وتاكها بديدم از بيت ابومحجن مرا ياد آمد كه گفت :
اذا مت فادفنى الى جنب كرمة ...
ودر عجب شدم واز خداى تعالى آمرزش او خواستم . وهم ابومحجن راست :لا تسأل الناس عن مالى وكثرتهوسائل الناس عن حزمى وعن خلقى
القوم اعلم انى من سراتهماذا تطيش يد الرعديدة الفرققد اركب الهول مسدولاً عساكرهواكتم السر فيه ضربة العنق
اعطى السنان غداة الروح حصتهوحامل الرمح ارويه من العلقسيكثر المال يوماً بعد قلتهويكتسى العود بعد اليبس بالورق
علامه او را توثيق كرده وفيروزآبادى اخبار او را متروك شمرده . از جمله كتبى كه به ابومخنف منسوب است : الرِدّه ; فتوح الشام ; فتوح العراق ; الجمل ; الصفين ; اهل النهروان والخوارج ; الغارات ; مقتل على (ع) ومقتل الحسين(ع) مىباشد .
وى به سال 157 درگذشته . (دهخدا)
اجمالاً وى در حدود سال صد وبيست وهفت در عهد حكومت مروان حمار آخرين خليفه مروانى به انگيزه خوانخواهى آل محمد (ص) از بنى اميه وبنى مروان كه مواليان اين خاندان از شهادت امام حسين(ع) وزيد بن على وديگر امامزادگان بدست آن ظالمان دلى پر خون داشتند ومخصوصاً شيعيان خراسان كه از كثرت به سزائى برخوردار بودند واز سوئى حكومت بنى مروان رو به ضعف همى رفت ودر اكثر بلاد اسلامى عليه آنها شورشهائى بپا شده بود شرايط را براى قيام مساعد ديد و وى كه گويند در آن روز نوزده يا بيست ساله ولى شجاع وبا شهامت بوده در مرو با جمعى از سران شيعه آنجا انجمن نموده وبر قيام عليه بنى مروان وتأسيس حكومت آل محمد(ص) تصميم گرفتند ومدار سخن آنها همواره آل محمد (ص) ورضاى آل محمد(ص) بود ودر آن سال به اتفاق جمعى از همفكران خود عازم حج شد ودر آنجا
ابراهيم بن محمد بن على بن عبدالله عباس را ملاقات نمودند وآنها او را شايسته زعامت ديده و او را به رهبرى انقلاب نصب نمودند وهنگامى كه به مرو بازگشتند چون نصر بن سيار والى خراسان با خديع كرمانى درگير جنگ بود ابومسلم زمينه را فراهم ديد كه علنى مردم را به قيام دعوت كند وبه تفصيلى كه در تواريخ آمده بر نصر پيروز آمد وولايت خراسان ، او را مسلّم شد وظرف سه يا چهار سال اكثر مناطق ايران وعراق را به تصرف در آورد وابوسلمه خلال را به جاى خود در كوفه نصب نمود .
وابراهيم هنگامى كه دستگير شد برادرش عبدالله بن محمد را كه به سفاح شهرت داشت وليعهد خود كرد وسفاح محض شنيدن فتح عراق باتفاق برادرش ابوجعفر منصور وجمعى از خويشان خود را به كوفه رساند وابوسلمه آنها را در جائى پنهان داشت چه او را داعيه اين بود كه يكى از فرزندان على (ع) را به زعامت مسلمين نصب كند ولذا در ضمن مدت اختفاء آنها وى سه نامه به مدينه فرستاد : يكى را به خدمت امام صادق(ع) ويكى را جهت عبدالله بن حسن وسوم را جهت عمر بن على بن الحسين ، و قاصد را گفت : اول به خدمت امام صادق (ع) رود واگر او پذيرفت آندو نامه را پاره كند وگرنه به نزد آنها رود .
وى چون نامه را به امام داد حضرت پيش از اينكه نامه را بخواند آنرا در آتش افكند وچون ياران آن حضرت سبب پرسيدند فرمود : اينها كه هنوز كارشان به انجام نرسيده سخن ما را نمىشنوند ودر اطاعت ما نيستند چه رسد كه كار بر آنها مسلم شود ، و وجوه ديگر را نيز فرموده كه در روايات آمده است .آن دو نيز به تبع حضرت نامهها را جواب نداده ودعوت را رد كردند .
ولى پيش از بازگشت قاصد خراسانيان از مخفيگاه سفاح وهمراهان با خبر شدند وبه نزد آنها رفته با سفاح بيعت نمودند وابوسلمه خود نيز به ضرورت از آنها متابعت نمود . سفاح به مسجد جامع آمد وسخنرانى كرد وبالاخره كار بر او مسلّم شد و بلافاصله عبدالله بن على را به جنگ مروان به شام فرستاد وبر او پيروز شداين ببود تا سال صد وسى وشش . ابومسلم از خراسان عازم حج شد وبا شكوه فراوان وارد كوفه ومورد استقبال خليفه قرار گرفت ولى برخلاف انتظار ابومسلم كه خود داعيه امارت حج را داشت وى برادرش ابوجعفر منصور را امير حج كرد وپيش از بازگشت از حج سفاح بمرد وچون خبر مرگ او به گوش عبدالله بن على رسيد داعيه استقلال نمود ومردم شام را به بيعت خود خواند وابوجعفر منصور كه جانشين برادر بود لازم ديد ابومسلم را به جنگ عبدالله فرستد وى اجابت نمود وبه شام رفت وظرف مدت پنج ماه جنگ بر او پيروز گشت وپس از انجام كار در راه بازگشت به خراسان به دعوت خليفه به بغداد آمد ومنصور با توطئه از پيش طرح شده ابومسلم را بكشت زيرا وى ابومسلم را براى خويش خطرى بزرگ ميدانست ، ابومسلم در آن روز سى وشش سال از عمرش مىگذشت .
«پيشگوئىعلى(ع)در باره ابومسلم»
روزى در صفين سپاه شام حمله سختى به سپاه عراق نمود كه ميمنه سپاه عراق رو به فرار نهاد . مالك اشتر فرياد مىزد كه برگرديد ! حضرت رو به لشكر شام كرد وندا زد اى ابومسلم ! بگير اينها را تا سه بار حضرت اين ندا را تكرار نمود . اشتر عرض كرد : مگر نه ابومسلم در سپاه شام است چگونه او به يارى ما آيد ؟! فرمود : من ابومسلم خولانى را نمىگويم ، مردى را مىگويم كه در آينده از مشرق زمين ظهور كند وخداوند به وسيله او شاميان را هلاك نمايد ودولت بنى اميه را منقرض سازد . (بحار : 41/310)
وى به سال 43 يا 44 يا 51 در مكه يا كوفه درگذشت . (بحار ودهخدا وشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد)
خطيب در تاريخ بغداد ذكر او آورده و گويد : مولد او بسال 145 يا 146 بوده است. قول ديگر 130 تا 135 آمده است .
وى در عمل عياش و خوشگذران بوده ولى گويند : در عقيده به مذهب حق بوده واشعارى را كه در مديحه اهلبيت پيغمبر(ص) سروده شاهد اين مدعا است كه از آن جمله گفتهاند :روزى ابو نواس امام كاظم (ع) را ملاقات نمود پس اين ابيات را سرود :
اذا ابصرتك العين من غير ريبةوعارض فيك الشك اثبتك القلبولو ان ركبا اممتك لقاءهمنسيمك حتى يستدل بك الركب
جعلتك حسبى فى امورى كلهاوما خاب من اضحى وانت له حسب
نوفلى گويد : چون مأمون طى مراسمى از مردم به ولايت عهدى حضرت رضا (ع) بيعت گرفت شعراى عصر همگى بدين مناسبت اشعارى را در مدح حضرت وتأييد مأمون سرودند جز ابونواس كه در مجلس حاضر نشد وشعرى نسرود تا اينكه روزى ابونواس بر مأمون وارد شد ، مأمون به وى گفت : تو كه مقام ومنزلت على بن موسى را
مىدانى واز شعراى زبردست زمانى چرا در مديحه آن جناب مانند ديگران شعرى نگفتى ؟! ابونواس بالبديهه اين اشعار را سرود :
لك من جوهر الكلام بديعيثمر الدر فى يدى مجتنيه
فعلى ما تركت مدح ابن موسىوالخصال التى تجمعن فيهقلت لا اهتدى لمدح امامكان جبريل خادما لابيه
مأمون چون شنيد به وى آفرين گفت وبيش از ديگر شعرا به وى جايزه داد .محمد بن ابراهيم بن كثير گويد :
روزى به عيادت ابونواس رفتيم در مرضى كه به حياتش خاتمه داد ، عيسى بن موسى هاشمى نيز آنجا بود به وى گفت : اى ابونواس ! تو اكنون در آستانه مرگ بسر مىبرى وخود مىدانى كه ميان تو وخدا چه مسائلى (گناهانى) وجود دارد ، ابونواس چون شنيد گفت : مرا بنشانيد ، چون او را تكيه دادند ونشست گفت : مرا به عذاب خدا مىترسانى ؟! حديث كرد مرا حماد بن سلمه و او از ثابت بنانى و او از انس بن مالك نقل نمود كه پيغمبر (ص) فرمود : هر پيغمبرى را شفاعتى است ومن شفاعت خود را براى اهل كبائر از امتم ذخيره نمودهام ، تو فكر مىكنى من مشمول اين حديث نباشم ؟!گويند كه وى در سال 198 يا 200 در بغداد درگذشت . (بحار:48/107 و 49/238 ودائرة المعارف تشيع)
وگويند : خود از حبشه هجرت كرد وبه خدمت آن حضرت در آمد .
وعين ابى نيزر از باغهاى على (ع) است كه حضرت آن را جزء موقوفات خود نمود وممكن است كه مباشر احداث آن همان ابونيزر بوده باشد .
علاوه بر آنچه كه ابن خلكان گفته است او راست: شرح كتب رياضيه اقليدس و نيز شرح كتاب الحدود ارسطيقوس يونانى با تصحيح آن و افزودن براهين از خويش بر آن كتاب و نيز اوراست كتابى مكمّل در هندسه. رجوع به تاريخ الحكماء قفطى چاپ مارگليوث صفحه 64 سطر 17 و رجوع به تاريخ الحكماء شهر زورى و ابن خلكان جلد 2 صفحه 197 شود.
و ابن النديم در شرح حال او گويد وى نزد عم خويش معروف به ابى عمرو المغازلى و خال خود موسوم به أبىعبدالله محمد ابن عنبسه علوم اعداد و حساب آموخت و ابوعمرو هندسه را از ابى يحيى الماوردى و ابوالعلاء ابن كرنيب فرا گرفت و به سال 348 به عراق شد. اوراست: كتاب ما يحتاج اليه العمال و الكتاب من صناعة الحساب. وهو سبعة منازل و كل منزلة سبعة ابواب المنزلة الأولى فى النسبة. المنزلة الثانيه فى الضرب و القسمة. المنزلة الثالثة فى اعمال المساحات. المنزلة الرابعة فى اعمال الخراج. المنزلة الخامسة فى اعمال المقاسمات. المنزلة السادسة فى الصروف. المنزلة السابعه فى معاملات التجار. كتاب تفسير كتاب الخوارزمى فى الجبر و المقابلة. كتاب تفسير كتاب ذيوفنطس فى الجبر. كتاب تفسير كتاب ابر خس فى الجبر. و در جاى ديگر گويد: شرح اين كتاب به علل براهين هندسيه. كتاب المدخل الى الارثماطيقى مقالة. كتاب فيما ينبغى آن يحفظ قبل كتاب ارثماطيقى. كتاب البراهين على القضايا التى تستعمل ديوفنطس فى كتابه و على ما استعمله هو فى التفسير. كتاب استخراج ضلع المكعب بمال مال و ما يتركب منهما مقالة. كتاب معرفة الدائرة من الفلك، مقالة. كتاب الكامل وهو ثلاث مقالات: المقالة الاولى فى الامور التى ينبغى ان تعلم قبل حركات الكواكب. المقالة الثانية فى حركات الكواكب. المقالة الثالثة فى الامور التى تعرض لحركات الكواكب. كتاب زيج الواضح، ثلاث مقالات: الاولى فى الاشياء التى ينبغى ان تعلم قبل حركات الكواكب. الثانية فى حركات الكواكب. الثالثة فى الاشياء التى تعرض لحركات الكواكب .و ترجمه كتاب جرم الشمس و القمر (ابن النديم) يا حدّ الشمس و القمر (ابن قفطى) را بدو نسبت كردهاند و نقل و اصلاح مبحث جبر معروف بالحدود ارسطيفس نيز از او است و معلوم نيست كه ترجمه از فارسى است يا از سريانى. و باز ابن النديم گويد عم ابوالوفاء ابوسعيد راست: كتاب مطالع العلوم للمتعلمين در حدود 600 ورقه.
به واژه «قضاوت باطل» رجوع شود .
يكى از اصحاب امام صادق (ع) به حضرت عرض كرد : ابوهارون مكفوف مىگويد كه شما به او فرمودهاى : اگر خداوند قديم ازلى را بخواهى ، كسى را دسترسى به او نباشد ، واگر آفريننده وروزى دهنده را خواسته باشى او محمد بن على(ع) است . فرمود : او دروغ به من بسته خدا لعنتش كند آفريدگارى جز خداوند يكتاى بى همتا نيست وخداوند مىتواند هرگاه بخواهد ما را بميراند وآنكه باقى است ومرگ ندارد او خالق خلق وبوجود آورنده هر موجودى است. (بحار : 25/290)
او به حضور حضرت رضا (ع) وحضرت جواد (ع) وحضرت هادى (ع) وحضرت عسكرى (ع) وحضرت صاحب الامر رسيده وصحبت آن بزرگواران را درك نموده و از همه آنها روايت كرده است .
ابوهاشم در بغداد مىزيسته واز سوئى نزد حكام عصر خود موجه ومحترم واز سوى ديگر مورد اعتماد عموم شيعه بوده وسمت وكالت از ناحيه مقدسه را داشته كه رابط بين شيعه وامام زمانشان بوده است .وى در سال 261 از دنيا برفت وظاهراً در بغداد به خاك سپرده شد .
ابوهاشم گويد : هنگامى كه حضرت رضا(ع) را به مرو ميبردند من آن روز در محلى شرق آبيدج بودم شنيدم حضرت به اهواز وارد شده وتا آنروز حضرت را نديده بودم ، فوراً به خدمتش شتافتم پس از تشرف خود را معرفى نمودم ، حضرت بيمار بود وموسم گرماى شديد ، به من فرمود : طبيبى برايم بجوى ، من طبيبى را به خدمتش بردم ، حضرت به وى گفت : فلان گياه را حاضر كن ، طبيب گفت : من در روىمن وآن طبيب بدانجا رفتيم وآن مرد را در كنار آن خرمن يافتيم از او پرسيديم وى به پشت خود اشاره نمود ، ديديم پشتهاى نيشكر بر پشت خود دارد نيشكر را برداشته وبه نزد حضرت بازگشتيم ، طبيب در راه از من پرسيد اين پيغمبر زاده است ؟ گفتم : اين فرزند سرور پيغمبران است ، گفت : از علوم انبياء چيزى در دست دارد ؟ گفتم : نمونهاش همين كه ديدى ، گفت : أو وصى پيغمبر است؟ گفتم : آرى چنين است .
اين خبر به گوش حاكم اهواز رسيد دستور داد فوراً على بن موسى را از اين شهر حركت دهيد كه به زودى مردم به دور او گرد آيند . (بحار : 49/117)
ابا جعفر انت الامام احبهوارضى الذى يرضى به واتابع
اتانا رجال يحملون عليكماحاديث قد ضاقت بهن الاضالعودر مرثيه امام صادق (ع) چنين گفته:
اقول و قد راحوا به يحملونهعلى كاهل من حامليه وعاتقاتدرون ماذا تحملون الى الثرىثبيرا ثوى من راس علياء شاهق
غداة حثى الحاثون فوق ضريحهترابا واولى كان فوق المفارق
(بحار ، پاورقى:47/332)
در خلافت عمر ولايت بحرين داشت ودر عهد عثمان قضاوت مكه به او محول شد ودر زمان معاويه چندى حاكم مدينه بود.
محدثين شيعه وجمعى از علماى سنت به روايات او اعتماد نكنند چه وى بيش از چهار سال مصاحبت پيغمبر(ص) را نداشته واز مقربان ونزديكان آن حضرت هم نبوده ومعهذا نزديك پانصد وسه هزار حديث از آن حضرت نقل كرده است .واكثر اهل سنت به مفاد حديث «اصحابى كالنجوم ...» احاديث او را قبول دارند ولى از آثار وقرائن چنين معلوم مىشود كه وى در زمان حياتش نيز متهم به دروغ بوده است .
وى در سال 57 يا 58 در مدينه وبه نقلى در شام درگذشت .ابو هريره پس از استيلاى معاويه بر عراق به همراه معاويه به كوفه آمد ، شبها درب مسجد كوفه مىنشست ومردم پيرامونش گرد مىآمدند وحديث مىگفت . شبى جوانى در مجلس بپاخاست وگفت: اى اباهريره ! تو را به خدا آيا از پيغمبر (ص) شنيدى كه در باره على (ع) مىگفت : «اللهم وال من والاه وعاد من عاداه» ؟ ابوهريره گفت : خدا را شاهد مىگيرم كه اين را از پيغمبر (ص) شنيدم ، جوان گفت : پس من شهادت مىدهم كه از دوست او گسيختى وبه دشمن او پيوستى ، اين بگفت واز مجلس برخاست .
از امام صادق (ع) روايت است كه فرمود: سه نفر بودند كه به پيغمبر (ص) دروغ مىبستند : ابوهريره وانس بن مالك و زنى . (دهخدا وبحار : 37/199 و 22/242)
در اين حال پيغمبر به درخت خرمائى كه در خانه بود نگاه مىكرد وفرمود : اى ابوهيثم ! اجازه مىدهى از اين نخل ثمرى بگيرم ؟ عرض كرد : اين نخل نر است ، فرمود : باشد ، على ! قدحى آب بياور ، على(ع) ظرف آبى آورد ، حضرت مقدارى از آن بنوشيد وبقيه را روى نخل پاشيد در حال به ثمر آمد ورطبى تازه ببار آورد حضرت فرمود : اول به همسايهها بدهيد پس همه از آن رطب خوردند تا سير شدند . پيغمبر فرمود : اين از نعمتهاى بهشتى است . (بحار : 18/41 واعلام زركلى وكنى والالقاب)
سيد نعمت الله جزايرى در زهر الربيع آورده است كه به روزگار شاه سليمان صفوى به سال 1070 هجرى قرب روضه متبركه امامين همامين كاظميين را از پى مهمّى حفر مىكردند قبرى در آنجا پيدا آمد وبر آن لوحى از سنگ كه در آن نام ونشان قاضى ابويوسف نقش بود وبه امر سلطان بر او قبه وبنائى كردند . وابن النديم در الفهرست نام او را يعقوب بن ابراهيم بن حبيب بن سعد بن حبتة آورده است وگويد : سعد سيّد بنى حبتة بود . و ابويوسف از اعمش وهشام بن عروه روايت كند وولايت قضاء بغداد داشت ودر خلافت رشيد به سال 182 درگذشت واو را پسرى بود كه او را يوسف بن ابى يوسف ناميدندى ودر حيات پدر خويش متولى قضاء شد وپس از پدر به سال 192 درگذشت واز كتب ابويوسف در اصول وامالى است : كتاب الصلوة ; كتاب الزكوة ; كتاب الصيام ; كتاب الفرائض ; كتاب البيوع ; كتاب الحدود ; كتاب الوكالة ; كتاب الوصايا ; كتاب الصيد والذبائح ; كتاب الغصب والاستبراء . و نيز او را املائى است كه بشر بن وليد قاضى آن را روايت كند ومحتوى سى وشش كتاب است ; كتاب اختلاف الامصار ; كتاب الردّ على مالك ابن انس ; كتاب رسالته فى الخراج الى الرشيد ; كتاب الجوامع وآن را براى يحيى بن خالد كرده است ومحتوى چهل كتاب است ودر او اختلاف مردم و رأى مأخوذ به را آورده است.
واز ابى يوسف ، معلى ابن منصور الرازى مكنى به ابى يعلى فقه واصول وكتب او را روايت كند وابويعلى به سال 211 درگذشته است . انتهى . ونيز از كتب اوست : ادب القاضى بر مذهب ابى حنيفه . ودر كشف الظنون در ذيل مسندها ، مسندى به اسم مسند الامام لابى يوسف آورده استدر نفحات جامى آمده است كه شقيق بلخى گفت : با ابويوسف قاضى در مجلس ابوحنيفه حاضر مىشدم مدتى ميان ما مفارقت افتاد چون به بغداد در آمدم ابويوسف را ديدم در مجلس قضاء ، مردمان گرد وى جمع آمده به من نگاه كرد و گفت : ايها الشيخ چه بوده است كه تغيير لباس كردهاى ؟ گفتم آنچه تو طلب كردى يافتى وآنچه من طلب كردم نيافتم لاجرم ماتم زده وسوگوار وكبود پوش گشتهام و ابويوسف گريان شد .
صاحب قاموس الاعلام گويد او هيجده سال متمادى در دوره مهدى وهادى ورشيد قضاء راند ومؤلّف حبيب السير آرد ; وهم در اين سال (سال 162) قاضى عراق ابوبكر عبدالله بن بشرية القرشى العامرى المدنى متوجه منزل جاودانى گرديد وقضاء آن مملكت به قاضى ابويوسف رسيد وابوالفضل بيهقى گويد ابوالعباس تبّانى حنفى جدّ امام ابوصادق تبّانى ورئيس دوده تبانيان است وبه بغداد مىزيست به روزگار هارون الرشيد عباسى وتلميذ ابويوسف يعقوب بن ايوب از اصحاب ابى حنيفه بود . (فهرست ابننديم و تاريخ بيهقى و نفحات الانس جامى و روضات الجنات و نامه دانشوران و قاموس الاعلام)
در نامه اميرالمؤمنين (ع) به مالك اشتر آمده : «و اذا احدث لك ما انت فيه من سلطانك اُبَّهةً او مخيلة فانظر الى عظم ملك الله فوقك»: آنگاه كه بر اثر موقعيت و قدرتى كه در اختيار دارى، حالت شكوهمندى و تكبّر به تو دست دهد، به عظمت و قدرت و سلطنت خدا كه مافوق تو است بنگر. (نهج:نامه 53)