(منظومه حاجى سبزوارى)
مسأله تعدد قدما كه در كتب كلام ديده مىشود مربوط به همين مطلب است.4 ـ معتزلى قائل است به حسن و قبح عقلى و گويد: حسن و قبح ذاتى اشياء است، و عقل خود بدون معاونت شرع مىتواند حسن و قبح چيزها را ادراك كند. اوامر و نواهى شرع تابع حسن و قبح ذاتى است نه اينكه حسن و قبح تابع امر و نهى شارع باشد، و از اين جهت در مواردى كه نص شرعى در دست نداريم عقل خود مىتواند استنباط احكام كند همچنين در موارد منصوصه بواسطه ملاك حسن و قبح ذاتى ممكن است در حكم ظاهرى تصرف كند، اما اشعرى منكر حسن و قبح عقلى است، واجب و حرام را سماعى داند و گويد عقل ما را شايستگى ايجاد يا تصرّف در احكام شرع نيست.
در اينكه اوامر و نواهى شرع نسبت به حسن و قبح سبباند يا كاشف ، گفتگوهاست كه در فن كلام و اصول بشرح نوشتهاند.5 ـ معتزلى گويد: خدا را هيچگاه بچشم نتوان ديد و اشعرى گويد كه خداوند در روز رستخيز به عيان ديده مىشود.
در مسأله رؤيت ميان اشاعره و معتزله گفتگوهاست و درين باب عقايد گوناگون اظهار شده است كه در جاى خود بتفصيل نوشتهاند. طائفه (ضراريه) از معتزله گويند كه انسان را وراى حواسّ پنجگانه حاسه ششم است و با اين حس خدا را در قيامت مىبينيم.6 ـ معتزلى گويد: كسى كه مرتكب گناهان كبيره مىشود نه مؤمن است و نه كافر، بلكه فاسق است و از اين معنى عبارت كند به منزلة بين المنزلتين.
7 ـ معتزلى گويد: كلام الله مخلوقى است حادث، و اشعرى معتقد بكلام قديم است. مسأله كلام نفسى مقابل كلام لفظى كه از مختصات عقايد اشعريان است از فروع همين مسأله شمرده مىشود.8 ـ معتزلى گويد: اعجاز قرآن مجيد بسبب آن است كه مردم را از معارضه و آوردن مانندش منصرف ساخت وگرنه اتيان بمثل براى فصحاى عرب ممكن بودى، و اشعرى قرآن را بالذات معجز و آوردن مانند آن را از بشر محال داند و گويد اعجاز عبارت است از فعل خارق عادت كه مقرون به تحدى و سالم از معارضه باشد.
9 ـ معتزلى اعاده معدوم را ممتنع و اشعرى ممكن داند.10 ـ معتزلى خلود در نار را معتقد و اشعرى منكر است.
11 ـ معتزلى امامت را به نص و تعيين داند و اشعرى به اختيار امت.12 ـ معتزلى معتقد است به تقرر و ثبوت ماهيت پيش از وجود و گويد ماهيت را در حال عدم و پيش از آنكه موجود شود ثبوت و تقررى است و ثبوت را اعم از وجود و عدم را اعم از نفى داند.
و جعل المعتزلى الثبوت عممن الوجود و من النفى العدم
(منظومه حاجى سبزوارى)
بعض معتزليان گويند كه ميان ثبوت و نفى هيچ حد فاصل و واسطهاى نيست، و بين ثابت و منفى قضيه منفصله حقيقيه است كه بيش از دو طرف ندارد، اما ميان موجود و معدوم واسطهاى است كه آن را حال يا ثابت گويند. مسأله (حال) يا واسطه ميان موجود و معدوم از مختصات عقايد معتزله است و اشاعره منكر اين سخناناند. 13 ـ معتزله علم واجب الوجود را عبارت دانند از ماهيات ثابته ازلى بنا بر تقرر ماهيت كه جزو عقايد آنهاست و ماهيات مقرره در عقايد معتزله نظير اعيان ثابته است در عقايد متصوفه از قبيل محيى الدين و پيروان او.در باب علم واجب الوجود به جزئيات ميان اشعرى و معتزلى گفتگوهاست، بعضى منكر علم واجب تعالى به جزئيات و برخى قائل به علم تفصيلى واجب الوجود و احاطه او بر غير متناهى هستند و طايفهاى گويند خداوند عالم به جزئيات است نه بصور تفصيلى بلكه بر وجه كلى.
ابو المعالى جوينى استاد غزالى از بزرگان اشعرى بود. به او نسبت دادهاند كه گفت خداوند ، عالم به كليات است نه به جزئيات. به همين مناسبت در كتاب طبقات سبكى(3/261) چند ورق راجع به اين موضوع نوشته و خواسته است كه اين نسبت را از امام الحرمين رفع و او را از داشتن اين عقيده پاك كند.غزالى براى اينكه مورد اين تهمت واقع نشود هر جا به اين موضوع رسيده عقيده خود را صريحاً بيان كرده است از جمله در كتاب نصيحة الملوك مىنويسد: «وى داناست بهر چه دانستنى است و علم وى به همه چيزها محيط است».
14 ـ اشعرى گويد: ايمان و طاعت به توفيق، و كفر و معصيت به خذلان الهى است و توفيق عبارت است از خلق قدرت بر طاعت و خذلان عبارت است از خلق قدرت بر معصيت.آنچه از موارد اختلاف اشعرى و معتزلى ياد كرديم عمده مسائل خلافيهاى است كه ميان آنها مشهور شده است. از اين مسائل مهم بعضى مولود بعض ديگرند، مثلاً مسأله حال و كلام نفسى و همچنين اختلاف در توفيق و خذلان به مسأله نفى صفات و جبر و اختيار برمىگردد.
غير از آنچه گفتيم موارد خلافيه ديگر هم در باب وعد و وعيد و اسماء و احكام و عقل و سمع و همچنين در موضوعات جزئى و شخصى از قبيل اينكه عايشه و طلحه و زبير خطاكار بودند يا نه و بر فرض خطا آيا برگشتند و توبه كردند يا همچنان با گناه از دنيا رفتند و معاويه و عمرو عاص بر امام خروج كردند يا نه و امثال اين اختلافات و زد و خوردها ميان معتزله و فرقههاى ديگر بوده است كه بسيارى از آنها مربوط به مسائل مذكور مىشود و در كتب عقايد بتفصيل ثبت شده است.رواج طريقه اشعرى : تا اواخر قرن سوم نامى از فرقه اشعرى در ميان نبود، و دشمن سخت معتزله همان اصحاب حديث بود. پس از ظهور على بن اسماعيل اشعرى فرقهاى بدين نام روى طريقه اهل حديث در مقابل معتزلى قيام كردند و مخاصمه اين طايفه به موافقت علماى حديث با معتزليها گونه ديگر گرفت.
پيدا شدن روح انتقاد و باور نكردن هر سخنى بدون دليل و برهان شايد تا حدى لازم و مطابق تعليمات اسلامى بود كه مردم را به فكر و تعقل و پيروى دليل و برهان راهنمائى مىكرد و (قل هاتوا برهانكم ان كنتم صادقين) و (و ادع الى سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتى هى احسن) و امثال آنها را دستور مىداد و چون عقايد تعبدى صرف در مقابل حملات مذاهب فلسفى تاب نمىآورد متكلمين اسلام مجبور بودند كه با اسلحه مهاجمين خود را مسلح سازند.
اما به همين اندازه كه اصول فلسفه براى مناظره و محاجه با مخالفان دين بكار رود قناعت نشد و بتدريج بيش از آنچه ضرورت داشت و افزون از مقدار نسبت مسائل فلسفه يونان با مذهب درآميخت و معجون نوظهورى ساخته شد. قرن چهارم و پنجم نسبت به اشاعره و اهل حديث همچون قرن دوم و سوم نسبت به معتزله و قدريه بود و بيشتر از آنچه معتزله در مدت دو قرن پيش
رفته بودند از قرن چهارم به بعد نصيب اشعريها و اهل سنت و جماعت گرديد. در قرن پنجم كه عهد غزالى است، جمهور مسلمانان اهل سنت خاصه در حوزه خراسان كه موطن غزالى است در اصول طريقه اشعرى و در فروع مسلك شافعى را داشتند، آنها كه اصحاب راى يعنى پيروان امام ابو حنيفه بودند نيز اكثر به مسلك اشاعره معتقد بودند و مذهب معتزله ميان بعضى از فقهاى عراق متداول بود.
مؤلفات تاريخى ديگر از كتاب طبقات الشافعيه سبكى هم بخوبى برمىآيد كه اگر علماى بزرگ خراسان در قرن پنجم در اصول پيرو اشعرى و در فروع تابع شافعى بودهاند ، در دورههاى بعد نيز جمهور اهل تسنن از حنفى و شافعى و غيره همگان اشعرى مذهب بودند. علامه در نهجالحق مىنويسد: «و جماعة الاشاعرة الذين هم اليوم كل الجمهور من الحنفية و الشافعية و
الحنبلية الا اليسير من فقهاء ماوراء النهر». الخ.(غزالىنامهتأليفآقاىهمايىص60ـ80)
امام صادق (ع):«من ترك صلاة المغرب عامدا الى اشتباك النجوم فانا منه برىء»:هر كه عمداً نماز مغرب را تا به هم درآمدن ستارگان به تأخير افكند من از او بيزارم . (بحار:83/70)
و لفظى آن كه لفظ داراى معانى متعدده متغايرة الحقيقة باشد و به تعداد معانى وضع داشته باشد، و در اين صورت معانى متعدده فقط در لفظ با يكديگر اشتراك دارند، مانند عين كه براى هر يك از ذات و خورشيد وضع جداگانه دارد، چه اين دو از حيث حقيقت مستقل مىباشند.
و بايد دانست حالت اسمى كه پس از آن فعل ناصب ضمير آن مىآيد بر پنج گونه است:
1 ـ لزوم نصب آن.2 ـ لزوم رفع آن.
3 ـ نصب آن بر رفع راجح است.4 ـ نصب و رفع هر دو يكسان است.
5 ـ رفع آن بر نصب راجح است.و هنگامى نصب اسم مقدم لازم است كه پس از كلماتى واقع شود كه اختصاص بفعل دارند مانند:إن و حيثما در اين مثالها:ان زيدا لقيته فاكرمه. و حيثما عمرواً تلقاه فاهنه.
همچنين اگر اسم پس از استفهام بجز همزه واقع شود نصب آن لازم است مانند:اين بكراً فارقته و هل عمرواً حدثته (حكم اسمى كه پس از همزه واقع مىشود بعداً ذكر خواهد شد).و اگر اسم مقدم پس از كلمههائى كه مخصوص به ابتدا هستند چون اذاى فجائيه واقع شود، بايد اسم لزوماً بنابر مبتدا بودن مرفوع خوانده شود مانند:خرجت فاذا زيد لقيته. زيرا هيچ كلمهاى جز مبتدا يا خبر پس از «اذا» نمىآيد مانند:(فاذا هى بيضاء) و (فاذا لهم مكر فى آياتنا). مانند (ما)ى استفهام و (ما)ى نافيه و ادوات شرط چون:زيد هل رأيته و خالد ما صحبته و عبدالله ان اكرمك. و اگر فعل قبل از طلب واقع شود مانند:امر و نهى و دعا نصب اختيار شده است چون:زيداً اضربه و عمرواً لاتهنه و خالدا اللهم اغفر له. و بشرا اللهم لا تعذبه.
ولى اگر بجاى فعل اسم فعل آيد، رفع واجب است چون:زيد دراكه. همچنين اگر فعل امرى باشد كه بدان عموم اراده شود رفع واجب است چون (السارق و السارقة فاقطعوا ايديهما) ، و اين گفته ابن حاجب است.و نيز نصب هنگامى برگزيده مىشود و بر رفع ترجيح دارد كه اسم پيش از كلمهاى واقع شود كه اغلب آن كلمه بعد از فعل مىآيد مانند همزه استفهام چون:اَبشراً منا واحداً نتبعه. و اين هنگامى است كه بين اسم و همزه چيزى بجز ظرف فاصله نشود وگرنه مختار رفع است.
و نيز اگر اسم پس از «ان» و «ما» و «لا»ى نافيه واقع شود، نصب ارجح است چون :ما زيداً رأيته و «حيث» اگر از «ما» مجرد باشد در همين حكم است زيرا كلمه مزبور مشابه ادوات شرط است و غالباً جز فعل چيزى پس از آن واقع نشود. مانند:حيث زيداً تلقاه فاكرمه.ديگر از موارد اختيار نصب، اين است كه اسم پس از حرف عاطفى درآيد كه بدون فصل آن را بر معمول فعل متصرفى عطف كند چون:ضربت زيداً و عمرواً اكرمته. زيرا جمله فعلى بر نظير آن عطف گرفته شده است و تشابه دو جمله معطوف بهتر از تباين آنهاست.
ولى اگر ميان معطوف و معطوف عليه كلمهاى فاصله شود آنگاه مختار رفع است چون:قام زيد و اما عمرو فاكرمته. و قيد فعل متصرف براى خارج كردن افعال تعجب و مدح و ذم است چه عطف بر آنها تأثيرى ندارد.و اگر اسم معطوف پيش از فعل متصرفى درآيد كه بمنزله مبتدائى مقدم بر آن خبر باشد مانند :هند اكرمتها و زيد ضربته عندها. در اين صورت مخيريم ميان رفع بر حسب مبتدا و خبر بودن، و نصب بنابر عطف كردن بر جمله «اكرمتها» و جمله نخست در اين مثال داراى دو وجه است زيرا از نظر اول آن اسمى و از نظر آخر آن فعلى است.
و در جز آنچه گذشت رفع ترجيح دارد بسبب نبودن موجب و مرجح نصب و موجب رفع و برابرى هر دو امر.
اشتمال امرى بر كسى يا چيزى:احاطه كردن امر او را. فرا گرفتن.
اميرالمؤمنين (ع):«احذر الشبهة و اشتمالها على لُبستها، فان الفتنة طالما اغدفت جلابيبها و اغشت الابصار ظُلمَتها»:از حوادث پيچيده و شبههناك و غلطاندازيهاى گيج كننده اينگونه حوادث برحذر باشيد، كه از دير زمان، كار فتنه اين بوده كه پردههاى سياه خويش را گسترده و با تاريكى خود ديدهها را نابينا سازد . . (نهج:نامه 65)«لا يقولن احدكم:اللهم انى اعوذ بك من الفتنة، لانه ليس احد الا وهو مشتمل على فتنة، و لكن من استعاذ فليستعذ من مضلات الفتن»:كسى نگويد:خداوندا از فتنه به تو پناه مىآورم، زيرا هر كسى مشمول فتنه مىباشد، بلكه اگر يكى به خدا پناه ببرد از فتنههاى گمراه كننده به خداوند پناه برد . (نهج:حكمت 93)
قيل لاميرالمؤمنين (ع):ما الاستعداد للموت؟ فقال:«اداء الفرائض و اجتناب المحارم و الاشتمال على المكارم، ثم لايبالى اوقع على الموت او وقع الموت عليه...»:به اميرالمؤمنين (ع) عرض شد:با كدام عمل، آدمى آماده مردن مىگردد؟ فرمود:به انجام واجبات و ترك محرمات و دارا بودن اخلاق نيك، كه چنين كسى را باكى نباشد كه وى بر مرگ بيفتد و يا مرگ بر او بيفتد . (نهج :6/137)
اشجّ لقب عبدالله بن سعيد بن حصين كندى كوفى متوفى بسال 257. از ائمه حديث در كوفه. وى را تأليفاتى است.
وى سال 195 درگذشت. (دهخدا)
از امام كاظم (ع) روايت شده كه فرمود:روزى در حضور پدر نشسته بودم و آن جناب بيمار بود ناگهان اشجع سلمى كه در شعر خود آن حضرت را مىستود از در درآمد، و چون حضرت را در بستر بيمارى ديد سكوت اختيار نمود و چيزى نگفت. حضرت به وى فرمود:تو بفكر بيمارى من مباش و بگو چه آوردهاى؟وى اين دو بيت شعر بسرود:
البسك الله منه عافيةفى نومك المعترى و فى ارقكيخرج من جسمك السقام كمااخرج ذل السؤال من عنقك
حضرت به غلام خود فرمود:چقدر پول با خود دارى؟ گفت:چهارصد درهم. فرمود:آن را به اشجع بده. وى برداشت و سپاس گفت و رفت. (بحار:47/210)
ابوجعفر الباقر (ع):«اشدّ الاعمال ثلاثة:انصاف المرء من نفسه، و مواساة المرء اخاه، و ذكر الله على كل حال ...»:سختترين اعمال سه عمل است:خود را بجاى ديگران قرار دادن، و با برادران دينى همدرد شدن، و در همه حال به ياد خدا بودن (مستدرك:7/209). «اميرالمؤمنين (ع):«اشدّ الذنوب (عند الله) ما استهان به صاحبه»:سختترين گناه بنزد خداوند، آن گناه است كه انجام دهندهاش آن را سبك بشمرد (مستدرك:11/350). «اشدّ الغصص فوت الفرص»:سختترين اندوهها از دست دادن فرصتها است (مستدرك:12/142). «يوم العدل على الظالم اشدّ من يوم الجور على المظلوم»:روز اجراى عدالت بر ستمكار، سختتر و هولناكتر است از روز ستم بر ستمديده . (نهج :حكمت 341)
اَشُدّ:نيروها. مفرد آن «شدّ» است چنانكه اشرّ جمع شرّ و اضرّ جمع ضرّ است.اين كلمه شش بار در قرآن آمده و بمعنى استحكام نيروى جوانى استعمال شده است (مجمع البيان). از امام صادق (ع) در معنى آيه (فلما بلغ اشدّه و استوى) آمده كه «بلوغ اشد» هيجده سالگى و «استوى» يعنى ريش درآورد. (بحار:12/284)
اَشِدّاء:جِ شديد. شديدان و شدت كنندگان. (اشدّاء على الكفار رحماء بينهم):مسلمانان راستين، در باره كافران، نيرومند و دلير، و با يكديگر مهرباناند (فتح:29) . اميرالمؤمنين (ع):«من احدّ سنان الغضب لله سبحانه، قوى على اشدّاء الباطل»:هر كه سرنيزه خشم خود را در راه رضاى خدا تيز كند، عليه دليرمردان راه باطل نيرومند گردد. (مستدرك:12/200)
امام حسين (ع) در وصيت به برادرش محمد بن الحنفية:«... و انى لم اخرج اَشِراً و لا بطراً و لا مفسداً و لا ظالماً، و انما خرجت لطلب الاصلاح فى امة جدّى ...»:من از روى غرور و طغيان و يا به عنوان يك مرد تبهكار و ستمگر از خانه خويش بيرون نيامدم، تنها هدف من از اين حركت، سازماندهى امت جدم بوده ... (بحار:44/329)
در تفسير آمده كه شأن نزول آيه كفار مكه است كه آنها در دار دنيا اصحاب پيغمبر(ص) را از اشرار مىشمردند و چون بدوزخ روند چنين گويند. (مجمع البيان)
از حضرت رسول (ص) آمده كه فرمود:در معاشرت با اشرار با آنان مجامله كنيد و طبق اخلاق خودشان با آنها رفتار نمائيد تا از شرشان ايمن باشيد ولى در عمل بر خلاف آنها باشيد كه در شمار آنان درنيائيد. (بحار:74/199)اميرالمؤمنين (ع):«ليس لِواضِع المعروف فى غير حقه و عند غير اهله من الحظّ فيما أتى الاّ محمدة اللّئام و ثناء الاشرار و مقالة الجهّال مادام منعما عليهم ...»:براى كسى كه نيكى را در غير مورد و در اختيار غير اهلش قرار مىدهد بهرهاى جز ستايش لئيمان و مدح و ثناى اشرار و گفتار (تملقآميز) جاهلان، آن هم تا گاهى كه در بخشش به رويشان باز بُوَد نباشد، كه بگويند:وى چه دست سخاوتمندى دارد! در حالى كه او از دهش در راه خدا بخل مىورزد (نهج :خطبه 142). «سيأتى زمان يقدّم فيه الاشرار و ينسىءُ فيه الاخيار ...»:زمانى بيايد كه بدان پيش افتند و نيكان فراموش شوند (بحار:73/304) . «مجالسة الاشرار تورث سوء الظن بالاخيار»:همنشينى با بدان موجب بدگمانى نيكان گردد . (بحار:74/191)
رسول الله (ص):«جاملوا الاشرار باخلاقهم، تسلموا من غوائلهم، و باينوهم باعمالكم كيلا تكونوا منهم»:با بدان مطابق خلق و خوى خودشان مماشات كنيد تا از شرشان ايمن باشيد، و در عمل خويش بر ضد آنان رفتار كنيد تا در زمره آنها در نيائيد. (بحار:74/199)