next page

fehrest page

back page

(منظومه حاجى سبزوارى)

مسأله تعدد قدما كه در كتب كلام ديده مىشود مربوط به همين مطلب است.

4 ـ معتزلى قائل است به حسن و قبح عقلى و گويد: حسن و قبح ذاتى اشياء است، و عقل خود بدون معاونت شرع مىتواند حسن و قبح چيزها را ادراك كند. اوامر و نواهى شرع تابع حسن و قبح ذاتى است نه اينكه حسن و قبح تابع امر و نهى شارع باشد، و از اين جهت در مواردى كه نص شرعى در دست نداريم عقل خود مىتواند استنباط احكام كند همچنين در موارد منصوصه بواسطه ملاك حسن و قبح ذاتى ممكن است در حكم ظاهرى تصرف كند، اما اشعرى منكر حسن و قبح عقلى است، واجب و حرام را سماعى داند و گويد عقل ما را شايستگى ايجاد يا تصرّف در احكام شرع نيست.

در اينكه اوامر و نواهى شرع نسبت به حسن و قبح سبباند يا كاشف ، گفتگوهاست كه در فن كلام و اصول بشرح نوشتهاند.

5 ـ معتزلى گويد: خدا را هيچگاه بچشم نتوان ديد و اشعرى گويد كه خداوند در روز رستخيز به عيان ديده مىشود.

در مسأله رؤيت ميان اشاعره و معتزله گفتگوهاست و درين باب عقايد گوناگون اظهار شده است كه در جاى خود بتفصيل نوشتهاند. طائفه (ضراريه) از معتزله گويند كه انسان را وراى حواسّ پنجگانه حاسه ششم است و با اين حس خدا را در قيامت مىبينيم.

6 ـ معتزلى گويد: كسى كه مرتكب گناهان كبيره مىشود نه مؤمن است و نه كافر، بلكه فاسق است و از اين معنى عبارت كند به منزلة بين المنزلتين.

7 ـ معتزلى گويد: كلام الله مخلوقى است حادث، و اشعرى معتقد بكلام قديم است. مسأله كلام نفسى مقابل كلام لفظى كه از مختصات عقايد اشعريان است از فروع همين مسأله شمرده مىشود.

8 ـ معتزلى گويد: اعجاز قرآن مجيد بسبب آن است كه مردم را از معارضه و آوردن مانندش منصرف ساخت وگرنه اتيان بمثل براى فصحاى عرب ممكن بودى، و اشعرى قرآن را بالذات معجز و آوردن مانند آن را از بشر محال داند و گويد اعجاز عبارت است از فعل خارق عادت كه مقرون به تحدى و سالم از معارضه باشد.

9 ـ معتزلى اعاده معدوم را ممتنع و اشعرى ممكن داند.

10 ـ معتزلى خلود در نار را معتقد و اشعرى منكر است.

11 ـ معتزلى امامت را به نص و تعيين داند و اشعرى به اختيار امت.

12 ـ معتزلى معتقد است به تقرر و ثبوت ماهيت پيش از وجود و گويد ماهيت را در حال عدم و پيش از آنكه موجود شود ثبوت و تقررى است و ثبوت را اعم از وجود و عدم را اعم از نفى داند.

و جعل المعتزلى الثبوت عممن الوجود و من النفى العدم

(منظومه حاجى سبزوارى)

بعض معتزليان گويند كه ميان ثبوت و نفى هيچ حد فاصل و واسطهاى نيست، و بين ثابت و منفى قضيه منفصله حقيقيه است كه بيش از دو طرف ندارد، اما ميان موجود و معدوم واسطهاى است كه آن را حال يا ثابت گويند. مسأله (حال) يا واسطه ميان موجود و معدوم از مختصات عقايد معتزله است و اشاعره منكر اين سخناناند.

13 ـ معتزله علم واجب الوجود را عبارت دانند از ماهيات ثابته ازلى بنا بر تقرر ماهيت كه جزو عقايد آنهاست و ماهيات مقرره در عقايد معتزله نظير اعيان ثابته است در عقايد متصوفه از قبيل محيى الدين و پيروان او.

در باب علم واجب الوجود به جزئيات ميان اشعرى و معتزلى گفتگوهاست، بعضى منكر علم واجب تعالى به جزئيات و برخى قائل به علم تفصيلى واجب الوجود و احاطه او بر غير متناهى هستند و طايفهاى گويند خداوند عالم به جزئيات است نه بصور تفصيلى بلكه بر وجه كلى.

ابو المعالى جوينى استاد غزالى از بزرگان اشعرى بود. به او نسبت دادهاند كه گفت خداوند ، عالم به كليات است نه به جزئيات. به همين مناسبت در كتاب طبقات سبكى(3/261) چند ورق راجع به اين موضوع نوشته و خواسته است كه اين نسبت را از امام الحرمين رفع و او را از داشتن اين عقيده پاك كند.

غزالى براى اينكه مورد اين تهمت واقع نشود هر جا به اين موضوع رسيده عقيده خود را صريحاً بيان كرده است از جمله در كتاب نصيحة الملوك مىنويسد: «وى داناست بهر چه دانستنى است و علم وى به همه چيزها محيط است».

14 ـ اشعرى گويد: ايمان و طاعت به توفيق، و كفر و معصيت به خذلان الهى است و توفيق عبارت است از خلق قدرت بر طاعت و خذلان عبارت است از خلق قدرت بر معصيت.

آنچه از موارد اختلاف اشعرى و معتزلى ياد كرديم عمده مسائل خلافيهاى است كه ميان آنها مشهور شده است. از اين مسائل مهم بعضى مولود بعض ديگرند، مثلاً مسأله حال و كلام نفسى و همچنين اختلاف در توفيق و خذلان به مسأله نفى صفات و جبر و اختيار برمىگردد.

غير از آنچه گفتيم موارد خلافيه ديگر هم در باب وعد و وعيد و اسماء و احكام و عقل و سمع و همچنين در موضوعات جزئى و شخصى از قبيل اينكه عايشه و طلحه و زبير خطاكار بودند يا نه و بر فرض خطا آيا برگشتند و توبه كردند يا همچنان با گناه از دنيا رفتند و معاويه و عمرو عاص بر امام خروج كردند يا نه و امثال اين اختلافات و زد و خوردها ميان معتزله و فرقههاى ديگر بوده است كه بسيارى از آنها مربوط به مسائل مذكور مىشود و در كتب عقايد بتفصيل ثبت شده است.

رواج طريقه اشعرى : تا اواخر قرن سوم نامى از فرقه اشعرى در ميان نبود، و دشمن سخت معتزله همان اصحاب حديث بود. پس از ظهور على بن اسماعيل اشعرى فرقهاى بدين نام روى طريقه اهل حديث در مقابل معتزلى قيام كردند و مخاصمه اين طايفه به موافقت علماى حديث با معتزليها گونه ديگر گرفت.

پيدا شدن روح انتقاد و باور نكردن هر سخنى بدون دليل و برهان شايد تا حدى لازم و مطابق تعليمات اسلامى بود كه مردم را به فكر و تعقل و پيروى دليل و برهان راهنمائى مىكرد و (قل هاتوا برهانكم ان كنتم صادقين) و (و ادع الى سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتى هى احسن) و امثال آنها را دستور مىداد و چون عقايد تعبدى صرف در مقابل حملات مذاهب فلسفى تاب نمىآورد متكلمين اسلام مجبور بودند كه با اسلحه مهاجمين خود را مسلح سازند.

اما به همين اندازه كه اصول فلسفه براى مناظره و محاجه با مخالفان دين بكار رود قناعت نشد و بتدريج بيش از آنچه ضرورت داشت و افزون از مقدار نسبت مسائل فلسفه يونان با مذهب درآميخت و معجون نوظهورى ساخته شد. قرن چهارم و پنجم نسبت به اشاعره و اهل حديث همچون قرن دوم و سوم نسبت به معتزله و قدريه بود و بيشتر از آنچه معتزله در مدت دو قرن پيش
رفته بودند از قرن چهارم به بعد نصيب اشعريها و اهل سنت و جماعت گرديد. در قرن پنجم كه عهد غزالى است، جمهور مسلمانان اهل سنت خاصه در حوزه خراسان كه موطن غزالى است در اصول طريقه اشعرى و در فروع مسلك شافعى را داشتند، آنها كه اصحاب راى يعنى پيروان امام ابو حنيفه بودند نيز اكثر به مسلك اشاعره معتقد بودند و مذهب معتزله ميان بعضى از فقهاى عراق متداول بود.

در كتاب بيان الاديان كه مؤلف آن از معاصرين غزالى است مذهب اهل سنت و جماعت را تقريباً روى اصول اشعرى وصف مىكند و در ذيل اصحابالرأى مىنويسد: «و فقهاى خراسان كه از اصحاب ابو حنيفهاند در اصول مذهب سنت و جماعت دارند اما بعضى از فقهاى عراق در اصول مذهب معتزله دارند و در فروع مذهب او» .

مؤلفات تاريخى ديگر از كتاب طبقات الشافعيه سبكى هم بخوبى برمىآيد كه اگر علماى بزرگ خراسان در قرن پنجم در اصول پيرو اشعرى و در فروع تابع شافعى بودهاند ، در دورههاى بعد نيز جمهور اهل تسنن از حنفى و شافعى و غيره همگان اشعرى مذهب بودند. علامه در نهجالحق مىنويسد: «و جماعة الاشاعرة الذين هم اليوم كل الجمهور من الحنفية و الشافعية و
الحنبلية الا اليسير من فقهاء ماوراء النهر». الخ.(غزالىنامهتأليفآقاىهمايىص60ـ80)

اِشاعَة:

فاش و آشكار كردن خبر و جز آن.

اَشأَم:

شومتر. نامباركتر. ناميمونتر.

اَشباح:

جِ شَبَح:كالبدها، سياهيها كه از دور ديده شوند. عن جابر بن يزيد، قال:قال لى أبوجعفر (ع):«يا جابر انّ الله اول ما خلق خلق محمدا و عترته الهداة المهتدين، فكانوا اشباح نور بين يدى الله» . قلت:و ما الاشباح؟ قال:«ظلّ النور، ابدان نورية بلا ارواح، و كان مؤيدا بروح واحد و هى روح القدس ...» . (بحار:61/142)

اِشباع:

سير كردن. عن ابى عبدالله (ع):«من احب الاعمال الى الله عزوجل ادخال السرور على

المؤمن:

اشباع جوعته او تنفيس كربته او قضاء دينه»:از جمله بهترين اعمال به نزد خداوند عزّ و جلّ، شاد نمودن مسلمان است، كه وى را كه گرسنه است سير سازى، يا گرفتارى و مشكلى را از او برطرف كنى، و يا بدهيش را بپردازى . (بحار:74/297)

رسول الله (ص):«من افضل الاعمال عند الله ابراد الاكباد الحارّة و اشباع الكباد الجائعة ...»:از جمله بهترين كارها به نزد خداوند، سيراب نمودن تشنگان و سير كردن گرسنگان است . (بحار:74/368)

اَشباه:

جِ شَبَه:مانندان. از سخنان اميرالمؤمنين (ع):«استدلّ على ما لم يكن بما قد كان، فان الامور اشباه»:گذشته را بر آينده دليل گير، كه امور و حوادث مانند يكديگرند . (نهج :نامه 31)

اَشبُل:

جِ شبل، شير بچگان.

اَشبَه:

مانند تر. امام صادق (ع):«لم يخلق الله عزوجل يقينا لا شك فيه اشبه بشك لا يقين فيه من الموت»:خداوند، هيچ امر قطعى بى شك و شبههاى را نيافريد كه به امرى مشكوك صد در صد شبيه باشد، جز مرگ . (بحار:6/127)

اشتباك:

بهم درآمدن چيزى، درآميخته شدن و درهم شدن امور. اشتباك نجوم:بيكديگر درآمدن ستارگان، كنايه از نيك ظاهر شدن ستارگان و نيك تاريك شدن سياهى شب.

امام صادق (ع):«من ترك صلاة المغرب عامدا الى اشتباك النجوم فانا منه برىء»:هر كه عمداً نماز مغرب را تا به هم درآمدن ستارگان به تأخير افكند من از او بيزارم . (بحار:83/70)

اشتباه:

مانند شدن. يقال:اشتبها، اذا اشبه كل واحد منهما الآخر حتى التبسا. اميرالمؤمنين (ع) ـفى الموعظةـ :«فاعتبروا بحال ولد اسماعيل و بنى اسحاق و بنى اسرائيل عليهم السلام، فما اشدّ اعتدال الاحوال و اقرب اشتباه الامثال»!!:از حال و سرگذشت فرزندان اسماعيل و فرزندان اسحاق و فرزندان يعقوب عبرت بگيريد، كه چقدر، حالات و احوال با هم مشابه و صفات و افعالشان شبيه يكديگرند (نهج:خطبه 192) . «ان الامور اذا اشتبهت اعتبر آخرها باولها»:حوادث و مجارى احوال، چون به يكديگر شبيه بودند، سزد كه گذشته را بر آينده پند گرفت . (نهج:حكمت76)

اِشتِداد:

سخت شدن. قرآن كريم:(مثل الذين كفروا اعمالهم كرماد و اشتدت به الريح فى يوم عاصف) ; اعمال كافران به خاكسترى مىماند كه در روز تند باد، بادى سخت بدان وزد و همه به باد فنا رود... (ابراهيم:18)

رسول الله (ص):«اذا اشتد الحر فابردوا بالصلاة» يعنى :چون هوا سخت گرم شد ، نماز را تا خنك شدن هوا به تاخير افكنيد . (بحار:58/380)

اشتداد:

دويدن. عن على (ع) انه سئل عن قول الله عزوجل:(يا ايها الذين آمنوا اذا نودى... فاسعوا...) قال:«ليس السعى الاشتداد و ليكن يمشون اليها مشيا». (بحار:89/255)

اَشتَر:

آنكه پلك چشم او بگرديده باشد.

اِشتِراء:

خريدن. فروختن. اين كلمه از اضداد است. قرآن كريم:(انّ الله اشترى من المؤمنين انفسهم و اموالهم بانّ لهم الجنة):خداوند، جان و مال مؤمنان را به بهاى بهشت خريده است. (توبه:111)

از دست دادن چيزى را و چنگل بجز آن زدن، و از اين باب است:(اشتروا الضلالة بالهدى):آنان، گمراهى را به بهاى از دست دادن هدايت و راهيابى خريدند . (منتهىالارب)

اِشتِراط:

شرط كردن. لازم گردانيدن پيمان و تعليق كردن چيزى به چيزى (منتهى الارب). اصطلاح

ادبى:

جمله شرط در قبال جمله جزاء. اصطلاح فقهى:آنچه كه شرعا صحت چيزى متوقف بر آن باشد، مانند وضوء نسبت به نماز، فرق شرط با جزء آنكه اول خارج و دوم داخل در مشروط است.

اِشتِراك:

با يكديگر انباز شدن. در اصطلاح ادب و علم منطق و اصول فقه:دارا بودن يك لفظ است معانى متعدده را. و آن بر دو قسم است:معنوى و لفظى. معنوى آن كه لفظ مفرد موضوع براى مفهوم عام باشد، كه افراد عامّ در صحت اطلاق لفظ بر آن مشترك بوَند، خواه، اطلاق بنحو تواطى يا بنحو تشكيك، مانند انسان نسبت به افراد خود، كه افراد در اين صورت نه تنها در لفظ مشتركند كه از حيث حقيقت و معنى نيز با يكديگر اشتراك دارند.

و لفظى آن كه لفظ داراى معانى متعدده متغايرة الحقيقة باشد و به تعداد معانى وضع داشته باشد، و در اين صورت معانى متعدده فقط در لفظ با يكديگر اشتراك دارند، مانند عين كه براى هر يك از ذات و خورشيد وضع جداگانه دارد، چه اين دو از حيث حقيقت مستقل مىباشند.

اَشتر نخعى:

مالك بن حارث. به «مالك» رجوع شود.

اِشتِغال:

به كارى پرداختن، مشغول شدن. يكى از ابواب نحو است، بنام اشتغال عامل از معمول، و آن را باب ما اضمر عامله على شريطة التفسير نيز گويند. و كيفيت آن چنان است كه اسمى بر فعل يا شبه فعلى مقدم شود و آن فعل يا شبه فعل در ضمير راجع به آن اسم يا در متعلق آن ، عمل كند و از عمل كردن در خود آن اسم يا مفعولٌ به ، اعراض جويد همچنين آن فعل يا شبه فعل
كه پس از اسم آورده مىشود بايد چنان باشد كه اگر آنها را بر اسم مسلط كنند يعنى اسم را بجاى ضمير يا متعلق آن آرند، آن را منصوب كنند. و بنابر اين اسم مقدم را هم مىتوان بر حسب مبتدا بودن برفع خواند و هم آن را نصب داد.

سپس بايد دانست كه درباره ناصب آن اختلاف شده است گروهى بر آنند كه نصب آن به فعلى است كه لزوماً در تقدير است و موافق فعلى است كه لفظاً يا معنا ظاهر مىباشد و برخى گفتهاند نصب آن بفعل مذكور پس از آن است. همچنين درباره عمل فعل مزبور نيز اختلاف است گروهى گويند آن فعل در ضمير و اسم هر دو عمل كند و برخى برآنند كه تنها در اسم ظاهر عمل مىكند و ضمير ملغى است.

و بايد دانست حالت اسمى كه پس از آن فعل ناصب ضمير آن مىآيد بر پنج گونه است:

1 ـ لزوم نصب آن.

2 ـ لزوم رفع آن.

3 ـ نصب آن بر رفع راجح است.

4 ـ نصب و رفع هر دو يكسان است.

5 ـ رفع آن بر نصب راجح است.

و هنگامى نصب اسم مقدم لازم است كه پس از كلماتى واقع شود كه اختصاص بفعل دارند مانند:إن و حيثما در اين مثالها:ان زيدا لقيته فاكرمه. و حيثما عمرواً تلقاه فاهنه.

همچنين اگر اسم پس از استفهام بجز همزه واقع شود نصب آن لازم است مانند:اين بكراً فارقته و هل عمرواً حدثته (حكم اسمى كه پس از همزه واقع مىشود بعداً ذكر خواهد شد).

و اگر اسم مقدم پس از كلمههائى كه مخصوص به ابتدا هستند چون اذاى فجائيه واقع شود، بايد اسم لزوماً بنابر مبتدا بودن مرفوع خوانده شود مانند:خرجت فاذا زيد لقيته. زيرا هيچ كلمهاى جز مبتدا يا خبر پس از «اذا» نمىآيد مانند:(فاذا هى بيضاء) و (فاذا لهم مكر فى آياتنا). مانند (ما)ى استفهام و (ما)ى نافيه و ادوات شرط چون:زيد هل رأيته و خالد ما صحبته و عبدالله ان اكرمك. و اگر فعل قبل از طلب واقع شود مانند:امر و نهى و دعا نصب اختيار شده است چون:زيداً اضربه و عمرواً لاتهنه و خالدا اللهم اغفر له. و بشرا اللهم لا تعذبه.

ولى اگر بجاى فعل اسم فعل آيد، رفع واجب است چون:زيد دراكه. همچنين اگر فعل امرى باشد كه بدان عموم اراده شود رفع واجب است چون (السارق و السارقة فاقطعوا ايديهما) ، و اين گفته ابن حاجب است.

و نيز نصب هنگامى برگزيده مىشود و بر رفع ترجيح دارد كه اسم پيش از كلمهاى واقع شود كه اغلب آن كلمه بعد از فعل مىآيد مانند همزه استفهام چون:اَبشراً منا واحداً نتبعه. و اين هنگامى است كه بين اسم و همزه چيزى بجز ظرف فاصله نشود وگرنه مختار رفع است.

و نيز اگر اسم پس از «ان» و «ما» و «لا»ى نافيه واقع شود، نصب ارجح است چون :ما زيداً رأيته و «حيث» اگر از «ما» مجرد باشد در همين حكم است زيرا كلمه مزبور مشابه ادوات شرط است و غالباً جز فعل چيزى پس از آن واقع نشود. مانند:حيث زيداً تلقاه فاكرمه.

ديگر از موارد اختيار نصب، اين است كه اسم پس از حرف عاطفى درآيد كه بدون فصل آن را بر معمول فعل متصرفى عطف كند چون:ضربت زيداً و عمرواً اكرمته. زيرا جمله فعلى بر نظير آن عطف گرفته شده است و تشابه دو جمله معطوف بهتر از تباين آنهاست.

ولى اگر ميان معطوف و معطوف عليه كلمهاى فاصله شود آنگاه مختار رفع است چون:قام زيد و اما عمرو فاكرمته. و قيد فعل متصرف براى خارج كردن افعال تعجب و مدح و ذم است چه عطف بر آنها تأثيرى ندارد.

و اگر اسم معطوف پيش از فعل متصرفى درآيد كه بمنزله مبتدائى مقدم بر آن خبر باشد مانند :هند اكرمتها و زيد ضربته عندها. در اين صورت مخيريم ميان رفع بر حسب مبتدا و خبر بودن، و نصب بنابر عطف كردن بر جمله «اكرمتها» و جمله نخست در اين مثال داراى دو وجه است زيرا از نظر اول آن اسمى و از نظر آخر آن فعلى است.

و در جز آنچه گذشت رفع ترجيح دارد بسبب نبودن موجب و مرجح نصب و موجب رفع و برابرى هر دو امر.

اشتغال:

(اصطلاح اصولى):يكى از اصول عملى است كه در علم اصول فقه مورد بحث است و خلاصه آن اين است:شخصى كه در صدد تحقيق احكام شرعى است، يا به حكم، قطع پيدا مىكند يا ظن و يا شك. در صورتى كه شك پيدا كند مجراى اصول عملى است و آنها چهار اصل هستند:زيرا يا حالت سابق بر شك معلوم است و آن مورد استصحاب است و يا حالت سابق معلوم نيست، در اين مورد هم يا شك در اصل تكليف است و آن مورد برائت است و يا شك در مكلفٌ به است در اينجا اگر امر
دائر بين دو محذور باشد مورد اصل تخيير است و اگر دائر بين دو محذور نباشد يا اطراف شك غير محصور و نامحدود است و در اين صورت احتياط لازم نيست و يا اطراف آن محدود و محصور است كه در اينجا مورد اصل احتياط يا اصل اشتغال است. پس مفاد اصل اشتغال اين است كه هرگاه علم به اشتغال ذمه (علم به تكليف) داريم، بايد عمل را طورى انجام دهيم كه به برائت يقين پيدا كنيم.

اِشتِغال ذمّه:

بكار بودن و پر بودن عهده. اشتغال:سرگرم بودن به چيزى و رويگردان بودن از چيز ديگر، و

ذمه:

عهد و عهده و ضمان و امان. اصطلاح فقهى و به معنى وجوب چيزى بر عهده، در قبال فراغ ذمه و برىء بودن آن. ذمه گاه به مال مشغول مىشود، چنانكه وامى گرفته و هنوز نپرداخته يا مالى از كسى تلف كرده و تاوان آن را ادا ننموده، و گاه بكار مشغول مىگردد چنانكه شخص اجير كسى شده باشد به انجام عملى و هنوز آن عمل را انجام نداده باشد. و نيز مشغول مىشود بواجبات شرعيه مانند نماز و روزه و نذر و از اين قبيل.

اِشتِقاق:

شكافتن. شكافته شدن. نيمه چيزى ستاندن. برآوردن سخنى از سخنى. كلمهاى را از كلمهاى گرفتن، چنانكه گوئى:«ضَرَبَ» از «الضّرب» مشتق است. در اصطلاح ادب:بيرون آوردن كلمهاى از كلمه ديگر بشرط آنكه در معنى و تركيب با هم مناسب و در صيغه مغاير باشند. (تعريفات جرجانى)

اِشتِمال:

جامه را در خود پيچيدن و آن را بدور تمام بدن بستن چنانكه دست از آن خارج نشود، و آن اشتمال صمّاء است.

اشتمال امرى بر كسى يا چيزى:احاطه كردن امر او را. فرا گرفتن.

اميرالمؤمنين (ع):«احذر الشبهة و اشتمالها على لُبستها، فان الفتنة طالما اغدفت جلابيبها و اغشت الابصار ظُلمَتها»:از حوادث پيچيده و شبههناك و غلطاندازيهاى گيج كننده اينگونه حوادث برحذر باشيد، كه از دير زمان، كار فتنه اين بوده كه پردههاى سياه خويش را گسترده و با تاريكى خود ديدهها را نابينا سازد . . (نهج:نامه 65)

«لا يقولن احدكم:اللهم انى اعوذ بك من الفتنة، لانه ليس احد الا وهو مشتمل على فتنة، و لكن من استعاذ فليستعذ من مضلات الفتن»:كسى نگويد:خداوندا از فتنه به تو پناه مىآورم، زيرا هر كسى مشمول فتنه مىباشد، بلكه اگر يكى به خدا پناه ببرد از فتنههاى گمراه كننده به خداوند پناه برد . (نهج:حكمت 93)

قيل لاميرالمؤمنين (ع):ما الاستعداد للموت؟ فقال:«اداء الفرائض و اجتناب المحارم و الاشتمال على المكارم، ثم لايبالى اوقع على الموت او وقع الموت عليه...»:به اميرالمؤمنين (ع) عرض شد:با كدام عمل، آدمى آماده مردن مىگردد؟ فرمود:به انجام واجبات و ترك محرمات و دارا بودن اخلاق نيك، كه چنين كسى را باكى نباشد كه وى بر مرگ بيفتد و يا مرگ بر او بيفتد . (نهج :6/137)

اِشتِهاء:

خواستن چيزى را و آرزوى آن كردن. على (ع) ـ در وصف دوست پسنديده خود ـ:«كان خارجا من سلطان بطنه، فلا يشتهى ما لا يجد، ولا يكثر اذا وجد»:از سلطه شكمش بيرون بود، آنچه را كه بدان دست نمىيافت آرزو نمىكرد، و چون بدان دست مىيافت در خوردن زياده روى نمىكرد. (نهج حكمت 289)

اِشتِهار:

آشكارا نمودن و آشكارا شدن. شهرت دادن و شهرت يافتن. از زرارة بن اعين نقل است كه گفت:به امام باقر (ع) عرض كردم:فدايت گردم، بسا دو خبر يا دو حديث متعارض از ناحيه شما به ما مىرسد، به كداميك آنها عمل كنيم؟ فرمود:«يا زرارة، خذ بما اشتهر بين اصحابك و دع الشاذ النادر»:آن يك كه ميان يارانت شهرت دارد بگير و آن ديگرى كه بندرت نقل شده رها ساز. (بحار:2/245)

اَشَجّ:

(افعل وصفى):مردى كه بر پيشانى اثر شكستگى دارد. در حديث عامّه آمده:«الناقص و الاشج اعدلا بنى مروان» و گفته شده:مراد از اشج عمر بن عبد العزيز است كه در پيشانيش اثر شكستگى بوده بسبب لگد حيوان كه به وى اصابت كرده بوده. و ناقص يزيد بن وليد بن عبد الملك بن مروان است بدين سبب كه از حقوق سربازان و جنگجويان بكاست.

اشجّ لقب ابو عمرو عثمان بن خطاب بن عبدالله بن عوام بلوى مغربى، معروف به ابى الدنيا. به «ابو الدنيا» رجوع شود.

اشجّ لقب عبدالله بن سعيد بن حصين كندى كوفى متوفى بسال 257. از ائمه حديث در كوفه. وى را تأليفاتى است.

اِشجاء:

اندوهگين كردن كسى را. شادمان كردن كسى را. از اضداد است.

اَشجَع:

دليرتر، شجاعتر. عن اميرالمؤمنين (ع):«اشجع الناس من غلب هواه»:شجاعترين مردم كسى است كه بر دلخواه خويش چيره باشد . (بحار:70/76)

اَشجع بن عمرو:سُلَمى مكنى به ابوالوليد از قبيله بنى سُلَيم و از شاعران بزرگ معاصر بشّار بود. وى در يمامه متولد شد و در بصره پرورش يافت و در زمره مداحان برامكه درآمد و جعفر برمكى او را به رشيد معرفى كرد و مورد عنايت رشيد قرار گرفت.

وى سال 195 درگذشت. (دهخدا)

از امام كاظم (ع) روايت شده كه فرمود:روزى در حضور پدر نشسته بودم و آن جناب بيمار بود ناگهان اشجع سلمى كه در شعر خود آن حضرت را مىستود از در درآمد، و چون حضرت را در بستر بيمارى ديد سكوت اختيار نمود و چيزى نگفت. حضرت به وى فرمود:تو بفكر بيمارى من مباش و بگو چه آوردهاى؟

وى اين دو بيت شعر بسرود:

البسك الله منه عافيةفى نومك المعترى و فى ارقك

يخرج من جسمك السقام كمااخرج ذل السؤال من عنقك

حضرت به غلام خود فرمود:چقدر پول با خود دارى؟ گفت:چهارصد درهم. فرمود:آن را به اشجع بده. وى برداشت و سپاس گفت و رفت. (بحار:47/210)

اِشخاص:

نفى بلد كردن. و بمعنى مصدر مجهول:نفى بلد شدن. عن الصدوق:حكى من صَحب الرضا (ع) الى خراسان لمّا اُشخِصَ اليها انه كان يقرأ فى العشاء الآخرة ليلة الجمعة فى الاولى منها الحمد و سورة الجمعة، و فى الثانية الحمد و سبّح اسم... (وسائل:6/119)

اَشَدّ:

سختتر. شديدتر. محكمتر. قوىتر. (و قالوا من اشدّ منا قوة):چه كسى از حيث نيرو سختتر از ما است؟! (فصلت:15) . (أانتم اشدّ خلقا ام السماء):آيا شما در آفرينش محكمتر و استوارتريد يا آسمان؟! (نازعات:27)

ابوجعفر الباقر (ع):«اشدّ الاعمال ثلاثة:انصاف المرء من نفسه، و مواساة المرء اخاه، و ذكر الله على كل حال ...»:سختترين اعمال سه عمل است:خود را بجاى ديگران قرار دادن، و با برادران دينى همدرد شدن، و در همه حال به ياد خدا بودن (مستدرك:7/209). «اميرالمؤمنين (ع):«اشدّ الذنوب (عند الله) ما استهان به صاحبه»:سختترين گناه بنزد خداوند، آن گناه است كه انجام دهندهاش آن را سبك بشمرد (مستدرك:11/350). «اشدّ الغصص فوت الفرص»:سختترين اندوهها از دست دادن فرصتها است (مستدرك:12/142). «يوم العدل على الظالم اشدّ من يوم الجور على المظلوم»:روز اجراى عدالت بر ستمكار، سختتر و هولناكتر است از روز ستم بر ستمديده . (نهج :حكمت 341)

اَشُدّ:نيروها. مفرد آن «شدّ» است چنانكه اشرّ جمع شرّ و اضرّ جمع ضرّ است.

اين كلمه شش بار در قرآن آمده و بمعنى استحكام نيروى جوانى استعمال شده است (مجمع البيان). از امام صادق (ع) در معنى آيه (فلما بلغ اشدّه و استوى) آمده كه «بلوغ اشد» هيجده سالگى و «استوى» يعنى ريش درآورد. (بحار:12/284)

اَشِدّاء:جِ شديد. شديدان و شدت كنندگان. (اشدّاء على الكفار رحماء بينهم):مسلمانان راستين، در باره كافران، نيرومند و دلير، و با يكديگر مهرباناند (فتح:29) . اميرالمؤمنين (ع):«من احدّ سنان الغضب لله سبحانه، قوى على اشدّاء الباطل»:هر كه سرنيزه خشم خود را در راه رضاى خدا تيز كند، عليه دليرمردان راه باطل نيرومند گردد. (مستدرك:12/200)

اَشداق:

جِ شدق، به معنى گوشه دهان، اندرون گونهها.

اَشدَق:

فراخ گوشه دهان. فراخ دهن. ج:اشدقاء. مؤنث آن شدقاء.

اَشَر:

تكبر كردن و تبختر نمودن. شدت فرح و نشاط. سخت خرّمى و شادى كردن.

اَشِر:

متكبر. مغرور. ج:اَشِرون و اَشارى و اُشارى. (سيعلمون غدا من الكذّاب الاشر):فردا (روز قيامت) خواهند دانست كه چه كسى دروغگوى مغرور است . (قمر:26)

امام حسين (ع) در وصيت به برادرش محمد بن الحنفية:«... و انى لم اخرج اَشِراً و لا بطراً و لا مفسداً و لا ظالماً، و انما خرجت لطلب الاصلاح فى امة جدّى ...»:من از روى غرور و طغيان و يا به عنوان يك مرد تبهكار و ستمگر از خانه خويش بيرون نيامدم، تنها هدف من از اين حركت، سازماندهى امت جدم بوده ... (بحار:44/329)

اِشراب:

نوشانيدن. دروغ بستن بر كسى. آميختن.

اِشراج:

روى يكديگر صف دادن و مرتب ساختن جامهدانها يا سنگهاى بنا را.

اَشرار:

جِ شرير. بدان. (و قالوا ما لنا لا نرى رجالا كنا نعدّهم من الاشرار); دوزخيان گويند:چرا آن مردان كه ما آنها را از اشرار ميپنداشتيم در اينجا نمىبينيم؟ (ص:26)

در تفسير آمده كه شأن نزول آيه كفار مكه است كه آنها در دار دنيا اصحاب پيغمبر(ص) را از اشرار مىشمردند و چون بدوزخ روند چنين گويند. (مجمع البيان)

از حضرت رسول (ص) آمده كه فرمود:در معاشرت با اشرار با آنان مجامله كنيد و طبق اخلاق خودشان با آنها رفتار نمائيد تا از شرشان ايمن باشيد ولى در عمل بر خلاف آنها باشيد كه در شمار آنان درنيائيد. (بحار:74/199)

اميرالمؤمنين (ع):«ليس لِواضِع المعروف فى غير حقه و عند غير اهله من الحظّ فيما أتى الاّ محمدة اللّئام و ثناء الاشرار و مقالة الجهّال مادام منعما عليهم ...»:براى كسى كه نيكى را در غير مورد و در اختيار غير اهلش قرار مىدهد بهرهاى جز ستايش لئيمان و مدح و ثناى اشرار و گفتار (تملقآميز) جاهلان، آن هم تا گاهى كه در بخشش به رويشان باز بُوَد نباشد، كه بگويند:وى چه دست سخاوتمندى دارد! در حالى كه او از دهش در راه خدا بخل مىورزد (نهج :خطبه 142). «سيأتى زمان يقدّم فيه الاشرار و ينسىءُ فيه الاخيار ...»:زمانى بيايد كه بدان پيش افتند و نيكان فراموش شوند (بحار:73/304) . «مجالسة الاشرار تورث سوء الظن بالاخيار»:همنشينى با بدان موجب بدگمانى نيكان گردد . (بحار:74/191)

رسول الله (ص):«جاملوا الاشرار باخلاقهم، تسلموا من غوائلهم، و باينوهم باعمالكم كيلا تكونوا منهم»:با بدان مطابق خلق و خوى خودشان مماشات كنيد تا از شرشان ايمن باشيد، و در عمل خويش بر ضد آنان رفتار كنيد تا در زمره آنها در نيائيد. (بحار:74/199)

اِشراط:

نشان كردن شتر و گوسپند و جز آن جهت فروختن. خود را براى كارى آماده ساختن و آن را اعلام كردن. شتابانيدن رسول را.

next page

fehrest page

back page