next page

fehrest page

back page

ابو عمرو:

بن علاء بن عمار بن عريان بن عبدالله بن حصين التميمى المازنى البصرى . ابن خلكان پس از ذكر نسب بصورت مزبور گويد به خط خود در مسودات ديدم كه نام او ابوعمرو بن العلاء بن عمار بن عبدالله بن الحصين بن الحرث بن جلهم بن خزاعى بن مازن بن مالك بن عمرو بن تميم (وبعضى نام او را زبان گفتهاند) . واو يكى از قراء سبعه واعلم ناس به قرآن كريم وعربيت وشعر است وچون واضع نحو اميرالمؤمنين على بن ابيطالب عليه السلام را بشمار آريم او از طبقه رابعه محسوب خواهد بود واصمعى گويد از ابى عمرو بنالعلا شنيدم كه مىگفت آن مقدار از نحو دانم كه اعمش نمىدانست واگر نوشته شود اعمش را حمل آن ميسر نتواند بود وباز اصمعى گويد از ابى عمرو هزار مسئلت كردم وبا هزار حجت پاسخ گفت وابو عمرو در حيات حسن بصرى سر وپيشواى روزگار خويش بود وابو عبيده گويد ابو عمرو اعلم مردم به ادب وعربيت وقرآن وشعر است وآنچه از عرب فُصحى شنيده ونوشته خانهاى را تا نزديك سقف پر كردى ... وباز اصمعى گويد ده سال ملازم ابى عمرو بنالعلاء بودم ويكبار او به بيتى اسلامى تمثل نجست وفرزدق را در باره او ابياتى است وصحيح اين است كه كنيه او اسم اوست وبعضى نام او را زبان گفتهاند وصحيح نيست وابن منادر گفت از ابى عمرو بن العلا پرسيدم تعلّم تا كى نيكو است گفت تا گاه مرگ . مولد او در سال 70 يا 68 يا 65 به مكه بود ووفات وى در 154 يا 157 يا 156 بكوفه روى داد وعبدالله بن مقفع وى را رثا گفت وابن خلكان چند شعر از آن رثا بياورده است . واختلافى در باب آن اشعار ذكر كرده است . وصاحب الكنى او را در روات حديث نام برده است وابن النديم كتاب القراءات وكتاب النوادر را بدو نسبت كرده است . وگويند در نام او بيست ويك
رأى مختلف است . سيوطى بر خلاف ابن خلكان گويد زبان درست وديگر نامها غلط است .

از وى نقل شده كه گفت : پدرم از ترس حجاج به يمن فرار كرد ومن با او بودم روزى در صحراى يمن به راهى مىرفتيم شخصى كه از حال ما با خبر بود به ما رسيد واين شعر را خواند :

اصبر النفس عند كل مهمان فى الصبر حيلة المحتال

لا تضيقنّ بالامور فقدتكشف غمائها بغير احتيال

ربما تجزع النفوس من الامرله فرجة كحل العقال

از مضمون شعر معلوم شد كه وى مژدهاى دارد ، پدرم از او پرسيد مگر چه خبر شده ؟ وى گفت : حجاج درگذشت . من در «من اغترف غرفة» غرفه را به فتح اختيار كرده بودم بدنبال شاهدى از سخن عرب بودم كه آيا بر اين وزن كلمهاى آمده يا نه وچون از شعر او شنيدم «فرجة» به فتح فاء واين را شاهد انتخاب خود ديدم آنقدر خوشحال شدم كه بيش از خوشحاليم از مرگ حجاج .

ابو عمرو شيبانى :

اسحاق بن مرار الشيبانى النحوى اللغوى . او از مردم رماده كوفه است . واز موالى است ودر بغداد مقام داشت وچون زمانى مجاور شيبان بود او را شيبانى خوانند . ابو عمرو يكى از ائمه اعلام در فنون لغت وشعر است وكثير السماع وثقه در حديث وجماعت بسيارى از او حديث فرا گرفتهاند از جمله امام احمد بن حنبل وابوعبيده قاسم بن سلام ويعقوب بن سكيت صاحب اصلاح المنطق ويعقوب بن سكيت گويد ابو عمرو صد وهيجده سال عمر يافت وتا گاه مرگ به دست خويش مىنوشت وابن كامل گويد اسحاق بن مرار در سال 213 در همان روز كه ابو العتاهيه وابراهيم نديم موصلى در بغداد وفات كردند به بغداد در گذشت وبرخى ديگر گفتهاند وفات او بسال 206 بود وعمرش صد وده سال وابن خلكان گويد «وهو الاصح» . او راست : كتاب الخيل ; كتاب اللغات معروف به جيم وآن را كتاب الحروف نيز گويند ; كتاب النوادر الكبير ; كتاب غريب الحديث ; كتاب النحلة ; كتاب الابل كتاب خلق الانسان . وى دواوين شعرا را نزد مفضل ضبى خوانده بود وبيشتر به نوادر وحفظ اراجيز عرب متمايل بود . و پسر او عمرو گويد آنگاه كه پدرم به گرد كردن اشعار عرب وتدوين آن پرداخت به هشتاد وچند قبيله آنها را بخش كرد وچون قبيلهاى را به پايان مىبرد مصحفى به خط خويش مىنوشت ودر مسجد كوفه مىنهاد تا هشتاد واند مصحف برآمد .

ابن النديم در فهرست گويد :

او اسحاق بن مرار شيبانى است بولاء ، يكى از بزرگان علم لغت واز روات ثقه دواوين اشعار همه قبائل عرب وكثير السماع است وپسران ونوادگان او ، كتب او را روايت كنند واز جمله آنها عمرو بن ابى عمر وراوى كتاب الخيل وكتاب غريب المصنف وكتاب اللغات وكتاب النوادر وكتاب غريب الحديث اوست . واحمد بن حنبل در مجلس او حاضر مىشد واز او حديث مىنوشت وابوعمرو شيبانى بسال (206) در يكصد وده سالگى يا يكصد وهيجده سالگى درگذشت وابن كامل گويد: او و ابوالعتاهيه وابراهيم موصلى بسال (213) به يك روز درگذشتند واز كتب اوست : كتاب غريب الحديث كه عبدالله بن احمد بن حنبل از پدر خود احمد بن حنبل واحمد از ابو عمرو روايت كند وكتاب النوادر معروف به حرف الجيم وكتاب النحلة وكتاب النوادر الكبير وكتاب خلق الأنسان وكتاب الحروف وكتاب شرح كتاب الفصيح ودر دو مورد ديگر ابن النديم نام او برده يكى در روات اشعار قبائل وديگر در روات اشعار امرؤ القيس بن حجر .

ابو غالب:

احمد بن محمد بن سليمان بن حسن بن جهم بن بكير بن اعين بن سنسن الشيبانى . او يكى از افراد خاندان معروف آل اعين واز غير نژاد عرب است . شيخ ابوجعفر طوسى در فهرست گويد ; ابوغالب زرارى از بكيريون ، وبكيريون زرارياناند وتا زمان ابى محمد عليه السلام به بكيرى معروف بودند تا توقيعى از ابى محمد عليه السلام صادر شد ودر آن نام او ابوطاهر زرارى آمده بود . وعبارت توقيع اين بود «فاما الزرارى رعاه الله» . از اين پس اين خاندان خود را زرارى خواندند
وابوغالب به روزگار خويش شيخ اصحاب ما (اماميه) واستاد وفقيه آنان بود و او را كتبى است از جمله كتاب التاريخ ، و اين كتاب به پايان نرسيد وتنها هزار ورقه از آن تخريج شد وكتاب ديگر بنام كتاب ادعية السفر . نجاشى در فهرست گويد : ابوغالب زرارى اخبار بنى سنسن را گرد كرده است و او به روزگار خود شيخ عصابه و راوى قوم بود وعلاوه بر دو كتاب سابق الذكر كتاب الافضال ومناسك الحج كبير ومناسك الحج صغير وكتاب الرسالة الى ابن ابنه ابى طاهر فى ذكر آل اعين را بدو نسبت كرده است ودر سنه 368 درگذشت وقبر او در نجف اشرف است واز نبسه او ابوطاهر مذكور خلف ماند ومجلسى گويد : كان من افاضل
الثقات والمحدثين وكان استاد الافاضل الاعلام كالشيخ وابن الغضائرى واحمد بن عبدون قدس الله اسرارهم . وآنچه خود او در رسالهاى كه به نام حفيد خود ابوطاهر كرده گفته است با آنچه از ساير كتب قبلا نقل كرديم مخالف است چه او گويد ما در حسن بن جهم دختر عبيد بن زراره بود واز اينرو ما را زرارى خوانند لكن ما از فرزندان بكير هستيم وپيش از بكير بنام ولد الجهم معروف بوديم واول كسى كه از خاندان ما به زراره منسوب شد جد ما سليمان بود وابوالحسن على بن محمد عسكرى عليهما السلام بتوريه واز راه پوشيدن نام او در نامه خويش جد ما را زرارى خواند وما بين امام وجدّ ما در امورى كه امام در كوفه وبغداد داشت مكاتباتى بود وپدر من محمد بن محمد بن سليمان در بيست وچند سالگى بمرد ودر آنوقت من پنج سال وچند ماه داشتم ومولد من شب دوشنبه 27 ربيع الآخر سال 285 بود وجدّ من محمد بن سليمان در غره محرم سال 300 وفات كرد ...

وابوغالب در زمان غيبت صغرى با سفراء اختصاص داشته است .

ابو غره :

از مشركان مكه بود كه با سپاه قريش در جنگ بدر شركت نمود واسير گشت وتنها كسى كه پيغمبر (ص) بدون فدا آزاد نمود او بود بدين سبب كه وى گفت : دخترانى دارم كه جز من سرپرستى ندارند وتعهد مىكنم كه از اين به بعد عليه شما ودين اسلام سخنى نگويم وحركتى نكنم ولى در جنگ احد به فريب صفوان بن اميه شركت كرد وتنها كسى كه در احد اسير گشت او بود وچون خود را اسير ديد به
پيغمبر (ص) عرض كرد : مرا رها كن چه دخترانم بى سرپرست مىمانند ، ولى پيغمبر(ص) فرمود : خير ، «المؤمن لا يلدغ من جحر مرتين» (مؤمن دو بار از يك سوراخ گزيده نشود) و دستور فرمود او را كشتند. (بحار : 19/344)

ابوالغوث منبجى :

اسلم بن محرز يا مهوز ابوالغوث منبجى شاعر (متوفى حدود 254 هـ ق) ، از محبان اهلبيت پيغمبر (ص) بوده ودر مديحه آن بزرگواران مخصوصاً در حضور امام هادى(ع) در سامراء شعر مىسروده كه نمونه شعرش در باره اهلبيت اين چند فرد از يك قصيده مفصل او است .

اذا ما بلغت الصادقين بنى الرضافحسبك من هاد يشير الى هادى

مقاويل ان قالوا بها ليل ان دعواوفاة بميعاد كفاة بمرتاد

اذا اوعدوا اعفوا وان وعدوا وفوافهم اهل فضل عند وعد وايعاد

كرام اذا ما انفقوا المال انفدواوليس لعلم انفقوه من انفاد

ينابيع علم الله اطواد دينهفهل من نفاد ان علمت لاطواد

نجوم متى نجم خبا مثله بدافصلى على الخابى المهيمن والبادى

عباد لمولاهم موالى عبادهشهود عليهم يوم حشرو اشهاد

هم حجج الله اثنتى عشرة متىعددت فثانى عشرهم خلف الهادى

بميلاده الانباء جاءت شهيرةفاعظم بمولود واكرم بميلاد

(بحار: 50/216)

ابوالفُتُوح :

اسعد بن ابى الفضائل محمود بن خلف عجلى اصفهانــــى (514 ـ 600) ملقب به منتجب الدين . فقيه و واعظى شافعى ، فاضل و موصوف به علم و زهد و مشهور بعبادت و نسك و قناعت . او در موطن خويش از امابراهيم فاطمه جوزدانيه بنت عبيدالله و حافظ ابى القاسم اسماعيل بن محمد بن فضل و غانم بن عبدالله جلودى و احمد و جز آن حديث شنود ، پس به بغداد شد و از ابى الفتح محمد بن عبدالباقى معروف به ابن البسطى در سال 557 اخذ روايت كرد و سپس به شهر خويش بازگشت و در فقه و حديث تبحر و شهرت يافت ، وى وراقى مىكرد و از كسب دست خويش معيشت مىگذاشت .

اوراست : شرح مشكلات الوسيط و الوجيز غزّالى ; كتاب تتمة التتمة لابى سعد المتولى . او به روزگار خويش در اصفهان در فتوى محل اعتماد بود . مولد و ممات او به اصفهان بود . (روضات الجنات و لغت نامه دهخدا)

ابوالفُتُوح :

حسين بن على بن محمد بن احمد نيشابورى الأصل معروف به شيخ ابوالفتوح رازى ملقب به جمال الدين . يكى از اعلام علماى تفسير وكلام . جدّ اعلاى او احمد بن حسين بن احمد خزاعى نزيل رى است كه از نيشابور بدانجا هجرت كرد وپدر پدر او محمد بن احمد بن حسين وعم پدر وى ابومحمد عبدالرحمن بن احمد بن الحسين وفرزند او محمد بن حسين وخواهر زادهاش احمد بن محمد همه از افاضل علما ومحدثين روزگار خويش بودهاند . شيخ ابوالفتوح از پدر خود على و او از پدر خويش روايت كند وهمچنين روايت مىكند از عم خود و او از پدر خويش كه هم جدّ صاحب عنوان است . وجدّ او روايت مىكند از پدر خود و از شيخ مفيد عبدالجبار بن على مقرى رازى ونيز از شيخ ابى على بن شيخ طوسى وجميع آنان روايت از شيخ
طوسى اعلى الله مقامه كنند . واز ابوالفتوح ، صاحب تفسير ، شيخ فقيه عبدالله بن حمزه طوسى ورشيد بن شهر آشوب ومنتجب الدين بن بابويه قمى روايت كنند وابن شهر آشوب در كتاب معالم العلماء ومنتجب الدين در فهرست خويش ذكر او آوردهاند . ابن شهر آشوب گويد : شيخ استاد من ابوالفتوح بن على الرازى است . واز تصانيف او رَوح الجَنان و رُوح الجِنان فى تفسير القرآن فارسى است وسخت نيكو تفسيرى است وتصنيف ديگر او شرح شهاب الاخبار است وشيخ منتجب الدين در فهرست آرد كه او مردى عالم وواعظ ومفسر است وپس از ذكر تفسير او گويد او راست : روح الألباب وروح الالباب فى شرح الشهاب وگويد من هر دو كتاب را نزد او قرائت كردم وقاضى شوشترى در مجالس نقل كند .

از تفسير فارسى او ظاهر مىشود كه معاصر صاحب كشاف بوده وبعض ابيات كشاف به او رسيده اما تفسير كشاف را نديده است واين تفسير فارسى او در رشاقت تحرير وعذوبت تقرير ودقت نظر بى نظير است فخر الدين رازى اساس تفسير كبير خود از آن اقتباس كرده وجهت دفع توهم انتحال بعض از تشكيكات خود را بر
آن افزوده ودر مطاوى اين مجالس پر نور شطرى از روايات ولطائف نكات واشارات او مسطور است و او را تفسيرى عربى هست كه در خطبه تفسير فارسى به آن اشارت كرده اما تاكنون به نظر فقير نرسيده وشيخ عبدالجليل رازى در بعض مصنفات خود ذكر شيخ ابوالفتوح آورده وگفته كه خواجه امام ابوالفتوح رازى مصنف بيست مجلد است از تفسير قرآن ودر موضع ديگر گفته كه خواجه امام ابوالفتوح رازى بيست مجلد تفسير قرآن از او است كه ائمه وعلماى همه طوائف آنرا طالب وبدان راغبند وظاهراً اكثر آن مجلدات از تفسير عربى او خواهد بود زيرا كه نسخه تفسير فارسى او چهار مجلد است كه هر كدام بمقدار سى هزار بيت باشد وشايد كه هشت مجلد نيز سازند پس باقى آن مجلدات از تفسير عربى او خواهد بود وفقنا الله لتحصيله والاستفادة منه بمنّه و جوده . از بعض ثقات مسموع شده كه قبر شريفش در اصفهان است . انتهى .

سيد محمد كاظم بن محمد يوسف بن محمد باقر طباطبائى كه متصدى طبع اين تفسير در طهران بوده است بر قسمت اخير سخن قاضى نور الله يعنى بودن قبر ابوالفتوح در اصفهان اعتراض كند وگويد حاجى ملا باقر شهير به طهرانى در كتاب جنة النعمى آورده است كه : دوم كسى از علما كه در رى
مدفون است شيخ ابوالفتوح صاحب الأصل الاصيل قدوة المفسرين من اهل التنزيل والتاويل حسين بن على بن محمد بن احمد خزاعى رازى است نسب شريف وى منتهى مىشود به بديل ورقاء خزاعى وبديل از كبار اصحاب حضرت ولايت مآب است ... ومزار وى به صحن حضرت امامزاده حمزه از سوى راست مدخل در پيش حجره اول است والواحى از كاشى زرد بر آن نصب شده ونام شريف او بر آن مكتوب است . انتهى.

تاريخ دقيق تولد و وفات وى در دست نيست ، ولى از قرائن برمىآيد كه وى حدود 470 متولد شده و در بين سالهاى 552 و 559 درگذشته است . (لغت نامه دهخدا و دائرة المعارف تشيع)

ابوفراس حَمْدانى :

(320 ـ 357 ق) حارث (حرث) بن سعيد بن حمدان تغلبى ، سردار شجاع وشاعر فصيح وتوانا . وى در عراق به دنيا آمد . پدرش، ابو الاعلى سعيد ، در جنگ با برادر زادهاش ناصرالدوله ، براى تصرف موصل ، به دست او اسير ومقتول شد. غلامان ناصرالدوله آلت تناسلى او را آنقدر فشار دادند تا جان سپرد (323 ق). مادرش كنيزى رومى بود كه بعد از مرگ شوهرش ابو فراس را كه طفلى سه ساله بود نزد پسر عمش سيف الدوله حمدان به حلب برد وآن امير كه در همان سال حلب را فتح كرده بود أبو فراس را زير سرپرستى خود گرفت وبا خواهر او ازدواج نمود . أبوفراس بعد از آموزشهاى لازم در شانزده سالگى از سوى سيفالدوله به امارت منبج (شهرى در شام) وسپس حرّان منصوب شد وعلى رغم سن كمى كه داشت در جنگ با قبايل نزارى در ديار مضر وبادية الشام پيروزىهاى چشمگيرى حاصل نمود . از آن پس در جنگهاى سيف الدوله با روميان (بيزانطيها) پيوسته همراه او ومحترمترين سردار سپاه حلب بود . أبوفراس در سال 348 ق به دست روميان اسير ودر قلعه خرشنه زندانى شد ليكن تهورى فوق العاده نشان داده واسب خود را از فراز قلعه به رود فرات جهاند واز آن مهلكه نجات يافت . در سال 351 ق بار ديگر روميان در صدد محاصره حلب برآمدند . أبوفراس در ميدان جنگ زخم برداشت واسير گشت. او را به قسطنطنية (استانبول) بردند ومدت چهار سال در اسارت به سر برد تا اينكه به سال 355 ق اسراى طرفين مبادله شدند وأبو فراس آزاد گشته به امارت حمص منصوب گرديد . سيف الدوله حمدانى در سال 356 ق در حلب درگذشت وپسرش ابوالمعالى
سعدالدوله شريف بن على (م 381 ق) به جاى وى نشست . اما بين او وأبو فراس اختلاف افتاد ولشكريان طرفين در محل «صدد» با يكديگر به جنگ پرداختند . أبوفراس در جنگ مجروح واسير گشت وفرمانده سپاه حلب به نام «غرقويه» روز دوم جمادى الاولى 357 ق او را به قتل رسانده سرش را نزد سعدالدوله فرستاد . وى هنگام مرگ سى وهفت سال داشت وگويند خواهرش مادر سعدالدوله وقتى خبر مرگ برادر را شنيد چنان بر صورت خود كوفت كه هر دو چشمش كور شد .

أبوفراس با چند مزيت از شاعران ديگر ممتاز است . مهمتر از همه سجايا وخصال شخصى اوست . او زيبا روى وبرازنده ودلير وبخشنده وجوانمرد بود . مىكوشيد خود را با اسطورههاى شعر عربى وصفاتى كه براى خود در اشعارش مىشمرد منطبق كند ودر بزم ورزم وسيف وقلم سرمشق ديگران باشد. مزيت ديگر او مقام شامخى است كه در شاعرى پيدا كرد تا جائى كه متنبى او را بر خود مقدم مىشمرد . او مضامين رزمى وعشقى را چنان با مناعت واستوارى بيان كرده كه كمتر شاعرى به او رسيده است . شعر او غالباً در شرح مفاخر آل حمدان ومدح سيفالدوله وشرح دلاوريها واستقامت وپايمردى خود او در جنگها ودر برابر مشكلات زندگى است . در يك قصيده رائيه 225 بيتى تاريخ خاندان خود را خلاصه كرده است . معمولاً قصيده را با نسيب وغزل آغاز مىكند ولى هرگز در برابر معشوقه لابه نمىكند وخود را دست كم نمىگيرد. قصائدى كه در زندانهاى خرشنه واستانبول ساخته ـ وبه روميات معروف است ـ سراسر حب وطن وحماسه واشتياق به يار وديار ودرد دل با مادر وكمى هم خودستائى است . از پسر عمش سيف الدوله هم محترمانه گله كرده كه چرا براى نجات او از بذل جهد ومال كوتاهى مىكند . علاوه بر خصال شخصى ومقام ادبى ، وى شيعى پاك اعتقاد وشاعر آل محمد (ع) بود وبا صراحت وشجاعت فضائل اميرالمؤمنين على (ع) ومناقب ائمه معصومين (ع) را شرح داده مطاعن ومثالب بنى عباس وساير دشمنان ايشان را برشمرده است . قصيده «شافيه» 85 بيتى او كه در جواب ابن سكره عباسى در دفاع از آل على(ع) به مطلع ذيل سروده :

الحق مهتزم والدين مخترموفىء آل رسول الله مقتسم

«حق شكست خورده ودين مرده است وحق آل رسول الله را (غصب) وقسمت كردهاند» پيوسته حماسه شيعيان بوده وشرحهايى بر آن نوشتهاند .

ديوان أبوفراس را بعد از مرگش دوست واستاد او ابن خالويه نجوى (م 370 ق) وشاعر معاصرش البيغاء (م 398 ق) جمع آورى كردند كه فقط مجموعه ابن خالويه در دست است . آن را به سال 1873 وبعد 1900 و 1910 م در بيروت چاپ كردهاند كه خالى از عيب وخطا نيست . بهترين چاپ آن در سال 1944 م در سه جلد در بيروت زير نظر سامى دهان انجام گرفت وحواشى مفيدى بر آن افزوده شده است . (دائرةالمعارف تشيع)

ابوالفَرَج اصفهانى :

(284 ـ 356 ق) على بن حسين بن محمد اموى قرشى ، محدث ومورخ واديب وشاعر وموسيقى شناس . از اعقاب مروان بن محمد ملقب به جعدى يا حمار ، آخرين خليفه اموى (72 ـ 132 ق) بود . خاندانش در اصفهان ساكن وبعض آنها محدث وعالم بودند ومذهب تشيع داشتند . او عهد خلافت المعتضد (242 ـ 289 ق) در اصفهان متولد شد . در كودكى به بغداد رفت ودر آنجا به تحصيل پرداخت . از عنفوان شباب به جمع اخبار ادبا وموسيقى دانان واستماع نوادر تاريخى وضبط احاديث واشعار وترانهها شوق داشت . نبوغ وپشتكار وقريحه ابوالفرج سبب شد بزودى در جهان اسلام مشهور گردد ومورد تشويق آل بويه در رى وبغداد وآل حمدان در شام وامويان اندلس واقع شود . ركن الدوله او را به رى دعوت كرد ومدتى كاتب رسائل او وهمكار ابن عميد وزير (م 359 ق) بود . سپس مهلبى حسن بن محمد (م 352 ق) وزير عزالدوله (م 356 ق) او را به بغداد خواند و مشاور و نديم خاص او شد وتا آخر عمر آن وزير از وى جدا نگشت . خاندان ابوالفرج با اينكه مروانى نسب بودند مانند بسيارى از روشنفكران آن زمان به مذهب شيعه گرايش داشتند . او در آثار واشعار خويش اظهار تشيع نموده است. نام او ونام پدرش نيز قرينه تشيع ايشان است ، چون در بنى مروان اين نامها معمول نبوده است . علماى رجال نيز به تشيع او تصريح نموده وبعض محدثين سنى مثل ابن تيميه وابن جوزى به همين علت احاديث ابوالفرج را ضعيف شمردهاند . علاقه آل بويه وآل حمدان وآل مهلب به او نيز ناشى از همين امر بوده است . ولى علامه حلى وبعض علماى اماميه او را شيعه زيدى مذهب دانستهاند نه اثنى عشرى . ابوالفرج در سالهاى آخر عمر دچار فالج واختلال حواس بود وسرانجام در بغداد در كنار دجله ـ بين درب سليمان ودرب دجله ـ بدرود زندگى گفت .

ابوالفرج بى گمان از چهرههاى درخشان واز نوابغ تاريخ ادبيات عرب است . مردى درويش صفت وبى تكلف ومنيع الطبع بود . از زندگى خانوادگى وى واينكه اصلاً زن وفرزندى داشته خبرى نداريم . ياقوت در ارشاد الاريب (5/149) گويد : «وى علامه ونسب شناس وراوى اخبار وجامع بين
وسعت روايت ودقت تحقيق بود وحافظه وهوشى فوق العاده داشت . هيچ مؤلفى را نمىشناسيم كه آثارش در فنون ادب نيكوتر وجامعتر از ابوالفرج باشد وبا اين همه شاعرى شيرين گفتار بود» . ثعالبى در يتيمة الدهر (3/96) او را از اعيان ادباى بغداد واز مصنفان كم نظير خوانده است . داوود بن هيثم تنوخى گويد : «از شيعى مذهبان كه با ايشان ديدار كردم يكى هم ابوالفرج اصفهانى بود . هرگز كسى را نديدم كه به اندازه او اشعار واصوات واخبار واحاديث مسند وانساب از بر داشته باشد . دانشهاى ديگرى هم داشت كه از آن جمله است لغت ونحو وقصص وسير ومغازى وآنچه از اسباب منادمت است مانند علم جوارح ودامپزشكى وپارهاى معلومات طبى ونجوم واشربه وغيره . شاعر نيز بود وشعرش متانت واتقان علما را با ملاحت غزلسرايان نازك خيال جمع دارد» . تأليفات ابوالفرج را در تذكرهها تا صد كتاب نام بردهاند كه از آن جمله فقط سه اثر باقى مانده است : الاغانى كه معروفترين كتاب وى است (الاغانى) ; مقاتل الطالبيين واخبارهم كه در سال 313 ق تأليف شده ، در شرح احوال 216 تن از اولاد ابوطالب كه به سبب سياسى يا در ميدان جنگ يا در زندان شهيد شده ويا مخفى گشتهاند (مقاتل الطالبيين) ; كتاب ادب الغرباء يا آداب الغرباء يا ادباء الغرباء ، شامل شرح احوال ونمونه اشعار بعض شاعران ساير بلاد يا غير عرب كه آن را در سالهاى آخر عمر تأليف نموده است . اين كتاب به سال 1972 م در بيروت بوسيله دكتر صلاح منجد چاپ شده است . (دائرة المعارف تشيع)

ابوالفضل بيهقى (م 470 هـ) :

الشيخ ابوالفضل محمد بن الحسين الكاتب البيهقى. ابوالحسن على ابن زيد بيهقى صاحب تاريخ بيهق گويد; او دبير سلطان محمود بود به نيابت ابو نصر بن مشگان و دبير سلطان محمد بن محمود بود و دبير سلطان مسعود آنگاه دبير سلطان مودود آنگاه دبير سلطان فرخزاد. و چون مدت مملكت سلطان فرخزاد منقطع شد انزوا اختيار كرد و به تصانيف مشغول گشت. مولد او ديه حارث آباد بوده است و از تصانيف او كتاب زينة الكتاب است و در آن فن مثل آن كتاب نيست و تاريخ ناصرى از اول ايام سبكتكين تا اول ايام سلطان ابراهيم روز به روز را تاريخ ايشان بيان كرده است. و آن همانا سى مجلد منصف زيادت باشد، از آن مجلدى چند در كتابخانه سرخس ديدم، و مجلدى چند در كتابخانه مهد عراق رحمهاالله و مجلدى چند در دست هر كسى، و تمام نديدم و با فصاحت و بلاغت. احاديث بسيار سماع داشته است. قال نا ابوعبدالرحمن السلمى فى سنة احدى و اربع مائة قال نا جدى اسمعيل بن نجيد نا عبدالله بن حامد نا ابوبشر اسمعيل بن ابراهيم الحلوانى نا على بن داود القنطرى نا وكيع ابن الجراح انّه قال: اذا اخذت فالا من القرآن فاقراء سورة الاخلاص ثلاث مرّات او المعوذتين و فاتحة الكتاب مرة ثم خذ الفال. و خواجه ابوالفضل گويد در سنه اربعمائة در نيشابور شست و هفت نوبت برف افتاد. آنگاه سيد ابوالبركات العلوى الجورى به من نامهاى نوشت اين دو بيت اندر آنجا ;

هنيئا لكم يا اهل غزنة قسمةخصصتم بها فخراً و نلتم بها عزّا

دراهمنا تجبى اليكم و ثلجكميرد الينا هذه قسمة ضيزى

و آن قحط كه در سنه احدى و اربعمائه افتاد در نيشابور از اين سبب بود كه غله را آفت رسيد از سرما، و اين قحط در خراسان و عراق عام بود و در نيشابور و نواحى آن سختتر، آنچه به حساب آمد كه در نيشابور هلاك شده بود از خلايق صد و هفت هزار و كسرى خلق بود، چنانكه ابوالنصر العتبى در كتاب يمينى بيارد، گويد جمله گورها باز كردند و استخوانهاى ديرينه مردگان بكار بردند، و به جايى رسيد حال كه مادران و پدران فرزندان را بخوردند، و امام ابوسعد خرگوشى در تاريخ خويش اثبات كند كه هر روز از محله وى زيادت از چهارصد مرده به گورستان نقل افتادى، و اين قحط نه از آن بود كه طعام عزيز بود، بلكه علت جوع كلبى بود كه بر خلق مستولى شده بود. و در كتاب يمينى مىآيد كه در اين ايام طباخ بود كه در بازار چندين من نان بر دكان نهادى كه كس نخريدى. و هفده من نان بدانگى بود، مردم بيشتر چندانكه طعام مىخوردند سير نمىشدند. و عبد لكانى زوزنى راست در اين قحط :

لا تخرجن من البيوت لحاجة او غير حاجةو الباب اغلقه عليك موثقا منه رتاجه

لا يقتنصك الجائعون فيطبخوك بشور باجهنعوذ بالله من هذه الحالة

و چون غلات در رسيد در سنه اثنتين و اربعمائة آن علت و آن آفت زايل شد. و خواجه ابوالفضل البيهقى گويد: نشايد خدمتكار سلطان را نقد ذخيره نهادن، كه اين شركت جستن بود در ملك. چه خزانه به نقد آراستن و ذخيره نهادن از اوصاف و عادات ملوك است و نه ضياع و عقار ساختن، كه آن كار رعايا بود. و خدمتكار سلطان درجه و رتبت دارد ميان رعيت و ميان سلطان. از رعيت برتر بود و از سلطان فروتر، به سلطان مانندگى نبايد كرد در نقد ذخيره نهادن، و به رعيت مانندگى نبايد جست در ضياع و مستغلات ساختن، اندر خدمت سلطان به مرسومى قناعت بايد كرد و از آن خرجى بر رفق مىكرد در جاه و نفاذ امر. و خرجى متوسط از خدمت سلاطين بيش طمع نبايد داشت. و بدين جاه كسب دنيا نبايد كرد تا بماند، كه اگر جاه را سبب كسب دنيا سازد هم جاه زايل شود هم مال و روا بود كه جان را آفت رسد. و هر كجا كه دارالملك بود بايد كه آن كس را سراى معمور بود، تا بر سر رعيت نزول نبايد كرد. و اگر هر جاى كه پادشاه آنجا نشيند و آنجا شود گوسفندكى چند دارد مصلحت بود، كه هر كه گوسفند ندارد در خدمت سلطان در مروت و ضيافت بر وى فرو بسته باشد و اگر تواند چنان سازد كه خرج وى از مرسوم زيادت آيد، تا هم مروت بود هم دفع آفت، وامانت برزد در گفتن و نوشتن تا از سياست و عزل ايمن بود، و اگر اين جاه خويش در اغاثت ضعفا و اعانت محاويج صرف كند ركنى از اركان سعادت آخرت حاصل كرده باشد، بدين وجه هم در دنيا بى آفت بود هم در عقبى اميدى فسيح بود به رحمت حق تعالى. و من منظوم قوله:

جرمى قد اربى على العذرفليس لى شىء سوى الصبر

فاسر عنى خاطرى كلهلانفق الايام فى الشكر

و او را از جهت مهر زنى قاضى در غزنى حبس فرمود بعد از آن طغرل بر اركه غلام گريخته محموديان بود ملك غزنى بدست گرفت و سلطان عبدالرشيد را بكشت و خدم ملوك را با قلعه فرستاد. و از آن جمله يكى ابوالفضل بيهقى بود كه از زندان قاضى با حبس قلعه فرستاد. ابوالفضل در آن قلعه گويد:

كلما مر من سرورك يوممر فى الحبس من بلائى يوم

ما لبئوسى و ما لنعمى دواملم يدم فى النعيم و البئوس قوم

پس اندك مايه روزگار برآمد كه طغرل برار بر دست نوشتكين زوبين دار كشته آمد و مدت استيلاى وى پنجاه و هفت روز بيش نبود، و ملك با محموديان افتاد، و بر ولى نعمت بيرون آمدن مبارك نيايد و مدت دراز مهلت ندهد.

ومن سل سيف البغى قتل به و
توفى الشيخ ابوالفضل محمد بن
الحسين البيهقى الكاتب فى صفر
سنة سبعين و اربعمائة. و باز على ابن
زيد بيهقى در موضع ديگر از تاريخ بيهق گويد و خواجه ابوالفضل البيهقى كه دبير سلطان محمود ابن سبكتكين بود استاد صناعت و مستولى بر مناكب و غوارب، تاريخ آل محمود ساخته است به پارسى، زيادت از سى مجلد، بعضى در كتابخانه سرخس بود و بعضى در كتبخانه مدرسه خاتون، مهد عراق. و حاجى خليفه در سه مورد نام تاريخ بيهقى به صورتهاى مختلف ذيل آورده است; تاريخ آل سبكتكين. جامع التواريخ. جامع فى تاريخ بنى سبكتكين. و با التزام او كه فارسى بودن آن را قيد نكرده چنين مىنمايد كه اين تاريخ عربى است ولى البته اين تسامحى است و آقاى قزوينى در تعليقات خود بر جلد اول لباب الالباب آوردهاند كه ريو در فهرست نسخ فارسى ب م (ص 159) گمان كرده است كه فقط قسمتى از آن را كه متعلق به تاريخ ناصرالدين سبكتكين بوده تاريخ ناصرى مىگفتهاند و نه چنين است بلكه مجموع را تاريخ ناصرى مىخواندهاند و آنگاه قسمتى از تاريخ بيهق لأبى الحسن على ابن زيد ابن محمد الاوسى الانصارى را كه پيش از اين آوردهايم نقل كردهاند.

و در مقدمه تاريخ بيهقى به تصحيح آقايان دكتر غنى و دكتر فياض آمده است كه: در جزء چند كتاب معدودى كه از نثر فارسى پيش از مغول مانده است يكى كتاب حاضر يعنى تاريخ خواجه ابوالفضل بيهقى است كه از شاهكارهاى ادب فارسى بشمار مىرود اين كتاب از جهت موضوع نمونه از تاريخ نويسى خوب و از حيث انشاء مثالى از بلاغت زبان ماست .

بيهقى موجد فن تاريخ نيست پيش از او به زبان فارسى تاريخها نوشتهاند ولى در همه مورخين قديم ما شايد هيچكس به قدر بيهقى معنى تاريخ را درست نفهميد و به شرايط و آداب تاريخ نويسى استشعار نداشته است. ابداعى كه بيهقى در اين فن آورده حتى در نظر خود او بى سابقه بوده است خود او مىگويد: «در ديگر تواريخ چنين طول و عرض نيست كه احوال را آسانتر گرفتهاند و شمهاى بيش ياد نكردهاند اما چون من اين كار را پيش گرفتم مىخواهم كه داد اين تاريخ را به تمامى بدهم و گرد زوايا و خبايا برگردم تا هيچ از احوال پوشيده نماند» .

در طنز به تواريخ قديم مىنويسد: «اگر چه اين اقاصيص از تاريخ دور است چه در تواريخ چنان مىخوانند كه فلان پادشاه فلان سالار را به فلان جنگ فرستاد و فلان روز جنگ يا صلح كردند و اين آن را بزد و برين بگذشتند امّا من آنچه واجب است بجاى آرم». اين واجب چه بوده است؟ نوشتن تاريخى زنده و حسّاس براى آيندگان. زيرا بيهقى به قول خود تاريخ را براى آيندگان مىنوشته و به خوبى متوجه بوده است كه آيندگان تاريخ زنده و حساس مىخواهند، اين است سرّ اين تفصيل پردازيهاى دلاويز و چهره سازيهاى زيبا كه مايه امتياز اين كتاب شده است .

دو شرط عمده مورخ صداقت و اطلاع است كه بيهقى شايد بيش از خوانندگان خود متوجه اهميت آن بوده است و بدين جهت در هر فرصتى خاطر خوانندگان را از راستگوئى و حقيقت دوستى و همچنين از احاطه و اطلاع خود بر اخبار اطمينان مىدهد چنانكه خوانندگان در تضاعيف كتاب ملاحظه مىكنند و مخصوصاً در خطبه باب خوارزم (در آخر كتاب) كه مورخ در آنجا روش خود را در انتقاد مدارك و اسناد به شرح ذكر كرده و نمودارى از طرز فكر دقيق خود را نشان داده است مندرجات كتاب بيهقى يا از مشهودات خود اوست كه در طى روزگار با دقت تمام تعليق مىكرده يا اطلاعاتى است كه با كنجكاوى بسيار از اشخاص مربوط و مطلع بدست مىآورده يا منقولاتى است از كتابها كه غالباً نام آنها را ذكر مىكند و حتى راجع به ارزش آنها نظر خود را اظهار مىدارد بيهقى از ساليان دراز تاليف اين كتاب را در نظر داشته و با دلبستگى و علاقهمندى تمام به تهيه مواد آن مشغول بوده و براى اين كار از موقع مساعد خود در دربار استفاده مىكرده است كه به قول خودش براى ديگر كس ميسر نبوده است .

وليكن براى نوشتن تاريخ تنها داشتن مواد كافى نيست، هنرى هم لازم است كه از اين مواد استفاده كند يعنى انشائى كه بتواند گذشته محو شده را پيش چشم آيندگان مجسم و محسوس سازد و هنر بيهقى اينجا است. در نوشتههاى قديم كمتر كتابى است كه بتواند با كهنگى زبان اينقدر براى خوانندگان خود جذبه داشته باشد و هر خواننده بشرط آشنائى با زبان آن را با ولع و اشتياق و بدون كسالت و ملال بخواند هنر بيهقى اوج بلاغت طبيعى فارسى و بهترين نمونه هنر انشائى پيشينيان است كه زيبائى را در سادگى مىجسته و از تماس با طبيعت زبانى مانند طبيعت گرم و زنده و ساده و با شكوه داشتهاند. در كتاب بيهقى نمونههاى مختلفى از انشا هست و قطعههائى دارد كه از حيث بلاغت سند لياقت زبان فارسى محسوب مىشود.

ابوالفضل محمد بن حسين بيهقى در سال 385 در ده حارث آباد بيهق ولادت يافته، اوائل عمر را در نيشابور به تحصيل علم اشتغال داشته سپس به سمت دبيرى وارد ديوان رسالت محمود غزنوى شده و شاگرد يعنى دبير زبردست خواجه بونصر مشگان رئيس ديوان بوده با استاد خود قربت و اختصاص تمام داشته و پاكنويسى نامههاى مهم را برعهده داشته است پس از مرگ بونصر در اواخر سلطنت مسعود بوسهل زوزنى رئيس ديوان شد و بيهقى با همه ناسازگارئى كه استاد جديد با او داشت بقيّه زمان مسعود را در امن و امان بسر برد و به واسطه لطف و حمايت شاه از گزند رئيس ناسازگار خود محفوظ ماند. پس از مسعود اوضاع ديگرگون شد و حوادثى براى بيهقى با بوسهل پيش آمد كه از تفصيل آن اطلاع نداريم. بنابه روايت عوفى بيهقى در زمان عبدالرشيد رئيس ديوان رسالت شد و پس از چندى در دسته بنديها و اسباب چينىهاى درباريان به سعايت مخالفان معزول و محبوس گرديد و اموالش را غلامى تومان (يا يونان) نام به حكم شاه غارت كرد. ابن فندق مىگويد: «او را از جهت مهر زنى قاضى در غزنى حبس فرمود بعد از آن طغرل بر اركه غلام گريخته محموديان بود ملك غزنى بدست گرفت و سلطان عبدالرشيد را بكشت و خدم ملوك را با قلعه فرستاد و از آن جمله يكى ابوالفضل بيهقى بود كه از زندان قاضى با حبس قلعه فرستاد» بيهقى پس از خروج از زندان شايد ديگر وارد خدمت نشده و قسمت اخير عمر را به عطلت و انزوا در منزل خود در غزنين بسر مىبرده و به تصنيف كتاب اشتغال داشته تا در صفر سال 470 درگذشته است. از تأليفات بيهقى يكى تاريخ آل سبكتكين بوده كه كتاب حاضر قسمتى از آن است. دوره كامل اين تاريخ به گفته ابن فندق «سى مجلد منصف زيادت» بوده و تا اول ايام سلطان ابراهيم را نوشته بوده است.

ديگر كتابى بنام زينة الكتاب كه شايد در آداب كتاب بوده است بيهقى در تاريخ مسعودى دو جا از كتابى بنام مقامات يا مقامات محمودى ياد مىكند و احتمال داده مىشود كه قسمت محمودى تاريخ خود را بدين اسم خوانده باشد يك جا نيز رسالهاى از تصنيف خود ذكر مىكند كه در آن بعضى نامههاى سلطنتى را درج كرده بوده است و محتمل است كه اين همان زينة الكتاب مذكور در ابن فندق باشد. صاحب آثار الوزراء نيز كتابى بنام مقامات بونصر مشگان به بيهقى نسبت داده كه شايد همان مقامات محمودى بوده است به هر حال از مؤلفات بيهقى آنچه عيناً موجود است همين تاريخ مسعودى است، از بقيه فقط آثار و منقولاتى در نوشتههاى ديگران ديده مىشود. در يك مجموعه خطى در كتابخانه آقاى حاج حسين آقاى ملك در تهران چند ورقى هست مشتمل بر شرح بعضى از لغات كتابى كه منسوب به بيهقى است و شايد از زينة الكتاب باشد! و ديگر تأليف او تاريخ مسعودى است. (از دهخدا)

ابو قُبَيس :

نام كوهى در شهر مكه در حد شرقى حرم شريف (مسجدالحرام) مقابل ركن حجرالاسود، رو به روى كوه قعيقعان كه آن در سمت غربى مسجدالحرام است. در وجه تسميه آن اختلاف است: مأخوذ از قبس النار، كه گويند: در آغاز خلقت زمين دو چوب آتشزنه از درخت مرخ از آسمان بدين كوه فرود آمد و آدم (ع) آنها را برگرفت، چنان كه از برخورد آن دو آتش پديدار گشت. برخى آن را به نام مردى از قبيله جرهم به نام قبيس بن شالخ گرفته كه بر اثر فتنهاى بدين كوه پناه برد و دگر وى را نيافتند. بعضى از نام مردى آهنگر به همين نام از مذحج نوشتهاند .

در عصر جاهليت اين كوه را امين (امانت دار) مىناميدند كه گويا حجرالاسود نخست از سوى آدم و سپس در عصر نوح در اين كوه به وديعت نهاده شد. (معجم البلدان، دائرةالمعارف بزرگ اسلامى)

ابوقتاده انصارى :

(م ح 38 ق) ، مشهور آن است كه نامش حارث بن ربعى بوده ، بعضى نعمان وبعضى هم عمرو بن ربعى گفتهاند . او از اصحاب وياران برومند رسول خدا (ص) ونيز از اصحاب اميرمؤمنان (ع) به شمار آمده است . وى سوار كارى زبردست بوده ، لذا او را «فارس رسول الله» مىخواندند . از جنگ احد به بعد در غزوات ومشاهد پيغمبر (ص) حضور داشته وپس از وفات آن حضرت در سپاه

خالد بن وليد بوده ، وچون تعدى خالد را نسبت به مالك بن نويره وقوم او مشاهده نمود به مدينه بازگشت وسوگند ياد كرد كه ديگر هيچگاه زير پرچم خالد قرار نگيرد . ابوقتاده در زمان حكومت مولاى متقيان حضرت على (ع) در ركاب آن جناب
رشادتها از خود نشان داد ، ودر جنگهاى جمل ، صفين ونهروان شركت كرد وسرانجام در شهر كوفه وفات يافت واميرالمؤمنين (ع) بر او نماز گزارد . جمعى از صحابه وتابعين از او روايت كردهاند . (دائرة المعارف تشيع)

ابوقُحافه :

عثمان بن عامر بن عمرو تيمى صحابى ، پدر ابوبكر خليفه اول . در فتح مكه اسلام آورد و چند ماه پس از مرگ
پسر خويش ابىبكر ، در سال سيزدهم يا چهاردهم از هجرت به سن نود و سه سالگى درگذشت . ابن ابىالحديد آورده : در روزى كه ابوبكر بخلافت نشست چون خبر به ابوقحافه رسيد اين آيه تلاوت نمود : (قل اللهم مالك الملك تؤتى الملك من تشاء و تنزع الملك ممن تشاء ...) سپس گفت : وى را با كدام امتياز بدين امر انتخاب نمودند؟ گفتند : بدين جهت كه وى از ديگر افراد صحابه بزرگسالتر بود . وى گفت : اگر ملاك امر اين باشد من از او بزرگسالترم! (لغت نامه دهخدا ، شرح نهج البلاغه:1/222)

ابوقُرّه :

شيخ ابوالفرج محمد بن على بن يعقوب بن اسحاق بن ابى قره قنانى كاتب ، از رجال حديث شيعه در قرن پنجم هجرى . وى از مشايخ اجازات شيخ ابى العباس نجاشى است . از مؤلفات او معجم رجال ابى المفضل است كه ظاهراً در شرح حال مشايخ ابوالمفضل محمد بن عبدالله شيبانى نگاشته است . (دائرة المعارف تشيع)

ابوكالنجار :

چند تن از سلاطين ديالمه و يكى از امراء گرگان (آل زيار) كنيت گونه داشتهاند كه آن در كتب گاهى به صورت ابوكالنجار و گاهى ابوكالنجر و گاهى ابوكاليجار آمده است. ابوريحان در آثار الباقيه در جدول ملوك ديالمه چاپ زاخائو صفحه (133) دوبار اين كلمه را به صورت ابوكالنجر آورده است:

1) ابوكالنجر بن فناء خسره فخرالدوله و فلك الأمة.

2) ابوكالنجر مرزبان ابن فناخسره صمصام الدوله و شمس المله .

و صاحب مجالس المؤمنين در ذكر ملوك ديالمه جند ششم از مجلس هشتم ترجمه امير (ابو) كالنجار نوشيروان بن منوچهر ملقب به شرف المعالى و در جند هفتم ابومنصور فولادستان ابن ابوكالنجار و خسرو فيروز ابن ابوكالنجار ملك الرحيم، ابوكالنجار آورده است. مؤلف حبيب السير در جلد اول چاپ تهران صفحه 351 ترجمه حال صمصام الدوله ابوكالنجار مرزبان ابن عضدالدوله و در صفحه 353 ترجمه ابوكالنجار مرزبان ابن سلطان الدوله عزالملوك و عماد دين الله و در صفحه 355 امير با كالنجار ابن منوچهر ابن قابوس نيز ابوكالنجار آورده است.

معاصرين ما اين كلمه را (ابوكالبجار) ضبط مىكنند (رجوع به طبقات سلاطين اسلام صفحه 126 و 127 شود) .

و صاحب انجمن آرا در كلمه (كالجار) گويد: با جيم به الف كشيده به لغت گيلان و ديلمان بر وزن و معنى كارزار است چه لام با راء بدل شود و جيم با زاء تبديل يابد و كارزار معلوم است كه جنگ گاه است و مزرعهاى كه در آن شلتوك كارند نيز گفتهاند و در كالنجار مفصلتر خواهد آمد .

و هم او در ذيل (كالنجار) آورده: بر وزن دولتيار نام چند نفر از ملكزادگان آل بويه و ملوك ديلم بوده و آنان را با كالنجار نيز مىخواندهاند: يكى مرزبان پسر عضدالدوله ديلمى و دو سه تن ديگر از آل بويه و كاكويه و آل قابوس بودهاند و در فرهنگ جهانگيرى كالنجار را به معنى كارزار نوشته و گفته زبان گيلانى است از اين قرار ابوكالنجار يا اباكالنجار كنيتى است عربانه يعنى ابوالحرب، و بوحرب نام، در ميان آنها در صنف امرا بوده (؟) و ديگر كالنجار بمعنى برنجزار كه شلتوكزار نيز گويند آمده و به عبارت و اصطلاح اهل گيل و تبرستان بمعنى صاحب ملك و زمين و زراعت خواهد بود. انتهى .

مؤيد قول هدايت آن است كه هنوز در لهجه گيلكى (بجار) مخفف بججار بمعنى برنجزار است و ديگر آنكه شالى (صورتى از كالى) در فرهنگها بمعنى شلتوك كه برنج از پوست برنيامده باشد، آمده و هم اكنون شالى و شالىزار در گيلان متداول است و همچنين گالى (در لغت گالى پوش) ساقههاى خشك شده برنج را گويند كه با آن بام خانههاى روستائى پوشند و كلنجار رفتن با.... در فارسى عاميانه، بمعنى مروسيدن با، و ور رفتن با و مزاوله و معالجه است، با قوّت و سختى. يوستى در (كتاب الاسماء ايرانى) كالنجار را از اصل كالجار گيلى و كاريچار پهلوى و كارزار فارسى و كالينجاراى سانسكريت بمعنى جنگ و حرب گرفته است. و كلمان هو آر، در دائرةالمعارف اسلام ذيل كلمه كاليجار قول يوستى را تائيد كرده است .

ابوكَبْشَة :

بن عمرو بن زيد بن لبيد خزاعى خزرجى ، پدر قبله ، كه وى مادر وهب پدر آمنه مادر پيغمبر اسلام(ص) بود. او از پرستش خدايان متعدد عرب سر باز زد و به پرستش شعرى العبور (ستارهاى معروف) يعنى بنوعى از يگانهپرستى بسنده كرد . و آنگاه كه حضرت رسول اكرم (ص) مردمان را به پرستش خداوند يكتا مىخواند و از پرستش خدايان گوناگون منع مىفرمود مشركين ، او را كنيت ابن ابى كبشه دادند ، بدين منظور كه مانند او يك خداى را قبول دارد ، و ديگر اشاره به نسبت او از سوى مادر . (دهخدا و اعلام زركلى)

ابوالكلام آزاد :

احمد (محيى الدين) بن خيرالدين هندىالاصل ، پدرش از مردم دهلى هند بود و خود از مادرى عربيه در سال 1302 هـ ق در مكه متولد شد و پس از گذرانيدن مراحل آموزش ابتدائى به سن 14 سالگى به مصر رفت و در جامع ازهر به ادامه تحصيل علم پرداخت و در آن حال در خارج جامع تدريس مىنمود ، و پس از اتمام دوران تحصيل به موطن اصلى خود هندوستان بازگشت و در شهر كلكته سكنى گزيد روزگارى كه حركت آزادى خواهى در هند شروع شده بود ، وى يكى از اعضاء اصلى اين نهضت شد و در سال 1912 م در آنجا مجله «هلال» به زبان اردو منتشر ساخت، وى در اين مجله استعمار بريتانيا را سخت مورد انتقاد و اعتراض قرار ميداد ، تا اين كه حكومت انگليسى هند وى را در سال 1914 م دستگير و به زندان افكند ، او تفسير قرآن را در 15 مجلّد در زندان تأليف نمود ، در سال 1920 م از بند رها گرديد و به نشر مجله «بلاغ» پرداخت ، وى در آن اوان از سران حزب كنگره هند ـ كه مهاتما گاندى آن را بنيان نهاده بود ـ گرديد ، و طبق برنامه اين حزب به مبارزه منفى با استعمار ادامه همى داد ، از آن پس بتكرار دستگير و زندانى مىشد و بقول انور جندى وى يازده سال در زندان بسر برد و اين امر به هيچ وجه وى را از مقاومت در برابر انگلستان بازنداشت ، در زندان كتاب «تذكره» را به زبان اردو تأليف نمود و در اين كتاب فلسفه قيام و انقلاب و افكار سياسى خود را بيان داشت ، در سال 1923 رياست حزب كنگره را به عهده گرفت ، و در روزگار رياست وى هندوستان به استقلال رسيد و اين كشور واحد ، به دو كشور هند و پاكستان تقسيم شد و او بقاء در هند را انتخاب نمود و دوستان مسلمان پاكستانى خود را رنجاند ، در آن اوان به رياست پارلمان هند انتخاب گرديد ، سپس وزارت فرهنگ را عهدهدار شد ، تا اينكه در حالى كه از پا فلج شده بود دار دنيا را در سال 1377 هـ ق در دهلى وداع گفت .

از تأليفات او است ـ جز آنچه گذشت ـ من دلائل النبوة ; ترجمه و تفسير قرآن . (اعلام زركلى)

ابو لُبابه :

بشير يا رفاعة بن عبدالمنذر بن زبير بن زيد بن امية بن زيد بن مالك بن عوف بن عمرو بن عوف بن الاوس . زمخشرى در تفسير سوره انفال گفته : نام وى مروان بوده . از انصار و از ياران رسول خدا (ص) بوده . هنگام وقوع غزوه سويق ، وى در مدينه خليفه آن حضرت بوده است . وى غزوه احد و مشاهد پس از احد را دريافت (وبقولى : در عقبه اخيره و نيز در بدر شركت داشت) و در روزگار خلافت على بن ابيطالب (ع) درگذشت .

وى همان كسى است كه در ماجراى بنى قريظه خطائى كرد وسپس از آن توبه نمود وداستان از اين قرار بود : هنگامى كه سپاه اسلام يهود بنى قريظه را محاصره نمودند وبه علت خيانتهاى مكرر وتوطئههائى كه عليه مسلمانان كرده بودند ودر حقيقت خطر بزرگى براى مسلمين بودند ، خود مىدانستند كه اين بار پيغمبر (ص) آنها را خواهد كشت ، رسول (ص) را پيغام دادند كه ابولبابه را به نزد ما فرست تا با وى مشورت كنيم ـ ابولبابه از قبيله بنى عمرو بن عوف شاخه اوس بود كه اين تيره در گذشته هم پيمان بنى قريظه بودند ـ حضرت او را فرستاد . وچون ابو لبابه به جمع آنها وارد شد همه جهودان از مرد وزن ، خرد وكلان گرد آمده وگريه كنان همىگفتند : اى ابالبابه ! ما را نجات ده . ابولبابه بر آنها رقت كرد ودلش به رحم آمد . سپس گفتند : اى ابو لبابه صلاح مىدانى كه تسليم حكم محمد شده هر چه او گويد بپذيريم ؟ ابولبابه گفت : آرى . اما در همان حال به گلوى خويش اشاره كرد كه راى او آن است كه شما را گردن زند . ابولبابه خود گويد : در حال متوجه شدم كه بخدا وپيغمبر خيانت كردهام ، فوراً به مسجد رفت وخود را به يكى از ستونهاى مسجد ببست وگفت : از اينجا تكان نخورم تا گاهى كه خداوند توبهام را قبول كند . وچون خبر آن به پيغمبر(ص) رسيد فرمود : اگر وى به نزد من آمدى ، از خدا بخواستمى كه او را ببخشايد وحال كه چنين كرده ، باشد تا خدا خود وى را عفو فرمايد . وپس از آنكه كار بنى قريظه پايان يافت ورسول الله به مدينه بازگشت آن حضرت شبى در خانه ام سلمه بود ناگهان ام سلمه ديد پيغمبر (ص) همىخندد . ام سلمه گويد : از آن حضرت سبب پرسيدم فرمود : توبه ابولبابه پذيرفته شد . گفتم : اجازه مىفرمائيد او را مژده دهم ؟ فرمود : آرى . من از در حجره او را صدا زدم كه اى ابالبابه مژده كه توبهات قبول شد . مردمان چون شنيدند همه پيرامونش گرد آمده كه او را از ستون بگشايند اما او نپذيرفت وگفت : جز اينكه پيغمبر (ص) خود مرا آزاد سازد . پس حضرت رسول خود برفت و او را از ستون باز نمود . (بحار:20/274 واعيان الشيعة)

ابولُؤلُؤ :

كنيه فيروز ايرانى كُشنده عمر بن خطاب است . وى مسيحى وبه قولى زرتشتى واز مردم نهاوند بود كه در جنگ جلولاء بدست تازيان اسير گشت. برخى او را شيعى واز طرفداران اميرالمؤمنين على(ع) دانند . وى غلام مغيرة بن شعبه والى كوفه بود . روزى به شكايت نزد خليفه آمد وگفت : مغيره مالياتى گران بر من بسته بگوى تا آن را كم كند . عمر گفت : آن چند است ؟ گفت: روزى دو درهم . عمر گفت : تو چه حرفهاى دارى ؟ گفت : درودگرى دانم ونقاشم وكندهگر وآهنگرى نيز توانم . عمر گفت : با چندين كار كه تو دارى روزى دو درهم زياد نيست ، وشنيدهام تو مىگوئى آسياى بادى نيز توانى ساخت . گفت : آرى . عمر گفت : پس آسيائى اين چنين براى من بساز . وى گفت : اگر زنده بمانم آسيايى برايت بسازم كه شرق وغرب عالم آن را سمر كنند . عمر گفت : اين مرا به قتل تهديد مىكند . وچون شكايت خود را بى نتيجه ديد تصميم قتل عمر گرفت . وبرخى گويند : وى چون اسراى نهاوند وكودكان فراوانى كه در ميان آنها بودند وخود نيز از آن جمع بود بديد سخت متأثر گشت كه دست بر سر كودكان مىكشيد ومىگفت: «عمر جگرم بخورد» واز آنجا كمر قتل عمر بست ، به هر حال وى كاردى حبشى كه از دو سر تيغ داشت فراهم ساخت وخليفه را هنگام اقامه نماز بامداد در مسجد شش زخم بزد كه از آنها زخمى گران بزير ناف آمد وسبب مرگ او گرديد . فيروز از ميان جمعيت بگريخت . عبيدالله بن عمر در صدد قصاص برآمد وچون به فيروز دست نيافت هرمزان سردار ايرانى را كه در مدينه اقامت داشت بكشت بدين دعوى كه وى با فيروز همدست بوده . بعضى گفتهاند وى زن ودختر ابولؤلؤ را نيز بكشت . عبيدالله را به جرم قتل ناحق چندى بازداشت كردند تا خليفه معين شود و او را قصاص كند . اما چون عثمان را خلافت مسلّم گشت نخستين كارى كه كرد عبيدالله را بنزد خود احضار نمود وبا ياران رسول(ص) كه نشسته بودند مشورت نمود كه با عبيدالله چه كنيم ؟ على (ع) گفت : او را بايد كشت كه وى هرمزان را بى گناه بكشته ـ هرمزان مولاى عباس بن عبدالمطلب بود زيرا روزى كه وى مسلمان شد گفت : يكى از خاندان رسول (ص) خواهم كه بدست وى مسلمان شوم و او را به عباس راه نمودند و او بدست عباس اسلام آورد و او كسى بود
كه قرآن واحكام شريعت آموخته بود وهمه بنى هاشم را در خون او سخن بود ـ وچون على (ع) چنين گفت عمرو بن عاص به سخن آمد وگفت اين مرد ديروز پدرش كشته شده اگر امروز تو او را بكشى دشمنان گويند مسلمانها به غضب خدا گرفتار آمدهاند كه خود يكديگر را مىكشند . عثمان گفت : راست گفتى من اين را عفو كردم وديه هرمزان را از مال خويش بدهم وهمانجا عبيدالله را آزاد ساخت . (حبيب السير ودهخدا)

ابولَهَب :

عبدالعزّى بن عبدالمطلب عموى پيامبر و از هر كسى در اذيت وآزار به وجود مقدس آن حضرت مصممتر . وى در هر جا كه پيغمبر اكرم(ص) مردم را به يكتاپرستى دعوت مىنمود حضور مىيافت وبه بد زبانى مىپرداخت ومردمان را از اطراف آن حضرت پراكنده مىساخت ، در آغاز بعثت روزى پيامبر بر فراز كوه صفا برآمد ومردم را با صداى بلند به توحيد بخواند ونبوت ودعوت خويش را با بيانى رسا اعلام نمود ناگهان ابولهب سر رسيد وبه آواى بلند گفت : اف بر تو وبر دين تو باد، ما به تو وبه دين تو ايمان نياوريم ; وبه حاضران گفت : از اينجا برويد كه وى ديوانه است ونمىداند چه مىگويد . ودر آن حال سوره «تبّت» در باره او وهمسرش ام جميل فرود آمد و از آنروز مسلمانان او را كنيه ابولهب دادند . وبه نقلى چون وى چهرهاى سرخ وبرافروخته داشته او را ابولهب مىخواندهاند.

گويند سبب عداوت او با پيامبر(ص) همسرش ام جميل بنت حرب خواهر ابوسفيان بوده كه ابوسفيان وى را بدين امر تحريك مىنموده وپيش از اينكه حضرت دعوت خويش را آشكار كند وى با برادر زاده روابطى حسنه داشته چنانكه كنيزش تويبه را بدين جهت كه پيغمبر (ص) را شير داده بود آزاد ساخت ودختران آن حضرت را به دو فرزند خويش تزويج نمود ، وحتى پس از بعثت نيز گهگاه بر سر غيرت مىآمد وبه انگيزه خويشى از آن حضرت دفاع مىنمود . از امام صادق (ع) روايت شده كه چون قريش به قتل پيغمبر (ص) مصمم شدند گفتند : ابولهب را چه كنيم كه وى عموى محمد است وبسا از او دفاع كند ؟ ام جميل چون بشنيد به آنها گفت شما آسوده خاطر باشيد كه من او را در خانه نگه مىدارم . چون روز موعود فرا رسيد ام
جميل به ابولهب گفت : بيا امروز را به باده گسارى بپردازيم وخوش باشيم . ابولهب پذيرفت وهر دو در خانه نشسته به ميگسارى پرداختند . از آن سوى چون ابوطالب به تصميم قريش آگاه شد على را بخواند وبه وى گفت : بزودى به نزد ابولهب رفته درب خانه ميكوبى اگر باز شد فبها وگرنه در را شكسته به درون رو وبه او بگو : كسى كه چون تو عموئى داشته باشد نشايد خوار وذليل بود . على برفت ودرب خانه بكوفت اما كس در را نگشود ، در را بشكست وبه درون خانه شد . ابولهب چون على را بديد گفت : اى برادر زاده مگر چه خبر شده ؟! على پيام پدر را به وى رساند .
ابولهب گفت : آرى چنين است ، اكنون چه پيش آمده ؟ على گفت : اينها مىخواهند محمد را بكشند . ابولهب از جا بجست وشمشير برداشت كه بيرون رود ، امجميل با وى در آويخت . وى مشتى محكم به صورت ام جميل بزد كه يك چشمش كور شد وتا آخر عمر يك چشم بود . از خانه بيرون شد وبه انجمن قريش در آمد ، آنها چون او را اينگونه خشمگين يافتند به وى گفتند : مگر تو را چه شده ؟! ابولهب گفت : من در دشمنى با برادر زادهام با شما بيعت كردم اما اكنون شما مىخواهيد او را بكشيد؟! به لات وعزى سوگند هم اكنون تصميم گرفتم مسلمان شوم آنگاه خواهيد ديد با شما چه كنم . آنها همگى پوزش خواسته او را به خانه باز گرداندند واز تصميم خويش منصرف گشتند .

ابولهب را سه پسر به نامهاى : عتبه وعتيبه ومعتب بود . وى به جهت ابتلائش به بيمارى آبله نتوانست در جنگ بدر شركت كند اما چهار هزار درهم به قريش كمك كرد وچون عاص بن هشام مخزومى را در قمار برده بود وى را به جاى خويش فرستاد .

ودر سال هشتم هجرت وبه نقلى هفت يا نه روز پس از وقعه بدر بمرد . (بحار:22/261 ـ 295 وسيره ابن هشام)

ابوماهر :

موسى بن يوسف بن سيار شيرازى از جمله حكماى بزرگ وافاضل اطبا است كه در معالجه بيماران سخت ماهر وخود از مردم شيراز بود وبر همه پزشكان زمان خود برترى داشته وشاگردان بسيارى از محضرش كسب علم بخصوص قوانين واصول طب كردند ، از آن جمله بود على بن عيسى مجوسى واحمد بن محمد طبرى . او
معاصر آل بويه بود وعضدالدوله را آنگاه كه وليعهد بود معالجه ظفره چشم و سلعه گردن كرد ومورد نوازش وصله فراوان ركن الدوله گرديد ، او بر عقايد جالينوس اعتراضاتى وارد مىساخت ، تاريخ دقيق مرگ او معلوم نيست ولى تا اواسط سده چهارم در قيد حيات بوده است . از آثار او است : كتاب در امراض عين ومنافع خرفات ; كتاب در سته ضروريه ; رساله در آلات جراحى ; كتاب موسوم به «چهل باب» در جزء نظرى وعملى ; مقاله در فصد . (از نامه دانشوران)

ابو مِحْجَن :

ثقفى صحابى است . و در نام او خلاف است ، بعضى مالك بن حبيب گفتند . وبرخى عبدالله بن حبيب بن عمرو بن عمير وگروهى گفتند نام او كنيه اوست . آنگاه كه جيش مسلمانان در سال هشتم هجرت به طائف شد او با سپاه مشركين بود وبه سنه نهم با همه قوم خود مسلمانى گرفت. او از رسول صلوات الله عليه وسلم اين حديث شنوده وروايت كرده است ; پس

از خود بر امت خويش از سه چيز بيم دارم ، ايمان به احكام نجوم وتكذيب اختيار آدمى وستم پيشوايان .

ابو محجن به جاهليت وهم در اسلام از ابطال وشجعان بشمار بود وشعر او بس دلنشين وبديع است . ليكن با دين مسلمانى مولع به شرب خمر بود وبه هيچ نكوهش وردعى از انهماك در شراب باز نمىايستاد چنانكه به شعر گفت :

اذا مِتّ فادفنّى الى جنب كرمةتروّى عظامى بعد موتى عروقها

ولا تدفننّى بالفلاة فأنَّنىاخافُ اذا ما مِتٌّ اَن لا اذوقها

وعمر بن الخطاب در خلافت خويش هفت هشت مرتبه به وى حدّ خمر راند وبه آخر از بسيارى ستيهندگى او در ادمان خمر در حراست حارسى به جزيرهاى نفى كرد و او در راه انديشه كشتن نگاهبان خويش كرد ومرد قصد او دريافت و از وى بگريخت ونزد عمر شد وقصّه باز گفت وابو محجن از همان راه به سپاه سعد بن ابى وقاص پيوست وسعد در اين وقت از سوى عمر سپهسالار جيش بود به قادسيه ، عمر به سعد نوشت تا ابو محجن را باز دارد و او به فرمان خليفه ابو محجن را بند كرد . وبه روز ناطف كه ايرانيان جيش عرب را در پيچيدند ابو محجن از خيمه مىنگريست و از اينكه به يارى مسلمانان رفتن نمىتوانست رنج مىبرد وابيات زيرين بگفت :

كفى حزنا ان ترتدى الخيل بالقناواترك مشدودا علىّ وثاقيا

اذا قمت عنّانى الحديد وغلّقتمصارع دونى قد تصم المناديا

وقد كنت ذا مال كثير واخوةفقد تركونى واحدا لا اخاليا

وقد شفّ جسمى اننى كلّ شارقاعالج كبلا مصمتا قد برانيا

فللّه درّى يوم اترك موثقاويذهل عنى اثرتى ورجاليا

حسبنا عن الحرب العوان وقد بدتواعمال غيرى يوم ذاك العواليا

فللّه عهد لا اخيس بعهدهلئن فرجت الاّ ازور الحوانيا

وبه نزد امّ ولد سعد كس فرستاد ودرخواست تا فرمان كند كه بند از وى برگيرند واسب وسلاح دهند وگفت به جنگ شوم اگر شهادت يابم وگرنه باز گردم وبه دست خود بند بر پاى نهم . و زن عهد او استوار داشت وبند از وى بگشادند سلاح بداد و او هم بر اسب سعد ، به نام لقا برنشست ونيزه برگرفت وبه ميدان شد وجنگى در پيوست سخت مردانه ودل سپاه باز آورد وسپاه عرب او را ندانستند وبا خود گفتند ايدون اين ملكى است كه خداى جل شأنه فرو فرستاده است يارى اسلام را . وسعد را بدين روز جراحتى بود كه با آن به حرب نتوانستى شد وخالد بن عرفطه را بجاى خويش به سپاهسالارى بيرون كرد وخود بر كوهكى از ريگ بر شد ، دور از حرب جاى وفتور وسستى عرب وجلادت سپاه ايران ودر رسيدن سوارى مجهول ومردانگيهاى او بديد و وى نيز ابومحجن را ندانست ومىانديشيد كه جهشهاى اسب ، بلقا را ماند وطعنها چون طعن ابومحجن باشد وليكن اين نتواند بودن چه بلقا به شكال و ابومحجن به بند اندر است .

شبانگاه چون دو لشكر باز جاى شدند ابومحجن راست كردن پيمان را از پيش به خيمه محبس خود شتافت وسلاح بگشاد وبند بر پاى نهاد ووعد تمام كرد وسعد نيز از ريگ به خيمه شد و زن از وى پرسيد كه امروز آسياى جنگ چون گشت ودست كه را بود وسعد غلبه ايرانيان را بار نخست وپديد آمدن مردى ناشناس بر ابلقى ودليريهاى او وقوّت گرفتن مسلمانان با وى بيان كرد وبه آخر گفت اگر نه بلقا در شكال و ابومحجن در بند بود گفتمى اسب بلقاء وسوار ابومحجن است از بسيارى شباهت كه در ميان بود . زن گفت سوگند با خداى كه همچنان است وپيام ابومحجن را بدو وسلاح واسب خواستن وپيمان به بازگشت بستن وراست كردن پيمان همه سعد را قصه كرد وسعد ابومحجن را بخواند وبندهايش بگشاد وبه زبان بنواخت وگفت سوگند با خداى كه ديگر بار تو را به شرب خمر ادب نكنيم ابومحجن گفت سوگند با خداى كه من نيز ديگر شراب نخورم . واين دو بيت بگفت:

رايت الخمر صالحة وفيهاخصال تهلك الرجل الحليما

فلا والله اشربها حياتىولا اشفى بها ابداً سقيما

وتا مرگ اين عهد نگاهداشت .

وفات او را به آذربايجان وگروهى به جرجان گفتهاند . وهيثم بن عدى از مردى روايت كرد كه وى به آذربايجان يا گرگان قبر ابومحجن بديد ، سه بنه رز بر وى روئيده وشاخها وبرگها بر گور گسترده وخوشهها فرو هشته وبر سنگ نبشته : هذا قبر ابى محجن الثقفى . مرد گويد چون اين گور

next page

fehrest page

back page