next page

fehrest page

back page

اسم تامّ:

در اصطلاح ادبِ عرب، اسمى است كه اسم ديگر را نصب دهد تا تميز آن باشد. و تماميت اسم به چهار چيز است:

1 ـ تنوين. چون:«عندى رطلٌ زيتا».

2 ـ نون تثنيه. مانند:«عندى منوان سمنا».

3 ـ نون شبه جمع. مانند:«عندى عشرون درهما».

4 ـ اضافه. مانند:«عندى ملاءه عسلا».

اسم تفضيل:

در اصطلاح نحو اسمى است كه از فعل اشتقاق شود براى آنكه فزونى صفتى را در موصوفى بر ديگران (كه داراى آن صفت هستند) بيان كند.

پس اسم فاعل و اسم مفعول و صفت مشبهه از آن جدا گرديد، زيرا كه آنها فزونى را نرسانند. صيغه مبالغه نيز جدا گشت، زيرا اگرچه فزونى را رساند ولى فزونى بر ديگران را نرساند.

اسم جمع:

اسم عام چون در صورت مفرد و در معنى جمع باشد آن را «اسم جمع» نامند. مانند:دسته، رمه، گله، طايفه، لشكر، عسكر، خيل، فوج.

اسم جنس:

در اصطلاح نحويين اسمى است كه بر همه افرادى كه ماهيت مشترك دارند اطلاق گردد، خواه بنحو شمول و خواه بنحو بدليت، خواه اسم ذات باشد مانند صُرَد، و خواه اسم معنى باشد مانند هدى، خواه جامد باشد و خواه مشتق، اسم جنس نسبت به «نكره» اعم مطلق است، زيرا كه گاه نكره است مانند رجل و گاه معرفه است مانند الرجل. و نيز اسم جنس نسبت بمعرفه اعم من وجه است زيرا كه هر دو بر كلمه الرجل صدق كنند، و بر كلمه رجل فقط اسم جنس صدق كند و بر كلمه زيد فقط معرفه صدق كند.

اسم ذات:

اسمى كه بر ذات خارجى عينى دلالت كند. مانند زيد و كتاب. در قبال اسم معنى.

اسم زمان:

در زبان عرب، هيئت خاصى در كلمه مشتق از فعل كه بر زمان يا مكان وقوع آن فعل دلالت كند. اسم زمان و مكان از ثلاثى، چنانچه عين الفعل (مشتق منه آن) مفتوح يا مضموم باشد بر وزن مَفعَل آيد، مانند:مطبخ و مذبح. و اگر عين الفعل مضارع مكسور بود بر وزن مَفعِل آيد مانند مجلس و منزل. و يازده لفظ بر خلاف اين قاعده آمده است:مسجِد، مشرِق، مغرِب، مطلِع، مجزِر، مرفِق، مفرِق، مسكِن، منسِك، منبِت و مسقِط.

و اگر مصدر آن معتل الفاء (مثال) بود هميشه بر وزن مَفعِل آيد، مانند موعد و موجل. و اگر معتل اللام (ناقص) بود بر وزن مَفعَل آيد، مانند مطوى و مرمى.

و از غير ثلاثى مجرد بر وزن اسم مفعول و مصدر ميمى آن باب آيد، مانند مُدخَل و مَدَخَّع و مستخرج و مدحرج.

اسم فاعل:

اسم مشتقى كه دلالت كند بر آن چيز كه فعل از آن سرزده باشد، و آن از ثلاثى مجرد بر وزن فاعل آيد مانند ناصر و قاعد. و از غير آن بر وزن مضارع معلوم آن باب آيد به تبديل ياى مضارع به ميم، مانند مكرِم و مستخرِج و مدحرِج.

ابن مالك گويد:

كفعله اسم فاعل فى العملان كان عن مضيّه بمعزل

و ولى استفهاما او حرف ندااو نفيا او جاصفة او مسندا

وقد يكون نعت محذوف عُرِففيستحق العمل الذى وصف

و انيكن صلة ال ففى المضىو غيره اعماله قد ارتُضى

و فرقش با صفت مشبهه اين است كه اسم فاعل صدورى و صفة مشبهه ثبوتى است. ديگر آنكه اسم فاعل هم از فعل لازم آيد و هم متعدى، و صفت مشبهه از فعل لازم آيد. و ديگر آنكه صفات مشبهه بطور لزوم مشابه مضارع نمىباشند. و ديگر آنكه منصوب اسم فاعل مقدم مىشود و در صفت مشبهه جايز نيست.

اسم فعل:

اسمى كه در معنى و استعمال نيابت از فعل كند، يعنى اسمى كه معنى فعل و عمل فعل داشته باشد (در رفع فاعل و نصب مفعول). اسم فعل هر گاه بمعنى فعل لازم باشد، تنها فاعل را رفع دهد چون هيهاتَ زيدٌ يعنى بَعُدَ زيدٌ (دور شد زيد). و اگر بمعنى فعل متعدى باشد فاعل را رفع دهد و مفعول را نصب. مانند بَلهَ هذا الامر. يعنى، دَع هذا الامرَ (اين كار را بگذار) و رُويدَ اخاك يعنى امهل اخاك. هر گاه اسم فعل بمعنى فعل لازم باشد فاعل آن يا اسم ظاهر است چون هيهات العدوّ و يا ضمير مستتر چون صَه يا غَبىّ يعنى اسكت و فاعل آن ضمير بارز نتواند بود. و اگر فعلى كه اسم فعل بمعنى آن آيد بحرف جرّ متعدى تواند شد، اسم فعل را نيز مىتوان بحرف جر متعدى كرد مانند حيّهل كه اگر بمعنى ايت باشد بنفسه متعدى باشد و اگر بمعنى عجِّل آيد بوسيله باء متعدى گردد و اگر نائب از اقبل باشد به عَلَى متعدى شود. و هر گاه اسم فعل منقول از ظرف يا حرف جرّ باشد ضمير
خطاب به آن متصل شود چون عليك احمد يعنى الزمه. و اليك عنى يعنى ابعد. و دونك الكتاب يعنى خذه. و مكانك يعنى اثبت. و عليه رجلا و على الشىء والىّ ، نادر استعمال شده است. و اسماء افعال را تحديد نمىتوان كرد و آنچه استقصا كردهاند عبارت است از:

شتّان (افترق). صه (اسكت). اوه (اتوجّع). مه (انكفف). آمين (استجب). نزال (انزل). رُويد (امهل). هيت و هيا (اسرع). ايه (امض فى حديثك). حيّهل (ايت ـ عجل ـ اقبل). ها (خذ). هلم (احضر او اقبل) . وَى ، واهاً و اَوّ (اَعجبُ). اُفّ (اتضجر). هيهات (بَعُدَ). وَشكان سرعانَ (سرُع). بطآن (بطىء). قرقار (قَرقَر). عليك (الزم). دونك (خُذ). بلهَ (دَع).

اسم مصدر:

اسمى كه دالّ بر حدث غير جارى بر (قياس) فعل، و آن را حاصل مصدر گويند، مانند غُسل و وُضوء. اسم مصدر اگر علم نباشد و مصدر ميمىنباشد عمل مىكند، مانند:

و بعد عطائك المأة الرتاعا.

اسم معنى:

اسمى كه مسماى آن معنى باشد. مانند علم و ضرب. مقابل اسم ذات كه مسمايش عين خارجى است.

اسم مفعول:

اسمى كه از مصدر مشتق شود براى دلالت بر آنچه كه فعل بر آن واقع شده، مانند مضروب و مأكول. هيئت آن از مصدر ثلاثى مجرد بر وزن مفعول و از غير آن بر وزن مضارع مجهول آن باب باشد به تبديل ياء مضارع به ميم مضمومه. مانند مُكرَم و مُستَخرَج.

اسم مكان:

اسمى كه مشتق از مصدر بود و به صيغه خاص خود بر مكان صدور فعل دلالت كند. به «اسم زمان» رجوع شود.

اَسن:

تىپا زدن. اردنگ زدن. دگرگون شدن آب از مزه و رنگ.

اَسَن:

در چاه درآمدن و از بوى بد آن بيهوش شدن.

اَسِن:

آن كه از بوى بد آب چاه بىهوش شده باشد.

اِسناء:

بلند كردن. بزرگوار گردانيدن. زدن برق.

اِسناد:

تكيه دادن چيزى را بر چيزى «اسند ظهره الحائط». منسوب كردن حديث به كسى، ضد ارسال.

ربط دادن كلمهاى به كلمه ديگر بنحوى خاص. مانند ربط فعل به فاعل يا خبر به مبتدا.

اَسواق :

جِ سوق. بازارها. «و قالوا ما لهذا الرسول ياكل الطعام و يمشى فى الاسواق...». (فرقان:7)

محمد بن على الباقر (ع):«انما الدنيا سوق من الاسواق، منها خرج قوم بما ينفعهم، و منها خرجوا بما يضرهم». (بحار:78/181)

اَسوَء:

بدتر. (ليكفّر الله عنهم اسوأ الذى عملوا):تا خداوند، بدترين گناهانشان را بپوشاند و محو سازد (زمر:35). عن اميرالمؤمنين(ع):«لا سوء اسوء من الكذب»:هيچ بدى بدتر از دروغ نباشد . (بحار:72/259)

و فى الحديث:«اسوء الناس حالا من لم يثق باحد لسوء ظنه». (بحار:78/93)

اَسوَد:

سياه، مؤنث آن سَوداء، جمع، سود. مار بزرگ سياه. مال بسيار. نعت تفضيلى از سيادت، بزرگتر، مهتر.

اسود:

بن عبد يغوث، بن وهب بن عبد مناف بن زهره. وى پسر خال حضرت رسول (ص)، از جمله كسانى است كه به استهزاء و جور و جفاى آن حضرت جسارت مىورزيد و ام عبس را از صحابيات آزار مىكرد. سه پسرش كه به همراه مشركان مكه به بدر آمده بودند در آنجا بقتل رسيدند. خليفه اول وى را كه اسير گشته بود بخريد و آزاد ساخت و پس از چندى مسموم و هلاك شد.

اسود:

بن كعب، انسى ملقب به ذى الحمار و كذاب. نام و نسب وى عهيلة بن كعب بن عوف عنسى مذحجى است. وى بسال 11 هجرت در روزهاى آخر عمر پيغمبر (ص) ، در يمن سر برآورد و دعوى نبوت كرد و جمع زيادى مرتد شده به وى پيوستند زيرا وى در فن كهانت و شعبدهبازى مهارت تمام داشت. به شهر صنعاء حمله برد و آنجا را بگرفت و رفته رفته به همه بلاد يمن استيلا يافت.

فروة بن مسيك نماينده پيغمبر در قبيله مراد در اين باره به حضرت نامه نوشت، معاذ بن جبل كه والى آن حضرت در يمن بود از ترس فرار كرد و با ابو موسى اشعرى نماينده ديگر حضرت در مأرب و حضرموت متوارى گشتند، عمرو بن خالد ديگر نماينده پيغمبر به مدينه بازگشت، شهر بن باذان نماينده ديگر آن حضرت در آنجا بقتل رسيد و اسود با همسرش ازدواج نمود. و چون خبر به پيغمبر (ص) رسيد به مسلمانان يمن نامهاى نوشت و در آن نامه فرمان داد كه هر چه زودتر به جنگ او روند و شرش را دفع سازند، و به قبايل حمير و همدان پيغام داد :با رزمندگان همكارى كنند. مسلمانان بوصول نامه رسول الله مستظهر و قوى خاطر شده همه در يك موضع گرد آمدند و بر قتل اسود مصمم گشتند.

در روضة الصفا از فيروز ديلمى كه از عجمان مهاجر يمن و عموزاده زن شهر بن باذان بود روايت كند كه گفت:پس از آن كه جمعى در كشتن اسود متفق شدند من بنزد دختر عمويم كه در خانه اسود بود و مىدانستم وى زنى متدينه است رفتم و داعيه را با وى در ميان نهادم. وى گفت:من تا كنون كذابى فاسقتر از اين نديدهام، همه شب به ميگسارى مىپردازد و تا چاشتگاه در خواب مانده غسل جنابت نمىكند و با اين همه مدعى نبوت است. اكنون كه شما بدين امر تصميم داريد در فلان شب بفلان موضع بيائيد و ديوار خانه را سوراخ كرده به بالينش درآئيد و مهمش را باتمام رسانيد.

شب موعود من و داذويه (يكى ديگر از مهاجران ايرانى) و قيس بن عبد يغوث بدانجا شتافته ديوار خانه را شكافتيم، من جرأت نموده به خانه درآمدم از غايت خوف و دهشت شمشير خود را در بيرون فراموش كردم اما بازنگشتم و بر او در افتادم و سر آن ملعون بگرفتم و آنچنان گردنش را تاب دادم كه بشكست در آن وقت نعرهاى عظيم چون آواز گاو نر برآورد كه پاسبانان شنيدند و مضطرب به در خانه آمدند، از همسرش پرسيدند كه، پيغمبر ما را چه مىشود؟ وى در جواب گفت:وحى بر او نازل شده از سنگينى وحى ناله مىكند.

بالجمله پس از او قيس بدانجا رفت و سرش را از تن جدا ساخت و هر سه يار بيرون شدند و در آن هنگام صبح طالع گشت و مسلمانان كه خانه را محاصره كرده بودند بانگ نماز سر دادند و چون مؤذن گفت:«اشهد ان محمداً رسول الله» پيروان اسود از شنيدن آن كلمه در خروش آمده، فيروز سر اسود (را بجانب) آنها بيفكند. آن جماعت چون انبوه مسلمانان بديدند همه پراكنده شدند و مردم يمن از شرّ ايشان نجات يافتند.

مسلمانان اين مژده را به حضور ختمى مرتبت مكتوب داشتند ولى اين خبر از پيش توسط جبرئيل به حضرت رسيد و اصحاب را بدان خبر داد و فرمود:«فاز فيروز» فيروز پيروز گشت.

گويند:حكومت اسود سه ماه بطول كشيد و در اين مدت به منطقه وسيع از طائف تا بحرين و احساء و عدن تسلط يافت. (دهخدا و بحار:21/411)

اَسوَدَين:

اصطلاحى است در زبان عرب كه آن را به آب و خرما اطلاق كنند.

از امام باقر (ع) روايت شده كه حضرت رسول (ص) به اسودين افطار مىنمود. راوى گويد:به امام عرض كردم:اسودين چيست؟ فرمود:خرما و آب و رطب و آب. (بحار:98/12)

مار و عقرب را نيز اسودين گويند. در حديث آمده:«اقتلوا الاسودين فى الصلاة» يعنى مار و عقرب را در نماز بكشيد. (مجمع البحرين)

اَسوِرَة:

جِ سِوار:دستبرنجنها. (فلولا القى عليه اسورة من ذهب):پس چرا دستبندهاى زرين در اختيارش نهاده نشده است (زخرف:53) . يا جِ اسوار:پارهها.

اُسوَة:

بمعنى مقتدا و پيشوا و الگوى كار و رفتار است. (لقد كان لكم فى رسول الله اسوة حسنة); شما را (اى مكلفين) در روش پيغمبر خدا (كه در راه دين چه ايستادگيها نمود و چه صبر و استقامتى نشان داد و چه مصائبى را تحمل كرد)
اقتدائى شايسته و نيكو است (كه پيروان چنين كسى بايستى در رسيدن به هدف اينگونه ايستادگى كنند). (احزاب:21)

(قد كانت لكم اسوة حسنة فى ابراهيم و الذين معه اذ قالوا لقومهم انا...) شما (مسلمانان) را به ابراهيم و پيروانش (كه آنگونه بصراحت از مشركان تبرى جستند) اقتدائى نيكو است. هنگامى كه به قومشان (كه بت مىپرستيدند) گفتند:ما از شما و از آنچه كه جز خدا پرستش مىكنيد بيزاريم و (از هم اكنون) دشمنى و تنش ميان ما و شما آشكار گشت تا اينكه بخداى يكتا ايمان آريد. (ممتحنه:4)

(و الذين يقولون ربنا...و اجعلنا للمتقين اماما) و آنان (بندگان شايسته) كه مىگويند پروردگارا همسران و فرزندانمان را به ايمان به تو، مايه روشنائى ديدگانمان قرار ده و ما را پيشوا و الگوى پرهيزكاران و خداى ترسان كن. (فرقان:74)

آنچه اندوهگين بدان تسلّى يابد.

از سخنان امير المؤمنين (ع) در نامهاى كه به عثمان بن حنيف نگاشته است:«أأقنع من نفسى بأن يقال:هذا اميرالؤمنين، ولا اشاركهم فى مكاره الدهر، او اكون اسوة لهم فى جشوبة العيش»:آيا دلشاد باشم كه مرا سردار مسلمانان بخوانند ولى در سختيهاى روزگار با آنان همدرد نباشم؟! و يا در سختگذرانى تسلّى بخششان نباشم؟!. (نهج :نامه 45)

اِسهاب:

مدهوش شدن از گزيدن مار . برگرديدن رنگ از فرط حب يا از بيمارى . بسيار گفتن . در اصطلاح معانى:مطلق اطناب، لفائدة او لا لفائدة.

اِسهاد:

يكبارگى انداختن بچه را.

اِسهار:

بيدار داشتن.

اِسهال:

آسانى دادن. شكم براندن، جارى شدن شكم، بيمارى معروف.

از امام باقر (ع) در مورد درمان بيمارى اسهال خونى آمده كه خربق سفيد و تخم كتونى و صمغ عربى و گل ارمنى را بطور مساوى به هم آميخته با آتش ملايم سرخ كنند و به همين حال (بدون آب) خورده شود.

از امام صادق (ع) جهت درمان اسهال آمده كه برنج را شسته و سپس آن را بو دهند و بعداً بكوبند تا نرم شود آنگاه آن را به همين صورت بخورند. (بحار:60/150 و 62/172)

اِسهام:

قرعه زدن با هم. صاحب بهره و شريك كردن. بسيار كردن سخن را.

اَسهَل:

آسانتر. حديث:«ازالة الرواسى اسهل من تأليف القلوب المتنافرة»:از جاى كندن كوهها آسانتر است از الفت دادن دلهاى از هم گريخته. (بحار:78/11)

اَسى :

اندوه . اندوه بردن . اندوهگين شدن بر . (ما اصاب من مصيبة فى الارض ولا فى انفسكم الاّ فى كتاب من قبل ان نبرأها انّ ذلك على الله يسير * لكيلا تأسوا على مافاتكم ولا تفرحوا بما آتاكم):هيچ حادثه غمانگيز در زمين و يا در وجود خود شما رخ نداده است جز آن كه پيش از وقوع آن در كتابى به ثبت رسيده، اين كار به نزد خدا آسان است. بدين منظور كه تا بر آنچه از دست مىدهيد غمگين نگرديد و بر آنچه بدست مىآوريد شادمان نشويد. (حديد:22 ـ 23)

علىّ (ع) :«من لم يأس على الماضى ولم يفرح بالآتى فقد اخذ الزهد بطرفيه»:هر كه بر گذشته غمگين نگردد و به منافع بدست آينده شادمان نشود، وى به هر دو سوى زهد دست يافته است . (نهج حكمت 439)

اُسَيد:

بن حضير بن سماك بن عتيك اشهلى اوسى. كنيه او را ابويحيى و ابوالحصين و ابوعيسى و ابوعتيك وابوعتيق گفتهاند. صحابى است و پدر او به حضير الكتائب معروف بود وى با سعد بن معاذ رفيق شفيق بود و هر دو در دست مصعب بن عمير اسلام آوردند و خويشان خود را نيز به دين اسلام دعوت كردند. اسيد يكى از كسانى است كه مردم را به بيعت خليفه اول تشويق مىكرد. وى به سال 20 از هجرت درگذشت. (قاموس الاعلام. زركلى)

او غزوه عقبة و بدر را دريافت (عقدالفريد طبع محمد سعيد العريان ج 3 ص 326). زركلى گويد:وى در عهد جاهليت و اسلام شريف و مقدم قبيله اوس از اهل مدينه بود و از عقلاء عرب و صاحب رأى محسوب مىشد. و او را به لقب كامل مىخواندند در عقبة الثانية با هفتاد تن از انصار حضور يافت و يكى از نقباى دوازدهگانه است و احد را نيز دريافت و هفت جراحت بدو رسيد و آنگاه كه مردم از گرد رسول (ص) بپراكندند وى با پيامبر بماند و نيز در خندق و همه مشاهد حضور داشت و در حديث آمده:«نعم الرجل اسيد بن الحضير» و او به مدينه درگذشت و بخارى و مسلم 18 حديث از او روايت كردهاند. متوفى به سال 20. (اعلام زركلى ج1 ص 117)

اسير:

كسى كه در جنگ دستگير شده باشد. از ماده (اسار) بكسر همزه:ريسمان يعنى به ريسمان بسته. و بمعنى وسيع كلمه كسى كه آزادانه از مزاياى اجتماعى برخوردار نباشد، جمع آن اسرا و اسارى است.

جرجى زيدان مىنويسد:پيش از اسلام مردم مصر و شام و عراق و ايران زير فشار بندگى بسر مىبردند، برخى از ايشان برده كامل بودند كه در كشتزارها بكار گماشته مىشدند و با زمين خريد و فروش مىشدند. اسلام براى اين مردم آزادى آورد و آنان را نجات داد چه با آنان كه اسلام مىآوردند مانند ديگر مسلمانان رفتار مىشد و آنها كه
بدين خويش مىماندند ذمى و در امان مسلمانان داخل مىشدند. مسلمانان در آغاز كار فقط كسانى را كه به ايشان به جنگ پرداخته بودند اسير و برده مىكردند و غالباً كسانى كه شمشير بر مسلمانان كشيده بودند غير از مردم و سكنه شهرها بودند بلكه ايشان از سپاهيان و از طبقه آزاد بشمار مىرفتند. پس گوئى اسلام آزادان را برده كرد و بردگان را آزاد ساخت. ولى در اواخر حكومت اموى برخى از خلفا مردم شهرها را نيز به بندگى گرفتند... (تاريخ تمدن اسلام:5/23)

فريد وجدى مىنويسد:اسير نزد يونانيان و روميان يك انسان فاقد حقوق انسانى بشمار مىآمد ; كتكش مىزدند و به وى توهين مىنمودند و مانند چهارپايان
او را بكار مىگرفتند و اگر كشته مىشد كسى نبود كه بگويد چرا او را كشتى حتى حكومت، هر چند اخيرا در ميان روميان قوانينى بتصويب رسيد كه به موجب آن در تعذيب اسيران اندك تخفيفى شد ولى باز هم اسير را بدرجه يك انسان برخوردار از مزاياى انسانى بالا نبرد و هرگز اسير را انسان نشمردند. نزد اروپائيان نيز حال بدين منوال بود كه آنان اسير را مهدور الدم و فاقد هرگونه ارزشى مىدانستند مگر اينكه او را با اسير خود مبادله كنند. (دائرة المعارف قرن 14 تا 20)

«اسير در اسلام»

(ما كان لنبىّ ان يكون له اسرى حتى يثخن فى الارض) (انفال:67) . (فاذا لقيتم الذين كفروا فضرب الرقاب حتى اذا اثخنتموهم فشدّوا الوثاق فاما منّا بعد و امّا فداء حتى تضع الحرب اوزارها)(محمد:4). (يا ايها النبى قل لمن فى ايديكم من الاسرى ان يعلم الله فى قلوبكم خيرا يؤتكم خيرا مما اخذ منكم و يغفر لكم و الله غفور رحيم). (انفال:70)

چنانكه در اين سه آيه ملاحظه مىكنيد حكومت اسلامى تنها موقعى مىتواند اسير بگيرد كه دشمن را در جنگ مقهور خود ساخته و بر او استيلا يافته باشد و تا گاهى كه دشمن سلاح به دست خود را مقتدر مىيابد و پيروزى خويش را محتمل مىداند، مسلمانان را جز كشتن دشمن خيره
سر بصلاح نباشد و نتوانند كسى را اسير سازند مبادا اين كار مايه گستاخى بيشتر وى گردد. و چون حاكم اسلامى به گرفتن اسير اجازت يافت و اسير گرفت وى ميان سه كار مخير است:يا او را آزاد سازد (فاما منا) چنانكه پيغمبر اكرم در فتح مكه همه مكيان را كه اسير او بودند آزاد ساخت و در غزوات ديگر نيز كم و بيش بدين شيوه عمل مىكرد و يا وجهى فراخور حال اسير بعنوان فدا از او بستاند و رهايش سازد «و اما فداء» چنانكه آن حضرت با اسراى بدر چنين كرد و حتى از عموى خود عباس كه مردى متمول بود بيش از ديگران گرفت. و يا او را براى مدتى نگه دارد، نه در بند و زندان بلكه روش پيغمبر (ص) درباره اسيران اين بود كه آنها را ميان مسلمانان تقسيم مىكرد و هر اسيرى براى چند روز به يكى از مسلمانان سپرده مىشد كه او را در خانه خويش مانند يكى از افراد خانواده نگه دارد چنانكه پيغمبر (ص) فرمود:«الاسير عيال الرجل ينبغى اذا زيد فى النعمة يزيد اسرائه فى النعمة عليهم» اسير از افراد خانواده مرد است سزاوار است كه چون خدا بر او وسعت بخشيد وى اسير خود را در رفاه بدارد. (مجمع البحرين)

امام مجتبى (ع) فرمود:هر گاه اسير بنزد پيغمبر (ص) مىآوردند آنها را به بعضى مسلمانها مىسپرد و به آن مسلمان مىفرمود:با وى به نيكى رفتار كن، و آن مسلمان حسب معمول دو يا سه روز اسير را نگه مىداشت (و سپس بدست مسلمان ديگر سپرده مىشد). (مجمع البحرين)

پيغمبر اكرم (ص) آنقدر درباره اسيران به نيكى سفارش كرده بود كه بسا ميزبان اسير، خود خرما مىخورد و به اسير خويش نان مىداد. (دائرة المعارف فريد وجدى)

اسارت در اسلام تا گاهى است كه اسير اسلام نياورده باشد و چون اسلام آورد حاكم مسلمين او را برده يكى از رزمندگان مىكند و آن رزمنده موظف است حسب دستور و سفارش پيغمبر (ص) درباره بردگان او را گرامى دارد. به «بردگى» رجوع شود.

در جنگ صفين يكى از سپاهيان معاويه را به اسارت بنزد على (ع) آوردند. وى با اميرالمؤمنين (ع) بيعت نمود، حضرت فرمود:بيم مدار كه من تو را نمىكشم زيرا از خدا مىترسم. آنگاه حضرت او را رها ساخت و حتى اسلحهاى را كه با خود آورده بود نيز به وى مسترد داشت. (وسائل:6/54)

در آن جنگ گروهى از سپاه معاويه به اسارت لشكر على (ع) درآمدند، حضرت دستور داد آنها را رها سازند. از آنسوى جمعى از لشكر على (ع) نيز اسير لشكر معاويه شده بودند، عمرو عاص نظر داده بود آنها را بكشند، چون معاويه اسيران سپاه خود را ديد كه آزاد شدند به عمرو گفت:اگر به سخن تو عمل كرده بودم اكنون رسوا شده بوديم، نمىبينى كه على اسراى ما را آزاد ساخت؟! آنگاه دستور داد اسراى لشكر على (ع) را رها نمودند.

اميرالمؤمنين (ع) در آن جنگ دستور فرموده بود كه چون كسى را از لشكر شام دستگير كنند او را رها سازند مگر اينكه وى يكى را از لشكر حضرت كشته باشد كه در آن صورت او را قصاص مىكردند.

اميرالمؤمنين (ع) فرمود:غذا دادن به اسير و احسان و نيكى به وى حق واجب او است هر چند فردا بايد كشته شود.

امام سجاد (ع) فرمود:اگر كسى را در جنگ اسير گرفتى و ديدى از راه رفتن ناتوان است و تو نيز مركبى نداشتى كه او را سوار كنى رهايش كن و او را مكش زيرا تو ندانى كه حاكم اسلامى چه حكمى درباره او صادر خواهد كرد. (بحار:100/33 ـ 38)

مقريزى گويد:در ميان اسراى بدر كسانى بودند كه سواد نوشتن داشتند و انصار مدينه بى سواد بودند، پيغمبر دستور داد هر يك از آنها كه ده نفر مسلمان را نوشتن بياموزد آزاد است. زيد بن ثابت از جمله كسانى بود كه از اين راه نوشتن آموخت. (بحار:19/355)

ابو داود سجستانى از محمد بن اسحاق، و او از امام باقر (ع) روايت كرده كه چون يكى از لشكر شام به اسارت لشكر عراق در مىآمد اميرالمؤمنين (ع) مىفرمود:سلاح و مركبش را از او بگيرند و او را سوگند مىداد كه از اين پس به جنگ آن حضرت نيايد، و سپس رهايش مىساخت. (بحار:41/50)

اِشاءَة:

مضطر گردانيدن.

اِشابَة:

پير كردن. سپيد كردن سر را. اشاب الحزن فلانا و بفلان:اندوه وى را پير كرد.

اَشاجِع:

جِ اشجع، ريشههاى انگشتان كه به پيهاى روى كف متصل مىشوند. يا رگهاى روى كف (المنجد). ذات الاشاجع نيز گويند.

اِشادَة:

برافراشتن چيزى را. بلند كردن بنا. بلند كردن نام. شناسانيدن گمشده را.

اشاره:

نمودن بسوى چيزى به دست و جز آن. (فاشارت اليه قالوا كيف نكلّم من كان فى المهد صبيّا) (مريم:29). از سخنان اميرالمؤمنين (ع) در نعت خالق متعال:«...و من جهله فقد اشار اليه، و من اشار اليه فقد حدّه، و من حدّه فقد عدّه...»هر كه او را نشناسد بدو اشاره كند، و هر كه به سويش اشاره كند او را محدود به حد و اندازهاى پنداشته، و هر كه او را محدود بداند به حقيقت او را به شمارش درآورده است ... (نهج :خطبه1)

در يكى از نامههاى آن حضرت كه به يكى از فرمانداران خويش نگاشته است:«...و اخفض للرعية جناحك، و الن لهم جانبك، و آس بينهم فى اللحظة و النظرة و الاشارة و التحية، حتى لا يطمع العظماء فى حيفك ولا ييئس الضعفاء من عدلك، و السلام»:بال محبت خويش را براى رعيت بگستران، و پهلوى نرمش و ملاطفت برايشان بر زمين نه، و در روى آوردن و نگاه كردن و اشاره نمودن و احوالپرسى، در ميان آنها تساوى رعايت كن، تا بزرگان كشور در حمايت بى دليل تو طمع نورزند و طبقه ضعيف از عدالت گستريت نوميد نگردد. والسلام . (بحار:33/482)

عن الصادق جعفر بن محمد (ع):«كتاب الله عزوجل على اربعة اشياء:على العبارة و الاشارة و اللطائف و الحقايق. فالعبارة للعوام و الاشاره للخواص و اللطائف للاولياء و الحقايق للانبياء» . (بحار:78/277)

امام صادق (ع) فرمود:كسى كه در حال غرق باشد. يا در ميان آب است (و دسترسى به خشكى ندارد) بايد به اشاره نماز بخواند، و همچنين كسى كه برهنه است و ساترى نمىيابد كه در آن نماز بخواند نشسته و با اشاره نماز گزارد. (بحار:89/72)

اِشاطَة:

سوزانيدن. هلاك كردن. اشاطه بدمه و اشاط دمه:وى را در معرض قتل قرار داد. عن الصادق (ع):«من صحب اخاه المؤمن فى طريق فتقدمه فيه بقدر ما يغيب عنه بصره فقد اشاط بدمه و اعان عليه». (بحار:74/236)

اشاعره:يكى از فرق كلامى اسلامى و مهمترين و معروفترين و بيش طرفدارترين دو فرقه اهل سنت، كه فرقه دوم آنها معتزله باشند.

اساس طريقه اشاعره از تعليمات جهميه مايه گرفته كه مبناى عقايد آنها ظاهر گرائى و به تعبير ديگر سنت گرائى است; در قبال كسانى كه اصول عقليه را معيار عقايد اسلامى مىدانند، مانند شيعه و معتزله از غير شيعه. اين مكتب در اوائل سده چهارم توسط ابو الحسن على بن اسماعيل اشعرى (260 ـ 324 هـ ق) از اخلاف ابو موسى اشعرى نشأت گرفت، وى از مردم بصره بود و در بغداد درگذشت، معاصر خلفائى از آل عباس:معتمد، معتضد، مكتفى، مقتدر، قاهر و مستكفى بود. نخست معتزلى مسلك و معقول گرا بود و سپس از اعتقاد بعدل ـ كه اساس مكتب معتزله بود ـ برگشت و در جمع مردم انصراف خويش را اعلام داشت.

راز پيدايش اين مسلك بنحو اجمال از اين قرار است:آنچنانكه از تاريخ و نيز از سخنان منقول از اميرالمؤمنين (ع) برمىآيد، مسئله صفات حضرت بارى عزّ اسمه و مسائل اعتقاديه ديگر از قبيل افعال عباد، اختيار، رؤيت خدا، و قضا و قدر، در عهد خلافت ظاهرى آن حضرت در سطح وسيعى مطرح بوده، مطالب كلاميهاى از اين قبيل از زبان ايشان نقل شده، در عصر صادقين (امام باقر و امام صادق) ـ كه مباحث مذهبى و افتراق فرق گسترش بيشترى داشته ـ اين گونه مباحث ميدان و
مجال وسيعترى يافته، شاگردان اين دو امام هنگام ملاقات با دانشمندان ديگر مذاهب در اين زمينهها بحث و جدلهاى بسيار داشتهاند، طرح اينگونه مباحث در اوساط علمى آن روز معهود و متداول بوده و با هيچگونه مخالفت و انكارى مواجه
نمىشده. در اواخر سده سوم از سوى برخى دانشمندان اهل سنت زمزمههائى بروز كرد و رفته رفته ـ تحت عنوان دفاع از سنت رسول(ص) و تنزيه و تخليص آن از دخالتهاى نابجا، كه عقول بشر از درك مسائل مربوط بشرع نارسا است ـ عَلَم مخالفت بر افراشتند و سرانجام در قبال طرفداران علم كلام، توسط ابو الحسن
اشعرى مكتبى تأسيس گرديد. اين مكتب از نظر توده مردم، دو امتياز را حائز بود، يكى اينكه انشقاق اين طريقه به دعوى طرفدارى از سنت رسول (ص) صورت گرفته بود، و ديگر عوام فهم بودن مطالب آن و دور از فهم بودن مكتب طرف مقابل بود، لذا مكتب اشعرى بيش از مكتب معتزلى ـ على رغم تقديم تاريخى كه داشت ـ مورد استقبال قرار گرفت و به مرور زمان اكثريت قاطع مذاهب اهل سنت را ـ از حيث اصول اعتقاديه ـ تحت پوشش گرفت.

زمينه ساز گرايش به اينگونه مكاتب تفرقه انگيز، چيزى جز انحراف اكثريت مسلمين از خط اصيل اسلام، و انفصال برادران ـ اهل سنت ـ ما از مكتب اهلبيت رسول (ص) نيست، پس از رحلت پيامبر اسلام به وصيت معروف آن حضرت ـ كه در كتب حديث شيعه و سنى به ثبت رسيده ـ :«انى تارك فيكم الثقلين كتاب الله و عترتى اهل بيتى ما ان تمسكتم بهما لن تضلّوا بعدى ابدا، و لن يفترقا حتى يردا علىّ الحوض» (بواژه «ثقلين» رجوع شود) عمل نشد و ايادى ناشناختهاى كتاب خدا را از عترت رسول (ص) جدا ساخت و سرانجام بيشتر مسلمانان از علم به تأويل آيات متشابهه قرآن محروم ماندند، كه خداوند فرمود:(هو الذى انزل عليك الكتاب منه آيات محكمات و أُخر متشابهات ... وما يعلم تأويله الا الله و الراسخون فى العلم...) (آل عمران:7)

كه چون به آياتى مانند:(من يهدى الله فهو المهتد و من يضلل فاولئك هم الخاسرون)(اعراف:178) . و (طبع الله على قلوبهم)(توبه:93) . و (و الله خلقكم و ما تعملون)(صافات:96) . و يا به مسائل عويصهاى مانند مسئله قَدَر و جز آن برخورد كنند در مانند، و برخى قائل به جبر شوند و سرانجام عدالت را از خدا سلب كنند، و گروهى به تفويض گرايند و دست خدا را از تصرف در شئون بندگانش منقطع پندارند. لذا شيعه (پيروان مكتب اهلبيت) از اين گونه مشكلات آسودهاند كه از بركات علوم «راسخون فى العلم» بهرهمند و از رشحات فيوض عترت طاهره مستفيضند. (به واژههاى «جبر و اختيار» و «امر بين امرين» در اين كتاب رجوع شود).

«موارد اختلاف اشاعره و معتزله»

اشاعره و معتزله در مسائل بسيار با هم اختلاف دارند. عمده مسائل خلافيه آنها بدين قرار است:

1 ـ معتزلى گويد:افعال خير از خداى باشد و بر اوست كه هر چه شايستهتر و سزاوارتر رعايت بندگان كند. اما اعمال شرّ مخلوق عباد و عنان قدرت و اراده اين همه در دست انسان است. اشعرى گويد:بد و نيك كارها همه آفريده خداوند است و بنده را به هيچ وجه اختيارى نيست.

2 ـ معتزلى گويد ايمان را سه ركن است:اعتقاد بقلب و جنان، گفتار بزبان، عمل به اركان. اشعرى گويد:ركن اصلى ايمان عقيده قلبى است و گفتار و كردار از فروع آن است و كسى كه دين را به دل بگرود مؤمن است هر چند عمل و گفتارش با عقيدت يار نباشد.

3 ـ معتزلى از ذات واجب الوجود صفات ازليه همچون علم و قدرت و اراده و سمع و بصر و جز آنها را نفى كند و گويد:خداوند عالم است بالذات نه بصفت علم، و قادر است نه بصفت قدرت و همچنين از ديگر صفات ازلى. اما اشعرى قائل به صفات ازليه زائد بر ذات است كه قائم بذات واجب الوجودند.

و الاشعرى بازدياد قائلةو قال بالنيابة المعتزلة

next page

fehrest page

back page