وى در عصر شاه طهماسب و شاه عباس اول صفوى و شيخ بهائى مىزيسته و ميان او و شاه عباس مكاتباتى بود.
اردبيلى در سال 993 در نجف اشرف وفات كرد.
احمد شاه قاجار: پسر دوم محمد عليشاه، هفتمين و آخرين پادشاه از دودمان قاجار (تبريز 1314 ـ پاريس 1348 ق). هيأت مديرهاى از رجال مشروطه كه در پى فتح تهران تشكيل يافت، پس از بركنار كردن محمد عليشاه وى را كه 12 سال داشت به پادشاهى برگزيد (29 جمادى الثانى 1327 ق)، و چون هنوز به سن قانونى نرسيده بود تا زمانى كه خود رسماً زمام امور را به دست گرفت دو تن به نامهاى عليرضا خان عضدالملك (از 28 جمادى الثانى 1327 تا 17 رمضان 1328 ق) و ابوالقاسم خان ناصرالملك (1328 ـ 1332 ق) به نيابت سلطنت رسيدند. هيأت مديره به تصفيه دربار پرداخت و معلمان تازهاى براى پادشاه استخدام كرد. در 1329 ق هيأتى از كارشناسان آمريكائى به رياست مرگان شوستر براى اصلاح ماليه ايران استخدام گرديدند و در همان سال گروهى از مستشاران سوئدى نيز براى تشكيل نيروى امنيه (ژاندارمرى) به ايران آمدند، اما با اتمام حجت روسيه تزارى (7 ذيحجه 1329 ق) دولت ايران ناگزير شد هيأت آمريكائى را از ايران بيرون كند. روسها
گروهى از آزادى خواهان را در رشت و تبريز به دار آويختند و در مشهد، حرم حضرت امام رضا (ع) را به توپ بستند. احمد شاه در 28 شعبان 1332 ق تاجگذارى كرد و يك هفته پس از آن جنگ جهانى اول درگرفت. با اينكه مستوفى الممالك، ايران را دولتى بيطرف اعلام كرد، دول متخاصم به اين بيطرفى اعتنائى نكردند و از شمال و جنوب وارد خاك ايران شدند. در 1333 ق / 1915 م دو دولت روس و انگليس قرارداد مجددى درباره تقسيم ايران بستند و منطقه بيطرف ميان مناطق نفوذ خود را كه به موجب قرارداد 1325 ق/1907 م بوجود آورده بودند بكلّى حذف كردند.
اگرچه قرارداد 1919 با فشارهاى داخلى و خارجى لغو گرديد، اما انگليسيها كه از وقوع انقلاب بلشويكى در روسيه سخت هراسان شده بودند، پس از آنكه سعى ايشان در برانداختن آن بى نتيجه ماند، درصدد برآمدند تا با روى كار آمدن دولت مركزى نيرومند، اما دست نشانده در ايران از سرايت اين انقلاب به متصرفات خود در آسياى جنوبى، بالاخص هند جلوگيرى كنند. اين مأموريت به رضاخان مير پنج، فرمانده گردان پياده آترياد قزاق سپرده شد كه با دستيارى سيد ضياء الدين طباطبائى، مدير روزنامه «رعد» در سوم اسفند 1299 ش . با يك كودتا دولت فتح الله اكبر را ساقط كرد و قدرت را به دست گرفت. رضا خان با لقب سردار سپه به وزارت جنگ رسيد و تا 21 آذر 1304 ش كه خود رئيس الوزرا گرديد در اين سمت باقى ماند. احمد شاه كه مرعوب قدرت رضاخان شده بود در اواخر همان ماه به بهانه «كسالت مزاج و لزوم معالجه» براى سومين بار عازم اروپا گرديد و پس از آن ديگر به ايران بازنگشت. با رفتن شاه به تحريك رضا خان زمزمه جمهورى در ايران برخاست، اما چون روحانيون با اين فكر مخالفت كردند، وى
زيركانه آن را متوقف ساخت. در 9 آبان 1304 مجلس، رأى به انقراض دودمان قاجار داد و به تصويب مجلس مؤسسانى تشكيل گرديد. در 15 آذر 1304 رضاخان برغم مخالفتهاى پارهاى از نمايندگان ميهن دوست، نظير سيد حسن مدرس و دكتر محمد مصدق، به سلطنت ايران برگزيده شد و به حكومت 150 ساله قاجاريه خاتمه داده شد.
احمديه: فرقهاى منسوب به احمد بن موسى بن جعفر. اينان بر اين عقيدهاند كه چون هنگام رحلت حضرت رضا (ع) فرزندش محمد بن على (جواد الائمه) كودك بوده حضرت شخصاً بامامت برادرش احمد تصريح كرده كه اين عقيده از نظر شيعه مردود است.اين فرقه با درگذشتن احمد بن موسى (در شيراز) از بين رفت. (دائرة المعارف تشيع)
احمديه: يكى از فرق مبتدعه كه ميرزا غلام احمد قاديانى (1255 ـ 1326 ق) آن را بنيان نهاد. وى مردى روحانى اهل قصبه قاديان از شهرستان گرداسپور پنجاب بود كه در پنجاه سالگى با استفاده از توجيه و تفسير بعض احاديث شيعه ـ كه زمان ظهور مهدى (ع) را در قرن چهاردهم هجرى پيش بينى كرده است ـ دعوى نمود كه مهدى موعود و مظهر رجعت مسيح است. سپس در روز چهارم مارس 1889 م ادعا كرد كه وحى بر او نازل شده و پيامبر است. چون مردى عالم و زباندان بود، جمعى از مردم قاديان بدو گرويدند و با او بيعت كردند. پيروان اين مذهب تازه را قاديانى يا ميرزائى و بطورى كه خودشان مىنويسند «احمدى» نام نهادند. غلام احمد در اثبات ادعاى خود كتابهاى چندى تأليف كرد كه اهم آنها: قصايد احمديه (المسيح الموعود و المهدى الموعود)، مواهب الرحمن، حمامةپس از فوت غلام احمد، ميرزا نور الدين به عنوان خليفه اول او انتخاب گرديد و بعد از او در سال 1914 م ميرزا بشير الدين محمد احمد پسر غلام احمد با سمت خليفه دوم به پيشوائى فرقه احمديه برگزيده شد. عقايد غلام احمد كلاً مبتنى بر اصول اسلام و تشيع بود فقط در سه اصل با ساير مسلمانان اختلاف داشت: جهاد، مسيح و مهدى. او اسلام را مشتق از «سلم» و دين صلح و آشتى مىداند و مىگويد جهادى كه در اسلام واجب است با منطق و از طرق مسالمت آميز است و روا نيست كه مسلمانان براى نشر اسلام به زور و كشتار و تجاوز به كشورهاى ديگر متوسل شوند و بايد كه مطيع دولتهاى خود باشند. درباره مسيح معتقد است بعد از آنكه به صليب كشيده شد نمرد بلكه او را به هندوستان و ايالت كشمير بردند و در آنجا به تبليغ كيش خود مشغول بود تا آنكه در عمر صد و بيست سالگى درگذشت و در شهر «سرينگر» مدفون گشت. درباره مهدى گويد كه مظهر مسيح و محمد (ص) و جلوهيى از «كريشنا» يكى از الهههاى هندوان است و خود او همان مهدى موعود است كه ظهور كرده است.
بعد از مرگ نور الدين بين فرقه احمديه انشعاب پيدا شد. گروهى به رياست مولانا محمد على عقيده پيدا كردند كه غلام احمد نبى يا مهدى و يا مسيح نبوده بلكه مبشّر و مجدّد اسلام بوده است. اين گروه انجمنى به نام «انجمن اشاعت اسلامى احمديه» تشكيل دادند و به اعضاى انجمن لاهور و مجدّدى معروف گشتند. ليكن اكثريت قاديانيها به رياست ميرزا بشير الدين بر عقيده نبوّت و مهدويّت و مسيحيت غلام احمد باقى ماندند. مركز اين فرقه در قاديان بود و بعد از تشكيل دولت پاكستان به اين كشور منتقل گشته در قصبه «ربوه» مستقر شدند. هر دو گروه مساجدى در نقاط مختلف بنا كرده تبليغات دامنهدارى را دنبال مىكنند.
مولانا محمد على قرآن را با سبكى بديع به انگليسى ترجمه و تفسير كرده و كتابى تحت عنوان آئين اسلام به انگليسى بر مبناى عقايد مجدديه تأليف كرده كه به زبانهاى مختلف ترجمه شده است. به علاوه هيأتهاى مذهبى از هر دو دسته با پشتكار به نشر عقايد خود ادامه مىدهند. مجموع
پيروان مذهب احمدى از هر دو گروه از يك ميليون متجاوز است كه بيشتر در پنجاب و بمبئى و افغانستان و عربستان و ايران و مصر سكونت دارند. دسته مجدّدى از سوى مسلمانان بخصوص شيعيان پذيرفته شدهاند ليكن قاديانيها هم از سوى مسلمانان و هم مسيحيان و هندوان، ملحد و مطرود تلقى مىشوند و در پاكستان با اينكه بعض رجال بزرگ آن كشور قاديانى بودهاند چندين بار به آنها حمله مسلحانه شده است.
احمرين: گوشت و شراب است چنانكه در حديث آمده «اهلك الرجال الاحمران»: اين دو سرخ رنگ، مردان را تباه ساخت . (مجمع البحرين)
اَحمَس : جاى سخت و درشت . مرد درشت در دين و دلير در جنگ . سال سخت و قحطناك . ج : اَحامِس و حُمس . بطنى است از قبيله ضبيعة . احمسى منسوب به اين بطن است .احمق: كاليوه، كم عقل، كم خرد، نابخرد.
امام صادق (ع) فرمود: خداوند موجودى بدتر از احمق نيافريده زيرا بهترين چيز كه عقل است از او گرفته است.شخصى در حضور امام صادق (ع) راجع به مردى سخن گفت كه وى مردى عابد و زاهد و چنين و چنان است و فصلى طويل او را توصيف نمود. حضرت فرمود: عقلش چگونه است؟ گفت: نمىدانم. فرمود: ارزش كار هر كس به ميزان عقل او است و پاداش عمل را به اين معيار دهند چنانكه يكى از بنىاسرائيل در جزيرهاى سرسبز بعبادت خدا مشغول بود، فرشتهاى از آنجا مىگذشت او را ديد شيفته عبادتش گرديد. به حضور پروردگار عرضه داشت : مقام و منزلت اين عابد را بمن نشان ده. چون جاى او را در بهشت به وى نشان دادند جائى پست و بى مقدار ديد. عرض كرد: پروردگارا اين عبادت با اين مقام سازگار نيست! خداوند به وى فرمود: چندى با او همنشين و همصحبت شو. ملك بصورت انسانى بنزد او رفت، عابد به وى گفت تو كيستى؟ ملك گفت: عابدى هستم كه آوازه عبادت تو را شنيدهام خواستم چندى در خدمت تو باشم، روزى تا شب با وى بود، روز بعد ملك به وى گفت اينجا براى عبادت جاى مناسبى است. وى گفت: آرى ولى افسوس كه اين علفها ضايع مىشود اى كاش ! خداى ما دراز گوشى داشت كه آن را در اين مرغزار مىچرانيديم! ملك اندازه عقل او را دريافت و از نزد او بيرون شد.
از امام باقر (ع) نقل است كه فرمود: در زمان حيات پدرم عازم سفرى شدم ، پدرم به من فرمود: اى فرزندم! مبادا با احمق همسفر شوى يا با او اختلاط و آميزش داشته باشى! از او دورى كن و هرگز با چنين كسى درگير مشو كه احمق اگر سخنى بگويد حماقتش او را رسوا سازد و اگر ساكت ماند سكوتش بى مورد باشد و اگر كارى انجام دهد آن را به سامان نرساند و چون او راروزى در حضور پيغمبر اكرم سخن از كسى به ميان آمد كه وى مردى است كه همه صفات نيك در او است، حضرت فرمود: از عقلش بگوئيد؟ گفتند: يا رسول الله ما از عبادات و صفات خوب او سخن مىگوئيم و شما از عقلش مىپرسيد؟! فرمود: مگر نمىدانيد كه احمق به حماقتش آنقدر خرابى ببار مىآورد كه عاقل به فسقش آن اندازه خرابى به بار نمىآورد؟...
از امام صادق (ع) روايت شده كه عيسى بن مريم مىگفت: هر بيمارى را درمان كردم و به اذن خدا شفايش دادم، لال و پيس را به اذن خدا علاج كردم، مرده را نيز به اذن خدا زنده ساختم ولى هر چه كردم نتوانستم احمق را علاج كنم. عرض شد: يا روحالله! احمق چه كسى است؟ فرمود: كسى كه از خود و از فكر خود راضى بوده و هر امتيازى را براى خويش قائل باشد و هميشه خود را طلبكار مردم بداند و هرگز خود را بدهكار حقدارى نپندارد، او همان احمقى است كه دردش درمان ندارد.از امام صادق (ع) روايت شده كه خداوند عزوجل روزى احمق را فراوان نموده تا عاقلان پند گيرند و بدانند كه مال دنيا را به عقل و انديشه نتوان به چنگ آورد. (بحار:1/89 و 14/323 ـ 506 و 74/197 و 77/158 و 103/28)
اِحَن : جِ اِحنة . كينهها . خشمها .اِحناء : مهربانى كردن . احنت المرأة على وُلدها : زن مهربانى كرد به فرزندان خود .
احنف بن قيس: بن معاوية بن حصين بن عبادة بن نزال تميمى (بصرى) نام او ضحاك و به قولى صخر (و از اين جهت او را احنف مىگفتند كه در پايش كجى بود و كسى كه انگشتان پايش به سوى جلو مايل باشد او را احنف گويند) كنيه او ابو بحر است و بردبارى و حلم را در عرب و فارس بدو مثل زنند و «احلم من احنف» گويند.وى در زمان پيغمبر (ص) بوده ولى صحبت او را درك نكرده، ابن قتيبه گفته هنگامى كه پيغمبر (ص) قبيله تميم را به اسلام دعوت نمود آنان سربرتافتند، احنف آنها را نصيحت كرد و گفت: او شما را به مكارم اخلاق مىخواند و از ذمايم آن بازمىدارد چرا بدو نگرويد؟ در نتيجه بنوتميم اسلام آوردند و احنف نيز مسلمان شد.
وى زعيم و رئيس بنى تميم و در نزد آنان مطاع بوده و در جنگ صفين در ركاب اميرالمؤمنين على (ع) بوده ولى در جمل با هيچيك از دو گروه شركت ننمود و در زمان خلافت على (ع) ولايت بنى تميم را در بصره به عهده داشت و تا آخر عمر گرچه به نزد معاويه اياب و ذهابى داشت ولى طرفدار على (ع) بود، در تاريخ آمده كه چون كار خلافت بر معاويه استوار گشت روزى به مجلس معاويه درآمد معاويه به وى گفت: اى ابا بحر ! هيچگاه ياد روز صفين نكنم تا سوزشى در دل خويش نيابم. احنف گفت: اى معاويه سوگند بخدا كه آن دلها كه دشمنى تو در آن بود هنوز در سينههاى ما و آن شمشيرها كه بدان با تو جنگيديم در نيامهاى خويش است و اگر تو به مقدار شستى به جنگ نزديك شوى ما بدستى پيش شويم و اگر تو روان به سوى حرب گرائى ما دوان و شتابان بدان جانب گرائيم اين بگفت و سپس برخاست و بيرون شد.در اين وقت خواهر معاويه از پس پرده گفتار احنف را مىشنيد گفت: اى اميرالمؤمنين اين چه كسى بود كه تو را تهديد و توعيد مىنمود؟ معاويه گفت: اين آن كسى است كه چون خشم آرد صد هزار تن از بنى تميم بى آنكه سبب خشم او دانند خشم آرند.
از احنف پرسيدند: حلم چيست؟ گفت فروتنى كه با شكيبائى توأم باشد. و چون مردم از شكيبائى او به شگفت اندر مىشدند وى مىگفت: من نيز آنچه را كه شما مىيابيد مىيابم من نيز چون شما احساس دارم ولى در عين حال شكيبائى مىورزم.و از سخنان او است: هيچ شرافتمند نترسد و هيچ عاقل دروغ نگويد و هيچ مؤمن به خدا، غيبت نكند. سليمان تميمى از احنف نقل كند كه گفته : هرگز درباره كسى به بدى سخن نگفتم پس از آنكه از نزد من برخاست.
وى مىگفت: من حلم و وقار را از قيس بن عاصم منقرى آموختم چنانكه روزى به مجلس وى بودم و او بر سر پاى نشسته و دستها بر دو زانو گره كرده بود و سخن مىراند ناگهان جمعى كه دست بستهاى با خود داشتند بدر آمدند، معلوم شد پسر قيس كشته شده و قاتل همين دست بسته است و او برادرزاده قيس است و گفتند او پسر تو را بكشت. قيس دستهاى گره كرده خويش نگشود و دنباله سخن طرح شده را رها نكرد و آن را به پايان برد و سپس برادر زاده را گفت: كار نيكى نكردى كه پشت خويش بشكستى و دشمنت را شاد ساختى. آنگاه پسر ديگرش را بخواند و گفت برخيز و دست پسر عمويت بگشاى و برادرت را بخاك سپار و صد شتر ماده به مادر مقتول ده كه وى از خاندان ما نيست، باشد كه اين ديه او را تسليتى بخشد و سپس بر پاى چپ تكيه كرد و به سخن پرداخت.احنف تا زمان مصعب بن زبير بزيست و با او دوست بود و با وى به كوفه رفت و بسال 69 از هجرت هم بكوفه درگذشت و مصعب بى رداء در تشييع جنازهاش حاضر شد. (دهخدا و سفينة البحار)
اَحوال : جِ حال . چيزها كه آدمى بر آن است . حالات و كيفيات مزاج از حيث بيمارى و تندرستى . ماجراها . كيفيات .اَحوَج : نيازمندتر . اميرالمؤمنين (ع) : «القرابة الى المودّة احوج من المودّة الى القرابة»: خويشى به دوستى و محبت بيشتر نيازمند است تا دوستى به خويشى . (بحار:74/163)
اَحوَر : سياه چشم. آن كه سياهى چشمش سخت سياه و سفيديش سخت سفيد باشد. در صفت چشم پيغمبر (ص) آمده است.اَحوَص : تنگ چشم . تنگ گوشه چشم.
اَحوَط : فروگيرندهتر . شاملتر . به احتياط نزديكتر .اَحوَل: چپ چشم، كج چشم، دو بين، كسى كه يك چيز را دو تا بيند. ابو جعفر احول، به «مؤمن طاق» رجوع شود.
اَحوى : سياه. سياه مايل به سبزى. گياهى كه به سياهى زند. قرآن كريم: «والذى اخرج المرعى. فجعله غثاءاً احوى»: و آن خداوندى كه گياه سبز را از زمين برون آورد. و سپس آن را خشك و پژمرده سياه گردانيد. (اعلى:5)اَحياء : جِ حَىّ، زندگان. زندهها. قرآن كريم: «ولا تقولوا لمن يقتل فى سبيل الله اموات بل احياء ولكن لا تشعرون»: كشته شدگان در راه خدا را مرده مخوانيد كه آنان زندگانند و به نزد خداوندگار خويش روزى خوران. (آل عمران:169)
اِحياء: زنده كردن. (و من أحياها فكأنما أحيى الناس جميعا) ; هر آنكس جان يكى را از مرگ نجات دهد گوئى كه همه مردم را زنده كرده باشد (مائده:32). وجوهى در اينباره گفته شده: از جمله اين كه خداوند ثواب احياء همه مردم به وى تفضل كند، چه وى با اين كار حق بر همه مردم دارد.احياء امر اهلبيت پيغمبر: زنده داشتن شأن و ويژگيهاى معصومين از اين خاندان كه از جانب خداوند به آنها عطا شده. سفارشات اكيدهاى از طرف حضرات ائمه (ع) رسيده مبنى بر اينكه بر مسلمانان لازم است اين شأن و مقام را در ميان خود زنده نگهدارند و آنكس كه بدين امر آگاه است به ديگران برساند زيرا اين شأن والا و خصوصيات ويژه كه خداوند به اين خاندان داده مربوط به همه مردم و مورد نياز بشر بوده كه بايد به آنها برسد و همه از درياى بى كران اين فيض مستفيض گردند. از جمله اين روايات است:
حضرت رضا (ع) فرمود: خدا رحمت كند كسى را كه امر ما را زنده بدارد. سؤال شد زنده داشتن امر شما به چيست؟ فرمود: علوم ما را فرا گيرد و به ديگران بياموزد زيرا اگر مردم سخن زيباى ما را بشنوند از ما اطاعت كنند. (بحار:2/30)ازدى از امام صادق (ع) روايت كرده كه به فضيل فرمود: آيا با يكديگر مىنشينيد و حديث مىگوئيد؟ گفت: آرى فدايت گردم. فرمود: من آن مجالس را دوست مىدارم، پس امر ما را زنده بداريد، اى فضيل خدا رحمت كند كسى را كه امر ما را زنده بدارد، اى فضيل هر كه نام ما را ببرد و يا چون نام ما به نزد او برده شد به اندازه بال مگسى اشك از ديدگانش جارى شود خداوند گناهانش را ببخشايد گرچه به قدر كف دريا باشد. (بحار:44/282)
خيثمه گويد: به خدمت امام باقر (ع) رفتم كه از آن حضرت خداحافظى كنم، فرمود: اى خيثمه، هر كه را از دوستان ما ديدى سلام مرا به وى برسان و اين سفارش بدانها برسان; كه از خداوند بزرگ بيمناك باشند، توانگرانشان، مستمندانشان را دستگيرى كنند، و اقويا بر ضعيفان رحم آرند، زندگان بر جنازه مردگان حضور يابند و به ديدار يكديگر در خانههاشان بروند، كه اجتماع آنها و به ديدار يكديگر رفتن آنها زنده داشتن امر ما است، خدا رحمت كند بندهاى را كه امر ما را زنده بدارد ... (بحار:74/343)احياء الليل: شب زنده دارى. به «شبخيزى» رجوع شود.
اِحياء مَوات: زنده كردن مرده، زمين مرده را زنده كردن. (اصطلاح فقهى)موات در اصل مصدر است كه در اينجا وصفاً استعمال شده است، و آن زمين خالى از سكنهاى است كه مورد بهرهبردارى نباشد (المنجد). زمين موات كه احياء آن ـ در فقه اسلامى ـ موضوع احكام ويژهاى مىباشد زمينى را گويند كه بالفعل بدون اجراء عمليات مربوط به ايجاد قابليت، قابل بهرهبردارى نباشد . و آن بر دو قسم است:
1 ـ موات بالاصل، يعنى زمينى كه سابقه حيات نداشته و هرگز يد مالكى بر آن نبوده است.2 ـ موات بالعرض، زمينى كه سابقه عمران و مملوكيت دارد و آثار آبادانى قبلى در آن نمودار است; ولى اكنون، خراب و بلا مالك است.
اما قسم اول، حكم شرعى آن ، آن است كه در عصر غيبت (دورانى كه مسلمانان به امام معصوم دسترسى ندارند) هر چند اين زمين از آن امام (و به تعبير ديگر، در اختيار امام) است، چه آن از انفال است و اختيار انفال به دست امام مسلمين است، ولى طبق رواياتى كه از حضرات معصومين رسيده ـ بر حسب شروط آتيه ـ هر كسى (مسلمانان يا غير مسلمان) مىتواند آن را احياء كند و با احياء آن به زراعت يا غرس اشجار يا ساختمان و ديگر اقسام عمارت، مالك آن گردد.و اما قسم دوم، اگر به گونهاى باشد كه معلوم است مالك يا مالكان آن از ميان رفته و بر اثر مرور زمان بلا مالك خوانده مىشود، حكم شرعى آن حكم قسم اول و ملحق به موات بالاصاله است.
و اگر اينچنين نبود كه زمين بلا مالك شناخته شود، بلكه معلوم است كه بالفعل مالكى دارد اما مالك آن ناشناخته است، و به تعبير ديگر، مجهول المالك است، در اين صورت (با اختلاف فتاوى) مقتضاى احتياط آنكه احياء آن با اذن حاكم شرع و فقيه جامع الشرائط صورت گيرد.اگر موات بالعرض مالك معينى داشته باشد ولى مالك از آن اعراض نموده و از تصرف در آن دست برداشته، هر كسى مىتواند آن را احياء كند و به ملك خويش درآورد. و اگر از آن دست برنداشته ولى آن را به صورت موات باقى گذاشته تا در اين حالت جهت چراگاه حيوانات خود از آن استفاده كند، در اين صورت، زمين در ملك او باقى است و كسى نمىتواند بى اذن او از آن بهرهبردارى نمايد; و همچنين اگر تأخير در عمران آن بدين منظور باشد كه اسباب و وسائل برايش فراهم شود يا فرصت مناسب به وى دست دهد.
و اگر رها كردن مالك، زمين خود را بدين جهت باشد كه وى اهتمام و اعتنائى به آن زمين ندارد، يا بدين سبب كه نيازى به آن ندارد، و يا به جهت اينكه به تعمير زمين ديگرى مشغول است و ديگر به اين زمين
«شروطجوازاحياءومالكيتبهاحياء»
1 ـ يد غير بر آن نباشد، و در تصرف ديگرى نباشد. 2 ـ شخص ديگرى قبلاً مالك آن نبوده باشد (كه تفصيل اين شرط بيان گرديد).3 ـ حريم ملك عامرى نباشد.
4 ـ عبادتگاه نباشد.5 ـ از اقطاعات حضرت رسول (ص) نباشد، كه در اين صورت، شخص اقطاع شده به آن اولويت دارد.
6 ـ تجهيز نشده باشد، بدين معنى كه در اين زمين بوسيله شخص ديگرى مقدمات احياء صورت نگرفته باشد. (الروضة البهية:2/250 و تحرير الوسيلة:2/195)
«رواياتى در اين باب»
رسول الله (ص): «من احيى ارضا مواتا فهى له»: هر كه زمين مردهاى را زنده كند، آن زمين از آنِ او خواهد بود (وسائل الشيعة:25/412 چاپ مؤسسه). «من احيى ارضا ميتة فهى له (سنن ترمذى:4/630 چاپ سلفيه). جعفر بن محمد (ع): من احيى ارضا من المؤمنين فهى له و عليه طسقها يؤديه الى الامام فى حال الهدنة، فاذا ظهر القائم فليوطّن نفسه على ان تؤخذ منه»: هر يك از مؤمنين كه زمينى را زنده كند آن زمين از آنِ او خواهد بود، در دوران هدنه (صلح و آرامش) خراج آن را به امام مسلمين بپردازد، و آماده باشد كه اگر امام عصر ظهور كند آن را به حضرت تسليم نمايد (وسائل:9/549 چاپ مؤسسه). جعفر بن محمد (ع): «ايّما رجل اتى خربة بائرة فاستخرجها و كرى انهارها و عمّرها فان عليه فيه الصدقة، فان كانت ارض لرجل قبله فغاب عنها و تركها فاخربها، ثم جاء بعد يطلبها فان الارض لله و لمن عمّرها»: هر آن كس به زمين خراب بائرى دست بيابد، پس به آبادانى آن بپردازد و جويها و آبراههاى آن را لايروبى نمايد و آبادش كند، آن زمين از آنِ او باشد و بر او است كه سهم خراجش را ادا نمايد، و اگر آن زمين قبلا در اختيار كسى ديگر بوده و آن شخص اين زمين را رها كرده تا ويران گرديده و سپس برگردد و مطالبه كند، (وى را حقى نباشد كه) زمين ملك خدا است و كسى كه آن را آباد ساخته است. (وسائل:17/328 چاپ اسلاميه) اَحيان : جِ حين . وقتها . زمانها . جج : احايين . احيانا : اتفاقا . گاهگاه .اَحِيحَة : خشم . تشنگى . درد دل كه از اندوه و تشنگى پيدا شود . ناله .
اُحَيمِر : سرخگون . احيمر ثمود : آن مرد سرخگون از قوم ثمود كه شتر صالح (ع) را پى كرد .اَخ: برادر، كسى كه با ديگرى در پدر و مادر يا يكى از آن دو شريك است. مجازاً در عرف، به رفيق و مصاحب و همدين و همفاميل نيز گفته مىشود، و عرفاً و مخصوصاً شرعاً همشير را نيز اخ گويند. اصل آن اخو است مانند اب كه اصلش ابو است. (ثم ارسلنا موسى و اخاه هارون بآياتنا)(مؤمنون:45). (و الى عاد اخاهم هودا) (اعراف:65). (انما المؤمنون اخوة)(حجرات:10). (ان المبذرين كانوا اخوان الشياطين) (اسراء:27). (اخوانا على سرر متقابلين) . (حجر:47)
جمع آن اِخوَة و اخوان است، اين دو جمع هر دو، هم در معنى اصلى بكار رفته و هم در معنى مجازى، چنانكه در آيات فوق ملاحظه شد.