next page

fehrest page

back page

ابوالاسود دُئلى :

ظالم بن عمرو بن سفيان بن جندل ، و بعضى گفتهاند : سليمان بن عمر (يا عامر يا يعمر) بن حلس بن نفاشة بن عدى بن دئل بن بكر بن عبد مناف بن كنانة مكنى به ابوالاسود ديلى يا دولى .

دوئلى نسبت است به «دَوْل» يا «دِئل» قبيلهاى از كنانة ، و اين كه همزه در نسبت مفتوح آمده بدين سبب است كه تا كسرههاى متوالى پيش نيايد ، چنان كه در نسبت به «نَمِرات» نَمَرى گفته مىشود .

مرحوم شيخ طوسى در كتاب رجال خود او را از اصحاب چهار امام : اميرالمؤمنين(ع) و امام حسن (ع) و امام حسين (ع) و على بن الحسين (ع) شمرده است . وى بصرى ، و در صفين در ركاب اميرالمؤمنين (ع) بوده .

جاحظ گفته : ابوالاسود نامش در هر طبقه ديده مىشود و در هر طبقه از سران آن طبقه است كه وى در عداد تابعين ، فقهاء ، محدثين ، شعراء ، اشراف ، شجاعان ، امراء ، سياستمداران ، نحاة ، حاضرجوابان ، شيعه ، بخلاء ، صلع الاشراف (بزرگان سرتاس) ، بخرالاشراف (بزرگانى كه دهانشان بوى بد مىداد) است .

به اتفاق مورخين عامه و خاصه وى واضع و مبتكر علم نحو بوده است ، و نيز در اين كه او اين علم را از اميرالمؤمنين على(ع) آموخته ، هر چند در سبب و انگيزهاى كه باعث اين آموزش شد اختلاف نمودهاند . فاضل سيوطى در كتاب «الاشباه و النظائر» از امالى ابوالقاسم زجاجى از ابوجعفر طبرى از ابوحاتم سجستانى از يعقوب بن اسحاق حضرمى از سعيد بن مسلم باهلى از پدرش از جدّش از ابوالاسود نقل مىكند كه گفت : روزى وارد شدم بر اميرالمؤمنين (ع) آن حضرت را ديدم سر به جيب فكرت فرو برده در انديشه امر مهم است . عرض كردم : يا اميرالمؤمنين در چه مىانديشى ؟ فرمود حرف الف : من در اين شهر شما (بصره) لحنى (غلط لفظى) شنيدم و خواستم كتابى در اصول عربيت وضع كنم . عرض كردم : اگر اميرالمؤمنين چنين كند ما را زنده كرده است و اين زبان در ميان ما پايدار مىماند . سه روز پس از آن به خدمتش شرفياب شدم و او صحيفهاى به
نزد من افكند كه در آن نوشته بود : «بسم الله الرحمن الرحيم . الكلام كله اسم و فعل و حرف ، فالاسم ما أنبأ عن المسمى و الفعل ما أنبأ عن حركة المسمى و الحرف ما أنبأ عن معنى ليس باسم و لا فعل» پس فرمود : دنبال آن را بياور و بر آن بيفزاى ، و بدان كه اشياء بر سه گونهاند : ظاهر و مضمر و چيزى كه نه ظاهر است و نه مضمر و ميدان مسابقه دانشمندان شناخت همين چيزى است كه نه ظاهر است و نه مضمر .

ابوالاسود گويد : من چيزهائى در اين رابطه گرد آوردم و بر او عرضه كردم و از آن جمله بود حروف نصب و نوشته بودم كه حروف نصب «اِنَّ» ، «اَنَّ» ، «ليت» ، «لعلَّ» ، «كانَّ» است . حضرت فرمود : «لكنَّ» را فراموش كردى . گفتم : آن را از اين طايفه نمىشمردم . فرمود : آرى ، لكن نيز از اين قبيل است .

گويند : روزى دختر ابوالاسود گفت : «ما اشدُّ الحرّ» مقصود او اين كه چه هوا گرم است ! و مىبايست دال اشد را مفتوح مىساخت . اما با ضمّ دال «ما» استفهاميه ، و معنى آن است كه سختترين فصل گرما كى است ؟ پدر در پاسخ گفت : «شهر آب» (ماه آب) كه يكى از ماههاى رومى و از ماههاى تابستان است . دختر گفت : من سؤال نكردم، خبر دادم . ابوالاسود داستان را به نزد اميرالمؤمنين (ع) برد ، فرمود : مخالطت عجمها سبب اين لحنها و غلطها است .

از اين رو پسرش گويد : اولين باب كه پدرم در علم نحو تدوين كرد باب تعجب بود . خليفة بن خياط گفته : موقعى كه عبدالله بن عباس از ولايت بصره مستعفى شد ابوالاسود را به جاى خويش نشاند ، و او بر پست ولايت آنجا بود تا اميرالمؤمنين (ع) به شهادت رسيد .

گويند : وى مردى ممسك بوده و مىگفته : اگر ما بخواهيم اموال خود را به مستمندان دهيم خود مستمندتر از آنها شويم . به فرزندش مىگفته : هرگز در سخاوت با خدا مسابقه مكن ، كه او هم سخاوتمندتر از تو است و هم از تو بهتر داند به چه كس مال بدهد .

در حاضر جوابى ابوالاسود داستانها گفتهاند ، از جمله :

ابوالاسود بر قبيله بنى قشير وارد شد و آن قبيله ناصبى و ابوالاسود شيعى بود ، بنو قشير شبها بدو سنگ افكندى ، روزى ابوالاسود به آنان گفت : چرا با ما اين كنيد ؟! گفتند : ما اين سنگها نيفكنيم ، بلكه از جانب خدا آيد .

گفت : دروغ مىگوئيد ، چه اگر افكننده خداى بودى خطا نكردى .

وقتى بدو گفتند : تو ظرف علم و وعاء حلمى ، و تنها عيب تو امساك تو است . گفت : بهترين ظرف آنست كه ممسك باشد (محتواى خويش را نگه دارد) .

زمانى خانه خويش را در بصره جهت آزارى كه از همسايه مىديد بفروخت ، از او پرسيدند : خانه خويش بفروختى ؟ وى گفت : نه ، بلكه همسايه را فروختم.

نوبتى ابن زياد به وى گفت : اگر تو را كِبَر سنّ مانع نبودى دستيارى من مىكردى ، گفت : اگر در فن كشتى مرا بكار خواهى گرفت مقدور من نيست ، و اگر از عقل و ادب من استفاده خواهى كردن آن امروز در من كاملتر از روزگار جوانى من است .

روزى معاويه به وى گفت : شنيدهام در باره حكمين سخن گفتهاى ؟ گفت : آرى . معاويه گفت : اگر تو خود در اين واقعه داور بودى چه مىكردى ؟ وى گفت : هزار تن از مهاجرين و فرزندان آنها و هزار تن از انصار و فرزندانشان در يكجا گرد مىآوردم و سپس آنها را مورد خطاب قرار مىدادم و مىگفتم : اى گروه حاضر از مهاجر و انصار ، چه كسى شايستهتر به خلافت و جانشينى پيامبر (ص) است ، مردى از مهاجرين يا يكى از طلقاء (آزادشدگان) كه مسلمانان آنها را در حال كفر به اسارت گرفتند و سپس آزادشان ساختند ؟! معاويه چون شنيد بر او نفرين فرستاد و گفت : سپاس خداى را كه ما از شر تو مصون مانديم .

قبيله بنى قشير او را به جهت محبت على بن ابى طالب (ع) و ستايش از اهلبيت رسول ملامت مىكردند ، وى گفت :

يقول الارذلون بنوقشيرطوال الدهر لا تنسى عليّا

بنو عم النبى و اقربوهاحب الناس كلهم اليّا

احب محمدا حبّا شديداو عباسا و حمزة و الوصيّا

هوىً اعطيته منذ استدارترحى الاسلام لم يعدل سويّا

احبهم كحب الله حتىاجيىء اذا بعثت الى هَوَيّا

فان يك حبهم رشدا اصبهو لم اك مخطأ ان كان غيّا

وى در باره شهادت على (ع) اين ابيات سرود :

الا ابلغ معاوية بن حربفلا قرت عيون الشامتينا

أفى شهر الصيام فجعتمونابخير الناس طرا اجمعينا

قتلتم خير من ركب المطاياو رحّلها و من ركب السفينا

و من لبس النعال و من حذاهاو من قرأ المثانى و المئينا

اذا استقبلتُ وجه ابى حسينرأيت البدر راضى الناظرينا

لقد علمت قريش حيث كانتبانك خيرها حسبا و دينا

گويند : معاويه هدايائى براى ابوالاسود فرستاد كه در ميان آنها حلوائى بود ، دخترش چون به آن هدايا و آن حلوا نگريست گفت : اينها را چه كسى براى ما فرستاده ؟

پدر گفت : معاويه فرستاده كه دينمان را از ما بستاند . دخترك بالبداهه گفت :

أبِالشّهد المزعفر ياابن حربنبيع اليك احسابا و دينا

معاذالله كيف يكون هذاو مولانا اميرالمؤمنينا

وى در سال 69 بر اثر طاعون عجلان در بصره درگذشت . (روضات الجنات)

ابوالاَعْوَر :

عمرو بن سفيان سلمى . مادرش از ترسايان و پدر او از مشركين حربى اُحُد بوده است . ابوالاعور خود از دوستداران آل ابوسفيان و از دشمنان اميرالمؤمنين على (ع) بود و در محاربه يرموك با يزيد بن ابى سفيان به شام شد و به حرب صفين در سپاه معاويه بود . و آنگاه كه عمرو بن العاص براى انتزاع مصر از عامل اميرالمؤمنين على (ع) به مصر رفت با عمرو بود . و سپس به اخذ جزيه از اهل كتاب از جانب معاويه به فلسطين رفت و برزيگران آن ناحيت را شماره كرد و سپس فرمانرواى اردن و اعمال آن گشت ، و معاويه وقتى او را به جاى عمروبن عاص به مصر فرستادن خواست و اين امر صورت نبست .

ابو امامه :

صُدَىّ بن عجلان . به «باهلى» رجوع شود .

ابوالاملاك :

على بن عبدالله بن عباس جد خلفاى عباسى . مولد او به سال 40 بود و اميرالمؤمنين على (ع) او را على نام نهاد و كنيه ابوالحسن داد . او مردى زاهد و فصيح بود و از وليد بن عبدالملك بسى آزار ديد و از دمشق به حميمه يكى از قراء اشراط انتقال جست . گويند بنواميه او را به ترك نام و كنيه خود اجبار كردند و او به تغيّر كنيه خويش به ابومحمد راضى شد لكن به تغيير نام تن در نداد . و او را ابوالاملاك از آن گفتند كه چون نوزاد بود اميرالمؤمنين او را بر دست گرفت و نام و كنيه داد و آنگاه كه او را به عبدالله رد مىكرد فرمود : «خذه اليك ابا الاملاك» . و معنى آنكه : بگير پدر پادشاهان را .

ابواَيّوب انصارى :

خالد بن زيد از مشاهير صحابه رسول (ص) ، همان مرد شايستهاى كه پيغمبر (ص) در آغاز ورود به مدينه به خانه او وارد شد و در خانه وى بود تا مسجد و خانههاى اطراف آن بنا گرديد و مادرش كه نابينا بود به معجزه آن حضرت بينا شد .

وى در تمام غزوات پيامبر (ص) شركت جست و مردانه مىجنگيد و پس از رحلت آن حضرت از جمله دوازده نفرى بود كه در داستان سقيفه صريحا به ابوبكر اعتراض نمود .

در عهد خلفا در فتوحات مسلمانان شركت داشت ، پس از قتل عثمان از نخستين كسانى بود كه با اميرالمؤمنين (ع) بيعت كرد و در هر سه جنگ آن حضرت شركت نمود و در صفين بخصوص نبرد شايانى كرد كه صف لشكر را شكافت و به سراپرده معاويه نزديك شد .

ابوايوب در خلافت على (ع) مدتى حكومت مدينه را داشت ، اما چون بسربن ارطاة از امراى سپاه معاويه در رأس سه هزار مرد به مدينه نزديك شد وى شهر را ترك كرد و به عراق نزد امام (ع) شتافت . پس از شهادت حضرت بار ديگر جهت مرابطه و حفظ سرحدات كشور اسلامى به سپاهيان اسلام پيوست . در خلافت معاويه كه يزيد پسر خليفه در رأس سپاهى به غزو روم (49) رفته بود ابوايوب در جمع سپاهيان وى حضور داشت و در محاصره قسطنطنيه شركت نمود .

در سال 52 كه قسطنطنيه در محاصره مسلمانان بود ابوايوب بر اثر بيمارى درگذشت و او را به وصيت خودش به پاى ديوار شهر به خاك سپردند . هنگامى كه ابوايوب از جنگ صفين برگشته بود اسود و علقمه به نزد او آمدند و گفتند : اى اباايوب در فخر تو همين بس كه شتر پيغمبر (ص) به محض ورود حضرت به مدينه به در خانه تو وارد شد ، ديگر اين چه كارى است كه شمشير خود را به گردن آويخته و پيوسته گويندگان لا اله الا الله را مىكشى ؟ ابوايوب گفت : شما اين را مىدانيد كه ديدبان به سپاه خود دروغ نمىگويد ، پيغمبر (ص) به ما امر فرمود كه با سه گروه در خدمت على بجنگيم: ناكثين و قاسطين و مارقين ، ناكثين اهل جمل و طلحه و زبير بودند كه با آنها جنگيديم ، قاسطين نيز هم اكنون از جنگشان برمىگرديم ، مارقين كه اهل طرفاوات و نهرواناتند و نمىدانم در كجايند؟ مىبايد با آنها نيز بجنگيم ان شاء الله ، سپس گفت : از پيغمبر (ص) شنيدم كه به عمار مىفرمود : فرقه طغيانگرى تو را خواهند كشت و تو در آن حال برحق و با حق خواهى بود ، اى عمار ! اگر ديدى همه مردم به راهى مىروند و على (ع) به راهى ، تو راه على را بگير چه او تو را به راه هلاك نمىبرد و از راه هدايت بيرونت نمىكند . (بحار:38/38 و اسدالغابه و دائرةالمعارف تشيع)

ابوالبَحتَرى :

ابوعباده وليد بن عبيد بن

يحيى بحترى طائى شاعر معروف و از شعراى والا مرتبه قرن سوم و معاصر با ابوتمام بوده و بعضى او را از ابوتمام برتر مىدانند .

ابن خلكان گويد : به ابوالبحترى گفتند : شعر تو بهتر است يا شعر ابوتمام ؟ وى گفت : خوب او از خوب من بهتر است ولى بد من از بد او بهتر . و به شعر ابوالبحترى سلاسل الذهب مىگفتند .

از ابوالعلاء معرّى پرسيدند كداميك از اين سه شاعرترند ابوتمام يا ابوالبحترى يا متنبى ؟ وى گفت : متنبى و ابوتمام دو حكيم بودند ولى شاعر ، بحترى است .

وى در سال 206 در منبج شام متولد شد و از آنجا به عراق رفت و در آنجا خلفا و سردمداران زيادى را از متوكل به بعد به شعر خود ستود و در سال 284 در منبج به سكته بمرد .

ابوالبَخْتَرى :

سعيد يا سعد بن فيروز طائى (بالولاء) يا سعد بن عمران (م 82 ق) . به روايت شيخ ابوجعفر طوسى در رجال و علامه حلى در خلاصه : از خواص اصحاب اميرالمؤمنين على (ع) و از مردم يمن بود كه در كوفه اقامت داشت . بعضى عمران را نام پدر فيروز دانستهاند . او از فقها و محدثين شيعه و از تابعين و مردى ثقه و مقبول القول بود ، ولى مستقيماً حديثى از حضرت (ع) نشنيده است . حبيب بن ابى ثابت ، روايت كرده است كه من و سعيد بن جبير و ابوالبخترى با هم بوديم ولى ابوالبخترى از ما عالمتر و فقيهتر بود . محدثين اهل سنت در تشيع او اتفاق دارند معذلك احاديث او را معتبر مىشمارند . ابوالبخترى مردى مجاهد بود . در قيام محمد بن اشعث عليه حجاج بن يوسف ثقفى با او همراه شد و در دسته قاريان قرآن جهاد مىكرد . قاريان خواستند او را به امارت برگزينند ولى نپذيرفت و گفت : من از موالى هستم و بهتر است سردارى از نژاد عرب را به اين سمت انتخاب كنيد و ايشان جهم بن زجر خثعمى را امير خود ساختند . ابوالبخترى در واقعه «جماجم» به زخم نيزه يكى از سپاهيان حجاج به شهادت رسيد . (دائرةالمعارف تشيع)

ابوالبَخْتَرى :

عاص بن هشام . به «عاص بن هشام» رجوع شود .

ابوالبَخْتَرى :

وهب بن وهب بن كبير بن عبدالله بن زمعه قرشى (200 ق/816 م) دولتمرد ، قاضى ، مورخ و محدث . مادرش عبده دختر على بن يزيد ركانه هاشمى بود كه گفته شده چندى در حباله نكاح امام صادق (ع) بوده است . وى از مردم مدينه بوده و در اين شهر به تحصيل حديث و فقه پرداخته . احاديث بسيارى از امام صادق(ع) روايت كرده ، مرحوم نجاشى و مرحوم شيخ طوسى او را از اصحاب آن حضرت شمردهاند .

در يكى از سفرهاى هارون الرشيد به مدينه كه فقهاء برجسته اين شهر وى را از بالا رفتن به منبر پيامبر (ص) بازداشتند ، ابوالبخترى با جعل حديثى اين امكان را براى او فراهم ساخت . وى در حوالى سال 174 هـ ق مدينه را به قصد بغداد ترك گفت و در مسير خود مدتى در كوفه اقامت گزيد و به روايت حديث پرداخت .

وى در دسيسه دستگيرى يحيى بن عبدالله علوى شركت فعالانه داشت و بدين منظور همراه فضل برمكى به رى رفت . ظاهرا آنگاه كه قاضى القضاة ابويوسف در بغداد حضور نداشت ، در مجلس محاكمه يحيى به عنوان يكى از قضاة شركت كرد و با طرح شبهات ، حكم به محكوميت يحيى نموده اسباب رضايت هارون را فراهم ساخت ، و شايد همين امر باعث شد كه هارون وى را به منصب قضاء «عسكر مهدى» واقع در بخش شرقى بغداد بگمارد . وى در دربار هارون صاحب نفوذ بود و پس از درگذشت ابويوسف وى به سمت قاضى القضاتى منصوب گرديد .

در سال 192 از منصب قضاء بغداد عزل و به عنوان والى ، قاضى و امام به مدينه اعزام شد ، در مدينه نيز مردى پرنفوذ بود ، وى تا وفات هارون و حتى در اوائل خلافت امين بر مسند خود باقى بود . و در 194 امين وى را از ولايت و قضاء عزل كرد و به دنبال آن ابوالبخترى مدينه را ترك گفت و به بغداد بازگشت . در 195 مجددا وى را به قضاء منصوب كرد .

ابوالبخترى در اواخر عمر خود چندى را در صيدا گذرانيده است . گرچه ابوالبخترى به عنوان فقيه ، راوى سيره ، محدث و نسبشناس شناخته مىشود ولى وثاقت او به شدت مورد ترديد رجاليان قرار گرفته است ، ابن معين ، احمد بن حنبل ، ابن راهويه ، ابوداوود ، جوزجانى و دارقطنى او را كذاب و واضع دانستهاند . عثمان بن ابىشيبه او را دجال خوانده است . از رجاليان شيعه نيز ابن غضائرى ، طوسى و نجاشى او را ضعيف و كذاب خواندهاند ، فضل بن شاذان وى را از دروغگوترين مردم دانسته است . وى به سال 200 درگذشت .
از آثار او : مولد اميرالمؤمنين على (ع) ; الرايات يا الالوية ; صفات النبى (ص) را مىتوان نام برد . (خلاصهاى از جامع الرواة و دائرةالمعارف بزرگ اسلامى و فهرست ابن النديم)

ابوبَراء :

عامر بن مالك بن جعفر بن كلاب عامرى ، مرد نامدار قبيله قيس و يكى از دلير مردان عرب در جاهليت . وى دائى عامر بن طفيل است . او را «ملاعب الاسنة» لقب دادهاند كه اوس بن حجر در شعر خود وى را بدين وصف توصيف نموده است :

و لاعب اطراف الاسنة عامرفراح ، له حظ الكتيبة اجمع

ابوبراء اسلام را درك كرد و در تبوك به حضور پيغمبر (ص) شرفياب گرديد اما اسلام آوردنش به ثبوت نرسيده است . (اعلام زركلى)

آوردهاند كه وى به بيمارى استسقاء دچار گرديد ، دو اسب از اسبان نجيب توسط لبيد بن ربيعه به رسم هديه به نزد پيغمبر (ص) فرستاد ، حضرت فرمود : من هديه مشرك را نمىپذيرم ، لبيد گفت : من گمان نمىكردم كسى از طايفه مضر باشد كه هديه شخصيتى چون ابوبراء را نپذيرد .

حضرت فرمود : اگر هديه مشرك را مىپذيرفتم هديه او را نيز مىپذيرفتم . لبيد گفت : ابوبراء به بيمارى استسقاء مبتلى است از شما طلب شفا مىكند . حضرت مشتى خاك برداشت و آب دهان خود را بر آن انداخت و به او داد و فرمود : اين را به آب ممزوج كند و بياشامد . لبيد برداشت ولى تعجب كرد و گمان برد كه پيغمبر او را استهزاء مىكند ، اما چون ابوبراء از آن بركت استفاده كرد فى الحال شفا يافت . (بحار:18/22)

ابوالبركات :

يكى از مشايخ و اقطاب معروفه صوفيه است كه صوفيان در صوفيگرى او بسيار مبالغه كرده و گفتهاند :

صدهزاران شيخ ظاهر مات شدتا يكى چون شيخ بوالبركات شد

نام او در تذكرهها ذكر نشده است و از او فقط به كنيت نام برده شده . مرگ او را به سال 570 نوشتهاند .

ابوالبركات بغدادى :

هبة الله بن يعلى بن ملكاء بلدى بغدادى ، طبيب و فيلسوف يهودى . ملقب به اوحدالزمان از مردم بلد در طريق بغداد به موصل . او به قرن ششم مىزيست در ابتداء به بغداد شد و نزد ابوالحسن سعيد بن هبةالله دانش طب فرا گرفت و در همانجا شغل طبابت ورزيد و شهرت يافت و براى معالجه سلطان مسعود بن ملكشاه سلجوقى به ايران آمد و بيمارى او را علاج كرد و با نعمت وافر به بغداد
بازگشت و در اين وقت مرض داخس (عقربك) در لشكريان سلطان افتاد و او با قطع انگشت علاج مىكرد و ديگر طبيبان با مرهم و دوا مداوا نمىتوانستند و از اين رو بر شهرت او بيفزود و در اواخر عمر مسلمانى گرفت . اوراست : كتابى در فلسفه به نام معتبر مشتمل بر منطق و طبيعى و الهى با عبارتى فصيح و مقاصدى روشن ; و كتاب امين الارواح ; و كتاب الاقرا بادين ; و اختصار التشريح لجالينوس ; و رسالة فى العقل و ماهيته ; و رسالة فى الدّواء . ابن خلكان در ذيل ترجمه ابن تلميذ هبةالله نام و نسب وى را بدين گونه ضبط كرده است : هبةالله بن على بن ملكان . وفات او در زمان مستضىء به مرض جذام بود .

ابوالبركات ديلمى :

رشيدالدين عبداد (يا عيداد) فرزند جعفر بن محمد بن على بن خسرو ديلمى قزوينى بغدادى ، از علماى شيعه و مدرسان حوزه علميه بغداد در قرن ششم هجرى . وى از شاگردان شيخ جمالالدين حسين بن هبةالله ابن رطبه سوراوى است و از او فهرست شيخ طوسى را روايت مىكند .

وى كرسى تدريس در محله قراح سمت شرقى بغداد را به خود اختصاص داد .

او فهرست شيخ طوسى را 587 ق تدريس نموده است .

ابوالبركات كوفى :

عمر فرزند ابراهيم بن محمد بن محمد از نوادگان زيد بن على بن الحسين (ع) از پيشوايان نحو و فقه و حديث در كوفه بوده . در سال 455 ق به شام و حلب رفت و نحو را از ابوالقاسم زيد بن على فارسى آموخت و سپس در بغداد از حوزه درس ابوبكر خطيب و ديگران بهره گرفت و در كوفه از محضر ابوالفرج محمد بن علاء و ديگران استفاده نمود . او از مشايخ كوفه بود و در محله سبيع سكونت داشت . اغلب مورخين او را شيعى دانند ولى برخى او را زيدى خوانند . او از مشايخ عمادالدين طبرى است .

از جمله تاليفات او شرح اللمع است . (اعيان الشيعه)

ابوبِشْر عَمّى :

احمد بن ابراهيم (م 350 ق) تاريخ نگار ، متكلم و فقيه شيعى . وى از مردم بصره بود و شيخ طوسى او را از كسانى مىداند كه از ائمه (ع) روايت نكردهاند . ابن نديم او را در شمار متكلمان و فقهاى شيعه مىداند و گويد كه نزديك به روزگار او زندگى مىكرده و نزد ابواحمد جلودى درس املا مىخوانده است . چون به گفته ابننديم احمد بن ابراهيم بعد از پنجاه سال درگذشت، از اين روى تاريخ تولد وى
احتمالاً آغاز سده چهارم هجرى بوده است . وى از طريق جدّش معلى و عمش اسد بن معلى بن اسد اخبار صاحب الزنج را روايت مىكرده . رجال نويسان شيعه او را فقيهى ثقه دانستهاند و نجاشى به دو واسطه از او روايت مىكند . به احمد بن ابراهيم كتابهايى نسبت دادهاند كه عبارتند از : التاريخ الكبير ; التاريخ الصغير ; اخبار صاحب الزنج ; اخبار السيد الحميرى ; شعر السيد حميرى ; مناقب اميرالمؤمنين ; كتاب الفرق ; عجائب العالم ; المثالب ; القبائل ; محن الانبياء و الاوصياء . (دائرةالمعارف تشيع)

ابوبصير :

بن اُسَيد بن حارثه ثقفى ، از صحابه رسول (ص) ، از امام صادق (ع) نقل است كه پس از صلح حديبيه و گذشت مدت ، آنچنان اسلام فضاى مكه را پر كرده بود كه دين محمد (ص) در مكه سخن روز شده بود . ابوبصير ، اسيد بن حارثه ثقفى با پنج تن از مكه فرار و به قصد پذيرش اسلام رهسپار مدينه گشتند ، و چون به حضور رسول (ص) رسيدند ايمان آوردند ولى آن حضرت حسب قراردادى كه در آن صلح با قريش بسته بود كه اهالى مكه را پناه ندهد آنها را نپذيرفت ، به ناچار از آنجا به سرزمين جهينه كنار دريا رفته و در آنجا جايگزين شدند ، و پس از چندى ابوجندل بن عمرو نيز به اتفاق هفتاد نفر مسلمان شده از مكه حركت و به آنها پيوستند ، و چون اين خبر شيوع يافت به تدريج جمعى در حدود سيصد تن در آنجا گرد آمدند و در همان جا به دستورات اسلام عمل مىكردند ، و همواره در كمين بودند كى كاروانى از قريش بدانجا عبور كند و آن را به غارت برند ، و چون به كاروانى دست مىيافتند اموال را مىگرفتند و همراهان كاروان را مىكشتند . تا اينكه مشركين به ستوه آمده ابوسفيان را به نزد پيغمبر (ص) فرستادند كه آنها را اجازه دهد به مدينه آيند . لذا حضرت برخلاف قرارداد به خواست خود مردم مكه آنها را به مدينه خواند . (بحار:20/363)

ابوبصير :

ليث بن بخترى مرادى كوفى از بزرگان و نخبه اصحاب امام باقر (ع) و از راويان كثير الحديث و معتبر است كه امام صادق (ع) در بارهاش فرمود : اوتاد الارض و اعلام الدين چهار نفرند : محمد بن مسلم و بريد بن معاويه و ليث بن بخترى مرادى و زرارة بن اعين . و نيز فرمود : اگر زراره و ابوبصير و محمد بن مسلم و بريد نبودند كسى نمىتوانست استنباط كند ، اينها بودند كه نگهبان دين و امينان پدرم بر حلال و حرام بودند و آنها بودند كه در دنيا از پيشتازان به سوى مايند و در آخرت از
پيشتازان باشند كه به ما بپيوندند . مرحوم كشى گويد : ابوبصير از جمله كسانى است كه شيعه به وثاقتشان اتفاق نظر دارند . (جامع الرواة)

ابوبصير :

يحيى بن قاسم اسدى از جمله شش نفرى است كه در فقه و وثاقت در رده اول ياران امام صادق بود و حضرت اشخاص را در سئوال مسائل به وى ارجاع مىفرموده .

چنانكه شعيب عقرقوقى گويد : به حضرت عرض كردم : بسا شود كه به سؤال مسئلهاى نياز داريم از چه كسى بپرسيم ؟ فرمود : بر تو باد به اسدى يعنى ابابصير .

سليمان ديلمى گويد : در حضور امام صادق (ع) نشسته بودم كه ناگهان ابوبصير نفس زنان وارد شد ، حضرت فرمود : اى ابومحمد (يكى از كنيههاى ابوبصير است) چرا چنين عميق نفس مىكشى ؟! عرض كرد : فدايت گردم پير شدهام و مرگم نزديك شده و نمىدانم عاقبت كارم به كجا مىانجامد .

حضرت فرمود : تو چرا چنين مىگوئى ؟ عرض كرد : چرا چنين نگويم ؟ آنگاه ابوبصير سخنانى گفت . سپس حضرت فرمود : خداوند تو را در كتاب خود ياد كرده كه مىفرمايد : (اولئك مع الذين انعم الله عليهم من النبيين ... رفيقا) كه پيغمبر (ص) در اين آيه نبيين است و ما صديقين و شهدائيم و شما صالحينيد ، پس شما خود را به درستى و درستكارى امتياز دهيد چنانكه خداوند شما را ممتاز نموده است . (بحار:26/32)

ابوبصير گويد : روزى به امام باقر (ع) عرض كردم : من نوكر درب خانه تو و از شيعيان شما مىباشم ، ضعيفى نابينايم ، از شما تمنا دارم برايم بهشت ضمانت كنى . فرمود : آيا دوست دارى نشانهاى از امامت به تو بنمايانم ؟ عرض كردم : چرا نخواهم ؟! آنگاه حضرت دست خود را به ديدگانم كشيد در حال بينا شدم كه اطراف خود را مىديدم . فرمود : اكنون چه مىبينى ؟ گفتم : هر چه مىبينم همه سگ و خوك و ميمونند ، مگر اينها همين مردم نيستند ؟! فرمود : آرى چون پرده به كنار رود دشمنان ما اين چنيناند . سپس فرمود : اى ابامحمد اگر خواهى تو را بدين حال (بينائى) رها سازم و حسابت با خدا باشد و اگر بخواهى به حال نخست بازت گردانم و بهشت برايت ضامن گردم ؟ عرض كردم : مرا به ديدار اين مردم نيازى نباشد به حال اولم بازگردان كه بهشت را به هيچ چيز نشايد عوض كرد . پس
حضرت دست به چشمم كشيد و به حال اول (نابينائى) بازگشت . وى به سال 150 درگذشت . (بحار:27/30)

ابوالبقاء :

ايوب بن موسى حسينى كفوى ، اديب ، لغوى و فقيه حنفى . وى در سال 1028 در كفّه واقع در جنوب شرقى شبه جزيره كريمه به دنيا آمد ، وى مدتى مانند پدر مفتى كفه بود ، سپس مدتى در قدس و بغداد منصب قضاء به عهده گرفت ، مصطفى پاشاى وزير ، وى را به استانبول فرا خواند و به قضاى بركه گماشت ، اما به علتى نامعلوم و شايد بر اثر حسادت اطرافيانى ، مغضوب سلطان محمد عثمانى واقع شد و به كفه تبعيد گرديد و ناگزير در آنجا اقامت گزيد تا آن كه دوازده سال بعد به ميانجيگرى سليمگراى خان به استانبول بازگشت و مورد عنايت سلطان قرار گرفت . سرانجام به سال 1094 در استانبول و به قولى در قدس درگذشت .

اوراست كتاب معروف به «الكليات» كه فرهنگ الفبائى مصطلحات علوم و فنون است . (اعلام زركلى و دائرةالمعارف بزرگ اسلامى)

ابوالبقاء :

محبالدين عبدالله بن ابىعبدالله الحسن بن ابىالبقاء عكبرى ، اديب نحوى فقيه و حاسب حنبلى به سال 538 در بغداد متولد و به سال 616 در همان شهر وفات يافت ، وى در نحو شاگرد ابن خشاب و يحيى بن نجاح بود . وقتى سمت تدريس مدرسه نظاميه را با شرط قبول مذهب شافعى به وى دادند ، او سر باز زد . وى در كودكى به علت آبله نابينا گشت گويند كتب را بر او مىخواندند و او مطالب را در ذهن خويش فراهم مىآورد و سپس به كاتب املا مىنمود و طريق تاليف او بدينگونه بوده . اوراست : شرح كتاب ايضاح ابوعلى فارسى . شرح ديوان متنبّى . شرح لمع ابن جنى . شرح مفصل زمخشرى كتاب اعراب القرآن . اعراب الحديث . شرح مقامات حريرى .

ابوبكر :

بن ابى شيبه ، (م 235 ق) از راويان حديث شيعه به شمار آمده ، كتابهايى نيز داشته ، از جمله : كتاب الصلاة ; الفرائض ; الاوائل . ابن حصين و احمد بن ميثم راوى كتابهاى او بودهاند ، بعضى از علماى اهل سنت او را مورد وثوق شمردهاند. (دائرةالمعارف تشيع)

ابوبكر انبارى :

محمد بن قاسم بن بشار انبارى از مردم انبار (عراق) . او عربيت را از پدر خويش و از احمد بن عبيد و نحو را از ابوالعباس ثعلب فرا گرفت ، وى در نهايت فطنت و زكاء و جودت قريحه و در حضور ذهن و سرعت جواب زبانزد است و نيز
مردى ورع و با تقوى بوده او به سال 318 در كمتر از پنجاه سالگى درگذشت . اوراست : كتاب المشكل فى معانى القرآن كه ناتمام مانده ; كتاب الاضداد در نحو ; الزاهر ; ادب الكاتب و چندين كتاب ديگر .

ابوبكر :

بن ابى قحافه ، از صحابه رسول(ص) و نخستين خليفه از خلفاى راشدين به اعتقاد اهل سنت . نامش عبدالله و نام پدرش عثمان مكنى به ابى قحافه فرزند عامر بن كعب بن سعد بن تيم بن مرة بن لؤى بود . نسبش در مره به رسول الله(ص) مىپيوست . لقبش عتيق ـ يعنى خوش سيما و اصلمند و پاك نسب يا آزاد شده ـ بود . گويند : مادرش را فرزند نمىماند . وقتى ابوبكر را به دنيا آورد از خداى كعبه التماس نمود او را از مرگ آزاد كند و دعايش مستجاب شد . از اين رو ابوبكر را عتيق خواندند يا اينكه پيغمبر بشارت داد كه او از آتش دوزخ آزاد است . چون خبر اسراء (معراج) را بى چون و چرا قبول كرد يا مردى راستگو بود او را صديق گفتند . رواياتى هم هست كه صديق اكبر لقبى است كه پيغمبر به على بن ابى طالب(ع) داده بود . (خصائص:46 ; طبرى:2/56 ; الرياض النضرة:2/155 ; الاصابة:7/167 ; الاستيعاب:2/657 ; اسدالغابه:5/287 ; كنزالعمال:6/402 ، 405 ; الغدير:2/312 ـ 314)

از تفصيل زندگى او قبل از اسلام اطلاع موثقى در دست نيست . به موجب روايات اسلامى در سال 571 يا 572 م ، حدود سه سال بعد از عام الفيل ، در مكه متولد شده و دو سال و چند ماه از رسول الله جوانتر بوده است . خانوادهاش تجارت مىكردند و يكى از بنى اعمام او ، عبدالله بن جدعان ، بازرگان و سرمايهدار بزرگ مكه بود . پدرش نيز تاجر و ثروتمند بود . خود او از هيجده سالگى به تجارت پارچه پرداخت و به بازارهاى عربستان رفتوآمد مىكرد . به اين سبب راههاى بازرگانى را مىشناخت و با رؤساى عشاير آشنايى و معامله داشت ، با سواد بود و شايد خواندن و نوشتن را از راهبان يا غلامان مسيحى فراگرفته بود . از جوانى به درستى و عفت معروف بود و از نوشيدن شراب حتى سرودن شعر اجتناب مىكرد . (تاريخ الخلفاء:32 ، اگرچه علامه امينى در الغدير:7/87 ـ 329 در همه فضائل ابوبكر ترديد كرده است) .

ابوبكر از اوان كودكى رفيق رسول الله(ص) بود و بعد از اسلام مشاور مخصوص و نگهبان و كاتب وحى و فرستاده مخصوص آن حضرت شد . به روايتى در
سفر اول پيغمبر به شام و در مجلس ملاقات با بحيرا حضور داشت و براى ازدواج پيغمبر با خديجه سعى بسيار نمود . چون ثروتمند و اهل معاشرت و مردمدار بود وجودش از همان روزهاى نخست براى دعوت اسلام مؤثر افتاد . تمام سرمايهاش را كه به چهل هزار درهم بالغ بود در راه اسلام صرف كرد . هفت برده مسلمان از جمله بلال را خريد و آزاد ساخت . زبير بن عوام و عثمان ابن عفان و عبدالرحمن بن عوف و سعد بن ابى وقاص و طلحة بن عبيدالله را به اسلام درآورد و نزد رسول الله برد . از عشره مبشّره بود . بعد از تشكيل انجمن سرّى مسلمانان در خانه ارقم ابى الارقم ركن پابرجاى آن بود . دخترش عايشه شش ساله بود كه او را به عقد ازدواج پيغمبر در آورد (صحيح بخارى) . از تصميم هجرت نيز غير از خانواده پيغمبر فقط ابوبكر و خانوادهاش خبر داشتند . هجرت رسول الله از خانه ابوبكر آغاز شد و زاد و راحله و برنامه سفر را او تدارك ديد و بنا به مدلول قرآن مجيد (توبه:40) تنها او در آن سفر يار پيغمبر(ص) بود . شرح هجرت و مراحل آن سفر تاريخى در كتب سيره به تفصيل مذكور است (سيره:1/480 ; كشف الاسرار:4/136 به بعد) بعد از وصول به منزل قبا ، در مدينه ، چون مردم رسول الله را از ابوبكر باز نمىشناختند خود را سايبان آن حضرت كرد تا مخدوم از خادم شناخته شود . بهاى زمين مسجد مدينه را هم كه پنج هزار درهم يا ده مثقال طلا بود او پرداخت . ابوبكر در مدينه در محله سنح منزل كرد و ام رومان به همراهى اسماء و عايشه و عبدالله در آنجا به وى پيوستند . ليكن پدرش ابوقحافه و پسرش عبدالرحمن تا فتح مكه مسلمان نشدند و عبدالرحمن در لشكر قريش با مسلمانان مىجنگيد و يك بار هم در ميدان بدر با پدرش رو در رو شد و از پيش او بگريخت . موقع سياسى و اجتماعى ابوبكر بعد از زفاف رسول (ص) با عايشه (شوال سال اول هجرى) بيش از پيش تقويت شد . در همه غزوات در كنار پيغمبر (ص) بود و رفاقت آن دو هرگز بر هم نخورد . در روز بدر در سايبان (عريش) فرماندهى با پيغمبر بود و او نگهبانى مىكرد . در صلح حديبيه (6 ق) به عكس كسانى كه اعتراض مىكردند جز تأييد و تسليم سخنى نگفت و در صلح نامه حديبيه كه به خط حضرت على (ع) نوشته شد نام او در صدر ساير شهود ثبت گرديد . زودتر از ساير صحابه از حمله به مكه خبر يافت و روز فتح دوشادوش پيغمبر وارد مكه شد . در ترك محاصره طائف تسليم نظر رسول الله (ص) بود . در لشكركشى تبوك كه عل

next page

fehrest page

back page