fehrest page next page

« ذ »

ذ:

حرف نهم از حروف هجاء عرب و يازدهم از الفباى فارسى . و در حساب جمل آن را به هفتصد دارند . و نام آن ذال است و گاه جهت دقّت ضبط ، ذال معجمه گويند . از حروف روادف و شمسيّه و مصمّته است.

ذا:

از اسماء اشاره است براى مفرد مذكر قريب . تثنيه آن ذان و ذين و جمع آن از غير صيغه، اُولاء باشد.

ذا:

صاحب. از اسماء ستّه است كه اعرابشان به حروف است: نصباً به الف و رفعاً به واو و جرّاً به ياء.

ذا:

موصول بمعنى الّذى ; چون: «من ذا رأيت و ماذا رأيت».

ذائب:

اسم فاعل است از ذوب: گدازان، گدازنده.

ذائع:

اسم فاعل است از ذيع و ذيوع: شايع ، منتشر، پراكنده.

ذائِقة:

مؤنث ذائق و اسم فاعل از ذوق: چشنده. (كلّ نفس ذائقة الموت) : هر كس چشنده مرگ است . (آل عمران: 185)

ذابّ:

اسم فاعل از «ذَبَّ» : مدافع، دافع، دفاع كننده.

اميرالمؤمنين (ع) ـ در تظلّم از قريش ـ : «... فنظرت فاذا ليس لى رافد و لا ذابّ و لا مساعد» . (نهج : خطبه 117)

ذابِح:

سر برنده.

ذابِل:

پژمرده. ج : ذُبُل و ذُبَّل.

ذات:

مؤنث ذو، صاحب، خداوند . امرأة ذات مال: زنى مالدار. اعرابش به حركت است، به خلاف «ذو» مذكّر كه به حروف است.

ذات:

خود چيز، كنه، حقيقت، مقابل صفت. و منه: «تفكّروا فى آلاء الله و لا تتفكّروا فى ذاته». الامر الّذى تستند اليه الاسماء و الصّفات. (و هو عليم بذات الصّدور) يعنى خداوند دانا است به خود سينه ها (دلها) و درون و مضمرات آنها. (مجمع البحرين)

ذات اطلاع:

نام منطقه اى در شام. پيغمبر اسلام (ص) به سال هشتم هجرى كعب بن عمير را در رأس سپاهى بدانجا به منظور ابلاغ پيام اسلام فرستاد كه وى و همراهانش همه به قتل رسيدند. (بحار:21/184)

ذات الامر:

موضعى در حوالى مدينه طيبه كه يكى از غزوات رسول خدا (ص) در آن واقع شد .

بلعمى در ترجمه طبرى آرد، در ذكر خبر غزو ذات الامر و كشتن كعب بن الاشرف : پس به نزديك پيغمبر (ص) خبر آوردند كه گروهى از عرب از بنى سليم و بنى غطفان گرد آمده اند به جايگاهى كه ذى امر خوانند . پس آن حضرت ترسيد كه ايشان بر مدينه شبيخون كنند و بر پنج روزه راه بودند از مدينه. پيغمبر (ص) اول ماه صفر بر ايشان تاختن كرد و ايشان چون خبر آمدن او بشنيدند ، بگريختند . و چون پيغمبر (ص) به آنجا رسيد كس را نيافت و آخر ماه صفر به مدينه باز آمد و به ماه ربيع الاول در مدينه ببود و بدين ماه اندر، دختر خود را ـ نام او ام كلثوم ـ به زنى به عثمان داد ، كه رقيه نمانده بود و اين دختر ديگر بدو داد و عثمان به دو دختر داماد آن حضرت بود ، پس به ماه ربيع الاول كس فرستاد كه كعب بن الاشرف را بكشتند ، كه از وى بسيار آزارها داشت و بى حرمتيها كرده بود و گفته بود ، و اين كعب بن اشرف مردى بود از جهودان بنى النضير و مهتر و سخن روا بود و بر آن حصار بنى النضير حكم داشتى و خرماستانى داشت و او را هر سال گندم بسيار آمدى و خرما بسيار و مردمان را به سلف دادى و خواسته بسيار ازين معاملت كرده بود ; و مردى بود فصيح شاعر كه پدرش از قبيله بنى طى بود و مادرش از بنى النضير ، و آن روز كه زيد بن حارثه از بدر به مدينه آمد به بشارت ، كعب بن اشرف در مدينه بود و زيد همى گفتى كه : «از قريش ، فلان و فلان را بكشتند» . و مهتران را نام مى برد. كعب بن اشرف گفت: «اين نشايد بودن». و اين همه خويشان وى بودند چون خبر درست شد، او به مكه شد و مردمان را تعزيت كرد و شعر و مرثيه گفت و پيغمبر(ص) و مسلمانان را هجو كرد و باز به مدينه آمد. و پيغمبر را خبر آمد كه او به شعر اندر، هجو گفته است. وهرگه به مدينه آمدى، گفتى: «بگرييد، تا مردمان پندارند كه محمد نمانده است، تا دين او را بقا نبود»، اين سخن به آن حضرت همى رسيد، يك روز اندر ميان انصار نشسته بود و حديث كعب بن اشرف همى كردند . پيغمبر (ص) از وى بناليد و گفت : «كيست كه تن خود به خداى بخشد و او را بكشد» ؟ . مردى از انصار ـ نام او محمد بن مسلمه ـ برخاست و گفت : «يا رسول الله ! من بروم و او را بكشم». پيغمبر (ص) بر او دعا كرد و سه روز بر آمد و آن حضرت چشم همى داشت كه برود ، و چون نرفت ، او را گفت : «چرا نرفتى» ؟! گفت : «يا رسول الله ! سه روز است كه نان نخورده ام ازين غم» . گفت : «چرا ؟!» گفت : «زيرا كه ز

مردى بود از انصار ، نام وى سلكان و كنيت او ابو نايله و با محمد بن مسلمه دوست بود و با كعب شير خورده بود و هرگه كه كعب به مدينه آمدى ، به خانه وى فرود آمدى و وى را دوست داشتى و بر وى ايمن بودى ، محمد بن مسلمه سوى وى شد و وى را ازين كار آگاه كرد و گفت : «اگر تو با من يار باشى ، اين كار بتوانم كردن و دل پيغمبر خداى را خوش كردن» . ابونايله اجابت كرد و گفت : «ديگر ياران بايد» .

پس هفت تن از انصار ، يار شدند و بنشستند و تدبير كار كردند كه چگونه كنند . چون تدبير راست شد ، به نيت رفتن بيامدند و وقت نماز خفتن ، رسول خداى (ص) را آگاه كردند كه ما مى رويم و ما را سخنانى چند بايد گفتن به غيبت تو . پيغمبر (ص) تا بقيع با ايشان برفت پس گفت: «بسم الله . برويد و زود باز گرديد» .

ايشان برفتند تا بحصار كعب شدند . چون به نيم فرسنگى رسيدند ، پيش حصار ، خرماستانى بود و حصار بنى نضير ، برابر بود و گرداگرد حصار اندر ، جهودان بودند و ايشان برفتند و بشب اندر حصار كعب شدند و كعب به نو زنى كرده بود و با زن بر بام حصار خفته بود ، ابو نايله ياران را به راه بنشاند و خود با سلاح به در حصار آمد و كعب را بانگ كرد ، كعب بيدار شد و وى را بشناخت و پاسخ داد و سر فرو كرد ، ابونايله گفت : «سخنى با تو دارم» . گفت: «بدين وقت تو را با من چه سخن است» ؟! گفت: «آمده ام تا با تو مشورت كنم به كارى اندر . اگر توانى ، فرود آى و اگر نتوانى ، باز گردم». كعب برخاست كه فرود آيد زن دامن وى بگرفت و گفت : «مشو» . كعب گفت : «اين برادر من است با من شير خورده ، و دَرِ او شب و روز بر من گشاده است و اگر من دَرِ خويش بروى ببندم ، زشت بود و من هرگز از در وى باز نگشتم» . زن گفت : «مرو كه شب است و ندانى كه چه شود» . گفت: «بر وى ايمن ترم كه بر تن خويش» . زن دست از دامن او بازداشت . كعب گفت: «لو دعى الفتى بطعنة فقد اجاب» و اين مثل عرب است كه اگر جوانمرد را بكشتن خوانند ، اجابت كند . و اين مثل را كعب از گستاخى و دليرى گفت و ندانست كه آن خود ، حقيقت است و آنچه به زبانش رفت ، راست خواهد بود . پس چون از حصار بيرون شد ، ابونايله گفت : «آگاه باش اى برادر ، كه آمدن من از مدينه بدان بود كه اين محمد شوم است و در همه زمين ما قحط و تنگى افتاد و طعام نيست شد» . كعب دست به ريش فرود آورد و گفت : «من پسر پدر خويشم . شما را گفتم كه اين را خيرى نيست و اين كار وى را اصلى نيست» . ابونايله گفت : «مردمان را همه پديد آيد سخن تو و من خاصه گرسنه شده ام و به در تو آمده ام ، بدان كه تا مرا لختى گندم دهى يا خرما ، تا من به سر عيالان روم و هر چه خواهى گروگان دهم . ديگر ياران با منند ، بدين خرماستان نشسته و شرم داشتند بر تو آمدن ، كه من فراز و آمدم تا بگويم كه مرا اجابت كنى» . كعب گفت : «مرا بسى طعام نمانده است ، و ليكن نتوانم ترا بيازردن» . ابونايله گفت : «ما شب بدان آمديم تا اگر اجابت كنى ، كسى اين حال نداند» . كعب گفت : «اجابت كردمت ، و ليكن خواهم كه فرزندان به من گروگان كنى» . ابونايله گفت : «ما را رسوا خواهى كردن ميان مردمان؟ ، ما گروگان سلاحها آورده ايم تا پيش تو گروگان كنيم و سلاح ، تو را بهتر بود» . كعب گفت : «روا باش

ذات اَنواط :

انواط جمع نوط باشد ، چنان كه نياط ، و آن هر چيزى باشد كه از چيزى درآويزند ، و ذات انواط نام درختى به جاهليت قريش را چون بت ، معبودى كه همه ساله به روزى معين بر وى گرد آمدند و سلاح خود را بدان مى آويختند و بر آن طواف مى كردند و قربانهاى آورده ذبح مى نمودند . در فتوح آمده است كه به روز حنين ، مسلمانان به رسول اكرم (ص) گفتند: «اجعل لنا ذات انواط» يعنى : ما را نيز ذات انواطى مقرّر فرماى . (امتاع الاسماع به نقل لغت نامه دهخدا)

حارث بن مالك مى گويد : كفار قريش و ديگران از عرب را درخت سبز بزرگى بود كه آن را «ذات انواط» مى گفتند ، و هر سال به زيارت آن درخت مى رفتند ، و اسلحه خود را بر آن مى آويختند و آنجا قربانى مى كردند و يك روز را نزد آن درخت مى ماندند ، ما نيز در حالى كه تازه از دوران جاهليت بيرون آمده بوديم ، با رسول خدا(ص) رهسپار «حنين» شديم و در بين راه به درخت سدرى سرسبز و بزرگ برخورديم و از اطراف و جوانب فرياد زديم كه اى رسول خدا ! چنان كه مشركان عرب «ذات انواط» دارند براى ما نيز «ذات انواط» قرار بده . رسول خدا گفت : الله اكبر ! به خدا قسم همان سخنى را گفتيد كه قوم موسى به موسى گفتند (اجعل لنا الهاً كما لهم آلهة) : براى ما نيز خدائى (بتى) مقرر دار چنان كه آنها دارند . موسى در پاسخ آنها گفت : «شما مردمى نادانيد» (اعراف:138) . اين روش گذشتگان بود ، شما هم اكنون بدان روش مى رويد . (سيره ابن هشام:4/84 ، امتاع الاسماع:1/43)

ذات البروج:

داراى برجها. سماء ذات البروج كه در قرآن آمده ، مفسران گفته اند: «مراد از برجهاى آسمان، منازل آفتاب و ماه يا بروج دوازده گانه است» .

ذات الجنب:

نوعى بيمارى پهلو كه توليد تب و سرفه و سينه پهلو كند. از حضرت رسول (ص) آمده كه : «هر كه سداب بخورد و سپس بخوابد ، از ذات الجنب ايمن باشد» .

از امام صادق (ع) نقل شده كه : «اگر تبدار در شب دو يا سه مثقال تخم كتونى بنوشد ، در آن بيمارى از ذات الجنب ايمن باشد» . (بحار: 66 / 241 و 62 / 220)

ذات الرّجع:

(و السّماء ذات الرّجع)(طارق: 11). مفسّران گفته اند: «يعنى آسمان داراى باران . از اين جهت باران را رجع گويند كه باران پيوسته تكرار مى شود و باز مى گردد. و به قولى خورشيد و ماه مراد است، كه همواره در گردش و رفت و برگشت مى باشند» .

ذات الرّقاع:

نوعى استخاره. به «استخاره ذات الرّقاع» رجوع شود.

ذات الرّقاع:

نام يكى از غزوات پيغمبر اسلام است . اين غزوه به سال ششم هجرت رخ داد ; و سبب آن بود كه به مدينه خبر رسيد: قبيله غطفان و بنى محارب و انمار به قصد مدينه تجهيز لشكر كرده اند . پيغمبر (ص) ابوذر را به سرپرستى مدينه گماشت و در نيمه جمادى الاولى با چهارصد يا هشتصد نفر عازم نجد شد ، تا به محل نخله رسيد و در ذات الرّقاع منزل گزيد. چون آنها خبردار شدند ، هولى عظيم در دلشان بيفتاد و همگى فرار كردند و بر سر كوهها جاى گزيدند و از فرط دهشت و خوف بسيارى از زنان خود را به جاى گذاشتند. مسلمانان رسيدند و زنان را برده گرفتند . در اين وقت هنگام نماز شد و مسلمين بيم داشتند كه چون به نماز بپردازند دشمن بر آنها بتازد ; لذا پيغمبر (ص) نماز خوف گزارد. در وجه تسميه اين غزوه به ذات الرّقاع ، چند وجه گفته اند . از جمله اينكه آن كوههائى را كه پيغمبر در كنار آنها فرود آمده بود از جهت رنگهاى مختلف سياه و سفيد ذات الرّقاع مى گفتند . و يا اينكه چون اصحاب در اثر پياده روى پاهايشان زخم شده بود ، وصله هاى متعدّدى به پاهاى خويش بسته بودند، و يا درختى را كه منزلگاه پيغمبر در كنار آن بود ، به اين نام مى ناميدند. (بحار و منتهى الآمال)

ذات السّلاسل:

نام يكى از غزوات پيغمبر اسلام. اين غزوه به سال هشتم هجرت پس از جنگ موته پيش آمد ; و آن چنان بود كه دوازده هزار تن از وادى يابس (پنجاه منزلى مدينه) به سرزمين شام منطقه بنى جذام گِرد آمده ، عازم حمله به مدينه شدند . جبرئيل به پيغمبر (ص) خبر داد، حضرت لشكرى را به فرماندهى يكى از اصحاب بدان سوى اعزام داشت، آنان چون به وادى رسيدند و انبوه جمعيت دشمن را ديدند كه با شمار لشكر خود متناسب نيست، بازگشتند . بار ديگر رياست لشكر را به شخص ديگر از اصحاب داد . وى نيز جنگ نكرده بازگشت . اين بار على را فرمان داد . چون به وادى رسيدند ، حضرت آنها را به اسلام دعوت كرد ; نپذيرفتند . شب در آنجا بماندند و بامدادان پس از اداى فريضه صبح ، در تاريكى بر آنها تاختند . مردان جنگى آنها را كشتند . زنان و فرزندانشان را اسير و اموالشان را به غنيمت گرفته ، به مدينه بازگشتند. سوره عاديات كه در آيات آن به خصوصيات اين جنگ اشاره شده بدين مناسبت نازل شد. و از اين جهت اين جنگ را ذات السّلال ناميدند كه مردان اسير اين جنگ را به زنجير بستند. (منتهى الآمال و بحار)

ذات الصَّدع:

زمينى كه روئيدن گياه و جوشيدن آب در آن، آن را شكافته باشد. زمين شكافته شده به رويش گياه و نبع و جوشش آب.

ذات العِماد:

اين كلمه در صفت ارم در قرآن كريم آمده است . ذات العماد يعنى صاحب ستونها يا صاحب بناهاى بلند. (غياث اللّغات)

ذات الفُضُول:

نام زره پيغمبر اسلام، كه در آن سه حلقه نقره بوده: يكى از پيش رو و دو از پشت. گويند: «بدين جهت ذات الفضول مى گفتند ، كه در آن گشادگى بوده است» . (مجمع البحرين)

ذات النّطاقين:

لقب اسماء دختر ابوبكر و همسر زبير بن عوام و مادر عبدالله زبير كه در وجه اين لقب گفته اند : «هنگامى كه پيغمبر (ص) عازم هجرت از مكه به مدينه شد ، وى توشه راه حضرت را آماده كرد و پارچه اى را كه به كمر بسته بود ، دو نيمه ساخت : نيمى را جهت سفره پيغمبر(ص) و نيم ديگر را آويز مشك آب آن حضرت كرد و پيغمبر (ص) او را ذات النّطاقين (داراى دو كمر بند) لقب داد» .

وى زنى با شجاعت و با شهامت بود كه چون حجّاج ، عبدالله را در مكّه محاصره كرد و منجنيق به كعبه بست و كار بر عبدالله تنگ آمد ، حجّاج به وى پيغام فرستاد كه : «تسليم شو تا تو را امان دهم و به نزد عبدالملك فرستم» . وى با مادر مشورت كرد . مادر او را از تسليم شدن منع نمود و گفت: «تو بايد چون حسين بن على (ع) بجنگى تا كشته شوى و تسليم دشمن نگردى» ، زره را به اندام فرزند پوشانيد و او بجنگيد تا كشته شد . حجّاج جسد او را به دار آويخت . روزى حجاج اسماء را بر جسد به دار آويخته فرزندش عبور داد كه ببيند چه مى گويد . چون چشمش به جسد فرزند افتاد ، هيچ گريه نكرد و گفت: «آيا وقت آن نشده كه اين سوار از اين مركب پياده شود» ؟

وى در سال 74 بمُرد.

ذات اليد:

ملك يد، مال، مملوك، دارائى.

ذات عادت:

زنى كه خون حيض ماهيانه اش منظم باشد ; در قبال مضطربه و مبتدئه.

ذاتىّ:

منسوب به ذات. گوهرى، جِبِلّى، غريزى، اصلى. آنچه از صفات كه جزء ماهيّت باشد، مانند : ناطق نسبت به انسان . مقابل عَرَضى كه خارج ماهيّت است، مانند : ضاحك نسبت به انسان.

ذاتيّات:

جِ ذاتىّ ، مقابل عرضيّات، ذاتيات انسان: صفاتى كه جزء سرشت انسان باشند . تنزيلا: صفاتى كه ملازم او باشند. امام صادق (ع): «سه خصلت است كه با خوى آدميان آميخته گشته: حسد و حرص و شهوت». (بحار: 78 / 234)

ذارِيات:

جِ ذارية، بادهاى برافشاننده، بادها كه چيزها را ببرد. (و الذّاريات ذروا): سوگند به بادها كه سخت بپراكنند. (ذاريات: 1)

ذاريات:

پنجاه و يكمين سوره قرآن، كه مكىّ و مشتمل بر 60 آيه است. از امام صادق (ع) روايت شده كه : «هر كه اين سوره را در روز يا شب خود بخواند خداوند امر معيشت او را سامان بخشد و او را روزى وسيع دهد و قبرش به چراغى روشن نمايد كه تا روز حشر فروزان باشد». (مجمع البيان)

ذارِية:

باد بر افشاننده. ج : ذاريات.

ذاك:

اسم اشاره به مذكر بعيد است . آن.

ذاكِر:

ياد كننده ، بيان كننده ، ثناگوى . ج: ذاكرون و ذاكرين. (و الذّاكرين الله كثيرا و الذّاكرات، اعدّالله لهم مغفرة و اجرا عظيما). (احزاب: 35)

امام صادق (ع): «اكثروا ذكر الله ما استطعتم فى كلّ ساعة من ساعات اللّيل و النّهار، فانّ الله امر بكثرة الذّكر له، و الله ذاكر لمن ذكره من المؤمنين» (بحار: 78 / 215 از كافى)

اميرالمؤمنين (ع): «اذكروا الله، فانّه ذاكر لمن ذكره». (بحار: 89 / 239)

رسول الله (ص): «ذاكر الله فى الغافلين كالمقاتل فى الفارّين، و المقاتل فى الفارّين له الجنّة». (بحار:93/163)

ذاكِرَة:

مؤنّث ذاكر. قوّه اى در آدمى و بعض جانوران ديگر كه بدان معلومات و مدركات و محسوسات گذشته و غايب بدان به ياد آيد. و آن غير حافظه است ; چه حافظه چون كتابى است كه گذشته ها را نگاه مى دارد و آدمى به اراده خود هر ورقى از آن را كه خواهد ، بگشايد و بخواند.

ذانِ:

اسم اشاره قريب است . اين دو مرد.

ذاهِب:

رونده. ج : ذاهبون، ذاهبين. (و قال انّى ذاهب الى ربّى سيهدين). (صافّات:99)

ذاهِل:

غافِل ، فراموش كرده.

ذايِع:

آشكار.

ذِئاب:

جِ ذِئب . گرگان، گرگ ها. عن رسول الله (ص): «يأتى على النّاس زمان يكون النّاس فيه ذئابا، فمن لم يكن ذئبا اكلته الذّئاب». (بحار: 77 / 159)

ذُؤابه:

گيسو.

ذُؤابتين:

دو گيسو.

امام صادق (ع): «تسريح الذّؤابتين يذهب ببلابل الصّدر». (بحار:62/203)

ذِئب:

گرگ. ج : ذِئاب، ذؤبان، اَذؤُب. (قال انّى ليحزننى ان تذهبوا به و اخاف ان يأكله الذّئب) . (يوسف: 13)

ذَبّ:

دفع ، بازداشتن ، دور كردن ، راندن از او.

سئل الحسن ابن على (ع): «ما النّجدة» ؟ قال: «الذّب عن الجار و الصّبر فى المواطن و الاقدام عند الكريهة». (بحار:78/102)

اميرالمؤمنين (ع): «و اىّ امرىء منكم احسّ من نفسه رباطة جأش عند اللّقاء و رأى من احد من اخوانه فشلا فليذب عن اخيه بفضل نجدته الّتى فضل بها عليه كما يذب عن نفسه...» . (نهج : خطبه 123)

ذُباب:

مگس. ج : ذُبّان. (انّ الّذين تدعون من دون الله لى يخلقوا ذبابا و لو اجتمعوا له . و ان يسليهم الذّباب شيئا لا يستنقذوه منه) . (حج: 73)

عن ابى بصير المرادى، قال: «سألت ابا عبدالله (ع) عن الذباب يقع فى الدّهن و السّمن و الطّعام» ؟ فقال: «لا بأس، كل» . (بحار:64/311)

علىّ بن جعفر عن اخيه موسى بن جعفر(ع)، قال: «سألته عن المحرم، هل يصلحله ان يطرح الثّوب على وجهه من الذّباب و ينام» ؟ قال: «لا بأس». (بحار:99/178)

ذَباحَة:

حيوان را سر بريدن ، بسمل كردن.

ذِبح:

مذبوح، سر بريده، چارپاى ذبح كرده شده. (و فديناه بذبح عظيم). (صافّات: 107)

ذِبح:

سر بريدن حيوان، بسمل كردن. (انّ الله يأمركم ان تذبحوا بقرة) . (بقره:67)

ذبح را در فقه اسلام، احكام خاص است:

در پاك بودن گوشت حيوان برّى (جز سگ و خوك و مسوخات كه قابل تزكيه نيستند) و حلال بودن خوردن آن (در حيوانات حلال گوشت) ، شرط است كه مسلمان (زن يا مرد، بالغ يا نابالغ) با ابزار آهنين رو به قبله (مگر اينكه ميسّر نباشد يا فراموش كند) با نام خدا چهار رگ گردن را (راه نفس و راه غذا و دو رگ دو سمت ناى) يكباره (نه تدريجاً) ببرد و پس از آن، حيوان حركت محسوس داشته باشد يا خون متعادل از آن بيرون رود. شتر را بايد نحر نمود. (لمعه دمشقيّه)

امام باقر (ع) فرمود: «چون بخواهيد حيوانى را سر ببريد آن را ميازاريد . كارد خود را تيز كرده ، رويش را به سوى قبله كنيد و تا نمرده ، رگ نخاعش را مبريد» .

ابن سنان گويد: «از امام صادق (ع) راجع به كشتار زن و كودك پرسيدم ، فرمود: «اگر زن مسلمان باشد نام خدا را ببرد ، حيوانى را كه مى كشد حلال است . كودك نيز اگر توان داشته باشد و نام خدا را ببرد ، كشته اش حلال است . اگر مرد مسلمان نام خدا را فراموش كند ، آن هم اشكالى ندارد ، مگر اينكه شخص بى باكى باشد» .

محمّد بن مسلم گويد: «از امام صادق(ع) پرسيدم : اگر حيوانى را بدون اينكه رويش را به قبله كنند ، سر ببرند ، چه حكمى دارد»؟ فرمود: «اگر عمداً نباشد ، اشكالى ندارد» .

از امام صادق (ع) روايت شده كه : «اميرالمؤمنين (ع) از خوردن گوشتى كه اهل كتاب آن را بكشند يا شكار كنند نهى فرموده است» . (بحار: 65/313 ـ 327 و 66/3)

ذَبذَب:

شرم مرد، عورت مرد. عن رسول الله (ص): «من وقى شرّ لقلقه و قبقبه و ذبذبه فقد وجبت له الجنّة. و اللّقلق : اللّسان، و القبقب : البطن، و الذّبذب : الفرج». (بحار:66/314)

ذَبذَبَة:

تردد، دو دلى، دو دلى كردن. (مذبذبين بين ذلك لا الى هؤلاء و لا الى هؤلاء). (نساء: 143)

ذُبُل:

جِ ذابِل، پژمردگان. اميرالمؤمنين(ع) در صفات شيعه: «عُمش العيون من البكاء، ذُبل الشّفاه من الذّكر، خُمص البطون من الطّوى...» . (بحار:68/177)

ذُبول:

پژمريدن ، پژمردگى.

ذَبيح:

مذبوح، گلو بريده، قربانى. بسمل. ذبيح الله: اسماعيل بن ابراهيم عليهماالسلام ، از امام باقر (ع). (بحار:78/178)

  fehrest page next page