ابوحيّان توحيدى :
على بن محمد بن عباس . اصلاً شيرازى يا نيشابورى يا واسطى يا بغدادى است . محب الدين بن النجار گويد : او صحيح العقيده بود و بعض ديگر نيز چنين گفتهاند ليكن متأخرين او را به زندقه نسبت كنند و ابن خلكان گويد او بد اعتقاد بود و مهلبى وزير ، او را نفى كرد ، و در خريده آمده است كه او كذاب و قليل الدين و الورع است ، و صاحب ابن عباد به بعض اسرار و خفاياى او آگاه گشت و در صدد كشتن او برآمد و او بگريخت و بار ديگر وزير مهلبى خواست او را بگيرد و او فرار كرد و خود را پنهان ساخت و تا گاه مرگ در اختفاء مىزيست . ابن جوزى در تاريخ خود گويد زنادقه اسلام سه تن باشند: ابن راوندى و ابوحيان توحيدى و ابوالعلاء معرى ، و بدتر از اين سه ابوحيان است چه آندو زنديقى آشكار بودند و او زندقه خويش نهان مىداشت . صاحب روضات گويد او از شاگردان سهيمة الرمانى و جاحظى المسلك است ، و ياقوت حموى گويد : ابوحيان متفنن در همه علوم بود از نحو و لغت و شعر و ادب و فقه و كلام [بر مذهب معتزله] و شيخ صوفيه و فيلسوف ادبا و اديب فلاسفه و امام بلغا بود ، و باز گويد : و كان فرد الدنيا الذى لا نظير له ، يتشكى من زمانه و يبكى فى تصانيفه على حرمانه . وقتى او به رى رفت صحبت ابوالفضل بن العميد و صاحب بن عباد دريافت و آن دو وزير ، پسند خاطر او نيفتادند و در مثالب آن دو كتابى نوشت و لكن از دو وزير صمصام الدوله يعنى ابن سعدان (متوفى 375) و عبدالله بن عريض شيرازى احسان و عنايت ديد .
اوراست : رد ابن جنى در شعر متنبى ; كتاب المحاضرات و المناظرات ; كتاب الامتاع و الموآنسة در دو جلد ; كتاب الحنين الى الاوطان ; كتاب تقريظ الجاحظ ; كتاب البصائر و الذخائر در ده مجلد ; كتاب الصديق و الصداقة ; كتاب المقامات ; كتاب مثالب الوزيرين (ابى الفضل بن عميد و صاحب ابن عباد) ; الاشارات الالهية ; الزلفة; كتاب المقابسات (چاپ بمبئى و قاهره) ; رياض العارفين ; الحج العقلى ; رساله فى اخبار الصوفيه ; رسالة بغداديه ; رسالة فى زلات الفقهاء . حاجى خليفه دو كتاب ديگر از او نام مىبرد. يكى الاقناع و ديگر بصائر القدما و بشائر الحكما و شايد الاقناع همان كتاب الامتاع و بصائر القدما همان بصائر و ذخائر باشد والله اعلم .
وفات او به سال 380 بوده است و صاحب روضات گويد در يكى از تواريخ معتبره شيراز ديدم كه وفات او در سال 360 بود و مدفن او به درب خفيف جنب مزار شيخ كبير و بر لوح مرقد او اين عبارت منقور است : هذا قبر ابى حيان التوحيدى . انتهى .
اين گفته بر اساسى نيست چه ابن قفطى در باب اخوان الصفا و خلان الوفا مىگويد در 373 وزير صمصام الدولة بن عضدالدوله در امر اخوان الصفا از او سؤالى كرده است . و از مداركى كه ياقوت در معجم الادبا بدست مىدهد برمىآيد كه او تا رجب سال 400 نيز حيات داشته و بيش از هشتاد سال زندگانى كرده است ونزد ابى سعيد سيرافى و على بن عيسى رمانى تحصيل علم و ادب كرده و فقه شافعى را از ابى حامد مروزى و ابىبكر شافعى فراگرفته و نيز در دروس يحيى بن عدى و ابوسليمان محمد بن طاهر منطقى حضور يافته است و باز گويند در آخر عمر كتابخانه خويش بسوخت و علت آن چنانكه خود گويد عدم توجه بغداديان در مدت بيست سال اقامت او به بغداد بدو بوده است و در مقدمه كتاب الصداقه و الصديق گويد همه مردم بغداد از او دورى مىجستند . و در نسبت او به توحيدى
گفتهاند يكى از اجداد او خرماى معروف به توحيد مىفروخته و بعضى گويند منسوب به اهل العدل و التوحيد لقب معتزله است و باز كتابى به نام التذكرة التوحيديه به وى نسبت كردهاند كه ظاهراً در چند مجلد بوده است و گويند وزن مركبى كه او در تصانيف خود بكار برد چهارصد رطل برآمده است .
ابوخالد :
سجستانى از ياران حضرت رضا (ع) بوده و به علم نجوم آگاهى داشته ، وى در آغاز واقفى مذهب ، يعنى معتقد بوده كه امام موسى بن جعفر (ع) آخرين امام است و او نمرده است ، و چون به قواعد نجومى خويش نگريست دريافت كه آن حضرت وفات يافته و از اين جهت با ياران خود مخالفت نمود و به مذهب حق بازگشت. (بحار:48/274)
ابوخالد :
كابلى موسوم به وردان و ملقب به كنكر از ياران امام سجاد (ع) و از حواريون آن حضرت بوده و به فرموده امام صادق (ع) پس از شهادت حضرت ابىعبدالله (ع) همه مردم از دين صحيح برگشتند جز سه تن : ابوخالد كابلى ، يحيى بن ام طويل و جبير بن مطعم و بعداً به تدريج مردم به آنها ملحق شدند .
وى در آغاز كيسانى مذهب و معتقد به امامت محمد حنفيه بود و سپس به راهنمائى يحيى بن ام طويل از آن طريقت برگشت و به خدمت امام سجاد (ع) پيوست .
ابوخالد در عهد حجاج تحت تعقيب بود و مدتى متوارى مىزيست و سپس به مكه پناه جست و در آخر عمر جهت ديدار مادر به كابل سفر كرد .
ابوخالد كابلى نامى در سلك ياران امام باقر (ع) آمده كه بعضى گفتهاند وى همان ابوخالد كنكر است و برخى او را ابوخالد ديگر دانند كه او نيز وردان نام داشته ولى ملقب به كنكر نبوده است .
ابوالخطّاب :
محمد بن ابى زينب مقلاس (مقلاص) اسدى كوفى ، از معاريف اصحاب امام صادق (ع) بود و مرجع شيعيان كوفه محسوب مىشد . مسائل شيعيان را نزد امام صادق (ع) مىبرد و جواب مىآورد . پس از چندى دعاوى غلو آميز ابراز كرد ، امام را خدا و خود را پيامآور وى دانست ، حضرت او را لعنت نمود و نامهها به اطراف نوشته از او اظهار تبرى فرمود . ابوالخطاب خود دعوى خدائى كرد و بعضى محرمات را بر اصحاب خود مباح داشت . گويند هر يك
از تكاليف بر يارانش سنگين مىآمد نزد وى آمده تقاضاى تخفيف مىكردند و ابوالخطاب بديشان رخصت ترك آن واجب را مىداد كه «هر كه رسول و نبى و امام را شناخت گو هرچه خواهد بكند» .
آوردهاند كه هفتاد تن از ياران ابوالخطاب در مسجد كوفه پاى ستونها به تبليغ مشغول بودند ، تا والى شهر عيسى بن موسى عباسى قصد گرفتن آنها را كرد ، با نى و چوب بيرون آمدند با اين تصور كه سلاح دشمن در آنها كارگر نخواهد بود و تا نفر آخر ، از جمله خود ابوالخطاب كشته شدند (138 ق) از امام صادق (ع) روايت است كه فرمود : «برايشان متأسف نشويد ، لعنت خدا بر كسى كه آنان را لعنت نكند» . پيروان ابوالخطاب را خطابيه گويند ، اينان به حلول و تناسخ و اباحه گرايش داشتند و بهشت و دوزخ را در همين جهان مىپنداشتند ، و بعدها در فرقه اسماعيليه حل شدند . روايات غلوآميزى در تجليل ابوالخطاب هست كه پيداست از بر ساختههاى پيروان اوست و رواياتى در توثيق وى وجود دارد كه مربوط به اوايل حال و دوران استقامت او است . ابوالخطاب بر حركت غلو تأثير وسيع داشته است . (دائرةالمعارف تشيع)
ابوخَيْثَمه :
عبدالله بن خيثمه يا مالك بن اوس ، صحابى انصارى است ، او در جنگ احد حضور داشت و تا روزگار يزيد بزيست . به «عبدالله بن خيثمه» نيز رجوع شود .
ابوداود سجستانى :
سليمان بن اشعث بن اسحق بن بشير بن شداد بن عمرو بن عمران السجستانى الازدى بالولاء . اصل او از سيستان و مولد او به سال دويست و دو (202) بود . وى در اوان صبا در نيشابور بود و با فرزندان اسحاق ابن راهويه به يك دبستان سبق مىخواند و آنگاه كه هنوز سنين عمر او به ده نرسيده بود نزد محمد بن اسلم طوسى استملاء احاديث مىكرد .
سپس به بصره رفت و بدانجا اقامت گزيد و چند بار به بغداد سفر كرد و از روات حرمين عراق و خراسان و شام و مصر و بصره و جزيره ابن عمر از جمله احمد بن حنبل و احمد بن صالح و مسلم بن ابراهيم و احمد بن عبيد و سليمان بن حرب و عده بىشمار ديگر اخذ روايت كرد . و احمد حنبل از او روايت حديث كرد و ابوالفرج بن جوزى گويد او در نقل حديث و علل آن از اكابر ائمه محدثين و علماء آنان است و مانند كتاب سنن او يكى از صحاح سته اهل سنت و جماعت تصنيفى نيامد . او اين كتاب را بر احمد بن حنبل عرضه كرد و وى را پسند افتاد و تحسين كرد .
يافعى گويد : كان ابوداود رأساً فى الحديث و رأسا فى الفقه ذا جلالة و حرمة و صلاح و ورع . ابراهيم حربى گويد : حديث در كف ابىداود چون آهن در دست داود نبى نرم است و او با علم خويش ورع و تقوى را جمع كرد . ابن خلكان گويد : احد حفاظ الحديث و علمه و علله و كان فى الدرجه العالية من النسك و الصلاح . شيخ ابواسحاق شيرازى در طبقات الفقهاء او را از اصحاب امام حنبل شمرده است . و ابوبكر ابن راشد در تصحيح المصابيح از ابوداوود حكايت كند كه مىگفت: از پيامبر پانصد هزار حديث نوشتم و چهار هزار و هشتصد حديث از آن عده كثيره برگزيدم و آن كتاب سنن است ، مركب از اخبار صحاح و شبه صحاح و نزديك به صحاح و تنها چهار حديث از آن دين مرد را بسنده باشد . يكى از آن چهار قول رسول صلوات الله عليه است كه فرمود : «الاعمال بالنيات» يعنى در عمل ، كار ، دل و قصد و آهنگ راست . و ديگر فرمود : «من حسن ايمان المرء تركه مالا يعنيه» يعنى از نشانههاى نيكوئى ايمان آن است كه از هر چه نه به كار توست دست بدارى . و ديگر فرموده: «لا يكون المؤمن مؤمناً حتى يرضى لاخيه ما يرضاه لنفسه» . يعنى مؤمن مؤمن نبود تا آنگاه كه براى ديگران آن پسندد كه خود را پسندد . و ديگر فرمود : «الحلال بين و الحرام بين و بين ذلك امور مشبّهات ، فمن ترك الشبهات نجى من المحرمات و من اخذ بالشبهات ارتكب المحرمات فهلك من حيث لا يعلم» . يعنى روا و حلال پيدا ، و ناروا و حرام پيداست و ميان اين دو امورى است كه حكم آن روشن نيست و مشتبه است هر كه از اين امور پرهيز جست از نارواها و محرمها ايمن ماند و آنكه بدانان يازيد در ناروائيها و حرامها افتاد و از آنسوى كه ندانست خود را به ورطه هلاك افكند .
ابوبكر گويد كه ابوداود مىگفت : شهوت خفيه يعنى آز نهان و راز ، حب و دوستى رياست است .
و ابوداوود به سال دويست و هفتاد و پنج (275) به بصره درگذشت و عبدالله بن عبدالواحد هاشمى بر وى نماز كرد . حاجى خليفه علاوه بر سنن دو كتاب يكى به نام ناسخ القرآن و منسوخه و ديگرى را به قولى، به نام دلائل النبوه به نام او آورده است . و ابن النديم كتابى ديگر موسوم به كتاب اختلاف المصاحف از او نام برده و در قاهره كتابى به نام مراسيل منسوب بدو به طبع رسيده است . (لغتنامه دهخدا)
ابودُجانه :
سماك بن خرشة يا سماك بن اوس بن خرشة بن لوذان بن عبدودّ بن ثعلبه انصارى ساعدى خزرجى ملقب به ذى المشهرة ، يكى از صحابه رسول خدا (ص) و از ياران شجاع و دلير آن حضرت و از مدافعان بنام اسلام است . وى در غزوه بدر و هم احد در ركاب پيغمبر (ص) بود ، پايمردىهاى او در زمان پيغمبر (ص) و در جنگهاى آن حضرت شهره تاريخ است ، در جنگ احد كه مسلمانان شكست خورده از دور پيغمبر (ص) پراكنده شدند و همه فرار كردند تنها على (ع) ماند و ابودجانه كه حضرت به وى فرمود : اى ابادجانه مگر نمىبينى كه ديگران رفتند ؟ تو نيز به آنها بپيوند . وى عرض كرد : ما بيعتى كه با خدا و رسولش كرديم مشروط به اين نبود كه هر چه ديگران كردند ما نيز بكنيم . پيغمبر فرمود : تو از جانب من آزادى . ابودجانه گفت : به خدا سوگند كارى نخواهم كرد كه قريش بگويند وى نيز بگريخت و پيغمبر را تنها گذاشت ، در كنار شما مىمانم هر چه بر شما آمد بر من همان آيد . پيغمبر او را آفرين گفت .
از امام صادق (ع) نقل است كه فرمود : ابودجانه در روز احد عمامهاى به سر بسته و گوشه آن را از پشت آويخته و با تكبر و تبختر در وسط ميدان گام همىزد . پيغمبر(ص) فرمود : اين گونه راه رفتن را خدا دشمن دارد جز هنگام نبرد در راه خدا .
در جنگ يمامه كه يك سال پس از رحلت رسول الله ميان مسلمانان و مسيلمه كذاب اتفاق افتاد ابودجانه فداكارى عجيبى نشان داد چه لشكر مسيلمه به باغى پناه برده درب باغ را به روى خود بستند و كسى را جرأت آن نبود كه از ديوار باغ بالا رود ، آنها نيز از باغ بيرون نمىشدند ، چيزى نمانده بود كه مسلمانان پراكنده شده و آنها از نو تجديد قوا كنند . ابودجانه گفت : مرا در سپرى نهيد و به فراز باروى باغ برسانيد ، دگر خود دانم . ياران وى را در سپر نهاده با نيزههاى خود او را بلند كردند تا به باروى
ديوار رسيد ، از آن جا خود را به درون باغ افكند و بسان شير غران بر آنها حمله نمود ، اين كار سبب جرأت ديگران شد و يكى پس از ديگرى چنين كردند ، در را بگشودند و سرانجام ابودجانه مسيلمه را خود به تنهائى يا به مشاركت وحشى بكشت و خود نيز كشته شد و به نقلى پس از آن زنده بود و در حكومت على (ع) در جنگهاى آن حضرت نيز شركت جست . (لغتنامه دهخدا و بحار:20/70 ـ 116)
ابودَحْداح :
ثابت بن دحداح ، صحابى است ، و او را ابوالدحداحه نيز گفتهاند . ابن عبدالبر گويد : من براى او نسبت و اسمى نيافتم جز اين كه وى از حلفاى انصار است لكن بعضى او را ثابت بن دحداح گويند . (دهخدا)
ابودرداء :
عويمر بن عامر بن مالك بن زيد بن قيس . يا عويمر بن قيس بن زيد بن اميه . يا عويمر بن عبدالله بن زيد بن قيس بن اميه . يا عامر بن زيد . صحابى معروف پيغمبر اسلام و از دانشمندان و خردمندان صحابه بشمار آمده و گويند : رسول اكرم وى را با سلمان عقد مؤاخات بسته . داستان اسلام او را مرحوم راوندى در خرائج چنين آورده : ابودرداء را بتى در خانه بود كه آن را مىپرستيد . عبدالله بن رواحه و محمد بن مسلمه مراقب بودند كه روزى وى به خانه نباشد و بتش را بشكنند . فرصتى شد و هنگامى كه او در خانه نبود به خانهاش رفته بت را شكستند . چون بازگشت و بت را شكسته ديد از همسر پرسيد ، وى گفت : من نيز در خانه نبودهام و چون آمدم بت را شكسته ديدم ، زن ادامه داد كه اگر كارى از بت ساخته بود از خود دفاع مىنمود . ابودرداء به زن گفت : لباسم را بده بپوشم . رخت به تن كرد و راهى خانه پيغمبر (ص) گشت . حضرت پيش از ورود او به ياران فرمود : اكنون ابودرداء مىآيد و اسلام مىآورد . ناگهان وارد شد و مسلمان گشت .
ابن قتيبه در الامامه و السياسه مىنويسد: در آغاز خلافت ظاهرى على(ع) ابودرداء و ابوهريره از سوى معاويه به نزد حضرت آمدند و گفتند : يا على ! شخصيت و فضيلت تو محفوظ است و كس نتواند آن را منكر گردد ولى معاويه از تو تقاضائى دارد و آن اينكه كشندگان عثمان را به دست او سپارى و اگر تو در اين امر موافقت كنى بر فرض كه معاويه باز هم به عناد خويش ادامه
دهد ما با تو خواهيم بود . حضرت فرمود : شما قاتلان عثمان را مىشناسيد ؟ گفتند : آرى . فرمود : برويد و آنها را دستگير كنيد . آنان به نزد محمد بن ابىبكر و عمار ياسر و
مالك اشتر رفتند و به آنها گفتند : شما كشندگان عثمانيد و ما مأموريم شما را به نزد معاويه بريم . ناگهان اهل مدينه خبردار شدند و همگى به يكباره از خانهها بيرون شده تعداد ده هزار تن گرد آمدند و فرياد زدند : ما همه كشندگان عثمانيم . آندو چون آن صحنه بديدند مأيوسانه از مدينه به شام بازگشتند و به خانه خود در حمص خزيدند، و به نقل نصر بن مزاحم آندو در جنگ صفين شركت ننمودند . (سفينة البحار و دهخدا)
ابودُلامة :
زيد بن جون ، كوفى المسكن، اسدى الولاء ، شاعر مخضرمى ، وى سياه چهره و ظريف خوى ، شاعرى شوخ طبع و بذله سراى بود ، صاحب نوادر و حكايات و ادب و نظم و نثر سليس و روان ، پدرش برده مردى از بنى اسد بود كه وى را آزاد ساخت ، به دربار خلفاى عباسى پيوست و از ندماى سفاح و منصور و مهدى عباسى گشت . به سال 161 درگذشت . وى به علت آزادى زبان ، به زندقه متهم بود ، گويند : منصور وى را به اتهام مىگسارى به زندان افكند ، در زندان اين سه بيت را مكتوب و به نزد خليفه فرستاد :
امن صهباء صافية المزاجكانّ شعاعها ضوء السراج
وقد طبخت بنارالله حتىلقد صارت من النطف النضاج
اقاد الى السجون بغير جرمكانى بعض عمّال الخراج
منصور چون نامه را قرائت نمود وى را به حضور خواند و از او خواست كه شعرش را بخواند سپس دستور داد هزار درهم او را جايزه دادند و آزادش ساخت . چون از نزد خليفه بيرون شد ربيع حاجب به خليفه گفت: آيا مراد وى را از «نارالله» دانستى ؟ گفت : مگر خورشيد را نمىگويد ؟ ربيع گفت كه بايستى از خودش پرسيد ، وى را فراخواند و گفت : اى دشمن خدا ! مرادت از آتش خدا چه بود ؟ گفت : «نارالله الموقدة التى تطلع على فؤاد من اخبرك» (آتش خدا بر دل آن كس احاطه نموده است كه تو را به مىگسارى من خبر داد) منصور بخنديد و دستور داد هزار درهم ديگر نيز به وى جايزه دادند . (ربيع الابرار:1/180 و دهخدا)
ابودُلَف :
قاسم بن عيسى بن ادريس بن معقل بن عمير بن شيخ بن معاوية بن خزاعى بن عبدالعزى بن دُلف عجلى يكى از سرهنگان مأمون خليفه و معتصم و يكى از اسخيا و جوانمردان بزرگوار و شجاع و صاحب وقايع مشهوره و صنائع مأثوره . او مرجع ادبا و فضلاء عصر خويش بود و در صنعت غنا مهارت داشت ، جد او ادريس مربى ابومسلم صاحب الدعوه است . حفيد او امير ابونصر على بن ماكولا صاحب كتاب اكمال است . او به اول در خدمت محمد امين ابن هارون الرشيد بود و در جدال ميان امين و مأمون ، ابودلف با على بن عيسى بن ماهان مساعد و به محاربه طاهر شد و پس از كشته شدن على ، ابودلف به همدان رفت و طاهر او را به بيعت مأمون خواند و وى سر باز زد لكن آنگاه كه مأمون خود او را دعوت كرد به خدمت مأمون شتافت و خليفه او را حكومت كردستان داد و اين حكومت به ارث به فرزندان او ماند و سلسله حكام بنودلف بدو منسوبند و شهر كرج را كه پدر ابودلف پى افكنده بود به پايان برد و خود و خاندان و كسان او در آنجا اقامت كردند و اين كرج به جبل ميان همدان و اصفهان است و عبدالعزيز پسر او و احفاد او حكومت آن شهر و فرمانفرمائى نواحى جبل داشتند و شعراى عصر او را مدايح گفتهاند . از جمله عكوك شاعر است كه در مديح او گويد :
انما الدناى ابودلفبين باديه و محتضره
فاذا ولى ابودلفولت الدنيا على اثره
و ديگر از شعراء مادح او ابوتمام طائى است و نيز بكر بن نطاح كه گويد :
يا طالباً للكيمياء و علمهمدح ابن عيسى الكيمياء الاعظم
لو لم يكن فى الارض الا درهمو مدحته لا تاك ذاك الدرهم
و گويند : ابودلف او را بدين دو بيت ده هزار درم صله داد و اين امير را با آنكه خدمت خلفا داشت كتب بسيار است از جمله : كتاب النزه ; كتاب سياسة الملوك ; كتاب السلاح ; كتاب البزاة و الصيد ، اين كتاب ظاهراً همان است كه ابن النديم به نام كتاب الجوارح و اللعب بها ياد مىكند و باز ابنالنديم گويد او را صد ورقه شعر است . و او از 210 تا 225 به قول ابن خلكان سال وفات او به بغداد در قلمرو حكومت خويش فرمانروائى داشت .
ابودُلَف كاتب :
(يا مجنون) ازدى ، محمد بن مظفر . يكى از غلاة در عصر غيبت صغرى . شيخ طوسى از شيخ مفيد و او از ابوالحسن و او از بلال مهلبى نقل كند كه گفت : از ابوالقاسم جعفر بن محمد بن قولويه شنيدم مىگفت : ابودلف كاتب كه خداوند او را از آفات مصون ندارد ما در آغاز او را ملحد مىشناختيم و سپس به اظهار غلو و گزافهگوئى در باره معصومين پرداخت و پس از آن به فرقه مفوضه پيوست و وى چون به مجلسى وارد مىشد او را استهزاء
مىنمودند و جماعت شيعه جز مدت كوتاهى او را نمىشناختند و پس از آن از او بيزارى مىجستند و بالاخره وى مدعى نيابت امام عصر شد و مورد لعن علماى شيعه گشت چه از نظر ما هر كسى كه پس از عمرى دعوى نيابت خاصه كند كافر و ضالّ و مضلّ است . (جامع الرواة)
ابودلف ينبوعى :
مِسعر يا مَسعر بن مهلهل خزرجى ينبوعى ، جهانگرد مشهور قرن چهارم هجرى و متجاوز از نود سال زيسته است و بيشتر عمر را به گردش در بلاد مختلف سپرى كرده است . وى از اطرافيان صاحب بن عباد بشمار مىرفته ، قصيدهاى دارد مشهور به «ساسانيه» به زبان محلى عصر عباسى كه ثعالبى مشروحا آن را آورده است . وى در حدود سال 390 هـ ق درگذشت . (اعلام زركلى)
ابوالدنيا :
على بن عثمان مغربى ، مرد افسانه در طول عمر . خطيب در تاريخ بغداد آورده كه وى در عهد خلافت ابىبكر متولد شد و به همراه پدر رهسپار كوفه گشت كه به خدمت اميرالمؤمنين (ع) برسد ولى پدرش در راه بمرد و خود به نزد اميرالمؤمنين (ع) آمد و حضرت حال پدر از او پرسيد وى گفت : در بين راه به چاه آبى رسيديم كه تشنه بوديم من از آن آب بنوشيدم ولى چون نوبت به پدرم رسيد چاه از نظر ما پنهان شد و پدر از تشنگى بمرد . حضرت فرمود : تو عمرى دراز خواهى كرد زيرا هر كه از آن چاه بنوشد عمرش طولانى باشد . ابوالدنيا در سال 300 به بغداد آمد و شنيدم كه وى به سال 327 از دنيا رفته . (بحار:41/311)
ابودَهْبَل :
وهب بن زمعه اسدى جمحى قرشى ، از اهالى مكه و از اعقاب جمح ابن لوىّ بن غالب ، از مشاهير شعراى عرب ، قبل از سال 40 هـ ق به شاعرى پرداخت و مرگش در تهامه بعد از سال 96 اتفاق افتاده است . او شاعرى عاشق پيشه بود و در غزلهايش از سه زن كه يكى از آنان عاتكه دختر معاوية بن ابىسفيان است نام مىبرد . او در طواف كعبه ـ كه روى زنان بايد باز باشد ـ عاتكه را ديد و دل درو بست و به سرودن ابيات عاشقانه در شرح عشق خود بدو پرداخت . به قدرى عاتكه را دوست داشت كه به دنبال او از مكه به دمشق رفت . داستان عشق او با عاتكه بر سر زبانها افتاد و به گوش معاويه رسيد و او براى حفظ آبروى خود و دخترش ، ابودهبل را از شام بيرون كرد . ابودهبل علاوه بر غزل قصايدى نيز در مدح معاويه و عبدالله بن زبير و ابن ازرق عامل عبدالله بن زبير در جند (يمن) سروده است . برخورد مأيوس
كننده معاويه با او سبب شد كه از بنىاميه روگردان شود و بغض آنان را در دل بگيرد و به عبدالله بن زبير بپيوندد . عبدالله او را تشويق نمود و به حكومت يكى از نواحى يمن فرستاد . ابوالفرج اصفهانى در الاغانى بعضى اشعار ضد اموى او را كه از واقعه طف و شهادت امام حسين (ع) ياد نموده نقل كرده است . ديوانش به چاپ رسيده و شعرش رقيق و روان از جنس غزليات عمر بن ابى ربيعه و عرجى است . (دائرةالمعارف تشيع)
ابوذر غَفارى :
جُنْدَب (جندب نوعى ملخ را گويند ، چون ابوذر اسلام آورد پيغمبر نام او را به عبدالله تغيير داد) بن جناده (يا سكن) از قبيله غفار ، شاخهاى از كنانه از قبيله بزرگ مُضَر ، مادرش رمله بنت وقيعه غفاريه . وى يكى از اركان اربعه و سوم كس و به قولى چهارم و يا پنجم كسى است كه اسلام آورده ، و پس از پذيرش اسلام به قبيله خويش بازگشته است .
«داستان اسلام آوردن ابوذر»
از ابن عباس آرند : آنگاه كه ابوذر بعثت رسول بشنيد به برادر خويش موسوم به انيس گفت : برنشين و به اين وادى شو و از آن مرد كه مدعى است از آسمان او را آگاهى آرند خبر گير و گفته او استماع كن و به من بازگرد . انيس به مكه رفت و گفتارهاى رسول بشنيد و نزد ابىذر شد و گفت : او را به مكه ديدم كه مردم را به مكارم اخلاق مىخواند و سخنان او شنيدم گفتههاى او از سنخ شعر نباشد . ابوذر گفت آنچه من مىخواستم نه اين بود و توشه و آب با خويش برداشت و به مكه رفت و به مسجد درآمد و در جستجوى آن حضرت بود و
نمىخواست از كس پرسيدن و آن جستجو تا شب بكشيد و در مسجد بخفت و شبانگاه على (ع) وى را بديد و گفت همانا مرد غريب است ؟ گفت : آرى . گفت : برخيز تا به خانه شويم . ابوذر گويد با على برفتم و هيچ از من نپرسيد و من نيز سئوالى از وى نكردم بامداد به مسجد بازگشتم و همه روز بدانجا ببودم و به شب به مضجع دوشين خود شدم بار ديگر على (ع) بر من گذر كرد و گفت گاه آن نرسيد كه منزل خويش بدانى ؟ و مرا بر پاى داشت و با خويش ببرد و در اين دو روز هيچ يك از ما از هم پرسشى نكرديم و شب سوم نيز على (ع) بيامد و مرا به خانه برداشت و چون بياسوديم ، على گفت : مرا نگوئى چه تو را به آمدن مكه داشت ؟ گفتم : اگر پيمان كنى كه مرا راه نمائى تو را خبر دهم ، و على (ع) با من پيمان كرد و من بگفتم . على گفت : او پيامبر
است و آنچه بر وى آمده حق است و رسول خداى باشد چون بامداد در آيد با من بيا ، پس در قفاى وى بشدم تا بر رسول خداى درآمديم و من رسول را به تحيت اسلام تحيت كردم و گفتم السلام عليك يا رسول الله و من اول كسم كه بر محمّد صلوات الله عليه به تحيت اسلام سلام گفتهام ، فرمود : عليك السلام ، كيستى ؟ گفتم : مردى از بنى غفار ، پس اسلام بر من عرضه داشت و من اسلام آوردم و شهادتين بـر زبان رانـدم ، رسول بـه مـن گفت : به قـوم خويش بـاز شـو و آنـان را آگاهـى ده لكـن امر خويش از اهـل مكه پنهـان دار چـه بـر حيـات تـو از آنان بيـم دارم ، گفتـم قسم به خدائى كه جان من در قبضه قـدرت اوسـت كه بر سـر جمـع فرياد كنم ، و از مسجـد بيرون شد و با آواز بلند شهادتين گفتن گرفت و اهل مكه بر وى هجوم كردند و بزدند تا بيفتاد و عباس عم رسول صلوات الله عليه بيامد و خويشتن بر وى افكند و گفت واى بر شما آيا ندانيد كه او از قبيله غفار باشد و شما را در بازرگانى با شام بر قوم او گذر است ؟! و او را رها كرد ، ديگر روز ابوذر كرده ديروز تكرار كرد و باز مشركين انبوهى كردند و وى را بزدند ، در اين بار نيز عباس خويشتن بر وى انداخت و وى را خلاص داد ، پس به قبيله خويش بازگشت و به خدايان عرب استهزاء و سخريه كردن آغاز كرد و پس از ديرى به مدينه بازگشت .
ابوذر در جنگهاى بدر و احد و احزاب حضور نداشت و پس از آن به خدمت پيغمبر(ص) رسيد و ملازمت حضور آن حضرت داشت .
«مقام و منزلت ابوذر»
اوصاف ابوذر از زبان حضرت رسالت پناهى مكرر نقل شده ، او را صديق امت و شبيه عيسى بن مريم (ع) در زهد گفته و در حق او حديث مشهور بين الفريقين : «ما اظلّت الخضراء ولا اقلّت الغبراء اصدق لهجة من ابىذر» فرموده . و نيز از آن حضرت نقل شده كه فرمود : «الجنة مشتاقة الى اربعة من امتى : على و سلمان و مقداد و ابىذر» . و آنگاه كه رسول خدا در سال هفت از هجرت به عمرة القضاء مىشد ابوذر را در مدينه خليفتى داد .
ابن بابويه به سند معتبر از امام صادق (ع) روايت كرده است كه : روزى ابوذر از كنار پيغمبر (ص) مىگذشت جبرئيل به صورت دحيه كلبى در خدمت حضرت به خلوت نشسته بود ، ابوذر گمان كرد دحيه است و با حضرت رازى دارد توقف ننمود ، جبرئيل گفت : اينك ابوذر بر ما گذشت و سلام نكرد و اگر سلام مىكرد ما جواب سلامش را مىداديم ، بدرستى كه او را دعائى است كه در ميان اهل آسمانها معروف است چون من عروج كنم از او سئوال كن . چون جبرئيل رفت ابوذر بيامد ، حضرت فرمود : چرا سلام نكردى ؟ عرض كرد گمان كردم كه شما با دحيه رازى داريد نخواستم مزاحم شوم ، حضرت فرمود : جبرئيل بود و چنين گفت . ابوذر بسيار متأثر شد . حضرت فرمود : آن دعا چيست ؟ عرض كرد : من اين دعا را مىخوانم «اللهم انى اسئلك الايمان بك و التصديق بنبيك و العافية من جميع البلاء و الشكر على العافية و الغنى عن شرار الناس».
و از امام باقر (ع) منقول است كه : ابوذر از خوف خدا چندان گريست كه چشمش آزرده شد ، به او گفتند كه دعا كن خدا چشمت را شفا بخشد ، وى گفت : مرا چندان غم آن نيست ، گفتند : چه غمست كه تو را از چشمت بى خبر كرده ؟ گفت : دو امر عظيم كه در پيش دارم و آن دو بهشت و دوزخ است .
ابن بابويه از عبدالله عباس روايت كرده كه : روزى رسول خدا در مسجد قبا نشسته بود و جمعى از صحابه در خدمتش بودند فرمود : اول كسى كه در اين ساعت از در درآيد يكى از اهل بهشت باشد ، همه برخاستند كه مبادرت كنند و نخستين وارد باشند ، حضرت فرمود : نه چنين است بلكه اكنون جماعتى از اين در درآيند كه هر يك بر ديگرى سبقت جويد هر كدام كه مرا به بيرون رفتن آذرماه مژده دهد او از اهل بهشت است ، پس ابوذر با آن جماعت داخل شد حضرت به ايشان فرمود : ما در كدام ماه از ماههاى رومى هستيم ؟ ابوذر گفت : آذر بدر رفت . حضرت فرمود : مىدانستم ولى مىخواستم صحابه بدانند كه تو از اهل بهشتى و چگونه چنين نباشى در صورتى كه تو را پس از من به سبب محبت اهلبيتم از حرم من بيرون كنند و تو تنها در غربت بسر برى و تنها خواهى مرد و جمعى از اهل عراق سعادت تجهيز و دفن تو را خواهند يافت آنها در بهشت با من خواهند بود .
«هجرت ابوذر از مدينه ،
تبعيد و وفات او»
بعضى مورخين نوشتهاند كه ابوذر در زمان عمر ، خود به شام هجرت كرده اما سيد مرتضى گفته : معروف آن است كه وى تا عهد عثمان در مدينه بود و عثمان وى را به شام تبعيد نمود .
اكثرا نوشتهاند : هنگامى كه عثمان بر اريكه خلافت اسلامى نشست آنچنان خويشتن را در تصرف اموال بيتالمال آزاد انگاشت كه گوئى سخاوت حاتم با ثروت قارون دست به دست هم داده بودند ، به هر كس هر چه مىخواست مىداد و به عناوين مختلف مخصوصا افراد سرشناس قبيله اميه را يك شبه به ثروتهاى كلان رسانيد ; به چهار دامادش هر يك صدهزار دينار و به مروان حكم صدهزار دينار و به نقلى تمامى خمس افريقا را عطا كرد ، و به روايت واقدى : هنگامى كه شترانى از ممرّ صدقه به نزد خليفه آوردند همه آنها را يكجا به حارث بن حكم بن ابى العاص بن اميه داد ، و چون ابوموسى اشعرى استاندار وى در بصره اموال فراوانى را از آنجا به مدينه فرستاد همه آن پولها را با سينيهاى بزرگ پيمانه مىكرد و ميان فرزندان و افراد خانواده توزيع نمود ، كه چون زياد بن عبيد كه در آنجا حضور داشت آن صحنه را بديد سخت بگريست ، خليفه گفت : اى زياد گريه مكن كه عمر براى رضاى خدا خويشان خود را از اين اموال بىبهره نمود و من براى رضاى خدا خويشان خود را از اينها بهرهمند مىسازم . و نيز روايت شده كه وى عموى خود حكم بن ابى العاص رانده شده پيغمبر(ص) را به مدينه بازگردانيد و او را به جمعآورى صدقات قبيله قضاعه گماشت ، و چون صدقات آنجا فراهم شد همه آنها كه مبلغ سيصد ميليون بود به خود حكم داد .
ابوذر كه اين كارهاى شگفت را از نزديك مشاهده مىكرد و آنها را با مكتب اسلام و رهبرى اسلامى سازگار نمىديد تاب تحمل را از دست بداد و زبان به طعن و اعتراض گشود .
عثمان از بيم فتنه و شورش ، ابوذر را به شام و تحت نظر معاويه تبعيد نمود ، ابوذر در آنجا نيز ساكت ننشست و چون معاويه را ـ كه به نام حاكم اسلامى و نايب خليفه رسول (ص) در آن سرزمين حكومت مىكرد ـ ديد كه شيوه جبّاران اتخاذ كرده به روش كسرى و قيصر زندگى مىكند و پيوسته به تجملات و بناى ساختمانهاى مجلل مىپردازد و در صرف اموال بيتالمال حساب و كتاب و حد و حدودى مرعى نمىدارد ، كاسه صبرش لبريز گرديد و زبان به اعتراض گشود .
او مىگفت : آيه : (الذين يكنزون الذهب و الفضة و لا ينفقونها فى سبيلالله فبشرهم بعذاب اليم) اهل اسلام را نيز شامل است ، و معاويه را عقيده آن بود كه حكم اين آيه به يهود و نصارى اختصاص دارد . معاويه از بيتالمال به بيت مال الله تعبير مىكرد ، و ابوذر مىگفت : از آن روى بيت مال الله تعبير مىكنى كه حساب آن را در روز جزا جواب گوئى ، و حال آن كه بيتالمال مسلمين است و محاسبه آن را در دنيا مفروغ مىبايد ساخت ; ابوذر به امر به معروف و نهى از منكر مىپرداخت و معاويه را از امور نالايق منع مىكرد و اين بر معاويه گران مىآمد . وى با مردم شام از على (ع) و فضايل آن حضرت سخن مىراند تا جائى كه جمعى از آنها را به تشيع مايل ساخت و چنين مشهور است كه شيعه شام و جبل عامل از آثار او است .
اين سيرت ابوذر بر معاويه گران آمد ، از اين رو به عثمان نوشت : اگر ابوذر چند روز ديگر در اين سرزمين بماند مردم اين ديار را از تو منحرف سازد و اعتقاد اهل شام را در باره تو تباه كند .
عثمان در پاسخ نوشت : هر چه زودتر او را بر شتر بدراه و به همراه راهنمائى خشن به مدينه فرست آنچنان كه بر اثر خستگى راه و بىخوابى ياد من و تو از خاطرش برود .
معاويه به دستور عمل كرد و چون ابوذر مردى لاغر اندام و بلند بالا و پير بود بر اثر بدراهى شتر و خشونت همراه كه او را نمىگذاشت استراحت كند چون به مدينه رسيد گوشت رانهايش بريخت و كوفته و مجروح و رنجور وارد شهر شد . آنجا نيز چون اعمال عثمان را مىديد همواره اعتراض مىنمود تا اينكه كاسه صبر خليفه لبريز گشت و از اعتراضات مكرر ابوذر به ستوه آمد و دستور تبعيد او را به ربذه داد و گفت : چون از مدينه خارج شود كسى حق ندارد او را مشايعت نمايد .
اميرالمؤمنين (ع) و حسنين و عقيل به احترام وى او را مشايعت كردند ، مروان حكم وزير خليفه سخت اعتراض نمود و ميان او و على (ع) سخنانى رد و بدل شد و بالجمله ابوذر به ربذه رفت و در آن بيابان با چند رأس گوسفند به سختى امور معاش خود و خانوادهاش را مىگذراند ، چندى نگذشت كه آفتى آنها را دچار گشت و همه تلف شدند . پسرش ذر و همچنين همسرش در آن جا درگذشتند و او ماند و دخترش ، همان دختر نقل مىكند كه : سه روز گذشت و هيچ غذائى به ما نرسيد ، گرسنگى بر ما غلبه كرد ، پدر به من گفت : بيا به اين صحراى ريگستان رويم ، باشد كه گياهى به دست آريم و بخوريم ، و چون رفتيم چيزى به دستمان نيامد ، پدرم ريگى جمع كرد و سر بر آن نهاد ، نگريستم ديدم چشمها مىگردد و حالت احتضار به او دست داده
گريستم و گفتم : اى پدر ! من در اين بيابان با تو چه كنم ؟ گفت : اى دختر ! بيم مدار كه چون من بميرم جمعى از اهل عراق برسند و به امر تجهيز من بپردازند كه اين را پيغمبر(ص) به من خبر داده ، پس چون من مُردم عبايم را به رويم بكش و كنار راه عراق بنشين ، چون قافله برسد نزديك برو و بگو : ابوذر وفات يافت . دختر گويد : در اين حال چشمش به ملكالموت افتاد ، گفت : خوش آمدى دوستم ! در وقتى آمدى كه سخت در انتظارت بودم ، رستگار مباد آنكه به ديدار تو ناخوشنود باشد ، خداوندا مرا هر چه زودتر به جوار خود برسان كه همواره مشتاق لقاى تو بودهام .
دختر گويد : كه چون پدرم وفات يافت عبا را بر او كشيدم و بر سر راه قافله عراق نشستم جمعى پيدا شدند ، به ايشان گفتم : اى مسلمانان ! ابوذر يار پيغمبر (ص) در اينجا وفات يافته ، ايشان فرود آمدند و گريستند و او را غسل داده كفن كردند و بر او نماز گزارده وى را به خاك سپردند ، مالك اشتر در ميان آنها بود .
ابن عبدالبر گويد : وفات ابوذر در سال سى و يكم يا سى و دوم هجرت بوده و عبدالله بن مسعود بر او نماز گزارد . (تلخيص از بحار و منتهى الآمال و لغتنامه دهخدا)