ايقتلنى والمشرفى مضاجعىومسنونة زرق كانياب اغوال
وغول را كس نديده است . چون اين بگفتم فضل را خوش آمد و سائل نيز پسنديد و از آن ساعت به خاطر گذاشتم كه براى امثال اين مواضيع كتابى بنويسم وچون به بصره بازگشتم كتاب مجاز القرآن را نوشتم .ابوعبيده در فارس به سال 114 بزاد ودر بصره سال 210 بمرد ، او را مؤلّفات بسيار است ، از جمله : غريب القرآن ; معانى القرآن; غريب الحديث ; الديباج ; الحيوان ; خير الرواية ; الامثال ; الشوارد ; الاحلام ; العلّة ; الضيفان ; القبائل ; اخبار الحجاج ; قصة الكعبة ; فتوح الاهواز ; و چندين كتاب ديگر.
اذا أردت شريف الناس كلهمفانظر الى ملك فى زى مسكين
اگر شريف وسرور همه مردمان را مىجوئى پس به آن پادشاه بنگر كه در جامه مسكينان است . به سبب همين آزاد منشى وگرايش به حق بود كه او را متهم به رفض وزندقه و مانويّت كردند ومدتى از عمر خود را در زندان بسر برد . ابوالعتاهيه در سفر اول بغداد توفيقى به دست نياورد وناچار به شهر كوچك حيره (نزديك كوفه) منتقل گشت . درين موقع قدرت خلاقه شاعرى او تجلىاشعار ابوالعتاهيه بسيار ودر عين حال پراكنده است . ابن عماد ثقفى احمد بن عبدالله (م 319 ق) كتاب اخبار ابوالعتاهيه را در شرح احوال او نوشت ويوسف بن عبدالله بن عبدالبرّ (م 463 ق) زهديات او را در ديوانى جمع آورى نمود . جمعيت يسوعى بيروت نيز گزيدهاى از اشعار او را به سال 1887 م در بيروت منتشر كرد . وفات ابوالعتاهيه به قول پسرش محمد در سال 210 وبنا به اقوال ديگر در 211 يا 213 اتفاق افتاده است . (دائرة المعارف تشيع)
او با اينكه در سن چهار سالگى به بيمارى آبله نابينا شده بوده حدود صد جلد كتاب در فنون مختلف ادب تصنيف كرده وجمع زيادى در محضر او تلمذ نمودهاند .
وى را فهم وذكائى فوقالعاده بوده وغرور علمى گاهى او را به اظهار نظر در اديان وعقايد دينى وامىداشته كه از چنان اشعار او بوى الحاد استشمام مىشده و از اين رو حاسدان او را به زندقه متهم مىكردهاند كه از آن جمله اين دو بيت است :هفت الحنيفة والنصارى ما اهتدواويهود حارت والمجوس مضلله
اثنان اهل الارض ذو عقل بلادين وآخر دَيِّنٌ لا عقل لهآرى ، از بعضى اشعار او چنين برمىآيد كه وى منكر بعضى از اصول اعتقاديه بوده كه بايد گفت : شاعر در عالم شعر موازين عقليه را فراموش مىكند ، و ديگر از قرائن حالات او استفاده مىشود كه از اوضاع زمان ومردم زمان خود دلى پر عقده داشته واين ترهات از آن عقدههاى درونى او تراوش مىكرده از جمله اين دو بيت است :
اذا ما ذكرنا آدما وفعالهوتزويج بنتيه لابنيه فى الدنىعلمنا بان الخلق من اصل ريبةوان جميع الناس من عنصر الزنا
ولى چون به اين دو بيت شعر او مىرسيم كه در باره اهلبيت پيغمبر سروده سزد كه در مذهب او جز به حق قضاوت نكنيم :لقد عجبو لآل البيت لمااتاهم علمهم فى جلد جفر
فمرآت المنجم وهى صغرىتريه كل عامرة وقفروى در سال 363 در معرة النعمان (سوريه) متولد ودر سال 449 در همانجا درگذشت او دو سفر به بغداد رفت وقريب دو سال در آنجا بود .
ابوالعلاء گوشت نمىخورد وكشتن حيوانات را جنايت مىدانست چنانكه توليد نسل را نيز جنايت مىدانسته و از اين جهت ازدواج نكرد وگفت : اين بيت را بر قبر او بنويسند :هذا جناة ابى علىّو ما جنيت على احد
گويند : روزى ابوالعلاء به مجلس سيد مرتضى وارد شد وچون نابينا بود به يكى از اهل مجلس پا زد ، وى گفت : اين كلب (سگ) كه بود ؟ ابوالعلاء گفت : كلب كسى است كه هفتاد نام را براى سگ نداند .سيد او را نزديك خود نشاند و او را گرامى داشت وآزمودش ، ديد آرى ، مردى بسيار دانشمند است ، اتفاقاً روزى سخن از متنبى به ميان آمد مرحوم سيد از او انتقاد نمود ابوالعلاء گفت : اگر متنبى شعرى نداشت جز اين شعر :
«لك يا منازل فى القلوب المنازلُ»
او را در فضيلت و برترى كافى بود .سيد به خشم آمد ودستور داد او را از مجلس بيرون كردند سپس به حاضرين فرمود : مىدانيد اين كور با ذكر اين مصراع متنبّى چه منظورى داشت با اينكه متنبى شعر بهتر از اين دارد وآن را نگفت ؟ گفتند : نه . سيد گفت : در قصيدهاش اين بيت است :
واذا أتتك مذمتى من ناقصفهى الشهادة لى بانى كامل(چون مذمت مرا از فردى ناقص شنيدى همين را گواه بگير كه من كاملم). (بحار:65/61)
ابوعلى در سوّم صفر سيصد وهفتاد وسه در آن ديار چشم به دنيا گشود وچون به سن پنج سالگى رسيد پدر كه آثار رشد ونبوغ را در او مشاهده نمود به تربيتش تصميم گرفت و او را در اختيار معلمانى شايسته قرار داد تا قرآن واصول عقايد را بياموخت . وپس از آن به ادبيات عربى بپرداخت وسپس به نزد محمود مساح علم حساب وجبر ومقابله را فرا گرفت وسپس نزد اسماعيل زاهد كه از فقهاى عصر بود به تحصيل فقه اشتغال ورزيد وچون در آن فن مهارت يافت در نزد
ابو عبدالله ناتلى علم منطق بياموخت وسپس به علم طب ومطالعه كتب طبيه رغبت كرد وبدان بپرداخت ودر زمانى اندك فوايدى بسيار از آن علم بدست آورد كه اساتيد خود را استاد شد وسپس به علاج بيماران بپرداخت ودر آن اوان عمرش به بيست نرسيده بود پس بار ديگر همت به مطالعه ساير علوم فلسفيه برگماشت ودر مدت يكسال چندان اشتغال داشت كه شبها به خواب نرفتى جز به اندازهاى كه قواى نفسانى را زيان نزند ، وغذا نخوردى جز به قدرى كه بدن را ضعف نيايد وهرگاه مسئلهاى از مسائل منطقيه وغيره بر او مشكل مىشد با طهارت به جامع بزرگ رفتى واستغاثه كردى وحل آن مسئله را از خداوند خواستى ، و سپس به مطالعه كتب مربوط به علوم مافوق الطبيعه پرداخت وچون فنى بس مشكل بود داشت نوميد مىشد كه كتاب فارابى در اين فن به دستش افتاد وآن كتاب راهگشاى او به آن علم شد .
شيخ در آن زمان به سن بيست ودو سالگى بود كه امير نوح از دنيا برفت و سلطنت سامانيان رو به انقراض نهاد ودر آن ايام از هر گوشه وكنار آشوب وبلوى بپا شد ويك چندى منصور بن محمود زمام امور را بدست گرفت وسپس غزنويان بر روى كار آمدند .
ابوعلى كه از يكسو پدرش وابسته به دربار حكومت سابق بود و از سوئى شيعى مذهب بود وغزنويان با شيعه وبخصوص با علماى آن مذهب عداوتى بخصوص داشتند نتوانست در آن ديار بماند بناچار رو به گرگانج وحكومت خوارزمشاه كرد وبه وزير خوارزمشاه به نام ابوالحسين كه خود فقيهى متبحر بود راه يافت ومورد احترام او قرار گرفت وامكانات مادى ومعنوى فراوانى را در اختيار او نهاد وپس از چندى سلطان محمود بر آن نواحى استيلا يافت چنانكه خوارزم شاه از فرمانش نمىتوانست سرپيچى كند .به سلطان محمود خبر داده بودند كه ابوعلى در مذهب تشيع وترويج آن جديتى كامل دارد از اين رو يكى از اعيان مملكت را به نام حسن بن ميكال بفرمود تا به نزد خوارزم شاه رود وپيغام گزارد كه بر من معلوم شده كه جمعى از فضلا وحكما واطبا در آن ديار زندگى مىكنند استدعا اينكه آنها را به نزد ما فرستى كه از محاضر آن بزرگواران كسب فيض ودرك فوايدى شود ، ومقصود اصلى او شيخ الرئيس بود كه او را دستگير وبه قتل رساند .
خوارزم شاه از اين مقصود آگهى يافت ومحرمانه با ابوعلى در ميان نهاد وبه وى گفت : پيش از اينكه قاصد سلطان محمود برسد رخت از اين ديار بر كن وبه هر جا كه خواهى سفر كن .وى از آنجا حركت كرد وبه زحمت زيادى خود را به گرگان رساند وبه سلطان قابوس كه شاهى هنرمند وهنرپرور بود پناهنده شد و در آن سرزمين تحت حمايت سلطان به طبابت ودرمان بيماران پرداخت وضمن مدتى كوتاه مشهور ومعروف آن ديار شد و از آن رهگذر ثروت ومكنتى بسزا بدست آورد .
چندى گذشت در گرگان شورش بپا شد ودولت قابوس منقرض وخود دستگير وبه قتل رسيد وشيخ از آنجا به دهستان رفت وچندى در آنجا بود وسپس باز به گرگان آمد وپس از چندى به رى عزيمت نمود ودر دربار مجدالدوله راه يافت ومورد اعزاز واحترام او بود تا آنكه خبر رسيد كه سلطان محمود عزم تسخير رى را نموده ابوعلى بترسيد واز آنجا به قزوين و از قزوين به همدان رفت ودر آن زمان شمسالدوله ابن فخرالدوله حاكم آنجا بود ، شيخ مورد اعزاز واحترام حاكم قرار گرفت و او را وزير خود ساخت ، شيخ در دورانى كه در همدان بود ضمن اداره امور مملكت به مطالعه وتأليف وتدريس پرداخت وتأليف كتاب شفا وقانون را در آنجا آغاز كرد وپس از ساليانى شمس الدوله درگذشت وپسرش تاجالدوله به سعايت بعضى از امرا او را به زندان انداخت ومدت چهار ماه كه در زندان بود به نوشتن كتاب ومطالعه اشتغال داشت تا اينكه علاءالدوله حاكم اصفهان همدان را تسخير كرد وشيخ را با اعزاز وتكريم به وزارت خود دعوت نمود وسالها در اصفهان به مهام امور كشور پرداخت ودر عين حال حوزه علمى مفصلى را در آنجا بپا كرد وشاگردانى را چون بهمنيار وكيارئيس وابومنصور زيله وابوعبدالله معصومى تربيت كرد وكتابهاى قانون وشفا را در آنجا تكميل نمود وعاقبت پس از فراز ونشيبهاى فراوان وقطع ووصلهاى متعدده در سمت وزارت ، كه در كتب مفصله آمده به همراه علاءالدوله به سفرى به همدان رفت ودر آنجا روز جمعه اول رمضان چهارصد وبيست وهفت بدرود حيات گفت .اما ابن خلكان از كمال الدين يونس روايت كرده است كه او را علاء الدوله مغلول كرده به زندان فرستاد و هم در آنجا مىبود تا جان سپرد ، و اين اشعار بر اين معنى اِشعار دارد :
رأيت ابن سينا يعادى الرجالوفى الحبس مات اَخَسّ المماتفلم يشف مانا به بالشفاءو لم ينج من موته بالنجات
بو على علاوه بر علوم عقليه و تجربيه ، در فن شعر و سرايش نيز يدى طولا داشته ، وى به هر دو زبان فارسى و عربى شعر مىگفته، و اينك نمونه اشعار او بزبان تازى و پارسى:قصيده ذيل را در تجرد نفس ناطقه و نزول او از عالم عقول نوريه اشاره كرده است :
هبطت اليك من المحلّ الارفعورقاء ذات تعزّز و تمنّعمحجوبة عن كلّ مقلة عارفو هى الّتى سفرت و لم تتبرقع
وصلت على كره اليك و ربّماكرهت فراقك فهى ذات تفجّعانفت فما انست فلمّا واصلتالفت مجاورة الخراب البلقع
و اظنّها نسيت عهوداً بالحمىو منازلا بفراقها لم يقنعحتّى اذا اتّصلت بهاء هبوطهاعن ميم مركزها بذات الاجرع
علقت بها ثاءُ الثقيل فاصبحتبين المعالم و الطّلوع الخضعتبكى وقد ذكرت عهوداً بالحمىبمدامع تهمى و لمّا تقلع
و تظلّ ساجعة على الدّمن الّتىدرست بتكرار الرّياح الاربعاذ عاقها الشرك الكثيف و صدهاقفس عن الأوج الفسيح المربع
حتّى اذا قرب المسير من الحمىو دنا الرّحيل الى الفضاء الاوسعوغدت مفارقةً لكلّ مخلّفعنها حليف الترب غير مشيّع
سجعت وقد كشف الغطاء فابصرتما ليس يدرك بالعيون الهجّعو غدت تغرد فوق ذروة شاهقو العلم يرفع كلّ من لم يرفع
فلأىّ شىء اهبطت من شامخعال الى قعر الحضيض الاوضعان كان اهبطها الاله لحكمةطويت على الفدّ اللّبيب الاروع
و حبوطها ان كان ضربة لازبلتكون سامعة بما لم تسمعو تعود عالمة بكل خفيّةفى العالمين فخرقها لم يرقع
وهى التى قطع الزّمان طريقهاحتّى لقد غربت بغير المطلعفكانّها برق تالق بالحمىثم انطوى فكانّه لم يلمع
نيز از اشعار او است :هَذِّب النفس بالعلوم لترقىو ذر الكل فهى للكل بيت
انما النفس كالزجاجة و الــعلم سراج و حكمة المرء زيت
فاذا اشرقت فانك حىّواذا اظلمت فانك ميتو موقعى كه شيخ با اذيت و آزار حسودان و زخم زبان آنها مواجه گرديد گفت :
عجبا لقوم يجحدون فضايلىما بين عيّابى الى عذّالىعابوا على فضلى و ذمّوا حكمتىواستوحشوا من نقضهم و كمالى
انّى وكيدهم و ما عابوا بهكالطود تحضر نطحة الاوعالو اذا الفتى عرف الرشاد لنفسههانت عليه ملامة الجهّال
از سرودههاى او بزبان فارسى :ز منزلات هوس گر برون نهى قدمىنزول در حرم كبريا توانى كرد
وليك اين عمل رهروان چالاك استتو نازنين جهانى كجا توانى كرددل گرچه در اين باديه بسيار شتافتيك موى ندانست ولى موى شكافت
اندر دل من هزار خورشيد بتافتآخربكمال ذرهاى راه نيافتاز قعر گل سياه تا اوج زحلكردم همه مشكلات گيتى را حل
بيرون جستم ز قيد هر مكر وحيلهر بند گشاده شد مگر بند اجل
«مذهب بوعلى»
در باب عقايد دينيه شيخ چندان سخن راندهاند و وجوه و احتمالات را بررسى كردهاند كه ديگر جاى خالى براى اين امر باقى نمانده ، وى مسلمان و شيعى مذهب بوده و در اين سخن سخنى نيست، اين ابيات وى شاهد گوياى اين مدعى است : تا باده عشق در قدح ريختهاندواندر پى عشق عاشق انگيختهاندبا جان و روان بو على مهر علىچون شير و شكر بهم براميختهاند
بر صفحه چهرهها خط لم يزلىمعكوس نوشتهاند نام دو علىيك لام و دو عين با دو ياى معكوساز حاجب و عين و انف با خط جلى
و خود در مقام دفاع از خويش ـ كه معلوم مىشود در زمان حيات ، متهم به انحراف عقيده بوده ـ مىگويد :كفر چو منى گزاف و آسان نبودمحكمتر از ايمان من ايمان نبود
در دهر يكى چو من و آن هم كافرپس در همه دهر يك مسلمان نبودقاضى نورالله شوشترى مىگويد : بيشتر از آن مردم كه شيخ را به كفر متهم ساختهاند فقهاى سنت و جماعت بودهاند .
اما با همه اين تفاصيل بايد دانست كه تشيع بوعلى ـ مانند ديگر عقايد وى به اصول دين ـ كه بر مبناى محاسبات فلسفى و فرمولهاى اين صنعت استوار است ، عارى از عشق به ولاء و فناء در مولى است ، او پايه امامت را نه بر شالوده نصّ ، كه بر اتفاق امت و اختيار رعيت و يا صلاحيت شخص و دارا بودن شرائط مربوط به ولايت مىداند ، گواه اين دعوى ، نظريه او در فصل خلافت و امامت از الهيات شفا است كه بخشى از آن را يادآور مىشويم : «... والمعول عليه الاعظم العقل و حسن الايالة ، فمن كان متوسطا فى الباقى و متقدما فى هذين بعد ان لايكون غريبا فى البواقى و صايرا الى اضدادها ، فهو اولى ممن يكون متقدما فى البواقى او لا يكون بمنزلته فى هذين ، فيلزم اعلمهما ان يشارك اعقلهما و يعاضده ، و يلزم اعقلهما ان يعتضد و يرجع اليه ، مثل ما فعل عمر و على عليهالسلام» (شفاء ، الهيات ، ص564)يعنى : آنچه كه بيش از هر چيز در باب زعامت و امامت مسلمين ملاك اعتبار مىباشد دو چيز است : عقل و سياست . پس هر كسى كه در ساير صفات ( از قبيل علم و سخاوت و شجاعت ) عقب ، اما در اين دو صفت جلو باشد ـ بشرط اين كه از ديگر صفات بىبهره نباشد ـ چنين كسى در امر پيشوائى مسلمين اولى و احق است از آن كس كه در ديگر صفات ممتاز ولى در اين دو خصلت ناقص باشد ، پس (اگر امر خلافت و امامت بين دو شخص دائر بود كه يكى سياست مدارتر و خردمندتر اما در ديگر صفات متأخر ، و ديگرى كه در سياست و عقل متأخر ، ولى در كمالات ديگر اكمل و اتمّ بود) بايستى آن كه در علم و دانش پيشرو و متقدم است در كنار آن كه سياستمدارتر و خردمندتر است باشد و او را به علم خود يارى دهد و مدد رساند ، و بر آن ديگرى كه سياستمدارتر و خردمندتر است (و شايسته مقام امامت است) لازم است كه آن دانشمندتر را بپذيرد و در مشكلات به وى مراجعه كند ، چنان كه عمر با على ـ عليهالسلام ـ اين چنين بودند .
ملاحظـه كرديـد كـه بـوعلـى ، عمـر را عاقلتـر و سيـاستمـدارتـر از علـى (ع) مىدانـد و او را در زعامـت و امامـت شايستهتـر مىپنـدارد. لـذا ابـن ابى الحديد ذيـل آن كـلام حضرت كه مىفرمايـد : «والله ما معاوية بادهى منّى ...» بو على را سخـت ـ در اين گفتهاش ـ مورد اعتراض قرار مىدهد و به وى حمله مىكند كه معلوم مىشود تو على را نشناخته و به شخصيت
«مؤلفات بوعلى»
شيخ را به زبانهاى فارسى و عربى تأليفات فراوان است كه اين تعداد از آنها را مىتوان نام برد : مجموع ، كه آن را حكمت عروضيه ناميده است چه شيخ ابوالحسن عروضى تاليف آن را درخواست كرده است; حاصل و محصول ; البرّ و الاثم ; لغات سديديّه ; اين كتابها را در بخارا تأليف كرده است . ديگر : رساله مبسوطى در الحان موسيقى بنام ابوسهل مسيحى تدوين كرده ; رسالهاى نيز بجهت وى در علم درايه ; مقالهاى در قواى طبيعيه ; قصيدهاى عربى در منطق ; كتابى در علم كيميا ; كتاب تدارك در انواع خطاء طبيب در معالجات ; رسالهاى در بيان نبض بزبان فارسى ; و اين چند كتاب را در خوارزم پرداخته است .و اما كتابهائى را كه در جرجان به نگارش آورده عبارتند از :
اوسط جرجانى در منطق ; مبدأ و معاد ; كتابى در ارصاد كليه .و كتابهائى را كه در رى برشته تأليف درآورده : معاد ; رسالهاى در خواص سكنجبين ; رساله انتخاب از كتب ارسطو در خواص حيوانات .
آنچه را در همدان نوشته : شفا در حكمت ; انصاف ; لغة العرب ; حكمت علائيه ; نجات ; رسالة الطير ; حدود الطبّ ; مقالهاى در قواى طبيعيه ; عيون الحكمه ; مقاله در عكوس ذوات الخطب التوحيديه ; مقاله در الهيات ; موجز كبير در منطق ; منطق نجات مسمى بموجز صغير ; مقاله در قضا و قدر ; الحكمة المشرقيه ; كتابى در آلات رصد ; حكمت عرشيه ; قانون و چندين
اوراست كتاب المخلوق (راجع به قرآن); كتاب متشابه القرآن ; كتاب التفسير على قرآن الكريم .
ابوعلى احمد بن محمد بن مسكويه قد صحب الوزير ابا محمد المهلبى فى ايام شبيبته ثم اتصل من بعد ذلك بخدمة الملك عضدالدولة الى ان فارق عضدالدولة الدنيا واما تحرم (كذا) بصحبة الاستاذ الرئيس ابى الفضل بن العميد وابنه ابى الفتح ذى الكفايتين والملك صمصام الدوله ومن بعد ذلك كونه فى الحضرة العالية بالرى وتخصيصه بسائر الاكابر الى وقتنا هذا فممّا لا يحتاج الى شرح لاشتهاره ، وله كتب فى جميع الرياضيات والطبيعيات والالهيات والحساب والصنعة والطبايخ وغير ذلك مما تركته ولم انقله لكثرته وكان ذلك مع البلاغة الجيدة والخط الحسن ولطف الصنعة .
وايّاه قصد ابوحيان التوحيدى بمسائله التى يسمّيها الهوامل فاجابه عنها بالاجوبة التى سمّاها الشوامل . وقصة فضائله واحواله وسيره تستدعى طولا . وسپس نبذهاى از گفتههاى او رضى الله عليه بطور نمونه آورده است :اما الدعاء فانه تعرض للاجابة ، لا لأن الله يفعل عند ذلك مالا يفعله قبله ولا لأنه ينفعل اى يسمع بنحو من الانفعال او يرقّ او يلحقه شىء مما يلحقنا بل هو منزّه عن جميع هذا ولكن السبب فى الإجابة اننا اذا دعونا فى خلوة وخلوص سريرة عطلنا حواسنا عن وجه الانفعالات فتوفرنا على الانفعال الذى يخص بقبول اثر البارى فحينئذ ياتى ذلك الامر الذى استعددنا له وبهذا النحو من الفعل نستخرج المسائل العويصة ونقول الشعر ونتذكر ونتفطن وما اشبه ذلك ... فكذا يكون الدعاء والإجابة . وقال ايضا : قد بين ان الذين يزعمون بقاء النفس هم طبيعيون بعد وجسميون الا انهم يناقضون ويخلطون لذهاب وهمهم الى ان النفس تبقى عن الجسم وهى ذات تميز من الذات الاخرى التى هى هى واظنهم يتوهمون لها امكنة ويتصورونها كذلك وان لم يطلقوا قولا .
وقال : سبب الجزع هو كثرة نظرنا فى الجزئيات والحسيات وذلك الجوهر الشريف الذى فينا لا نظر فيها باللذات فاذا توهمنا فقدان الحسيات واشفقنا عليها فعرض لنا الجزع من الموت ولهذا نجد الفلاسفة يقولون: امت الارادة لان الموت الارادى هو التدرب فى هجر الحسيات والملاذ الجسمية واطراح الشهوات والتصرف مع العقل والعقليات واذا انصرف الانسان بجميع قواه او باكثرها الى هذا المعنى لم يلذ الا بها ولم يشتق الى الجزئيات والحسيات ويكون كانه مفارق لها وان كان متصلا بها وملابساً لها ويكون حينئذ غير خائف من الموت ولا هائب له ويصير من الآمنين والفائزين وفى جوار الله الذى ليس فيه خوف ولا اسف .وقال فى الخواطر ايضا : ما الذى يشككنا فى دوام وجود الجوهر وانه لا ضد له والذى لا ضد له لا يفسد وانه غير مكون من حيث هو جوهر وفى انّ النفس جوهر بجهة وعرض بجهة فاما ذاته وانيته فجوهر واما كونه متمما فعارض عرض له والعرض يفسد لا محالة . فاما الجوهر فلا سبيل ان يتوهم له فساد فمن اين تسلط الشك على من يظن ان ذات النفس تتلاشى وتضمحل وهل يمكن ان تكون ذاته عرض (ظاهراً ، عرضاً) وهو معطى الحيوة والمتحرك من ذات والعاقل لذاته فان هذه الثلاث الخواص هى للنفس تخصصها . انتهى .
واز افسانههائى كه در اطراف نام اين مرد هست يكى اين است كه روزى شيخ الرئيس به مجلس درس او در آمد وجوزى نزد وى افكند وگفت مساحت اين جوز بشعيرات تعيين كن وابوعلى جزوى از كتاب اخلاق نزد وى انداخت وگفت تو كمى در اصلاح اخلاق خويش كوش تا من جوز را مساحت كنم وشيخ الرئيس در بعض از مصنفات خويش گويد من اين مسئله را بر سبيل محاضره با ابوعلى در ميان آوردم واو به دشوارى فهم مىكرد ومكرر اعاده كردم وفهم نكرد آخر واگذاشتم . وياقوت گويد او در اول دين مجوسى داشت وسپس مسلمانى گرفت . بعضى گفتهاند قبر ابوعلى به اصفهان در محله خواجوست . مؤلفين نامه دانشوران قصه فرار ابوعلى بن سينا وابوسهل مسيحى را بالفاظه نسبت بابوعلى مسكويه كردهاند وبا اينكه نامى هم از چهار مقاله وانتساب اين حكايت به ابوسهل مسيحى بردهاند ذكرى از مأخذ نكردهاند ونمىدانم مأخذشان چه بوده است . او راست: كتاب تجارب الامم وتعاقب الهمم در تاريخ تا سنه 372 . واين كتاب نفيسترين كتب تاريخ است ودر خور آن است كه يكى از فضلاى عصر آن را به فارسى ترجمه كند . ديگر كتاب تهذيب الاخلاق وتطهير الاعراق در علم اخلاق كه در وصف او گفتهاند :بنفسى كتاب حاز كل فضيلةوصار لتكميل البرية ضامنا
موالفه قد ابرز الحق خالصابتاليفه من بعد ما كان كامناووسمه باسم الطهارة قاضيابه حق معناه ولم يك مائنا
لقد بذل المجهود لله درهفما كان فى نصح الخلائق خائناوهمين كتاب است كه خواجه نصيرالدين طوسى بترجمه آن با تصرفى پرداخته ونام اخلاق ناصرى بدان داده است. ديگر از كتب او كتاب جاويدان خرد است كه بر اسلوب جاويدان خرد هوشنگ تأليف شده . وكتاب آداب العرب والفرس . كتاب ترتيب السعادة يا ترتيب العادات . كتاب السياسة . كتاب نديم الفريد يا انس الفريد . كتاب الفوز الاكبر . كتاب الفوز الاصغر . كتاب الجامع . كتاب مختار الاشعار . كتاب مجموعة الخواطر. كتاب المستوفى ، وآن مختارى از اشعار است . كتاب السير . ورجوع به معجم الأدباء ياقوت جلد دو صفحه 88 چاپ مارگليوث شود .