next page

fehrest page

back page
در حديث امام صادق (ع) آمده است: «الطمع مفتاح الذل و اختلاس العقل و اختلاق المروات و تدنيس العرض و الذهاب بالعلم...»: طمع، كليد خوارى و ربودگى عقل و فرسودگى شخصيت و مايه عيبناك گرديدن آبرو و از ميان رفتن دانش است . (بحار:78/310)

اِختِلال:

سست و تباه شدن كار، نابسامانى، بى نظمى، خلل پذيرفتن، نقصان عقل. درمان اختلال عقل، به «ديوانگى» رجوع شود. مختل الحال: آشفته روزگار.

اِختِمار :

خمير شدن. برآمدن آرد سرشته. رسيده شدن مى و جوشيدن آن: «عن جعفر بن محمد (ع) انه قال: لا بأس بشرب العصير سلافة قبل ان يختمر، ما لم يسكر»: از امام صادق (ع) روايت شده كه فرمود: اشكالى ندارد كه شيره انگور را آنگاه كه نوشابهاى شيرين است پيش از آن كه بجوشد و مخمر گردد و مست كننده شود، بنوشى. (بحار:66/493)

خمار پوشيدن زن و مقنعه برافكندن: عن رسول الله (ص): «لا يقبل الله صلاة جارية قد حاضت حتى تختمر». (بحار:83/188)

اِختِناق:

خفه شدن، خفگى، گلو گرفتن. اختناق سياسى: خلاف آزادى فضاى سياسى. به «خفقان» رجوع شود.

اَختَه:

خايه بيرون كشيده، خصىّ، اخته انسانى: خواجه. مرحوم برقى روايت كرده كه از امام صادق (ع) درباره اخته (خواجه) سؤال شد، فرمود: چه مىپرسى درباره كسى كه نه مسلمانى او را زاده (چه اين كار توسط مسلمان صورت نگيرد) و نه خود مسلمانى را بزايد؟! (بحار: 5 / 280). از آن حضرت رسيده كه: حيوان اخته در قربانى كافى نباشد. (بحار:99/285)

اِختِيار:

گزيدن، برگزيدن. عنوانى معروف در علم كلام بمعنى تمكن برگزينش; چنانكه اگر خواست كارى را انجام بدهد وگرنه انجام ندهد، ضدّ جبر و قسر. فاعل مختار در مقابل فاعل موجب است.

هر چند برخى گفتهاند: اين حالت خاصّه انسان است و ديگر حيوانات در آن سهمى ندارند و حيوانات در حركات و سكناتشان مقهور غرائز خويشند، لكن بالعيان اين صفت در آنها نيز مشاهده مىشود، دليل آن امكان تربيت نمودن حيوانات است، چنانكه مىدانيم حيوان را بر اثر تربيتوادار به مخالفت با غريزه مىسازند، كارهائى انجام مىدهد كه غريزه آن را نمىپسندد و اگر تخلف ورزيد ، مربى آن را تنبيه مىكند.

به هر حال صفت اختيار از جمله فطريات انسان و در عرض قوه عاقله او قرار دارد، نه اينكه از ثمرات و لوازم عقل باشد، آرى عقل تشخيص مىدهد كه اختيار در كنارش وجود دارد. اين صفت در انسان بخصوص آنچنان بديهى و واضح است كه به قول بلخى حيوانات نيز اين را درك مىكنند: سگى اگر سنگى به بدنش اصابت كند در صدد انتقام از سنگ برنمىآيد، چه در او اختيار نمىبيند، بلكه افكننده سنگ را مىجويد و در مقام مقابله با وى برمىآيد كه وى را مختار مىشناسد . انكار آن ، انكار بديهى است، آرى وجود اين قدرت در انسان بخواست خداوند است كه آن را در نهاد وى قرار داده، اما بكار گرفتن آن (كه همان حقيقت اختيار است) به دست آدمى است.

اين از بُعد تكوينى اختيار، اما از بُعد تشريعى آن ; اختيار هر مكلَّف به مكلِّف واگذار شده، بدين معنى كه شخص، به مقتضاى تعهد بندگى و سر سپردگى، با اراده و اختيار، اختيار از خويشتن سلب نموده و به دست شارع مقدس سپرده است: (و ما كان لمؤمن و لا مؤمنة اذا قضى الله و رسوله امرا ان يكون لهم الخيرة من امرهم و من يعص الله و رسوله فقد ضلّ ضلالا مبينا); هيچ مرد و زن مؤمن را در كارى كه خدا و رسول حكم كنند اختيارى نباشد... (احزاب:36) به «جبر» نيز رجوع شود.

اختيار داشتن پيغمبر و امام در تشريع حكم:

روايات عديدهاى از طرق شيعه و سنى در اين باره، بخصوص ذيل آيه: (و ما آتاكم الرسول فخذوه و ما نهاكم عنه فانتهوا) آمده كه اينك به برخى از آنها اشاره مىشود:

... عن محمد بن الحسن الميثمى عن ابيه عن ابى عبدالله (ع) قال: «سمعته يقول: ان الله ادّب رسوله حتى قَوَّمَهُ على ما اراد، ثم فوض اليه فقال : (ما آتاكم الرسول فخذوه و ما نهاكم عنه فانتهوا). فما فوض الله الى رسوله فقد فوّضه الينا»: امام صادق (ع) فرمود: خداوند، پيامبر خويش را ادب نمود، تا آن كه چنان كه خود مىخواست وى را استوار داشت، كار را بدو مفوض داشت و فرمود: «اى مردم هرآنچه را كه پيامبر شما را بدان امر كرد بپذيريد و از آنچه شما را نهى نمود باز ايستيد» پس خداوند، هرآنچه را كه به رسولش واگذار نمود به ما (امامان) واگذار كرد. (بحار:25/332)

اسحاق بن عمار عن ابى عبدالله (ع) قال: «ان الله ادّب نبيه حتى اذا اقامه على ما اراد قال له: (وأمر بالعرف و اعرض عن الجاهلين) فلما فعل ذلك رسول الله (ص) زكّاه الله فقال: (انك لعلى خلق عظيم) فلما زكّاه فوض اليه دينه فقال: (ما آتاكم الرسول فخذوه و ما نهاكم عنه فانتهوا)فحرم الله الخمر و حرم رسول الله كل مسكر، فاجاز الله ذلك له، و ان الله انزل الصلاة و ان رسول الله وقّت اوقاتها، فاجاز الله ذلك له»: اسحاق بن عمار از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: خداوند، پيامبر خود را آنچنان كه مىخواست مؤدّب ساخت، سپس به وى فرمود: «به كار شايسته فرمان بده و از جاهلان روى بگردان» و چون وى بدين دستور عمل كرد خداوند وى را پاك روان ساخت و فرمود: «تو داراى خلق و خوئى والائى» و پس از آن كه روانش را پاكيزه نمود، دين خود را بدو تفويض كرد و فرمود: «اى مردم هرآنچه را كه پيامبر به شما امر كرد بپذيريد و از هر چه نهيتان نمود بازايستيد» پس خداوند، مىرا حرام كرد و پيامبر، هر مست كنندهاى را، و خداوند، آن را تأييد كرد، و خداوند، نماز را واجب ساخت و پيغمبر، وقتهاى آن را معين كرد و خداوند بر آن مهر تأييد زد . (بحار:17/8)

نقل است كه چون پيغمبر (ص) به مردم اعلام داشت كه خداوند حج را بر شما واجب نموده، مردى عرض كرد: آيا در هر سال؟ فرمود: چه چيز تو را ايمن داشته كه بگويم آرى؟! بخدا سوگند كه اگر بگويم آرى، واجب شود و چون واجب شود شما عصيان كنيد و چون عصيان كنيد كافر گرديد مگر نمىدانيد كه پيشينيان بر اثر سختگيرى هلاك شدند؟ بخدا سوگند كه اگر تمام زمين را بر شما حلال كنم و تنها به اندازه جاى سم شترى را بر شما حرام نمايم (عصيان ورزيد و) در آن بيفتيد. (كنزالعمال)

و اما آيه: (ليس لك من الامر شىء...)(آل عمران: 128) مراد از امر پيروزى است، بقرينه آيات قبل از آن.

اِختِيال:

گردنكشى، تكبر كردن، خراميدن. مختال: گردنكش، كسى كه خرامان راه رود. (ان الله لا يحب كل مختال فخور) (لقمان:18).

اِخداع :

استوار گردانيدن چيزى را به چيزى. برانگيختن كسى را بر مخادعة. پنهان كردن، در خزانه كردن .

اِخدام :

خادم دادن. خادمى كردن كسى را. امام صادق (ع): «من اخدم اخاه المؤمن اخدمه الله من الولدان المخلدين»: هر كه خدمتكارى را در اختيار برادر مؤمن خود قرار دهد، خداوند از نونهالان جاويدان بهشت به خدمتش گمارد .

اَخدان:

جِ خدن بمعنى دوست، معشوق، قوله تعالى: (و لا متخذات اخدان). (نساء:25)

اَخدَع :

فريبندهتر، اخدع من ضبّ. رگ پشت، رگ حجامتگاه، و آن شعبهاى از وريد باشد و آن دو است و مجموع آن دو را اخدعان گويند. عن ابى عبدالله (ع): كان النبى (ص) يحتجم فى الاخدعين، فاتاه جبرئيل عن الله تبارك و تعالى بحجامة الكاهل. (بحار:62/122)

اُخدود:

گودالى به درازا، شكافى در زمين . (قتل اصحاب الاخدود) (مرگ بر اخدوديان) (بروج:4) . به نقل تفاسير اين آيه اشاره به واقعهاى تاريخى است كه در ازمنه پيشين رخ داده است .

مرحوم طريحى گفته صاحب اخدود، ذو نواس حميرى پادشاه نجران است كه خود بر دين يهود بوده و نصاراى نجران را كه بر دين صحيح عيسى (ع) بودند تهديد نمود و گودالهائى پر از آتش در منظر آنها قرار داد كه اگر از كيش خود دست برندارند آنان را در آنها بيفكند، عدهاى از آنها به دين خويش وفادار ماندند و به آن آتش افكنده شدند و بقول ابن عباس روحشان پيش از افتادن به آتش به بهشت عروج كرد.

مرحوم مجلسى داستان را چنين نقل مىكند: روزى اسقف نجران بر اميرالمؤمنين(ع) وارد شد، در آن حال از اصحاب اخدود سخن به ميان آمد. حضرت فرمود: پيغمبرى حبشى به حبشه مبعوث شد، وى مردم را به خداپرستى دعوت نمود (جمعى اندك به وى پيوستند و اكثر آنها) او را تكذيب نمودند و به جنگ با او برخاستند و سرانجام بر او غالب آمده پيروانش را در محلى گرد آوردند و گودالهائى آكنده به هيزم فراهم نموده آتش در آنها افروختند و چون آتش شعلهور گشت به آنها گفتند: دست از كيش خود برداريد وگرنه شما را به اين آتش بسوزانيم. جمعى از دين برگشتند ولى گروهى استقامت ورزيدند، آنها را به آتش افكندند، تا نوبت به زنى رسيد كه كودك دو ماهه خود را به آغوش داشت، مىخواست خود را به آتش افكند ولى نگاهى به كودك مىكرد و برمىگشت، كودك به زبان آمد و گفت: اى مادر! خود را با من در آتش انداز كه اين در راه خدا اندك است. (مجمع البحرين و مجمع البيان و بحار:14/439)

اَخذ:

گرفتن، شروع كردن. (فعصى فرعون الرسول فاخذناه اخذا وبيلا): فرعون، فرستاده ما را عصيان نمود ما نيز وى را به قهر و انتقام سخت بگرفتيم (مزمل:16). الصادق (ع): «ان الله اذا اراد بعبد خيرا وكّل ملكا فاخذ بعنقه فادخله هذا الامر (التشيع) طائعا او كارها»: چون خداوند، خير كسى را بخواهد گردنش را بگيرد و خواه ناخواه، وى را به مذهب حق درآورد . (بحار:5/205)

فى حديث تجهيز جسد فاطمة بنت اسد: «ثم نهض (رسول الله) فاخذ فى جهازها و كفّنها بقميصه ...»: پس رسول خدا (ص) بپاخاست و به تجهيز جسد فاطمه بنت اسد پرداخت و با جامه خويش وى را كفن نمود . (بحار:6/241)

اِخراج:

بيرون آوردن، بيرون كردن. (و المسجد الحرام و اخراج اهله منه اكبر عند الله). (بقره:217)

الصادق (ع): «ما من شىء احب الى الله عزّ و جلّ من اخراج الدرهم الى الامام، و ان الله عزّ و جلّ ليجعل له الدرهم فى الجنة مثل جبل احد...»: به نزد خداوند، چيزى خوشآيندتر از اين نباشد كه درهمى از مال خود را جهت امام بيرون آرى، كه خداوند عز و جل، آن درهم را در بهشت به بزرگى كوه احد گرداند... (بحار:24/279)

اَخرَس:

گنگ، لال. تأنيث آن خرساء و ج: خُرس، خُرسان. عن ابى عبدالله (ع) ان عليّاً (ع) قال: «تلبية الاخرس و تشهده و قرائته القرآن فى الصلاة تحريك لسانه و اشارته باصبعه ...»: از امام صادق (ع) روايت شده كه اميرالمؤمنين (ع) فرمود: لبيك گفتن شخص لال، و همچنين تشهد و قرائتش در نماز، عبارت است از حركت دادن زبان و اشاره نمودن با انگشتانش (بحار:85/65). عنه(ع): «و الخرساء ليس بينها و بين زوجها لعان، انما اللعان باللسان»: زن لال نتواند با شوى خود لعان كند، كه لعان، تنها با زبان صورت گيرد. (بحار:104/176)

ابوجعفر (ع): «انما شيعتنا الخرس»: پيروان ما لالان مىباشند (كه به لغو و باطل و بدانچه ندانند سخن نگويند) (بحار:71/285). الخُرس جمع الاخرس، اى ; هم لا يتكلمون باللغو و الباطل و فيما لا يعلمون.

اَخَرم :

بريده بينى. ديوار بينى بريده. سوراخ كرده گوش.

اَخرَة:

سپس. سرانجام. اميرالمؤمنين(ع) فى بعض ايام صفين: «ولقد شفى و حاوح صدرى ان رأيتكم باخرة تحوزونهم كما حازوكم»: ناراحتيهاى درونم را شفا بخشيد اين كه سرانجام ديدم همان طور كه شما را هزيمت دادند، صفوفشان را در هم شكستيد.

اُخرى:

تانيث آخَر، نقيض اُولى. دگر، ديگر، پسين. ج: اُخَر، اُخريات. قرآن كريم: (لا تكسب كل نفس الاّ عليها ولا تزر وازرة وزر اخرى): هر كسى كه كار بدى مرتكب مىشود تنها خود را زيان مىزند، و هيچ كس بار ديگرى را به دوش نمىكشد. (انعام:163)

اميرالمؤمنين (ع) در نكوهش دنيا: «لا تنالون منها نعمة الاّ بفراق اخرى»: از آن به نعمتى دست نمىيابيد جز اين كه نعمت ديگرى را از دست مىدهيد. (نهج خطبه 145)

اِخزاء :

خوار و رام كردن. رسوا كردن. هلاك كردن. قرآن كريم: (ربنا انك من تدخل النار فقد اخزيته): خداوندا! آن را كه تو به آتش دوزخ درآورى وى را تباه (رسوا) ساختهاى. (آل عمران:192)

عن رسول الله (ص): «من اسرّ ما يسخط الله عز و جل اظهر الله ما يخزيه»: هر آن كس به پنهانى كارى كند كه مورد خشم خدا باشد، خداوند چيزى رااز او آشكار سازد كه رسوايش سازد. (بحار:69/382)

اِخزان:

غنى شدن پس از فقر. اخزان مال: جمع كردن و نگهداشتن آن.

اَخزم:

مار نر. نام كوهى قرب مدينه. نام جد حاتم طائى كه از پدر خود ابو اخزم عاق بود و بعد از مردن اخزم، پسران او روزى بر جد خويش ابى اخزم در افتادند و او را مجروح و خون آلود ساختند و او اين بيت بگفت:

انّ بنىّ ضرّجونى بالهرمشنشنة اعرفها من اخزم

بعداً مصراع اخير آن مثل شد، چنانكه در كلام امير المؤمنين (ع) نيز آمده است. در جائى بكار برند كه بخواهند بگويند اين جنايت سابقه دارد.

اَخزى:

رسواتر. «فارسلنا عليهم ريحا صرصرا فى ايام نحسات لنذيقهم عذاب الخزى فى الحيوة الدنيا و لعذاب الآخرة اخزى وهم لا ينصرون». (فصلت:16)

اميرالمؤمنين (ع): «من استهان بالامانة و رتع فى الخيانة ولم ينزّه نفسه و دينه عنها فقد احلّ نفسه الذل و الخزى فى الدنيا وهو فى الآخرة اذلّ و اخزى». (نهج نامه 26)

اَخَسّ:

زبونتر. فرومايهتر. نعت تفضيلى از خسيس. نتيجه تابع اخس مقدمتين است، يعنى اگر يكى از صغرى يا كبرى در يكى از اشكال اربعه مشكوك يا مظنون بود نتيجه هم مشكوك و يا مظنون خواهد بود .

اميرالمؤمنين (ع) ـ در مقام تشويق و ترغيب مسلمانان مصر به جهاد ـ «لا تثاقلوا الى الارض فتقروا بالخسف و تبوؤو بالذل، و يكون نصيبكم الاخسّ». (نهج نامه 62)

اَخِسّاء:

جِ خسيس، فرومايگان.

اَخسَر:

نعت تفضيلى از خاسر، بزيانتر، زيانكارتر. قرآن كريم: (لا جرم انهم فى الآخرة هم الاخسرون). (هود:22)

فى الحديث: ان اخسر الناس صفقة و اخيبهم سعيا رجل اخلق بدنه فى طلب آماله، لم تساعده المقادير على ارادته فخرج من الدنيا بحسرته وقدم على الآخرة بتبعته. (بحار:103/38)

اَخشَن:

خشنتر، درشتتر، زبرتر. ج: خُشن و تصغير آن اُخَيشِن و تأنيث: خشناء

اَخشيج:

آخشيج، ضد و نقيض و مخالف. هر يك از عناصر اربعة.

اِخشيد:

(به لغت فرغانه) پادشاه پادشاهان، سلطان السلاطين. نام عامّ امراء سغد، امراء فرغانه.

اِخشيديان :

آل اخشيد ، خانوادهاى از امراى ايرانى نژاد كه از سال 323 تا 358 در مصر و شام و دمشق و حرمين باستقلال فرمانروا بودهاند. سر سلسله آنان محمد بن طغج معروف به اشخيد و آخرينشان ابو الفوارس احمد بن على ، و عدّه آنان پنج تن و انقراضشان به دست خلفاى فاطمى مصر بوده است.

محمد اخشيد بن طغج (323 هجرى تا 334) ; ابوالقاسم انوجور (بمعنى محمود. ابن خلكان) ابن اخشيد (334 تا 349) ، ابوالحسن على بن اخشيد (349 تا 355) ; ابوالمسك كافور (از خادمان يعنى خواجه سرايان) (355 تا 357) ; ابوالفوارس احمد بن على (357 تا 358) .

اخشيد عنوان رسمى و عام امراى فرغانه است كه اين دوده نيز از آن خاندان بودهاند و فاطميان مصر اين سلسله را منقرض كردند.

اَخَصّ:

خاصتر، مخصوصتر، ويژهتر، گزيدهتر. كلّى كه نسبت به كلّى ديگر داراى مصاديق كمتر باشد. مقابل اعمّ.

از سخنان اميرالمؤمنين (ع) ـ در مقام بيان اولويت خود به زمامدارى ـ وقد قال قائل: انك على هذا الامر ـ يا ابن ابى طالب ـ لحريص، فقلت: بل انتم والله لا حرص ابعد، و انا اخصّ و اقرب. (نهج: خطبه 172)

اِخصاء:

اخته كردن. در حديث: اخصاء بهائم مكروه آمده است .

اَخضَر:

سبز. قرآن كريم: (الذى جعل لكم من الشجر الاخضر نارا) (يس:80). ج: خُضر.

اِخضِرار:

سبز شدن. سبز شدن كشت.

اِخطار:

در خطر افكندن. خود را در تهلكه افكندن. ياد آوردن كسى را امرى پس از فراموشى. به دل گذرانيدن چيزى. اخطار كردن: اعلام كردن.

اَخطَب خوارزم:

حافظ ابو المؤيد (يا ابو محمد) موفق (ح 484 ـ ح 568 ق) فرزند احمد بن ابى سعيد اسحاق مكى خوارزمى، فقيه و محدث و اديب و مورخ و شاعر. گرچه مذهب حنفى داشت اما احاديث فضائل امير المؤمنين على (ع) و ساير ائمه اطهار (ع) را در كتب خود جمع آورده و آثارش مورد استناد و اعتماد
علماى شيعى مذهب است. صاحب الغدير (4: 389) او را در زمره شعراى غدير دانسته و شرح احوالش را همراه با بيست و هفت بيت از قصيده بائيه كه در مدح حضرت على(ع) سروده نقل كرده است. مطلع آن قصيده چنين است:

الاهل من فتى كأبى ترابامام طاهر فوق التراب؟

يعنى: آيا هيچ جوانمردى چون امام پاك، ابو تراب، بر روى خاك پيدا مىشود؟

اصلش از مكه بود ولى بيشتر زندگى را در خوارزم به سر برد و همانجا تحصيل علم نمود و به تدريس و خطابه و تأليف پرداخت. سالها در مسجد جامع خوارزم وظيفه خطابه را بر عهده داشت و در سخنگويى توانا و مورد توجه همگان بود. ازينرو او را اخطب الخطباء و به اختصار اخطب خوارزم لقب دادند. يوسف الياس سركيس در كتاب معجم المطبوعات العربية و المستعربة (مصر 1346 ق) به نقل از الجواهر المضيئة فى طبقات الحنفية (تأليف عبد القادر بن محمد قرشى) نام 35 تن از مشايخ اجازه و اساتيد او و هفت تن از شاگردانش را ذكر كرده است.

استادان معروف او نجم الدين عمر نسفى (م 537 ق) و محمود بن عمر جار الله زمخشرى (م 538 ق) و عبد الملك بن ابى القاسم كروخى هروى (م 548 ق) و ابو الحسن برهان غزنوى (م 551 ق) بودهاند.

شاگردان مشهور او نيز برهان الدين مطرزى خوارزمى (م 610 ق) و مسلم بن على بن الاخت و طاهر بن ابى المكارم خوارزمى و ابن شهرآشوب سروى مازندرانى (م 588 ق) بودهاند كه آثار اخطب خوارزم بيشتر به وسيله ايشان روايت شده است. تأليفات اخطب خوارزم به ترتيبى كه در الغدير (4: 402) ذكر شده از اين قرار است:

كتاب فضائل امير المؤمنين (ع) معروف به مناقب كه در سال 1324 ق به چاپ رسيده و علماى شيعى و سنى اخبار آن را در كتب خويش روايت كردهاند; مناقب امام ابو حنيفه (چاپ حيدر آباد، 1321 ق); رد الشمس لامير المؤمنين (ع) كه ابن شهرآشوب در مناقب آل ابى طالب از آن روايت كرده است; الاربعين فى مناقب الامين و وصية امير المؤمنين (ع) كه خود اخطب در كتاب فضائل امير المؤمنين (ع) و نيز ابن شهرآشوب از آن روايت كردهاند;
كتاب قضايا اميرالمؤمنين (ع) در داوريها و احكامى كه از حضرت على (ع) روايت شده است. ابن شهرآشوب در مناقب (1: 484) برخى از اين قضايا را نقل كرده است; كتاب مقتل الامام السبط در دو مجلد كه شامل پانزده فصل است و از فصل هفتم به بعد فاجعه كربلا و شرح شهادت امام حسين (ع) و اخبار وارده درباره آن حضرت و تفصيل خونخواهى مختار بن ابى عبيده ثقفى و گرفتن انتقام از قاتلان امام را بيان كرده است; ديوان شعر اخطب كه حاج خليفه در كشف الظنون (1: 524) آن را ديده و توصيف كرده است.

از خطب و كلمات و اشعار تازى اخطب خوارزم جز آنچه خود او در دو كتاب المناقب و مقتل الامام السبط نقل نموده يا آنچه ابن شهرآشوب ساروى در مناقب و بياضى در الصراط المستقيم و ياقوت حموى در معجم الادباء (3: 41) در ترجمه ابو العلاء همدانى آوردهاند، اطلاعى در دست نيست. از خطب فارسى او (كه به حكم وظيفهاى كه در مسجد جامع خوارزم داشته ناگزير هر هفته مىبايست خطبهاى به فارسى ايراد كند) نيز اثرى بر جاى نمانده است.

اَخطَل:

نعت است از خطل: سخن تباه گوينده، مرد بسيارگو. آن كه گوش او سست شده و آويخته باشد. گاوگوش.

اَخطل:

غياث بن غوث بن الصلت بن الطارقه از بنى تغلب، مكنى به ابى مالك و ملقب به ذى الصليب در سبب تلقب او به اخطل اختلاف است. گويند وى مردى را از قوم خود هجا گفت آن مرد، وى را گفت: يا غلام ! انّك لأخطل، اى سفيه. و معروف آن است كه وى بسبب بذائت و سلاطت لسان به اخطل ملقب گرديد. مولد اخطل در باديه عراق، بر ساحل فرات است و او با جرير و فرزدق معاصر بود و ايشان در شعر از يك طبقه باشند، و اخطل در حيره مقيم بود، و بين او و كعب بن جميل كه پيش از او شاعر تغلب بود مهاجات در گرفت و اخطل بر او غالب آمد و آنگاه وى مقدم شعراى تغلب شناخته شد، و سبب تقرب او به بنى اميه آن بود كه معاويه خواست تا انصار را هجو گويد پس فرزند خود را نزد كعب بن جميل فرستاد تا او را به هجو ايشان برانگيزد، و چون او مسلمان بود امتناع ورزيد و گفت: «ادلّك على غلام منا نصرانى لا يبالى ان يهجوهم و كأنّ لسانه لسان ثور. قال و من هو قال الاخطل». پس معاويه او را بخواند و
بفرمود انصار را هجا گويد، گفت حق من بگذارى؟ گفت: آرى. پس قصيدهاى در هجو انصار بگفت. قوله:

و اذا نسيت ابن الخليفة خلةكالجحش بين حمارة و حمار

لعن الآله من اليهود عصابةبالجزع بين صليصل و صرار

و چون خلافت به عبدالملك بن مروان رسيد، اخطل را مقرب داشت و اكرام كرد، عبد الملك در شعر بصير بود و به شعر اخطل اعجاب داشت و از قول او به طرب مىشد تا آنجا كه وى را شاعر بنى اميه ناميد. او راست:

1 ـ ديوان الاخطل ـ و اين ديوان را اب آنطوان صالحانى از روى نسخه دار الكتب پطرسبورگ كه توسط رزق الله حسون استنساخ شده بود منتشر ساخت ـ مطبعة اليسوعيين بيروت سال 1891. و نيز اب مذكور ديوان وى را از روى نسخهاى كه در بغداد بود با چاپ عكس انتشار داد. بيروت سال 1909. و چاپ سنگى ديوان توسط دكتر غريفينى از روى نسخهاى كه در يمن بود در بيروت بسال 1907 و با تعليقاتى چاپ شد.

2 ـ قصيدة الاخطل فى مدح بنى اميه. و سبب انشاء قصيده آن است كه اخطل شيفته خمر بود و بطلب آن نزد عبد الملك بن مروان شد، خليفه بر او خشمگين گرديد و گفت: لولا حرمتك لفعلت بك و فعلت. و او از آنجا بيرون شد و نزد خمّارى رفت و باده نوشيد و بازگشت و در اين وقت قريحت او به هيجان آمده بود، پس بر عبدالملك درآمد و او را به قصيدهاى كه مطلع آن چنين است مدح گفت:

خف القطين فراحوا منك و ابتكرواو ازعجتهم نوى فى صرفها غير

قصيده مزبور با ترجمه لاتينيه بكوشش هوتسما در ليدن بسال 1878 به طبع رسيده است. (معجم المطبوعات)

راويان شعر من در مدح اوسخره بر اعشى و اخطل كردهاند

خاقانى

كو خطيب و كو اميه كو حطيئه كو كميتاخطل و بشار برد آن شاعر اهل يمن

منوچهرى

مولد او بسال (19) قمرى و وفات بسال (90) قمرى بوده است.

و رجوع به : الموشح چاپ مصر صفحه 37، 50، 65، 99، 115، 116، 124، 125، 130، 131، 132، 142، 148، 16، 166، 171، 227، 239، 240، 309 و 380 ; و المرصع و الجماهر بيرونى صفحه 138 ; روضات الجنات صفحه 520 ; قاموس الاعلام و الشعر و الشعراء ابن قتيبه صفحه (189) چاپ دوم و الاعلام زركلى شود.

اصمعى گويد: روزى اخطل بر عبد الملك مروان وارد شد، به وى گفت: مستى را برايم توصيف نما. اخطل گفت: «اوله لذة و آخره صداع، و بين ذلك حالة لا اصف لك مبلغها». آغاز آن لذت است و آخرش سر درد، و بين اين دو، حالتى شگفت است كه به وصف نيايد. عبد الملك گفت: آن حالت چه باشد؟ اخطل گفت: حالتى است كه سلطنت تو ـ اى امير المؤمنين ـ بنزد آن از بند نعلينم بى مقدارتر است. سپس اين دو بيت شعر بخواند:

اذا ما نديمى علّنى ثمّ علّنىثلاث زجاجات لهنّ هدير

خرجتاجرّ الذيل تيها كانّنىعليك اميرالمؤمنين! امير

(تاريخ الخلفاء:241)

next page

fehrest page

back page