back page fehrest page  

ديگر از تأليفات ابوالحسن بيهقى كتابى است به فارسى در نجوم به نام جوامع الاحكام كه نسخ متعدد از آن در ايران يافت مى شود و نفيس ترين آنها ظاهراً نسخه اى است كه در سبزوار وجود دارد و به سال 949 نوشته شده است .

كتاب ديگر بيهقى شرحى است از نهج البلاغه به نام معارج نهج البلاغه . ابوالحسن بيهقى به خواهش جمال المحققين ابوالقاسم على بن حسن الحويفى النيشابورى به نوشتن اين كتاب اقدام كرده و ابوالقاسم پيش از تمام شدن كتاب وفات يافته است و بيهقى كتاب را همچنان به نام او موشح داشته و آن را به كتابخانه ملك النقباء على بن محمد بن يحيى حسينى تقديم كرده است .

از مؤلفات بيهقى نسخه ديگرى موجود است كه كمتر كسى از آن اطلاع دارد و آن جلد اول لباب الانساب است كه در كتابخانه مدرسه سپهسالار موجود ولى اشتباهاً به نام نهاية الأنساب ضبط شده است . بيهقى اين كتاب را به نام ابوالحسن على بن محمد ابن يحيى علوى در اواخر جمادى الآخره سال 558 هجرى شروع و پس از سه ماه به اتمام رسانده است . لباب الانساب مشتمل است بر مطالب سودمند و نكات تاريخى مهم و دانستنى . و نيز از جمله كتب بسيار معروف بيهقى ذيلى بوده بر تاريخ يمينى به نام مشارب التجارب و غوارب الغرائب و مشتمل بوده است بر وقايع تاريخى ايران در مدت صد و پنجاه سال از همانجا كه تاريخ يمينى ختم مى شود يعنى از حدود سال 410 الى حدود 560 هجرى و به عبارة اخرى شامل بوده است تقريباً تاريخ تمام دوره غزنويه و تمام دوره سلجوقيه و نيمه اول دوره خوارزمشاهيه را . ياقوت در معجم الادباء مكرر از اين كتاب نقل كرده است همچنين ابن اثير در تاريخ كامل و ابن ابى اصيبعه در طبقات الاطباء و عطاملك جوينى در تاريخ جهانگشا هر كدام فقراتى از اين كتاب نقل كرده اند و حمدالله مستوفى در ديباچه تاريخ گزيده آن را از مآخذ خود مى شمرد و از اينجا معلوم مى شود كه اين كتاب بطور قطع تا اواسط قرن هشتم موجود بوده است .

ديگر از تأليفات بيهقى ذيلى بوده است بر دمية القصر باخرزى موسوم به وشاح دمية القصر يا اختصاراً وشاح الدمية در تراجم احوال شعراء عصر خود ، ياقوت در معجم الادباء مكرر از اين كتاب نقل كرده و ابن خلكان نيز در ترجمه حال باخرزى اشاره بدان نموده ، حاجى خليفه اين كتاب را به نام وشاح دمية القصر و لقاح روضة العصر ذكر كرده و گويا نام كامل كتاب همين بوده است .

ديگر از تأليفات بيهقى كتابى بوده است در امثال عرب موسوم به غرر الامثال و دررالاقوال در دو جلد كه به قول حاجى خليفه مأخذ مجمع الامثال ميدانى اين كتاب بوده است ولى ظاهراً اين سهوى است واضح از حاجى خليفه كه منشاء آن عدم اطلاع از عصر بيهقى بوده است ، چه بيهقى به تصريح خود او در مشارب التجارب (به نقل ياقوت از او در معجم الادباء) از شاگردان ميدانى بوده و دو كتاب السامى فى الاسامى و مجمع الامثال را نزد خود مؤلف يعنى ميدانى درس خوانده بوده است و علاوه بر اين بيهقى قريب پنجاه سال پس از ميدانى در حيات بوده چه فوت ميدانى در 518 و فوت بيهقى در 565 بوده است . (مقدمه تاريخ بيهق مصحح آقاى بهمنيار)

ظهيرالدين :

طاهر بن محمد الفاريابى مكنى به ابوالفضل ملك الكلام و صدرالحكماء .

دولتشاه سمرقندى در تذكره گويد : شاعرى است به غايت اهل و فاضل و در شاعرى مرتبه عالى دارد چنانكه بعضى از اكابر و افاضل متفقند كه سخن او نازكتر و با طراوات تر از سخن انورى است و بعضى قبول نكرده اند و از خواجه مجدالدين همگر فارسى در اين باب فتوى خواسته اند ، او حكم كرده كه سخن انورى افضل است فى كل حال . در شيوه شاعرى مشاراليه است و در علم و فضل بى نظير بوده . اصل او از فارياب است اما در روزگار اتابيك قزل ارسلان بن اتابيك ايلدگز به عراق و آذربايجان افتاده و مداح قزل ارسلان بوده و خواجه ظهير شاگرد استاد رشيدى سمرقندى است كه قصه مهر و وفا به نظم آورده و داد سخنورى در نظم آن داستان داده و در باب خواجه ظهيرالدين بزرگان گفته اند :
ديوان ظهير فاريابىدر كعبه بدزد اگر بيابى

و عوفى گويد : در دولت اتابيك ابوبكر آسايشها يافت و چنين شنيدم از بزرگى كه شبى در مجلس اتابيك ابوبكر اين رباعى بگفت :
اى ورد ملائكه دعاى سر توسر نيست زمانه را به جاى سر تو
با دشمن تو نيام شمشير تو گفتسرّ دل من باد قضاء سر تو

تمامت ديوان ظهير مطبوع و مصنوع است و شعر او لطفى دارد كه لطف او هيچ شعر ديگر ندارد .

وفات ظهير در 598 هجرى در تبريز بود از ممدوحين وى حسام الدين اردشير بن علاءالدوله حسن از طبقه دوم ملوك آل باوند (567 ـ 602) و طغانشاه حاكم نيشابور (569 ـ 581) و محمد بن ايلدگز و قزل ارسلان و نصرة الدين ابوبكر از اتابكان آذربايجان را مى توان نام برد . خاقانى و جمال الدين عبدالرزاق كه تركيب بند مفصل و شيوائى در مدح ظهيرالدين فاريابى كه او نيز در ستايش جمال الدين ابياتى گفته دارد از معاصرين ظهير هستند . از اشعار اوست :

سپيده دم كه شدم محرم سراى سرورشنيدم آيت توبوا الى الله از لب حور
به گوش جان من آمد نداء حضرت قدسكه اى خلاصه تقدير و زبده مقدور
جهان رباط خرابست بر گذرگه سيلگمان مبر كه به يك مشت گل شود معمور
بر آستان فنا دل منه كه جاى دگربراى عشرت تو بركشيده اند قصور
مگر تو بى خبرى كاندرين مقام تو راچه دشمنان حسودند و دوستان غيور
بكوش تا به سلامت به مأمنى برسىكه راه سخت مخوفست و منزلى بس دور
ببين كه تا چه نشيب و فراز در پيش استزآستان عدم تا به پيشگاه نشور
تو را مسافت دور و دراز در پيشستبدين دو روزه اقامت چرا شوى مغرور
تو در ميان گروهى غريب مهمانىچنان مكن كه به يكبارگى شوند نفور
ببين كه تا شكمت سير و تنت پوشيدستچه مايه جانورند از تو خسته و رنجور
چه بارهاست زتو بر تن سوام و هوامچه داغهاست ز تو بر دل وحوش و طيور
بدشت جانورى خار مى خورد غافلتو تيز مى كنى از بهر سلب او ساطور
كناغ چند ضعيفى زخون دل بتندبه محفل آرى كين اطلس است و آن سيفور
بدان طمع كه دهان خوش كنى زغايت حرصنشسته اى مترصد كه قى كند زنبور
زكرم مرده كفن بركشى و در پوشىميان اهل مروت كه داردت معذور
به وقت روز شود همچو صبح معلومتكه با كه باخته اى عشق در شب ديجور
به باده دست ميالاى كان همه خونستكه قطره قطره چكيدست از دل انگور
دل مرا چو گريبان گرفت جذبه حقفشاند دامن همت به خاكدان غرور
بشد ز خاطرم انديشه مى و معشوقبرفت از سرم آواز بربط و طنبور
زهر چه كردم و گفتم كنون پشيمانمبجز دعا و ثناء خدايگان صدور
وزير مشرق و مغرب نصير دولت و دينكه باد رايت عاليش تا ابد منصور
نه بر حديقه فكرش وزيده باد غلطنه بر صحيفه عزمش نشسته گرد فتور
زطول و عرض جهان كمال او صدرهمهندسان خرد معترف شده به قصور
نشسته در دل و چشم ملوك هيبت اوچنانك صولت مى در طبيعت مخمور
زهى دقايق لطفت خفى چو جرم سهاو ليك گشته چو خورشيد در جهان مشهور
صرير كلك تو در كشف مشكلات جهانچنانكه نغمه داود در اداء زبور
به زير دامن افلاك خلقت آن مجمركه كرد جيب افق را پر از بخار بخور
به گرد خطه اسلام حفظت آن خندقكه مى نيابد شعرى بر او مجال عبور
سوى حريم خلافت تو را همان آتشنموده راه كه اول كليم را سوى طور
تو روى به اعلمى كرده اى كه رايت صبحبه زير سايه آن گم شود به وقت ظهور
تو را به حبل متين است اعتصام چه باكاگر گسسته شود رشته سنين و شهور
چراغ بخت تو زان شمع برفروخته اندكه آفتاب به پروانه خواهد از وى نور
نهال جاه تو زآن حوض يافتست نماكه از ترشح او حاصل آمدست بحور
فراست تو چو افكند نور بر عالمنماند در تتق غيب هيچ سر مستور
هماى همت تو گرد نان گردون رازعجز و ضعف چو عصفور ديد و ما العصفور
هميشه تا نتوان كرد حصر دور فلكتو را چو خور به فلك باد عمر نامحصور
صلاح ملك و ملل بر عنايتت مبنىدوام دين و دول بر كفايتت مقصور

قصيده :

تا غمزه تو تير جفا بر كمان نهادخوى تو رسم خيره كشى در جهان نهاد
بس جان نازنين كه بلا را نشان شدهزآن تيرها كه غمزه تو در كمان نهاد
صبرى كه در ميان غمم دستگير بوداز دست محنت تو قدم بر كران نهاد
عيبى كه چشم عقل بدوزد زتيرگىدست زمانه در سر زلفت عيان نهاد
وانديشه اى كه گم شود از لطف در ضميرگردون به راز با كمرت در ميان نهاد
بر ره نشسته ديده كه تا چون وفا شودآن وعده ها كه لطف تو در گوش جان نهاد
در خط شوم زسبزه خط تو هر زمانتا لب چرا بر آن لب شكر فشان نهاد
بر سر زنم زغيرت زلفت گه از چه روىسر بر كنار تازه گل و ارغوان نهاد
اينگونه مشكلات كه در راه عشق تستدل بر وفاى عهد تو مشكل توان نهاد
دانم يقين كه نشكند الا ثناى شاهمهرى كه عشوه تو مرا بر زبان نهاد
منت خداى را كه بنام خدايگانبر چرخ پير مسند بخت جوان نهاد
دست زمانه گوهر شاهى به فال نيكدر آستين حكم قزل ارسلان نهاد
شاه جهان مظفر دين خسرو عجمكز فخر پاى بر سر هفت آسمان نهاد
در تنگناى بيضه تدبير عدل اونقاش طبع صورت مرغ شبان نهاد
قدرش ركاب با فلك اندر ركاب شدفرمانش با زمانه عنان در عنان نهاد
اى صفدرى كه در صف هيجا تو را خردهمتاى پيل جنگى و شير ژيان نهاد
از انتقام عدل تو با ضعف خويش كبكدر چشم باشه و دل باز آشيان نهاد
چشم بنفشه صورت قهرت به خواب ديدسر چون عدوت بر سر زانو از آن نهاد
بر بام هفت قطعه گردون هزار شبحزم تو پاى بر زبر پاسبان نهاد
تو بى قرينى از همه اقران از آن قبلنامت زمانه خسرو صاحبقران نهاد
دستت سبك مخالف دين را بباد دادزان بادها كه در سر گرز گران نهاد
جاه تو اسب بر سر مهر سپهر تاختجود تو داغ بر دل دريا و كان نهاد
جز سرمه اجل نبرد حسرتى كه دهردر چشم دشمن تو به نوك سنان نهاد
آن سر كه چرخ از سر تكليف برگرفتدر امتثال حكم تو بر آستان نهاد
تا در قبول عقل نيايد كه آدمىدل بر بقاء مملكت جاودان نهاد
جاويد زى كه نوبت ملك تو را قضادر وجه دفع فتنه آخر زمان نهاد

همو راست :
شرح غم تو لذت شادى به جان دهدلعل لب تو طعم شكر در دهان دهد.
طاووس جان به جلوه درآيد زخرمّىگر طوطى لبت به حديثى زبان دهد.
شمعيست چهره تو كه هر شب زنور خودپروانه عطا به آسمان دهد.
خلقى ز پرتو تو چو پروانه سوختندكس نيست كز حقيقت رويت نشان دهد.
زلفت به جادوئى ببرد هر كجا دليستوانگه به چشم و ابروى نامهربان دهد.
هندو نديده ام كه چو تركان جنگجوىهر چه آيدش بدست به تير و كمان دهد.
جز زلف و چهره تو نديدم كه هيچ كسخورشيد را زظلمت شب سايبان دهد.
مقبل كسى بود كه زخورشيد عارضتهجرانش تا به سايه زلفت امان دهد ؟.
گر در رخم بخندى بر من منه سپاسكان خاصيت همى رخ چون زعفران دهد.
وقتست اگر لب تو به عهد مزورىبيمار عشق را شكر و ناردان دهد.
مائيم و آب ديده كه سقاى كوى دوستصد مشك ازين متاع به يك تاى نان دهد.
و آن طاقت از كجا كه صدائى زدرد دلدر بارگاه خسرو خسرو نشان دهد.
فرياد من زطارم گردون گذشت و نيستامكان آن كه زحمت آن آستان دهد.
نه كرسى فلك نهد انديشه زير پاىتا بوسه بر ركاب قزل ارسلان دهد.
در موضعى كه چون دم روح القدس زبادنصرت هماى رايت او را روان دهد.
تيغش ز كله سر بى مغز دشمناننسرين چرخ را چو هما استخوان دهد.
در برگ ريز عمر عدو صرصر اجلنوروز را طبيعت فصل خزان دهد.
و اطراف باغ معركه را تيغ آب رنگاز خون كشتگانش گل و ارغوان دهد.
تر دامنى دشمنش از روى خاصيترنگ از برون جوشن و برگستوان دهد.
راه نجات بسته شود بر زمين چنانكمرگ از حذر عنان به ره كهكشان دهد.
هر سر گرانئى كه كند خصم تو به عمربازوش وقت حمله به گرز گران دهد.
اى خسروى كه حفظ تو هنگام اهتمامگوگرد را زصولت آتش امان دهد.
هرجا كه رأيت از در تدبير در شودتقدير بر وساده حكمش مكان دهد.
پيرند چرخ و اختر و بخت تو نوجوانآن به كه پير نوبت خود با جوان دهد.
فرّ هماى سلطنت آنرا بود بحقكش حكم تو بسايه چترش امان دهد.
هر آهنى كه در سر چوبى كنند راستچون رمح تو چگونه قرار جهان دهد.
اعجاز موسوى ندهد هر كجا كسىچوبى شعيب وار بدست شبان دهد.
صد قرن بر جهان گذرد تا زمام ملكاقبال در كف چو تو صاحبقران دهد.
در رزم رستمى تو و در بزم حاتمىگردون تو را عنان قزح بهر آن دهد.
با بحر برزنى چو بدستت قدح نهدوز مهر كين كشى چو بدستت عنان دهد.
هر كو چو تيغ با تو زبان آورى كندقهرت جواب او به زبان سنان دهد.
بر گرد بارگاه تو كيوان به شب بتافتتا روز بوسه بر قدم پاسبان دهد.
شاها خلايق از تو عزيز و توانگرنددرويشيم سزد كه به دست هوان دهد ؟.
پوشيده زهره جامه زربفت و مشترىمحتاج خرقه ايست كه در طيلسان دهد.
در عهد چون تو شاهى كز فضله سخاتهر روز چرخ را تب دريا و كان دهد.
شايد كه بعد خدمت يكساله در عراقنانم هنوز خسرو مازندران دهد.
تا آسمان چو كسوت شب را رفو كندگه از شهاب سوزن و گه ريسمان دهد.
بادى چنانكه كسوت عمر تو را قضايك سر طراز مملكت جاودان دهد.

(لباب الألباب:2/298 و تذكره دولتشاه:109).

ظَهيرة :

نيمروز كه سخت گرم باشد . ج: ظهائر ، (وحين تضعون ثيابكم من الظهيرة). (نور:58).

back page fehrest page