next page

fehrest page

back page

ابوذُؤَيب :

خويلد بن خالد بن مُحرِّث ، از بنى هذيل بن مدركة از قبيله مُضَر ، شاعرى نامدار از مخضرميين كه دو دوره جاهليت و اسلام را درك نمود و در اواخر عمر به مدينه سكنى گزيد و در جنگهاى اسلامى شركت جست و تا روزگار عثمان زنده بود و در سال 26 هـ ق در سپاه عبدالله بن سعد بن ابى سرح كه به آفريقا رفته بود همراه بود و در فتح آفريقا حضور داشت ، و در بازگشت به مصر در آنجا درگذشت .

او را در مدح رسول خدا (ص) قصائدى و در رحلت آن حضرت مرثيهاى است و صاحب ديوان است .

قصيده او در رثاء پنج فرزند خويش كه به يك سال بر اثر طاعون هلاك شدند معروف و بسى جانگداز است و مطلع آن اين است :

«أمن المنون و ريبه تتوجّع»

در شبِ درگذشتِ پيغمبر (ص) به مدينه آمد و آن حضرت را در بستر بيمارى زنده درك كرد و در مراسم تدفين شركت نمود . (اعلام زركلى و لغتنامه دهخدا)

ابوذُهْل :

احمد بن ابى ذهل ، يكى از روات قرائت كسائى است و با كسائى در بعض حروف مخالف است . (ابن النديم)

صاحب الفهرست در موضع ديگر ابوذهل مطلق بى ذكر نام و نسب آورده و گويد او از ابى عمرو بن العلاء و قرائت او روايت دارد و كتاب قرائت ابى عمرو بن العلاء از ابوذهل است و عصمة بن ابى عصمه از ابوذهل روايت كرده است . انتهى . و شايد ابوذهل دوم همان ابوذهل احمد باشد .

ابورافع :

سلام بن ابى الحقيق از سران يهود عصر پيغمبر اسلام بود كه در خيبر مىزيست و با آن حضرت سخت دشمنى مىورزيد . وى در جمادىالآخر سال سوم هجرت به قتل رسيد ، داستان كشته شدن او از اين قرار بود كه چون كعب الاشرف يهودى را يكى از انصار و از قبيله اوس بكشت ، خزرجيان گفتند : ما نيز خواهان چنين افتخارى مىباشيم كه يكى از دشمنان سرسخت پيغمبر (ص) كه همتراز كعب باشد بكشيم و شرّش را از سر مسلمانان دفع سازيم ، پس از مشورت مصمم شدند ابورافع را بكشند كه وى در عداوت با رسول(ص) همدست كعب بوده ، پس از كسب اجازه از حضرت چهار تن خزرجى به نامهاى عبدالله بن عتيك و مسعود بن سنان و عبدالله بن انيس و ابوقتاده و نيز خزاعى بن اسود كه با خزرجيان هم پيمان بوده آماده اين كار شدند و پيغمبر عبدالله بن عتيك را رئيس آنها قرار داده همگى رهسپار خيبر شدند ، پاسى از شب گذشته به خانه ابورافع رسيدند ، از باروى خانه به اندرون شدند و دربهاى متعدد خانه را از بيرون مقفل ساختند كه كس نتواند بيرون رود و خود به اتاق خواب وى كه بالا خانهاى بود رفتند ، اجازه ورود خواستند ، همسرش گفت : شما كيستيد و به چه كار به اينجا آمدهايد ؟ گفتند: ما آمدهايم مقدارى خواربار از ابورافع بخريم . زن گفت : وى در آنجا خفته است . به جائى از اتاق اشاره كرد، چون جاى او را دانستند درب بالاخانه را بسته به وى حمله بردند . زن فرياد زد ، آنها خواستند او را بكشند به ياد اين افتادند كه پيغمبر از كشتن زن و كودك نهى نموده خوددارى كردند و با شمشيرهاى خود به سر و روى ابورافع كوفتند و عبدالله بن انيس شمشير خود به شكمش فرو برد كه از پشت بيرون آمد ، كار تمام كرده از آنجا بيرون شدند ، و چون عبدالله بن عتيك چشمش ضعيف بود از پله پرت شد و پايش سخت آسيب ديد به حدى كه دگر ياراى راه رفتن نداشت ، ياران او را به دوش كشيدند ، جهودان از پى آنها بيرون شدند ولى بر آنها دست نيافتند ، اما آنها به شك افتادند كه مبادا وى نمرده باشد جهت اطمينان بيشتر يكى از آنها برگشت و در ميان جمعيت شيون كننده خود را پنهان ساخت ، صداى
ابورافع را كه در حال مرگ بود شنيد كه مىگفت : من صداى عبدالله بن عتيك را شنيدم . اما آن مسلمان همانجا بماند تا اينكه شنيد زنش مىگويد : به خدا سوگند ابورافع مرد . وى با شادى تمام از آنجا بيرون شد و گفت : در عمرم كلمهاى لذت بخشتر از اين نشنيده بودم . به نزد ياران آمد و همگى شادمان به حضور رسول (ص) رسيدند . (بحار:20/12)

ابورافع :

هرمز يا ابراهيم يا اسلم قبطى از صحابه و از مواليان پيغمبر اسلام بوده ، شيخ طوسى در رجال او را اسلم خوانده .

وى غلام عباس بن عبدالمطلب بود و چون اسلام آورد آزاد گرديد . پس از پيغمبر(ص) در جنگها با على (ع) شركت كرد و در كوفه مدير بيتالمال آن حضرت بود و دو پسر او عبيدالله و على كاتب بيتالمال شدند . در اسدالغابه آمده كه عباس او را به پيغمبر (ص) هديه كرد ، در مكه مسلمان شد و هجرت گزيد و چون خبر اسلام آوردن عباس را به پيغمبر رساند حضرت او را آزاد كرد . برخى درگذشت او را به سال 46 نوشتهاند .

مرحوم مفيد با وسائطى از ابورافع نقل مىكند كه گفت : روزى به استراحتگاه پيغمبر (ص) وارد شدم ديدم حضرت خفته است و مارى در گوشه اتاق مىباشد ، ترسيدم اگر مار را بكشم پيغمبر از خواب بيدار شود ، لذا بين پيغمبر و مار بخفتم كه اگر مار آسيبى رساند مرا باشد ، در آن هنگام احساس نمودم كه حضرت در حال وحى است ، پس از لحظاتى بيدار شد و اين آيه تلاوت مىنمود : (انما وليكم الله و رسوله ...) و چون آيه را به اتمام رسانيد فرمود : سپاس خداوندى را كه نعمت خود را به حق على تمام كرد ، گوارا باد او را لطفى كه خدا

در بارهاش نمود ، سپس به من فرمود : تو چرا در اينجا خوابيدهاى ؟ عرض كردم : اين مار را در اينجا ديدم . فرمود آن را بكش . من آن را كشتم . سپس فرمود : اى ابارافع چه خواهى كرد آن وقتى كه گروهى با على بجنگند و او برحق باشد و آنها بر باطل ، نبرد با آن قوم وظيفه الهى باشد و هر كه نتواند بايستى قلباً با آنها مخالفت نمايد ؟ عرض كردم : يا رسول الله مرا دعا كن كه اگر در آن زمان زنده باشم خداوند مرا نيروئى دهد كه در ركاب على بجنگم . حضرت دعا كرد و سپس فرمود : هر پيغمبرى را امينى است و امين من ابورافع است . و چون پس از عثمان مردم با على (ع) بيعت نمودند و طلحه و زبير عليه آن حضرت قيام كردند به ياد سخن پيغمبر افتادم فوراً خانهام را در مدينه و زمينى كه در خيبر داشتم همه را فروخته به اتفاق فرزندان رهسپار بصره شديم ولى تا ما به بصره رسيديم جنگ به پايان رسيده بود و حضرت از آنجا به كوفه كوچ كرده بود ولى در جنگ صفين و نهروان در ركابش بودم و تا روز شهادت ، حضرتش را خدمت مىكردم ، و پس از آن به مدينه بازگشتم اما دگر در آنجا نه خانهاى داشتم و نه زمينى . حضرت امام حسن (ع) زمينى در ينبع به من داد و اجازه فرمود در قسمتى از خانهاى كه از اميرالمؤمنين (ع) در مدينه مانده بود با خانوادهام زندگى كنم .

ابورافع را كتابى است به نام سنن و احكام و قضايا ، و او نخستين كسى است كه احاديث گرد آورده و آنها را مرتب ساخته و علامه او را توثيق نموده است . (بحار:22/103 و دهخدا)

ابوربيع :

خالد (يا خليد) بن اوفى شامى از رواة شيعه در قرن دوم هجرى . شيخ كلينى و شيخ صدوق روايات بسيارى از او آوردهاند ، وى از ياران امام باقر (ع) و امام صادق (ع) بوده ، كتابى در حديث داشته كه عبدالله بن مسكان آن را روايت كرده است . محمد بن حفص از او نقل كند كه گفت : روزى بر حضرت صادق (ع) وارد شدم ديدم اتاق پر از جمعيت است از خراسانى و شامى و ديگر بلاد ، آنچنان كه جاى خالى براى خود نيافتم . پس حضرت كه تكيه زده بودند دو زانو نشست و فرمود : اى پيروان خاندان محمد ! آگاه باشيد كه از ما نيست كسى كه هنگام خشم خوددار و با همنشين خود همنشينى نيكو و با همخوى خود همخوئى خوشرفتار و با يار همسفرش يارى نكو سيرت و با همسايهاش همسايهاى وظيفهشناس و با هم غذايش هم غذائى حقشناس نباشد ، اى شيعه آل محمد تا مىتوانيد خداى را مراقب بوده و همواره از سطوت او بيمناك باشيد و لا حول ولا قوة الاّ بالله . (جامع الرواة و بحار)

ابوريحان :

محمد بن احمد خوارزمى بيرونى (362 ـ 440) .

از اجله مهندسين و بزرگان علوم رياضى. او يكى از نوادر دُهاة اعصار و نمونه كامل ذكاء و فطنت و شدت عمل ايرانى است . مولد او در بيرون خوارزم بوده و چنانكه ياقوت در معجم الادبا آرد بيرون كلمهاى فارسى است به معنى خارج و برّ و گويد از بعض فضلا پرسيدم او گمان برد كه چون توقف او در مولد خود خوارزم مدتى قليل بوده و غربت او از موطن خويش دير كشيده او را از اين جهت غريب و بيرونى گفتهاند و من گمان مىكنم كه او از اهل رستاق خوارزم باشد و از اين رو به بيرون يعنى بيرون خوارزم خوانده شده است .

شهرزورى گويد آنگاه كه بيرونى قانون مسعودى را تصنيف كرد سلطان او را پيلوارى سيم جائزه فرستاد و وى آن مال به خزانه بازگردانيد و گفت من از آن بىنيازم چه عمرى در قناعت گذراندهام و ديگر بار مرا ترك خوى و عادت سزاوار نيست . و باز گويد دست و چشم و فكر او هيچگاه از عمل باز نماند و دائم در كار بود مگر به روز نوروز و مهرگان يا براى تهيه احتياجات معاش . او گندم گون و بطين بود و محاسنى انبوه داشت و مصنفات او بار اشترى است ، و ابن ابىاصيبعه او را از اهل بيرون سند گفته ، و اين اشتباهى است چه آنكه در سند است نيرون با نون است نه بيرون با باء و آن را نيرون كوت و حيدرآباد سند گويند . و فقيه ابوالحسن على بن عيسى الولوالجى گويد آنگاه كه نفس در سينه او به شماره افتاده بود بر بالين وى حاضر آمدم در آن حال از من پرسيد حساب جدات فاسده را كه وقتى مرا گفتى بازگوى كه چگونه بود . گفتم اكنون چه جاى اين سؤال است ؟! گفت: اى مرد كدام يك از اين دو امر بهتر ؟ اين مسئله بدانم و بميرم يا نادانسته و جاهل درگذرم . و من آن مسئله بازگفتم و فراگرفت و از نزد وى بازگشتم و هنوز قسمتى از راه نپيموده بودم كه شيون از خانه او برخاست . نباهت قدر و جلالت خطر وى نزد ملوك بدان حد بود كه شمس المعالى قابوس بن وشمگير خواست تا تمامت امور مملكت به وى محول كند و فرمان او در هر كار مطاع باشد و وى سر باز زد . و او روزگارى دراز به دربار مأمون خوارزمشاه پيوست و هفت سال مقيم بود و نزد خوارزمشاه او را جلال و مكانتى عظيم بود چنانكه خود ابوريحان حكايت كند كه خوارزمشاه روزى بر پشت مركب جامى چند پيموده بود و بفرمود تا مرا از حجره بخواندند ، من ديرتر رسيدم ، پس عنان به جانب من گردانيد و قصد فرود آمدن كرد و من از حجره بيرون شدم و او را سوگندان گران دادم تا به زير نيايد و خوارزمشاه بدين بيت تمثل كرد :

العلم من اشرف الولاياتياتيه كل الورى ولا ياتى

و گفت اگر رسوم و آداب دنيوى نبود هيچگاه تو را نمىخواندم بلكه خود نزد تو مىآمدم فالعلم يعلو ولا يعلى عليه . گويند وقتى مردى از اقصى بلاد ترك ، محمود بن سبكتكين را حكايت مىكرد كه بدان سوى درياها به جانب قطب ، قرص آفتاب مدتى همواره پيدا باشد چنانكه در آن اوقات شبى در ميان نيست ، محمود چنانكه عادت او در تعصب بود برآشفت و گفت اين سخن ملحدين و قرمطيان است ، ابونصر مشكان گفت : اين مرد اظهار رأى نمىكند مشاهدات خويش مىگويد و اين آيت برخواند : (وجدها تطلع على قوم لم نجعل لهم من دونها ستراً) . محمود رو به ابىريحان كرد و گفت تو چه گوئى . ابوريحان به نحو ايجاز و به حد اقناع در اين مبحث بيان كرد . و مسعود بن محمود را به علم نجوم اقبالى بود ، روزى در اين مسئله و سبب اختلاف مقادير شب و روز در زمين از ابوريحان بپرسيد و خواست تا به برهانى اين معنى بر وى روشن كند ، ابوريحان گفت : تو امروز پادشاه خافقينى و در حقيقت مستحق نام مَلِك ارضى و سزاوار است از مجارى اين مسائل و تصاريف احوال شب و روز و طول آن در عامر و غامر آگاه باشى ، و در جواب اين مسائل به نام مسعود كتابى كرد روشن و ساده خالى از اصطلاحات و مواضعات منجمين ، و چون سلطان شهيد در عربيت ماهر بود آن كتاب نيك فهم كرد و صلتى جزيل به ابوريحان داد ، و نيز كتاب خود را در لوازم الحركتين به امر مسعود نوشت و اين كتابى است كه در تحقيق مزيدى بر آن تصور نتوان كرد ، و بيشتر كلمات اين كتاب مقتبس از آيات قرآنى است ، و كتاب موسوم به قانون مسعودى او همه كتب مصنفه تنجيم و حساب را نسخ كرد ، و كتاب ديگر او موسوم به دستور كه به نام شهابالدوله ابوالفتح مودود بن مسعود نوشته است جامع جميع محسنات صناعت است ، و ياقوت گويد : اينكه ترجمه حال ابوريحان را در معجم الادبا آوردم از اينروست كه اين مرد علاوه بر مقام شامخ وى در علوم رياضى ، عالمى لغوى و اديبى اريب است و در ادب او را تأليفاتى است از جمله كتب ذيل كه خود رؤيت كردم: كتاب شرح شعر ابىتمام ، و اين كتاب را به خط خود او ديدم و ناتمام بود . و نيز كتاب التعليل باجالة الوهم فى معانى النظم . و كتاب تاريخ ايام السلطان محمود و اخبار ابيه . كتاب المسامرة فى اخبار خوارزم . كتاب مختار الاشعار و الآثار . و اما ساير كتب او در نجوم و هيئت و منطق و حكمت فوق حصر و شمار است ، و من فهرست آن كتب در شصت ورقه به خطى مكتنز در وقف جامع مرو ديدم ، و بعض اهل فضل مرا گفتند كه سبب رفتن وى به غزنه آن بود كه سلطان محمود آنگاه كه بر خوارزم مستولى شد وى را با استادش عبدالصمد اول بن عبدالصمد الحكيم به تهمت قرمطه و كفر بگرفت و عبدالصمد اول را بكشت و قصد كشتن ابوريحان نيز داشت لكن محمود را گفتند كه او در علم نجوم امام وقت خويش است و پادشاهان را از داشتن چون وى گزير نباشد، و محمود او را در سفر هند با خود ببرد و وى در هند ديرى بماند و لغت هنديان بياموخت و از علوم آنان اقتباس كرد سپس به غزنه بازگشت و توطن كرد تا هم بدانجا در

مضى اكثر الايام فى ظل نعمةعلى رتب فيها علوت كراسيا

فآل عراق قد غذونى بدرهمو منصور منهم قد تولى غراسيا

و شمس المعالى كان يرتاد خدمتىعلى نفرة منى وقد كان قاسياً

و اولاد مأمون و منهم عَليهمُتبدى بصنع صار للحال آسيا

و آخرهم مأمون رفّه حالتىو نوه بأسمى ثم رأّس راسيا

و لم ينقبض محمود عنى بنعمةفاغنى و اقنى مغضيا عن نكاسيا

عفى عن جهالاتى و ابدى تكرماو طرى بجاهِ رونقى و لباسيا

عفاء على دنياى بعد فراقهمو واحزنى ان لم ازر قبل آسيا

و لما مضوا و اعتضت منهم عصابةدعوا بالتناسى فاغتنمت التناسيا

و خلفت فى غزنين لحما كمضغةعلى وضم للطير ، للعلم ناسيا

فابدلت اقواما و ليسوا كمثلهممعاذ الهى ان يكونوا سواسيا

بجهد شأوت الجالبين ائمةفما اقتبسوا فى العلم مثل اقتباسيا

فما بركوا للبحث عند معالمو لا احتسبوا فى عقدة كاحتباسيا

فسائل بمقدارى هنوداً بمشرقو بالغرب من قد قاس مثل عماسيا

فلم يثنهم عن شكر جهدى نفاسةبل اعترفوا طراً و عافوا انتكاسيا

ابوالفتح فى دنياى مالك رقبتىفهات بذكراه الحميدة كاسيا

فلا زال للدنيا و للدين عامراًو لا زال فيها للغواة (كذا) مواسيا

وقتى شاعرى وى را مديحه گفت و او را در آن شعر نسبى طويل درست كرده و صلت خواست ليكن چنانكه مىدانيم ايرانيان هيچگاه مانند عرب سلسله انساب نگاه نمىدارند و ابوريحان در جواب او گفت : ...

و ذاكراً فى قوافى شعره حسبىولست والله حقا عارفا نسبى

اذ لست اعرف جدى حق معرفةو كيف اعرف جدى اذ جهلت ابى

انى ابولهب شيخ بلا ادبنعم و والدتى حمالة الحطب

المدح و الذم عندى يا اباحسنسيان مثل استواء الجد و اللعب

در نامه دانشوران آمده است كه : چنانكه از كتب مشهوره مانند نفايس الفنون و حبيب السير و زينة المجالس و نگارستان مستفاد مىشود شيخ الرئيس را در حضرت سلطان محمود به فساد عقيدت و سوء طريقت نسبت داده و در آن باب چندان سخن راندند كه حقد و كينه آن حكيم در سينه سلطان جاى گرفت و از فرط عصبيت در غضب شد و ابوالفضل حسن بن ميكال را نزد خوارزمشاه روانه داشت و پيغام داد كه شنودهام جمعى از افاضل و اماثل را در صحبت خويش داشته و از اجتماع ايشان فرخنده مجلسى فراهم آوردهاى ، ما را هواى لقاى ايشان در سر افتاده مىبايد ايشان را به پايه سرير اعلى فرستى تا از شرف حضور ما سعادت اندوز شوند . گويند از آن پيشتر كه ابوالفضل در رسد خوارزمشاه به فراست دريافت كه آن عنايت را نكايتى در پى است و آن احضار را آزارى در قفا است ، ايشان را بخواند و گفت : سلطان محمود كس به طلب شما فرستاده است ، بر ذمت مردمى و بزرگى متحتم دانم كه شما را قبل از ورود رسول آگهى دهم ، چه هرگاه فرستاده سلطان در آيد و شما را نزد من بيند يا در اين شهر يابد به ناگزير شما را جانب او روانه خواهم داشت ، اكنون حالات خويش بنگريد هرگاه به سمت غزنين سر مسافرت نداريد سر خود گيريد و به هر سو كه خواهيد رخت بربنديد ، و چون رسول او بيايد شما رفته باشيد عذرم پذيرفته باشد . ابوريحان و ابن الخمار و ابونصر بماندند و ديگران از خوارزم بيرون شدند ، ديرگاهى نگذشت كه ابوالفضل وارد گشت و حق رسالت ادا كرد ، صاحب تاريخ نگارستان گويد : آن سه حكيم بىمانند در غزنين فرود آمدند و چون در پيشگاه حضور بار يافتند سلطان محمود خواست كه نقد دانش ايشان را بر محك امتحان بيازمايد چنانچه صاحب نفايس الفنون گويد اركان دولت سلطان محمود را گفتند كه ابوريحان در علوم نجوم چنان است كه هيچ چيز بر او پوشيده نيست ، سلطان گفت : وجودى كه بر او هيچ چيز پوشيده نيست آفريدگار است . ابوريحان گفت عند الامتحان يكرم الرجل اويهان اگر سلطان بر تصدى دعوى ايشان ازين بنده برهان طلبد تا فضل پوشيده عيان گردد هيچ زيان ندارد . سلطان از سر غضب گفت : ضميرى كردهام بيان كن تا چيست ، و ضمير كرده بود كه خود از آن قصر از كدام در بيرون رود ، و آن كاخ را دوازده درگاه بود ، پس ابوريحان اصطرلاب برداشت و علاقه برگرفت طالع مسئله معلوم كرد زايجه بنهاد جواب اخذ نمود و در ورقى ثبت كرد و ضبط نمود ، گفت: معلوم كردم . سلطان بفر

اگر چه آن خسرو با ذل لذت هيچ نعمت به ذلت هيچ منت آلوده نكند ستوده منعمى است كه منّ و اذى ندارد و اجر و جزا نخواهد ، ولى عقل سليم تضييع نعمت را به حكم صريح حرام شمارد سحاب مكرمت آن خديو هنردوست علاوه بر لطف عام چندان فضل خاص بر من ريزش نمود كه شكرى از پى شكرى متحتم گشت قطرهاى از بحر احسانش آنكه در اين آخر عمر از وفور اسباب و حصول آمال مرا بر بسط و بساط علم نيروى خدمت بخشيد و در سلك بار يافتگان حضور مكانت تقربم ارزانى داشت و مرتبهام بلند كرد بدان پايه كه آوازه فضل وصيت علمم را به اقطار و امطار بردند ، بالجمله آن مكرمت بى پايان كه خواجگان در باره بندگان خود مرعى مىدارند در حق من مبذول داشت با آنكه من بنده غريق آن همه نعمتم چگونه شكرگذارى توانم كرد همان بهتر كه خود به عجز و قصور اعتراف نمايم و چون نفايس علوم را در آن حضرت عالى قربى تمام است اين رساله را كه در صنعت تنجيم است حديث نعمت دانسته وسيله تقرب قرار دهم. پس از اتمام كتاب قانون سلطان مسعود محض جايزه و انعام مقرر نمود تا بر فيلى يك بار نقره خالص حمل كرده نزد وى بردند ، چون پايه قدر خود را از آن والاتر مىشمرد كه اوقات فرخنده را به ضبط آنها مصروف دارد لاجرم قبول نكرد گفت : همانا اين بار مرا از كار باز دارد ، خردمندان دانند كه نقره مىرود و علم مىماند و من به فتواى خرد هرگز معارف باقى را به زخارف فانى نفروشم .

و نمونهاى از فضايل آن استاد كامل مناظرات و مباحثاتى است كه در هيجده مسئله طبيعيه با شيخ الرئيس ابوعلى سينا در ميان داشته است و مبناى آن مسائل بر سكون ارض است و بر ميل جميع اجسام به اين مركز و امتناع خلاء و ابطال جزء لايتجزى و تناهى ابعاد و امثال آنها . هر كس با نظر تدقيق در آن رساله كه مطمح انظار متقدمين و مطرح افكار متأخرين است تأمل كند از مايه فضل و پايه علم آن دو حكيم يگانه آگاه شود . انتهى . و باز در نامه دانشوران شرح ذيل مسطور است : او نتايج افكار و بدايع آثار آن فاضل يگانه بعضى مسائل طريفه و مطالب عاليه است كه با فقدان اسباب و نقصان آلات به حسن قريحت و فكر دوربين براى آنها ايجاد قانون و تأسيس اسامى كرده كه هر كس با نظر انصاف در آنها تأمل كند بر رتبت علم و مقدار فضلش اطلاع يابد ، مِنْ جمله اصول و ضوابطى است كه در تسطيح كره زمين و ترسيم نقشهاى جغرافيائى در مطاوى مؤلفات خود آورده است ، اگر چه حكماى فرنگ آن قواعد را از وفور اسباب و تكميل ادوات به اعلى مدارج كمال رسانيدهاند ولى هر زمان اين عبارات بشنوند و آن اشارات ببينند به اقتضاى الفضل للمتقدم او را بزرگ شمارند و شايسته هر قسم تحسين دانند ، اينك محض ايضاح آن رموز آنچه در آثار الباقيه در باب ترسيم نقشهاى جغرافى ذكر كرده است حاصل مراد او را بيان كنيم ، ابوريحان گويد : به قانونى كه در تسطيح منازل قمر و صور كواكب در سطوح مستويه مىنمايند مىتوانند چيزهائى كه بر كره ارض است تسطيح كنند و من خود در اين باب شرحى نديدهام و آنچه گويم از نتايج افكار و لوائح خاطر خويش گفته باشم ، پس مرا معذور دارند و اگر خطائى دريابند محض كرم بر من ببخشايند ، ملخص مقصود آنكه ترسيم و تسطيحى كه از كره ارض منظور است از اين دو بيرون نيست : اولاً تسطيح دواير عظيمه و صغيره است كه بر كره ارض واقع يا مفروض باشد ، ثانياً تسطيح نقاطى است كه بر اين كره واقع يا مفروض باشد ، اما تسطيح نخستين پس بايد دانست كه دواير مفروضه در نصف شمالى است يا در نصف جنوبى ، مثلا در تسطيح دواير شماليه سطحى مستوى فرض كنند كه با قطب شمالى به يك نقطه مماس شود و هم موازات و محاذات داشته باشد با سطح دايره معدل النهار پس مخروطاتى توهم نمايند كه رأس آنها در قطب جنوبى باشد و سطح آنها گذر كند بر دوايرى كه تسطيح آنها مقصود است ، و از آنها نيز گذشته به سطح مستوى مفروض متصل شود، پس فصل مشتركى ك]ظ تماس[ كند مثلا در تسطيح نقاط شماليه از قطب جنوبى خطوطى اخراج كنند كه آنها بدان نقاط مرور كنند و از آنها گذشته به سطح مستوى مفروض متصل شوند پس فصل مشتركى كه ميان سطح مفروض و طرف خطها واقع گردد تسطيح آن نقاط است كه بر آن سطح شده و صنعانى رأس مخروطات را در قطبين قرار ندهد بلكه آنها را بر استقامت محور داخل كره يا خارج آن فرض نمايد ، پس در سطح مستوى مفروض خطوط مستقيمه و دواير و قطع تصوير و تشكيل يابد . ابوريحان گويد : اگر چه ابوحامد در اين باب سخنى آورده است ولى بر من سبقت نداشته است و بعد از بيانات من بر آن مطلب متفطن شده ، و از قواعد تسطيح نوعى ديگر است كه من استوانى نام نهادهام و در كتب متقدمين خود نديدهام و آن بر اين وجه است كه آنچه از دواير و نقط بر صفحه كره واقع است بر آنها خطوط و سطوحى به موازات محور گذرانيم تا بر سطح نصفالنهار خطوط مستقيمه و دواير و خطوط تصوير و تشكيل شود ولى در اعمال اين قاعده اجزاى صفحه زمين بر يك نسبت تسطيح نمىشوند ، پس مناسبتر اين است كه دائره بر صفحه كاغذ رسم كنيم و هر چند بزرگتر باشد بهتر است و آن را به دو قطر كه از تقاطع آنها زاويه قائمه حادث شود بر چهار قسمت نمائيم و يكى از آنها انصاف اقطار را بر نود جزء متساوى قسمت كنيم و از مركز دايره به بعد هر كدام از آن اقسام نودگانه دايرهاى رسم نمائيم پس نود عدد دايره متوازيه متساوية البعد ترتيب داده مىشود و دايره محيطه را بر سيصد و شصت جزء متساوى قسمت مىكنيم و از مركز دايره خطوطى مستقيمه بر نقاط تقسيم كه در دايره محيطه است وصل مىنمائيم تا شكل تمام شود پس دايره محيطه قائم مقام دايره استواء است و مركزش يكى از دو قطب است و بر محيط استواء نقطهاى نظير مبدأ طول فرض مىكنيم و از روى جدول طول و عرض بلدان ، طول هر بلدى را كه خواسته باشيم از بُلدانى كه بر اين نصف كره واقع مىباشند برداشته و ابتدا از نقطه مبدأ كره به سمت يسار به اندازه درجات آن طول مىشماريم تا نقطهاى كه منتهاى درجه طول آن بلد باشد و آن وقت به استقامت خط كه به مركز منتهى است به قدر درجات عرض آن بلد از دواير نودگانه مىشماريم به هر جا كه رسيديم موضع آن بلد است و آنجا را نقطه نشان مىكنيم و اين عمل را در جميع بلادى كه در اين عرض واقع مىباشند جارى مىنمائيم مثل همين عمل را در دايره ديگر تكرار مىكنيم تا جميع بلاد بر صفحه دو دايره تسطيح مىشوند و بعد حدود ممالك را به

اگر چه مسائل مذكوره نسبت به مبتدعات و مخترعات ساير مهندسين در نهايت اتقان است ولى از سلامت ذوق و رزانت عقل به تسطيح ديگر رغبت كرده گويد : در وجوه مذكوره تسطيح بعضى معايب ديده شده كه معايب آنها به وجه ذيل مرتفع مىشود : مناسبتر آن است كه در ترسيم و تسطيح آن وجه را بكار برند پس دايرهاى رسم مىكنيم و دو قطر آن را بر يكديگر عمود ساخته جهات اربعه را بر چهار طرف آن نشان مىكنيم و هر دو قطر را در چهار جهت بىاندازه امتداد مىدهيم و هر يك از چهار نصف قطر را بر نود جزو متساوى قسمت مىكنيم و محيط را هم بر سيصد و شصت جزو منقسم مىسازيم ، بر خط مشرق و مغرب مراكز دوايرى طلب مىكنيم كه هر كدام مرور نمايند بر جزوى از اجزاء قطر و بر دو نقطه شمال و جنوب ، و چون مراكز بدست آمد از آن دواير آن قدر قوسها رسم مىكنيم كه در داخل دايره تسطيح افتد ، پس يكصد و هشتاد قوس رسم شود و قطر را بر اجزاى متساويه قسمت نمايند و جميعاً از طرفين منتهى شوند به دو نقطه شمال و جنوب ، و اينها دواير طول باشند ، پس رجوع مىكنيم به خطى كه از نقطه شمال بر استقامت قطر ممتد گشته و بر آن خط مركز دايرهاى را طلب كنيم كه مرور نمايد بر سه نقطه يعنى دو نقطهاى كه بر طرفين مشرق و مغرباند از محيط و يك نقطه كه نزديك مركز است از قطر و بعد بر سه نقطه دويم تقسيم محيط و قطر و هكذا تا نود عدد دايره رسم شوند ، پس در نصف جنوبى مثل همين عمل را جارى مىنمائيم بر خطى كه از نقطه جنوب بر استقامت قطر خارج شده تا تمام دواير عرض به عدد يكصد و هشتاد رسم شوند و هر يك از دواير طول را بر يكصد و هشتاد قسمت نمايند و نقطه مغرب را مبدأ طول فرض كنيم و خط مشرق و مغرب را دايره استواء و از نقطه مغرب به قدر درجات طول بلد بر خط مشرق و مغرب مىشماريم تا منتها درجه معلوم شود و از آن روى به قدر عرض بلد چه شمالى باشد و چه جنوبى مىشماريم به هر جا رسيديم موضع بلد مطلوب است ، و مانند اين عمل را در ساير بلاد جارى مىنمائيم . انتهى .

مؤلفات بيرونى را ـ از مطبوع و مخطوط ـ تا 185 عنوان احصاء كردهاند ، كه اين كتب در فنون گوناگون از : رياضى ، نجوم ، جغرافيا ، فيزيك ، مكانيك ، طبيعى ، كانشناسى ، گياهشناسى ، پزشكى ، ادبيات ، تاريخ ، دين و فلسفه ، به رشته تحرير در آمده ، از آن جمله است كتاب : «الآثار الباقية عن القرون الخالية» در تاريخ ، كه جهت شمس المعالى قابوس نوشته است . (لغتنامه دهخدا ، دائرةالمعارف تشيع)

next page

fehrest page

back page