متكلمان را در اين واژه اصطلاحى خاص است (و لامشاحة فى الاصطلاح) مىگويند: احد از اسماءالحسناى الهى و بيانگر مفهوم تجزيهناپذيرى ذات خداوند و بىمانندى او است.
ابن اثير در نهايه نقل مىكند كه يكى از صحابه هنگام دعا به دو انگشت به خدا اشاره مىكرد ، پيغمبر (ص) فرمود : «اَحِّد اَحِّد» (يكى كن ، يكى كن) يعنى با يك انگشت اشاره كن .از امام باقر (ع) نقل شده كه : احد تنهائى كه بى همتا باشد ، واحد و احد (مفهوما) به يك معنى بود ، و واحد چيزى جدا از چيزهاى ديگر است كه از چيزى نشأت نگرفته وبا چيزى ديگر متحد نگردد ولذا گفتهاند ريشه اعداد واحد است ولى خود واحد عدد نيست وعدد از دو آغاز مىشود (زيرا عدد مصدر وبه معنى شمارش است و «يك» را نتوان شمرد) . (بحار:3/222)
بعضى گفتهاند احد اخص از واحد است كه واحد هم به يكتاى بى همتا گويند وهم به يكتاى با همتا ولى احد يگانهاى را گويند كه بى همتا بود . (فرهنگ معارف اسلامى)
كفار قريش پس از جنگ بدر همواره در صدد اعداد نيرو بودند كه كين كشتههاى خود را از پيغمبر باز ستانند ، تا اينكه لشكرى به تعداد پنج هزار وبه قولى سه هزار مرد جنگى با سه هزار شتر ودويست اسب آماده وبه قصد جنگ با پيغمبر عازم مدينه شدند وجمعى زنان را نيز براى تشجيع وتهييج لشكريان با خود بردند ، از آن طرف پيغمبر (ص) نيز چون خبردار شد آماده جنگ گرديد وبا لشكر خود كه شمار آنها در اول هزار نفر ودر ميدان جنگ هفتصد تن بود (عبدالله بن ابى منافق به بهانه در بين راه باتفاق سيصد تن از يارانش به مدينه بازگشتند) به احد كه كوهى به فاصله يك فرسنگى مدينه است رفتند وآن محل را براى جنگ انتخاب نمود ولشكر را چنان بداشت كه كوه احد در قفا وكوه عينين از طرف چپ ومدينه در پيش روى مىنمود ، وچون در كوه عينين شكافى بود كه اگر دشمن مىخواست مىتوانست از آنجا كمين كند ، عبدالله بن جبير را با پنجاه نفر كماندار در آنجا گماشت كه آن كمينگاه را حفظ كند وچون از تسويه لشكر فارغ شدند حضرت خطبهاى به مضمون توجيه به اوامر ونواهى خدا ومراقبت تقوى وتذكر قيامت واتحاد وهماهنگى مسلمين ايراد فرمودند ، واز آن سوى مشركين صفها برآراستند ، خالد بن وليد با پانصد تن ميمنه را گرفت وعكرمة بن ابى جهل با پانصد تن بر ميسره بايستاد
وصفوان بن اميه به اتفاق عمرو بن العاص سالار سواران گشت وعبدالله بن ربيعه قائد تيراندازان شد وآنها صد تن كماندار بودند وشترى را كه بر آن بت هبل حمل كرده بودند از پيش روى وزنان را از پشت لشكريان بداشتند ورايت جنگ به طلحة بن ابى طلحه
سپردند كه از قبيله عبدالدار بود وپيغمبر(ص) رايت خود را به مصعب بن عمير كه او نيز از بنى عبدالدار بود سپرد ،
پس طلحه كه علمدار مشركين بود اسب برجهاند ومبارز طلبيد هيچكس جرأت ميدان او نداشت ، على (ع) بسوى او تاخت طلحه گفت : مىدانستم كه كسى جز تو به ميدان من نيايد وبه على حمله كرد ، على حمله او را با سپر دفع نمود وبا يك ضربت كارش را بساخت وتكبيرى گفت كه مسلمانها با او تكبير گفتند و از كشتن او شادمان شدند ، پس از او برادرش مصعب علم بگرفت وبه ميدان آمد وعلى او را نيز به قتل رساند وهمچنان يك يك از بنى عبدالدار علم مىگرفتند وكشته مىشدند تا از بنى عبدالدار كسى نماند كه علمدار شود حتى غلامى حبشى از آنها مانده بود او نيز به اربابانش ملحق شد سپس مسلمانان حمله كرده كفار را در هم شكستند وهزيمت دادند وهر كس از مشركين به طرفى گريخت وشترى كه هبل را حمل كرده بود در افتاد وهبل سرنگون شد سپس مسلمانها دست به غارت بردند ، كمانداران كه شكاف كوه را گرفته بودند چون ديدند مسلمانها به نهب وغارت مشغولند طمع بر آنها غالب گشت وجاى خود را رها كرده با ديگران به غارت پرداختند وهر چند عبدالله بن جبير ممانعت كرد سودى نبخشيد ، خالد بن وليد چون ديد عبدالله با چند نفر بيش نماندهاند باتفاق عكرمة بن ابى جهل فرصت را غنيمت شمرده بر آنها تاختند وعبدالله را با آن چند نفر كشتند واز آنجا از قفاى مسلمانها حمله كردند وتيغ بر آنها نهاده تار ومارشان كردند و از نو علم مشركين برپا شد وفراريان دوباره جمع شدند وشيطان در اين بين فرياد برآورد كه : محمد (ص) كشته شد ، مسلمانها چون اين ندا شنيدند از دهشت به كشتن يكديگر پرداختند چنانكه يمان پدر حذيفه كشته شد وپيغمبر را رها كرده پا به فرار نهادند .
ابن اسحاق مىنويسد : نخستين كس از اصحاب كه بعد از هزيمت وشهرت يافتن شهادت رسول خدا ـ صلّى الله عليه وآله ـ رسول خدا را شناخت «كعب بن مالك» بود كه چشمان آن حضرت را از زير كلاه خود شناخت وفرياد زد : اى مسلمانان ! شما را مژده باد كه رسول خدا اين جا است .
پس رسول خدا به وى اشاره كرد كه خاموش باش . آنگاه گروهى از مسلمانان رسول خدا را به طرف دره كوه بردند وآنجا بود كه على بن أبى طالب سپر خود را از مهراس پر آب كرد ونزد رسول خدا آورد تا بياشامد ، اما رسول خدا از بوى آن خوشش نيامد و از آن نياشاميد وسر وروى خود را با آن شستشو داد ومىگفت : خدا بر كسانى كه روى پيامبر خود را آغشته به خون ساختهاند ، بسى خشمناك است .به روايت طبقات : على آب مىريخت وفاطمه زخم پدر را شستشو مىداد ، وچون خونريزى زيادتر مىشد ، «فاطمه» پاره حصيرى را سوزاند و روى زخم گذاشت تا خون ايستاد .
ابن اسحاق مىنويسد كه : رسول خدا نماز ظهر روز أحد را به علّت زخمهائى كه برداشته بود نشسته خواند ومسلمانان هم نشسته به وى اقتدا كردند.
«سخنان أبوسفيان»
پس از آنكه جنگ برگزار شد و «أبوسفيان» آهنگ بازگشتن به مكّه كرد ، نزديك كوه آمد وبا صداى بلند فرياد زد : جنگ وپيروزى نوبت است ، روزى به جاى روز بدر ، اى «هُبَل» ! سرفراز دار . رسول خدا گفت تا : وى را پاسخ دهند وبگويند : خدا برتر وبزرگوارتر است ; ما وشما يكسان نيستيم ، كشتههاى ما در بهشتاند وكشتههاى شما در دوزخ . باز «أبوسفيان» گفت : ما «عزّى» داريم وشما نداريد . وبه امر رسول خدا در پاسخ وى گفتند : خدا مولاى ماست وشما مولى نداريد .آنگاه «أبوسفيان» پرسيد : راست بگوئيد كه : آيا ما محمّد را كشتهايم ؟ به وى پاسخ دادند كه : نه به خدا قسم ، او هم اكنون سخنان تو را مىشنود . آنگاه «أبوسفيان» فرياد كرد : وعده ما وشما در سال آينده در بدر . رسول خدا گفت تا به وى پاسخ دادند : آرى وعده ميان ما وشما همين باشد .
«مأموريّت على بن أبى طالب»
رسول خدا پس از بازگشتن أبوسفيان ، على بن أبى طالب را فرستاد وبه وى فرمود : در پى اينان برو وببين كه چه مىكنند : اگر شتران خود را سوار شدند واسبها را يدك كشيدند آهنگ مكّه دارند واگر بر اسبها سوار شدند وشترها را پيش راندند ، آهنگ مدينه كردهاند ، اما به خدا قسم كه : در اين صورت در همان مدينه با ايشان خواهم جنگيد .على رفت وبازگشت وگزارش داد كه شترها را سوار شدند واسبها را يدك ساختند وراه مكّه را در پيش گرفتند .
«شهداى اُحُد»
ابن اسحاق : شهيدان أحُد را شصت وپنج نفر شمرده است . ابن هشام پنج نفر ديگر را به عنوان استدراك افزوده است .ابن قتيبه مىگويد : روز أحد چهار نفر از مهاجران وهفتاد نفر از أنصار به شهادت رسيدند .
ابـن أبـىالحديـد مىگويـد : واقـدى از قـول « سعيـد بـن مسيـب» و «أبـوسعيـد خدرى» گفته است كه : تنها از أنصار در أحد هفتـاد ويـك نفـر بـه شهـادت رسيـدنـد ، آنگـاه چهــار نفــر شهـداى قريـش را نـام مـىبـرد و شش نفـر هـم قـول ايـن و آن مـىافزايـد و مـىگويـد : بنابر اين شهداى مسلمين در أحد هشتاد ويك نفر بودهاند.
«چند نفر از شهداى اُحُد»
1 ـ حمزة بن عبدالمطلب (سيدالشهداء عليه السلام ، از مهاجران ، از بنى هاشم) كه به روايت ابن اسحاق : «أرطاة بن عبد شرحبيل عبدرى» ونيز «عثمان بن أبى طلحه» از پرچمداران «بنى عبدالدار» وآنگاه «سبابع بن عبدالعزى : عمرو بن نظله» (از بنى غبشان بن سليم بن ملكان بن أفصى) را كشت وسپس به دست «وحشى» غلام «جبير بن مطعم» به شهادت رسيد وچون «وحشى» به مكه برگشت به پاداش اين عمل آزاد شد ودر روز فتح مكه به طائف گريخت وچون فرستادگان «طائف» در سال نهم به مدينه آمدند تا اسلام آورند، در نظر داشت تا به شام يا يمن يا جاى ديگر فرار كند ، اما وى را بشارت دادند كه هرگاه كسى شهادت حق بر زبان راند وبه دين اسلام درآيد ، هر كه باشد محمّد او را نمىكشد ، پس نزد رسول خدا رفت وبيدرنگ شهادت حق بر زبان راند وخود را معرّفى كرد ، وبه أمر رسول خدا كيفيت كشتن «حمزه» را به عرض رسانيد ، رسول خدا به وى فرمود : «روى خود را از من پنهان دار كه ديگر تو را نبينم» و او هم تا رسول خدا زنده بود خود را از نظر آن بزرگوار دور مىداشت وپس از وفات رسول خدا كه مسلمانان به جنگ «مسيلمه» مىرفتند با آنان همراه شد و روز جنگ با كمك مردى از أنصار «مسيلمه» را كشت وخودش مىگفت : هم بهترين مردم بعد از رسول خدا را كشتم وهم بدترين مردم را . ابن هشام مىگويد كه : وحشى ميگسارى مىكرد وچند بار وى را حدّ زدند، ونام او را هم از ديوان انداختند وعمر مىگفت : مىدانستم كه خدا كشنده «حمزه» را رها نمىكند .
«هند وحمزه»
ابن اسحاق مىنويسد كه : هند وزنانى كه همراه وى بودند ، شهداى اسلام را مثله كردند وگوش وبينى بريدند ، وهند از گوش وبينى مردان شهيد خلخالها وگردنبندهائى فراهم ساخت ، وخلخال وگردنبند وگوشواره هر چه داشت همه را به «وحشى» غلام «جبير بن مطعم» داد ، وجگر حمزه را در آورد وجويد اما نتوانست فرو برد وبيرونش انداخت . سپس روى سنگى بالا رفت واشعارى در باره اين انتقامجوئى گفت كه هند دختر «أثاثة بن عبدالمطلب» او را با اشعار خويش پاسخ داد . ابن اسحاق اشعار ديگرى هم از هند نقل مىكند كه در آنها به شكافتن شكم ودر آوردن جگر حمزه افتخار مىكند .
«أبوسفيان وحمزه»
أبوسفيان ، كعبِ نيزه خود را به كنار دهان «حمزة بن عبدالمطلب» مىزد ، وسخنى جسارت آميز مىگفت كه : «حليس بن زبّان» (از بنى حارث بن عبد مناة) سرور «أحابيش» بر وى گذر كرد وكار ناپسند او را ديد وگفت : اى «بنى كنانه» اين مرد سرور قريش است كه با پيكر بيجان عموزاده خود چنين رفتار مىكند . أبوسفيان گفت : اين كار را از من نهفته دار كه لغزشى بود .«رسول خدا وحمزه»
رسول خدا ـ صلّى الله عليه وآله ـ چندين بار پرسيد كه : «عموى من حمزه چه شد؟» پس «حارث بن صمّه» رفت ودير كرد، وآنگاه على رفت و «حمزه» را كشته يافت ورسول خدا را خبر داد . رسول خدا رفت وبر سر كشته حمزه ايستاد وگفت : «هرگز به مصيبت كسى مانند تو گرفتار نخواهم شد ، وهرگز در هيچ مقامى سختتر از اين بر من نگذشته است» .سپس گفت : جبرئيل نزد من آمد ومرا خبر داد كه : حمزه در ميان اهل هفت آسمان نوشته شده : «حمزة بن عبدالمطلب أسدالله وأسد رسوله» .
به روايت ابن اسحاق : پيكر مقدّس حمزه را به أمر رسول خدا با جامهاى پوشاندند آنگاه رسول خدا بر وى نماز گزارد ، وبا هر كشته ديگرى نيز بر وى نماز گزارد تا هفتاد ودو نماز بر وى گزارده شد .
«صفيّه وحمزه»
«صفيّه» بـراى ديـدن بـرادرش «حمـزه» آمـده بـود كـه رسـول خـدا بـه زبيـر گفـت : مـادرت را بـاز گـردان كـه بـرادرش را بـه ايـن حـال نبينـد . چـون «زبيـر» امـر رسـول خـدا را بـه مـادر گفـت ، پاسخ داد كه : چرا؟ خبر يافتهام كه : برادرم را مثله كردهاند ، اما چون در راه خدا است ما هم راضى وخشنوديم ، والبتّه براى خدا صبر خواهم كرد . زبير گفته مادرش را به رسول خدا گفت ، «صفيّه» اجازه يافت كه بر سر كشته برادر حاضر شود وچون برادر را با آن وضع ديد ، بر او درود فرستاد وگفت : إنّا لله وانّا إليه راجعون وبراى وى استغفار كرد .«به خاك سپردن حمزه»
رسول خدا فرمود : تا حمزه را با خواهر زادهاش «عبدالله بن جحش» (پسر أميمه دختر عبدالمطلب) كه او را نيز گوش وبينى بريده بودند ، در يك قبر به خاك سپردند .
«حمنه وحمزه»
در بازگشت رسول خدا به مدينه ،«زنان أنصار وحمزه»
رسول خدا در بازگشت از أحد در محله «بنى عبد الأشهل» و «بنى ظفر» شنيد كه زنان أنصار بر كشتههاى خود گريه وشيون مىكنند . گريست وگفت : ليكن حمزه را زنانى نيست كه بر وى گريه كنند .سعد بن معاذ وأسيد بن حضير كه اين سخن را شنيدند ، در بازگشتن به محلّه بنى عبدالأشهل زنانشان را فرمودند تا : بروند وبر «حمزه» عموى رسول خدا سوگوارى كنند . چون رسول خدا شنيد كه : بر در مسجد براى حمزه گريه وشيون مىكنند ، فرمود : «خدا رحمتتان كند ، برگرديد كه در همدردى كوتاهى نكرديد» .
وبه روايتى فرمود : «خدا أنصار را رحمت كند ، تا آنجا كه مىدانم از قديم همدردى داشتهاند ، اينان را بفرمائيد كه باز گردند» .2 ـ عبدالله بن جحش (از مهاجرين ، از بنى أسد بن خزيمه ، عمّه زاده رسول خدا) كه در بامداد أحد دعا كرد تا : خدا نبرد با دشمن نيرومند را به وى روزى كند ، وبه دست وى شهادت يابد ، وگوش وبينى وى را در راه خدا ببرد ، وچون روز قيامت خدا از او بپرسيد : عبدالله گوش وبينى را چه كردى ، بگويد: در راه تو وپيامبرت دادم .
دعاى عبدالله مستجاب شد ، و روز أحد به آخر نرسيد كه به دست «أبو الحكم بن أخنس بن شريق» كشته شد وگوش وبينى او را بريدند وبه نخ كشيدند . عبدالله در موقع شهادت چهل وچند ساله بود و «المجدّع فى الله» لقب يافت .ابن اثير در اسد الغابه روايت مىكند كه : روز أحد شمشير «عبدالله» در هم شكست ورسول خدا چوب خشك خرمائى به او داد و در دست او به صورت شمشيرى در آمد كه «عرجون» ناميده مىشد ، وهمچنان دست به دست مىگشت تا به دويست دينار به «بغاى ترك» فروخته شد .
3 ـ مصعب بن عمير (از مهاجرين ، از بنى عبدالدار) كه «لواى» مهاجرين را به دست داشت . ودر پيش روى رسول خدا جنگ مىكرد تا به دست «عبدالله بن قمئه ليثى» به شهادت رسيد . وآنگاه رسول خدا لوا را به على بن أبى طالب داد وپيش از آن «رايت» را هم به دست داشت . «مصعب» و «أبودجانه» انصارى را از كسانى شمردهاند كه در يارى رسول خدا استوار ماندند وتا پاى جان دشمن را از وى دفع مىكردند .4 ـ شماس بن عثمان (از مهاجرين ، از بنى مخزوم بن يقظه) كه رسول خدا به هر طرف مىنگريست او را مىديد كه با شمشير خويش از وى دفاع مىكند . وچون رسول خدا افتاد ، خود را سپر وى قرار داد تا به شهادت رسيد . و از اين است كه رسول خدا فرمود : براى «شمّاس» شبيهى جز سپر نيافتم .
در جنگ أُحد بسيارى از مردم مدينه كشتههاى خود را به مدينه بردند تا در آنجا به خاك سپارند ، وچون رسول خدا خبر يافت ، فرمود تا : كشتهها را به أُحد بازگردانند وهمانجا به خاك بسپارند . اما هنگامى كه دستور رسول خدا رسيد . همه كشتهها را دفن كرده بودند ، وتنها «شمّاس» مانده بود كه او را به أُحد بازگرداندند وآنجا دفن كردند .5 ـ عُمارة بن زياد بن سكن (از أنصار ، قبيله أوس ، طايفه بنى عبدالأشهل) مقريزى مىنويسد كه : چون رسول خدا به سختى جنگ گرفتار آمد ، ودشمن به وى راه يافت، «مصعب بن عمير» و «أبودجانه» بيدريغ از وى دفاع مىكردند ، وچون زخم فراوان برداشت ، مىگفت : «كدام مرد است كه جان خود را در راه خدا بدهد؟» پس پنج نفر از جوانان أنصار ، از جمله : عمارة بن زياد بن سكن به يارى وى پيش تاختند، وعماره همچنان جنگ مىكرد تا ديگر قادر به حركت نبود ، وگروهى از مسلمانان باز آمدند ودشمنان خدا را از پيرامون رسول خدا پراكنده ساختند . پس رسول خدا به «عماره» كه چهارده زخم برداشته بود گفت : «نزديك من آى، نزديك ، نزديك» تا صورت روى قدم رسول خدا نهاد وهمچنان صورتش روى قدم رسول خدا بود تا جان سپرد .
6 ـ عمرو بن ثابت بن وقش (از أنصار ، أوس ، طايفه بنى عبدالأشهل ) معروف به «أُصيرم» كه داخل بهشت شد بى آن كه ركعتى نماز خوانده باشد ، چه پيوسته از قبول اسلام امتناع مىورزيد ، اما چون رسول خدا براى أُحد بيرون رفت ، اسلام به دلش راه يافت ، پس اسلام آورد وشمشير خود را برگرفت وبا شتاب خود را به ميان سپاهيان اسلامى افكند ونبرد همى كرد تا در اثر زخمهاى گران از پاى در آمد وافتاد ، وهنگامى كه مردانى از «بنى عبدالأشهل» كشتههاى خود را در معركه جستجو مىكردند ، وى را در ميان كشتهها افتاده يافتند و از وى پرسيدند كه براى طرفدارى قبيلهات بيرون آمدى يا اسلام را پذيرفتى ؟ گفت: مسلمان شدم و قدم به ميدان جهاد نهادم ونبرد كردم تا به اين صورت از پاى در آمدم . چيزى نگذشت كه «أصيرم» به شهادت رسيد وچون قصه او را به رسول خدا باز گفتند ، فرمود : او بهشتى است .7 ـ ثابت بن وَقْش (پدر عمرو) كه خود وبرادرش «رفاعه» و دو پسرش : «عمرو» و «سلمه» در أحد به شهادت رسيدند وداستان شهادت او را در ترجمه پدر «حذيفه» ذكر مىكنيم .
8 ـ حُسَيل بن جابر (از أنصار ، أوس، طايفه بنى عبدالأشهل) معروف به «يمان» پدر «حذيفه» كه رسول خدا ـ صلّى الله عليه وآله ـ او و«ثابت بن وقش» را كه هر دو پير وسالخورده بودند، همراه زنان وكودكان در برجها جاى داده بود ، اما يكى از آنها رو به ديگرى گفت : به چه انتظار زنده مىمانى؟ به خدا قسم ، از عمر هيچ كدام از ما جز اندكى نمانده است وامروز يا فردا مردنى هستيم ، پس چرا شمشيرهاى خود را برنگيريم ، وبه رسول خدا نپيونديم ، باشد كه خدا شهادت را به ما روزى فرمايد ، آنگاه شمشيرهاى خود را برگرفتند وبيرون آمدند ، وبى آنكه كسى بداند در ميان سپاه وارد شدند ، «ثابت» به دست مشركان به شهادت رسيد وپدر «حذيفه» در گيرودار جنگ كه مسلمانان سخت پريشان شده بودند با شمشير خود مسلمانان به شهادت رسيد، وچون «حذيفه» گفت : پدرم را كشتهايد، او را شناختند . پس «حذيفه» براى ايشان طلب مغفرت كرد ، وچون رسول خدا خواست ديه او را بپردازد ، ديه را هم بر مسلمانان تصدّق داد وعلاقه رسول خدا به وى افزوده گشت .9 ـ حنظلة بن أبى عامر (از أنصار ، بنى عمرو بن عوف ، بنى ضبيعة بن زيد) معروف به «غسيل الملائكه» كه در روز جنگ با «أبوسفيان» نبرد مىكرد وچون شمشير خود را بر وى برآهيخت ، در اين ميان «شداد بن أسود بن شعوب ليثى» بر وى حمله برد و او را به شهادت رسانيد . رسول خدا در باره «حنظله» گفت : «حنظله را فرشتگان غسل مىدهند» وبدين جهت «غسيل الملائكه» لقب يافت .
10 ـ عبدالله بن جبير (از أنصار ، قبيله أوس ، بنى ثعلبة بن عمرو) كه روز أحد فرماندهى پنجاه نفر تيرانداز را برعهده داشت وبرخلاف بيشتر آنان ، دستور رسول خدا را كه فرموده بود : «اگر هم ديديد كه مرغان ، ما را مىربايند در جاى خود استوار بمانيد» اطاعت كرد وهر چند تيراندازان براى جمع آورى غنيمت به ميدان كارزار سرازير شدند، او همچنان بر جاى خويش استوار ماند وبه شهادت رسيد .11 ـ أنس بن نضر (از أنصار ، قبيله خزرج ، طايفه بنى عدى بن نجار) كه پس از پريشانى مسلمين ، مردانى از مهاجر وأنصار را كه تن به بيچارگى داده بودند مخاطب قرار داد وگفت : چرا نشستهايد ؟ گفتند : رسول خدا كشته شد. گفت : پس از وى زندگى را چه مىكنيد ؟ شما هم بر همان چه او به شهادت رسيد ، تن به شهادت دهيد .
سپس گفت : خدايا از آنچه اين مسلمانان كردند عذر مىخواهم و از آنچه اين مشركان انجام دادند بيزارم . سپس پيش تاخت وبه سعد بن معاذ گفت : اى سعد ! اين است بهشت كه قسم به پروردگار «أنَس» ، بوى آن را از صحنه أحد در مىيابم . آنگاه جنگ مىكرد تا به شهادت رسيد وهشتاد وچند زخم شمشير ونيزه وتير بر بدن وى ديده شد ومشركان چنان مثلهاش كردند كه خواهرش «ربيع» دختر «نضر» جز به وسيله انگشتان وى نتوانست او را بشناسد .12 ـ سعد بن ربيع (از انصار ، قبيله خزرج ، بنى حارث بن خزرج) كه رسول خدا گفت : «كدام مرد است كه بنگرد «سعد بن ربيع» كارش به كجا رسيده است ; آيا زنده است يا مرده ؟» پس مردى از انصار برخاست ودر جستجوى «سعد» برآمد و او را در ميان كشتهها پيدا كرد كه هنوز مختصر رمقى داشت ، به او گفت : رسول خدا مرا فرموده است تا بنگرم كه آيا زندهاى يا مرده؟ گفت : من از مردگانم ، سلام مرا به رسول خدا برسان وبه او بگو كه «سعد بن ربيع» مىگويد : خدا تو را از ما جزاى خير دهد ، بهترين جزائى كه پيامبرى را از امّتش داده است ، سپس سلام مرا به قبيله خود برسان وبه آنان بگو كه «سعد بن ربيع» به شما پيام مىدهد كه اگر يك نفر از شما زنده باشد ودشمن به رسول خدا راه پيدا كند نزد خدا عذرى نخواهيد داشت» .
مرد أنصارى مىگويد : همانجا بودم كه سعد درگذشت ، وچون نزد رسول خدا برگشتم ، و او را خبر دادم ، گفت : خداى رحمتش كند كه زنده ومرده خيرخواهى خدا ورسول كرد .مالك بن دخشم ، بر وى گذشت وگفت : مىدانى كه محمّد را كشتهاند ؟ «سعد» كه دوازده زخم كارى كشنده داشت ، گفت : گواهى مىدهم كه محمّد رسالت خود را رسانيد ، تو هم از دين خود دفاع كن ، چه خداوند زنده است ونمىميرد . «سعد» را با «خارجة بن زيد خزرجى» در يك قبر به خاك سپردند .
13 ـ خارجة بن زيد (از أنصار ، خزرج ، بنى حارث بن خزرج) مالك بن دخشم مىگويد: بر «خارجة بن زيد» كه سيزده زخم كارى كشنده برداشته بود گذشتم ، وگفتم : مگر نمىدانى كه محمّد كشته شد؟ گفت : اگر محمّد كشته شده باشد ، خدا زنده است ونمىميرد ، محمد رسالت خود را تبليغ كرد ، تو هم از دين خود دفاع كن .14 ـ عبدالله بن عمرو بن حرام (از أنصار، خزرج ، بنى سلمة بن سعد ، بنى حرام) پدر جابر أنصارى معروف . «جابر» مىگويد : پدرم نخستين شهيد روز أحد بود ، وبه دست «سفيان بن عبد شمس» پدر «أبو الأعور سلمى» شهادت يافت ، ورسول خدا پيش از هزيمت مسلمانان بر وى نماز گزارد.
15 ـ عمرو بن جموح (از أنصار ، خزرج، بنى سلمه ، بنى حرام) كه مردى سخت به لنگى گرفتار بود وچهار پسر داشت كه با كمال دلاورى در جنگها همراه رسول خدا مىرفتند ، وچون روز أحد پيش آمد مىخواستند پدر خود را از شركت در جنگ باز دارند ، به او گفتند كه : خدا تو را معذور داشته است ، اما «عمرو» نزد رسول خدا آمد وگفت : پسرانم مىخواهند مرا از همراهى با شما وشركت در اين امر باز دارند، با اين كه من به خدا قسم اميدوارم كه با همين پاى لنگ در بهشت قدم زنم . رسول خدا گفت : تو را كه خدا معذور شناخته است، وجهادى بر تو نيست . وآنگاه به پسرانش گفت : چه اشكالى دارد كه او را مانع نشويد ، شايد خدا شهادت را به وى روزى كند . پس «عمرو» هم به راه افتاد وگفت : خدايا مرا به خانهام باز مگردان وشهادت نصيب من فرما .وچون روز اُحُد به شهادت رسيد ، رسول خدا فرمود : «عمرو بن جموح» و «عبدالله بن عمرو بن حرام» را كه در دنيا دوستانى با صفا بودهاند ، در يك قبر دفن كنيد .
16 ـ خلاد بن عمرو بن جموح ، كه با پدرش : «عمرو» وسه برادرش : «معاذ» ، «أبو أيمن» و «معوّذ» در بدر شركت كردند و روز أحد خود وپدرش «عمرو» وبرادرش «أبو أيمن» به شهادت رسيدند .17 ـ مالك بن سنان (از أنصار ، خزرج ، بنى أبجر ، بنى خدرة بن عوف) پدر «أبو سعيد خدرى» كه روز أحد خون صورت رسول خدا را مكيد . در اخلاق وى نوشتهاند كه سه روز گرسنه ماند و از كسى سؤال نكرد. رسول خدا در باره وى چنين گفت : كسى كه بخواهد مردى پارسا پرسش بيند ، به «مالك بن سنان» بنگرد .
18 ـ ذكوان بن عبد قيس (از أنصار ، خزرج ، بنى زريق بن عامر) أنصارى مهاجرى كه به قول بعضى : او و«أسعد بن زراره» نخستين كسانى بودند كه اسلام را به مدينه آوردند .19 ـ مخيريق (از بنى ثعلبة بن فطيون) از أحبار ودانشمندان يهود كه مردى توانگر بود ودرختان خرما بسيار داشت ورسول خدا را به پيامبرى نيك مىشناخت ، اما از دينى كه بدان خو گرفته بود دست برنمىداشت ، تا آن كه روز أحد فرا رسيد وآن روز شنبه بود ، پس به يهوديان گفت : به خدا قسم شما خود مىدانيد كه يارى دادن محمد بر شما فرض است . گفتند : امروز شنبه است . گفت: شما روز شنبهاى نداريد وآنگاه شمشير وسلاح خود برداشت ودر أحد به رسول خدا واصحاب او پيوست وبه خويشان خود وصيت كرد كه اگر امروز كشته شدم ، دارائى من در اختيار محمد است ، تا هر چه خواهد در آن انجام دهد . پس جهاد كرد تا كشته شد . وبر حسب روايت : رسول خدا در باره او مىگفت : «مخيريق» بهترين يهوديان است . رسول خدا دارائى وى را تصرّف كرد وبه گفته ابن اسحاق : تمام اوقاف رسول خدا در مدينه از مال او بود.
20 ـ مجذر بن زياد بلوى (حليف بنى عوف بن خزرج) ، كه در جاهليّت در يكى از جنگهاى «أوس» و «خزرج» ، «سويد بن صامت» را كشته بود ، پس «حارث بن سويد» منافق در روز أحد ناگهان بر «مجذر» حمله برد ، و او را به انتقام خون پدرش كشت ، وبه مكّه گريخت ، اما بعدها به دستور رسول خدا كشته شد .21 ـ ثابت بن دحداحه (يا دحداح ، بلوى ، از حلفاى بنى زيد بن مالك بن عوف) كه روز أحد پس از آن كه مسلمانان پراكنده شدند وتن به نااميدى دادند ، همى فرياد مىزد : اى گروه أنصار! به سوى من آييد ، منم «ثابت بن دحداحه» اگر هم محمد كشته شد ، خداى محمد زنده است ونمىميرد ، پس در راه دين خود جهاد كنيد، كه خدا شما را پيروز مىكند ونصرت مىدهد . سپس چند نفر از أنصار به وى پيوستند وبه همراهى آنان بر دستهاى از دشمن كه «خالد بن وليد» و «عمرو بن عاص» و «ضرار بن خطاب» و «عكرمة بن أبى جهل» در ميان آنان بودند حمله برد وسرانجام با نيزه «خالد بن وليد» به شهادت رسيد وهمراهان وى از أنصار هم به شهادت رسيدند وبه قولى : اينان آخرين شهداى روز أحد بودند .
22 ـ يزيـد بـن حاطـب (أنصارى ، أوسـى ، ظفـرى) كـه از نيكـان مسلميـن بـه شمـار بـود ، و روز أحـد زخمهـائـى بـرداشـت كـه منتهـى بـه شهـادت وى گـرديـد . ابـن اسحـاق مـىنويسـد : او را بـا زخمهـائـى كـه داشـت ، از ميـدان جنـگ بـه محلّـه «بنى ظفر» آوردند
«داستان أمّ عماره»
أم عماره نسيبه ، دختر «كعب بن عمرو مازنى» (از بنى مازن بن نجار) روز
«داستان قتادة بن نعمان»
«أنصارى، أوسى ، ظفرى ، از
بنى ظفر بن خزرج»
ابن اسحاق از قول «عاصم بن عمر بن قتاده» مىنويسد كه : رسول خدا در جنگ أحد ، آن همه با كمان خود تيراندازى كرد كه دو سر آن در هم شكست ، پس قتاده آن را برگرفت ونزد وى بود . در همان روز چشم «قتاده» آسيب ديد ، به طورى كه روى گونهاش افتاد ، رسول خدا آن را با دست خود جابهجا كرد واز چشم ديگر «قتاده» زيباتر وتيز بينتر شد .يكى از فرزندان «قتادة بن نعمان» بر «عمر بن عبدالعزيز» در آمد ، «عمر» گفت : از كدام طايفهاى ؟ گفت :
أنا ابن الّذى سالت على الخدِّ عينهفردت بكف المصطفى أحسن الردفعادت كما كانت لأول أمرهافيا حسن ما عين ! ويا حسن ما رد !
پس عمر بن عبدالعزيز گفت :تلك المكارم لا قعبان من لبنشيبا بماء فعادا بعد أبوالا
«داستان قزمان منافق»
برحسب روايت ابن اسحاق از عاصم بن عمر بن قتاده : قزمان در ميان بنى ظفر وهم پيمان ايشان بود ، وهرگاه نام وى برده مىشد ، رسول خدا مىگفت : او از مردان دوزخى است .سپس روز أحد پيش آمد و «قزمان» همراه مسلمانان سخت جهاد كرد وهشت يا هفت نفر از مشركين را به تنهائى كشت ونيك دلاورى داشت ، اما با زخم فراوان از پاى در آمد و او را همچنان به محلّه «بنى ظفر» آوردند ، ومردانى از مسلمانان به او همى گفتند : امروز امتحان خوبى دادى ، دل خوش دار كه به بهشت مىروى . گفت : به چه دل خوش كنم ؟ به خدا قسم كه : جز براى خاطر شرف قبيله خود جنگ نكردم واگر اين حساب نبود مرد جنگ نبودم ، وآنگاه كه درد زخمها او را به ستوه آورد ، تيرى از جعبهاش در آورد وخودكشى كرد .
«كشتههاى قريش»
ابن اسحاق بيست ودو نفر از كشتههاى قريش را نام مىبرد كه از جمله آنها است : از بنى عبدالدّار :1 ـ طلحة بن أبى طلحة : عبدالله بن عبدالعزَّى بن عثمان بن عبدالدار .
2 ـ أبو سعد بن أبى طلحه .3 ـ عثمان بن أبى طلحه .
4 ـ مسافع بن طلحه .5 ـ جلاس بن طلحه .
6 ـ حارث بن طلحه .7 ـ أرطاة بن عبد شرحبيل بن هاشم .
8 ـ أبو يزيد بن عمير بن هاشم .9 ـ قاسط بن شريح بن هاشم .
10 ـ صؤاب حبشى .از بنى جمح :
1 ـ أبو غرّه : عمرو بن عبدالله جمحى.2 ـ أبى بن خلف بن وهب بن حذافة بن جمح .
ابن اسحاق مىنويسد ك چون رسول خدا به طرف كوه أحد رفت وآنجا تكيه داد ، «أبى بن خلف» به وى نزديك شد وهمى گفت : محمّد كجا است ؟ زنده نمانم اگر او را زنده بگذارم . ياران رسول خدا گفتند : بر وى حمله بريم ؟ فرمود : بگذاريد پيش آيد . وچون پيش آمد ونزديك رسيد . رسول خدا حربه را از «حارث بن صمه» گرفت وپيش تاخت وچنان بر گردن وى نواخت كه از اسب خود بيفتاد وچندين بار در غلطيد .وهمين «أبى بن خلف» رسول خدا را در مكه مىديد ومىگفت : محمّد ! اسبى دارم كه هر روز علف فراوانش مىدهم تا بر او سوار شوم و تو را بكشم . رسول خدا مىگفت : ان شاء الله من تو را خواهم كشت .
روز أحد كه «أبى» از دست رسول خدا زخم برداشت ونزد قريش بازگشت، گفت : به خدا قسم كه : محمّد مرا كشت .
«زنان أنصار»
«هند» دختر «عمرو بن حرام» كشتههاى خود شوهر ; «عمرو بن جموح» وبرادرش ; «عبدالله بن عمرو» (پدر جابر) وپسرش ; «خالد بن عمرو» را فراهم ساخت ، وبر شترى بار كرد تا به مدينه برد ودر آنجا به خاك بسپارد ، در اين ميان به زنانى رسيد كه براى تحقيق آن چه روى داده است رو به أحد مىرفتند ، از جمله : يكى از زنان رسول خدا به وى گفت : تو كه از أحد باز مىگردى بگو : چه خبر بود ؟ گفت : حال رسول خدا خوب است وديگر هر مصيبتى روى داده باشد ناچيز است ، خدا از مؤمنان ، كسانى را به شهادت سرافراز كرد وكافران را با دلى آكنده از خشم بى آن كه نتيجهاى بگيرند باز گرداند . أم المؤمنين گفت : اينان را كه بر شتر دارى كهاند ؟ گفت : برادرم وپسرم «خلاد» وشوهرم «عمرو بن جموح» . گفت : اينان را كجا مىبرى ؟ گفت : به مدينه ، تا آنجا به خاكشان بسپارم .رسول خدا بر زنى از طايفه «بنى دينار» كه شوهر وبرادر وپدرش به شهادت رسيده بودند عبور كرد ، چون خبر شهادت اينان را به وى دادند ، گفت : از رسول خدا چه خبر ؟ گفتند : حال رسول خدا خوب است . گفت : بگذاريد تا خود او را ببينم . چون رسول خدا را زنده وسالم ديد ، گفت : بعد از آن كه تو سالم ماندهاى ، هر مصيبتى كه روى داده باشد كوچك است .
«رسول خدا در مدينه»
نماز مغرب را رسول خدا در مدينه گزارد وگفت : ديگر تا فتح مكّة براى ما با مشركين چنين روزى پيش نخواهد آمد . ابن اسحاق مىنويسد كه : چون رسول خدا به خانهاش بازگشت شمشير خود را به دختر خود «فاطمه» داد وگفت: دختر جان ! اين شمشير را از خون شستشو ده ، به خدا قسم كه امروز با من راستى كرد .
على بن أبى طالب نيز شمشير خود را به فاطمه داد وگفت : اين شمشير را نيز شستشو ده ، به خدا قسم كه اين شمشير امروز با من