اَشراط:
جِ شَرَط. نشانهها. اشراط الساعة:نشانههاى رستاخيز كه در آيه شريفه:(...فقد جاء اشراطها)(محمد:18)، به آن اشاره شده است. از جمله نشانههاى رستاخير، به دو نيم گشتن ماه، پديد آمدن دود، آمدن خاتم پيامبران(ص) و فرود آمدن آخرين كتاب از آسمان مىباشد.
از ابن عباس روايت است كه گفت:در حجة الوداع همراه پيامبر بوديم. او در حالى كه حلقه در كعبه را در دست داشت گفت:آيا شما را از اشراط روز قيامت، آگاه نمايم؟ آن روز نزديكترين كس به پيامبر (ص) سلمان
فارسى بود ـ گفتند:آرى . پيامبر (ص) گفت:تباه ساختن نماز، هوسرانى و پيروى از خواهشهاى دل، بزرگ شمردن توانگران و فروختن دين به دنيا است كه در اين هنگام دل فرد مؤمن، از ديدن كارهاى زشتى كه توانايى جلوگيرى از آنها را ندارد، همانند نمك در ميان آب، در درون او آب مىشود. در آن هنگام توانگران امت من براى تفريح و ميان حالانشان براى تجارت و تهيدستان ايشان، براى رسيدن به شهرت، به زيارت خانه خدا مىآيند...اين است معنى (فقد جاء اشراطها) .
اَشراف:
جِ شريف. مردان بزرگ قدر. اعيان. وجوه. عن رسول الله (ص):«اشراف امتى حملة القرآن و اصحاب الليل»:بزرگ قدران امت من، حاملان قرآن و شب زندهداراناند. (بحار:87/138)
اِشراف:ارتفاع، برآمدن، بلندى گرفتن. ابو الهيّاج، قال:قال على (ع):«ابعثك على ما بعثنى عليه رسول الله (ص):لا ترى قبرا مشرفا الاّ سويته و لا تمثالا الاّ طمسته»:ابوالهياج گويد:روزى على (ع) به من فرمود:تو را مأموريتى دهم كه پيغمبر (ص) مرا بدان مأمور ساخت:هر قبر مرتفعى را ديدى هموار ساز، و هر عكسى ديدى محو و نابودش كن (بحار:82/18) . اميرالمؤمنين(ع) ـ فى صفة الاسلام ـ :«مشرف المنار، مشرق الجوادّ ...»:درخششگاههايش مرتفع، جادههايش درخشان ... (نهج :خطبه 106)
نزديك شدن:اميرالمؤمنين (ع) ـ در وصف حال محتضر ـ :«و يتذكر اموالا جمعها ... قد لزمته تبعات جمعها، و اشرف على فراقها»:به ياد اموالى مىافتد كه آنها را به ناروا فراهم نموده و اكنون پيامد نابجا بدست آوردن آنها دامنش را مىگيرد، و نزديك است كه از آنها جدا شود و به وارث منتقل گردند . (نهج :خطبه 109)
از بالا بزير نگريستن. بخانه ديگرى نگريستن حرام، بكعبه از بالا نگريستن مستحب است.
نظارت و مراقبت، چنانكه اشراف امير بر رعيت و پدر و قيّم و وصىّ بر قاصر.
دست يافتن:عن ابى عبدالله (ع):«ثلاث من كنّ فيه زوّجه الله من الحور العين كيف شاء:كظم الغيظ، و الصبر على السيوف لله عزّوجلّ، و رجل اشرف على مال حرام فتركه لله عزوجل»:سه صفت است كه در وجود هر كسى بود، خداوند حورالعين را به دلخواه به كابينش بندد:فروخوردن خشم، استقامت در جبهه جنگ در راه خدا، و اين كه كسى به مال حرامى دست بيابد و براى خدا آن را رها سازد . (بحار:69/388)
اِشراق:
درخشيدن و روشن شدن يا روشن كردن. (و اشرقت الارض بنور ربها); زمين بنور خداوندگارش روشن گشت (زمر:69). (يسبّحن بالعشىّ و الاشراق); هنگام شام و گاه درخشش خورشيد خداى را تسبيح كنند. (ص:18)
حكمت اشراق، يعنى حكمتى كه بنيان آن اشراقى است كه عبارت از كشف است يا منظور حكمت شرقيانى است كه از مردم ايران بودند و اينهم بمعنى نخست باز مىگردد زيرا حكمت ايرانيان هم كشفى و ذوقى است ازينرو آن را نيز باشراقى نسبت دادهاند كه عبارت از ظهور انوار عقلى و لمعان و فيضان آنها بر نفوس كامل هنگام تجرد آنها از مواد حسى است و ايرانيان و همچنين يونانيان قديم بجز ارسطو و پيروان وى در حكمت، بر ذوق و كشف تكيه مىكردند. ليكن ارسطو و پيروان او تنها ببحث و برهان توجه داشتند و منظور از حكمت اشراق حكمت كشف است و هم رواست كه از آن حكمت شرقيان يعنى ايرانيان اراده كنيم.
از حكمت اشراق ص 298 و رجوع به صفحات ديگر آن شود.
اِشراق:
شيخ شهاب الدين يحيى بن حبش يا حسين يا عبدالله بن اميرك مكنى به ابوالفتح در سهرورد متولد شد، وى را شيخ اشراق و شيخ اشراقى و شيخ نورى و شيخ مقتول و شهاب مقتول و قتيل الله و حكيم مقتول نيز مىگفتند. اشراق در اصول فقه و اقسام حكمت و فلسفه بىهمتا بود و
در فقه و حديث و علوم ادبى و برخى از علوم غريبه چون كيميا و غيره نيز مهارت داشت، در جدل و مناظره بر هر كس فائق بود و نوادر بسيار از وى حكايت شده است. حكمت و اصول فقه را در مراغه از مجد الدين جيلى استاد فخر رازى فرا گرفت و ديگر علوم را نيز از استادان ديگر بياموخت، اهميت وى بدين سبب است كه حكمت اشراق را بار ديگر زنده كرد و درين باره تأليفات گرانبهائى از خود بيادگار گذاشت و همچنانكه فارابى حكمت مشائى را كه ارسطو و پيروان وى بدان معتقد بودند تجديد كرد و اساس آن را استوار داشت شيخ اشراق نيز حكمت اشراق را كه روش حكماى يونان (بجز ارسطو و اتباعش) و يا ايرانيان بود برگزيد و قواعد از ياد رفته آن را بر اساسى متين بنا نهاد.
او بجاى بحث و استدلال و برهان و جدل كه در حكمت مشائى متداول است ذوق و كشف و شهود و اشراقات انوار عقلى را كه اساس حكمت اشراق است تجديد كرد. اما در عين حال در حكمت مشائى نيز دست داشت و درباره همه رشتههاى فلسفه و حكمت آثارى به وى منسوب است كه عبارتند از:
آواز پر جبرئيل ; اعتقاد الحكما ; الواح العمادية ; البارقات الالهية ; البروج ; بستان القلوب ; البصرة ; التلويحات در منطق و حكمت و يا خود نام اين كتاب تلويحات لوحيه و عرشيه است.
(التنقيحات ظ) در اصول فقه ; حكمة الاشراق كه با شرح قطب الدين شيرازى سابقاً در تهران در مطبعه سنگى چاپ شده بود و اخيراً مسيو كربن فرانسوى آنرا با حواشى و تعليقاتى چاپ كرده است.
دعوات الكواكب ; رمز الوحى ; شرح اشارات ; صفير سيمرغ ; صندوق العمل ; طوارق الانوار ; العشق ; الغربة الغريبة اين رساله نيز در آخر حكمت اشراق باهتمام مسيو كربن طبع شده است ; اللمحات يا اللمحة لوامع الانوار ; مبدأ و معاد فارسى المطارحات در منطق و حكمت ; المعارج ; المعراج ; النغمات السماوية ; النفحات فى الاصول الكلية در تصوف ; هياكل النور در فلسفه كه با بعضى حواشى بضميمه كتاب عجايب النصوص فى تهذيب الفصوص و اصول المنطق محمد بن سيد شريف جرجانى در يكجلد در قاهره چاپ شده
است ; يزدان شناخت كه با تصحيح حاج سيد نصر الله تقوى در تهران در مطبعه سنگى بطبع رسيده است.
شيخ اشراق در شاعرى نيز ماهر بود و به هر دو زبان فارسى و عربى شعر مىسرود . از آنجمله قصيده قافيه درباره نفس بروش قصيده عينيه ابن سينا گفته است كه اين بيت از قصيده مزبور است:
خلعت هياكلها بجرعاء الحمىو صبت لمغناها القديم تشوقا
و هم ازوست:
و انى فى الظلام رأيت ضوءًكان الليل زين بالنهار
وكيف اكون للدنيا طميعاو فوق الفرقدين رأيت دارى
أأرضى بالاقامة فى فلاةو اربعة العناصر فى جوارى
و اين رباعى از آثار پارسى اوست:
هان تا سر رشته خرد گم نكنىخود را ز براى نيك و بد گم نكنى
رهرو توئى و راه توئى، منزل توهشدار كه راه خود بخود گم نكنى
شيخ اشراق پس از چندى به حلب رفت و بر تمامى عالمان آن سرزمين برترى يافت و مورد احترام ملك ظاهر گرديد كه از طرف پدر خود صلاح الدين ايوبى سلطان شامات بحكومت حلب و نواحى آن منصوب بود. و در بارگاه سلطان مزبور مكانتى بسزا داشت و به همين سبب محسود علماى آن ديار شد و او را به سوء عقيده و بى ديانتى متهم داشتند ليكن تهمتهاى نارواى آن گروه بد انديش در ملك ظاهر كارگر نيفتاد و روز بروز بر مكانت و عزت شيخ مىافزود تا بدخواهان شيخ به خود صلاحالدين متوسل گرديدند و خواستار قتل شيخ شدند و چون تفتين و بدگوئى آنان در صلاح الدين مؤثر افتاد و ملك ظاهر را بقتل شيخ برگماشت ملك ظاهر ناچار در كيفيت قتل شيخ با خود وى گفتگو كرد و او را بى خورد و خوراك گذاشت تا در سال 581 يا 585 يا 587 يا 588 هجرى در سى و شش سالگى و يا در حدود چهل سالگى و بقول برخى در حدود 88 سالگى در حلب زندگانى را بدرود گفت.
برخى هم نوشتهاند كه ملك ظاهر دستور داد وى را در زندان خفه كنند.
و رجوع به غزالى نامه صفحات 94 ـ 95 ـ 96 و ريحانة الادب و ص 12 كلام شبلى شود.
اِشراك:
انباز كردن، شريك گردانيدن. انباز آوردن با خداى عزوجل. عن الصادق(ع):«اكبر الكبائر الاشراك بالله ثم اليأس من روح الله ...»:بزرگتر از هر گناه كبيره، انباز آوردن به خدا است و سپس نوميدى از رحمت خدا ... (بحار:88/26). الامام العسكرى (ع):«الاشراك فى الناس اخفى من دبيب النمل على المسح الاسود فى الليلة المظلمة»:شرك ورزيدن به خدا در ميان مردم، از راه رفتن مورچه بر پلاس سياه در شب تار پنهانتر و دقيقتر است . (بحار:73/358)
به «شرك» نيز رجوع شود.
اَشرِبَه:
جِ شراب، نوشيدنيها، نوشابهها خواه حرام باشد و خواه حلال. عن رسولالله(ص):«سيد الاشربة فى الدنيا و الآخرة الماء»:سرور نوشابهها در دنيا و آخرت آب است (بحار:62/290). فى الحديث:«كان احبّ الاشربة اليه (رسول الله) الحلو»:گزيدهترين نوشابهها به نزد رسول خدا (ص) نوشابه شيرين بود (بحار:66/472). «حرّم النبى(ص) من الاشربة المسكر»:پيغمبر (ص)، از نوشابهها، هر مست كننده را حرام نمود . (بحار:79/161)
اَشرف:
شريفتر، مهتر. فى الحديث:«العلم اشرف الاحساب»:دانش، شريفترين عنوان شخصيت است (بحار:1/183). «اشرف الحديث ذكر الله»:شريفترين گفتگو با يكديگر:سخن از خدا گفتن است (بحار:21/211) . «اشرف الغنى ترك المنى»:شريفترين بى نيازى، آرزوها را رها كردن است . (بحار:69/410)
«اشرف خصال الكرم غفلتك عما تعلم»:شريفترين صفت بزرگى، ناديده گرفتنِ چيزهائى است كه مىدانى (بحار:71/427). «اشرف العبادة خدمتك اخوانك المؤمنين»:شريفترين عبادت، خدمترسانى به برادران دينى است (بحار:75/217). «اشرف الموت قتل الشهادة»:شريفترين مرگ، مرگ شهادت است . (بحار:77/117)
اشرف:
افغانى يا اشرف غاصب، پسر عموى محمود افغان رئيس قبيله غليجائى است كه در اوائل قرن 12 هجرى خروج و افغانستان و ايران را ضبط كرد و بعدها به بيمارى وحشتناكى دچار گرديد تا آنجا كه گوشتهاى بدن خود را با دندان خود ميكند و تكه تكه مىكرد در اين حال بود كه اشرف بسال 1139 از جانب رؤساى افاغنه در اصفهان بتخت سلطنت نشانده شد و وى
محمود را بقتل رسانيد و در خلال همين احوال دولت عثمانى عراق عجم و قسمت اعظم آذربايجان را تحت تصرف خويش در آورده بود اشرف مىخواست با دولت عثمانى عهدنامهاى منعقد سازد و بوسيله رابطه مذهبى تسنن اراضى ضبط شده روزگار دولت صفويّه را مسترد دارد اما به آرزوى خويش نايل نگشت و در نتيجه محاربه ادامه يافت و بوسيله اغفال و تحريك امراى كردستان و ساده دلان لشكر عثمانى كارش قدرى پيشرفت كرد و به پيروزى نايل گرديد و رفتار خيلى دوستانه ابراز مىكرد سرانجام در تاريخ 1140 هجرى دولتين عثمانى و روسيه پادشاهى وى را در ايران تصديق كردند ولى از طرف ديگر طهماسب پسر سلطان حسين كه از ملوك صفويه و در تحت اسارت وى بود در خراسان به كمك بعضى از اقوام و عشائر اتراك و مخصوصاً به حِيَل و تدابير طهماسب قلى خان (كه بعد به نادرشاه مشهور شد) بسيار نيرومند گرديد و علاوه بر اين از غدارى و خونخوارى اين زاده افغان آه و فغان اهل ايران به آسمان مىرفت و از حد و حصر تجاوز كرده بود لذا رفته رفته كارش مختل گرديد و قوت و قدرتش
سستى گرفت و در دو جنگ مغلوب و پريشان گرديد و دلاوران لشكرش بديار عدم شتافتند پس بسال 1142 شاه سلطان حسين را در زندان بقتل رسانيد و ترك اصفهان گفت و بسوى سيستان فرار اختيار كرد و چندين بار نيز در اثناى گريز مغلوب گشت و مقربان درگاهش نيز دست از هواخواهى وى برداشتند و در بين فرار بسال 1142 در دست طائفه بلوچ بقتل رسيد و به اين طريق حكومت افغانى در ايران انقراض يافت و باز سلاله صفويه روى كار آمد ولى شاه طهماسب نماينده خاندان مزبور به نام خشك و خالى قناعت مىكرد و زمام امور تماماً در يد اقتدار طهماسب قلى خان بود تا آنجا كه بتدريج بساط دولت صفويه را كاملاً برچيد و استقلال خويش را اعلام كرد و دولت معظمى تشكيل داد. (قاموس الاعلام)
رجوع به واژه «نادرشاه» و فهرست تاريخ ادبيات ايران تأليف براون ترجمه رشيد ياسمى شود.
اشرف الدين:
بن سيد احمد قزوينى رشتى از شاعران و روزنامه نويسان صدر مشروطيت است. وى بسال 1288 هـ ق در رشت متولد شد و بسال 1300 جهت ادامه تحصيل به بين النهرين رفت و پس از پنج سال اقامت در آن سامان به رشت بازگشت و در آنجا روزنامه نسيم شمال را منتشر ساخت و پس از استقرار مشروطيت به تهران آمد و روزنامه خود را در آنجا نشر داد.
وى در آخر عمر به فقر شديد مبتلى شد و سرانجام در سال 1313 در نهايت فقر و پريشانى درگذشت. از او است ديوان فكاهى سياسى «نسيم شمال».
اَشرَم:
نوك بينى بريده. لقب ابرهة بن صباح از ملوك بنى حمير. به «ابرهه» رجوع شود.
اِشعار:
آگاهى و اطلاع دادن، اشعره الامر:آگاهانيد وى را از آن كار. اشعر الجنين:موى برآورد بچه در شكم مادر.
علامت گذاشتن. اصطلاح فقهى:خون آلود كردن كوهان شتر قربانى را تا آنكه به اين صفت شناخته شود، در قبال تقليد، و آن آويختن چيزى مانند نعل بگردن شتر تا مشخص شود كه شتر هدى و قربانى است.
اِشعار:
چسبانيدن و ملصق نمودن:فى الحديث:«اشعر قلبك بالتقوى تنل العلم»:دل خويش را به خداى ترسى آگاه ساز، تا به دانش دست بيابى (بحار:1/226). اميرالمؤمنين (ع) ـ در نامه خود بمالك اشتر ـ :«و اشعر قلبك الرحمة للرعية و المحبة لهم»:دل خويش را به مهربانى با آحاد رعيت و دوستى آنها آگاهى ده . (نهج:نامه53)
اَشعَث:
مرد ژوليده موى. عن رسول الله(ص):«رب اشعث اغبر ذى طمرين مدقع بالابواب، لو اقسم على الله لابرّه»:بسا ژوليده موىِ گردآلوده كه دو جامه كهنه پوشيده به خاك افتاده، كه چون خدا را بر حاجتى سوگند دهد خداوند سوگندش را رد نكند . (بحار:72/36)
اشعث بن قيس:
بن معديكرب كندى (23 هـ ق ـ 40 هـ) كه نام اصليش معديكرب است در سال دهم هجرى باتفاق شصت نفر از قبيله كنده بنزد پيغمبر آمده اسلام اختيار كرد و به قبيله خويش بازگشت و پس از وفات آن حضرت از دين برگشت و ابوبكر سپاهى را به جنگ او فرستاد، وى را باسارت به مدينه آوردند.
به ابوبكر گفت:اگر مرا آزاد كنى و خواهرت را به كابين من درآورى تو را يارى سودمند باشم و با دشمنانت بجنگم. ابوبكر وى را مردى شجاع يافت و درخواستش را پذيرفت و آزادش ساخت و خواهرش امفروه را بكابين او بست. اشعث در عهد خلفا در جنگ يرموك و قادسيه و مدائن و جلولا شركت جست و بعداً در كوفه ساكن شد. در عهد عثمان والى آذربايجان بود و پس از قتل عثمان و پيوستن مردم به على (ع) وى نيز به آن حضرت پيوست و در جنگ صفين بصف سپاه كوفه بود ولى خباثت طينت و خودخواهيش او را به مخالفت با آن حضرت كشاند و در يكى از روزهاى جنگ كه جمع كثيرى از هر دو سپاه كشته شده بودند شب افراد قبيله خويش را گرد آورد و به آنها گفت:امروز ديديد چه قدر از جمعيت عرب كشته شد؟! بخدا سوگند كه در عمرم چنين كشتارى بچشم نديدهام و اگر بنا باشد جنگ بدين منوال ادامه يابد عرب نابود گردد، و با اين سخنان خود در آنها ايجاد تزلزل كرد و اين خبر به گوش معاويه رسيد و همين امر انگيزه او شد كه قرآنها را بر نيزه كند و
اميرالمؤمنين (ع) را به حكمين بخواند . و چون حضرت خود را در برابر اين مسئله ديد هر چند مردم را موعظه كرد و فرمود:اين پيشنهاد نيرنگى بيش نيست ، همين اشعث با بيست هزار تن از يارانش پيش آمد و گفت:اگر به حكم قرآن تن ندهى با تو خواهيم جنگيد. و چون على (ع) بناچار حكمين را پذيرا گرديد وى ابوموسى اشعرى را كه سابقه مخالفتش با حضرت در جمل بر همگان روشن بود و در صفين حضور نيافت و آن موقع در يكى از بلاد شام زندگى مىكرد بعنوان نماينده على (ع) بحضرت تحميل كرد، و پس از چندى همين اشعث با يارانش به حضرت اعتراض نمودند كه چرا حكمين پذيرفتى؟ و بالاخره گروه خوارج در همانجا نشأت گرفتند، و تا اميرالمؤمنين(ع) در حيات بود چه آزارها كه بدل آن حضرت نكرد! و آخر الامر وى
در قتل آن حضرت نيز دست داشت كه امام صادق (ع) مىفرمايد:اشعث خود در خون اميرالمؤمنين شريك بود و دخترش جعده امام حسن (ع) را مسموم ساخت و پسرش محمد در خون امام حسين (ع) شركت داشت. (اسد الغابة و بحار:8/466 و 42/228)
اشعرى :
ابوالحسن . به «ابوالحسن» رجوع شود .
اشعرى:
ابوالقاسم سعد بن عبدالله بن ابى خلف اشعرى قمى از اعيان و وجوه شيعه و معروف به شيخ الطايفه با امام عسكرى (ع) معاصر بود و بحضور آن حضرت نائل آمد، محمد بن احمد اشعرى و احمد بن محمد خالد برقى متوفى بسال 274 يا 280 و ديگران از وى روايت كردهاند. اوراست:احتجاج الشيعة على زيد بن ثابت فى الفرائض ; الاستطاعة ; الامامة ; بصائر الدرجات فى المناقب ; الرحمة. (ريحانة الادب:1/76)
اشعريان:
خاندانى عرب تبار از مردم قم كه به تشيع معروف بودند و از ميان آنها رجال و دانشمندان شيعى فراوانى برخاستهاند، اين خاندان اصلاً از اعراب قحطانى يمن بودند و چون جدّ اعلاى ايشان به نام ادريه هنگام زادن سر پرمو داشت به اشعر يعنى پرمو شهرت يافت و اين نام در فرزندان او بماند. نخستين كس از اشعريان كه به آئين اسلام درآمد مالك بن عامر بود كه در مدينه بحضور پيغمبر (ص) رسيد و در اسلام پايگاهى بلند يافت . از حضرت رسول (ص) رواياتى در مدح نيكان آنها آمده است، از جمله:«خداوند اشعريان را از خُرد و كلان بيامرزد» و ديگر هنگامى كه هيئت اعزامى آنها بحضور ختمى مرتبت رسيد به آنها فرمود:شما مهاجرانى مىباشيد كه بسوى پيامبران از نسل اسماعيل هجرت نمودهايد. و ديگر فرمود:ازد و اشعريون و كنده از منند، اينها نه راه خويش را عوض مىكنند و نه مىترسند...
در دوره اسلام شمارى از اشعريان بكوفه آمدند و شايد از دلائل كوچيدن آنان به كوفه كه مركز شيعيان بوده تمايل آنها به تشيع بوده است. اين طايفه در قيامهاى شيعى عراق شركت مىكردند و در سپاه مختار ثقفى و عبد الرحمن بن محمد بن اشعث گروهى از افراد اين خاندان شركت داشتند، احتمالاً پس از سركوبى قيام ابن اشعث و سختگيرى حجاج بر شيعيان كوفه بود كه گروهى از اشعريان به رهبرى عبدالله و احوص و پسران سعد بن مالك با سه برادر خود كه همگى در قيام ضد اموى
عبدالرحمن شركت داشتند به قم آمدند و با آنان شمارى از اشعريان كوفه، از جمله فرزندان سائب بن مالك اشعرى كه از نزديكان مختار بود به قم كوچيدند.
اشعريان در ترويج مذهب شيعه در ناحيه قم كوشش فراوانى مىورزيدند و گروهى از بزرگترين رجال شيعه از ميان ايشان برخاستهاند. شمار محدثان اشعرى چندان زياد بوده كه تعداد آنان را بيش از صد تن دانستهاند و بسيارى از ايشان با حضرات ائمه (ع) در تماس بوده و بى واسطه از آنها حديث نقل مىكردهاند، چنانكه دوازده تن از فرزندان سعد بن عبدالله اشعرى در شمار راويان حديث از امام صادق (ع) بودند.
اشعريان پس از استقرار در قم در آبادانى اين شهر كوشيدند و در نگهدارى آن از دست اندازى مهاجمان با شهروندان همكارى مىكردند، در 94 ق كه قم دستخوش تعرض مهاجمان ديلمى گرديد احوص بن سعد در ورود خود به اين ناحيه به يارى مردم شتافت و آنها را در دور كردن ديلميان از اطراف قم يارى داد. اشعريان
رفته رفته دارائى و املاك فراوانى در قم بدست آوردند و بگفته مؤلف تاريخ قم بسيارى از ايشان هر چه مالك و متصرف آن بودند از مال و منال و امتعه و ضياع و عقاربه ائمه عليهم السلام بخشيدند و ايشان اول كسانىاند كه بدين امر ابتدا كردند و خمس از مالهاى خود بيرون كردند و بنزد ائمه فرستادند. آنان به طالبيان كه در جاهاى ديگر مورد اذيت و آزار قرار مىگرفتند پناه مىدادند و با دادن مال و پول يارى مىكردند و اين پشتيبانى تا آن اندازه بود كه قم (همانند مازندران و گيلان يا بلاد جبل) بيشترين پناهندگان و فراريان از ستم بنى اميه و بنى عباس از سادات و علويان را در خود جاى داد بطورى كه امروزه در محدوده شهر قم قبر نزديك به 400 امامزاده قرار دارد.
چون نفوذ اشعريان در ناحيه قم بالا گرفت فرمان روايان محلى در اداره ناحيه از ايشان راهنمائى مىجستند و در برخورد با دشواريها به آنان رجوع مىكردند. حمزة بن اليسع بن سعد الاشعرى در 189 ق قم را كه تا آن زمان تابع اصفهان بود به شهرستان مستقل تبديل كرد و در آن منبر نهاد. ابو العديم حسين بن على بن آدم بن عبدالله اشعرى نخستين مسجد جامع قم را در بيرون شهر برآورد (265 ق) و منبرى را كه حمزة