بيماريى است عفن ، سارى و وبائى با تب و بثورى بر ظاهر اندام كه منتهى به چرك و ريم شود و گاه مهلك باشد ، به عربى جدرى گويند .
ابومريم گويد : از امام صادق (ع) پرسيدم پرنده ابابيل كه در قرآن آمده چيست ؟ فرمود : پرندگانى بودند از نوع پرندههائى كه نزديك به زمين پرواز مىكنند. اينها از سمت دريا مىآمدند ، سرانى چون سر درندگان و ناخنهائى چون ناخن درندگان داشتند با هر يك سه سنگريزه بود : يكى در منقار و دو تا در چنگال و به هر يك از سپاهيان ابرهه كه مىپراندند در حال بدنش آبله مىزد و فورا جان مىسپرد وپيش از آن بيمارى آبله نبود. (بحار:15)در سرائر از كتاب محمد بن على ابن محبوب از ابن ابى عمير از محمد بن سكين و جز او از امام صادق (ع) روايت شده كه : به پيغمبر (ص) خبر دادند : فلان شخص كه جنب بوده به بيمارى آبله نيز مبتلى بوده است كسانش وى را در آن حال بيمارى غسل دادند و سپس وى وفات يافت . حضرت فرمود : وى را كشتند ، چرا نپرسيدند ؟! چرا او را تيمم ندادند ؟! همانا درمان نادانى پرسش است . (بحار:81/154)
آب مضاف نه چيزى را طاهر مىكند و نه غسل و وضو بدان مىتوان ساخت و هر قدر زياد باشد محض اين كه چيز نجسى به آن رسد نجس مىگردد .
گويند كه چون شاپور ذوالاكتاف به دست روميان اسير گشت ودر بند افتاد، بيماريى بر او عارض شد ، دختر پادشاه روم كه دلباخته او گرديده بود از او پرسيد : چه ميل دارى ؟ گفت : شربتى از آب دجله وكفى از خاك استخر فارس ، ضمن اندك زمانى آن دو را به نزد وى حاضر ساخت ، چون از آن آب نوشيد وآن خاك را بوئيد شفا يافت .
جاحظ گفته : چون يكى از فيلسوفان آل برمك به سفر مىرفت مقدارى از خاك زادگاه خويش را در هميانى به همراه مىبرد وهنگام عروض بيمارى بدان استشفاء مىنمود . (ربيع الابرار:1/363)
ياقوت حموى آورده : آبه شهركى است به نزديكى ساوه ، عوامالناس آن را آوه مىخوانند ، مردم آن شيعى مذهب و اهالى ساوه سنّى ميباشند ، پيوسته ميان اهالى اين دو شهر جنگهاى خونين مذهبى برپا بوده .
ابوطاهر بن سلفه گويد : قاضى ابونصر احمد بن علاء ميمندى را در شهر اهر از شهرهاى آذربايجان ديدم اين دو بيت شعر كه از سرودههاى خود بود برايم ايراد نمود :وقائلة اتبغض اهل آبهوهم اعلام نظم والكتابة ؟
فقلت اليك عنى ان مثلىيعادى كل من عادى الصحابة
( معجم البلدان )
در مواردى آن را به عنوان يكى از نعمتهاى بزرگ ياد كرده است ، كه بُعد عظيمى از ابعاد معاش بشر را تأمين مىكند : (الذى جعل لكم من الشجر الاخضر نارا فاذا انتم منه توقدون) ; خداوندى كه از درخت سبز براى شما آتش مقرر فرمود تا از آن جهت افروزش بهرهبردارى كنيد (يس:81) . (افرأيتم النار التى تورون * أأنتم انشأتم شجرتها ام نحن المنشؤن * نحن جعلناها تذكرة ومتاعاً للمقوين) (آيا آتش كه آن را برمىافروزيد ديدهايد . آيا شما درخت آن را به وجود آوردهايد يا ما ـ مائيم كه آن را ـ از سوئى ـ يادآور ـ آتش دوزخ ـ قرار داديم و ـ از سوى ديگر ـ مايه استفاده و بهرهبردارى مسافران و بياباننشينان ـ و
محتاجان به آن ـ مقرر ساختيم) . (واقعه:71 ـ 73)
در جاهائى از اين كتاب عزيز سخن از مبدأ بودن آتش براى آفرينش جن به ميان آمده است ، به «جن» رجوع شود .
در سوره آل عمران از اين واژه در داستان گروهى ياد شده كه به نقل مفسران بعضى از سران يهود ، مانند كعب بن اشرف و مالك بن ضيف بودهاند ، و از پيغمبر اسلام درخواست نوعى معجزه كردند : (الذين قالوا ان الله عهد الينا ...) آنان كه گفتند خداوند با ما مقرر فرموده كه به پيامبرى
گويند : عرب باستان را رسم بر اين بوده كه هرگاه دو قبيله مىخواستند با يكدگر معاهدهاى برقرار كنند و عقد صلح و مودتى ببندند آتشى مىافروختند و در آن حال دست به دعا برمىداشتند و مىگفتند : خداوندا هر كه اين پيمان را بشكند يا در آن خيانت ورزد وى را از منافع آتش محروم ساز و زيانهاى آن را به وى برسان ، و در حال عقد پيمان مىگفتند : « الدم الدم ، و الهدم الهدم ، لا يزيده طلوع الشمس الا شدّا ، و طول الليالى الا مدّا ، ما بلّ بحر صوفة ، و ما أقام رضوى بمكانه » . و هرگاه مىخواستند
يكى را به جهت اتهامى سوگند دهند آتشى مىافروختند و نمك و گوگرد در آن مىريختند و چون نمكها و گوگردها به صدا در مىآمدند به متهم مىگفتند : اينك آتش ترا تهديد مىكند ، پس اگر وى مقصر بود سوگند نمىخورد و به گناه خويش اعتراف مىنمود ، و اگر برىء بود سوگند ياد مىكرد و مىرهيد ; و آن آتش را «هوله» و جاى افروختنش را «مُهَوَّل» مىگفتند . كه اوس بن حجر تميمى ، شاعر معروف در اين باره گفته:
و مسافرى كه بازگشتش را دوست نداشتند نيز پشت سرش آتش مىافروختند، و مىگفتند : «ابعده الله واسحقه ، واوقد نارا اِثرَه» . چنان كه بشّار گفته :
صحوت واوقدت للجهل ناراوردّ عليك الصبا ما استعارامراد شاعر آن است كه جهل را طرد كردم و از خود راندم آنچنان كه آتش پشت سرش افروختم .
و مىگويند : آتش سه قسم است : آتشى كه مىخورد و مىنوشد ، و آن آتش تب است كه گوشت تبدار را مىخورد و خون او را مىآشامد . و آتشى كه مىخورد و نمىنوشد ، و آن آتش دنيا است . و آتشى كه نه مىخورد و نه مىنوشد ، و آن آتش دوزخ است .
در سخنان اميرالمؤمنين (ع) آمده : «واعلموا انه ليس لهذا الجلد الرقيق صبر على النار ، فارحموا نفوسكم فانكم قد جَرّبتموها فى مصائب الدنيا ، فرئيتم جزع احدكم من الشوكة تصيبه ، والعثرة تدميه ، والرمضاء تحرقه ، فكيف اذا كان بين طابقين من نار، ضجيع حجر وقرين شيطان ...» و بدانيد كه اين پوست نازك تن شما را تاب آتش دوزخ نباشد ، پس به خود رحم كنيد ، كه خويشتن را در حوادث و مشكلات دنيا آزمودهايد ، بىتابى وناتوانى خود را در اثر خارى كه به بدن فرو مىرود ، و يا به زمين خوردنى كه اندك جراحتى بر شما وارد كند به تجربه نهادهايد ; پس چگونه خواهد بود (اين بدن سست و ضعيف) آنگاه كه در ميان دو طبقه از آتش در آغوش سنگهاى گداخته و كنار شيطان قرار گيرد ؟! آيا مىدانيد آنگاه كه مالك دوزخ بر آتش غضب كند آتشها بر روى هم مىغلتند و يكديگر را مىكوبند ؟ (و شعلهها به درون
هم فرو مىروند) و آنگاه كه آتش را نهيب دهد ناله كنان در ميان درهاى دوزخ از اين سوى به آن سوى شعله مىكشند ... (ربيع الابرار:1/183 ـ 192 )
از امام صادق (ع) روايت شده : گرمى آتش دنيا يك هفتادم حرارت آتش دوزخ است ... (بحار:8/288)
در حديث از حضرت رسول (ص) روايت شده كه فرمود : روزگارى به مردم روى آورد كه هر آن كس بر دينش استقامت ورزد چنان باشد كه آتش را به كف دست خويش نگه دارد . (بحار:22/454)
از ميان آتشكدههاى دوران ساسانى سه آتشكده كه در آنها آتش بهرام مىدرخشيده است ، از اهميت بسيارى برخوردار بودهاند : 1 . آذَرْ فَرْنْبَغ ; 2 . آذَرْ گُشْنَسب ; 3 . آذَر بُرزين مهر . هر كدام از اين آتشكدهها منسوب به يكى از طبقات اجتماعى ساسانى است : فَرْنْبَغ آتشِ روحانيان ، گُشنسب آتشِ جنگجويان و بُرزين مهر آتشِ كشاورزان است . آذر فرنبغ در دوره ساسانى در كاربان فارس جاى داشته ، اما بر طبق افسانهاى ، اصلاً از خوارزم بدان ناحيه انتقال يافته بوده است . گُشنسب كه ظاهراً آتش قديم مغان ماد بوده ، در كنار درياچه اروميه احتمالاً در شيز (تخت سليمان) در آذربايجان بوده و در دوره ساسانى مهمترين آتشكده به شمار مىرفته
است . بُرزينمهر در كوه ريوَنْد نيشابور قرار داشته است . قابل توجه است كه هر يك از اين سه آتشكده به سرزمين اصلى يكى از سه سلسله بزرگ ايرانى يعنى مادها و پارتها و ساسانيان منتسب بوده است . در دوره ساسانى بُرزين مهر ، آتش ناحيه پارت ، به علل سياسى از اهميت كمترى برخوردار بوده است . علاوه بر اين سه آتشكده مهم و بزرگ ، آتشكدههاى بسيارى وجود داشته كه خرابههاى بعضى از آنها هنوز بر جاى است . شاهان ساسانى در هنگام جلوس آتشى را تأسيس مىكردند كه مبدأ سالهاى پادشاهى آنان به شمار مىرفت . امور آتشكدهها در دوران ساسانى بر عهده ديوان خيرات (ديوانِ كِردَگان) يا اوقاف (رُوانَگان) بوده است ، و خطى كه محاسبات امور آتشكده بدان نوشته مىشده «آتش هَمار دفيره» نام داشته است .پس از اسلام برخى آتشكدهها تا چند قرنى بر جاى ماندند ، ولى با گرايش ايرانيان به اسلام به تدريج از شمار آنها كاسته شد و به ويرانى گراييد . ويرانههاى بسيارى از آنها اكنون باقى است . بعضى آتشكدهها با تغييراتى تبديل به مسجد شد ، مانند مسجد جمعه اصفهان يا اردستان و جز آن . در معمارى دوره اسلامى ايران ، به ويژه در ساختمان مساجد از طرح بناى آتشكدهها (چهارطاق) استفاده شده است . (دائرةالمعارف بزرگ اسلامى)
از امام باقر (ع) نقل است كه چون آدم دو فرزند خود : هابيل و قابيل را امر كرد كه قربانى كنند وهابيل گوسفنددار بود و قابيل كشاورز ، هابيل گوسفندى را از بهترينچيره بود ، در اواخر عمر خويش به مصر رفت و در خانقاه صلاحيه آنجا اقامت گزيد تا مرگش در رسيد .
وى را تاليفاتى نيكو است ، از جمله : «فاكهة الخلفاء و مفاكهة الظرفاء» و «عجائب المقدور فى اخبار تيمور» و «منتهى الارب فى لغات الترك و العجم و العرب» و «التاليف الطاهر» دو جزء در سيره ملك ظاهر . و چند كتاب ديگر . سال فوت وى 854 هـ ق به ثبت رسيده . (اعلام زركلى)
اضحى يميس كضعن بان فى حُلىقمر اذا ما مر فى قلبى حلا
سلب العقول بناظر فى فترةفيها حرام السحر بان محللاتا اين كه مىگويد :
ولقد برى منى السقام و بث فىلجج الغرام معالجا كرب البلاو جرت سحائب عبرتى فى وجنتىكدم الحسين على اراضى كربلا
الصائم القوام و المتصدق الطّعام افرس من على فرس علارجل بصيوان الغمامة جده الـمختار فى حر الهجير تظلّلا
و ابوه حيدرة الذى بعلومهو بفضله شرح الكتاب تفصّلاو الأُمُّ فاطمة المطهرة التىبالمجد تاج فخارها قد كلّلا
نسب كمنبلج الصباح يزينهحسب شبيه الشمس زاهى المجتلىالسيد السند السعيد الساجدالسبط الشهيد المستظام المبتلى
قمر بكت عين السماء لاجلهاسفا و قلب الدهر بات مقلقلاتالله لا انساه فردا ظامياو الماء ينهل منه ذبيان الفلا
والسيد العباس قد سلب العدىعنه اللباس و صيّروه مجدّلاو الطفل شمس حياته قد اصبحتبالخسف فى طفل و حلّ مؤثلا
و بنوامية فى جسوم صحابهقد حطّموا السمر اللدان الذّبلاشربوا بكاسات القنا خمر الفنامزج البلاء به فامسوا فى البلا
و تقاطعت ارحامهم و جسومهمكرما و اوصلت الرؤس الارجلاو توارثوا من بعد سلب نفوسهمدار المقامة فى القيامة مؤتلا
و السبط شاك ماله من ناصرشاك الى ربّ السماوات العلىظام الى ماء الفرات فان يرمنهلا يرى البيض الصوارم منهلا
و القوم محدقة عليه بجحفلكالبحر آخره يحاكى الأوّلامتلاطم سغبت به اسيافهمفغدى لهم لحم الفوارس مأكلا
و من العجايب انه يشكو الظماو ابوه يسقى فى المعاد السلسلا
(دائرةالمعارف تشيع و الغدير:7/3)
اجداد او از حضرموت و مولد او در اشبيليه بوده او را كتب بسيار در فنون ادب است از جمله : كتاب الازهار ; كتاب الهلال ; شرح جزوليه ; شرح جمل زجاجى ; شرح ديوان متنبى .
كان الوزير نظام الملك لؤلؤةنفيسة صاغها الرحمن من شرف
عزّت فلم تعرف الايام قيمتهافردها غيرة منه الى الصدفو به بغداد مراجعت كرد و به عزم زيارت ناصرالدين مكرم بن علا كه به جود و سخا مشهور بود قصد كرمان كرد و از مستظهر خليفه درخواست كه عنايت نامهاى خطاب به وزير كرمان بنويسد و با نامه خليفه به كرمان رفت و قصيدهاى در مدح وزير مزبور بگفت و او به احترام نامه خليفه سه هزار دينار بدو صله داد و با خلعتها و اسبى او را به بغداد بازگردانيد و از آن پس به ماوراءالنهر رفت و بعد به هرات آمد و در آنجا به زنى عشق ورزيد و او را تشبيبهاى بسيار گفت و از آنجا به مرو هجرت كرد و توطن جست و به سال 505 در بيمارستان مرو وفات يافت او را با زمخشرى مكاتبات و مداعباتى است .
نقل است كه كتابخانه او بار سيصد شتر بوده است .
وى را چندين كتاب در حديث است .ابن عقده به سال 249 متولد و به سال 333 در كوفه درگذشته . (جامع الرواة و دهخدا)
او كتب متعددى دارد از جمله : الجامع النفيس ، كتاب تفسير ، شرح بر الفيه ابن مالك . (لغت نامه دهخدا)
در سال (642) به سمت وزارت ارتقاء يافت ، آنچنان در تدبير و تمشيت امور ، حزم و كفايت نشان داد كه مورد اعتماد كامل مستعصم قرار گرفت و زمام امور را به دست وى سپرد .
وى در براندازى حكومت عباسى به مكاتبت و مراسلت با هلاكوى مغول دست داشت ، بعضى مورخين سنّى ، مانند جورجانى كه وى را بد مذهب و رافضى مىخواند انگيزه او را به اين كار از آنجا مىگيرند كه چون در بغداد ميان سنى و شيعه نزاع در گرفت مستعصم به پسر خود ابوبكر دستور داد كه جيشى به محله شيعهنشين سوق داده و محله را تاراج و مشهد امام موسى بن جعفر (ع) را نيز مورد هتك و هجوم قرار دادند ، ابن علقمى اين كينه را به دل گرفت و پنهانى هلاكو را به تسخير بغداد تشويق نمود و خليفه را به تفريق عسكر واداشت . اما منابع شيعه با وجود قبول آمد و شد قاصد ميان هلاكو و وزير ، علت شكست سپاه بغداد را اشتغال خليفه به لهو و لعب و غفلت وى از كار ولايت و رعيت وبه هر حال چون هلاكو با لشكر خود نزديك بغداد رسيد ابن علقمى به خليفه اطمينان داد و گفت : اينها مىآيند و مىروند و حوائجى دارند و به مقام خلافت تعرضى نخواهند كرد ، و هلاكو دختر خود را به ابوبكر فرزند خليفه خواهد داد ، و روزى را براى عقد ازدواج معيّن كرد ، و در آن روز قاطبه رؤسا و اعيان و علما و ديگر بزرگان شهر را به لشكرگاه مغول فرستاد ، و هلاكو جمله را دستگير كرد و به قتل رسانيد و سپس وارد بغداد شد و به غارت و تخريب و قتل عام پرداخت ، و حكومت بغداد را به ابن علقمى سپرد . ابن علقمى يك سال پس از آن به سال 657 درگذشت و جسد او را در مشهد مقدس موسى بن جعفر (ع) «كاظمين» به خاك سپردند و فرزندش عزالدين محمد بن محمد بن احمد (يا شرفالدين ابوالقاسم على) بر جايش نشست . (اعلام زركلى و لغتنامه دهخدا و دائرةالمعارف تشيع)