وارِث :
جايگزين در گذشته در مال و مقام و جز آن . ج : وَرَثة و وُرّاث . و وارثون. (و انا لنحن نحيى و نميت و نحن الوارثون): و مائيم كه زنده مى كنيم و مى ميرانيم و مائيم جايگزينان (حجر:23) . ارث برنده . مرده ريگ برنده . (لا تضارّ والدة بولدها و لا مولود له بولده و على الوارث مثل ذلك) : نشايد كه هيچ مادر در نگهبانى فرزندش به زيان و زحمت افتد و نه پدر بيش از حد متعارف براى كودك خود متضرر شود و اگر كودك را پدر نبود وارث بايد در نگهدارى او به متعارف قيام كند . (بقرة:233)
رسول خدا (ص) در خطبة الوداع : «ايها الناس ! انّ الله قد قسّم لكلّ وارث نصيبه من الميراث ، ولا تجوز وصية لوارث باكثر من الثلث ...» : اى مردم ! خداوند براى هر وارثى سهمى از ارث مقرّر داشته است ، و جايز نباشد كه بيش از يك سوّم براى وارث وصيت نمود . (وسائل:19/290)
عن ابى الحسن الاوّل : «الامام وارث من لا وارث له» : امام وارث كسى است كه او را وارثى نباشد . (وسائل:26/248)
وارِث :
از نامهاى خداوند متعال است ، بدين معنى كه پس از فناى خلايق ، او زنده مى ماند و هر آن كس هر چه را كه در حيطه مالكيت خويش دارد به او تعالى برمى گردد . (و انّا نحن نرث الارض و من عليها و الينا يرجعون) تنها مائيم كه زمين را و هر كه بر آن است وارث مى شويم و همه به سوى ما باز مى گردند . (مريم:40)
وارِث :
نام زيارتى معروف كه حضرت ابى عبدالله الحسين (ع) را بدان زيارت كنند . مرحوم ابن قولويه سند اين زيارت را چنين آورده است : پدرم از سعد از حسن بن على بن ابى حمزه از حسن بن محمد بن عبدالكريم از مفضل بن عمر از جابر جعفى از امام صادق (ع) . (بحار:101/163)
وارِد :
درآينده . فرود آينده . (و ان منكم الاّ واردها كان على ربّك حتما مقضيّاً) : هيچيك از شما نباشد جز آن كه بدان (دوزخ) فرود آيد ، و اين حكم حتمى خداى تو است . (مريم:71)
در معنى ورود كه در اين آيه است ميان مفسرين اختلاف است :
1 ـ ورود به معنى فرود آمدن به كنار دوزخ و اِشراف داشتن بر آن است ، نه در آمدن به آن ، اين قول را ابن مسعود و حسن و قتادة اختيار كرده اند به دليل قول خداوند : (و لمّا ورد ماء مدين ...) و (فارسلوا واردهم فادلى دلوه) وبه دليل آيه : (انّ الذين سبقت لهم منّا الحسنى اولئك عنها مبعدون لا يسمعون حسيسها) ...
2 ـ به معنى دخول و در آمدن به دوزخ ، به دليل (ثم تنجّى الذين اتّقوا و نذر الظالمين)نفرمود : «وندخل الظالمين» . اين گروه نيز ميان خود اختلاف نموده اند : برخى گفته : اين آيه خاصّ مشركين است و (ثمّ ننجّى الذين اتقوا) مستأنف است . و بيشتر آنها گفته اند : خطاب به همه مكلفين است ، ولى بر مؤمنان سرد و سلامت است و كافران را عذاب دردناك . (مجمع البيان)
از حضرت رسول (ص) روايت شده كه سه كسند كه وارد بر خدا مى باشند : حاجّ و معتمر و رزمنده در راه خدا . (كنزالعمال)
از آن حضرت رسيده كه هر وارد (بر مجلسى يا محلى) را وحشتى است پس حين ورود به وى خوش آمد بگوئيد (كه رفع وحشتش شود) . (كنزالعمال حديث 25449)
معانى ديگر وارد : شجاع . با جرأت . راه. موى و مانند آن كه دراز و فروهشته باشد . ج: واردون ، و ورّاد ، و ورود ، و واردة .
وارستگى :
آزادى . رهائى . به «آزادى» رجوع شود .
وارسته :
رهائى يافته . آزاده . به «آزاد» رجوع شود .
وارسى :
بازرسى . سركشى . رسيدگى كردن به چيزى يا به كارى . تفقّد . نظر . تعاهُد . اميرالمؤمنين (ع) فرمود : كسى كه نقايص و كمبودهاى خود را وارسى نكند هواى نفس بر او چيره گردد و آنكه در نقص و كمبود بسر برد مرگ وى را سزاوارتر است. (بحار:70/64)
وارِف :
با طراوت . تازه . بسيار سبز . فراخ . ظلّ وارف : ممتدّ .
وارِم :
ورم كرده . باد كرده از مرض . آماس كننده .
وارونه :
باژگونه . معكوس . مقلوب .
وارونه :
وارونى . وارونا . كهن ترين و عالى مقام ترين خداى نژاد آريا است ، و آسمان صاف محيط بر عالم به معنى وسيع اين واژه مى باشد .
وازِر :
حامِل . گناهكار .
وازِرة :
مؤنث وازر . گناهكار . بار بردارنده . (ولا تزر وازرة وزر اخرى). (انعام:164)
وازِع :
بازدارنده . مانع . رادع .
واژگون :
وارونه . مقلوب . مجازا شوم و نامبارك .
واژه :
بلغت زند و پازند به معنى كلمه باشد كه لفظ است و آن از دو حرف يا بيشتر مركب مى شود .
واسِط :
شهرى معروف به عراق كه حجاج بن يوسف آن را بنا نهاد و گويند جاى آن شهر را واسط القصب مى گفته اند و حجاج همان نام را باقى گذاشت .
واسطة :
هر چيزى كه در ميان واقع گردد . واسطه بين ايمان و كفر به «ايمان» رجوع شود . واسطه خير به «وساطت» رجوع شود .
واسِع :
فراخ ، گسترده ، ضد ضيّق . احاطه كننده . از اين معنى است واسع كه يكى از نامهاى حضرت بارى تعالى است : (فاين ما تولّوا فثمّ وجه الله ان الله واسع عليم) : به هر سوى كه روى آوريد همان سوى روى خداست ، كه خداوند محيط دانا است . (بقرة:115)
واسِعَة :
مؤنث واسع . گسترده و فراخ . (الم تكن ارض الله واسعة فتهاجروا فيها) : مگر زمين خدا فراخ نبود كه در آن هجرت كنيد و از جائى به جاى ديگر كوچ نمائيد . (نساء:97)
واشِرَة :
زن تيز و تنك كننده دندان .
واشِم :
خال كوبنده . اسم فاعل از وشم .
واشِمَة :
مؤنث واشم ، زن خال كوبنده . در حديث است : «لعن رسول الله (ص) ... والواشمة والمستوشمة» : رسول خدا لعنت نموده است زن خال كوب و زنى كه خواستار خالكوبى بر اندام خود مى باشد . (بحار:103/257)
واشِى :
سخن چين . دروغگو . اميرالمؤمنين (ع) : «من اطاع الواشى ضيّع الصديق» : هر كه به سخن سخن چين گوش دهد و سخن او را بپذيرد ، دوست خود را از دست بدهد . (نهج : حكمت 239)
واصِب :
دائم ، هميشگى . (ويقذفون من كلّ جانب دحوراً ولهم عذاب واصِب) : از هر سوى برانندشان و آنان راست عذابى هميشگى . (صافات:9)
واصِف :
صفت كننده . ستايشگر .
واصِل :
پيوسته شونده . پيوسته . رسيده به چيزى يا به جائى .
واصِل :
بن عطاء . وى از موالى بود كه به سال 80 در مدينه متولد شد و سپس به بصره رفت و در مجلس درس حسن بصرى (ظ ابوالحسن اشعرى) حاضر شد و به سال 131 درگذشت . وى خطيبى بليغ و سخنورى برومند بود و تأليفاتى نيز داشت و به يارى عمرو بن عبيد مكتب معتزله بصره را بنيان نهاد و از جانشينان معروف آنان در بصره عثمان الطويل ، حفص بن سالم ، ابوبكر الاصم ، ابوالهذيل العلاّف ، ابواسحاق ابراهيم بن سيار نظام و ابوعثمان عمرو بن بحر جاحظ و ابوعلى جبائى و پسرش ابوهاشم بودند . (تاريخ ادبيات در ايران)
از جمله مسائل مطروحه آن عصر مسئله ارتكاب كبائر بود كه آيا در ايمان مرتكب اثر مى گذارد يا نه ، خوارج گفتند : مرتكب كبائر كافر است و جماعتى بر آن رفتند كه مؤمن به ارتكاب كبائر كافر نمى شود اما فاسق مى گردد ، واصل بن عطا انكار اين دو مذهب نموده گفت : فاسق اين امت نه مؤمن است و نه كافر و استاد او را از مجلس خود مردود ساخته ابن عطا و عمرو بن عبيد از مصاحبت استاد اعتزال گزيدند و از اين رو ايشان را با اتباعشان معتزله گفتند . (حبيب السير)
واصِلَة :
مؤنث واصل . زنى كه موى خويش را به موئى جز موى خود پيوند مى دهد . زن گيسو عاريت ساز . زن زانية . زن واسطه زنا .
عمّار ساباطى گويد : به امام صادق (ع) گفتم : مردم از رسول خدا روايت مى كنند كه آن حضرت لعن نموده است واصله و موصوله را . فرمود : آرى ... آن زن بدكاره و واسطه زنا است . (بحار:76/105)
واضِح :
پيدا . آشكار .
واضِح :
جوانى ترك و شجاع و قارى قرآن بود كه در پناه حرث مذحجى در كوفه مى زيسته . وى روز عاشورا به اتفاق جنادة بن حرث به يارى امام حسين (ع) شتافت و پياده جنگى سخت كرد و چون به زمين افتاد امام به بالينش حاضر شد و او را به آغوش كشيد ، وى كه نفس آخر خود را مى كشيد گفت : چه كسى مثل من ، كه فرزند پيغمبر ، گونه اش را به گونه ام نهاده ؟ در آن حال جان به جان آفرين تسليم كرد .
واضِحَة :
مؤنث واضح . دندانها كه هنگام خنده آشكار مى شوند . از اين معنى است حديث اميرالمؤمنين (ع) : «لاتبدين عن واضحة وقد عملت الاعمال الفاضحة» : دندان خويش را به خنده آشكار مساز كه تو كارهاى رسوا كننده اى مرتكب گشته اى . (بحار: 73/317)
واعِد :
نويد دهنده . وعده دهنده .
واعِظ :
ناصح : پند دهنده . اميرالمؤمنين(ع) فرمود : دين به وجود چهار گروه استوار است: دانشمندى گويا كه خود به گفته خويش عمل كند ، و توانگرى كه زايد مال خويش را از اهل دين دريغ ندارد ، و فقيرى كه آخرتش را به دنيايش نفروشد ، و نادانى كه از فرا گرفتن دانش استنكاف نورزد . و اگر عالم علم خود را پنهان داشت و توانگر به بذل مال خويش در راه دين بخل ورزيد و فقير آخرت خود را به دنيايش فروخت و نادان از طلب دانش سر باز زد دنيا به عقب برمى گردد (جاهليت زنده مى شود) پس (در چنين زمانى) زيادى مساجد و انبوه جمعيتى كه دلهايشان پراكنده است شما را نفريبد . عرض شد : يا اميرالمؤمنين در چنان زمانى چگونه زندگى كنيم ؟ فرمود : به ظاهر با آنها و در باطن از آنها جدا باشيد ، هر كسى به عمل خويش مى رسد و هر كسى با دوست خود محشور مى گردد ، گشايش و فرج به دست خدا است.
ابوحمزه ثمالى از امام سجاد (ع) روايت كرده كه فرمود : اى فرزند آدم تا گاهى كه در درون خود واعظى داشته باشى و حسابرسى خويش را لازم بدانى و ترس از خدا را پوشش زيرين و اندوه را لباس روئين خود سازى روزگارت را به خير بگذرانى ; اى فرزند آدم تو سرانجام بميرى و سپس زنده شوى و در برابر پروردگارت بايستى و بازپرسى شوى پس پاسخ خويش را از هم اكنون آماده ساز . (بحار:2/67 و 70/64)
به «وعظ» و «اندرز» و «مبلغ» نيز رجوع شود .
واعِظ قزوينى :
ملقب به رفيع الدين يا ملا رفيع از علماى اماميه و از ادبا و شعرا و فضلاى قرن يازدهم هجرى است و در اشعار خود واعظ تخلص مى كرد . در وعظ و خطابه سرآمد بوده است . ديوان شعر وى مشتمل بر هفت هزار بيت است . وفات او در سال 1089 هجرى قمرى رخ داده . وى از علم معقول نيز حظى وافر داشته و در اين فن كتابى به نام ابواب الجنان تأليف كرد اما بيش از دو باب آن را ننوشت و پس از مرگ او پسرش ملا شفيع آن را پايان داد . (ريحانة الادب)
واعى :
نگهدارنده . نگهبان . بيدار . والى و قيّم . شنونده .
واعية :
مؤنث واعى . نگهدارنده . شنونده . (لنجعلها لكم تذكرة و تعيها اذن واعية): تا آن (غرق كفار و نجات مؤمنان) را مايه پند و عبرت شما مردم قرار دهيم و گوشى شنوا آن را دريابد (حاقّة:12) . بانگ و فرياد . سخت گريستن بر مرده .
واغِل :
درآينده در چيزى و پنهان كننده خود را در آن . طفيلى .
وافِد :
آينده . از سوئى پيش كسى آينده. وافد القوم : كسى كه از جانب قومى و به نمايندگى قومى به نزد كسى رود . وارد بر كسى به نمايندگى قومى . در حديث است : «امام القوم وافدهم» اى سابقهم الى الله . «فقدّموا افضلكم» . (مجمع البحرين)
وافِر :
بسيار . افزون . وافر السبلة : سبيل افزون . امام صادق (ع) : «الصمت كنز وافر ، وزين الحليم ، و ستر الجاهل» : سكوت، گنجى پر بار و زينت شخص بردبار و پرده عيوب نادان است . (بحار:71/288)
وافِى :
وفا كننده به عهد . تمام . بسنده .
واق :
صورتى از واقى ، نگهدارنده . نگهدار . (و لعذاب الآخرة اشقّ و ما لهم من الله من واق) . (رعد:34)
واقِد :
بن عبدالله بن عبد مناف بن عبدالعزيز اليربوعى التميمى ، از صحابه و قديم الاسلام است ، مردى شجاع و همه جا ملتزم ركاب رسول (ص) بود ، در 11 هجرى در مدينه درگذشت. (اعلام زركلى)
واقدى :
ابوعبدالله محمد بن عمر مولى اسلميين از شاخه سهم بن اسلم . از مردم مدينه بوده و به بغداد هجرت نموده و در حكومت مأمون عباسى مباشر امر قضاوت بوده . وى در تاريخ و وقايع حروب و نيز به اختلاف علما در حديث و فقه و احكام و اخبار بسى آگاه بوده است . واقدى شيعى مذهب بوده ولى در مذهب خويش تقيه مى كرده و از او است كه على بن ابيطالب (ع) از معجزات پيغمبر اسلام بوده چنانكه عصا براى موسى و زنده شدن مردگان براى عيسى . گويند : وى آنقدر در امر مطالعه و تحقيق كوشا بود كه دو غلام نويسنده داشت كه شب و روز جهت او كتابت مى كردند و در تدوين مطالب وى را معاونت مى نمودند . چون درگذشت ششصد صندوق كتاب از او بجاى ماند كه هر صندوق را دو نفر حمل مى كردند .
وى به سال 130 متولد و به سال 207 درگذشت . او را تأليفات بسيار است از جمله : التاريخ الكبير ، المغازى و المبعث ، اخبار مكه ، مقتل الحسين ، السقيفه و بيعة ابى بكر ، الرغيب فى علم القرآن ، تاريخ الفقهاء ، الآداب ، السنة و الجماعه ، الاختلاف ، ضرب الدنانير و الدراهم ، غلط الرجال ، تاريخ الفقهاء . (ابن النديم)
واقع :
حاصل . افتاده در جائى . فرود آينده . (و اذ نتقنا الجبل فوقهم كانّه ظلّة و ظنوا انه واقع بهم) : و هنگامى كه كوه را بر فراز آنها برافراشتيم كه گمان كردند بر آنها خواهد افتاد (اعراف:171) . راست و درست . مقابل نادرست . فى الواقع : در حقيقت . آنچه در نفس الامر است .
واقِعة :
نازلة . پيش آمد . رويداد . حادثه سخت . (اذا وقعت الواقعة * ليس لوقعتها كاذبة): هنگامى كه آن حادثه سخت (قيامت) رخ دهد . در وقوعش كذب و شكّى نخواهد بود . (واقعة:1)
واقعة :
پنجاه و ششمين سوره از قرآن كريم . مكيه و مشتمل بر 96 آيه است . از امام صادق (ع) روايت است كه هر آنكس مشتاق بهشت بود و بخواهد اوصاف آن را بداند سوره واقعه را تلاوت نمايد و هر كه بخواهد اوصاف دوزخ را بداند سوره لقمان را بخواند . (بحار:92/307)
از امام باقر (ع) آمده كه هر كه اين سوره را هر شب پيش از خواب بخواند چون خدا را ملاقات نمايد چهره اش بسان ماه شب چهارده بدرخشد .
در حديث رسول (ص) آمده كه هر كه آن را هر شب تلاوت نمايد فقر و پريشانى به وى دست ندهد . (صافى:521)
واقِف :
داننده . آگاه . با خبر . ايستاده . وقف كننده .
واقفة :
فرقه اى از شيعه كه امام موسى بن جعفر (ع) را آخرين امام دانند و گويند او زنده است و هم او مهدى منتظر مى باشد . بنيانگذار اين مذهب نمايندگان خود حضرت در كوفه و مصر و خراسان و جاهاى ديگر از قبيل على بن ابى حمزه بطائنى و زياد قندى و عثمان بن عيسى رواسى و احمد بن ابى بشر سرّاج بودند كه در دورانى كه امام در زندان هارون بود اموال فراوانى از خمس به نزد آنها گرد آمده بود و چون امام وفات يافت نزد خود گفتند : اگر به امامت على بن موسى الرضا (ع) اعتراف كنند بايستى همه اين اموال را به آن حضرت تسليم كنند ، طمع به مال دنيا آنها را بر اين داشت كه منكر امامت وى شده دست از دين خود بكشند و خود و گروهى را به الحاد و زندقه سوق دهند .
يونس بن عبدالرحمن گويد : موقعى كه امام موسى بن جعفر (ع) وفات يافت نزد زياد بن مروان قندى هفتاد هزار دينار و نزد على بن ابى حمزه سى هزار دينار بود كه هر دو سمت نمايندگى آن حضرت را داشتند ، من در آن روزگار حسب وظيفه مردم را به حضرت رضا (ع) دعوت مى نمودم كه حقيقت امر بر من روشن بود ، آن دو به من پيام دادند : تو از اين كار دست بردار كه اگر مالى بخواهى ترا بى نياز سازيم و گفتند هم اكنون ده هزار دينار به تو خواهيم داد . من گفتم : ما از پيشوايانمان شنيده ايم كه چون بدعت ظهور كند دانشمند وظيفه دارد علم خويش را به مردم برساند و مردم را از فتنه و ابهام نجات دهد و گرنه نور ايمان از او سلب گردد، ومن به امامت على بن موسى علم دارم از اين جهت موظفم آن حضرت را به مردم معرفى كنم . آنها چون دانستند كه من تسليم آنها نخواهم شد سخت با من دشمن شدند .
احمد بن حمّاد گويد : يكى از نماينده هاى حضرت كاظم (ع) عثمان بن عيسى در مصر بود كه اموال فراوانى از امام به نزدش گرد آمده بود ، حضرت رضا (ع) اموال او را طلبيد وى به حضرت نامه نوشت كه پدرت نمرده است . حضرت در پاسخ نوشت : پدرم درگذشت و جمع بسيارى از مردم بغداد شاهد مرگ او بوده و اموالش ميان ورثه تقسيم شده است . وى در پاسخ حضرت نوشت : اگر پدرت زنده باشد تو حق مطالبه اموال او را ندارى و اگر مرده باشد او به ما نگفته : اموالش را به تو بسپاريم و اينك اموال به مصرف رسيده و كنيزانى كه از اين ممر بوده همه را آزاد و تزويج كرده ام .
حسين بن احمد بن حسن بن على بن فضّال گويد : پيرمردى از اهالى بغداد با عمويم على بن حسن بن فضّال دوست بود و هميشه به نزد او مى آمد و با وى مزاح و شوخى مى كرد ، روزى به عمويم گفت : من در دنيا بدتر از شما شيعه (يا روافض) نديده ام . عمويم به وى گفت : خدا لعنتت كند چرا ؟! وى گفت : من شوهر دختر احمد بن ابى بشر سرّاج مى باشم ، وى در مرض موتش به من گفت : مبلغ ده هزار دينار از امام موسى بن جعفر (ع) به نزد من است كه چون وى از دنيا رفت و فرزندش على آن را از من مطالبه نمود به وى ندادم و گفتم پدرت زنده است و نمرده ; شما را به خدا قسم مى دهم مرا نجات دهيد و اين مال را به على بن موسى برگردانيد . اما به خدا سوگند ما يك دينار هم از آن پول به على بن موسى نداديم و گذاشتيم وى تا ابد در آتش دوزخ بسوزد .
فرقه واقفه علاوه بر اين عقيده غلطى كه در امر امامت داشتند عقايد خرافى ديگرى نيز از قبيل تناسخ و وحدت وجود و غلوّ داشتند .
ابراهيم بن عقبه گويد : به امام عسكرى(ع) نوشتم فدايت گردم اين ممطوره ها (يعنى واقفيان ، تشبيه به سگ باران خورده كه چون در ميان جمعى درآيد به پريدن قطرات از بدنش مردم را نجس كند) مى شناسى ، اجازه مى دهى در قنوت خود آنها را نفرين كنم ؟ حضرت در پاسخ نوشت : آرى در نمازت بر آنها نفرين فرست. (بحار:37/15 و 85/207 و 48/250)
واقِم :
برگرداننده و رد كننده از خواسته اش به بدترين و زشت ترين وجه .
اميرالمؤمنين(ع): «كن لنفسك مانعا رادعا و لنزوتك عند الحفيظة واقما قامعا» : خويشتن را از هوا و هوس، مانع و بازدارنده، و به هنگام خشم و غضب، برگرداننده و بركننده باش . (نهج : نامه 56)
واقِى :
نگاه دارنده . مانع . ما له من الله من واق ، اى دافع . (اقرب الموارد)
واگذار شدن به خود :
از جمله خطراتى كه انسان را تهديد مى كند آنكه خداوند دست از يارى او بردارد و او را به خودش واگذار سازد . ابن ابى يعفور گويد : امام صادق (ع) را ديدم كه دست به سوى آسمان برداشته همى گفت : خداوندا مرا يك چشم به هم زدن و كمتر از آن و بيشتر از آن به خودم وامگذار . حضرت اين جمله را تكرار مى نمود و اشك از اطراف محاسنش سرازير بود . سپس رو به من كرد و فرمود : اى پسر ابى يعفور ! يونس بن متى را خداوند كمتر از يك چشم به هم زدن به خودش واگذاشت و به آن اشتباه دچار گشت .
اميرالمؤمنين (ع) فرمود : مبغوض ترين مردم نزد خداوند آن كسى است كه خداوند او را به خودش واگذار كرده باشد ، چنين كسى خواه ناخواه از راه صحيح به راهى ميل كند كه نداند به كجا منتهى مى گردد و ناآگاهانه به رفتن به آن راه ادامه دهد وى (سرانجام بدين وضع درآيد كه) چون به امرى از امور دنيوى خوانده شود آن را به انجام رساند ولى چون به كار اخروى دعوت شود شانه تهى كند ، گوئى آن كار دنيوى بر او واجب بوده و كار اخروى از او ساقط است . (بحار:47/46 و 2/58)
به «خذلان» نيز رجوع شود .
واگذار نمودن كار خود به خدا :
شعبه اى از شعب توحيد و خصلتى از خصال موحدين . قرآن از قول مؤمن آل فرعون بازگو مى كند : (فستذكرون ما اقول لكم و افوض امرى الى الله ان الله بصير بالعباد) : زودا كه (پس از مرگ) از پند و اندرزهاى من ياد كنيد و گفتارهاى مرا به ياد آريد و من كار خويش را به خدا وامى گذارم كه او به احوال بندگان آگاه است . (غافر:44)
در وصيت اميرالمؤمنين (ع) به فرزند آمده : همه امور خويش را به پروردگارت واگذار نما، كه در اين صورت به پناهگاهى استوار و پشتيبانى با اقتدار متكى گشته اى . (ربيع الابرار:4/376)
امام سجّاد (ع) فرمود : هر خير و بركتى را يافتم كه در قطع اميد از آنچه بدست مردم است گرد آمده ، و كسى كه در هيچ چيزى از مردم چشم اميد نداشته باشد و در هر كار امر خويش را به خدا واگذار كند هر آنچه از خدا بخواهد به وى بدهد . (بحار:75/110)
واگذار نمودن كار خود به ديگرى :
ايكال ، تواكُل . اميرالمؤمنين (ع) ـ در وصيت به فرزند ـ : به هر كدام از مزدوران و خدمتكارانت كارى معين ساز كه وى را در قبال آن مسئول بدانى ، اين روش سزاوارتر وشايسته تر از آن كه كار را به مجموع آنها محول سازى وآنان هر يك وظيفه خويش را به ديگرى واگذار نمايد . (نهج: نامه 31)
واگيرى :
سرايت در بيمارى . از حضرت رسول (ص) روايت شده كه فرمود : به مبتلايان كم نگاه كنيد و بر آنها وارد مشويد و اگر احيانا بر آنها گذرى داشتيد شتابان از آنها بگذريد مبادا بدانچه كه آنها بدان دچار گشته دچار شويد .
على بن جعفر گويد : از امام موسى بن جعفر (ع) پرسيدم اگر در سرزمينى وبا بيفتد آيا شايسته است كسى از آنجا فرار كند ؟ فرمود : اگر در آن مسجد كه وى در آن نماز مى گزارد نيفتاده باشد اين كار درست و شايسته است ولى اگر وبا در آن مسجد نيز آمده باشد روا نيست كه از آن فرار كند .
در حديث رسول (ص) آمده : كسانى كه احشام و حيواناتشان آفت زده و بيمار بوند نبايد حيوانات خود را به حيوانى كه سالم است مخلوط كنند . نضر بن قرواش شتربان گويد : از امام صادق (ع) پرسيدم بسا شترانى مبتلى به آفت گرى باشند و من آنها را از شتران سالم خود جدا مى كنم مبادا اينها نيز دچار آن آفت شوند ، آيا اين كار من درست است ؟ حضرت فرمود : روزى عربى بيابان نشين به نزد پيغمبر (ص) آمد و گفت : بسا مى شود كه شتر يا گاو يا گوسفندى ارزان به دستم مى رسد و چون آن حيوان آفت زده مى باشد آن را نمى خرم مبادا حيواناتم دچار آن آفت شوند . پيغمبر فرمود: اى اعرابى آيا آن نخستين حيوان كه بدين آفت دچار گشته از كجا و كدام حيوان آن آفت به آن سرايت كرده ؟! سپس فرمود : خير ، واگير وجود ندارد .
اهل تحقيق با توجه به دلالت برخى روايات بر وجود سرايت ، چنين مى گويند كه مراد حضرت از نفى سرايت آنست كه واگير به خودى خود بدون خواست خدا اثرى ندارد چنانكه شفاى به دارو و طبيب نيز مستقل در اثر نباشد بلكه مشروط به خواست خداوند است . و مراد پيغمبر (ص) اين نيست كه سرايت در حدّ مقتضى نيز وجود ندارد . (بحار:75/15 و 10/249 و 58/316 ـ 318)
وال :
صورتى از كلمه والى . راعى . سرپرست . امير . بلاگردان . (واذا اراد الله بقوم سوءا فلا مردّ له و ما لهم من دونه من وال) : و هرگاه خداوند بدى اى را براى قومى بخواهد به هيچ راه امكان دفع آن بلا ميسّر نتواند بود و هيچ بلاگردانى نخواهند داشت . (رعد:11)
والا :
بلند . افراشته . با مرتبت . والا همت : بلند نظر . به «همت» رجوع شود .