استغراق:
همه را فرا گرفتن، شمول همه افراد را، استيعاب و شمول. استغراق، گاه حقيقى باشد، و آن در آنجا است كه مراد از لفظ همه افرادى باشد كه آن لفظ بحسب وضع لغوى شامل آنها مىگردد، مانند (عالم الغيب و الشهادة). و يا بحسب شرع يا
عرف خاص شامل باشد، مانند «جمع الامير الصاغة» يعنى امير زرگرهاى شهر را جمع آورى نمود.
الفاظ دالّ بر استغراق عبارتند از: «كل» كه مستغرق همه افراد مضاف اليه نكره خود مىباشد، مانند (كل نفس ذائقة الموت). و مستغرق همه اجزاء مضاف اليه مفرد معرفه خود مىباشد، مانند «كل زيد حسن». و ديگر «ال» اگر بر سر جمع درآيد مانند «ما رآه المسلمون حسنا».
استغشاء:
جامه بر سر كشيدن. (جعلوا اصابعهم فى آذانهم و استغشوا ثيابهم); انگشتان را بگوشها نهادند تا سخن حق نشنوند و جامههايشان بر سر كشيدند تا گوينده حق را نبينند. (نوح:7)
استغفار:
آمرزش خواستن، طلب مغفرت، پوزش. استغفار به درگاه پروردگار: پوزش از خطا و گناه به پيشگاه او. در قرآن كريم، خداوند بتكرار بندگان خويش را بدين امر ارشاد فرموده و در اين كتاب عزيز بر آن تأكيد و ترغيب شده و از موجبات آمرزش بحساب آمده است. از جمله در صفات متقين مىفرمايد: (و الذين اذا فعلوا فاحشة او ظلموا انفسهم ذكروا الله فاستغفروا لذنوبهم و من يغفر الذنوب الاّ الله) ; و آنان كسانيند كه چون كار ناروائى از آنها سرزند
يا به خود ستم كنند خدا را بياد آرند و بر گناهان خويش به درگاه پروردگار پوزش طلبند و جز خدا كيست كه گناهان را بيامرزد. (آل عمران:134)
(و من يعمل سوء او يظلم نفسه ثمّ يستغفر الله يجد الله غفورا رحيما) ; هر كه كار بدى از او سر زند يا به خويشتن ستم كند سپس بدرگاه خدا معذرت خواهد خدا را بخشايندهاى مهربان خواهد يافت. (نساء:110)
(افلا يتوبون الى الله و يستغفرونه و الله غفور رحيم) ; چرا به خدا باز نگردند و از او پوزش نخواهند در حالى كه خداوند بخشايندهاى مهربان است). (مائده:73)
پيغمبر (ص) فرمود: خوشا به حال كسى كه در قيامت در نامه اعمالش بزير هر گناهى استغفارى باشد. و فرمود: استغفار در نماز را فراموش مكن كه استغفار در نماز محو كننده گناهان است به اذن خداوند.
اميرالمؤمنين (ع) فرمود: عجب دارم از كسى كه از رحمت خدا نوميد مىگردد در صورتى كه استغفار با اوست.
و فرمود: استغفار روزى را زياد مىكند و فرمود: خود را به استغفار خوشبو سازيد كه بوى بد گناه شما را رسوا نكند. امام صادق(ع) فرمود: پيغمبر (ص) چون از مجلس برمىخاست هرچند آن مجلس كوتاه مدت هم بود بيست و پنج بار استغفار مىنمود. از حضرت رسول (ص) رسيده كه هر كه به ديگرى ستم كرده باشد و به ستمرسيده دسترسى نداشته باشد جهت او استغفار كند كه اين كفاره آن گردد.
و نيز از آن حضرت است كه كفاره غيبت آن است كه جهت غيبت شده استغفار كنى. (بحار: 16 و 85 و 93)
امام باقر (ع) : «الحّوا فى الاستغفار ، فانّه ممحاة الذنوب»: در پوزش خواهى به محضر پروردگار اصرار بورزيد، كه همين كار موجب محو گناهان خواهد بود . (تحفالعقول:308)
اِستغلاظ:
ستبر شدن. دانه برآوردن خوشه. قرآن كريم: (... و مثله فى الانجيل كزرع اخرج شطأه فأزره فاستغلظ فاستوى على سوقه يعجب الزرّاع). (فتح:29)
اِستِغلاق:
بسته شدن. استعلق عليه الكلام: سخن بر او بسته شد. استغلق الباب: گشودن در سخت شد. بيع با اسقاط خيار.
اِستِغلال:
از جائى غله گرفتن. مزدورى گرفتن.
استغناء:
بى نيازى نمودن، بى نياز شدن، بى نياز شدن خواستن. استغناء طبع: مناعت. (كلاّ ان الانسان ليطغى ان رأه استغنى): ابداً چنين نيست، آدمى محض اين كه بى نياز گرديد طغيان مىورزد (علق:7) . (امّا من استغنى فانت له تصدّى)(عبس:5). فى الحديث: «من استغنى بعقله زلّ»: آن كه به عقل خويش خود را از عقول و تجارب ديگران بى نياز پنداشت، بلغزيد (بحار:1/160). و فيه: «قد خاطر من استغنى برأيه»: آن كه به انديشه و فكر خويش بسنده كرد خويشتن را به خطر افكند (بحار:69/410). و فيه: «من اصبح و الآخرة همّه استغنى بغير مال»: كسى كه روز خويش را به آمادهسازى خود به ديگر سراى آغاز نمود، بدون مال و ثروت به بىنيازى دست يافت . (بحار:70/318)
اِستِفادة:
فايده بردن. فائده خواستن. امام صادق (ع): «الجلساء ثلاثة: جليس تستفيد منه فالزمه، و جليس تفيده فاكرمه، و جليس تفيده ولا تستفيد منه فاهرب عنه»: همنشينان سه قسماند: يك قسم همنشينى كه از او فايده مىبرى، پس وى را ملازم باش، و همنشينى كه تو به وى فايده مىرسانى، وى را گرامى بدار، و همنشينى كه نه تو به او سود مىرسانى و نه او از تو فايده مىبرد، از او بگريز. (بحار:1/203)
استفاضة:
طلب فيض كردن، عطا خواستن. شهرت. اميرالمؤمنين (ع): و انشأ الأرض...و استفاض عيونها و خدّ اوديتها»: خداوند، زمين را بيافريد و ... بيرون شدن و فيض نمودن چشمههايش را خواست، و دره و رودخانههايش را شكافت ... (نهجالبلاغه خطبه: 186)
اِستِفاف:
كفلمه كردن دارو را.
اِستِفاقة:
صحت روى آوردن بيمار را. به هوش آمدن. على (ع): «العالم العامل بغير علمه كالجاهل الحائر الذى لا يستفيق من جهله»: دانشمندى كه به دانش خود عمل نكند، به نادان سرگشتهاى مىماند كه از جهل خود به هوش نيايد. (بحار:2/36)
استفتاء:
فتوى خواستن، مستفتى مقابل مفتى است. (و يستفتونك فى النساء قل الله يفتيكم فيهن...) ; از تو (اى پيغمبر) درباره احكام زنان ميپرسند بگو خداوند احكام مربوط به آنها را بيان مىكند ... (نساء:127)
(يستفتونك قل الله يفتيكم فى الكلالة...); از تو (اى پيغمبر) فتوى (بيان حكم) مىخواهند، بگو خداوند براى شما بيان حكم مىكند در مورد كلاله (برادر و خواهر) اگر مردى بميرد و فرزندى نداشته باشد و تنها يك خواهر داشته باشد آن دختر نيمى از اموال بازمانده ميت را به ارث مىبرد، و آن مرد (برادر) همه اموال خواهر را (اگر ميت خواهر باشد) مىبرد اگر خواهر فرزندى نداشته باشد، و اگر خواهران بازمانده دو تن بودند دو سوم مال را به ارث مىبرند، و اگر خواهران و برادران متعدد بود برادران دو برابر خواهران ارث مىبرند ... (نساء:176)
به «فتوى» نيز رجوع شود.
استفتاح:
نصرت خواستن. پيروزى جستن. در صدد كسب پيروزى برآمدن. آغاز كردن. قرآن كريم: (و لما جائهم كتاب من عندالله مصدّق لما معهم و كانوا من قبل يستفتحون على الذين كفروا فلما جائهم ما عرفوا كفروا به فلعنة الله على الكافرين); اين آيه درباره يهود است، يعنى: همين يهود كه پيش از بعثت پيغمبر اسلام و نزول قرآن ـ
با پيشگوئى و انتظارشان از آمدن اين پيغمبرـ در صدد كسب پيروزى بر كفار و مشركين بودند، ولى همينها پس از بعثت رسول (ص) منكر حقانيت او شده به كتاب خدا كفر ورزيدند و انكار نمودند، كه لعنت خدا بر كافران باد. (بقره:89)
(و استفتحوا و خاب كل جبّار عنيد)پيامبران از خداوند طلب فتح و پيروزى (بر مخالفين خويش) نمودند، و در نتيجه عذاب آمد و هر ستمگر لجوج از سعادت نوميد گشت. (ابراهيم:15)
استفتاح:
نام تكبيراتى كه ـ پس از اقامه ـ نماز را بدان آغاز كنند، و آنها ـ بضميمه تكبيرة الاحرامـ هفت تكبير باشند.
استفحال:
به گُشَن آمدن ماده، نر خواستن ماده.
استفراخ:
جهت جوجه آوردن جا گرفتن كبوتر و مرغ و جز آن. مرغ داشتن براى بچه كردن.
استفراغ:
همه توانائى خويش كار بستن. تهى كردن، تهى كردن معده از فزونيها.
اِستفراه:
استفره الدابة: بهترين چهارپا را به دست آورد. عن رسول الله (ص): «استفرهوا ضحاياكم فانها مطاياكم على الصراط»: حيوانات قربانيتان را از بهترين حيوان فراهم كنيد كه آنها مركب عبور شما بر صراط خواهند بود. (وسائل:14/209)
استفزاز:
سبك گردانيدن، سبك شمردن، خوار داشتن، از جاى بر كندن. (و استفزز من استطعت منهم بصوتك): هر كه را كه خواهى از آنها با آواز خود از جاى بركن . (اسراء:64)
استفسار:
بيان كردن خواستن، تفسير كردن خواستن، پرسيدن.
استفعال:
بابى از ده باب مصادر ثلاثى مزيد.
استفهام:
فهميدن خواستن، پرسش، سؤال كردن. در اصطلاح منطق: طلب حصول صورة الشىء فى الذهن، فان كانت تلك الصورة وقوع نسبة بين الشيئين او لا وقوعها ، فحصولها هو التصديق، و الا فهو التصور.
اداة استفهام: كلمهاى كه بدان طلب فهم و دريافت كنند، مانند: آيا. چرا. براى چه. چه. چون. چند. هل. أ. كيف. من. ما. متى. اين. و جز آن.
اِستقالَة:
فسخ بيعى را خواستن، تقاضاى شكستن بيع يا بيعت يا قراردادهاى منعقده ديگر از مشترى يا بيعت كننده يا طرف قرارداد كردن. طلب عفو و بخشايش. اميرالمؤمنين (ع): «رحم الله امرأً استقبل توبته و استقال خطيئته و بادر منيته» خدا رحمت كند آن كس را كه توبه خويش را به پيش افكند و بخشودگى گناه خود را از خدا بخواهد و پيش از آن كه مرگ بر او درآيد خويشتن را آماده مرگ سازد. (نهج : خطبه 143)
آن حضرت در بخشنامه يا سفارشنامه خود به عمال اخذ صدقات: «...فاقبض حق الله منه، فان استقالك فاقله...» حق خدا را از او بستان، و اگر وى درخواست گذشت نمود از او درگذر. (بحار:96/89)
استقاله بمعنى درخواست فسخ بيعت از بيعت كنندگان، واژهاى است كه در تاريخ اسلام به نام ابوبكر بن ابى قحافه به ثبت رسيده است، وى در طول دوران خلافت خود مكرر مىگفته: «اقيلونى فلست بخيركم» (اى مردم بيعت خويش را از من باز ستانيد كه من به از شما نمىباشم) اين جمله در كتب تاريخ شيعه و سنى نقل شده است . اميرالمؤمنين (ع) در خطبه معروف شقشقيه بدان اشارت دارد: «فيا عجبا بينا هو يستقيلها فى حياته اذ عقدها لآخر بعد وفاته» شگفتا! در حالى كه خود در حال
حيات از مردم مىخواهد كه بيعت خويش را از او بردارند مىبينيم وى براى ديگرى پس از مرگ خود عقد بيعت مىكند!!
ابن ابى الحديد معتزلى در شرح نهج، ذيل اين جمله مىگويد: راويان اخبار در نقل اين جمله اختلاف دارند: بيشتر آنان چنين نقل كردهاند: «اقيلونى فلست بخيركم» (بيعت خويش را از من باز ستانيد كه من بر شما برترى ندارم). و برخى اين جمله را بدين گونه انكار كرده و گفتهاند اصل سخن وى اين بوده: «ولّيتكم و لست بخيركم» (در حالى من زمام زعامت را به دست گرفتم كه بر شما امتيازى نداشتم) . ابن ابى الحديد سپس مىگويد: اما كسانى كه اين سخن را از ابوبكر نقل كردهاند در توجيه آن مىگويند: وى آن را در آغاز بيعت خويش مىگفته كه مىخواسته از اين راه نيت درونى مردم را كشف كند كه آيا اين بيعت به طيب خاطر و رضايت باطن مردم صورت گرفته يا به اكراه و اجبار انجام شده، و چون ديد عموم مردم به خلافت او خشنودند بكار خويش ادامه داد و دگر اين سخن را تكرار ننمود.
نگارنده مىگويد: اما از سخن على (ع): «بينا هو يستقيلها فى حياته...» چنين برمىآيد كه وى تا آخر عمر اين گفتار خويش را به زبان مىآورده است.
سپس ابن ابى الحديد اين مطلب را پى مىگيرد و مىگويد: طرفداران ابوبكر مىگويند: نظير اين داستان براى خود على نيز اتفاق افتاده كه وى پس از قتل عثمان گفت: «دعونى و التمسوا غيرى...» (مرا رها كنيد و ديگرى را بجوئيد كه اگر من در پست وزارت نظام شما باشم به از آن كه بر شما سمت امارت داشته باشم. و گفت: دست از من برداريد كه من ـ در بى هوائى ـ مانند
يكى از شما بلكه شنواتر و مطيعترم فرمان آن كسى را كه بر شما امارت نمايد) اما مردمان از او نشنيدند و با وى بيعت نمودند. پس على نيز كسى بود كه ابتدا زير اين بار نمىرفت ولى هم او امر امارت پس از خود را به فرزندش حسن محول مىسازد. اماميه در پاسخ گفتهاند: بسى فرق است بين موضع على با موضع ابىبكر، چه اين كه على نگفت: من جهت اين امر صلاحيت ندارم، بلكه از بيم وقوع فتنه و آشوب در ميان مسلمانان شانه از زير اين بار تهى مىنمود در حالى كه ابوبكر خود را فاقد صلاحيت مىخواند كه مىگفت: «لست بخيركم» و كسى كه خود صلاحيت مقامى را ندارد چگونه آن را به ديگرى مىسپارد؟!
آنگاه ابن ابىالحديد مىگويد: اين مطلب: «كه آيا اين سخن ابوبكر و نصب نمودن وى عمر را بجاى خود با اعتراف به فقدان صلاحيت خويش» به مطلب ديگر پيوند مىخورد و آن اين كه آيا افضليت بر ديگران شرط پيشوائى مسلمين هست يا خير، و ما در اين باره در جاى ديگر بتفصيل سخن گفتهايم. (شرح نهج:1/169)
استقامت:
اعتدال، راست ايستادن، ايستادگى و پايدارى. (فاستقم كما امرت و من تاب معك و لا تطغوا انّ الله بما تعملون بصير) ; اى محمد! در انجام وظيفه تبليغ و بيم دادن مردمان و پايبندى به طاعت پروردگار استوار، پاى برجا، درست و راست قامت باش و آنان كه به تو روى آورده و (مسلمانانى كه) با تواند نيز اين وظيفه را دارند و مبادا پا از دائره اعتدال برون نهيد (يا به طغيان گرائيد) كه خدا بدانچه مىكنيد بينا است. (هود:112)
ابن عباس گويد: هيچ آيهاى بر پيغمبر(ص) گرانتر از اين آيه نبود و از اينرو هرگاه به آن حضرت گفته مىشد چه زود پير شدى مىفرمود: سوره هود و واقعه مرا پير كرده. و مراد حضرت از سوره هود همين آيه است.
(انّ الذين قالوا ربّنا الله ثمّ استقاموا تتنزل عليهم الملائكة الاّ تخافوا و لا تحزنوا و ابشروا بالجنة التى كنتم توعدون) ; آنانكه گفتند خداى ما همان خداوند آفريدگار هستى است و سپس به گفته خويش پايدار ماندند ، فرشتگان (هنگام مرگ چنانكه از امام صادق (ع) رسيده) بر آنها فرود آيند و آنان را مژده دهند كه بيم مداريد و اندوهگين مباشيد و مژده باد شما را به بهشتى كه (از سوى پيامبران) به شما وعده داده مىشد ... (فصلت:30)
از حضرت رسول (ص) آمده كه فرمود: آرى مردمانى اين (ربنا الله) را گفتند ولى بر آن پايدار نماندند و بيشترشان كافر گشتند و هر كه اين را بگويد و تا مرگ بر آن ثابت قدم باشد (و بر خلاف توحيد گامى ننهد) او از كسانى است كه در اين آيه با استقامت شمرده شده است . (مجمع البيان)
(يا ايها الذين آمنوا اذا لقيتم فئة فاثبتوا و اذكروا الله كثيرا لعلكم تفلحون) ; اى مسلمانان! چون به فوجى از دشمن روبرو گرديديد پايدارى و استقامت ورزيد و خداى را پيوسته بياد آريد، باشد كه پيروزمند و فاتح گرديد. (انفال:45)
اميرالمؤمنين (ع) در يكى از خطب خود مىفرمايد: اى مردم! من طبق وعدههاى خدا و حجتهاى او با شما سخن مىگويم; خداوند مىفرمايد: (انّ الذين قالوا ربّنا الله ثم استقاموا) شما مردم (ربنا الله) را گفتيد پس بگفتارتان استوار و پابرجا باشيد و به كتاب خدا و راه و رسمش و براه بندگان شايستهاش استقامت ورزيد و از آن تجاوز نكنيد و در دينش بدعت منهيد و همواره با بدعت مبارزه كنيد.
ابو بصير گويد: از امام باقر (ع) معنى (ان الذين قالوا ربنا الله ثم استقاموا)پرسيدم فرمود: بخدا سوگند (استقامت و پابرجائى بگفتار ربنا الله) همين است كه شما (شيعه) برآنيد.
امام صادق (ع) فرمود: مؤمن از پاره آهن محكمتر است كه آهن به آتش نرم گردد ولى مؤمن اگر كشته شود و باز زنده شود و باز هم كشته شود (كه دست از دينش بردارد) دلش تغيير نكند. (بحار:69 و 24 و 70)
اميرالمؤمنين (ع): «السلامة مع الاستقامة»: سلامتى با راستى و راست زندگى كردن است (بحار:71/293). «لقد حملتكم على الطريق الواضح التى لا يهلك عليها الاّ هالك، من استقام فالى الجنة، و من زلّ فالى النار»: من شما را به راه روشن رسانيدم، راهى كه جز تبهكارى از آن گم نگردد، هر كه به راستى و درستى آن را پيمود به بهشت رفت و هر كه از آن كج شد به دوزخ رهسپار گرديد (نهج: خطبه 119). عن رسول الله (ص): «لا يستقيم ايمان عبد حتى يستقيم قلبه، ولا يستقيم قلبه حتى يستقيم لسانه»: از رسول خدا روايت شده كه فرمود: ايمان هيچ بندهاى سامان نيابد تا آن كه دلش راست گردد، و دلش راست نشود جز آن كه زبانش راست شود.
اِستقباح:
زشت شمردن. اميرالمؤمنين(ع): «استقبح من نفسك ما تستقبح من غيرك»: آنچه را كه از ديگران زشت مىشمرى از خود نيز زشت بشمر. (بحار:75/29)
استقبال:
پيش آمدن. رو بسوى چيزى كردن، ضد استدبار. با چيزى روبرو شدن. پيشوا شدن. به پيشواز رفتن، پيشباز كردن. رسول الله (ص): «من استقبل قبلتى و اجاب دعوتى فلا تقتلوهم و لا تغزوهم»: هر كسى كه به قبله من رو كند و دعوت مرا پاسخ گويد، او را مكشيد و بر او متازيد (بحار:23/109). و عنه (ص): «من صلى صلاتنا و استقبل قبلتنا و اكل ذبيحتنا فذاك المسلم الذى له ذمة الله و ذمة رسوله»: آن كس كه همچون ما نمازگزارد و به قبله ما روى كند و گوشت ذبيحه ما بخورد، وى مسلمان است و در ايمنى خدا و رسول خدا است (بحار:26/42). ابو عبدالله (ع): «من ذر الملح على اول لقمة يأكلها فقد استقبل الغنى»: هر كه بر اولين لقمه غذايش نمك بپاشد، رو به سوى بىنيازى دارد . (بحار:66/399)
اميرالمؤمنين (ع): «من استقبل وجوه الآراء عرف مواقع الخطاء» كسى كه از افكار ديگران استقبال كند بموارد اشتباه پى مىبرد (نهج : حكمت 173). و فرمود: «... و لا يستقبل يوما من عمره الا بفراق آخر من اجله» آدمى به پيشباز روزى از روزهاى زندگيش نمىرود جز اين كه روزى را از ايام عمرش پشت سر مىنهد (نهج : حكمت 191). به «پيشباز» نيز رجوع شود.
استقذار:
پليد شمردن. امام صادق (ع) درباره حضرت ايوب (ع): «ان ايوب من جميع ما ابتلى به لم تنتن له رائحة و لا قبحت له صورة و لاخرجت منه مدة من دم و لا قيح، و لا استقذره احد رآه ...»: ايوب پيغمبر با همه محنتى كه دچار گرديد، هرگز بدنش بدبو و چهرهاش زشت نشد و خون و جراحتى از او بيرون نيامد و هيچ كس او را پليد نخواند . (بحار:12/348)
استقراء:
جُستن، در شهرها گرديدن، قريه بقريه گشتن، جستجوى بسيار كردن. در اصطلاح منطق: نوع حجتى است كه از تتبع احوال جزئيات حكم كلى استخراج و استنباط مىشود، اگر تتبع و تفحص در تمام جزئيات مشابه انجام شود آن استقراء تامّ، و الا ناقص خواهد بود.
استقرار:
آرام گرفتن، قرار گرفتن (فان استقر مكانه فسوف ترانى): اگر (كوه) به جاى خويش آرام گرفت مرا خواهى ديد (اعراف:143) . امام باقر (ع): «الايمان ما استقرّ فى القلب و افضى به الى الله عزّ و جلّ و صدّقه العمل بالطاعة لله و التسليم لامره»: ايمان چيزى است كه در دل قرار گيرد و به خداوند عزّ و جلّ منتهى گردد و عمل آدمى به طاعت خداوند و تسليم در برابر اوامرش گواه آن بوده باشد . (بحار:68/250)
استقراض:
وام خواستن. روى ان عليا(ع): «استقرض من يهودى شعيرا فاسترهنه شيئا فرفع اليه ملاءة فاطمة (ع) رهنا...»: روايت شده كه على (ع) مقدارى جو از مردى يهودى وام خواست، وى گروى طلب نمود، حضرت، چادر فاطمه (ع) را به گروى به وى داد. (بحار:43/30)
استقسام:
سوگند خواستن. بخش كردن خواستن از تيرهاى قمار. (حرّمت عليكم الميتة...و ان تستقسموا بالازلام): حرام گرديد بر شما گوشت مردار و خون و... و اين كه به تيرهاى مخصوص سوگند خوريد (يا اشياء را بدانها توزيع نمائيد) . (مائده:3)
استقصاء:
كوشش تمام كردن، بقصواى امرى رسيدن، احاطه به شىء يافتن. امام صادق (ع) به مردى كه دوستش بنزد آن حضرت از سختگيرى وى در استرداد وام شكايت كرده بود فرمود: فلان كس از شما شكايت دارد. وى گفت: شكايت مىكند كه من در گرفتن حقم دقت كردهام؟! حضرت چون شنيد سخت خشمگين شد و راست نشست و فرمود: تو فكر مىكنى اگر در حقت سختگيرى كردى كار بدى نكردهاى؟! مگر اين آيه نخواندهاى كه خداوند درباره بندگان صالحش مىفرمايد: (و يخافون سوء الحساب) (از بدى حساب بيم دارند) گمان مىكنى آنها از آن مىترسند كه خداوند در حساب به آنها ستم كند؟! خير، آنها مرادشان از بدى حساب سختگيرى و «استقصاء» است، از اين بيم دارند كه خداوند در حسابشان دقت بكار برد، لذا خداوند، دقتكارى در حسابرسى بدهكار را به «سوء» (بدى) تعبير كرد. پس هر كه با بدهكارش در حسابرسى دقت و سختگيرى كند بد كرده است. (بحار:7/266)
اِستِقضاء:
حكم خواستن. وام بازدادن خواستن. مطالبه طلب خود نمودن. عن رسول الله (ص): «غفرالله لرجل كان قبلكم، كان سهلا اذا باع، سهلا اذا اشترى، سهلا اذا قضى، سهلا اذا استقضى»: خداوند مردى را از امتهاى پيشين بدين سبب مورد آمرزش قرار داد كه هم هنگام فروختن و هم هنگام خريدن و نيز، گاه اداء دين و هم موقع مطالبه طلب خود آسانگير بود و سختگير نبود. (وسائل:17/450)
استقلال:
كوچ كردن، رخت بر گرفتن. بخودى خود بكارى بر ايستادن. اندك شمردن.
استكانت:
زارى كردن . (ولقد اخذناهم بالعذاب فما استكانوا لربّهم وما يتضرّعون): ما آنها را به عذاب گرفتيم اما آنان به درگاه ما زارى و لابه ننمودند . (مؤمنون:76)
اِستِكتاب:
نوشتن خواستن. طلب نوشتن. كتابت كردن.
اِستِكتام:
پوشيده خواستن.
استكثار:
زياده طلبى، بسيار خواستن. بسيار شمردن. رسول خدا (ص) ـ در وصف مؤمن عاقل ـ فرمود: «يستكثر قليل الخير من غيره و يستقلّ كثير الخير من نفسه»: كار خير اندك از ديگران را بسيار مىشمرد، ولى كار نيك بسيار خويش را اندك مىداند. (مستدرك:1/132)
استكراه:
كراهت داشتن. ناخوش شمردن. استكره شيئاً: چيزى را ناخوش شمرد. اُستُكرِهَ على شىء: چيز ناخوشايندى بر او تحميل شد. عن ابىعبدالله (ع): «رفع عن هذه الامة ستّ: الخطاء و النسيان وما استكرهوا عليه وما لا يعلمون و ما لا يطيقون وما اضطروا اليه». (بحار:2/274)
اِستِكشاف:
برهنه كردن خواستن از كسى. واشدن خواستن.
استكمال:
تمام گردانيدن، به كمال رسانيدن. اميرالمؤمنين (ع) درباره حضرت سليمان: «...فلما استوفى طعمته و استكمل مدته رمته قسىّ الفناء بنبال الموت...»: پس از آن كه سهم روزى خود از اين دنيا را به تمام دريافت داشت و دوران مقرر عمرش را سپرى ساخت، كمانهاى نيستى با تيرهاى مرگ، وى را نشانه رفت . (بحار:14/70)
استلام:
بسودن، لمس، دست كشيدن. استلام حجر: بسودن سنگ (حجر الاسود) را به دست يا به لب .
اِستِلانة:
نرم شمردن. نرم يافتن. اميرالمؤمنين (ع) ـ در وصف حجتهاى خدا بر روى زمين ـ: «و استلانوا ما استوعره المترفون»: آن كارها (عباداتى) را كه خوشگذرانها سخت مىشمردند، آنها آسان و نرم مىشمردند. (بحار:1/187)
استلحاق:
به خود نسبت دادن و خواندن چيزى را . دعوى كردن كه فرزند از آن من است . باز بستن . استلحاق معاويه زياد بن ابيه را.
قال المدائنى (من مورخى و محدثى العامة): لمّا اراد معاوية استلحاق زياد ـ و قد قدم عليه الشام ـ جمع الناس و صعد المنبر و اصعد زيادا معه على مرقاة تحت، و حمد الله و اثنى عليه، ثم قال: ايها الناس! انى قد عرفت شبهنا اهل البيت فى زياد، فمن كانت عنده شهادة فليقم بها. فقام الناس فشهدوا انه ابن ابى سفيان، و انهم سمعوه اقرّ به قبل موته; فقام ابو مريم السلولى ـ و كان خمّارا فى الجاهليةـ فقال: اشهد يا امير المؤمنين ان ابا سفيان قدم علينا بالطائف، فاتانى فاشتريت له لحما و خمرا و طعاما، فلما اكل قال: يا ابا مريم! اصب لى بغيّا. فخرجت فاتيت بسمية، فقلت لها: ان ابا سفيان من قد عرفت شرفه و جوده، و قد امرنى ان اصيب له بغيا، فهل لك؟ فقالت: نعم، يجىء الآن عبيد بغنمه ـ و كان راعيا ـ فاذا تعشى و وضع رأسه اتيته. فرجعت الى ابى سفيان فاعلمته، فلم يلبث ان جاءت تجرّ ذيلها، فدخلت معه، فلم تزل عنده حتى اصبحت، فقلت له ـ لما انصرفت ـ كيف رأيت صاحبتك؟ فقال: خير صاحبة لولا ذفر فى ابطيها; فقال زياد ـ من فوق المنبر ـ يا ابا مريم لا تشتم امهات الرجال فتشتم امك. فلما انقضى كلام معاوية و مناشدته قام زياد فحمد الله و اثنى عليه ثم قال: ايها الناس! ان معاوية و الشهود قد قالوا ما سمعتم و لست ادرى حق هذا من باطله، و هو والشهود اعلم بما قالوا، و انما عبيد اب مبرور و وال (و والد ظ) مشكور. ثم نزل. (شرح نهج : ابن ابى الحديد:16/187)
اِستِلذاذ:
مزه يافتن. لذت بردن.
استلزام:
لازم شمردن. مقتضى چيزى بودن، چيزى را لازم خويش كردن.
استلقاء:
به پشت خفتن. ابو نصر البزنطى عمّن ذكره، قال: «رأيت ابا الحسن الرضا (ع) اذا تغدى استلقى على قفاه و القى رجله اليمنى على اليسرى»: ابونصر بزنطى از شخصى نقل مىكند كه گفت: حضرت رضا(ع) را ديدم كه پس از صرف نهار به پشت خوابيد و پاى راست خود را بر پاى چپش افكند . (بحار:64/419)
اِستِماتَة:
استقتال. از مرگ باك نداشتن در حرب.
اِستِماحَة:
عطا خواستن. شفاعت خواستن.
استماع:
شنيدن. گوش دادن. قرآن كريم: (و استمع يوم يناد المناد من مكان قريب) (ق:41). رسول الله (ص): «اربع يلزمن كل ذى حجى و عقل من امتى». قيل: يا رسول الله! ما هنّ؟ قال: «استماع العلم و حفظه و نشره عند اهله و العمل به»: چهار چيز است كه بر هر خردمند فرزانه از امت من لازم و حتمى است. عرض شد: آنها چه باشند؟ فرمود: گوش فرادادن به دانش، و فراگيرى آن، و نشر و ابلاغ آن به شايستگان، و عمل نمودن به آن (بحار:1/168). «يا على! ثلاث يقسين القلب: استماع اللهو و طلب الصيد و اتيان باب السلطان»: سه چيز است كه موجب قساوت دل مىگردد: گوش فرا دادن به شنيدنيهاى بيهوده، و به دنبال شكار رفتن، و به درب خانه حاكمان و رياستمداران رفتن (بحار:65/282). «نزّهوا اسماعكم من استماع الغيبة، فان القائل و المستمع لها شريكان فى الاثم»: گوش خود را از شنيدن غيبت پاك بداريد، كه گوينده و شنونده آن هر دو در گناه شريكاند . (بحار:75/258)
اِستِمالة :
دلجوئى، بسوى خويش آوردن، بخود راغب كردن كسى را به سخنان چرب و شيرين. فى الحديث: «ثلاثة من فرّط فيهن كان محروما: استماحة جواد و مصاحبة عالم و استمالة سلطان»: سه چيز است كه زياده روى و افراط در آن، به ناكامى منجر مىشود: رو زدن به سخاوتمند، و همراهى و رفاقت با دانشمند، و دلجوئى قدرتمندان . (بحار:78/229)
استمتاع :
برخوردارى. (ربنا استمتع بعضنا ببعض): خداوندا! برخى از ما از گمراهسازى برخى ديگر بهرهمند شديم (انعام:128). اميرالمؤمنين(ع) : «لابدّ للناس من امير برٍّ او فاجر ، يعمل فى امرته المؤمن و يستمتع فيها الكافر ...»: مردمان به داشتن زمامدارى ـ خواه نيك و خواه بد ـ ناگزيرند، تا مسلمان در سايه حكومتش به كار خود بپردازد و كافر نيز از آن بهرهمند گردد ... (نهج : خطبه 40)
استمداد:
يارى خواستن.
استمراء:
گوارا شدن.
استمرار:
بر يك روش رفتن. فى الحديث: «و اذا استمر الدم بالمرأة فهى مستحاضة»: اگر خون زنانه زن پيوسته بر يك روش بود، آن زن مستحاضه خواهد بود. (بحار:81/118)
استمطار:
باران خواستن. نهى فرمود پيغمبر (ص) از استمطار به انواء و نجوم. به «انواء» رجوع شود.
اِستِملاء:
املاء خواستن. استملاء حديث: نوشتن حديث طلبيدن از كسى. استملأ فى الدين: جعل دينه فى ملاء.
استمناء:
منى را از خود بيرون آوردن. كار حرامى است و بر مبناى كسانى كه عرق جنب بحرام را نجس دانند عرقش نجس است. از امام صادق (ع) حكم استمناء سؤال شد فرمود: گناهى بزرگ است كه خداوند در كتاب خود از آن نهى نموده آنجا كه مىفرمايد: (فمن ابتغى وراء ذلك) و كسى كه مرتكب چنين عملى گردد چنان است كه با خود جماع كرده باشد و اگر من چنين كسى را بشناسم با وى غذا نخورم. (خصال:1/52)
استمهال:
مهلت خواستن.
اِستنابَة:
كسى را بنيابت خواستن.
استناد:
پشت به چيزى باز دادن، تكيه كردن.
اِستِنامَة:
آرميدن و قرار گرفتن. خود را به خواب زدن.
اِستنباء:
باز كاويدن. خبر پرسيدن. قرآن كريم: «و يستنبئونك احق هو قل اى و ربى انه لحق...»: از تو (اى محمد در باره اين دين) خبر مىپرسند كه آيا آن حقيقت دارد، بگو آرى به خدايم سوگند اين حق است... (يونس:53)
استنباط:
استخراج از چشمه، از «نبط الماء» يعنى آب از منبع خود بيرون آمد. و در اصطلاح استخراج معانى است از نصوص بر اثر ذهن سرشار و قريحه قوىّ. (تعريفات جرجانى)
استنجاء:
رستن، خلاصى، از بيخ بريدن درخت. در اصطلاح فقه: شستن موضع غائط و بول را. موضع ادرار، تنها به آب كه اقلا دو بار بر آن بريزى پاك شود، ولى موضع مدفوع را بيك بار آب (پس از زوال عين) و بكشيدن سه سنگ يا مانند آن به كيفيتى كه در كتب فقهيه آمده طاهر مىشود. به «طهارت گرفتن» نيز رجوع شود.
اِستِنجاد:
يارى خواستن. توانا گرديدن پس از سستى.
اِستِنجاز:
روائى خواستن. وعده وفا كردن خواستن.
اِستِنزال:
فرود آوردن. فرود آمدن خواستن. از مرتبه خود فرود افتادن.
اِستِنساخ:
نقل كردن كتاب از كتابى ديگر. نسخهبردارى كردن. نوشتن. قرآن كريم: (انا كنّا نستنسخ ما كنتم تعملون): ما آنچه را كه مىكرديد مىنوشتيم. (جاثية:29)
استنشاق:
آب به بينى زدن جهت نظافت بينى كه از جمله مستحبات وضوء است و در نامه امير المؤمنين به محمد بن ابى بكر آمده كه: «و انظر الى الوضوء فانه من تمام الصلوة، تمضمض ثلاث مرات و استنشق ثلاثا» وضوى خويش را نيك وارسى كن كه وضوء از شروط نماز است، سه بار (در آن) دهان خود را شستشو كن و سه بار آب به بينى زن. (وسائل باب: 15 از ابواب وضوء)
اِستِنصار:
يارى خواستن.
اِستِنطاق:
سخن گفتن كسى را خواستن.
اِستِنظار:
مهلت خواستن.
استنفار:
رميدن. قرآن كريم: (كانهم حمر مستنفرة * فرت من قسورة): گوئى آنان خران رمندهاند كه از شير درنده مىگريزند (مدثر:51). بيرون شدن خواستن.
اِستِنقاء:
بيرون كردن مغز از استخوان. جدا كردن هسته.
استنقاذ:
رهانيدن. فى الحديث القدسى: «من استنقذ حيرانا من حيرته سميته حميدا»: هر آن كس سرگردانى را از سرگردانيش برهاند، وى را ستوده مىخوانم. (بحار:78/266)
استنكاح:
عقد زناشوئى بستن، نكاح كردن. (و امرأة مؤمنة ان وهبت نفسها للنبى ان اراد النبى ان يستنكحها خالصة لك من دون المؤمنين): و نيز (حلال است بر پيامبر) اگر چنانچه زن مسلمانى خويشتن را به پيغمبر ببخشد و پيغمبر بخواهد وى را به كابين خويش درآورد، و اين حكم به تو (اى رسول) اختصاص دارد و ديگر مسلمانان را شامل نمىگردد . (احزاب:50)
اِستِنكار:
ناشناختن. انكار كردن.
استنكاف:
ننگ داشتن، امتناع كردن، بزرگمنشى نمودن. (لن يستنكف المسيح ان يكون عبد الله): مسيح را ننگ نيايد كه بنده خدا باشد (نساء:172). اميرالمؤمنين(ع): «قوام الدين و الدنيا باربعة: عالم مستعمل علمه، و جاهل لا يستنكف ان يتعلّم، و جواد لا يبخل بمعروفه، و فقير لايبيع آخرته بدنياه، فاذا ضيّع العالم علمه استنكف الجاهل ان يتعلم، و اذا بخل الغنى بمعروفه باع الفقير آخرته بدنياه»: دين و دنيا بر چهار پايه استوار است: دانشمندى كه دانش خويش را به كار بندد، و نادانى كه از فراگيرى دانش ننگ ندارد، و سخاوتمندى كه به داد و دهش بخل نورزد، و درويشى كه آخرت خود را به دنيايش نفروشد . (نهج:حكمت 372)
استنهاض:
برخواستن فرمودن جهت كارى، طلب كوچ. عن الصادق (ع): «ان اميرالمؤمنين (ع) استنهض الناس فى حرب معاوية ...»: اميرالمؤمنين (ع) مردم را به جنگ با معاويه فرمان كوچ داد . (بحار:4/269)
اِستِواء:
برابر يكديگر شدن. حديث در حكم تخم مرغ: «ما استوى طرفاه فحرام اكله»: آن تخم مرغ كه دو طرفش برابر يكديگر باشد خوردنش حرام است . (بحار:10/363)
قرار گرفتن: (الرحمن على العرش استوى)(طه:5). نوعى تجوز، كنايه از استيلاى كامل بر كائنات.
معتدل گرديدن، به نهايت جوانى و عقل رسيدن: (و لما بلغ اشدّه و استوى آتيناه حكما و علما...); چون موسى (ع) به سن عقل و رشد رسيد (يا چون به حد اعتدال رسيد) وى را مقام نبوت و دانش داديم (قصص:14) . در حديث آمده كه استوى در اينجا يعنى «التحى» ريش درآورد. (بحار:13/49)
اِستِواء:
خطى موهوم كه زمين را به دو نيمه تقسيم كند از اقصاى مشرق تا اقصاى مغرب.
اُستُوار:
پايدار، ثابت، راسخ، متين، مبرم، متقن، مستحكم، رزين. در حديث است كه رسول خدا (ص) هنگامى كه قبر سعد بن معاذ را (كه سخت مورد علاقه آن حضرت بود) ترتيب مىداد، لحد را بدقت اندود مىداد، آنچنان كه سؤال اصحاب برانگيخت. فرمود: مىدانم كه جسد پوسيده و فرسوده مىگردد (و لحد بزير خاك مىرود) ولى خدا دوست دارد كه چون بندهاش كارى انجام مىدهد آن را استوار و متقن دارد (بحار:6/22). (و ترى الجبال تحسبها جامدة و هى تمرّ مرّ السحاب صنع الله الذى اتقن كل شىء انه خبير بما تفعلون)كوهها را مىبينى كه (بظاهر) جامد (و ساكنند) ولى آنها مانند ابر در حركتند، كار خدا است كه هر چيزى را در كمال استوارى و اتقان ساخته است. (نمل:88)
اِستِهامَة:
سرگشته شدن. شيفته دل شدن. شيفته گردانيدن.
اِستِهانَة:
سبك داشتن. خوار شمردن. اميرالمؤمنين (ع): «من زهد فى الدنيا استهان بالمصيبات»: آن كس كه از وابستگى به دنيا رها گرديد مصائب روزگار را سبك شمرد. (بحار:68/347)
اِستِهتار:
آزمند چيزى گرديدن چندان كه از ننگ و نكوهش باكى نداشته باشد. بيباك و لاابالىگرى .
اِستِهجان:
زشت شمردن. عيب كردن. مكروه شمردن.
اِستِهداء:
هديه خواستن. راه جستن. عن الباقر (ع): «كان رسول الله (ص) يستهدى ماء زمزم وهو فى المدينة»: پيغمبر(ص) اوقاتى كه در مدينه بود از مكه آمدهها طلب هديه آب زمزم مىكرد. (بحار:99/244)
اِستِهداف:
نشانه شدن. خود را نشانه ساختن. «من صنّف فقد استهدف»: آن كه به تأليف كتاب دست زد، خويشتن را نشانه تيرهاى اعتراض ساخت.
استهزاء:
خندستانى، تمسخر كردن، فسوس داشتن. (... قل ابالله و آياته و رسوله كنتم تستهزؤن) ; و اگر از آنها (منافقين) بپرسند كه چرا سخريه و استهزاء مىكنيد پاسخ دهند كه ما بمزاح و مطايبه سخن رانديم. اى رسول به آنها بگو آيا بخدا و رسول خدا تمسخر مىكنيد (توبه:65). (انا كفيناك المستهزئين) ; ما شرّ استهزاء كنندگان را از سرت رفع نموديم. (حجر:95)
مفسرين مىگويند: آنها (كه پيغمبر اكرم را در مكه استهزاء مىنمودند) پنج تن از قريش بودند به نامهاى: عاص بن وائل و وليد بن مغيره و ابو زمعه: اسود بن مطّلب و اسود بن عبد يغوث و حرث بن قيس. و بقولى شش نفر بودند و ششمين آنها حارث بن طلاطله بوده. گويند: جبرئيل بر پيغمبر(ص) نازل شد، در آن حال، استهزاء كنندگان كعبه را طواف مىكردند، جبرئيل باتفاق پيغمبر(ص) به كنار طوافگاه ايستادند، وليد بن مغيره از كنارشان عبور كرد، جبرئيل به ساق پايش اشاره كرد، وى چون از مسجد بيرون شد همچنان دامن كشان از كنار آهنگرى از خزاعه مىگذشت خارى (قرازه آهنى) بپايش فرو رفت، گفت: پايم گزيده شد، اما از تكبر خم نگرديد كه
خار از پاى خود بيرون آرد، پايش به خارش افتاد، آنقدر بخاريد تا بمرد. اسود بن مطلب از كنار جبرئيل گذشت، به ديدگانش اشاره كرد، در حال كور شد، و از درد پيوسته سر خود را به ديوار ميزد تا جان سپرد. اسود بن عبد يغوث از كنارش گذشت، به شكمش اشاره كرد، به مرض استسقاء گرفتار شد و پس از چندى بمرد، و بقولى باد سموم بر او وزيدن گرفت آنچنان چهرهاش سياه شد كه چون بخانه برگشت خانوادهاش او را نشناختند، و سپس مرد و در مرض موت مىگفت: خداى محمد (ص) مرا كشت، حارث بن طلاطله از كنار جبرئيل عبور كرد، به سرش اشاره نمود، ناگهان خونابه از بينيش سرازير گشت، و بدين حال بمرد. بقولى: حرث بن قيس ماهى شورى خورد، و سخت تشنه شد، آنقدر آب خورد تا شكمش تركيد و مرد. (مجمع البيان: 5 ـ 6/533)
(يا ايها الذين آمنوا لا يسخر قوم من قوم عسى ان يكونوا خيرا منهم و لا نساء من نساء عسى ان يكنّ خيرا منهنّ ...) ; اى مسلمانان! يكديگر را استهزاء نكنيد كه بسا استهزاء شونده نزد خداوند به از استهزاء كننده باشد، و با القاب و عناوين ناستوده عيبجوئى و عيبگوئى يكديگر منمائيد كه بدنامى است فسق و فجور پس از آنكه آدمى اسلام آورده باشد و هر كه (از اين شيوه ناپسند) توبه نكند وى از جمله كسانى است كه به خويشتن ستم نموده است. . (حجرات:11)
مفسران در شأن نزول اين آيه گفتهاند: ثابت بن قيس بن شمّاس گوشش سنگين بود و چون به مسجد مىآمد سعى مىكرد نزديك منبر بنشيند كه صداى پيغمبر (ص) بشنود، شبى دير آمد كه هر كسى جائى گرفته بود، وى به پيش رفت و همچنان پا بر مردم مىنهاد تا به مردى رسيد، وى گفت: هر جا جائى يافتى همانجا بنشين، ثابت از سخن آن مرد سخت برنجيد و پشت سر وى نشست، چون مجلس سپرى گشت به آن مرد گفت: تو كيستى؟ وى نام خود را گفت. ثابت كه از او رنجيده شده بود گفت: پسر فلان زن؟ ـ آن زن كه در زمان جاهليت بد نام بوده يكى از مادران پيشين آن مرد بود ـ آن مرد چون شنيد سرش بزير انداخت، كه اين آيه فرود آمد. (مجمع البيان)
از حضرت رسول (ص) روايت شده كه استهزاء كنندگان را بنزد يكى از درهاى بهشت حاضر كنند و به هر يك از آنها گويند: شتابان، شتابان، بيا به بهشت، وى دوان دوان بيايد كه داخل بهشت شود دربان در را
ببندد، اين كار بتكرار با وى شود، آخرين بار هر چه به وى اصرار شود كه بيا نيايد چه بداند كه وى را به استهزاء گرفتهاند. (جامع السعادات:2/222)
از سخنان امام هادى (ع): «الهُزؤ فكاهة السفهاء و صناعة الجهال» استهزاء، خوش مَنشى بى خردان و حرفه جاهلان است. (بحار:75/147)
اِستِهلاك:
ميرانيدن. هلاك كردن. هلاك كردن خواستن. نابود كردن. استهلاك دين: اداى قرض بتدريج.
استهلال:
جستجوى ماه نو كردن. ماه نو ديدن. گريستن كودك خرد. بانگ كردن كودك بوقت تولد.
اِستِهواء:
سرگشته گردانيدن. از راه بردن. بفريفتن.
استياء:
اندوهگين شدن.
استياك:
مسواك كردن، دندان و دهان را با مسواك پاكيزه نمودن: معلى بن خنيس، قال: سألت أبا عبدالله (ع) عن السواك بعد الوضوء، فقال: «الاستياك قبل ان يتوضأ». قلت: ارأيت ان نسى حتى يتوضأ؟ قال: «يستاك ثم يتمضمض ثلاث مرّات»: معلّى بن خنيس گويد: از امام صادق (ع) در باره مسواك نمودن پس از وضو پرسيدم، فرمود: مسواك را پيش از وضو انجام دهيد، گفتم: اگر كسى فراموش كند تا وضو تمام شود؟ فرمود: در اين حال مسواك كند و سه بار دهان خود را بشويد (بحار:76/132). كان اميرالمؤمنين (ع) يستاك عرضا و يأكل هرتا ـ الهرت ان ياكل باصابعه جميعا ـ: اميرالمؤمنين (ع) به پهناى دندانها مسواك مىنمود، و با تمام انگشتان لقمه به دهان مىبرد (بحار:66/414). ابوعبدالله (ع): «انى لاحب للرجل اذا قام بالليل ان يستاك و ان يشم الطيب ...»: من دوست دارم كه آدمى چون شب از خواب برخاست نخست مسواك كند و سپس مقدارى بوى خوش به كار برد (بحار:76/131). كان النبى (ص) اذا استاك، استاك عرضا، و كان يستاك كل ليلة ثلاث مرات: مرة قبل نومه و مرة اذا قام من نومه الى ورده و مرة قبل خروجه الى صلاة الصبح، و كان يستاك بالاراك ...: پيغمبر (ص) هرگاه مسواك مىكرد مسواك ابزار را به پهناى دندانها مىكشيد، و در شب سه بار مسواك مىكرد: يك بار پيش از خفتن، و يك بار هنگام برخاستن به نماز شب، و يك بار موقعى كه مىخواست براى نماز بامداد به مسجد برود، و آن حضرت با چوب اراك مسواك مىنمود (بحار:76/135). كان النبى(ص): «يستاك لكل صلاة» : پيغمبر (ص) براى هر نماز مسواك مىكرد (بحار:80/344). الصادق(ع): «كان على (ع) يستاك و هو صائم فى اول النهار و آخره فى شهر رمضان»: على (ع) هرگاه در ماه رمضان روزه بود يك بار در آغاز روز مسواك مىنمود و يك بار در آخر روز . (بحار:83/130)
اِستِيام:
بها كردن. در بيع مكاس كردن. عن اميرالمؤمنين (ع): «لا بأس بان ينظر الرجل الى محاسن المرأة قبل ان يتزوجها، انما هو مستام، فان يقض امر يكن». (بحار:104/43)
استيثار:
براى خود برگزيدن امرى، خود را در امرى بر ديگران ترجيح دادن. در نامه اميرالمؤمنين (ع) به مالك اشتر آمده: «اياك و الاستيثار بما الناس فيه اسوة» اى مالك! از امتياز خواهى در آنچه همه مردم در آن برابرند بپرهيز (نهج : نامه: 53). در حديث است كه: «من ملك استأثر» هر كه به قدرت رسيد خويشتن را بر ديگران برگزيد و بخود اختصاص داد آنچه را كه نبايد بخود اختصاص مىداد (بحار:13/348). اميرالمؤمنين (ع): «ان لله علمين: علم استأثر به فى غيبه، فلم يطلع عليه نبيا من انبيائه و لا ملكا من ملائكته، و ذلك قول الله تعالى: (ان الله عنده علم الساعة...) و له علم قد اطلع عليه ملائكته، فما اطلع عليه ملائكته فقد اطلع عليه محمدا و آله، و ما اطلع عليه محمدا و آله فقد اطلعنى عليه، يعلمه الكبير منا و الصغير الى ان تقوم الساعة»: خداى را دو نوع علم است: يك نوع كه در نهان داشته و به خود اختصاص داده است و به آگاهى هيچ پيامبر و هيچ فرشتهاى نداده است، و آن علومى است كه در اين آيه آمده است: «انّ الله عنده علم الساعة...» نوع دوم علمى است كه آن را به آگاهى فرشتگان رسانيده و آنچه را كه در اختيار ملائكه قرار داده، به اختيار محمد (ص) و خاندانش نيز قرار داده است، و هر آنچه به آگاهى محمد (ص) و آلش رسانيده مرا نيز بر آن آگاه ساخته كه بزرگ و كوچك ما بدان آگاهند تا قيامت . (بحار:26/102)
اِستيثاق:
وثيقه گرفتن از كسى. استوارى خواستن. استوار و محكم كردن.
استيجار:
به اجاره خواستن، اجير گرفتن، بمزد گرفتن. قرآن كريم: (قالت احداهما يا ابت استأجره انّ خير من استاجرت القوىّ الامين). (قصص:26)
عن رسول الله (ص): «من استأجر اجيرا فلا يحبسه عن الجمعة فيشتركان فى الاجر»: هر كه كارگرى را به مزدورى بگيرد و در روز جمعه وى را از رفتن به نماز جمعه منع نكند، وى در ثواب با وى شريك باشد (بحار:89/197). به «اجاره» نيز رجوع شود.
اِستِيحاء:
جنبانيدن. فرياد خواستن. شتاب كردن كسى را.
اِستِيحاش:
اندوهگين شدن. وحشت يافتن. ابومحمد العسكرى (ع): «من آنس بالله استوحش من الناس»: آن كه با خدا انس گرفت از مردم وحشت نمود. (بحار:70/110)
استيذان:
استئذان، دستورى خواستن، اجازت خواستن، طلب اذن نمودن.
اين واژه به دو وجه در قرآن كريم آمده است: استيذان ممدوح و مطلوب و ستوده، و استيذان مردود و ناستوده; ممدوح و ستوده آنجا كه استيذان جهت ورود به خانه ديگرى باشد، و يا بدين جهت كه ورود بدون استيذان، منافى عفت و ادب بوده باشد. به «اذن دخول» رجوع شود.
استيذان مردود و نكوهيده در مورد استيذان منافقين از پيغمبر اكرم (ص) بعدم شركت در غزوه تبوك است، اين كار موجب دلسرى ديگران از اطاعت آن حضرت مبنى بر فرمان بسيج عمومى به آن غزوه مىشد.
(لا يستأذنك الذين يؤمنون بالله و اليوم الآخر ان يجاهدوا باموالهم و انفسهم و الله عليم بالمتقين * انما يستأذنك الذين لا يؤمنون بالله و اليوم الآخر و ارتابت قلوبهم فهم فى ريبهم يترددون): كسانى كه به خدا و روز جزا ايمان دارند، از تو اجازت نخواهند كه از فداكارى با جان و مال در راه خدا به كنار روند، و خداوند به حال خداى ترسان آگاه است. كسانى چنين دستورى از تو مىخواهند كه به خدا و قيامت ايمان نداشته و دلهاشان بدين امر يك جهت نمىباشد، اينان همچنان در حال شك و ترديد خويش آمد و شد دارند . (توبه:44 ـ 45)
اِستِيسار:
به اسيرى گردن نهادن. عن رسول الله (ص): «من استأسر من غير جراحة مثقلة فليس منّا»: آن كس كه بى آن كه سخت مجروح گشته باشد تن به اسارت دهد از ما نيست. (بحار:21/276)
اِستِيصال:
بيخ برآوردن. از بن بركندن.
اِستِيطان:
وطن گرفتن. وطن گزيدن.
استيعاب:
همه را فرا گرفتن. امام صادق(ع) ـ درباره كسى كه بخواهد بر گفتارى گواهى دهد ـ : «و لا يشهد الاّ ان يكون استوعب الكلام و اثبته و اتقنه»: نبايد بر گفتارى گواهى دهد مگر آن كه آن سخن را كاملاً فراگرفته و به فكر خويش ثبت نموده و تمام خصوصياتش را ضبط نموده باشد . (مستدرك:17/412)
استيفاء:
تمام فرا گرفتن. استيفاء حق يا مال خود از كسى: گرفتن تمام مال يا حق خويش از او. رسول الله (ص): «الصلاة ميزان، فمن وفى استوفى»: نماز به ترازو مىماند، هر كه سنگ تمام نهاد هموزن آن را وافى دريافت نمود . (بحار:84/263)
اِستِيقاد:
آتش افروختن. قرآن كريم: «مثلهم كمثل الذى استوقد نارا فلما اضاءت ما حوله ذهب الله بنورهم...». (بقره:17)
اِستِيقاظ:
بيدار بودن. بيدارى. بيدار شدن. رسول الله (ص): «رفع القلم عن ثلاثة: عن النائم حتى يستيقط، و عن المجنون حتى يفيق، و عن الطفل حتى يبلغ. (بحار:88/134)
اِستِيقان:
يقين كردن. بى گمان دانستن. عن ابى جعفر (ع) ـ فى رجل شك بعد ما سجد انه لم يركع ـ قال: يمضى على شكه حتى يستيقن، ولا شىء عليه، و ان استيقن لم يعتد بالسجدتين الّتين لا ركعة معهما و يتم ما بقى عليه من صلاته، ولا سهو عليه (بحار:88/143). عن زرارة، قال: قلت له(ع): الرجل ينام و ان حرّك الى جنبه شىء لم يعلم به، قال: لا حتى يستيقن انه قد نام، فانه على يقين من وضوئه، ولا ينقض اليقين ابدا بالشك... (بحار:2/274) از تهذيب)
استيلاء:
دست يافتن. رسول الله (ص): «يا على، من استولى عليه الضجر رحلت عنه الراحة» . هر آنكس قلق و اضطراب بر او دست يافت آسايش از او رخت بر بست. (بحار:73/373)
استيلاد:
فرزند خواستن. و در اصطلاح فقه: باردار خواستن مالك كنيز است كنيز خود را كه در آن صورت كنيز را ام ولد گويند و مالك نتواند او را بفروشد يا ديگر تصرفات ناقلانه در او كند كه فرزندش آزاد است و محض مرگ مالك بابت سهم ارث فرزندش آزاد مىشود.
استيمار:
استئمار، مشورت كردن، مشاوره، راى زدن. اجازت خواستن. استيمار بهر دو معنى در فقه و نيز در روايت در مورد ازدواج و تزويج بكر و ثيب آمده
است، كه حسب اختلاف روايات، انظار فقهاء نيز در اين باره مختلف است. عن ابى عبدالله (ع): «لا تستأمر الجارية التى بين ابويها اذا اراد ابوها ان يزوجها، هو انظر لها، و اما الثيب فانها تستأذن و ان كانت بين ابويها اذا ارادا ان يزوّجاها»: دخترى را كه در كنار پدر و مادر زندگى مىكند و پدر بخواهد وى را به شوى دهد نبايد از او اذن خواست، كه پدر به صلاح حال، از او آگاهتر است. آرى از بيوه بايستى اجازت خواست هر چند با پدر و مادر باشد و بخواهند وى را به فردى تزويج نمايند (وسائل:20/269). عنه (ع): «تستأمر البكر و غيرها، و لا تنكح الا بامرها»: هر دختر باكره و هم بيوه بايستى در امر ازدواجشان از آنها اجازه گرفت، و جز بهاذن آنها نتوان تزويجشان نمود . (وسائل:20/271)
اِستِيمان:
زنهار خواستن. اعتماد كردن به. امين يافتن كسى را. سوگند دادن.
استيناس:
انس گرفتن، خو گرفتن. قرآن كريم: (يا ايها الذين آمنوا لا تدخلوا بيوت النبى الاّ ان يؤذن لكم...و لا مستأنسين لحديث...) ; اى مسلمانان! بخانههاى پيغمبر ـ سرزده ـ در نيائيد مگر اين كه اذن دهد و بر سفره طعامش دعوت كند در آنحال نيز نبايد زودتر از وقت آمده و به ظروف غذا چشم دوزيد بلكه موقعى كه شما را بخوانند بيائيد و چون غذا تناول كرديد زود از پى كار خويش متفرق شويد نه آنجا به سخنان بيهوده به اُنس گيرى با يكديگر بپردازيد كه اين كار موجب آزار پيغمبر مىشود ... (احزاب:53) . (لا تدخلوا بيوتا غير بيوتكم حتى تستأنسوا و تسلّموا) ; به خانههاى ديگران بدون اذن ورود و سلام ناكرده در نيائيد... (نور:27). به «اذن دخول» نيز رجوع شود.
استيناف:
از نو گرفتن. از سر گرفتن كار و آغاز كردن آن.
در اصطلاح ادب جمله و كلامى را گويند كه منقطع الارتباط از ما قبل خود باشد و جمله مستأنفه جملهاى است كه مقطوع از ما قبل خود شود، در مقابل جمله مبتدئه كه آن باشد كه كلام بدان شروع شود.
در فقه اعاده فرائض است كه بيكى از اسباب و علل فساد باطل شود. (كشاف:1 ـ 89 و مطول: 218)
اِستيهاب:
بخشيدن خواستن. بخشيدن. عن ابى عبدالله (ع) قال: قال رسول الله (ص): انى استوهب من ربى اربعة: آمنة بنت وهب، و عبدالله بن عبدالمطلب و اباطالب و رجلا جرت بينى و بينه اخوة فطلب الىّ ان اطلب الى ربى ان يهبه لى. (بحار:8/48)
اَسجاع:
جِ سجع. آوازهاى كبوتر و فاخته. سخنهاى با قافيه. رشيدالدين وطواط گويد: اسجاع سه است: متوازى، مطرف، متوازن. متوازى آن بود كه در آخر دو قرينه يا بيشتر كلماتى آورده شود كه به وزن و عدد و حروف و روى متفق باشند، چنان كه در حديث نبوى: اللهم اعط منفقا خلفا و اعط ممسكا تلفا.
مطرف آن بود كه در آخر دو قرينه يا بيشتر كلماتى آورده شود كه به روى متفق باشند ولى به وزن و عدد حروف مختلف، مثالش از فواصل قرآن: ما لكم لا ترجون لله وقارا وقد خلقكم اطوارا.
سجع متوازن آن كه از اول دو قرينه يا آخر يا از اول دو مصراع يا آخر، كلماتى آورده شود كه هر يك نظير خويش را به وزن موافق باشند اما به حروف روى مخالف، مانند: «و آتيناهما الكتاب المستبين و هديناهما الصراط المستقيم.
هو الشمس قد راو الملوك كواكبهو البحر جودا و الكرام مذانب
اَسحار:
جِ سَحَر، بامدادها. جِ سُحر و سَحر و سحر، ششهاى حيوانات. جِ سِحر، افسونها. «و بالاسحار هم يستغفرون». (ذاريات:18)
اسحاق:
بن اسماعيل، نيشابورى. شيخ طوسى در رجال وى را از اصحاب امام عسكرى (ع) شمرده و گويد: وى ثقه است، و علامه در خلاصه گويد: از اصحاب ابو محمد حسن عسكرى (ع) است، او پس از وفات عسكرى (ع) با سفراى امام دوازدهم (نواب اربعه) مكاتبت داشته است. نامهاى از حضرت عسكرى (ع) خطاب به وى در كتب رجال ثبت است كه در آن نامه حضرت وى را با ابراهيم بن عبده نيشابورى وكيل خود تعيين كرده و به مردم نيشابور سلام رسانده است . (به كتب رجال رجوع شود).
اسحاق:
بن جعفر الصادق (ع) معروف به مؤتمن شخصيتى فاضل و دانشمند و شايسته و متعبد بوده شيخ طوسى او را از اصحاب امام صادق (ع) شمرده و شيخ مفيد در كتاب ارشاد بفضل و فقاهت و صلاح او شهادت داده است. ابن كاتب از او به نيكى ياد كرده و از او روايت كرده. مادرش حميده بربريه است. جمعى كثير از علماى كبار از آن جناب حديث و خبر نقل كردهاند.
اسحاق ملازمت برادر بزرگوار خويش امام موسى كاظم (ع) مىكرد و به امامت آن حضرت قائل بود. (تنقيح المقال و حبيب السير)
اسحاق:
بن حنين بن اسحاق عبادى مكنى به ابى يعقوب طبيب مشهور (215 ـ 298) او در علم طب يگانه عصر خويش و در نقل و معرفت لغات و فصاحت آن از نسيج پدر خود بود و مانند پدر تعريب كتب حكمت يونانى مىكرد جز اينكه تعريب او از كتب حكمت ارسطاطاليس پيش از ترجمههاى طب اوست. و او خدمت همان خلفا و رؤسا مخدومين پدر خويش كرد و در آخر مختص و منقطع قاسم ابن عبيدالله وزير امام معتضد بالله بود تا آنجا كه وزير مذكور او را محرم اسرار خويش ساخت و آنچه را كه از ديگران مكتوم مىداشت بر او نمىپوشيد و ابن بطلان در كتاب دعوة الاطباء آرد كه وقتى وزير قاسم ابن عبيدالله شنيد كه اسحاق مسهل آشاميده است به مداعبه قطعه زيرين بدو نوشت:
اُبن لى كيف امسيتوما كان من الحال
و كم سارت بك الناقة نحو المنزل الخالى
و او در پاسخ ابيات ذيل به وزير فرستاد:
بخير بتٌّ مسروراًرخىّ الحال و البال
و اما السير و الناقةو ذاك المربع الخالى
فأجلالك انسانيهيا غاية آمالى
و ابن خلكان گويد در كتاب الكنايات خواندم كه ابيات جواب بدين صورت بود:
كتبت اليك والنعلان ما اناقلهما من المشى العنيف
فان رمت الجواب الى فاكتبعلى العنوان يوصل فى الكنيف
و اسحاق و نيز پدر او را در طب مصنفات سودمند است. و در آخر او را فالج افتاد و به ربيع الآخر سال (298) يا (99) درگذشت. و نسبت او به عباد حيره است و عباد حيره از ترسايان ايرانى بودند. (ابن خلكان چاپ تهران ج 1 ص 70 ـ 71) و داود ضرير انطاكى از او چنين ياد مىكند الكامل المجرب اسحاق بن حنين النيسابورى فعرب اليونانيات و السريانيات و اضاف اليها مصطلح الاقباط لانه اخذ العلم عن حكماء مصر و انطاكيه و استخرج مضار الادوية و مصلحاتها. (تذكره ضرير چاپ 1303 ج 1 ص 20)
ابن النديم گويد: او در فضل و صحت نقل از يونانى و سريانى به عربى مانند پدر خويش و به فصاحت در زبان عرب مقدم بر پدر بود و خلفا و رؤسائى را كه حنين دريافت او نيز خدمت كرد ليكن به قاسم بن عبدالله اختصاص خاص داشت و رازدار و محرم او بود و در آخر مبتلا به فالج گشت و بدان بيمارى در (298) بمرد. اوراست اختصار قاطيغورياس ارسطو. نقل نص بارى ارمينياس به عربى. اختصار بارى ارمينياس. نقل انالوطيقاى اولى ارسطو به سريانى (و اين بقيه انالوطبقاست و حنين قسمت اول را نقل كرده است). نقل تمام انالوطيقاى ثانى ارسطو به سريانى. و كتاب تاريخ. نقل كتاب الكون و الفساد ارسطو به عربى. نقل كتاب طوبيقاى ارسطو به سريانى و اين نقل را يحيى بن عدى به عربى ترجمه كرده است و دمشقى هفت مقاله آن را نقل كرده و هشتمين را ابراهيم ابن عبدالله ترجمه كرده است. نقل تفسير امونيوس و اسكندر افروديسى به عربى. نقل ريطوريقاى ارسطو به عربى. و نقل كتاب الحروف (الهيّات) ارسطو تا حرف مو. نقل چند مقاله كتاب الحروف (الهيّات) ارسطو. نقل تفسير دوازده مقاله كتاب اخلاق ارسطو به تفسير فرفوريوس. و چند مقاله از همان كتاب به تفسير ثامسطيوس به سريانى. نقل كتاب النفس ارسطو باستثناى كمى از آن و نقل تمام آن بار ديگر بهتر از اولى و نقل اصول هندسه اقليدس. ترجمه سه مقاله اخير كتاب ما ذكره فلاطن فى طيماوس تأليف جالينوس. و نقل كتاب المحرك الاول لا يتحرك جالينوس و نقل كتاب عدد المقاييس جالينوس براى على بن يحيى. نقل كتاب تفسير الثانى من كتب ارسطاليس از جالينوس. او را علاوه بر نقلها و ترجمهها از كتب قديمه تاليفات هست كه ابن النديم نام آنها را آورده است: كتاب الادوية المفردة به ترتيب الفبائى. كتاب الكناش اللطيف. كتاب تاريخ الاطباء. كتاب الادوية المفردة اللطيف الفبائى. (از ابن النديم). و ابن البيطار از او روايت آرد، از جمله در كلمه سناء، سناء مكّى و كتب ذيل از مصنفات وى به طبع رسيده:
1 ـ كتاب اوقليدس الفيثاغورى ـ نقل اسحاق، و شرح ابوالعباس النيريزى با ترجمه لاتينيه از استاد بستورن و استاد هيبرگ (2) چاپ هونيه (كپنهاگ) 1893.
2 ـ كتاب ارسطاطاليس بارى ارمينيس به معنى در عبارت. نقل اسحاق بن حنين، به اعتناء ايزيدر پلاك (3) با مقدمهاى به زبان آلمانى و فهرست كلمات با اصل سريانى و يونانى در ليبسك به سال 1913 م.
3 ـ كليات ارسطاطاليس ـ باعتناء استاد زنكر (علم الفلسفه). چاپ ليبسك 1846 م.
4 ـ در كتاب مقالات فلسفه لابن سينا و الفارابى و الغزالى و ابن العربى و ابن العسال، ترجمه عربى مقالات ارسطو و افلاطون توسط اسحاق بن حنين نيز در بيروت به سال 1908 چاپ شده است. (معجم المطبوعات)
اسحاق:
بن عبدالله بن ابى طلحة مدنى. شيخ طوسى در رجال خود وى را از اصحاب سجاد (ع) و باقر (ع) شمرده است (تنقيح المقال ج 1 ـ ص 114). خوندمير در حبيب السير ذيل وقايع سنه ثلاثين و مائة آرد: هم در اين سال در مدينه اسحاق بن عبدالله بن ابى طلحة الانصارى الفقيه وفات يافت. (حبيب السير جزو دويم از مجلد ثانى ص 73)
اسحاق:
بن عبدالله بن حرث بن نوفل بن عبدالمطلب مدنى. شيخ طوسى در رجال خود او را از اصحاب امام سجاد (ع) شمرده است و گويا امامى باشد. (تنقيح المقال)
اسحاق:
بن عبدالله بن سعد بن مالك اشعرى قمى. در رجال شيخ طوسى در يك مورد وى به نام اسحاق قمى از اصحاب باقر(ع) خوانده شده، و ديگر بار با تمام القاب فوق در عداد اصحاب صادق (ع) آمده است و نيز شيخ طوسى در فهرس گويد: اوراست كتابى و آن را احمد بن زيد خزاعى از او روايت كند. نجاشى گويد: وى از ابوعبدالله (صادق) و ابوالحسن (رضاء) روايت دارد. و فرزند او احمد ابن اسحاق مشهور است. و على بن بزرج از وى روايت كند. (تنقيح المقال ج 1 ـ ص 115)
اسحاق:
بن عبدالله بن على بن حسين مدنى. شيخ طوسى در رجال خود وى را در عداد اصحاب صادق (ع) آورده است و در كتاب كافى در باب (من قال لا اله الا الله) گويد: فضيل بن عبدالوهاب از او روايت كرده و او از عبيدالله بن وليد و صافى روايت كند. و نيز در كافى در باب (النهى عن القول بغير علم). روايتى از صاحب ترجمه نقل كرده و او را به كنيه ابويعقوب خوانده است. وليكن اشتباه است چه اسحاق ابويعقوب غير از صاحب ترجمه است. و سابقأ ذكر او گذشت. (تنقيح المقال ج 1 ص 115)
اسحاق:
بن عمار، صيرفى كوفى مكنى به ابو يعقوب از اصحاب امام صادق (ع) و از بزرگان شيعه بوده و حديث را از امام صادق(ع) و امام كاظم (ع) نقل نموده، در رجال نجاشى و خلاصه توثيق شده، گو اينكه گويند وى فطحى مذهب بوده، و بنقلى در آخر عمر از اين مذهب دست كشيده و به مذهب حق گرائيده است . و برخى در وثاقت او ترديد دارند. (جامع الرواة)
اسحاق:
بن مرار شيبانى كرمانى، مكنى به ابى عمرو، متوفى به سال 206. اوراست: كتاب النحل و العسل، كتاب الجيم در لغت، و گويند اين كتاب تأليف ابوعمرو شمر بن حمدويه هروى است. (كشف الظنون)
و ابن خلكان گويد: اسحاق ابن مرار الشيبانى بالولاء النحوى اللغوى مكنى به أبى عمرو. اصل وى از رماده كوفه است. و از آنجا به بغداد شد و از موالى است و ديرى براى آموختن لغت و شعر مجاورت بنوشيبان كرد و از اين رو او را به شيبان نسبت كردهاند و او از ائمه اعلام فنون لغت و شعر است و وى بسيار حديث و كثير السماع و ثقه است و نزد خاصه از اهل علم و روايت مشهور است و علت منزلت وى نزد عامه اهل علم، اشتهار او به شرب نبيذ است. و جماعتى كثير از كبار ائمه مانند احمد بن حنبل و ابوعبيده قاسم ابن سلام و يعقوب ابن سكيت صاحب اصلاح المنطق از او اخذ روايت كردهاند و يعقوب ابن سكيت گويد كه ابوعمرو به يكصد و هيجده سالگى وفات كرد و تا آخر عمر قلم از دست ننهاد و من در آن وقت كودكى بودم از كتب او مىنوشتم و گاه بود كه او از من كتابى عاريت مىكرد و ابن كامل گويد اسحاق ابن مرار به روز وفات ابوالعتاهية و ابراهيم ابن نديم موصلى در (213) به بغداد درگذشت و ديگران وفات او را به سال (206) در صد و ده سالگى و بعضى يوم السعانين گفتهاند و ابن خلكان گويد قول اخير درست باشد. و از تصانيف اوست: كتاب الخيل. كتاب اللغات و اين كتاب را كتاب الجيم و كتاب الحروف نيز نامند. كتاب النوادر كبير در سه نسخه. كتاب غريب الحديث. كتاب النحلة. كتاب الأبل. كتاب خلق الأنسان و او دواوين شعرا را نزد مفضل ضبى خوانده است و مهارت او در نوادر و غريب و اراجيز عرب بيش از ديگر شعب ادب بود و پسر او عمرو گويد پدرم اشعار هشتاد و چند قبيله را گرد كرد و آنگاه كه تدوين و تخريج يك قبيله به پايان مىبرد مصحفى مىنوشت و در مسجد مىنهاد تا هشتاد و اند مصحف برآمد. (ابن خلكان چاپ طهران صفحه 68)
اسحاق:
بن موسى بن جعفر، ملقب به امين . مرحوم شيخ طوسى او را از اصحاب حضرت رضا (ع) شمرده و مرحوم كلينى روايت مربوط به مجالسى كه مبغوض خداوند است از او نقل كرده. وى بسال 240 در مدينه وفات نمود. (تهذيب الانساب)
اسحاق:
بن يزيد بن اسماعيل الطائى الكوفى، مكنى به ابى يعقوب. محدّثى ثقه است. ابن داود در رجال خود وى را با اسحاق ابن بريد يكى دانسته و علامه حلى در خلاصة الاقوال اين دعوى را رد كرده است. و شيخ طوسى او را در رجال خود در عداد اصحاب باقر (ع) شمرده. نجاشى گويد: وى از امام صادق (ع) و پدرش از امام باقر (ع) روايت كردهاند و أبى سمينه از وى روايت كند. و قول نجاشى از قول شيخ طوسى اضبط است پس بايد گفت اسحاق مزبور از صادق (ع) روايت دارد نه باقر (ع).(تنقيح المقال ـ ج 1 ـ ص 112 و 122)
اسحاق:
بن يسار بن خيار فارسى الاصل مدنى. شيخ طوسى در رجال خود يك بار او را در عداد اصحاب زين العابدين على بن الحسين (ع) شمرده گويد: مولاى قيس بن محزمه و پدر محمد بن اسحاق صاحب المواقدى بود (مغازى ظاهراً) و مرتبه ديگر او را در عداد اصحاب باقر محمد ابن على بن الحسين (ع) شمرده گويد مولاى قيس بن محزمه يا مولاى فاطمه بنت عقبة و پدر صاحب سيره (محمد بن اسحاق) باشد. انتهى. (تنقيح المقال ج 1 ـ ص 122)
خطيب در تاريخ بغداد گويد: خيار جدّ اسحاق بنده قيس بن محزمة بن مطلب بن عبد مناف بود او را در جنگ عين التمر اسير كردند و اين اولين اسير بود كه از عراق به مدينه آوردند، و نيز گويد: وى فارسى بود: و سه پسر داشت محمد (صاحب مغازى) و عمر بن اسحاق و ابوبكر بن اسحاق. (تاريخ بغداد ج 1 ـ ص 214 و 216)
اسحاق:
بن يعقوب، شيخ طوسى در كتاب الغيبه از مرحوم كلينى از اسحاق بن يعقوب روايت كرده كه گفت: از محمد بن عثمان عمروى (يكى از نواب اربعه) درخواستم تا نامهاى را كه در آن سؤالاتى بود به صاحب الدار (امام زمان) برساند. وى نامه را رساند و جوابى به خط خود حضرت بيرون آمد بدين عبارت: «اما ما سئلت عنه ارشدك الله و ثبتك من امر المنكرين لى من اهل بيتنا و بنى عمنا فاعلم انه ليس بين الله عزوجل و بين احد قرابة و من انكر فليس منى و سبيله سبيل ابن نوح و اما سبيل عمى جعفر و ولده فسبيل اخوة يوسف، و اما وجه الانتفاع فى غيبتى فكالانتفاع بالشمس اذا غيبها من الابصار السحاب و انى لامان لاهل الارض كما ان النجوم امان لاهل السماء، فاغلقوا باب السؤال عما لايعنيكم و لاتتكلفوا علم ما قد كفيتم، و اكثروا الدعاء بتعجيل الفرج فان ذلك فرجكم» .
و السلام عليك يا اسحاق بن يعقوب و على من اتبع الهدى . (تنقيح المقال)
اسحاق پيغمبر:
فرزند ابراهيم خليل الرحمن ، وى كوچكترين دو فرزند او بود كه حضرت ابراهيم او را در سرزمين فلسطين بجاى نهاد و فرزند بزرگتر را كه اسماعيل بود بمكه برد. و از اينرو اسحاق جدّ اعلاى بنى اسرائيل و اسماعيل جدّ اعلاى عرب مستعربه گرديد. مادرش ساره نام داشت و او در بئر سبع از بلاد فلسطينى جاى داشت و در سالى كه خشكسالى و قحطى به وى روى آورد به جرار منتقل شد، و چون مواشى و
حيوانات زيادى داشت مورد رشك و حسد اهالى آنجا شد و بناچار باز به موطن خود برگشت. وى با ربقاء دختر بتوئيل ازدواج نمود و از او دو فرزند بنام يعقوب و عيص آورد.
از امام صادق (ع) روايت است كه وى صد و هشتاد سال عمر كرد (دهخدا و بحار:11/65). نام اين پيغمبر هفده بار در قرآن كريم آمده و ولادتش به نحو معجزه بيان گرديده كه مادرش در آن روز ، روزگار پيرى را مىگذرانيده است (و امرأته قائمة فضحكت فبشّرناها باسحق و من وراء اسحق يعقوب * قالت يا ويلتى ءالد و انا عجوز و هذا بعلى شيخا انّ هذا لشىء عجيب) . (هود:71 ـ 72)
و او را پيامبرى شايسته خوانده : (و بشّرناهُ باسحق نبيّا من الصالحين) . (صافّات:112)
در تورات كنونى ، اسحاق (ع) همان فرزند ذبيح ابراهيم (ع) ذكر شده ، چنان كه در بعضى منابع اهل سنت نيز آمده است ، ولى در مآخذ شيعه ، اسماعيل (ع) را ذبيح خواندهاند ، به «اسماعيل» رجوع شود .
اَسخى:
سخىتر. با سخاوتتر. عن رسول الله (ص): «اعبد الناس من اقام الفرائض، و اسخى الناس من ادّى زكاة ماله». (بحار:77/113)
اَسخِياء:
جِ سخىّ. سخاوتمندان. جوانمردان. على (ع): «سادة الناس فى الدنيا الاسخياء، و فى الآخرة الاتقياء» (بحار:71/350). رسول الله (ص): «الجنة دار الاسخياء». (بحار:71/365)
اَسَد:
شير بيشه، حيوان درنده معروف. جعفر بن محمد (ع) : «اهرب من الفتيا هربك من الاسد» : از فتوى دادن بگريز چنان كه از شير مىگريزى . (بحار:1/226)
اميرالمؤمنين (ع): «...و انتم تنفرون عنه (الحق) نفور المعزى من وعوعة الاسد»: آنچنان از حق گريزان مىباشيد كه بز از صداى شير درنده (نهج: خطبه 131). ج، آساد، اُسود، اُسد، اُسُد.
اَسَد :
برج پنجم از بروج فلك . نام صورت پنجم از صور بروج فلكيه است ميان سرطان و سنبله ، ماه مرداد فارسى ، مطابق تموز سريانى ، و آن سى و يك روز است .
اَسَد :
قبيلهاى است از نسل سبأ ، يكى از قبائل بزرگ عرب و مشتمل بر بطون بسيار ، جدّ اعلاى اين قبيله اسد بن خزيمه است . مسكن قبيله نخست نجد بوده و سپس جمع كثيرى از آن به حجاز منتقل شدند . امّالمؤمنين زينب و جمعى از صحابه رسول(ص) بدين قبيله منسوبند . قبيله بنىاسد به سال 9 هجرى به حضور رسول(ص) تشرف يافتند و به مباهات و افتخار مىگفتند : «ما پيش از دعوت به خدمت رسيديم» اين آيه شريفه در حق ايشان نازل گرديد (يمنّون عليك ان اسلموا ...) بعد از وفات آن حضرت قبيله بنىاسد مرتد گشته و طليحه نام از ميان آن قوم به ادّعاى نبوت برخاست ... (قاموس الاعلام)
اسدّ:
سديدتر.
اِسداء :
احسان كردن . فروگذاشتن و به خود واگذاشتن چنان كه شتر را . تار بافتن . اصلاح كردن ميان دو كس . نرم شدن دنباله غوره خرما . عطا كردن و در اختيار نهادن . در حديث است : «من اسدى اليكم معروفا فكافئوه»: هر آن كس احسانى به شما نمود، شما آن را تلافى نمائيد . (نهاية ابن اثير)
نيز از رسول خدا (ص) : «لن يفلح قوم اسدوا امرهم الى امرأة» . (بحار:77/139)
اِسدال :
فروهشتن موى و جامه و پرده و جز آن . اسدل طرف عمامته : گوشه عمامه خويش را فرو هِشت .
اسدالدين:
شيركوه بن شادى بن ايوب ايوبى. خوندمير در حبيب السير در (بيان وقايع زمان سلطنت نورالدين محمود زنگى) آرد: در اين سال (549) اسدالدين شيركوه را كه مقدم سپاهش بود با جنود نامعدود به صوب مصر فرستاد تا شر فرنگيان را كه قصد مصر داشتند كفايت كند و اسدالدين بدانجانب شتافته مهم كفّار را برحسب دلخواه ساخته سالماً غانماً به دمشق بازگشت و در سنه اثنى و ستين و خمسمائه نوبت ديگر اسدالدين جهت دفع كفّار فرنگ به جانب مصر لشكر كشيد كرة بعد اخرى بر فرنگيان ظفر يافته و غنيمت فراوان گرفته عنان مراجعت به صوب دمشق منعطف گردانيد. در سنه اربع و ستين و خمسمائه كفار خاكسار كرّت ديگر به حدود مصر درآمده بعض از بلاد اسلام را تسخير كرده به محاصره قاهره معزيه اشتغال نمودند و عاضد خليفه اسمعيلى قاصدى نزد نورالدين فرستاده استمداد كرد نورالدين باز اسدالدين را مأمور دفع كفار گردانيد و با هفتاد هزار سوار و پياده روى به مصر آوردند چون فرنگيان از اين معنى وقوف يافتند. عنان عزيمت به طرف مسكن خود تافتند و اسدالدين در غايت حشمت و عظمت به مصر درآمده عاضد خليفه منصب وزارت را به وى تفويض گردانيد و اسدالدين از روى استقلال و تمكين به سرانجام امور ملك و مال اشتغال كرده شاپور را كه سابقاً وزير عاضد بود و نسبش به قبيله بنى سعد بن بكر مىپيوست به قتل رسانيد و چون مدت دو ماه از اين واقعه گذشت شير به چنگ گرگ اجل افتاد (حبيب السير جزو چهارم از جلد دويم ص199 و رجوع به همان كتاب همان جزو ص 166 و 209 شود) وفات شيركوه به سال 564 بوده است و نيز خوندمير در دستور الوزراء آورده است: اسدالدين شيركوه بعد از قتل شاپور (وزير العاضد لدين الله آخرين خليفه اسمعيليه) قدم بر مسند وزارت نهاد و چون شصت روز به لوازم آن امر قيام كرد رخت هستى بباد داد. (دستور الوزراء ص 226)
اَسَدالله ، شيخ:
ابن اسماعيل شوشترى دزفولى كاظمى فقيه ، اصولى ، محقق ، متتبع ، از اكابر علماى اماميّة در اوائل قرن سيزدهم هجرى از تلامذه آقاباقر بهبهانى و سيد مهدى بحرالعلوم و پدر زن شيخ جعفر كاشفالغطاء . اجازه روايت نيز از ايشان داشت و سيد عبدالله شبر نيز از او اجازه داشته است .
اوراست :
1 ـ كشفالقناع عن وجوه حجّية الاجماع ، كه در تهران به چاپ رسيده است.
2 ـ اللؤلؤ المسجور فى معنى الطهور .
3 ـ مستطرفات من الكلام .
4 ـ مقابس الانوار و نفائس الابرار در فقه .
5 ـ منهج الحقيق فى حكمى التوسعة و التضييق . و جز اينها .
وى به سال 1234 هـ ق در نجف اشرف بدرود حيات گفت . (ريحانة الادب)
اسدى:
ابوعطيه ايمن بن خريم بن فاتك اسدى، شاعر معروف و مديحه سراى امويان و هم طبقه و معاصر با جرير و فرزدق و اخطل و عمر بن أبى ربيعه. وى گرچه مداح خلفاى بنى اميه بود اما تمايلات تشيع داشت، از اين رو معاويه را نكوهش مىكرد و در شعر خويش از بنى هاشم دفاع مىنمود و در جنگ جمل و صفين عزلت گزيد و انتخاب ابو موسى اشعرى را براى حكميت در صفين مورد انتقاد قرار داد. شيخ طوسى در رجال او را مانند پدر و عمش از صحابه رسول خدا (ص) شمرده. ابن عبد البر نيز در استيعاب آورده كه وى روز فتح مكه اسلام آورد و آن وقت جوانى نورس بود، معاويه حكومت فلسطين را به وى وعده داد بدين شرط كه براى جنگ با على (ع) با او بيعت كند، ولى نپذيرفت و سه بيت بمضمون مخالفت براى او فرستاد. و نيز در مناظره و محاجه بين عبدالله بن زبير و عبدالله بن عباس از ابن عباس جانبدارى نمود. وى نزد عبد العزيز بن مروان حكمران مصر و برادرش بشر بن مروان حاكم عراق، همچنين نزد عبد الملك بن مروان تقرب
داشت و در مدح ايشان قصايد فاخر سرود كه بعضى از آنها از شاهكارهاى ادب عرب است. گرچه وى به بيمارى بَرَص دچار بود ولى در عين حال خلفا و رجال اموى با او معاشرت مىكردند و بخاطر هنر و بلاغت و قدرت طبعش او را تحمل مىنمودند و در امور سياسى با وى مشورت مىكردند. (دائرة المعارف تشيع)
اسدى:
على بن احمد اسدى طوسى مكنى به ابى نصر از شعرا و گويندگان قوى طبع و باريك انديش و ژرف بين ايران در قرن پنجم بوده و در حماسه سرائى از فردوسى پيروى مىكرده و در فلسفه و حكمت و كلام دستى داشته و در لغت بخصوص فرس قديم مسلط بوده است . وفات او را به سال 465 هـ ق نوشتهاند .
اوراست كتاب: گرشاسبنامه كه آنرا در سال 458 باتمام رسانده، و قصايد مناظره، و فرهنگ لغات. (دهخدا)
اَسر :
اِسار : بستن، اسير كردن. برده كردن. بندگى. قرآن كريم: (و انزل الذين ظاهروهم من اهل الكتاب من صياصيهم و قذف فى قلوبهم الرعب فريقا تقتلون و تاسرون فريقا): و آن گروه از اهل كتاب را كه پشتيبان و كمك مشركان بودند خداوند از حصار و سنگرهاشان فرود آورد و در دلهاشان از شما مسلمانان هراس افكند كه توانستيد برخى از آنها را به قتل رسانيد و برخى را اسير بگيريد (احزاب:26). اميرالمؤمنين(ع): «...شهد على ذلك العقل اذا خرج من اسر الهوى و سلم من علايق الدنيا»: گواه اين قباله، عقل است آنگاه كه از اسارت هوا و هوس بيرون رود و از علائق دنيا سالم بُوَد . (نهج : نامه 3)
اَسر:
همه، باسره، باسرها: بتمامى، بالتمام، برمّته، بحذافيره، بحذافيرها.
اُسر:
شاشبند شدن. حبس البول.
اُسَر:
جِ اُسرة، دودمانها. اميرالمؤمنين(ع) ـ در وصف رسولخدا(ص) ـ : «عترته خير العتر، و اسرته خير الاُسَر». (نهج : خطبه 94)
اِسراء:
بشب راه رفتن، شبروى. (سبحان الذى اسرى بعبده ليلا من المسجد الحرام الى المسجد الاقصى...): پاك و منزه خداوندى كه بندهاش (محمد) را شب هنگام از مسجدالحرام به مسجد بيت المقدس برد (اسراء:1). اين آيه واقعه معراج پيغمبر اكرم(ص) را مىرساند. به «معراج» رجوع شود.
اِسراء:
هفدهمين سوره قرآن كريم، مكيّه و مشتمل بر 111 آيه است. از امام صادق (ع) روايت شده كه هر كه اين سوره را در هر شب جمعه تلاوت نمايد نميرد تا اينكه حضرت حجت (عج) را درك نمايد و از جمله ياران آن حضرت باشد. (مجمع البيان)
اسرائيل:
لقب يعقوب پيغمبر. از امام صادق (ع) نقل است كه يعقوب و عيص فرزندان اسحاق پيغمبر توأم متولّد گرديدندو نخست عيص بدنيا آمد و سپس يعقوب و يعقوب همان اسرائيل است كه بمعنى عبدالله است زيرا «اسرا» (بزبان عبرى) عبد و «ايل» الله است. (بحار:12/265)
اسرائيليات:
روايات و اخبارى كه از بنى اسرائيل در اخبار اسلامى درآوردهاند، تاريخ و قصصى كه از طريقه يهود داخل اسلام شده و غالباً خرافى و دروغ و بى بنيان است. بيشتر آن اخبار توسط وهب بن منبه كه از پيش يهودى بوده و سپس به اسلام گرائيده و در آغاز اسلامش قَدَرى مذهب بوده به اسلام وارد شده كه وى در اين داستانها اطلاعى واسع داشته است.
عبدالاعلى بن اعين گويد: به امام صادق(ع) عرض كردم: فدايت شوم مردم از حضرت رسول (ص) نقل مىكنند كه فرموده: داستانهاى بنىاسرائيل را بازگوئيد. فرمود: آرى اين حديث از آن حضرت راست است. عرض كردم: پس ما هرچه را كه از بنى اسرائيل شنيديم نقل كنيم؟ فرمود: مگر نشنيدهاى كه پيغمبر (ص) فرموده: در دروغگو بودن شخص همين بس كه هرچه بشنود بازگويد؟ عرض كردم: پس چه كنيم؟ فرمود: آنچه در قرآن از داستانهاى بنى اسرائيل آمده همان را نقل كن زيرا در اين امت نيز همانند آن واقع خواهد شد. (بحار:2/159)
اِسراج:
روشن كردن چراغ. عن رسول الله (ص): «من اسرج فى مسجد من مساجد الله سراجا لم تزل الملائكة و حملة العرش يستغفرون له مادام فى ذلك المسجد ضوء من السراج» (بحار:84/15). زين بر ستور نهادن.
اِسرار:
پوشيدن و پنهان كردن. (و اذ اسرّ النبى الى بعض ازواجه حديثا فلما نبأت به و اظهره الله عليه عرّف بعضه و اعرض عن بعض فلما نبأها به قالت من انبأك هذا قال نبّأنى العليم الخبير). (تحريم:3)
اَسرار:
جِ سرّ: رازها. امير المؤمنين (ع): «الظفر بالحزم، و الحزم باجالة الرأى، و الرأى بتحصين الاسرار»: پيروزى به پيشبينى و آيندهنگرى بدست آيد، و پيشبينى به جولان دادن انديشه حاصل آيد، و انديشه به نگهدارى و صيانت اسرار ميسّر گردد . (نهج : حكمت 48)
اسرار آل محمد:
عبارتى كه در روايات شيعه بتكرار ذكر شده، از قرائن برمىآيد كه مراد، مقامات و منازل آنها بنزد خدا باشد، مقاماتى كه اگر افراد عادى و كم دانش بدانها اطلاع پيدا كنند عقيده آنها را دستخوش انحراف مىكند، چنانكه انحراف غلاة از همينجا نشأت گرفت. و نيز اِخبار آنها به بعضى مغيبات يا پيشگوئيهاى آنها در مورد زمامدارى بعضى طوائف، كه افشاى چنين اسرارى براى خود آنها و پيروانشان ايجاد خطر و سلب امنيت مىكرده. مهمتر از همه انحصار منصب امامت و ولايت حقه الهيه به آنها و نفى اين سمت از ديگران، چه حضرات ائمه در زمان حياتشان بعنوان يك فقيه و يك دانشمند دينى زندگى مىكردهاند، و حتى بعضى از ياران نزديكشان نيز آنها را بدين سمت ـ نه بعنوان امام مفترض الطاعه منصوب من الله ـ مىشناختهاند، گواه اين امر آنكه بعضى از صحابه امام باقر (ع) يا امام صادق (ع) از اهل سنت بوده و حتى عدهاى از آنها از نظر رجال شناسان ما موثق النقل بودهاند.
مرحوم كلينى به سندى از جابر جعفى (كه خود يكى از رازداران اهلبيت بوده) نقل مىكند كه گفت: ما جماعتى بوديم (از مردم كوفه) كه پس از اتمام مناسك حج بنزد امام باقر (ع) رفتيم و چون خواستيم آن حضرت را بدرود گوئيم عرض كرديم: يا ابن رسول الله ما را نصيحتى گوى و وصيتى فرماى. فرمود: توانمندانتان ناتوانانتان را دستگير
باشند، و توانگرانتان به درويشانتان رحم آرند، و خير يكديگر بخواهيد چنانكه خير خودتان مىخواهيد، و اسرار ما را پنهان داريد و مردم را بگردن ما سوار مكنيد، و آنچه كه (در رابطه با احكام) از ناحيه ما بشما مىرسد اگر ديديد مطابق و موافق قرآن بود آن را بپذيريد وگرنه آن را بخود ما برگردانيد (زيرا رواياتى از آنها صدور مىيافت كه مبنى بر تقيه بود) و اگر امر بر شما روشن نشد از عمل به آن توقف كنيد تا در آينده آن را برايتان توضيح دهيم... (بحار:52/122)
امام صادق (ع) فرمود: پيروان ما را (در سه مرحله) بيازمائيد: هنگام فرا رسيدن وقت نماز، كه چگونه بدان مواظبت دارند، و در مورد اسرار ما كه چگونه آنها را از اطلاع دشمنانمان محفوظ مىدارند، و در مورد اموالشان كه چگونه در اين باره با برادرانشان همدردى و هماهنگى دارند. (بحار:68/149)
اسرار جنگ:
رموز و امور و تاكتيكهائى كه هنگام برپائى جنگ بايستى از عموم مردم پنهان باشد. به «جنگ» رجوع شود.
اِسراع :
شتافتن . اميرالمؤمنين (ع) : «من اسرع الى الناس بما يكرهون ، قالوا فيه بما لا يعلمون» : كسى كه به انجام كارهائى كه از نظر مردم ناپسند است شتاب ورزد ، مردم در بارهاش آن گويند كه نمىدانند . (نهج : حكمت 35)
اِسراف:
گزاف كارى . از اندازه بگذشتن . حد و مرز را رعايت ننمودن و راه افراط پيمودن . خصلتى كه عقلاً نكوهيده و مذموم و شرعا منهىّ عنه و منفور است . (ولا تسرفوا انّه لا يحبّ المسرفين): اسراف منمائيد، كه خداوند، اسرافگران را دوست ندارد (انعام:141) . (و ان فرعون لعال فى الارض و انّه لمن المسرفين): همانا فرعون در زمين سركش است و او از گزافه روان است (يونس:83) . (و كذلك نجزى من اسرف و لم يؤمن بآيات ربّه): اسراف گران و بى اعتنايان به آيات خداوند را بدينسان كيفر مىكنيم (طه:127) . عصيان و تمرّد فرمان و سرپيچى از طاعت حضرت احديت، مصداق بارز اسراف است كه (و من يتعدّ حدود الله فاولئك هم الظالمون): آن كسان كه از مرزهاى قوانين خدا تجاوز كنند، همانا ستمگراناند . (بقرة:229)
تجاوز از مرز اعتدال در انفاق و در هزينه زندگى ، از مصاديق معروفه اسراف و از عناوين متداوله در بخش مذموم علم الاخلاق به شمار آمده است . و آن طرف افراط در انفاق است در قبال «قتر» كه طرف تفريط ، و قصد كه حدّ وسط و كيفيت مطلوب است . (والذين اذا انفقوا لم يسرفوا و لم يقتروا و كان بين ذلك قواما)
(فرقان:67) . (و كلوا و اشربوا ولا تسرفوا انّه لا يحبّ المسرفين) (اعراف:31) . و در تفاوت ميان اسراف و تبذير گفتهاند : اسراف خرج كردن چيزى است در محل خود زياده از حدّ لازم، و تبذير خرج كردن چيزى است در غير محلّ خود و در جاى غير لازم .
از حضرت رسول (ص) روايت شده كه هر كس مال خود را نابجا مصرف نمايد اسراف كرده و چون از مصرف بجا و بمورد خوددارى كند تقتير و خسّت نموده است.
از امام صادق (ع) نقل است كه اسراف در موردى است كه مال بهدر داده شود و به بدن زيان رساند. سؤال شد خست چيست؟ فرمود: اينكه نان و نمك بخورى در صورتى كه به غذاى بهتر متمكن باشى. سؤال شد: ميانهروى چيست؟ فرمود: نان با گوشت يا شير يا سركه يكبار اين و يكبار آن.
و از آن حضرت روايت شده كه چون آيه (و الذين اذا انفقوا لم يسرفوا و لم يقتروا و كان بين ذلك قواما) را در حضورش تلاوت نمودند حضرت مقدارى سنگريزه به مشت خود گرفت و مشتش را محكم ببست و فرمود: اين تقتير است. سپس مشتى ديگر برداشت و دست خود را كاملاً بگشود و فرمود: اين اسراف است. بار سوم مشتى سنگريزه برداشت و دست خود را اندكى بگشود و فرمود: اين قوام (ميانهروى) است. و از آن حضرت رسيده كه فرمود: اگر كسى همه دارائى خويش را در يكى از راههاى خير مصرف كند نه كار ستودهاى كرده و نه توفيقى در اين باره نصيبش شده، مگر نه آن است كه خداوند سبحان مىفرمايد: (و لا تلقوا بايديكم الى التهلكة و احسنوا ان الله يحب المحسنين) كه مراد خداوند از محسنين در اينجا همان ميانه روان است.
بشر بن مروان گويد: روزى ما جماعتى از اصحاب شرفياب حضور امام صادق (ع) شديم. فرمود: رطبى آوردند، يكى از حاضران بنا كرد هستههاى خود بدور افكندن، حضرت دستش بگرفت و فرمود: چنين مكن زيرا اين كار نوعى تبذير است و خداوند كار غلط را دوست ندارد.
ابان بن تغلب گويد: امام صادق (ع) فرمود: شما مىپنداريد كه خداوند به هر كسى كه مال و ثروتى داده بدين جهت بوده كه وى نزد خدا گرامى بوده، يا اگر به كسى نداده او نزد خدا آبروئى نداشته؟! خير، چنين نيست بلكه مال ، مال خدا است در دست هر كه هست برسم امانت به وى سپرده
شده و خداوند اجازه داده كه وى در حد اعتدال به مصرف رساند، خوراك و پوشاك و نوشابه و ازدواج و مركب سواريش بايستى همه در حد ميانه و اعتدال باشد و بقيه مال خود را به فقرا و مستمندان بدهد و مشكلات آنها را برطرف سازد. حق ندارد از مالى كه خداوند برسم امانت به وى سپرده مركبى را به ده هزار درهم بخرد در صورتى كه مركب بيست درهمى او را كفايت كند و يا كنيزى را به هزار دينار بخرد در حالى كه كنيز بيست دينارى او را بسنده باشد.
يكى از ياران امام صادق (ع) به حضرت عرض كرد: بسا شود كه در راه مكه هنگامى كه مىخواهيم محرم شويم پس از نوره زدن مىبينيم سبوس بهمراه نداريم كه بدنمان را به آن مالش و شستشو دهيم ناچار از آرد استفاده مىكنيم ولى بيم آن داريم كه اسراف باشد. فرمود: خير، هرآنچه كه به مصرف تن آدمى برسد و شخص بدان نياز داشته باشد اسراف نيست من خود بسا در خانه دستور مىدهم آرد سبوس گرفته را با زيتون مخلوط مىكنند و بدنم را بدان مالش مىدهم. اسراف آنجا است كه مال را بيهوده مصرف كنى و (آنجا كه) به بدن زيان رساند.
و از آن حضرت رسيده كه (نمونه) اسراف اين است كه لباس تجمل خويش را لباس استراحت خود سازى.
از اميرالمؤمنين (ع) نقل شده كه فرمود: در خوردن و آشاميدن اسراف نيست هر قدر زياد باشد. (بحار:69/261 و 96/168 و 75/303)
اسرافيل:
(كه گفته شده بزبان سريانى بمعنى بنده خدا است) از نخبه ملائكه است، از هر ملكى به خداوند متعال نزديكتر، و مراقب لوح است، چون خداوند سبحان چيزى را در لوح ثبت كند وى بديگر ملائكه ابلاغ نمايد، و هم او متصدى صور مىباشد كه به امر خداوند در آن بدمد. به «صور» نيز رجوع شود.
اَسرَع:
سريعتر . تيزتر . شتابتر . (الا له الحكم وهو اسرع الحاسبين) ; مگرنه اين است كه فرمان ، او (خداى) راست و او سريع حسابتر از هر كسى است . (انعام:62)
رسول الله (ص) : «اسرع الذنوب عقوبةً كفران النعمة» (بحار:69/70) . ابوجعفر الباقر (ع) : «انّ اسرع الشرّ عقوبةً البغى ، و انّ اسرع الخير ثواباً البرّ»: سريعترين پيامد، پيامد تجاوز به آبرو يا حقوق ديگران است، و سريعترين پاداش، پاداش سود رسانى به مردم است . (بحار:69/393)
اُسرة:
دودمان، قبيله. اميرالمؤمنين(ع): «بعثه (رسول الله) بالنور المضىء و البرهان الجلىّ و المنهاج البادى و الكتاب الهادى، اسرته خير اسرة، و شجرته خير شجرة ...»: خداوند، او (رسول الله) را با نورى روشنىبخش (قرآن) و برهان و دليل آشكار و راهى واضح و كتاب راهنما فرستاد، خاندانش بهترين خاندانها و دودمانش بهترين دودمانها ... (بحار:18/222)
اَسرى:
جِ اسير، بردگان. قرآن كريم: (ما كان لنبى ان يكون له اسرى حتى يثخن فى الارض): هيچ پيامبر نتواند اسير بگيرد تا آن كه خون ناپاكان را بسيار بريزد (انفال:67). (يا ايها النبى قل لمن فى ايديكم من الاسرى ان يعلم الله فى قلوبكم خيرا يؤتكم خيرا مما اخذ منكم...): اى پيامبر! به آنها كه در دست شما اسيرند بگوى: اگر خداوند بداند كه در دلهاى شما خيرى (ايمان به خدا) مىباشد به شما به از آنچه را كه از دست دادهايد عطا مىكند . (انفال:70)
اسطرلاب:
كلمهاى است يونانى بمعنى ترازوى آفتاب و آن آلتى است كه ستاره شناسان براى مشاهده وضع ستارگان و تعيين ارتفاع آنها در افق بكار مىبردهاند.
و گويند واضع آن پسر ادريس پيغمبر بوده و برخى آن را به ارسطو نسبت دهند.
اُسطُقسّ:
بلغت يونانى بمعنى اصل باشد، و در فلسفه طبيعى چهار عنصر را گويند، يعنى آب و خاك و باد و آتش.
اُسطُوانة:
ستون. سارية. ركن. ج: اساطين و اسطوانات.
اُسطورة:
سخن پريشان و بيهوده، افسانه. ج : اساطير. عنوانى كه كفار عصر نزول قرآن به اين كتاب آسمانى مىدادند، اين كلمه نُه بار در قرآن كريم ذكر شده. (و ان يروا كلّ آية لا يؤمنوا بها حتى اذا جاؤوك يجادلونك يقول الذين كفروا ان هذا الاّ اساطير الاولين) ; اگر همه آيات الهى را مشاهده كنند باز ايمان نيارند تا آنجا كه چون بنزد تو آيند در مقام مجادله برآمده گويند اين قرآن چيزى جز افسانههاى پيشينيان نيست . (انعام:25)
اَسعار:
جِ سعر: قيمتها، نرخها. عن رسولالله (ص): «اذا غضب الله على امة و لم ينزل بها العذاب، غلت اسعارها و قصرت اعمارها و لم تربح تجارها و لم تزك ثمارها و لم تغزر انهارها و حبس عنها امطارها و سلط عليها اشرارها». (بحار:58/334)
اِسعاف:
برآوردن، اسعاف حاجت: برآوردن حاجت.
اَسعَد:
بن زراره، بن عدس نجارى مكنى به ابى امامه از قبيله خزرج و از شجاعان اشراف جاهليت و اسلام است. وى ساكن مدينه بود و در عصر رسول الله (ص) به همراهى ذكوان بن عبد قيس به مكه رفت و اسلام آورد و به مدينه بازگشت، و اين دو تن نخستين كسانى بودند در اسلام كه به مكه رفتند . اسعد يكى از نقباء دوازده گانه و نقيب بنى نجار است. وى در سال اول هجرت پيش از پايان بناى مسجد مدينه درگذشت و او اولين نفر انصار بود كه در بقيع بخاك سپرده شد.
پس از مرگ او قبيله بنى نجار بنزد پيغمبر (ص) آمده عرض كردند: نقيب ما بمرد اكنون نقيبى براى ما معين كن. حضرت فرمود: نقيب شما منم. (بحار:19/132 و دهخدا)
اُسغُر:
سيخول را گويند، و آن جانورى است كه خارهاى ابلق، مانند سيخها بر بدن دارد و چون كسى قصد او كند خود را چنان تكانى مىدهد كه آن سيخها از بدن او جسته بر آن كس مىخورد و در تن او مىنشيند، و گويند: هر چند او را بزنند فربهتر شود. (برهان)
اَسَف:
اندوهگين شدن. دريغ خوردن. خشم گرفتن بر. على (ع): «من رضى برزق الله لم يأسف على ما فى يد غيره»: آن كه به روزى خدائى خويش خوشنود باشد برآنچه كه در دست ديگران است دريغ نخورد. (بحار:77/282)
اَسَف:
اندوه سخت. (فلعلك باخع نفسك على آثارهم ان لم يؤمنوا بهذا الحديث اسفا): گوئيا آنچنان سخت اندوهگينى از اين كه آنها به قرآن ايمان نياوردهاند كه بخواهى خويشتن را هلاك سازى. (كهف:6)
اَسِف:
خشمگين. ج: اسفون. (و لما رجع موسى الى قومه غضبان اَسِفا قال...): و چون موسى به حالت خشم و غضب به ميان قوم خود بازگشت گفت... (اعراف:150)
اَسفار:
جِ سَفَر. در دعاء مأثور آمده: «و جنبنى اللهم وعثاء الاسفار و سهّل لى حزونة الاوعار» (بحار:94/113). جِ سِفر: نامهها، كتابهاى بزرگ. (مثل الذين حملوا التورات ثم لم يحملوها كمثل الحمار يحمل اسفارا...); داستان آنان كه مسئوليت كشيدن بار (علم) توراة را به عهده دارند اما آن را به دوش نمىكشند (و بدان عمل نمىكنند)، به داستان دراز گوش مىماند كه كتابهائى را بر پشت خويش حمل كند... (جمعه:5). اسفار خمسه تورات.
اِسفار:
بروشنائى روز درآمدن، روشن شدن صبح. (و الصبح اذا اسفر) سوگند به صبح چون بدرخشد. (مدثر:34)
اِسفاف:
از برگ درخت خرما بوريا بافتن. رنگ برگردانيدن. در پى كارهاى دون شدن. پست پريدن مرغ. تيز نگريستن. چيزى نرم بر جائى پراكندن.
اَسفَل:
زيرتر، فرودتر. زيرين. ج: اسفلون و اسافل. (اذ جاؤكم من فوقكم و من اسفل منكم...). (احزاب:11)
على (ع): «والذى بعثه بالحق لتبلبلنّ بلبلة و لتغربلن غربلة، و لتساطنّ سوط القدر، حتى يعود اسفلكم اعلاكم و اعلاكم اسفلكم». (نهج خطبه 16)
اسفند:
بوتهاى معروف كه دانهاى سياه دارد و بعربى آنرا حرمل خوانند.
گويند: يكى از پيغمبران نزد خداوند از ترسو بودن امت خويش شكوه نمود به وى وحى شد كه امت خود را بگوى اسفند بخورند.
از حضرت رسول (ص) روايت شده كه هر كس چهل روز، روزى يك مثقال اسفند (جوشانده آب آن را) بنوشد نور حكمت در دلش بتابد و از هفتاد بيمارى كه آسانترين آنها جذام باشد شفا يابد. (بحار:62/234)
اسفنديار:
پسر گشتاسب، پادشاهى كه نهايت بهادر و پهلوان بود و رستم او را به تير دو شاخه كور كرد و كشت .
اَسَفى:
واى من، اندوه من، دريغا. «و تولّى عنهم و قال وا اسفى على يوسف و ابيضت عيناه من الحزن وهو كظيم». (يوسف:84)
اِسقاء:
آب دادن. نوشانيدن. «فانزلنا من السماء ماء فاسقيناكموه» (حجر:22). «نسقيكم مما فى بطونها و لكم فيها منافع كثيرة». (مؤمنون:21)
اِسقاط:
افكندن. «فاسقط علينا كسفا من السماء ان كنت من الصادقين». (شعراء:187)
عن على (ع): «اذا ابتلى الله عبدا اسقط عنه من الذنوب بقدر علته». (بحار:81/176)
اَسقام:
بيماريها. جِ سُقم و سَقَم.
اُسقُف (معرب يونانى اِپيس كُپُس):
مقامى دينى مسيحى پس از مطران. اول بطريق است و پس از آن جاثليق و پس از آن مطران و پس از آن اسقف و پس از آن قسّيس (كشيش) و پس از آن شماس. ج: اساقفة و اساقف.
اِسقَنقُور:
نوعى ماهى معروف. سقنقور نيز گويند. به اين واژه رجوع شود.
اِسكات:
ساكت كردن، خاموش ساختن. على (ع) ـ در نكوهش فرماندار خود مصقلة بن هبيرة ـ: «قبّح الله مصقلة... فما انطق مادحه حتى اسكته»: هنوز ستايشگر خويش را گويا نساخته بود كه او را ـ با كردار ناپسندش ـ ساكت نمود. (نهج خطبه 44)
اِسكار:
مست گردانيدن. ابو جعفر (ع): «ما اسكر كثيره فقليله حرام و كثيره حرام»: هر آن مشروب كه بسيارش مست كند هم اندكش و هم بسيارش حرام است . (بحار:66/487)
اِسكاف:
هر اهل حرفه و صنعتگر كه به آهن كار كند. كفشگر، كفشدوز.
اسكافى:
(منسوب به اسكاف منطقهاى بين واسط و بغداد) ابو على محمد بن احمد بن جنيد كاتب از علماى بزرگ شيعه صاحب تأليفات بسيار است. مرحوم بحر العلوم او را از اعيان طايفه و بزرگان فرقه
اماميه پيشين خوانده. وى متكلم و فقيه و محدث و اديب و واسع العلم بوده و در تمامى علوم مزبوره تأليف داشته كه مؤلفات او را تا پنجاه احصاء نمودهاند، و از نوادر حالات او اينكه گويند وى قياس را معتبر مىدانسته و از اين رو بعضى علما كتب او را از اعتبار ساقط دانند.
وى بسال 381 در رى وفات نمود.
اسكافى:
ابوعلى محمد بن همام (258 ـ 332 ق) معروف به ابن همام و ابو على بن همام، از مشاهير علماى شيعه. اجدادش ايرانى و پيرو آيين زرتشت بودند. در خدمت برخى از بزرگان علماى شيعه در اواخر سده سوم مانند محمد بن احمد بن بشر، جعفر بن محمد بن مالك فزارى، و
على بن عبدالله بن كوشيد اصفهانى و ديگران به تحصيل علوم دينى پرداخت و پس از چندى در زمره سرآمدان عهد خويش درآمد. وى در غيبت صغرى مىزيست، اما در زمره علمايى است كه مستقيماً از امام روايت نكردهاند. همه رجال نويسان شيعه وى را ثقه و بزرگوار مىدانند. در سوق العطش از محلات بغداد زندگى مىكرد و چون درگذشت در مقابر قريش به خاكش سپردند. جعفر بن محمد بن قولويه، محمد بن ابراهيم نعمانى، ابو غالب زرارى، شيخ صدوق و تلعكبرى شاگردان وى بودند و از او روايت كردهاند. از آثار او يكى كتاب الانوار است كه در تاريخ ائمه اطهار (ع) نوشته است . (دائرةالمعارف تشيع)
اِسكان:
آرام دادن. بىحركت ساختن. بىحركت ادا كردن حرفى. جاى دادن كسى را در خانه. قرآن از سخن حضرت ابراهيم: «ربنا انى اسكنت من ذريتى بواد غير ذى زرع...»: خداوندا بخشى از افراد خانوادهام را در ميان وادى بىكشت جاى دادم... (ابراهيم:37)
اسكندر:
مقدونى، كبير، ذو القرنين (مولد 356 ق م) جلوس در سن 20 ساله (336 ق م) در مكدونيا (مقدونيه) شمالى يونان. وفات (323 ق م) در بابل. اصل نام او الكساندر، كه مورخين اسلامى او را اسكندر ناميدهاند، پدرش فيليپ دوم از سلسلهسلاطين مقدونى، وى در آغاز سلطنت خويش به هوس كشور گشائى افتاد، ولى بقول بيهقى (تاريخ نگار معروف) نار الحلفاء سريعة الانطفاء. يعنى آتش خار اشتر زود مشتعل مىشود و زود هم فرو مىنشيند. عازم فتح امپراتورى فارس گشت، قلمرو اين حكومت را در آسياى صغير شكست داد و آنجا را متصرف شد، سپس در مسير خود به سواحل فينيقيا دست يافت (پس از آن كه شهر صور را هفت ماه در محاصره داشت) از آنجا به مصر شد و شهر اسكندريه بنا نهاد، بالاخره در سرزمين عراق با سپاه انبوه داريوش روبرو گشت و در اردبيل (331 قم) وى را شكست داد، همچنان به راه خويش و به سوى مشرق زمين ادامه داد تا اصطخر و كلّ منطقه فارس بزرگ را به چنگ آورد، و از آنجا گذشت تا به نواحى رود هندوس رسيد.
سرانجام در بابِل (عراق) درگذشت. بعضى اسكندر مقدونى را جز ذو القرنين دانند، قرائن نيز بر اين دعوى گواهند. تفصيل بيشتر ، به كتب مفصله رجوع شود.
اَسَل:
نيزه. خار درخت خرما. هرچه تيز باشد از شمشير و كارد و مانند آن. گياهى بسيار شاخهدار كه در آب ايستاده رويد و از آن حصير و بوريا سازند.
اَسلاف:
پدران پيشين، گذشتگان. فى الحديث: «لم تظهر الفاحشة فى قوم قط حتى يعلنوا بها الاّ ظهر فيهم الطاعون و الاوجاع التى لم تكن فى اسلافهم الذين مضوا»: هرگز گناهان زشت در ميان ملتى آشكار نگرديد ـ آنچنان كه گستاخانه مرتكب گردند ـ جز آن كه طاعون و بيماريهائى در آنها شيوع يافت كه در ميان گذشتگانشان وجود نداشته باشد . (بحار:91/337)
اِسلام:
گردن نهادن و تسليم شدن، انقياد. اين معنى به يكى از دو وجه صورت مىگيرد: انقياد ظاهرى و به جبر محيط حاكم بر جامعه: (قالت الاعراب آمنا قل لم تؤمنوا و لكن قولوا اسلمنا و لما يدخل الايمان فى قلوبكم); باديه نشينان (اطراف مدينه) گفتند: ما ايمان آورديم. به آنها بگوى: شما ايمان نياوردهايد، بلكه مىتوانيد بگوئيد: تسليم شديم، و هنوز ايمان به قلب شما راه نيافته است. (حجرات:14)
و انقياد اختيارى و سرسپردگى حقيقى و بتمام وجود: (و له اسلم من فى السماوات و الارض); هر كه در آسمانها و زمين است رام و منقاد خدا گشت (آل عمران:83) . (و قل انّى امرت ان اكون اول من اسلم); بگو من فرمان يافتهام كه نخستين كسى باشم كه تسليم فرمان خدا شده. (انعام:14)
اسلام بمعنى انقياد اختيارى، گرچه با «ايمان» از حيث مفهوم متفاوت و متغايرند كه اسلام بمعنى منقاد بودن و سر تسليم فرود آوردن، و ايمان بمعنى دل بستن و باور داشتن است، ولى بلحاظ مصداق متفق و متلازمند، زيرا هر كسى كه به چيزى يا به شخصى دل بست و او را باور داشت خواه ناخواه در برابر خواست او تسليم خواهد بود، و هر آنكس بجان تسليم كسى شد قهراً بدو دل بسته و او را باور داشته است.
اسلام:
دين و ملت، دين آسمانى كه خداوند از بدو آفرينش توسط پيامبران براى مكلفين فرستاده (انّ الدين عند الله الاسلام); دين بنزد خداوند، اسلام است (آل عمران:19). (و من يبتغ غير الاسلام دينا فلن يقبل منه) ; هر كه جز اسلام دين ديگرى را بخواهد از او پذيرفته نگردد. (آل عمران:85) . (هو سمّاكم المسلمين من قبل)ابراهيم (ع) از پيششما را مسلمان ناميد. (حج:78)
اختصاص اين نام به شريعت حضرت خاتم النبيين (آنچنان كه امروز متداول است) ريشهاى در قرآن ندارد، و در هيچ مورد از موارد استعمال اين كلمه در كتاب عزيز اين معنى اراده نشده است، و مراد از: (انّى امرت ان اكون اول المسلمين) ، «اول» پس از فترت و در زمان خود آن حضرت است، چنانكه حضرت موسى (ع) گفت: (تبت اليك و انا اول المؤمنين) و اسلام در آيه: (و رضيت لكم الاسلام دينا)(مائده:3) . اصل اسلام نازل بر همه انبياء مراد است، يعنى براى شما نيز دين اسلام انتخاب نموديم.
آرى، دين اسلام، دينى كه از جانب خداوند آفريدگار حكيم و آگاه به درون و برون هر كس و هر چيز توسط پيامبران و امناى وحى جهت به زيستن بشر مدنى الطبع تشريع گشته است .
دين حيات بخش و زندگى ساز، چنانكه فرمود: (يا ايها الذين آمنوا استجيبوا لله و للرسول اذا دعاكم لما يحييكم) (انفال:24). و فرمود: (افمن شرح الله صدره للاسلام فهو على نور من ربه). (زمر:22)
دينى كه بشر اجتماعى خصلت با آن خُلق و خويهاى متضاد بتواند در پرتو دستورات آن به بهترين وضع زندگى كند. دينى كه همزاد بشر بوده و طبق فطرت و خلقت او تدوين گشته (فطرة الله التى فطر الناس عليها لا تبديل لخلق الله ذلك الدين القيم) . (روم:30)
مجموعه قوانينى ; عبادى، اخلاقى، معاملى، قضائى ، مدنى، جنائى، جزائى و احوال شخصيه، كه مصلحت و مفسده بشر در تدوين آنها منظور و ملحوظ بوده، و همه ابعاد حيات و شئون فردى و اجتماعى، سياسى و اقتصادى او را از نظر قانون تأمين نموده، و سپس خداوند سبحان، اين مرسوم مدوّن را به رسم امانت بدست بشر ـ پس از آنكه وى را به زيور عقل آراست ـ بسپرد تا به اختيار و اراده و بسود خويش آن را نگهدارى كند.
اسلام:
كاملترين مرحله اديان آسمانى، شريعت خاتم المرسلين كه در قرن ششم ميلادى بوسيله محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب، برگزيدهترين پيامبر ، به دست بشر رسيد، در قبال اديان منسوخه و محرّفه، مانند مسيحيت و يهوديت و مجوسيت و جز آن كه جز ملّيتى از آنها بجاى نمانده و هيچ گوشهاى از زندگى بشر را ـ بعنوان قانون و دين و آئين ـ تامين نمىكنند.
آرى اين دين در عصر جاهليت، دورانى كه عقول بشر بر اثر تحولات تاريخ و آزمونهاى پياپى بحدّ رشد كامل خويش رسيده بود و دلها براى پذيرش آئينى كه دين و دنيا را بهم منسجم سازد و اين جهان را به جهان ديگر پيوند دهد آماده بود، در جزيرة العرب نشأت يافت، و اين خورشيد جهان تاب از افق مكه (كانون شرك و بت پرستى) سر برآورد و بر آن جوّ ظلمانى بدرخشش درآمد و به نيروى منطق و ارتباط تنگاتنگى كه با فطرت آدمى داشت توانست باندك زمانى ابرهاى متراكم جهل و تعصّب و توحّش را از پيش روى خود براند و پردههاى نخوت و تكبر را از عقول مردم آن روز بكنار زند و خفتگان را بيدار و بىهوشان را هشيار سازد.
دينى جهانشمول چنانكه خداوند فرمود: (و ما ارسلناك الاّ كافّة للناس) (سبأ:28) و فرمود: (قل يا ايها الناس انى رسول الله اليكم جميعا) . (اعراف:158)
و هنگامى كه ابوطالب از آن حضرت پرسيد: اى برادرزاده آيا تو تنها به قوم خود مبعوث گشتهاى يا به عموم مردم؟ حضرت فرمود: نه، بلكه به همه مردم: سفيد و سياه، عرب و عجم، سوگند به آنكه جانم بدست او است كه سفيد و سياه و آنها كه بر سر كوهها جا دارند آنان كه در جزائر دوردست درياها زندگى مىكنند به اين دين بخوانم و زبان فارسيان و روميان را به اين امر گويا سازم. (صافى:442)
روزى پيغمبر (ص) در جمع اصحاب فرمود: خداوند مرا فرستاده كه بر همه جهانيان رحمت باشم، اكنون بر شما است كه اين پيام را به مردم جهان برسانيد، خدا شما را رحمت كند، و مبادا شما خود با يكديگر اختلاف نمائيد چنانكه عيسى بن مريم (ع) نيز مانند من همين دستور (ابلاغ پيام جهانى بودن دينش) را به حواريون و ياران خويش داد ولى آنان اختلاف كردند. ياران عرض كردند: يا رسول الله ما آمادهايم به هر كجا كه خواهى ما را بفرست. آنگاه حضرت ، عبدالله بن حذاقه را با نامهاى بسوى كسرى، و سليط بن عمرو را به امير يمامه، و علاء بن حضرمى را به حاكم هجر، و عمرو بن عاص را به عمان، و دحيه كلبى را بنزد قيصر روم، و شجاع بن وهب را به شام، و عمرو بن اميه را به نزد نجاشى حبشه اعزام داشت (به هر يك از اين واژهها رجوع شود). (كنزالعمال: 30336)
پس از وفات نبى اكرم (ص)، اسلام در آسيا و سواحل بحر الروم و هندوستان تا كنار اقيانوس اطلس توسعه يافت. پس از درگذشت اميرالمؤمنين (ع) اسلام بصورت حكومتى دنيوى به دست خلفاى بنى اميه و بنى عباس درآمد كه اگر زحمات طاقت فرساى حضرات ائمه معصومين در آن دوران خفقان نمىبود كه خود و پيروانشان با رنجهاى فراوان احكام اسلام را نگهبانى نموده و با تقيه و بيم و ترس در ميان مردم نشر دادند بحسب ظاهر اين دين به اضمحلال مىگرائيد.
سلسلههاى سلاطين محلى در ايران (صفاريان، آل بويه، غزنويان و سلجوقيان) بتدريج اقتدار خليفه را از بين بردند و عاقبت در سال 656 خلافت بنى عباس بكلى منقرض گرديد و مملكت اسلامى بصورت ممالكى كوچك و مستقل از يكديگر درآمد، و در عين حال دين اسلام بتدريج در مغرب و جنوب حتى در چين و قاره هند و افريقاى مركزى انتشار يافت ولى در مغرب، شارل مارتل در جنگ بواتيه كه در سال 732 هجرى صورت گرفت مسلمين را مغلوب كرد و اسلام از نظر حكومتى از پيشرفت بيشتر بازماند اما مسلمانان آنجا را ترك نكردند و سرانجام حكومت مقتدر عثمانى را تشكيل دادند. شايان ذكر است كه مسلمانان بيدار به راهنمائى دانشمندان دلسوز اسلامى جدا از حكومت دست از تبليغ دين خويش برنداشته و در همه ادوار تاريخ بخصوص دوران استعمار غربيان و تسلط آنها بر كشورهاى اسلامى به نشر فرهنگ خويش پرداختند و با توجه به اينكه اين دين داراى منطقى اصيل و عقل پسند بود برغم انف سران حكومت، روز افزون به دلهاى مردم بخصوص انديشمندان هر منطقه و قارهاى جاى گرفت.
«خطوط برجسته اسلام»
اين دين علاوه بر جامعيّتى كه از نظر برنامههاى عبادتى، در جهت ارتباط بنده با خداوندگار و آفريدگار خويش، و دستورات اخلاقى در جهت انسجام آحاد جامعه با يكديگر دارد، از حيث قوانين حكومتى نيز جوابگوى نياز پيروان خود مىباشد، چه آن تنها دين آسمانى است كه از بدو ظهورش تا عصر حاضر كشورهائى از اين جهت تحت پوشش قوانينش اداره مىشوند بى آنكه به هيچ آئين نامهاى نيازمند باشند.
آنچه كه بيش از هر چيز در اين آئين جلب توجه مىكند يك سلسله اصول بنيادى اين دين است كه هم در بدو ورود آن به سرزمين جاهليت زده جزيرة العرب، دلهاى مردم آن مرز و بوم را به خود جلب نمود و موجب گرديد در اندك زمانى (ظرف 23 سال) در آن سطح وسيع گسترش يابد، و هم در جهان دانش و تمدن امروز كه هر برنامه اجتماعى را حساب شده و طبق دانش جامعه شناسى دقيق توقع دارد، جاى خود را باز كرد.
از جمله موادّ ذيل است:
1 ـ توحيد (يكتا پرستى) اين اصل اسلامى (كه ذيل همين واژه بتفصيل مورد بررسى قرار مىگيرد) زير بناى اين دين و درب ورود به آن است، روان آدمى را ـ كه هر تصميم از آن برمىخيزد ـ شايسته مىكند، از سوئى آن را از اعتقادات خرافى و وابستگيهاى پوچ مىپردازد، و از طرفى ـ با اتّكاء و اعتماد بخداوند آگاه تواناى مهربان، و اعتقاد به اين كه هر نفع و سودى كه بهر كس عايد گردد بخواست او بستگى دارد ـ وى را آرامش مىدهد و از اضطراب و ارتباك در كشاكش زندگى مىرهاند، كه فرمود: (قل اللهم مالك الملك تؤتى الملك من تشاء و تنزع الملك ممن تشاء و تعزّ من تشاء و تذل من تشاء بيدك الخير انك على كل شىء قدير) (آل عمران:25). و فرمود: (الذين آمنوا و تطمئنّ قلوبهم بذكر الله الا بذكر الله تطمئنّ القلوب) . (رعد:28)
2 ـ اصل اخوت و برابرى. اين اصل نيز در دو بعد متفاوت، به زندگى اجتماعى انسان ارزشى خاص مىدهد: از سوئى بقانون اخوت (انما المؤمنون اخوة)(حجرات:10) پيروان اين دين را در كنار يكديگر قرار مىدهد و روح تعاون و تعاضد در آنها مىدمد، و از سوى ديگر بموجب آيه كريمه: (يا ايها الناس انا خلقناكم من ذكر و انثى و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا...)(حجرات:13) ، موجبات پراكندگى ـ كه مهمترين آنها اختلاف طبقاتى است ـ از ميان مىبرد و امتياز را تنها به عوامل رشد و كمال انسانى ـ چون تقوى و علم و ادب ـ اختصاص مىدهد.
3 ـ خيرخواهى، نُصح. اين اصل اخلاقى را دين مقدس اسلام تا آنجا مورد اهتمام قرار داده است كه از رسول خدا (ص) روايت شده: «ان الدين النصحية لله و رسوله و لكتابه و لائمة المسلمين و عامّتهم» (بحار:89/242). و از امام صادق (ع) روايت شده: «يجب للمؤمن على المؤمن النصيحة له فى المشهد و المغيب». (بحار:74/358)
اين اصل نيز در دو بُعد كارساز است: از سوئى سازنده فرداست، كه وى بناچار بايستى روان خويش را از خودخواهى و صفات تابعه آن مانند حسد و تكبر پيراسته سازد تا بتواند به همكيشان خود به چشم دوستى بنگرد و خير آنها را بخواهد، و از سوى ديگر به جامعه خدمت مىكند، كه هر مسلمان موظّف است حافظ و نگهبان مصالح و منافع مسلمان ديگر باشد.
4 ـ عقل و دانش را در هر كار و در هر چيز، معيار گزينش قرار دادن. اسلام آنچنان بدين دو امر ارج نهاده و بها داده و پيروان خود را بدانها سوق داده است كه عقل را پيامبر درون و دانش را معيار ارزش آدمى مقرر داشته، و آن ديندارى را كه نه بر مبناى تعقل و دانش بود مردود شمرده. (به «عقل» و «دانش» در اين كتاب رجوع شود).
5 ـ دگرگونى اوضاع عمومى را به رفتار و كردار مردم مرتبط دانستن: در رفاه بودن يا در تنگنا زندگى كردن، امنيت و نا امنى، آرامش و اضطراب، و بطور كلى خوشى و ناخوشى اوضاع مردم را به درستى و نادرستى اعمال و رفتار آنها مربوط دانستن. اين سنت الهى را قرآن كريم مكرر گوشزد كرده است، از جمله: (انّ الله لا يغيّر ما بقوم حتى يغيّروا ما بانفسهم) . (رعد:11)
بموجب اين اصل، هر گاه اوضاع عمومى جامعه اسلامى رو به وخامت نهاد، آرامش و امنيتشان دستخوش آشوب و اضطراب گشت، و يا با مشكلات اقتصادى يا سياسى روبرو شدند، بناچار جهت بازيابى خوشيهاى از دست رفته و به شدن اوضاع، به دگرگونسازى روش و رفتار خويش رو آورده، و به اصلاح حال و شايستگى اخلاق خود تصميم مىگيرند.
اميرالمؤمنين (ع) فرمود: «...و ايم الله، ما كان قوم قط فى غضّ نعمة من عيش فزال عنهم الا بذنوب اجترحوها، لان الله ليس بظلاّم للعبيد، و لو ان الناس حين تنزل بهم النقم، و تزول عنهم النعم فزعوا الى ربهم بصدق من نياتهم و وله من قلوبهم لردّ عليهم كل شارد و اصلح لهم كل فاسد...». (نهج : خطبه 178)
6 ـ عدل و انصاف. اين دو اصل اخلاقى ـ كه لازم و ملزوم يكديگرند ـ از دستورات بنيادين اين دين مىباشند كه سراسر جامعه اسلامى را در سطوح مختلف: خانه و خانواده، دار القضاء و دادگسترى، بازار و آموزشگاه تحت پوشش گرفته و بسان خون در شريان حيات مسلمانان جريان دارد: (يا ايها الذين آمنوا كونوا قوّامين لله شهداء بالقسط و لا يجرمنكم شنأن قوم على ألاّ تعدلوا اعدلوا هو اقرب للتقوى و اتقوا الله)(مائده:8). (و اذا قلتم فاعدلوا و لو كان ذا قربى) (انعام:152) . (ان الله يأمركم ان تؤدّوا الامانات الى اهلها و اذا حكمتم بين الناس ان تحكموا بالعدل...) (نساء:58) . (ان الله يامر بالعدل و الاحسان...). (نحل:90)
از سخنان رسول اكرم (ص): «...ما كرهته لنفسك فاكره لغيرك، و ما احببته لنفسك فاحبه لاخيك تكن عادلا فى حكمك، مقسطا فى عدلك ...». (بحار:77/68)
اميرالمؤمنين (ع): «اجعل نفسك ميزانا فيما بينك و بين غيرك، فاحبب لغيرك ما تحب لنفسك، و اكره له ما تكره لها». (بحار:75/29)
7 ـ به گفته خويش پايبند بودن، اين اصل بيشتر به طبقه مبلغان و مرشدان و واعظان و گويندگان مذهبى و آمران بمعروف ارتباط دارد، (يا ايها الذين آمنوا لم تقولون ما لا تفعلون * كبر مقتا عند الله ان تقولوا ما لا تفعلون) (صف:2 ـ 3). (اتّبعوا من لا يسئلكم اجرا و هم مهتدون). (يس:21)
اسلام، طبق اين اصل، شغل مقدس تبليغ احكام را كه راه انبيا و اوصياء آنها است تنزيه مىكند و مبلّغ واقعى مقبول خويش را از مبلغين حرفهاى كه بدانچه مىگويند پايبند نيستند و تبليغ را وسيله امرار معاش خويش قرار مىدهند ، جدا مىسازد.
8 ـ ولايت، زمامدارىِ لايق و شايسته. اين اصل را پيروان مذهب تشيع كه يكى از دو بخش عمده مسلمانان را تشكيل مىدهند و به انگيزه حقيقت گرائى، در قبال گروه ديگر مسلمانان بنام سنى كه فصل مميز آنها اجماع گرائى است، يكى از اصول اعتقاديه مىدانند، و بر اين باورند كه زمامدارى مسلمين ـ بخصوص در دوران نوپائى، به روزگارى كه هنوز اين دين در جهان بطور كامل استقرار نيافته و نضج نگرفته و هنوز آسيب پذير مىباشد ـ نه از آن امورى است كه نظر عامه مردم در آن كارساز بود و شايسته باشد كه آن را به آراء عموم محول ساخت و ملاك گزينش را آراء اكثريت دانست. آنها مىگويند: پيغمبر اسلام ـ كه در زمان حيات خود هرگاه حتى براى مدتى كوتاه از مدينه خارج مىشد فرد مورد اعتمادى را بجاى خود به سرپرستى مركز اسلام مىگماشت ـ به امر خداوند اين سمت را به فرد معينى محول ساخته كه پس از خود، شئون اسلام و مسلمين را اداره كند، دين را از آسيب تغيير و تحريف، و مسلمانان را از تفرقه درونى و تعرض دشمن برونى حفظ كند.
البته ـ با كمال تأسف ـ اين اصل در همان روز كه نخستين روز عمل به آن بود دستخوش اهواء و اغراض، و دسائس از پيش طراحى شده گرديد و امر زمامدارى مسلمين چنانكه بايد بر مدار صحيح قرار نگرفت.
در حديث شيعه از امام محمد بن على الباقر (ع) آمده: «بنى الاسلام على خمس: على الصلاة والصوم و الزكاة و الحج و الولاية، و لم يناد بشىء كما نودى بالولاية». (بحار:68/329)
«رواياتى در باره اسلام»
پيغمبر اسلام در خطبه تاريخى خويش در حجة الوداع فرمود: اى مردم! خداى را مراقب باشيد و او را ناظر بر خويش دانيد (كه ديگر در پيشگاه خداوند عذرى نخواهيد داشت) زيرا من به هر چه كه شما را به بهشت نزديك سازد و از دوزخ دورتان دارد به شما امر كردهام و از آنچه كه شما را به دوزخ نزديك و از بهشت دور دارد نهى كردهام.
امام كاظم (ع) فرمود: پيغمبر (ص) هرآنچه را كه مردم بدان نياز داشتهاند به آنها رسانيده است چه نيازهاى مردمى كه در حال حيات آن حضرت مىزيستهاند و چه نسلهاى بعد كه تا قيامت بيايند و همه آن احكام در كتاب خدا و سنت پيامبر آمده است.
از حضرت رضا (ع) در پاسخ نامه محمد بن سنان چنين آمده: يادآور شده بودى كه برخى مسلمانان بر اين عقيدهاند كه حلال و حرام (دستورات و احكام) خدا را علت و انگيزهاى جز به بندگى كشيدن بندگان و رام كردن آنها نيست. خير، چنين نيست و هر كه بر اين عقيده باشد گمراه است ; زيرا اگر ملاك احكام اين بود خداوند هر چيزى را حلال و هر چيزى را حرام مىكرد (بدون در نظر گرفتن اينكه حلال را براى بشر چه سودى يا حرام را چه زيانى بود) مثلاً به ترك نماز و روزه و هر كار نيك امر مىكرد و زنا و دزدى و هر كار بدى را كه شئون اجتماع را به تباهى كشد واجب مىساخت. اما تشخيص ما در مورد احكام اسلام آن است كه هر آنچه خداوند حلال كرده بصلاح بشر و مورد نياز و مايه بقاء آنها بوده آنچنان كه بدون آن قوانين نتوانند به زندگى خوشبختانهاى دست يابند، هرآنچه را كه خداوند حرام كرده امورى است كه آنان را به فساد و نيستى و تباهى مىكشد.
سعيد اعرج گويد: به امام صادق (ع) عرض كردم: كسانى در ميان ما هستند كه خود را فقيه و آگاه به احكام دين مىدانند و مىگويند چون مسئلهاى براى ما پيش آيد كه در قرآن و سنت پيامبر نباشد به رأى خويش فتوى دهيم. حضرت فرمود: دروغ مىگويند چيزى نيست جز آنكه حكمش در قرآن و سنت پيغمبر (ص) آمده است.
امام صادق (ع) فرمود: هيچ چيزى از نيازهاى بشر نيست مگر اينكه از جانب خدا و پيغمبر (ص) دستورى در آن مورد آمده است و لذا (در سال آخر عمر رسول اكرم) اين آيه نازل شد (اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى) كه اگر خداوند همه واجبات و مستحبات و قوانين مورد نياز بشر را تكميل نساخته بود چنين نمىفرمود.
روزى عمر بن خطاب بنزد پيغمبر (ص) آمد و گفت: بسا احاديثى از يهود مىشنويم كه از آن خوشمان مىآيد، اجازه مىدهيد آنها را نوشته و ضبط كنيم؟ فرمود: مگر شما مانند يهود و نصارى در حيرت و سرگردانى بسر مىبريد؟ آيا دينتان كمبودى دارد؟! مگر نه من اين دين را پاك و پاكيزه و كامل به شما رساندهام، آنچنان كه اگر موسى (ع) زنده بود جز دين من دينى نمىپذيرفت و جز پيروى از من وظيفهاى نداشت؟!
روزى هارونالرشيد به امام موسى بن جعفر (ع) گفت: از شما مىخواهم مقالهاى بطور خلاصه برايم بنويسى كه مشتمل بر احكام اصليه و فرعيه باشد و در خور فهم و درك من بوده و در عين حال از جمله مطالبى باشد كه از پدرت جعفر بن محمد شنيده باشى. پس حضرت چنين مكتوب داشت: بسم الله الرحمن الرحيم. احكام و مسائل اديان به دو بخش تقسيم مىشود، يك بخش عبارت است از احكامى كه اختلافى در آن نبوده و مورد اتفاق و اجماع امت است كه مردم بعمل به آنها ناچارند (احكامى كه نظام اجتماع بدون آنها صورت نبندد) و مدارك و اخبارى كه پايه و اساس آن احكام است نيز مورد اتفاق و اجماع است، آنچنان كه مسائل مستحدثه و شبهات بر آنها عرضه مىشوند.
بخش دوم احكامى است كه قابل شك و ترديد و رد و قبولند، در مورد اينگونه احكام اگر آيه واضحة الدلالهاى يا سنت معتبرهاى يا دليل عقلى صحيحى بر آن بود بايد آنرا پذيرفت وگرنه مردم مىتوانند در آن شك و اختلاف كنند. اين دو بخش در تمامى احكام از توحيد گرفته تا ديه خراش جريان دارد. اين است خلاصه دين، حال آنچه كه دليلش روشن است ناگزير بايد آنرا پذيرفت و آنچه كه مبهم است بايستى آنرا به بخش قطعيش ارجاع داد.
از امام صادق (ع) نقل است كه روزى همسر عثمان بن مظعون بنزد پيغمبر (ص) آمد و عرض كرد: شوهرم عثمان روزها روزه است و شبها همه به عبادت بسر مىبرد (كنايه از اينكه وى به امور زناشوئى نمىرسد). حضرت چون شنيد بخشم آمد و شتابان آنچنان كه نعلين خود را بدست گرفت رهسپار خانه عثمان گشت. عثمان در آن هنگام مشغول نماز بود، چون پيغمبر(ص) را بدان حال بديد از نماز خود دست كشيد. پيغمبر (ص) به وى فرمود: اى عثمان! خداوند مرا به ترك دنيا فرمان نداده بلكه بشريعتى آسان و متناسب با زندگى مبعوث نموده. نماز مىخوانم، روزه هم مىگيرم، با زنان نيز آميزش و همخوابگى مىكنم. هركه دين مرا بخواهد بايستى به روش من عمل كند و بداند كه آميزش با زنان سنت من است.
اميرالمؤمنين (ع) در يكى از خطب خود فرمود: خداوند سبحان محمد (ص) را فرستاد كه عموم مردم را به عذاب ابدى خدا بيم دهد و قرآن را به رسم امانت به وى سپرد، و شما اى جماعت عرب به بدترين دين و بدترين وضع در ميان سنگهاى زبر و خشن و مارهاى كر زندگى مىكرديد، آب گل آلود مىنوشيديد و غذاى نامطبوع ناگوار مىخورديد. خون يكديگر مىريختيد و روابط خويشاوندى را ناديده گرفته از هم مىگسيختيد، بتها در ميانتان برافراشته و گناهان بىباكانه در ميان شما رايج بود. (بحار:2/169 ـ 304 و 22/124 و 18/226)
پيغمبر اكرم فرمود: دين خدا را بپا نداشته و بشايستگى بدان عمل ننموده جز آنكس كه همه ابعادش را بكار بندد.
و فرمود: همچنانكه خداوند قوانين الزامى خود را از مردم مىخواهد ، دوست دارد كه آنان در مواردى كه بر آنها تخفيف داده نيز مطيع باشند زيرا خداوند مرا به دينى آسان كه همان دين ابراهيم است مبعوث نموده. سپس اين آيه را تلاوت نمود: (و ما جعل عليكم فى الدين من حرج) خداوند در امر دينش بر شما تنگ نگرفته است .
و فرمود: «الاسلام يَجُبُّ ما قبله».
و فرمود: اسلام مركبى رام است، بر خود ننشاند جز آنكس كه رام (و تسليم) باشد.
و فرمود: اسلام همواره رو بفزونى است و هرگز چيزى از آن كاسته نگردد.
و فرمود: اسلام پيوسته بسوى برترى مىرود و چيزى بر آن برتر نيايد. (كنزالعمال:1/66)
«آينده اسلام»
اخبار و احاديثى كه به مضمون پيشگوئى حضرات معصومين از آينده اسلام آمده فراوان و در عين حال مختلف است: برخى از آنها گوياى پيشرفت و توسعه و رونق روز افزون آنند و برخى به عقب افتادگى مسلمانان و از دست دادن آنها دين خود را خبر مىدهند، كه طول زمان و تحولات تاريخ اين هر دو را ممكن و محتمل مىسازد.
از حضرت رسول (ص) روايت است كه فرمود: دين اسلام آنچنان (در آينده) به پيش رود كه از درياها بگذرد و مسلمانان براى خدا در راه توسعه آن خود را به درياها زنند. (ولى) پس از شما (خطاب به اصحاب خود) كسانى بيايند كه خود را اهل قرآن خوانند و خويشتن را از هر كسى آگاهتر به قرآن و احكام دين پندارند!! آنگاه حضرت (با اخطار به زيان علماى سالوس و خودنما) رو بياران كرد و فرمود: آيا شما فكر مىكنيد چنين كسانى ارزشى داشته باشند؟ عرض كردند: نه يا رسول الله. فرمود: اينها از جمع شما مسلمانانند كه (در حقيقت) اهل اين آيهاند: (اولئك هم وقود النار) آنان سوخت دوزخند. (آل عمران:10)
ابو امامه باهلى از آن حضرت روايت كند كه فرمود: همانا احكام اسلام (در آينده) يكى پس از ديگرى از ميان بروند و مردم هر مقدار را كه از دست دهند به بقيه آن متشبث گردند، نخستين آنها قضاوت (طبق قوانين ويژه اسلام) باشد كه از بين برود و آخرين آنها نماز باشد.
اميرالمؤمنين (ع) فرمود: روزگارى بيايد كه آنچنان اسلام سرنگون گشته از محتوياتش تهى گردد كه ظرفى واژگون شده و محتوياتش بريزد. (بحار:2/111 و 28/40 و 6/316)
«اسلام از نظر ظاهر»
كسى كه اظهار اسلام نموده به يكتائى خدا و نبوت پيغمبران اعتراف كند جان و مالش در ميان مسلمانان محترم و احكام اسلام چون طهارت جسم و ازدواج با او و دگر احكام بعنوان يك مسلمان در بارهاش مُحَكَّم است.
در سال هفتم هجرت، غالب بن عبدالله ليثى در رأس سپاهى به فرمان پيغمبر (ص) به سرزمين بنى مره عزيمت نمود، در آن سفر اسامة بن زيد و يكى از انصار ، مرداس بن نهيك (يهودى) را به قتل رساندند. اسامه خود گويد: هنگامى كه او را دستگير نموديم گفت: «اشهد ان لا اله الاّ الله». ولى ما از او دست برنداشتيم تا او را بكشتيم. و پس از بازگشت ماجرا را بعرض رسول الله رسانديم. حضرت از روى اعتراض فرمود: پس ما با «لا اله الاّ الله» كه او گفته چه كنيم؟ (زيرا وى با گفتن اين جمله مصونيت داشته).
ابو الصباح كنانى گويد: همسايهاى داشتم از قبيله همدان بنام جعد بن عبدالله كه درباره اميرالمؤمنين (ع) جسارت مىكرد و ناسزا مىگفت، به امام صادق (ع) عرض كردم: اجازه مىدهيد وى را بكشم؟ فرمود: خير، اسلام مصونيت مىدهد ...
از امام صادق (ع) روايت شده كه فرمود: اسلام، شهادت به يكتائى خدا و اعتراف برسالت رسول او است كه با اين دو شهادت جان انسان محترم مىگردد و در امر ازدواج و ارث احكام اسلام بر او بار مىشود. (بحار:21/48 و 47/137 و سفينةالبحار)
«اسلام كامل كى پياده مىشود؟»
آنچنانكه از تاريخ و نيز از برخى روايات برمىآيد پيامبر اسلام كه خود آورنده شريعت بوده نتوانسته احكام اسلام را آنچنانكه بايد و شايد در ميان مردم عصر خود كه آميزهاى از مؤمن و منافق و بقيهاى از سردمداران دوران جاهليت بودهاند پياده كند تا آيه (...و الله يعصمك من الناس)كه آخرين آيه نازله بسال آخر عمر آن حضرت بود و ديگر فرصتى نبود.
در عصر خلفاى ثلاثه اختلاف آراء اصحاب پيغمبر (ص) مشهود بوده كه تاريخ و فقه اسلامى به وضوح گوياى اين ماجرا است.
در عهد خلافت ظاهرى على (ع) كه باتفاق صحابه وى آگاهترين فرد به احكام اسلام بود نيز جَوِّ از پيش ساخته نگذاشت آن حضرت همه قوانين را پياده كند.
تقى هندى از محدثين معروف سنت در كنز العمال از على (ع) روايت كند كه فرمود: اگر چنانچه رأى و نظريه عمر بن خطاب در ميان مردم رائج نگشته بود من به عمل بمتعه (ازدواج موقت) فرمان مىدادم و در آن صورت جز شقاوتمندى مرتكب زنا نمىشد. (كنز:45728)
معمر بن يحيى گويد: به امام باقر (ع) عرض كردم: بسا رواياتى در امر ازدواج از اميرالمؤمنين (ع) نقل مىشود كه آن حضرت در مورد آنها به مردم دستورى نداده و تنها خود و فرزندانش به آنها عمل مىكردهاند، چرا چنين بوده؟ فرمود: (ماجرا از اين قرار بوده كه) آيهاى آنها را تجويز نموده بود و آيه ديگر آنها را حرام كرده بود. گفتم: خواه ناخواه يكى از آن دو آيه ناسخ و ديگرى منسوخ بوده و يا هر دو بقوت خود باقى بوده و مردم بعمل به هر يك مجاز و مخير بودهاند، چرا اين را بمردم اعلام ننمود؟ فرمود: آن حضرت به عمل خود و فرزندانش اين مطلب را بيان نموده است . عرض كردم: چرا با صراحت بمردم نفهمانيد؟ فرمود: بيم آن داشت كه بگويد و مردم اطاعتش نكنند، و اگر اميرالمؤمنين(ع) پايش محكم بود (و بر مردم تسلط داشت) همه كتاب خدا و تمامى احكام را پياده مىكرد. (بحار:2/252)
به «تراويح» نيز رجوع شود.
خير بن نوف گويد: به ابوسعيد خدرى گفتم: بخدا سوگند هر سالى كه مىآيد بدتر از سال پيش و هر فرمانده كه بر مسلمانان حكومت مىكند بدتر از فرمانده قبل است! (تا كى چنين باشد؟!) ابو سعيد گفت: همين كه تو مىگوئى من خود از پيغمبر (ص) شنيدم و حضرت سخن خويش را ادامه داد تا اينكه فرمود: وضع بدين گونه ادامه يابد تا در اين فتنه و جور و ستم نسلهائى بى شمار بوجود آيند تا اينكه زمين از ظلم و ستم آكنده گردد بحدى كه كس نتواند نام خدا را به زبان آرد، آنگاه خداوند مردى از امت من
و از عترت من برانگيزاند كه زمين را پر از عدل و داد كند چنانكه حكام پيش از او آن را پر از ظلم و جور كرده باشند، و زمين ذخائر و معادن خويش را برون دهد كه مال، مشت مشت نه بشماره ميان مردم دستگردان شود و آن روزگارى است كه اسلام بطور كامل پياده شده و مستقر گردد.
سعيد بن حسن گويد: امام باقر (ع) به من فرمود: آيا در ميان شما چنين معمول و رايج هست كه يكى از شما به جيب برادر مسلمانش دست برد و بقدر نيازش بردارد و صاحب جيب مانعش نگردد؟ عرض كردم: چنين چيزى را در ميان خودمان سراغ ندارم. فرمود: پس چيزى نيستيد.
عرض كردم: يعنى مىفرمائيد ما همه تباهيم؟ فرمود: (خير، ولى) هنوز مردم به كمال خرد خويش نرسيدهاند. (بحار:28/18 و 74/254)
اَسلم:
بن محرز منبجى. به «ابو الغوث» رجوع شود.
اَسلم:
ابو رافع القبطى، مولى رسول الله(ص)، صحابى است. و نام او را ابراهيم يا هرمز يا سالم ضبط كردهاند. شيخ طوسى در رجال او را اسلم خوانده گويد: مولى رسول الله است نجاشى او را ابو رافع اسلم خوانده. وى بنده عباس ، عم پيغمبر بود و چون اسلام آورد آزاد گرديد. سپس نقل كند كه او در مكه ايمان آورده مهاجرت كرد و بعد از پيغمبر در جنگها با على شركت كرد. و در كوفه مدير بيت المال على (ع) بود و دو پسر وى عبيدالله و على كاتب بيت المال شدند. مؤلف اسد الغابة گويد: نام او هرمز بود، و بقول ديگر نام او را ثابت گفته و گويد قبطى بود و بنده عباس بود و وى او را به پيغمبر هديه كرد پس در مكه مسلمان شد و هجرت گزيد و چون خبر اسلام آوردن عباس را به پيغمبر رسانيد پيغمبر او را آزادكرد. برخى
وفات او را بسال (46) نوشتهاند. شرح احوال او در الوجيزة و بلغة، و مشتركات طريحى، و كاظمى، و رجال بحر العلوم و جز آن آمده است. بحر العلوم گويد: خانواده آل ابى رافع از خاندانهاى مهم شيعه محسوبند. و نجاشى رواياتى از او نقل كرده است. (تنقيح المقال:1/9 و 10 و 125)
اَسلَم:
نام ستارهاى است. به «عقرب» رجوع شود.
اُسلوب:
گونه. سان. شيوه. وجه. منوال. روش. ج: اساليب.
اَسَلَة:
هر نبات راست كه كجى نداشته باشد. اسلة لسان: سر زبان، باريكى زبان، از اين كلمه است حروف اسليه. سر مرفق. نوك پيكان.
اِسم:
نام . اصل آن به نزد بصريان سموّ به معنى علو است به دليل امثله اشتقاق آن ، چون سمّى يسمّى تسمية ، و سُمَىّ در تصغير و اسماء در جمع تكسير ، كه اسم از جهت تضمين اجلال و تشريف ، مناسبت با معنى سمو دارد و نام نهنده به تعيّن نام نيك ، اِعلاى مسمّى پندارد . اين اشتقاق برخلاف قياس به تغيير پيوست به حذف واو و تسكين سين و زيادت همزه وصل مكسوره از جهت تعذر ابتداء به ساكن ، اسم گشت .
و نزد كوفيان معتلّ الفاء است مشتق از وسم به معنى داغ كه علامت معرفت است كه
اسم در اين جهت با وسم موافقت دارد . به حذف واو و زيادت همزه وصل به تغيير پيوست ، اسم گشت . و كوفيان امثله اشتقاق آن را حمل بر قلب كنند و همه را معتل الفاء دانند .
ج : اسماء و اسماوات ، جج : اسامى و آسام . (و اذكر اسم ربّك بكرة و اصيلا)(انسان:25) . (و علّم آدم الاسماء كلّها ...).
(بقرة:31)