« ظ »
ظ :
حرف هفدهم است از الفباى عرب و نام آن ظاء است وظى، ودر حساب جمل آن را به نهصد دارند، وآن يكى از دو حرف مختص به عرب است كه دوم آن ضاد است، از حروف مطبقه ومصمته واز حروف هفتگانه مستعليه واز حروف روادف واز حروف لثويه واز حروف شمسيه است.
ظاء :
نام حرف ظ، ودر لغت عرب ظاء بمعنى زن بزرگ پستان است.
ظاعِن :
رونده، مسافر، راهى .
از سخنان اميرالمؤمنين (ع): «واحذركم الدنيا فانها دار شخوص ومحلة تنغيص، ساكنها ظاعن وقاطنها بائن...» (نهج : خطبه 187)
و در وصيت خود بفرزندش ميفرمايد: «من الوالد الفان المقر للزمان ، المدبر العمر ، المستسلم للدنيا، الساكن مساكن الموتى ، و الظاعن عنها غدا...» . (نهج : نامه31)
ظاغية :
دايه، حاضنة، زنى كه در تعهد وتيمار بچه باشد.
ظافر :
پيروز.
ظافِر:
ابن جابر بن منصور السكرى. مكنى به ابوحكيم . او مسلمانى دين دار و عالم به صناعت طب و يكى از بزرگترين متميزين اين علم و در علوم حكميه متقن و آراسته به فضائل و علم و ادب و دوستدار اشتغال و تضلع به علوم بود . وى در بغداد درك صحبت ابوالفرج بن الطبيب كرد و با او بكار علم پرداخت . ظافر مانند پدر خويش عمرى طويل يافت و تا سال 482 حيات داشت . اصل او از موصل است و از موصل به حلب شد و تا پايان عمر بدانجا اقامت گزيد و پس از وى جماعتى در حلب به صناعت طب پرداختند . از اشعار اوست :
ما زلت اعلم اولاً فى اوّلحتى علمت باننى لا علم لى
ومن العجائب ان كونى جاهلامن حيث كونى اننى لم اجهل
ظافر بن جابر را مقالتى است در اينكه : «الحيوان يموت مع انّ الغذاء يخلف عوض ما يتحلل منه» . (عيون الانباء:2/144 ـ 143 چاپ مصر و اعلام زركلى:2/454 ـ 453 و قاموس الاعلام تركى و تاريخ حلب:4/212 چاپ حلب)
ظافِر :
اسماعيل بن الحافظ. بن محمد بن المستنصر بن الظاهر بن الحاكم بن العزيز بن المعز بن المنصور بن القائم بن المهدى العبيدى . مكنى به ابى المنصور . مولد او به قاهره روز يكشنبه نيمه ربيع الاول (527) به روز وفات الحافظ . برحسب وصيت حافظ با پسر وى الظافر بيعت كردند و او بسال از همه فرزندان پدر كوچكتر و پيوسته به نشاط و لعب و لهو سرگرم بود و جز به معاشرت كنيزكان و استماع اغانى به هيچ نمى پرداخت . و با نصر پسر عباس وزير خويش مأنوس بود و نصر و ظافر هر دو در غايت حسن و جمال بودند و عباس به پسر خويش مى گفت كه تو با اين مؤانست ظافر نام خويش تباه كردى و مردمان در حق شما چيزها گويند و او شبى ظافر را چنانكه كس ندانست به نهانى به خانه پدر خواند و بدانجا به نيمه محرم (549) و به قولى پنج شنبه سلخ محرم همان سال بكشت و ابن خلكان گويد (خانه اى كه ظافر در آن كشته شد امروز مدرسه حنفيه معروف به سيوفية است) و مرگ او مخفى كرد و تنها به پدر خويش عباس بگفت . گويند عباس او را به كشتن ظافر امر كرده بود و صباح آن شب عباس برنشست و به باب قصر آمد و نمود كه براى شغلى مهم ديدار ظافر مى خواهد و چاكران مواضعى را كه عادتاً ظافر در آنجايها بيتوته مى كرد باز جستند و او را نيافتند و عباس پياده شد و با كسان خويش به قصر درآمد و به خادمان گفت دو برادر مولاى ما را بيرون آريد تا از ايشان پرسيم و جبريل و يوسف دو پسر حافظ را بياوردند و او پرسيد امير به كجاست ايشان گفتند از پسر خويش پرس چه او از ما بهتر داند و عبدالله امر كرد تا گردن هر دو بزدند و گفت قاتل ظافر هم اين دو برادر باشند . (رجوع به ترجمه عيسى بن الظافر ملقب به الفائز و رجوع به ابن خلكان چاپ فرهاد ميرزا صفحه 82 و طبقات سلاطين اسلام : 61 چاپ اقبال و عيون الانباء:2/108 ـ 110 و قاموس الاعلام تركى شود) .
ظالِع :
ستور خميده ولنگ. ومرد مائل از حق وجز آن . مرد گنه كار وتهمت زده. (مذكر ومؤنث در وى يكسان است) سگ لنگ. سگى كه در شب خواب نكند. سگ ماده آزمند نر كه سگان در پى او افتاده ونگذارند كه خواب كند، مثل: لا انام حتى ينام ظالع الكلاب. واين مثل را درباره مردى گويند كه از امور خود غافل نشود.
ظالم :
بيدادگر ، ستمگر ، جفاكار ، كسى كه چيزى را در غير موضع خود نهد . (ومن يتعدّ حدود الله فاولئك هم الظالمون) ; كسانى كه از حد و مرزى كه خدا براى هر كس معين كرده بگذرد همانا ظالمند (بقره:229) . كلمه ظالم از مفرد و جمع بيش از صد بار در قرآن آمده كه در برخى آيات مقيد به ظالم به خود و برخى ظالم به غير و بيشتر به طور مطلق ذكر شده است و ظالم در اين كتاب عزيز با شديدترين لحن مورد تهديد و توبيخ و توعيد به عذاب قرار گرفته (و يوم يعضّ الظالم على يديه يقول يا ليتنى اتخذت مع الرسول سبيلا) (فرقان:27) . (ولو ترى اذ الظالمون فى غمرات الموت)(انعام:93) . (ولا تحسبن الله غافلا عما يعمل الظالمون) (ابراهيم:42) . (وما كنا مهلكى القرى الاّ و اهلها ظالمون) (قصص:59) . (ان الذين توفاهم الملائكة ظالمى انفسهم) . (نساء:97)
روايات نيز در باره ظالم فراوان است كه برخى از آنها ذيل واژه «ظلم» و «ستم» ذكر شده و اينك چند حديث در اين رابطه :
پيغمبر اكرم (ص) فرمود : «ان المظلوم ياخذ من دين الظالم اكثر مما ياخذ الظالم من دنياه» : آنچه مظلوم از دين ظالم مى ستاند بيشتر است از آنچه ظالم از دنياى مظلوم مى ستاند (بحار:37/55) . و فرمود : چون روز قيامت شود منادى ندا كند : كجايند ستمگران و دستياران آنها ؟ هر كسى كه دوات مركب آنها را ليقه كرده يا سر كيسه اى بر ايشان بسته يا قلمى براى آنها تراشيده باشد با آنها محشورشان سازيد و با آنها به دوزخ بريد .
از سخنان اميرالمؤمنين (ع) :«ايها الناس انا قد اصبحنا فى دهر عنود وزمن كنود، يعدّ فيه المحسن مسيئاً، ويزداد الظالم فيه عتواً ...» (نهج : خطبه32) .«ولإن أمهل الله الظالم فلن يفوت اخذه، وهو له بالمرصاد على مجاز طريقه وبموضع الشجا من مساغ ريقه...» : اگر خداوند ستمگر را مهلت دهد(چنان نيست كه از كيفر حضرتش رهائى يابد بلكه) هرگز دستگيرى او بدست فراموش سپرده نگردد واو(خداوند) خود در كمين وى ميباشد در گذرگاه او ودر آنجا كه غم واندوه گلوگير او باشد كه نگذارد دهان فرو دهد . (نهج : خطبه 96)
و در وصيت به دو فرزند ارجمندش حسن وحسين (ع) مى فرمايد: «اوصيكما بتقوى الله وأن لا تبغيا الدنيا وان بغتكما، ولا تأسفا على شىء منها زُوِىَ عنكما، وقولا بالحق واعملا للأجر، وكونا للظالم خصما وللمظلوم عونا» . (نهج : كلام47)
وفرمود: «يوم المظلوم على الظالم اشد من يوم الظالم على المظلوم» . (نهج : حكمت 241)
امام صادق (ع) فرمود : كسى كه ظلم ظالمى را توجيه كند خداوند ظالمى را بر او مسلط گرداند و چون دعا كند دعايش به اجابت نرسد و خداوند بر ظلمى كه به وى رسيده اجرش ندهد .
و فرمود : دروغ نكوهيده است جز در دو مورد : دفع شر ظالمان و آشتى دادن دو مسلمان .
و فرمود : كسى كه به بقاء ستمگران راضى باشد در حقيقت وى به معصيت خدا رضا داده است چه خداوند تبارك و تعالى خود را ستوده كه ريشه ستمگران را مى كند آنجا كه فرموده :
(فقطع دابر الذين ظلموا والحمدلله رب العالمين) ; پس ريشه ستمگران كنده شد و ستوده باد خداوند پروردگار جهانيان .
صفوان جمال گويد : روزى به خدمت امام كاظم (ع) رفتم حضرت به من فرمود : اى صفوان همه كارهايت ستوده است جز يك كارت . عرض كردم فدايت گردم آن چه كار است ؟ فرمود : كرايه دادن شترهايت به اين مرد ـ يعنى هارون الرشيد ـ عرض كردم : به خدا سوگند من به وى در عياشيها يا سفرهاى لهو و لعب و شكارش كرايه نداده ام بلكه تنها براى سفر حجش بوده آن هم خود شخصاً با او همراه نبوده ام بلكه غلامان با شتران بوده اند ! فرمود : آيا تو مزدت را از آنها طلبكار مى شوى يا نه ؟ عرض كردم : آرى . فرمود : دوست دارى كه سالم برگردند تا كرايه ات به تو بپردازند ؟ عرض كردم : آرى . فرمود : هر كه بقاء آنها را دوست بدارد خود از جمله آنها به شمار مى آيد و هر كه در زمره آنها باشد از اهل آتش است . صفوان گفت : فوراً رفتم و همه شترانم را فروختم ; اين خبر به هارون رسيد مرا بخواند و گفت : شنيده ام شترانت را فروخته اى ؟! گفتم : آرى. گفت : چرا ؟ گفتم : آخر من پير شده ام و غلامان از عهده اداره كردن آنها برنمى آيند. گفت : خير ، خير ، چنين نيست من مى دانم كه به اشاره چه كسى اين كار كرده اى ، به اشاره موسى بن جعفر بوده . گفتم : مرا با موسى بن جعفر چه كار ؟ گفت : اين سخنان را رها كن به خدا سوگند اگر سابقه دوستى ديرينه ام با تو نبود تو را مى كشتم . (بحار:75/332 ـ 376)
«چرا دست ظالم بر مظلوم باز است»؟
سؤالى است كه بسا براى اشخاص پيش آيد : خداوندى كه خود با ظلم و ظالم مخالف است چگونه در سيطره قدرت او دست ظالم بر مظلوم باز است ؟ پاسخ اينكه خداوند هيچگاه به ظالم در ظلمش يارى نمى كند بلكه گاه به جهاتى و طبق مصالحى او را از ظلم بازنمى دارد و او را به اختيار خويش وامى گذارد كه اين نيز به دو وجه صورت مى گيرد :
گاه به جهت خشمى كه خداوند بر مظلوم گرفته و او را مستحق عذاب و خوارى در اين دنيا مى داند از اين رو او را شايسته اين لطف كه دست ظالم از سر او بردارد نمى داند كه از اين باب است (و كذلك نولى بعض الظالمين بعضاً بما كانوا يكسبون)(انعام:129) و (ان الله لا يغير ما بقوم حتى يغيروا ما بانفسهم) (رعد:11) و حديث ابن عباس كه چون خداوند از قوم و ملتى راضى بود زمام امورشان را به دست نيكان سپارد و چون بر قومى خشم گيرد بدانشان را بر آنها بگمارد . به اين معنى كه جلوگيرى آنها نكند.
و گاه راز ديگرى در كار باشد كه حديث ذيل آن را توضيح مى دهد :
محمد بن اسحاق طالقانى گويد : ما جمعى در حضور ابوالقاسم حسين بن روح (يكى از نواب خاص امام زمان) نشسته بوديم يكى از حضار به وى گفت : سؤالى دارم . فرمود : بپرس . گفت : آيا حسين بن على (ع) دوست خدا بوده ؟ گفت : آرى . گفت : قاتلش دشمن خدا بوده ؟ گفت : آرى. گفت : آيا مى شود كه خداوند دشمن خود را بر دوستش مسلط سازد ؟! حسين بن روح پاسخى مفصل به وى داد كه حاصلش ايناست :
خداوند به هدف ارشاد بشر پيامبرانى از جنس بشر فرستاد كه اگر جز اين بود مردم روى از آنها برمى تافتند و به آنان الفتى نمى بستند و سخنشان را نمى پذيرفتند ولى با اين امتياز كه معجزاتى به همراه آنها فرستاد كه از توان بشر خارج بود ، و اگر چنانچه خداوند آن چنان قدرتى به آنها داده بود كه هميشه غالب مى بودند و كس را چاره آن نبود كه به آنها زيانى رساند مردم آنها را خدا مى پنداشتند ، و ديگر اينكه اطاعت آنها در آن صورت جبرى و قهرى مى بود و اختيار كه موجب استناد عمل به شخص است از ميان مى رفت در صورتى كه خدا مى خواهد مردم به اختيار خويش پس از اتمام حجت او را بندگى كنند و لذا پيامبران و اولياى خدا از اين نظر با ديگران يكسان اند گاه غالب و گاه مغلوبند تا هر كه خواهد تسليم امر خدا بود به قدر كافى دليل و برهان در اختيار داشته باشد و هر كه خواهد هواى دل خود را پيروى نمايد محكوم دليل و حجت باشد . (بحار:44/273)
«از مال و غذاى ظالم استفاده كردن»
حميرى طى نامه اى به محضر امام عصر عجل الله فرجه الشريف نوشت : بسا شود كه جهت كارى به منزل يكى از مسئولين اوقاف كه از سوى حكومت نصب شده وارد مى شوم ، در اين بين سفره مى آورند و او مرا به خوردن غذا مى خواند و اگر نخورم با من دشمن مى شود آيا جايز است غذاى او را بخورم ؟ و مى دانم كه اين شخص در تصرف در اموال وقف پرهيز نمى كند ؟ حضرت در پاسخ نوشت : اگر اين شخص درآمد ديگرى جز اين اموال دارد غذايش را بخور و هديه اش قبول كن و گرنه نه . (بحار:75/382)
ظالِم :
بن عمرو بن سفيان بن جندل دؤلى كنانى، مكنى بابو الاسود، مبتكر علم نحو براهنمائى امير المؤمنين على بن ابى طالب، يكى از فقها واعيان وزمامداران وشعراء ودليرمردان وحاضر جوابان واز تابعين بشمار آمده است. در خلافت عمر به بصره سكونت گزيد وبدوران حكومت امير المؤمنين على (ع) متصدى ولايت آنجا گرديد، كه ابن عباس هنگام انفصال از آن سمت وعزيمتش بحجاز وى را بجاى خويش منصوب داشت وتاشهادت امير المؤمنين در آن سمت باقى بود، در صفين در ركاب آن حضرت بود.
شعرى نيكو داشته كه مجموع اشعار وى در ديوانى بچاپ رسيده است ومشهورترين اشعار او قصيده اى است كه اين بيت از آنست:
لاتنه عن خلق وتاتى مثلهعار عليك اذا فعلت عظيم
وى بسال 69 ق در بصره وفات نمود.(اعلام زركلى)
به «ابوالاسود» نيز رجوع شود.
ظانّ :
گمان برنده. تهمت نهنده. بدگمان.
ظاهِر :
هويدا، آشكارا، مقابل باطن . «واعلم ان لكل ظاهر باطنا على مثاله، فما طاب ظاهره طاب باطنه...» : بدان كه هر ظاهرى را باطنى باشد، وهر آنچه ظاهرش نيكو ، باطنش نيز نيكو وهر چه ظاهرش بد و زشت باشد باطنش نيز زشت وناپاك بُوَد. (نهج : خطبه 153)
هيثم تميمى گويد : امام صادق (ع) به من فرمود : اى هيثم گروهى به ظاهر ايمان آوردند ولى در باطن كافر بودند پس ايمانشان (به ظاهر) آنها را سودى نداد ، و گروهى پس از آنها آمدند و به باطن ايمان آوردند ولى به ظاهر كفر نشان دادند آنها نيز از ايمانشان سودى نبردند ، و ايمان ظاهرى ايمان نباشد جز اينكه با باطن توأم بود و باطن نيز ايمان نباشد مگر اينكه ظاهر نيز به همراه آن باشد . (بحار:72/97)
ظاهر يكى از نامهاى خداوند متعال است، يعنى او تعالى بآيات خود آشكار وهويدا ميباشد.
در سخنان امير المؤمنين (ع) آمده: «الحمد لله ... والظاهر فلا شىء فوقه والباطن فلا شىء دونه» (نهج : خطبه 95). «الحمد لله العلىّ عن شَبَه المخلوقين ، الغالب لمقال الواصفين، الظاهر بعجايب تدبيره للناظرين ...» (نهج : خطبه132) . «الظاهر لا برؤية، والباطن لا بلطافة..» . (نهج : خطبه152)
ظاهِر :
ابن ابى منصور الحاكم . مكنى به ابوالحسن و ملقب به الظاهر لاعزاز دين الله . هفتمين خليفه فاطمى . او در 27 شوال 411 هجرى به جاى پدر به خلافت نشست و در نيمه شعبان سال 427 پس از پانزده سال و نه ماه و هفده روز خلافت درگذشت . مدت عمر وى سى و سه سال بود . و او مردى نيكو سيرت و سائس و نسبت به رعيت منصف و خوشگذران بود و كارها به وزير ابى القاسم على بن احمد الجرجرائى مى رفت ، چه ظاهر مقام كفايت و امانت وى دانسته بود . پس از ظاهر پسر او المستنصر بالله به خلافت نشست . (الكامل ابن اثير چاپ مصر:5/186)
ظاهِر :
ابن محمد بن يوسف غزنوى . اوراست : كتاب مجمل الاسماء كه در پايان سال 561 در دمشق به اتمام رسانيده و آن مشتمل بر ده كتاب است در فنون مختلف : كتاب اول در آفرينش انسان و بيان احوال و اوصاف او . كتاب دوم در شناخت آسمان و آنچه مربوط به شناخت هوا و مافيها است از منازل و بادها و غيره . كتاب سوم در شناخت نام زمين ها و جميع مافيها . كتاب چهارم در اسامى درختان و ميوه ها و زروع . كتاب پنجم در شتر و اوصاف او . كتاب ششم در شناخت سم داران از اسب و استر و غيره . كتاب هفتم در شناخت ذوات الاظلاف (سم شكافتگان = زنگله داران) . كتاب هشتم در پرندگان و درندگان و حشرات و هوام . كتاب نهم در نامهاى صنعتگران و ادوات ايشان . كتاب دهم در شناخت اصناف مردم . در اين كتاب لغات عرب را ياد كرده و سپس به فارسى تفسير كرده است . (كشف الظنون:2/386)
ظاهر بامر الله :
ابو نصر محمد بن احمد، الناصر لدين الله، سى وپنجمين خليفه عباسى، در سال 571 متولد شد، وپدرش در حيات خويش وى را به وليعهدى خود معرفى نمود، وچون پدرش رخت از جهان بست وى پنجاه ودو سال از عمرش ميگذشت، كه چون اكابر او را تهنيت مى گفتند . مى گفت: كاسبى كه بعد از عصر دكان گشايد چه سودى ميتواند بدست آرد؟!
ظاهر در سلخ رمضان سال 622 هـ ق خويشان واركان دولت ومعتبران بغداد چون قاضى القضاة محيى الدين بن فضلان ونقيب طالبيان قوام الدين ابو على موسوى با او بيعت كردند ودر روز دوشنبه غره شوال جامه سفيد بپوشيد وجامه برد پيغمبر(ص) بردوش گرفت ودر شباك قبه مبايعت بنشست و وزير بيرون شباك بر پايه اول منبر بايستاد، واستاد الدار مبارك بن ضحاك برپايه زيرتر، وبدين گونه بيعت او از امراء و اصحاب و ولاة وقضاة ومفتيان بستدند.
ظاهر سيرتى پسنديده داشت، ابن اثير گفته: ظاهر مردى عدالت پيشه ودادگستر بود، وسنت عمرين را اعاده كرد، واگر گفته شود: پس از عمر بن عبد العزيز مانند وى كسى بر اريكه خلافت ننشسته سخنى بگزاف نگفته، وى اموالى مغصوبه را بصاحبانش مسترد ساخت وزندانيان را از زندان رها نمود، ماليات را بقرار پيش از خلافت پدرش بر گردانيد زيرا در عهد ناصر سطح ماليات بزيادت بالا رفته بود، از باب نمونه شهر بعقوبه در زمان پيش از خلافت ناصر ده هزار دينار خراج آن بوده، ودر عهد ناصر به هشتاد هزار رسيد، وى دستور داد بيش از ده هزار از آنها نستانند، لذا چون مردم احساس ترحم كردند شكايت نمودند كه بر اثر فزونى ماليات باغاتمان خشكيده ومزارعمان تباه گشته; وى فرمود تا جز بابت درختان سالم خراج نگيرند.
در شب عيد قربان صد هزار دينار بر علما وصلحا بخشش كرد وميگفت: «الجمع شغل التجار».
سبط ابن الجوزى گفته: روزى ظاهر بخزانه هاى بيت المال سركشى مينمود، خادم به وى گفت: در روزگار پدرانت اين انبارها آكنده بمال بود. وى گفت : خزانه را بدين هدف قرار نداده اند كه پر باشد، بلكه تا در خدمت مردم باشد ومحتويات آن صرف نيازهاى ملت گردد. وسر انجام وى در 13 رجب سال 623 در گذشت، وگويند: حاجبش او را بقتل رسانيد; ومدت خلافت او نه ماه وچند روز بود. (تاريخ الخلفاء وتتمة المنتهى)
ظاهر قرآن :
آنچه كه از مدلول ظاهرى الفاظ قرآن استفاده مى شود اكثر دانشمندان و فقهاى اسلامى حجت دانند و بدان عمل كنند و گروهى اندك از اسماعيليه كه به باطنيه مشهورند و نيز بعضى اخباريين ظاهر قرآن را حجت نگيرند به اين دليل كه ما به باطن آيات و بطون آن (كه مضمون برخى روايات مى باشد) ناآگاهيم ، قائلين به حجيت گويند : در عين حال كه قرآن داراى بطون متعدده مى باشد اشكالى ندارد كه ظاهر آن نيز مراد باشد .
الحق جواز العمل بمحكمات الكتاب نصّا كان او ظاهرا، خلافا للاخباريين، حيث قالوا بمنع الاستدلال بكله، على ما نسب اليهم بعضهم، وقال: ان مذهبهم ان كل القرآن متشابه بالنسبة الينا ولا يجوز اخذ حكم منه الا من دلالة الاخبار على بيانه، وهو الاظهر من مذهبهم، او بالظواهر فقط على ما يظهر من آخر...
وانما نشأ هذا النزاع من جهة بعض الاخبار الذى دل على ان علم القرآن مختص بالمعصومين وانه لا يجوز تفسيره لغيرهم...
والحق القول بجواز العمل، فاما فى الصدر الاول الذى خوطب به المشافهون فلانّ الضرورة قاضية بانّ الله تعالى بعث رسوله(ص) وانزل اليه الكتاب بلسان قومه مشتملا على اوامر ونواهى ودلائل لمعرفته وقصصا عمّا غَبَر و وعد، او وعيد او اخبارا بما سيجىء، وما كان ذلك الاّ لان يفهم قومه ويعتبروا به، وقد فهموا وقطعوا بمراده تعالى من دون بيانه (ص) ، وما جعل القرآن من باب اللغز والمعمّى بالنسبة اليهم، مع ان اللغز و المعمى ايضا مما يظهر للذكى المتامّل من اهل اللسان والاصطلاح، بل اصل الدين واثباته انما هو مبنىّ على ذلك، اذ النبوة انما تثبت بالمعجزة، ومن اظهر معجزات نبينا واجلّها واتقنها هو القرآن، والحق ان اعجاز القرآن هو من وجوه اجلّها واقويها بلاغته لامجرد مخالفة اسلوبه لسائر الكلمات ولا يخفى انّ البلاغة هو موافقة الكلام الفصيح لمقتضى المقام، وهو لا يُعَلُم الاّ بمعرفة المعانى.
مع ان الاخبار الدالّة على جواز الاستدلال به ولزوم التمسك به قريب من التواتر او متواتر; منها ما ذكره اميرالمؤمنين(ع) فى خطبته... والصلاة على نبيّه الذى ارسله بالفرقان ليكون للعالمين نذيرا، و انزل عليه القرآن ليكون الى الحق هاديا وبرحمته بشيرا، فالقرآن آمر زاجر وصامت ناطق، حجة الله على خلقه، اخذ عليهم ميثاقه ... (نهج : خطبه183)
ومنها خبر الثقلين الذى ادّعوا تواتره بالخصوص، فان الامر بالتمسك بالكتاب ـ سيما مع عطف اهل البيت عليه ـ صريح فى كون كل منهما مستقلا بالافادة ... (قوانين:2/393)
از جمله ادلّه حجيت ظاهر كتاب، دو حديث ذيل است:
به امام صادق (ع) عرض شد: كسانى روايت ميكنند كه مراد از خمر وميسر و انصاب و ازلام اشخاص معينى مى باشند ؟ حضرت فرمود : خداوند خلق خود را به كلامى كه معنى آن ندانند خطاب نكند . (بحار:24/300)
در موارد متعدده حضرات ائمه ياران دانشمند خود را در برخى احكام به قرآن ارجاع مى داده اند چنانكه در حديث وضوى جبيره فرمود : «يعرف هذا و اشباهه من كتاب الله» . (وسائل:1/464)
ظاهرى :
مذهب فقهى منسوب به ابى سليمان داود بن على بن خلف اصفهانى متوفى به سال 270 كه به ظاهر آيات و احاديث عمل مى كرد . اين مذهب عبارت است از اخذ به كتاب و سنت و الغاء رأى و قياس و تأويل و اين كلمه گاهى مقابل باطنى آيد ، يعنى مذهب سبعيه و باطنيان :
فاطميّم فاطميّم فاطمىتا تو بدرّى زغم اى ظاهرى
فاطمه را عايشه مايندر استپس تو مرا شيعت مايندرى
شيعت مايندرى اى بدنشانشايد اگر دشمن دختندرى
(ناصرخسرو)
نيارد نظر كرد زى نور علمشكه درد است چشم خرد ظاهرى را
اگر ظاهرى مردمى را بجستىبه طاعت برون كردى از سر خرى را
(ناصر خسرو)
مقابل صوفى نيز آيد و شايد اين معنى از همان لقب داود بن على آمده باشد . قشرى . خشك . رجوع به الأنساب سمعانى و الفهرست ابن النديم و الميزان الشعرانى و دائرة المعارف اسلام شود .
ظئار :
دايه گرفتن زنى يا ماده ستورى را براى طفلى يا بچه ستورى.
ظِئر :
زن شيردار كه بچه ديگرى را شير دهد، ج ،ظئورة در حديث آمده كه چون ابراهيم فرزند رسول خدا (ص) در ايام كودكى از جهان رفت، آن حضرت فرمود: «ان له ظئر فى الجنة»: وى را دايه اى است در بهشت. (نهايه ابن اثير)
عن ابى جعفر (ع) : «لاتسترضعوا الحمقاء، فانّ اللبن يعدى وان الغلام ينزع الى اللبن ـ يعنى الى الظئر ـ فى الرعونة و الحمق» . (وسائل:21/467)
عن سليمان بن خالد عن ابى عبدالله (ع) فى رجل استاجر ظئرا فغابت بولده سنين، ثم انها جاءت به، فانكرته امّه، وزعم اهلها انهم لا يعرفونه، قال: «ليس عليها شىء، الظئر مأمونة». (وسائل:21/469)
ظَئر
، ظِئار : مهربان نمودن، مهربان نمودن زنى يا ماده شترى به بچه اى غيراز فرزندش وبچه خودش. دايه گرفتن زنى يا ماده شترى يا ماده حيوان ديگرى براى كودكى يا بچه شترى.
در سخنان امير المؤمنين (ع) آنجا كه اصحاب خود را توبيخ ميكندـ آمده است: «اظأركم على الحق وانتم تنفرون عنه نفور المعزى من وعوعة الاسد...» شما رابسوى حق معطوف ميدارم ولى شما مانند بز كه از آواز شير رم كند از آن گريزانيد.(نهج : كلام 131)
ظَأم :
با زنى آرميدن. باجناق شدن. باجناق، هم زلف. غوغا.
ظِباء :
جِ ظبى . بمعنى آهوان.
ظُبة :
دم شمشير يا طرف تيزى آن . ج: ظُبى واظبّ .
از سخنان امير المؤمنين (ع) در مقام تشويق وتحريك ياران خود به نبرد در صفين ـ «ونافحوا بالظُبى وصلوا السيوف بالخُطى». (نهج : كلام65)
ظَبى :
آهو .ج: اَظُبّ چون افلس، وظبىّ چون فلوس. مؤنث آن ظبية مثل سجدة. ج: ظَبَيا. وظباء جمع است مر مذكر ومؤنث را.
ظِرّ :
سنگ يا سنگ گرد تيز اطراف . سنگى كه لبه تيزى چون كارد دارد . ج : ظرّان و ظِرّان و ظِرار .
ظَرافت :
زيركى. خوش طبعى. سبكروحى.
|
|
|