتند . پس برادرش باعث بن صريم به خونخواهى برادر برخاست و جنگ يوم حاجر پديد آمد . در اين جنگ ثمامة بن باعث بن صريم مردى از بنى اسيد را كه در ميان ايشان مورد توجه بود بكشت و صد تن ديگر نيز از ايشان كشته شدند . باعث بن صريم در باره اين جنگ گويد :
سائل اسيداً هل ثأرت بوائلام هل شفيت النفس من بلبالها ؟
اذ ارسلونى ماتحاً لدلائهمفملأتها علقاً الى اسبالها
انى و من سمك السماء مكانهاوالبدر ليلة نصفها و هلالها
آليت أثقف منهم ذا لحيةأبداً فتنظر عينه فى مالها
و نيز گويد :
سائل أسيداً هل ثأرت بوائلام هل أتيتهم بامر مبرم
اذ ارسلونى ماتحاً لدلائهمفملأتهن الى العراق بالدم !
رجوع به عقدالفريد:6/68 و 69 چاپ محمد سعيد العريان شود .
وابِص :
درخشان .
وابِل :
باران درشت قطرة . (و مثل الذين ينفقون اموالهم ... كمثل جنة بربوة اصابها وابل فأتت اكلها ضعفين ...) : آنان كه مالشان را در راه خوشنودى خدا و با كمال اطمينان خاطر انفاق مى كنند ، اين كار آنها به باغى مى ماند كه بر پشته و زمين مرتفعى واقع باشد و باران درشت قطره اى بر آن ببارد ، كه چنين باغى دو چندان بر و بار دهد ... (بقرة:265)
واپَس :
بازپس . واپس رفتن ، واپس شدن : به عقب برگشتن ، رجوع قهقرى ، رجوع على اعقاب ، رجوع على عقبيه . به «قهقرى» رجوع شود .
واتِر :
قاتِل . كُشنده . اميرالمؤمنين (ع) در صفت مرگ : «واتِرٌ غير مطلوب» : قاتلى است كه كسى او را تعقيب نمى كند . (نهج : خطبه 230)
واثِق :
اعتماد دارنده . مطمئنّ . استوار . اميرالمؤمنين (ع) در صفت دنيا : «كم من واثق بها قد فجعته» : چه بسيار اعتماد كننده به آن كه آنها را به زمين زد . (نهج : خطبه 111)
واثق بالله :
ابوجعفر ، هارون بن محمد المعتصم بن هارون ، مادرش قراطيس كنيزى رومية، نهمين خليفه عباسى ، در بيست و يكم شعبان سال 196 متولد و در دوازدهم ربيع الاول سال 227 پس از مرگ معتصم با وى بيعت كردند ، و در سال 228 اشناس سردار ترك با وى سوگند وفادارى ياد كرد .
وزارتش به همان وزير پدرش محمد بن عبدالملك زيات تعلق داشت كه وزيرى شرير بود و بسيارى از اكابر عمال و متصرفان را معزول ساخت و برخى را محبوس كرد و عدّه زيادى از ايشان به راهنمائى احمد بن ابى دؤاد به منظور بهبود خليفه از بيمارى آزاد شدند .
واثق مردى دانشمند و اديب و فاضل بود كه وى را مأمون كوچك مى خواندند ، شعر مى سرود و عود مى نواخت و در اين فن مهارتى بسزا داشت ، صد نوع آواز را خود مبتكر بود . اهل علم و نظر را نيكو داشتى و با اهل تقليد و سنت گرايان خشك مخالف بودى ، طرفدار نشر علومى چون فلسفه و طب و غيره بود و از اين مباحث در محضرش بسيار سخن مى شد ، دانشمندانى چون بختيشوع و ابن ماسويه و ميخائيل و ديگر ادباء و فضلاء ملازم مجلس او بودند و مذاكره علوم مى نمودند .
گويند : وقتى كنيز آواز خوانى در مجلس او به اين بيت تغنّى كرد :
اظليم ان مصابكم رجلااهدى السلام تحية ظلم
و «رجلا» را به نصب خواند ، ادباى مجلس در اعراب اين كلمه اختلاف نمودند : برخى رفع و برخى نصب را صواب دانستند ، خود آن كنيز اصرار مىورزيد به نصب و مى گفت : اين را از ابوعثمان مازنى (نحوى معروف) شنيده ام ، واثق فرمان داد تا مازنى را از بصره به سامرّاء آوردند ، بر حسب اتفاق در همان ايام يكى از كفار ذمى به نزد مازنى آمده و از او استدعا كرده بود كه «الكتاب» سيبويه را به وى تدريس كند و صد اشرفى زر سرخ به وى مزد دهد و مازنى نپذيرفت و امتناع ورزيد ، مبرّد به وى گفت : تو كه در شدت فقر بسر مى برى چرا قبول نكردى؟! وى گفت : اين كتاب سيصد و چند آيه قرآن در خود دارد ، شايسته ندانستم كافرى را بر قرآن مسلط گردانم .
و چون مازنى به نزد واثق آمد و مسئله مطرح شد و او نصب را تعيين نمود و در وجه آن گفت : مصاب مصدر است و مفعول خود را نصب داده ، چنان كه گوئى : ضربك زيدا ظلم . واثق توجيه او را پسنديد و هزار دينار زر سرخ به وى عطا كرد ; كه مى توان اين را كرامت قرآن بشمار آورد .
در زمان واثق بحث و جدال ميان اشعريان و معتزله كه قبلا وجود داشت ادامه يافت و قاضى القضاة : احمد بن ابى دؤاد كه از رؤساى معتزله بود از خواصّ واثق شد و به اشاره او واثق به تفتيش عقايد دينى مردم پرداخت ، در سال 231 نامه اى به استاندار بصره نوشت كه در آن نامه امر شده بود : پيشنمازان و مؤذنان آنجا را آزمايش كند كه مخلوق بودن قرآن را قبول دارند يا خير ، همان كارى كه پدرش مى كرد و بر آن پافشارى داشت .
در همين سال احمد بن نصر خزاعى را به همين جرم به قتل رسانيد ; وى از محدثين بغداد و از قائلين به قدم قرآن و رؤيت خداوند در قيامت بود ، دستور داد وى را دست بسته از بغداد به سامرّاء آوردند ، از او پرسيد : تو مى گوئى قرآن قديم است و خدا در قيامت ديده مى شود ؟ وى گفت : اين چنين براى ما روايت شده ، و سپس حديث متضمن اين دو مطلب را خواند . واثق گفت : دروغ مى گوئى . وى گفت : بلكه تو دروغ مى گوئى . واثق گفت : واى بر تو ! مگر خدا جسم است و مكانى او را اشغال مى كند كه بيننده او را ببيند ؟! تو خداى حقيقى را منكرى و كسى را به خدائى مى گيرى كه خدا نيست . آنگاه واثق رو به علماى حاضر در مجلس كرد و گفت : نظرتان در باره چنين كسى چيست ؟ حضار كه همه از فقهاى معتزله بودند همه گفتند : قتل او جايز است . وى شمشيرى خواست و به دست خود احمد را كه دست و پا بسته و بر روى نطع نشسته بود به يك ضربت بكشت و دستور داد سرش را به بغداد بردند و آنجا به دار آويختند و جسدش را در سامرّاء آويز چوبه دار كردند و شش سال بر دار بود تا زمانى كه متوكل به خلافت رسيد او را به زير آوردند ; واثق دستور داد بر ورقى نوشتند : اين پسر احمد بن نصر بن مالك است كه هارون واثق وى را به قول به خلق قرآن و نفى تشبيه خواند و او لجوجانه ابا نمود از اين رو به دار مجازات آويخته شد و به دوزخ اعزام گرديد. و گفت : آن ورقه را آويز گوش او كردند .
در همين سال 231 هزار و ششصد اسير مسلمان را از بند روميان خلاص كرد ، امّا ابن ابى دؤاد دستور داد هر كدام از اسراء كه مخلوق بودن قرآن را پذيرا گرديد آزاديش تأييد شود و او را دو دينار بدهند ، و هر كدام از آنها كه نپذيرفت همچنان در بند بماند .
واثق در آغاز خلافتش عمال و منشيان را مصادره كرد و چوب زد و از سليمان بن وهب چهارصد هزار دينار بستد و از احمد بن اسرائيل هشتاد هزار دينار گرفت و او را چوب بزد ، و از حسن بن وهب چهارده هزار دينار و از ابراهيم بن رياح و منشيانش صدهزار دينار ، و از احمد بن خضيب و نويسندگانش يك ميليون دينار و از نجاح صدهزار دينار گرفت . و گويند : انگيزه او به اين كار اين بوده كه مى پنداشت باعث غرور و طغيان برامكه باز بودن دست آنها به مال و مكنت بود ، و اگر هارون آنها را مصادره نكرده بود دولت او را سرنگون مى ساختند .
واثق اكول بود ، و بر اثر پرخورى دو بار سخت بيمار گشت كه بار اول اطبا وى را درمان كردند و بار دوم بر اثر پرخورى به سال 232 به سنّ 36 يا 37 سالگى بمرد .
حكايت شده كه چون بمرد مردمان به دور برادرش متوكل گرد آمدند و به بيعت با وى سرگرم شدند و او را فراموش كردند ، موشان بر جسدش فراهم آمده چشمانش را بيرون آوردند . (تاريخ الخلفاء و تتمة المنتهى)
واثِلَة :
بن اسقع بن كعب بن عامر ليثى كنانى ، از صحابه رسول (ص) و از اهل صفّه بود كه پس از رحلت پيغمبر (ص) به جانب شام رفت و در جنگهاى دمشق به شهادت رسيد . وى آخرين صحابى است كه در آنجا كشته شد . 56 حديث در صحاح از او آمده است . او يكى از قرّاء است و ابن عامر كه يكى ديگر از قرّاء سبعه است از او اخذ كرده است . (اعلام زركلى و نفائس الفنون)
واجِب :
لازم ، حتمى ، بودنى . پيغمبر اكرم (ص) فرمود : واجبات خود را انجام ده كه اگر چنين كنى از پرهيزكارترين مردم خواهى بود .
اميرالمؤمنين (ع) فرمود : عبادتى چون اداء واجبات نباشد . امام سجاد (ع) فرمود : هر كس كه بدانچه خدا بر او واجب نموده عمل كند وى از بهترين مردم است . (بحار:71/195)
واجب تعبّدى :
در اصطلاح فقه واجبى را گويند كه صحت آن مشروط به نيت قربت ، اطاعت و امتثال امر خدا باشد . در قبال واجب توصلى مانند تطهير لباس براى نماز كه نيت در آن شرط نباشد .
البته اين تقابل به نحو منفصله حقيقيه نيست كه واجب خارج از اين دو نوع نباشد و يا با يكديگر جمع نشوند زيرا بسا تعبد كه توصلى نيز باشد مانند وضوء و بسا غير توصلى كه تعبدى نباشد چون اداى دين . و صحيح آنكه گفته شود : تعبدى در قبال غير تعبدى .
واجب توصّلى :
آنچه مطلوب بالذات نبوده و وسيله براى رسيدن به واجب بالذات باشد . اين اصطلاح در مورد واجباتى كه نياز به نيت قربت نداشته باشند نيز بكار برند هر چند وسيله رسيدن به دگر واجب نباشد در قبال تعبدى .
واجب عينى :
آنچه بر همه و بر فرد فرد مكلّفين واجب باشد و با انجام آن توسط شخص يا اشخاصى از ديگران ساقط نگردد، مقابل واجب كفائى كه چون از شخص يا اشخاصى صورت گيرد از ديگران ساقط شود .
واجب غيرى :
واجبى كه لنفسه واجب نباشد بلكه مقدمه واجب ديگر باشد .
واجب كردن چيزى بر خود :
به «تكليف» رجوع شود .
واجب كفائى :
واجبى كه مكلّف به (يعنى عمل متعلق وجوب) يكى اما مكلّف متعدد باشد و محض اينكه يكى از مكلفين آن عمل را انجام داد از ديگران ساقط مى شود زيرا بيش از يكى مطلوب نبوده ، مانند غسل ميت كه يك غسل بر همه كسانى كه به انجام آن قادر و به حضور ميت آگاهند واجب است ولى چون يك نفر آن را به نحو صحيح انجام داد از ديگران ساقط مى گردد و همان يك نفر از ديگران كفايت مى كند ، در قبال واجب عينى كه مكلف به نيز متعدد است .
واجب مشروط :
واجبى كه فعليت وجوب آن مشروط به شرطى بود مانند حج نسبت به استطاعت . در قبال واجب مطلق كه اين چنين نيست .
واجب مضيّق :
واجبى كه وقتى براى آن تعيين شده و آن وقت مساوى با فعل باشد مانند روزه ماه رمضان . در قبال واجب موسع كه وقت آن اوسع از فعل باشد .
واجب معيّن :
آن واجب كه امر تنها به خود آن تعلق گرفته و عدلى نداشته باشد مانند نمازهاى پنجگانه يوميه . در قبال واجب تخييرى كه امر به متعدد على سبيل البدل تعلق گرفته مانند خصال كفارات و نماز در اماكن تخيير .
واجب الوجود :
ذات حق ، آنچه در هستيش محتاج به غير نباشد ، در قبال ممكن الوجود كه در هستى به غير نيازمند بود و ممتنع الوجود كه هستيش محال باشد .
هرگاه مقسم را امور ذهنى قرار دهيم سه قسم حاصل مى شود : واجب و ممكن و ممتنع و چون مقسم را امور خارجى گيريم بيش از دو قسم : واجب و ممتنع نباشد زيرا ممكن چون وجود يافت واجب گردد (الشىء ما لم يجب لم يوجد) .
واجِد :
دارا . دارنده . يابنده . محبّ . پاينده و باقى . بى نياز ، و به همين معنى نامى از نامهاى خداوند است .
رسول خدا (ص) : «لىّ الواجد بالدين يحلّ عرضه و عقوبته ، ما لم يكن دينه فيما يكره الله عزّ و جلّ» : اهمال كارى شخص دارا ، در پرداخت بدهى خويش موجب مى گردد كه آبرويش مباح و كيفرش مجاز شود ، اين در صورتى است كه وامى كه گرفته در راه خلاف رضاى خدا هزينه نشده باشد (و اگر چنين باشد به طريق اولى) . (وسائل:18/333)
واجِف :
بى آرام و مضطرب . قلب واجف : دل مضطرب .
واجِفَة :
مؤنث واجف . مضطرب و بى آرام . (قلوب يومئذ واجفة * ابصارها خاشعة) : دلهائى در آن روز (قيامت) مضطرب بوند . ديدگانشان (از هيبت و وحشت) خيره باشند . (نازعات:8 ـ 9)
واجِل :
ترسنده . بيمناك .
واحِد :
يك . نخستين عدد . (و الهكم اله واحد لا اله الاّ هو الرحمن الرحيم)(بقرة:163) . (و اذ قلتم يا موسى لن نصبر على طعام واحد) . (بقرة:61)
در حديث امام كاظم (ع) در معنى كلمه «واحد» آمده كه يك انسان را بدين جهت واحد گويند كه وى يك فرد است و دو تا نيست ولى در حقيقت وى واحد نباشد كه وى داراى اعضاء گوناگون و رنگهاى متنوع بسيار است ، او يكى نيست زيرا اجزائى مجزّا از يكديگر و متفاوت با همديگر دارد ، خونش غير از گوشتش و گوشتش جز خونش مى باشد ، رگش چيزى و پيش چيز ديگرى است ، مو و پوستش متغاير ، سياهيش با سپيديش متمايز است ، همچنين ساير آفريدگان ; پس انسان به ظاهر يكى ولى در حقيقت متعدد است ; اما خدا واحدى است كه جز او واحد حقيقى نباشد ، اختلاف ، تفاوت ، زيادت و نقصان در او راه ندارد ، در صورتى كه انسان آفريده اى است كه از اجزاء مختلف و گوهرهاى پراكنده تركيب گشته جز اينكه او يك مجموعه است . (بحار:4/173)
واحِدَة :
مؤنث واحد . (كان الناس امة واحدة ...) بقرة:213 . (قل انّما أعظكم بواحدة ان تقوموا لله مثنى و فرادى ...) . (سبأ:46)
واحَة :
آبادى كه در وسط ريگزار قرار دارد .
واد :
صورتى است از وادى ، مانند قاض از قاضى وداع از داعى . (و ثمود الذين جابوا الصخر بالواد) . (فجر:9)
وادار كردن :
واداشتن ، ترغيب ، اغراء ، حثّ ، تحريك .
وادِع :
ساكن . آرميده . مستقرّ . تن آسا. اميرالمؤمنين (ع) در وصيت به فرزند : «واعلم يا بنىّ ! انّ من كانت مطيّته الليل و النهار ، فانّه يسار به وان كان واقفا ، و يقطع المسافة و ان كان مقيما وادعا» : بدان اى فرزندم ! هر آن كس مركب سواريش شب و روز بود ، وى به سوئى برده مى شود گرچه در جاى خود ايستاده باشد ، و مسافت را طى مى كند هر چند به ظاهر جايباش و ماندگار باشد . (نهج : نامه 31)
وادِى :
اسم فاعل است از ودى به معنى سيلان . سائل . جارى . روان . گشادگى ميان دو كوه و دو پشته و جز آن را وادى گويند كه آب در آن جريان و سيلان دارد . درّه . رودخانه . ج : اوداء و اودية و اواد بر غير قياس . صحراى مطلق را نيز وادى گويند .
(ولا ينفقون نفقة صغيرة و لا كبيرة و لا يقطعون وادياً الا كتب لهم ليجزيهم الله احسن ما كانوا يعملون) : مجاهدان ، هيچ مالى را كم يا زياد انفاق نكنند و هيچ وادى نپيمايند جز آن كه در نامه آنها نوشته شود ، تا خداوند بهترين اعمال آنها را پاداش دهد . (توبه:121)
وادى اَيمَن :
وادى مقدس . مأخوذ از آيه (فلمّا اتاها نودى من شاطىء الوادى الايمن ...): چون موسى به آن آتش نزديك شد از كرانه سمت راست وادى ندا شد كه ... (قصص:30)
وادى السباع :
موضعى است پنج ميلى بصره از راه آن به مكه ، زبير بن عوّام در آنجا كشته شده است .
وادى السلام :
قبرستان معروف نجف اشرف كه در احاديث متعدده بدين نام ياد شده است. از امام صادق (ع) روايت شده كه هيچ مؤمن در شرق يا غرب زمين نميرد جز اينكه روح وى را خداوند در وادى السلام محشور سازد . يكى از ياران امام صادق (ع) گويد : به امام عرض كردم برادرى دارم كه هم اكنون در بغداد ساكن است و مى ترسم در آنجا بميرد . حضرت فرمود : از چه مى ترسى هر آنجا كه خواهد بميرد ، هر مؤمن كه در شرق يا غرب زمين بميرد خداوند روح او را در وادى السلام محشور سازد . گفتم : وادى السلام كجا است ؟ فرمود : پشت كوفه ، گوئى مى بينم كه آنها حلقه حلقه به دور هم نشسته و با يكديگر سخن مى گويند .
در حديث اميرالمؤمنين (ع) آمده كه وادى السلام بقعه اى است از بهشت عدن . (بحار:100/233)
به «نجف» نيز رجوع شود .
وادى سماوة :
باديه اى است بين كوفه و شام كه شب تولّد حضرت ختمى مرتبت ناگهان پر از آب گرديد . فلمّا ولد رسول الله(ص) لم يبق صنم الاّ سقط ، و غارت بحيرة ساوه و فاض وادى سماوة ... (بحار:15/323)
وادى القُرى :
ناحيه اى است بين مدينه و شام ، از توابع مدينه و داراى دهكده هاى بسيار است . غزوه وادى القرى، غزوه اى است كه رسول خدا پس از فتح خيبر و فدك در سال 7 هجرى با يهود آن ديار كرد . در امتاع الاسماع (1/332) آمده است : چون پيغمبر (ص) از خيبر بازگشت قصد وادى القرى كرد ، وى شب در صهباء با صفيه بنت حُيَىّ ازدواج كرد و ابو ايّوب انصارى شب تا سحر نگهبان حضرت بود . چون بامداد به وادى القرى رسيد گروهى از عرب بر وى گرد آمدند ولى يهود آنان را با نيزه پذيره شدند ، و مدعم غلام پيغمبر (ص) به تير آنان كشته شد .
پيغمبر لشكر خود را براى جنگ به صف آراست و سعد بن عباده ، حباب بن منذر ، سهل بن حنيف و عبّاد بن بشر ، سران يهود را به اسلام دعوت كرده ايشان امتناع كردند و به جنگ برخاستند ، يازده تن از آنان كشته شدند ، اين جنگ يك شبانه روز ادامه داشت ، سرانجام آنجا به قهر و غلبه گشوده شد و غنيمت بسيار بدست آمد . يهود ساكن تيماء از در صلح درآمدند ، پيغمبر در برابر جزيه صلح را پذيرفت و آنان را بر اموال خود گماشت و آنگاه به مدينه بازگشت .
وادى مُحَسِّر :
موضعى است بين منى و مزدلفة ، و آن مرز منى است از سمت عرفه .
امام صادق (ع) : «و حدّ منى من العقبة الى وادى محسّر» (وسائل:13/526) . از آن حضرت است : «لا تجوز وادى محسّر حتى تطلع الشمس» . (وسائل:13/528)
ابوجعفر (ع) : «حدّها (اى المزدلفة) ما بين المأزمين الى الجبل الى حياض محسّر» . (وسائل:14/17)
ابوعبدالله (ع) : «اذا مررت بوادى محسّر فاسع فيه ، فانّ رسول الله (ص) سعى فيه» . (وسائل:14/22)
عن ابى الحسن (ع) : «الحركة فى وادى محسر مائة خطوة» . (وسائل:14/23)
ياقوت حموى در منشأ اشتقاق اين كلمه گفته : يا از حسر به معنى اِعياء (از رفتار باز ماندن) است . و يا از حسر به معنى برهنه نمودن . و يا از حسرت به معنى شدّت ندامت و افسوس خوردن . و آن موضعى است بين مكه و عرفة ، و گفته شده : بين منى و عرفة ، و قول ديگر : بين منى و مزدلفة ، و آن جزء منى و مزدلفة نباشد ، بلكه خود يك وادى مستقل است . (معجم البلدان)
مرحوم طريحى گفته : مُحَسِّر وادى اى است در بين راه مشعر و منى ، و آن به منى نزديك تر، و آن يكى از مرزهاى منى است ، در وجه تسميه آن گفته شده : ابرهه چون به اينجا رسيد از رفتار بازماند و ياران و همراهانش از كار او دچار افسوس و حسرت گرديدند . (مجمع البحرين)
وادى مُقَدَّس :
آن وادى كه خداوند براى نخستين بار در آن با موسى (ع) سخن گفت . وادى طوى ، چنان كه در قرآن كريم : سوره طه آيه 12 و نازعات آيه 16 . جلگه اى است نزديك بيت المقدس كه جائى خوش آب و هوا با درختان زيتون بسيار . وبه نقلى : حضرت موسى (ع) در آنجا وفات يافته . (بحار:90/111)
وادى النمل :
وادى مورچگان . موضعى كه در آنجا حضرت سليمان (ع) ، با مور سخن گفت ، متخذ از آيه (حتى اذا أتوا على وادى النمل قالت نملة يا ايّها النمل ادخلوا مساكنكم لا يحطمنّكم سليمان و جنوده وهم لا يشعرون) (نمل:18) . قولى آن است كه آن وادى در طائف بوده ، قول ديگر آن كه در شام . (مجمع البيان) قول ديگر آن كه بين جيرين و عسقلان است . (معجم البلدان)
در كتاب المعرب جواليقى آمده كه ابن دريد گويد : كبريتى كه بدان آتش مى افروزند به نظر من عربى نيست ، و كبريت احمر از ماده اى است كه معدنش در وادى النمل ، آن سوى بلاد تبّت است ، و اين همان موضعى است كه سليمان از آن عبور نمود .