ابو زكريا :
يحيى بن معاذ بن جعفر رازى واعظ (م 258 هـ ق) . ابوالقاسم قشيرى در رساله ذكر او آورده و وى را از جمله مشايخ شمرده است و گويد : او يگانه وقت خويش بود ، و او را در رجا و اميد و معرفت گفتارهاست ، وى به بلخ شد و ديرى بدانجا بزيست و از آنجا به نيشابور رفت و در نيشابور وفات يافت و از كلام اوست كه گويد آن را كه ورع نيست زاهد نتوان خواند و گفت پرهيزكار باش از آنچه نه از توست و بازدار خويش را از آنچه توراست . و مىگفت : گرسنگى مريد را رياضت و تائب را تجربه و زاهد را سياست و عارف را مكرمت است . و مىگفت : فوت اشد از موت است چه فوت بريدن از حق عز شأنه و موت انقطاع از خلق است . و صاحب تذكرة الاولياء گويد : نقل است كه برادرى داشت به مكه رفت و به مجاورى نشست ، به يحيى نوشت كه مرا سه چيز آرزو بود دو يافتم و يكى مانده است دعا كن تا خداوند آن يكى نيز كرامت كند ، مرا آرزو بود كه آخر عمر خويش به بقعه فاضلتر بگذارم تا حرم آمدم كه فاضلتر بقاع است ، و دوم آرزو بود كه مرا خادمى باشد تا مرا خدمت كند و آب وضوء من آماده دارد كنيزكى شايسته خداى مرا عطا داد ، سوم آرزوى من آن است كه پيش از مرگ تو را بينم كه خداوند اين نيز مرا روزى كند . يحيى جواب نوشت آنكه گفتى كه آرزوى بهترين بقعه بود ، تو بهترين خلق باش و به هر بقعه خواهى باش كه بقعه به مردان ، عزيز است نه مردان به بقعه ، و اما آنكه گفتى : مرا خادمى آرزو بود يافتم اگر تو را مروت بودى و جوانمردى ، خادم حق را خادم خويش نگردانيدى و از خدمت حق بازنداشتى و به خدمت خويش مشغول نكردى ، تو را خادمى مىبايد مخدومى آرزو مىكنى . مخدومى از صفات حق است و خادمى از صفات بنده . بنده را بنده بايد بودن ، چون بنده را مقام حق آرزو كرد فرعونى بود ، و اما آنكه گفتى : مرا آرزوى ديدار توست ، اگر تو را از خداى خبر بودى از من تو را ياد نيامدى با حق صحبت چنان كن كه تو را هيچ جا از برادر ياد نيايد كه آنجا فرزند قربان بايد كرد تا به برادر چه
رسد ، اگر او را يافتى من تو را به چه كار آيم و اگر نيافتى از من تو را چه سود .
نقل است كه يك بار دوستى را نامه نوشت كه دنيا چون خواب است و آخرت چون بيدارى هر كه به خواب بيند كه مىگريد تعبيرش آن بود كه در بيدارى بخندد و شاد گردد و تو در خواب دنيا بگرى تا در بيدارى آخرت بخندى و شاد باشى .
نقل است كه يحيى دخترى داشت روزى مادر را گفت كه مرا فلان چيز مىباشد . مادر گفت : از خداى خواه . گفت : اى مادر شرم مىدارم كه بايست نفسانى خواهم از خداى . بيا تو بده كه آنچه دهى از آن او بود . نقل است كه يحيى با برادرى به در دهى بگذشت، برادرش گفت : خوش دهى است . يحيى گفت : خوشتر از اين ده دل آن كس است كه از اين ده فارغ است استغن بالملك عن الملك . روزى به پيش او مىگفتند كه دنيا با ملك الموت به حبهاى نيرزد . گفت : غلط كردهايد اگر ملك الموت نيست نيرزدى . گفتند : چرا ؟ گفت : الموت جسر يوصل الحبيب الى الحبيب گفت : مرگ جسرى است كه دوست را به دوست رساند . و گفت : اگر دوزخ مرا بخشند هرگز هيچ عاشق را نسوزم ، از بهر آن كه عشق او را صد بار سوخته است . سائلى گفت : اگر آن عاشق را جرم بسيار بود او را نسوزى ؟ گفت: نى كه آن جرم به اختيار نبوده باشد كه كار عاشقان اضطرارى بود نه اختيارى . و گفت : هر كه شاد شود به خدمت خداى عز و جل جمله اشياء به خدمت او شاد شود و هر كه چشم روشن بود به خداى جمله اشياء به نظر كردن در او روشن شود . و گفت : بر قدر آنكه خداى را دوست دارى خلق تو را دوست دارند و بر قدر آنكه از خداى ترس دارى خلق از تو ترس دارند و بر قدر آنكه به خداى مشغول باشى خلق به كار تو مشغول باشند و هر كه شرم داشته باشد از خداى در حال طاعت ، خداى عز و جل شرم دارد كه او را عذاب كند از بهر گناه . و گفت : گمان نيكوى بنده به خداى بر قدر معرفت بود به كرم خداى و نبود هرگز كسى كه ترك گناه كند براى نفس خويش كه بر نفس خويش ترسد چون كس كه ترك گناه كند از شرم خداى كه مىداند خداى او را مىبيند در چيزى كه نهى كرده است پس او از آن جهت اعراض كند نه از جهت خود . و گفت : از عمل نيكو گمان نيكو خيزد و از عمل بد گمان بد . و گفت : هر كه اعتبار نگيرد به معاينه ، پند نپذيرد به نصيحت و هر كه اعتبار گيرد به معاينه ، مستغنى گردد از نصيحت . و گفت : دور باش از صحبت سه قوم : يكى علماء غافل ، دوم قراء مداهن ، سوم متصوف جاهل . و گفت : تنهائى آرزوى صديقان است و انس گرفتن به خلق وحشت ايشان است . و گفت : اگر مرگ را در بازار فروختندى و بر طَبَق نهادندى سزاوار بودى اهل آخرت را كه هم چنان آرزو نيامدى و نخريدندى جز مرگ . و گفت: مرد حكيم نبود چون جمع نبود در او سه خصلت : يكى آنكه به چشم نصيحت در توانگران نگرد نه به چشم حسد ، دوم آنكه به
كنى . گفتند : محبت را نشان چه است ؟ گفت: آنكه به نكوئى زيادت نشود و به جفا نقصان نگيرد . و او را مناجات است و گفت : خداوندا اميد من به تو به سيئات بيش از آن است كه اميد من به تو به حسنات ، از بهر آنكه من خويشتن چنان مىيابم كه اعتماد كنم بر طاعت به اخلاص و من چگونه طاعت به اخلاص توانم كرد و من به آفات معروف و لكن خود را در گناه چنان مىيابم كه اعتماد دارم بر عفو تو و تو چگونه گناه من عفو نكنى و توبه جود موصوف . و گفت : الهى در جمله مال و ملك من جز گليمى كهنه نيست با اين همه اگر كسى از من بخواهد اگر چه محتاجم از او باز ندارم ، تو را چندين هزار رحمت است و به ذرّهاى محتاج نهاى و چندين درمانده رحمت از ايشان دريغ داشتن چون بود . و گفت : الهى اگر من نتوانم كه از گناه باز ايستم تو مىتوانى كه گناهم بيامرزى . و گفت : الهى چگونه خوانم تو را و من بنده عاصى ، و چگونه نخوانم تو را و تو خداوند كريم . و گفت : الهى ترسم از تو زيرا كه بندهام ، و اميد مىدارم به تو زيرا كه تو خداوندى . و گفت : الهى مرا عمل بهشت نيست و طاقت دوزخ ندارم ، اكنون كار با فضل تو افتاد . و گفت : اگر فردا مرا گويد چه آوردى گويم : خداوندا از زندان موى باليده و جامه شوخگن و عالمى اندوه و خجلت بر هم بسته چه توان آورد ؟ مرا بشوى و خلعتى فرست و مپرس .
ابوزيد :
سعيد بن اوس بن ثابت بصرى انصارى خزرجى نحوى لغوى. مولد و منشاء و مدفن او بصره و از تابعين است. و به ابى زيد نحوى مشهور است و ابن النديم از ابى العباس المبرد آرد كه ابوزيد در نحو اعلم از اصمعى و ابى عبيده بود ليكن به پايه خليل و سيبويه نرسيد و يونس مرتاب او (كذا) در لغت و داناتر از وى به نحو بود. و به روزگار مهدى آنگاه كه همه علماء و حكماء از اصقاع مسلمانى روى به دارالخلافه آوردند ابوزيد نيز به بغداد شد. و در وفيات ابن خلكان آمده است كه ابوزيد زندگانى طويل يافت و سالهاى عمر او نزديك به صد رسيد و به سال (215) در بصره درگذشت و بعضى وفات او را سنه (216) گفتهاند. ياقوت در معجم البلدان گويد سعيد از مردم بصره و نحوى لغوى و امام اديب است و جنبه لغت و غريب و نوادر او بر ساير دانشهاى وى رجحان دارد و بدين دو علم منفرد است او از ابى عمرو بن العلا و از وى ابوعبيد قاسم بن سلام و عمرو بن عبيد و ابوالعيناء و ابوحاتم السجستانى و عمر بن شبّه و رؤبة بن العجاج و جز آنان علم فرا گرفتهاند و حديث را از ابن عون و جماعتى ديگر روايت كند و در نقل ثقه و مثبت است و خلف بزار از او روايت آرد و او را به قول به قدر متهم مىداشتند لكن ابوحاتم از او دفاع كند و گويد: او صدوق است و نيز حسين بن حسن رازى از ابن معين روايت كند كه او گفت انّه صدوق و جزره و جز او سعيد بن اوس را توثيق كنند و ابن حيّان او را تضعيف كند چه او در سند حديث (اسفروا بالفجر) غلط كرده است. و ابوداود در سنن و ترمذى در جامع خويش از وى روايت آرند و سفيان ثورى گفت ابن مناذر مرا گفت ياران تو را صفت كنم گفتم نيك آمد گفت امّا اصمعى احفظ ناس باشد و ابوعبيدة اجمع آنان و ابوزيد انصارى اوثق همه است. و صالح بن محمد گفت ابوزيد نحوى ثقه است، و روايت شده است كه از ابى عبيد و اصمعى از حال ابى زيد پرسيدند، آن دو گفتند هر چه خواهى از عفاف و تقوى و مسلمانى. و سيبويه هر جا سمعت الثقه گويد از ابوزيد كنايت كند و مبرّد گفت ابوزيد عالم به نحو بود نه در رتبه خليل و سيبويه و در مرتبه يونس بود در علم (كذا) و لغات و يونس اعلم بود از ابى زيد در نحو و ابوزيد اعلم از اصمعى و ابوعبيده است در نحو و ابوعثمان مازنى گويد نزد ابوزيد بوديم و اصمعى در آمد و خم شد و سر وى بوسه داد و بنشست و گفت اين مرد از بيست سال باز عالم و معلم ماست و ابوزيد در سال دويست و پانزده به روزگار مأمون
فهرست كتب ابوزيد تا اين جا از ابن النديم نقل شده است. و حاجى خليفه كتاب القوس و الترس و در معجم الادباء ياقوت كتاب الجود و البخل و كتاب الأمثال. كتاب الحلبه. كتاب التضارب. كتاب التثليث. كتاب الغرائز. كتاب اللامات. كتاب المكتوم را مزيد كرده است. (از دهخدا)
ابو ساسان :
حُضَيْن بن المنذر بن الحارث بن وعلة الذُهلى الشيبانى الرقاشى ، كنيه ديگرش ابواليقظان (18 ـ 97 هـ ق) : تابعى و از بزرگان ربيعه و از دليرمردان و سياستمداران و هوشمندان اين قبيله بوده است . وى از ياران اميرالمؤمنين على (ع) و از پرچمداران سپاه آن حضرت بوده ، به خصوص در صفين دلاوريهاى شگفتى به ميدان كارزار آورد ، كه اين شعر ـ منسوب به اميرالمؤمنين (ع) ـ در باره او و پرچمداريش در آن معركه سروده شده :
لمن راية سوداء يخفق ظلهااذا قلت قدمها حضين ! تقدما
حضين از طرف آن حضرت والى اصطخر بود . پس از شهادت امير (ع) كه كار بر معاويه راست آمد وى به نزد معاويه شد و مورد اعزاز و تكريم وى گرديد ، قتيبة مسلم: حاكم مرو ، وى را مستشار خويش قرار داده بود ، و قتيبة در بارهاش مىگفت : هو باقعة العرب و داهية الناس . (اعلام زركلى)
ابوالسرايا :
سرى بن منصور شيبانى در رأس العين به دنيا آمد ، ابتدا خربنده بود و سپس افرادى را پيرامون خود گرد آورده در اطراف شام به راهزنى پرداخت . پس از چندى در ارمنستان به خدمت يزيد بن مزيد شيبانى پيوست ، در جنگ با خرميان شركت كرد و غلامش ابوالشوك كه بعداً با وى به دار آويخته شد از اسرائى بود كه وى در اين پيكارها به دست آورده بود .
در كشاكش ميان امين و مأمون فرمانده طلايه سپاه يزيد بود ، اما هرثمة بن اعين وى را به سوى خود فراخواند و ابوالسرايا يزيد را فرو گذاشته به هرثمه پيوست و در سلك سرهنگان سپاه او در آمد و او را در جنگ با امين يارى داد . پس از قتل امين كه هرثمه در كار پرداخت مقررى به ابوالسرايا تعلل كرد وى از هرثمه اجازه خواست كه به حج رود و با رسيدن به عين التمر با دويست
سوارى كه به همراهش بودند سر به شورش برداشت . ابوالسرايا سپاهى را كه هرثمه به دفعش فرستاده بود بشكست و بر دقوقا و انبار دست يافت . امير رقه را در جنگ با دشمنانش يارى داد و در همين گير و دار بود كه در عانات با محمد بن ابراهيم علوى معروف به ابن طباطبا كه از سفر جزيره بازمىگشت ديدار كرد و با او به خلافت بيعت نمود .
ابن طباطبا بيدرنگ به كوفه آمده و ابوالسرايا گروهى از زيديان را پيرامون بارگاه امام حسين (ع) در كربلا گرد آورده در بيرون كوفه به ابن طباطبا پيوست . در كوفه ابوالسرايا به ايراد خطبه براى مردم پرداخت (15 جمادى الثانى 199) و از آنها براى ابن طباطبا بيعت گرفت ، وى سليمان بن منصور ، امير كوفه را از شهر بيرون راند و زهير بن مسيب را كه حسن بن سهل براى فرو نشاندن شورش فرستاد بشكست و غنايم فراوانى بدست آورد . اما فرداى اين پيروزى ابن طباطبا ناگهان درگذشت و ابوالسرايا محمد بن محمد بن زيد طالبى را به جاى او برگزيد و خود كارها را بدست گرفت . چندان نگذشت كه ابوالسرايا بر واسط و بصره و مدائن دست يافت و عدهاى از طالبيان را به گرفتن مكه و يمن و اهواز و فارس فرستاد و نيز در كوفه به ضرب سكههاى درهم پرداخت . حسن بن سهل با مشاهده پيروزيهاى پى در پى ابوالسرايا و خبر يافتن از عزيمت قريب الوقوع وى به بغداد چندان هراسان گرديد كه ناچار به هرثمه روى آورد . هرثمه كه عازم خراسان بود به بغداد بازگشت و رهبرى جنگ با ابوالسرايا را بدست گرفت . وى پس از
چندين نبرد با ابوالسرايا وى را به كوفه و از آنجا به شوش هزيمت داد . ابوالسرايا كوشيد به زادگاه خود بگريزد اما در جلولا به دست حماد كندغش گرفتار شد و او را پيش حسن بن سهل بردند . حسن سر ابوالسرايا را برداشته به مرو نزد مأمون فرستاد و پيكرش را دو نيمه كرده در بغداد به دار آويخت . محمد بن محمد بن زيد را نيز كه از حسن بن سهل امان خواسته بود پيش مأمون فرستادند ، مأمون محمد را در خانهاى منزل داد اما پس از چندى وى را به اشاره مأمون به زهر بكشتند . (كامل ابن اثير و مقاتل الطالبين)
ابوسعيد :
فضل الله بن ابى الخير (375 ـ 440 هـ ق) يكى از مشايخ صوفيه است كه در ميهنه يكى از روستاهاى خابران خراسان زندگى مىكرده و داراى شعر و نثرى صوفيانه است و چون وى در عصرى مىزيسته كه تصوف را بازارى گرم بوده و او در فن سخنبافى مهارتى تمام داشته از اين رو بسى مورد توجه عوامالناس و در نتيجه محل عنايت حكّام عصر خود بوده است .
ابوسعيد جنابى :
حسن بن بهرام دقّاق، ملقب به سيّد ، از مردم بندر گناوه در ساحل خليج فارس ، وى نخست در گناوه به پيشه تجارت اشتغال داشت ، سفرى به عراق كرد و با قبيله بنى قصار ـ كه بزرگترين پشتيبان اسماعيليه بودند ـ وصلت كرد و رفته رفته به مذهب اسماعيليه و حركات سياسى آنان پى برد ، و به نزد عبدان كاتب ، كه از رهبران مشهور قرامطه (فرقهاى از اسماعيليان ، به «قرمطيان» رجوع شود) بود رفت ، عبدالله وى را بدين مذهب آموزش داد ، پس از چندى ، امرِ دعوت در گناوه و توّج (شهرى باستانى در منطقه زيراه دشتستان كه اكنون آثارى از آن باقى است) و سينيز (بقول ياقوت حموى : شهرى بر كرانه خليج فارس نزديك گناوه) و مهروبان (به گفته معجم البلدان : شهركى بر كرانه خليج فارس بين سِيراف و آبادان) و ديگر مناطق ساحلى فارس را به وى واگذارد ، كه وى به نيكى به انجام رسانيد .
ابوسعيد پس از انجام كار به بصره بازگشت وپس از چندى اقامت در آنجا به سال 281 ، وى را جهت نشر مذهب اسماعيليه به بحرين اعزام داشتند . و در آنجا به دستيارى يحيى بن ذكرويه ، كه يكى از سران قرامطه ومدّعى مهدويّت بود ، كار تبليغ آغاز كردند ، گروه زيادى از مردم قطيف وبحرين به ايشان گرويدند . حاكم بحرين چون خطر نزديك ديد يحيى را بگرفت و تأديب بليغ كرد .
در اين هنگام ابوسعيد ويحيى از بحرين هجرت كردند ، يحيى به ميان بنىكلاب شد وابوسعيد جمعى كثير از قرامطه را با خود يار كرد ، لشكر به قطيف كشيد وآن ديار بگرفت وبسيارى از مسلمانان بكشت ودر غرّه ماه ربيعالاوّل 287 به نواحى بحرين تاخت وآن ناحيت غارت كرد ، پس عزيمتِ بصره كرد ، در اين زمان خليفه معتضدِبالله ، عباس بن عمرو غنوى را با فوجى از سپاه ، به جنگ او فرستاد ، ابوسعيد بر عباس پيروز شد ، و عباس را با هفتصد تن اسير ساخت ، وجمله اسيران را جز عباس بكشت ، و همراه عباس به معتضد پيغام كرد كه من مردى هستم كه در بيابانها زندگى مىكنم و به اندك چيزى قانعم ومن از تو شهرى نگرفتهام ودر ملك تو نقصى پديد نياوردهام وتو اگر همه سپاه خويش را به جنگ من فرستى ، بر همه پيروز آيم ، چه لشكريان من به رنج وسختى وقناعت به كفاف خو كردهاند وسپاه تو در
تنعّم زيستهاند وبر فرض كه بر آنان پيروز نگردم ، از دست آنها بگريزم وفرصتها نگاه دارم وبا شبيخون از آنان آسايش برگيرم تا گاهى كه ، از پاى درآيند ، پس تو را در نزاع با من سودى نباشد وزيان آن ، بر تو حتمى خواهد بود .
عباس اين پيام را به خليفه رساند . تا سال دويست وهشتاد ونه ، به خليفه خبر رسيد كه جمع زيادى از قرمطيان ، در سوادِ كوفه به گمراه كردن مردم مىكوشند ، خليفه سردارى را به جنگ آنان فرستاد و او قرمطيان را بشكست ومنهزم ساخت و دو سال پس از آن ، به سال 301 ، غلامِ صقلبىِ ابوسعيد ، وى را در حمام بكشت واز حمام بيرون آمده ، يكيك از ياران ابوسعيد را به حمام خواند كه : ابوسعيد شما را مىخواند ، تا چهار تن از آنان را نيز به قتل رساند وچون قرمطيان بدين ماجرا آگاه شدند غلام را گرفته وبكشتند . (كامل ، ابن اثير وتاريخ طبرى ومتفرقه)
ابوسعيد خُدْرى :
سعد بن مالك بن سنان (يا شيبان) خزرجى خُدرى (بضمّ خاء و سكون دال منسوب به جدّش خدرة بن عوف) متوفى به سال 74 هـ . ق ، از صحابه رسول الله (ص) و از فقيهترين ودانشمندترين ياران آن حضرت است ، وى كثير الحفظ وكثير الروايه بود ، وبه عقل ودرايت ونقل حديث شهرتى بسزا داشت و از جمله كسانى است كه در رجوع به امامت على (ع) پيشتاز بود ، و امام صادق (ع) در ارجمنديش فرمود : به راستى اين امر (مذهب تشيع) نصيب ابوسعيد گشت .
وى در چندين غزوه ، در ركاب پيغمبر(ص) بود ، و از ياران نخبه اميرالمؤمنين على (ع) است ودر هر سه جنگِ آن حضرت شركت جست ، حديث غدير خمّ را نقل نمود ، و از او نقل شده كه مىگفت : ما در زمان رسول الله (ص) منافقان را به دشمنى با على (ع) مىشناختيم.
شيخ مفيد (ره) به سند خود ، از ابوهارون عبدى نقل مىكند كه گفت : من دورانى به عقيده خوارج باور داشتم وجز آن را نمىانديشيدم ، تا اينكه روزى به نزد ابوسعيد خدرى نشسته بودم ، شنيدم مىگفت : مردم به پنج امر مأمور بودند ولى به چهار آن عمل كردند ويكى را رها ساختند . گفتم : آن چهار چه بود ؟ گفت : نماز و زكات و حجّ و روزه رمضان . گفتم آن يك را كه از دست دادند چه بود ؟ گفت : ولايت علىّ بن ابى طالب . گفتم : آن نيز از واجبات است ؟
گفت : به خداى كعبه سوگند آرى . گفتم : پس اين مردم (كه منكر آنند) كافرند ؟ گفت : گناه من چيست ؟!
از امام صادق(ع) روايت مىكند كه : على بن الحسين (ع) مىفرمود : من خوش ندارم كه مرد زندگيش به راحتى كامل بگذرد وهيچ مصيبتى به وى رخ ندهد ، سپس از ابوسعيد ياد كرد وفرمود : وى مرد شايستهاى بود ، مدّت سه روز حالت احتضارش به درازا كشيد ، تا اينكه خانوادهاش او را شست و شو دادند وبه نمازگاهش بردند وپس از آن جان سپرد. وى در خلال سالهاى 61 تا 66 در مدينه درگذشت ودر بقيع به خاك سپرده شد . (بحار : 22/115 ـ 127)
ابوسفيان :
صخر بن حرب بن اميّة بن عبد شمس بن عبدمناف قرشىِ اُموى ، پدرِ معاويه ويزيد وعتبة وبرادران ديگر. مولد وى ده سال پيش از عام الفيل بود ، او يكى از اشراف قريش در جاهليّت است ، عمّالى داشت كه با مال خويش واموال قريش به شام وديگر اراضى عجم ، به تجارت مىفرستاد وگاه بود كه خود نيز به تجارت سفر مىكرد ، و لواى رؤسا ـ معروف به رايت عقاب ـ سپرده بدو بود . گويند به جاهليت ، افضل قريش در تدبير و رأى سه تن بودند : عتبه وابوجهل وابوسفيان ، وابوسفيان در جاهليت صَديقِ عباس ، عمِّ رسول الله (ص) و نديم او بود ، و به يوم الفتح ; يعنى : فتح مكّه ، مسلمانى پذيرفت ، ورسول صلى الله عليه وآله در جنگ حُنين ، صد اشتر وچهل اوقيه سيم از غنايم بدو عطا فرمود ، ودر صدق نيّت او در مسلمانى اختلاف است . بعضى گويند : او از دل ، مسلمانى برگرفت چنانكه سعيد بن مسيّب از پدر خود روايت كند كه : به روز يرموك ابوسفيان را ديدم كه در زير لواى پسر خود يزيد ، جنگ مىكرد ومىگفت : يا نصرالله اقترب ، يعنى اى پيروزى خداوندى ، ما را درياب ، وباز در روز يرموك بر هر طايفه از جيش مسلمين كه مىگذشت ، مىايستاد ومىگفت : الله الله فانّكم دارة العرب وانصار الاسلام وانّهم دارة الروم وانصار المشركين اللهمّ هذا يوم من ايامك اللهمَّ انزل نصرك على عبادك . مىگفت : خداى را بكوشيد ! چه شما حصار عرب وياران اسلاميد واينان از دوده روم وانصار مشركيناند ، خدايا امروز روزى از روزهاى توست ، نصرت خويش بر بندگان خود فرو فرست .
وبرخى ديگر گويند كه او به زمان جاهليّت مانوى وپس از قبول مسلمانى ملجأ وكهف همه منافقين بود ، چنانكه در حديث است كه به يوم الفتح عباس عم رسول او را بر ترك خويش نشانيد ونزد پيامبر صلى الله عليه وآله شد و از حضرت او براى ابوسفيان امان طلبيد ، رسول الله صلّى الله عليه وآله فرمود اى شگفت ! آيا گاه آن نيامد كه تو دانى كه خدائى جز خدا نيست ؟! ابوسفيان گفت : پدر ومادرم فداى تو زهى بردبار وكريم ودوستار رحم كه توئى ! چرا ندانم كه اگر با الله غيرى بودى مرا در مىيافتى . و باز فرمود : اى عجب ! آيا وقت آن نشد كه بدانى من فرستاده اويم ؟! گفت پدر ومادرم فداى تو باد امّا هذه ففى النّفس منها شىء يعنى در اين باب چندان بر يقين نيستم . عباس به او گفت : واى بر تو شهادتين بگوى پيش از آنكه گردنت بزنند . پس او تشهّد بگفت واسلام آورد پس از او عباس به پيامبر گفت : ابوسفيان مردى جاه دوست است اجازت فرماى كه هر كس به خانه او در آيد ايمن ماند . و رسول بپذيرفت و فرمود : هر كه به خانه ابوسفيان در آيد ايمن است وهر كه داخل كعبه باشد ايمن است وهر كه سلاح بيفكند ايمن است وهر كه درِ خانه خويش ببندد ايمن است . وابن زبير گويد او را در غزوه يرموك ديدم هر نوبت كه سپاه روم چيره مىشدند ابوسفيان مىگفت ايه بنى الاصفر ودر هر كرّت كه مسلمين بر آنها فائق مىشدند ابوسفيان مىگفت :
وبنو الاصفر الملوك ملوكُالرّوم لم يبق منهم مذكور
وچون لشكر مسلمانان فاتح شد ابن زبير قصّه ابوسفيان با پدر حكايت كرد ، زبير گفت : خدا او را بكشد ، ابوسفيان از نفاق دست برنمىدارد ، آيا ما از روميان براى او بهتر نيستيم ؟! وابن مبارك از ابن ابجر روايت كند : آنگاه كه مسلمانان با ابى بكر صدّيق بيعت كردند ابوسفيان نزد على عليه السلام شد وگفت آيا پستترين خاندان قريش بر شما غالب است ؟! اگر اجازت كنى مدينه را از سواره وپياده بينبارم . اميرالمؤمنين على فرمود : تو هميشه دشمن اسلام ومسلمانان بودى و از اين دشمنانگى تو به اسلام واهل اسلام هيچ زيان نيامد ما ابابكر را اهل وصالح خلافت ديديم وبگزيديم . واز حسن روايت آمده است كه ابوسفيان آنگاه كه خلافت بر عثمان قرار گرفت نزد خليفه شد ، گفت : پس از تيم و عدى كار تو را شد (مراد از تيم ابوبكر واز عدى عمر بن الخطاب است) آنرا چون گوئى بگردان وميخهاى آن از بنىاميه كن ، اين كار سلطنت است وبهشت ودوزخ را ندانم چيست . عثمان بانگ بر وى زد وگفت بيرون شو ، خداى سزاى تو در كنار تو نهد . وصاحب استيعاب گويد از اين گونه اخبار بسيار است ومن همه را ذكر نكردم ودر بعض آن اخبار امورى است كه دلالت مىكند بر آنكه اسلام ابوسفيان سالم نبوده است . و او را به مناسبت پسر او حنظله كه در سپاه مشركين در روز بدر كشته شد ابوحنظله نيز مىناميدند وابوسفيان خود در غزوه حُنين در سپاه مسلمين بود ويك چشم او در جنگ طائف بشد وتا جنگ يرموك اعور بماند وبدان جنگ سنگى به چشم ديگر او رسيد و از آن چشم نيز نابينا گشت ودر خلافت عثمان به سال 33 درگذشت وبعضى سال 31 و 32 و 34 نيز گفتهاند وپسر او معاويه وبه بعض روايات عثمان بر وى نماز گزارد ودر بقيع جسد او به خاك سپردند وعمر او 88 سال وبعضى نود واند گفتهاند ، و او كوتاه بالا وبزرگ سر بود . آنچه تا اينجا نقل كرديم خلاصهاى از كتاب استيعاب حافظ ابى عمر يوسف ابن عبدالله معروف به ابن عبدالبر نمرى قرطبى است .
ابوسفيان دخترى بنام امّ حبيبه داشت كه در مكّه با شوى خود مسلمانى پذيرفتند وبا شوهر خويش به حبشه مهاجرت كرد وپيغمبر امّ حبيبه را بعد از وفات شوهر تزويج كرد وآنگاه كه ابوسفيان پس از نقض صلح براى اصلاح كار به مدينه شد ، معروف است كه امّ المؤمنين امّ حبيبه او را به خوشى نپذيرفت و از مطاوى وفحاوى اخبار وقصص مىتوان گمان برد كه قرارى نهانى در اين سفر ميان او ورسول صلوات الله عليه در تسليم مكّه وعدم مقاومت ابوسفيان رفته است چه در يوم الفتح پيامبر خانه او را مأمن مشركين كرد .
در جنگ بدر پسر ديگر ابوسفيان اسير مسلمانان شد وسپس مسلمين او را بدل مردى انصارى آزاد كردند ، و جنگ احد را ابوسفيان سبب بود ، و غزوه احزاب را نيز به سال پنجم هجرت علّت او بود و از اين جنگ دانست كه ستيز با مسلمانان سودى ندارد ، و آنگاه كه صلح حديبيّه نقض شد وآگاهى يافت كه رسول صلّى الله عليه وآله عزيمت جنگ مكّه فرموده است براى اصلاح به تن خويش به مدينه رفت ودر جنگ فتح مكّه به نهانى از شهر بيرون شد وبه سپاه مسلمين پيوست ومسلمانى آورد وسپس از دست پيامبر صلوات الله عليه حكومت نجران وعاملى صدقات طائف يافت وبه زمان خلافت ابوبكر نيز حكومت پارهاى از حجاز ونجران داشت .
ابوسفيان :
مغيرة حارث بن عبدالمطلب پسر عم پيغمبر اسلام وبرادر رضاعى آن حضرت كه او نيز از حليمه سعديه شير خورده بود ويكى از شش نفرى كه هم سيماى پيغمبر (ص) بودهاند ، وى پيش از بعثت بسى دوستدار وفداكار آن حضرت بوده ولى با اين وصف پس از بعثت در باره آن بزرگوار بدزبانيها كرد ودر اشعار خود هجوها نمود كه حسّان بن ثابت در شعرش او را پاسخ گفت ، ودر جنگهاى مشركان مكه با پيغمبر ، وى با آنان همراه بود، و چون شنيد كه حضرت به عزم فتح مكه از مدينه حركت نموده وى به خود آمد و آماده پذيرش اسلام گشت ، به خانه آمد همسر وفرزندان را گفت : آماده شويد كه به پيشباز پيغمبر رويم چه وى به شهر ما نزديك شده است . گفتند : اكنون كه عرب وعجم به دين او درآمده و از او پيروى كردهاند ؟! در صورتى كه تو به پيروى از او پيشتر بودى ودر عوض به وى دشمنى وعداوت روا داشتى ! به غلامش گفت : اسبان وشتران مرا آماده ساز . وسپس به اتفاق همه افراد خانواده از مكه حركت كرد تا به منزل ابواء كه مقدمه سپاه اسلام به آنجا رسيده بود برفت . از آنسوى پيغمبر (ص) فرموده بود : هر كه ابوسفيان را ببيند او را بكشد ، وى مىترسيد با افراد سپاه روبرو شود ، دست فرزندش جعفر بگرفت و به گونهاى ناشناس يك ميل راه پياده رفت تا به اتفاق عبدالله بن ابو اميه برادر پدرى امّسلمه وپسر عمه پيغمبر خود را به جايگاه آن حضرت رسانيد ، اجازه ملاقات خواستند ، حضرت اذن نداد ، امسلمه به ميانجيگرى پيش آمد وعرضه داشت : يا رسول الله ايشان پسر عمو وپسر عمه شمايند ! فرمود : مرا به آنان نيازى نيست اما ابوسفيان پسر عمويم آبروى مرا در مكه ريخت ، و اما پسر عمهام عبدالله هر ناشايست ونابايستى در باره من گفته ودر ميان دشمنانم به من توهينها نمودند . آنها چون از اين گفتار حضرت خبردار شدند بسى اندوهگين گشتند وابوسفيان گفت : به خدا سوگند اگر پيغمبر مرا اجازه ورود به نزد خويش ندهد دست پسر بچهام گرفته سر به بيابان نهم تا از گرسنگى بميريم . چون گفته او را به حضرت رساندند حالت ترحم به حضرتش دست داد وآنها را اجازه فرمود ، آنان شادمان به نزد حضرت شتافته ايمان آوردند وابوسفيان از مسلمانان نيك اعتقاد ودرست كردار گشت ولى او هميشه از سخنان پيشين خود بسى در حضور پيغمبر شرمسار بود كه هيچگاه در برابر آن حضرت سربلند نمىكرد وبه چهره آن جناب
نمىنگريست ، تا روزى على (ع) به وى گفت : اين بار كه حضور يافتى همان بگو كه برادران يوسف در مقام پوزش به وى گفتند ، كه گذشت وچشمپوشى آن حضرت كم از يوسف نباشد .
ابوسفيان چون اين بار به خدمت پيغمبر(ص) شرفياب گرديد گفت : (تالله لقد آثرك الله علينا وان كنّا لخاطئين)(يوسف:91) (به خدا سوگند كه خدا تو را از ميان ما برگزيد وما در گذشته بزهكار بوديم) پيغمبر در جواب فرمود : (لاتثريب عليكم اليوم يغفرالله لكم وهو ارحم الراحمين) (يوسف:92) آنگاه ابوسفيان اشعارى به مضمون اعتذار وپوزش در حضور آن حضرت سرود وپيغمبر او را مژده بهشت داد . ابوسفيان نيز جسارتهاى پيشين خويش را به زودى جبران نمود ودر جنگ حنين هنگامى كه پيغمبر وسپاهش در تاريكى بين الطلوعين به درهاى در كمين دشمن افتاده ولشكريان كه پراكنده بودند پا به فرار نهاده وتنها چهار نفر : على وعباس وابن مسعود وهمين ابوسفيان با آن حضرت بودند وطايفه هوازن وثقيف يكباره به آن جناب حملهور گشتند ابوسفيان عنان مركب پيغمبر را داشت وهر كه پيش مىآمد از آن حضرت دفاع مىنمود . خود گويد : چنان با شمشير برهنه گرم نبرد بودم كه از خود بيخود شده بودم ، خدا مىداند كه مصمم بودم آنقدر بجنگم تا در كنار پيغمبر كشته شوم ، در اين حال حضرت به من مىنگريست ، عباس گفت : يا رسول الله ! برادر وپسر عمّت ابوسفيان است ، از او راضى شو . پيغمبر گفت : خداوندا هر خلاف ودشمنى كه در باره من روا داشته از او بگذر و او را بيامرز ، سپس رو به من كرد و از راه مهر ومحبت فرمود : ابوسفيان بن حارث از جوانان بهشت است . من نيز ركاب حضرت را بوسه زدم . وى به سال 20 هجرت چشم از جهان ببست وسه روز پيش از مرگش قبر خويش را به دست خود حفر نموده بود .
ابوسَلَمه :
عبدالله بن عبدالاسود ، مادرش بره بنت عبدالمطلب ، وى پسر عمه پيغمبر اسلام وشوهر قبلى ام سلمه همسر پيغمبر (ص) است ، او از ام سلمه دو فرزند داشت به نامهاى زينب وعمر كه عمر در جمل در سپاه على (ع) بود و از طرف آن حضرت والى بحرين شد . (بحار : 22/203)
ابوسَلَمه :
حفص بن سليمان خلاّل معروف به وزير آل محمد ، از موالى بنى حارث بن كعب واز توانگران وبزرگان شيعه كوفه . پس از مرگ پدر زنش بكير بن ماهان متصدى دعوت عباسى در كوفه گرديد ، ابراهيم امام دو بار او را مأمور رسيدگى به امور شيعيان خراسان كرد كه در بار دوم ابومسلم نيز براى معرفى به نقباى دعوت عباسى با وى همراه بود ، با فرار ابوالعباس ومنصور به كوفه در پى دستگيرى ابراهيم امام در حميمه ، ابومسلم ايشان را در خانه وليد بن سعد وابسته بنى هاشم فرود آورد وخود عهدهدار خدمت آنان گرديد . در اين هنگام بود كه ابوسلمه بر آن شد تا دعوت از عباسيان بگرداند ويكى از علويان را به خلافت بردارد اما در كار خويش موفق نشد وبا ابوالعباس به خلافت بيعت كردند . ابوالعباس با وجود كينهاى كه از ابوسلمه در دل داشت وى را به وزارت خود برگزيد وبه وزير آل محمد ملقب ساخت . خليفه همواره در صدد بود كه وزير را فرو گيرد اما چون از ابومسلم بيمناك بود برادرش ابوجعفر منصور را با نامهاى پيش ابومسلم به خراسان فرستاد و او را از تماس ابوسلمه با اولاد على (ع) آگاه ساخت ابومسلم با شنيدن اين خبر مرار بن انس را براى كشتن ابوسلمه فرستاد در يكى از شبها كه ابوسلمه از پيش خليفه به خانه خود باز مىگشت مرار وهمدستانش كه بر سر راه او كمين كرده بودند از پايش درآوردند ، پس از مرگ ابوسلمه آوازه در افكندند كه خوارج وى را كشتهاند وسفاح جزع كرد وماتم ابوسلمه بداشت ، شهرت وى به خلاّل يعنى سركه فروش به واسطه نزديكى خانه او به محله سركه فروشان ونشست وبرخاست او با آنان بوده است . (دائرة المعارف تشيع)