next page

fehrest page

back page

آزاد نمودن بنده:

از جمله كارهائى است كه در شرع اسلام بسى بر آن تأكيد شده ، و در احاديث اسلامى پاداش بزرگ بر آن مقرر گشته ، در فقه اسلام بابى خاص به عنوان كتاب العتق براى آن باز شده ، در ابواب فقهيه به خصوص كتاب «الكفارات» از راههاى گوناگون جهت انجام اين كار بهرهبردارى شده و آزاد ساختن بنده كفاره تخلفات و جبران جرائم مقرر گشته است ، مانند كفاره قتل ، كفاره ظهار ، كفاره افطار
عمدى روزه ماه رمضان ، كفاره تخلف از نذر يا عهد يا قسم ، كفاره موى كندن يا رو خراشيدن زن در مصيبت ، كفاره گريبان چاك زدن مرد در مرگ فرزندش . (تحريرالوسيله:2/125)

پيغمبر اكرم (ص) فرمود : هر كه مسلمانى را از قيد بردگى آزاد سازد خداوند بزرگ در برابر هر عضوى از آن بنده عضوى از بدن او را از آتش دوزخ آزاد كند .

و نيز فرمود : هر كه بنده مؤمنى را آزاد كند آن بنده فداى او باشد از آتش دوزخ . آزاد شدن بنده به دو قسم است : اختيارى و قهرى ، آزادى اختيارى به اين امور تحقق مييابد :

1 ـ جارى نمودن صيغه «انت حر» و مانند آن به شرط تنجيز (معلق نساختن آزادى به شرطى جز در مورد كتابت) .

2 ـ تدبير كه مولى به وى گويد : پس از مرگ من آزادى .

3 ـ استيلاد ، مولى كنيز خود را باردار سازد كه محض مرگ مولى وى بابت ارث فرزندش آزاد گردد .

4 ـ خريدن مرد ، پدر و مادر يا زنى از محارم خود را ، و خريدن زن ، پدر يا مادر خويش را كه محض خريدن آزاد مىشوند .

5 ـ اسلام آوردن بنده پيش از مولاى خود در دارالحرب به شرط اينكه وى از آن كشور بيرون آمده باشد و مولى او را تنكيل نموده باشد به اينكه بينى او را ناقص نموده يا گوشش را بريده باشد و مانند آن .

و اما آزادى قهرى نيز به چند امر صورت مىپذيرد : 1 ـ بنده به مرض جذام دچار گردد 2 ـ كور شود 3 ـ زمينگير گردد 4 ـ يكى از خويشان بنده بميرد كه وى وارث آن ميت باشد 5 ـ هنگام انعقاد نطفه يكى از پدر يا مادرش آزاد باشند .

در آزاد ساختن اختيارى شرط است كه آزاد كننده بالغ و مختار و كاملالعقل باشد و با قصد و نيت قربت انجام شود و اينكه وى ممنوعالتصرف شرعى در مال خود نباشد (بخشى از كتاب العتق الروضة البهيّه) . به «برده» نيز رجوع شود .

آزادى :

اختيار ، حريت ، خلاف بندگى و رقيت و عبوديت . در اصطلاح اهل حقيقت : برون شدن از قيد بندگى كائنات (جز خدا) و بريدن رشتههاى تعلقات و اغيار است ; و آن را مراتبى باشد : آزادى عامّ كه آزادى از قيد شهوات باشد ، و آزادى خاص ، و آن آزادى از قيد خواستهها بود ،
چه آنان خواسته خويش را در خواسته خداوند فانى ساختهاند ; و آزادى خاصالخاص، و آن آزادى از رقيت آداب و رسوم است ، چه اين گروه ، خود در تجلى نورالانوار محو گشتهاند . (تعريفات جرجانى)

اميرالمؤمنين (ع) فرمود : هر كه از خواستههاى نفسانى سرباز زند وى آزاد است .

و فرمود : آزاد مرد در آزادى استوار است هر چند در تنگنا قرار گيرد .

و فرمود : هرگز بنده ديگرى مباش كه خداوند تو را آزاد آفريده .

و در يكى از سخنان خود فرمود : آيا آزادهاى هست كه اين ته سفره (بى ارزش) دنيا را به اهلش واگذارد ؟ كه شما (انسانها) را جز بهشت بهائى نبود پس خود را به كمتر از آن مفروشيد .

امام صادق (ع) فرمود : پنج صفت است كه اگر در وجود كسى نبود چندان خاصيت (و ارزش)ى نخواهد داشت : اول وفا ، دوم تدبير در معيشت ، سوم حيا ، چهارم اخلاق نيكو ، پنجم كه جامع همه اين صفاتست آزادى (زيرا اگر روح آدمى آزاد بود جز آنچه شايسته و بايسته است از او سر نزند) .

ابوبصير گويد : از امام صادق (ع) شنيدم مىفرمود : شخص آزاده در همه حال آزاد است (و عوامل درونى و برونى او را برده و اسير خود نسازند) چون مشكلى به وى روى آرد (بيتابى نكند و) در برابر آن بايستد و استقامت ورزد و هرگز مصائب و رويدادها (ى روزگار) او را نشكنند هر چند به بند دشمن اسير گردد و سركوب شود و زندگى خوش و شيرينش به زندگى تلخ و دشوارى مبدل شود همچون يوسف صديق امين كه بردگى و اسارت و سركوبى به آزاديش لطمه نزد و سرانجام در نتيجه آن صبر و آزاد منشى همان جبار ستمگرى كه مالك او بود بندهاش شد و در اختيارش قرار گرفت و حاصل آن شايستگى آن شد
كه خداوند او را به پيامبرى برگزيد و امتى را در پرتو او مورد ترحم خود ساخت ... (بحار:77 و 73 و 78 و 69 و 71)

آزادى از تعلقات دنيا :

به «زهد» رجوع شود .

آزادى بيان (اصطلاح سياسى) :

آزاد بودن آحاد رعيت در بيان مرادات خويش اعم از خواستهها و انتقادات در برابر حكام زمان و اعضاء هيئت حاكمه . و اصولاً : آزاد بودن زبان ضعيف در برابر قوىّ .

اين شيوه در حكومت اسلامى كه بر پايه ايمان و عدل و عطوفت استوار است ، و يا نظامهاى مردمى كه بر اصول دمكراسى و انتخاب آزاد پايهگذارى شده ، روشى رايج و عملى ، بلكه ضرورى و لازم الاتباع است، زيرا از طرفى اين شيوه علاوه بر اين كه موجب شكوفائى استعدادهاى بالقوه آحاد رعيت شده و در نتيجه هيئت حاكمه همه وقت به خواستهها و توقعات مردم آگاهند ، بُعد سياسى و نحوه اداره كردن كشور روز به روز متكاملتر و پيشرفتهتر مىگردد .

و از سوئى رعيت احساس مىكند كه با زمامدارانى مهربان و خيرخواه سروكار دارد، نتيجه اين احساس آن كه كشور هميشه در امنيت واقعى و آرامش حقيقى ـ نه امنيت كاذب معلول ارعاب كه در حكومتهاى ديكتاتورى رايج است ـ بسر مىبرد ، و اگر دشمن خارجى دخالت نكند هرگز از ناحيه چنين رعيتى براى چنين حكومتى خطرى پديد نخواهد آمد ; و اگر حكومتى با اين شيوه ، آن مقدار عمر كند كه آزادى بيان جزء فرهنگ آن ملت گردد آن كشور براى هميشه حتى از خطر دستبرد اجنبى نيز مصونيت يابد .

نعمت آزادى بيان نيز مانند ديگر نعمتهاى حياتبخش از جانب ذات اقدس الهى آغاز شده و فتح اين باب را خود او كرده ، بلكه حضرتش اين نعمت ضرورى زندگى بشر را در خشت اول شالوده بنياد اين نسل ملحوظ داشته ، آن روز كه مشيت الهى بر اين قرار مىگيرد كه انسان بيافريند و زمين را به بركت اين موجود عاقل مختار آباد سازد، اين امر را با ملائكه در ميان مىنهد: (واذ قال ربك للملائكة انى جاعل فى الارض خليفة). (بقرة:20)

مىبينيم مقام عظمت و جلال خداوندى ، بندگان خويش را در امر آفرينش كه از شئون خاصّه او ـ تعالى ـ است طرف مشورت قرار مىدهد و به حسب ظاهر از آنها نظر خواهى مىكند و آنها را در اظهار نظر آزاد مىگذارد تا آن كه آنها زبان مىگشايند و مىگويند : ( اتجعل فيها منيفسد فيها ويسفك الدماء) ; كسى را مىخواهى بر زمين قرار دهى كه تبهكارى به بار آورد و خونريزى بنياد نهد ؟! ...

تا آنجا كه خداوند به ملائكه پاسخ مناسب مىدهد و عملاً خواص وجودى بشر در روى زمين را : (وعلم آدم الاسماء كلها ثم عرضهم على الملائكة ...)به آنها مىفهماند و آنها را قانع مىسازد . به «آدم» رجوع شود.

آزادى بيان در تاريخ زندگى پيغمبر اسلام و اميرالمؤمنين (ع) كه به اعتراف همه مسلمانان اين دو حكومت صد در صد اسلامى بوده كاملاً مشهود و آشكار است .

منافقان عصر پيغمبر (ص) در مدينه و زمان قدرت آن حضرت كه مكرّر به الفاظ تند و خشن او را مخاطب مىساختند و يا خود مسلمانان و ياران كه گاه جاهلانه با كمال آزادى به وى اعتراض مىنمودند ، از جمله در تقسيم غنايم حنين كه آن حضرت به امر خداوند سهم بيشترى را به مؤلفة قلوبهم داد .

يكى از اصحاب در ميان جمعيت به حضرت گفت : اين كارى كه تو مىكنى خودسرانه است يا به امر خدا ؟ شمشيرها را ما زديم ، جنگها را ما كرديم اكنون اموال را به ابوسفيان و عيينة الحصن مىدهى ؟! حضرت چون شنيد دستور داد جماعت انصار در يك جا گرد آيند و سپس خود در ميان آنها نشست و با بياناتى شيوا و پدرانه آنها را راضى ساخت آنچنان كه گوينده و ديگران كه اين اعتراض به دل داشتند همه پوزش خواستند و اظهار ندامت كردند (به واژه «حنين» و «غنايم» نيز رجوع شود) .

روزى اميرالمؤمنين (ع) در مسجد كوفه مشغول سخنرانى بود و مىفرمود : «سلونى قبل ان تفقدونى» تا مرا دگر در ميان خود نبينيد هر چه خواهيد از من بپرسيد كه از مادون عرش هر چه بپرسيد شما را پاسخ دهم ... در اين بين مرد گندمگون هيكلمندى كه موئى مجعد داشت از ميان جمعيت برخاست و با صداى بلند به حضرت خطاب نمود و گفت : اى كسى كه چيزى را كه نمىداند ادعا مىكند ! اكنون من مىپرسم و تو پاسخ ده . مردمان از هر سوى مسجد به وى حمله كردند . حضرت نهيبشان زد كه او را آزاد گذاريد و شتاب مكنيد كه به شتاب و خشونت نتوان كسى را محكوم ساخت و مطلبى به اثبات رساند . سپس حضرت رو به وى كرد و فرمود : با كمال آزادى سؤالاتت را بياور و هر چه مىدانى بگو و پاسخ خود را بشنو . وى سؤالاتى كه داشت مطرح نمود و پاسخ مناسب بشنيد و در نتيجه پذيراى حق گشت . (بحار:10 و 126)

وجود خوارج در شهر كوفه و گستاخىهاى آنها به حضرت كه مكرر در بين جمعيت و حتى در وسط خطبه حضرت زبان به اعتراض مىگشودند و گاه در حال نماز به آيهاى آن حضرت را مورد تعريض قرار مىدادند كه در تاريخ خلافت على (ع) اين امر مشهود است .

از سخنان اميرالمؤمنين (ع) كه ضمن خطبهاى در اين باره بيان داشته : «... فعليكم بالتناصح فى ذلك وحسن التعاون عليه ، فليس احد وان اشتد على رضى الله حرصه وطال فى العمل اجتهاده ببالغ حقيقة ما الله سبحانه اهله من الطاعة له ، ولكن من واجب حقوق الله على عباده النصيحة بمبلغ جهدهم...» . حضرت پس از بيان مطالبى در باره حقوق متقابل حاكم و رعيت ، مىفرمايد : پس بر شما لازم است كه يكديگر را بر اداء اين حقوق يارى دهيد و به شايستگى در اين باره همكارى كنيد ، كه هيچكس ـ گرچه در جلب رضاى خداوند سخت كوشا بُوَد و در اين راه نهايت كوشش خويش را مبذول دارد ـ نخواهد توانست اطاعتى را كه شايسته مقام خداوند است انجام دهد . آرى يكى از حقوق واجبه خداوند بر بندگانش اين است كه به اندازه توانائى خود در خيرخواهى و نصيحت بندگانش بكوشند و در راه برقرارى حق در ميان (اجتماع) خود همكارى نمايند ، و هيچگاه نمىتوان كسى را يافت ـ هر چند در مقام و منزلت ، بزرگ باشد و سابقهدار در دين ـ در انجام وظيفهاى كه به عهده دارد از كمك (و همفكرى) ديگران بىنياز باشد . و نيز نتوان كسى را يافت ـ هر چند در چشم مردم كوچك و حقير ـ كه از يارى و همفكرى او در اين راستا بىنياز بود ، و يا او از همفكرى ديگران مستغنى باشد .

(در اين حال يكى از ياران حضرت بپاخاست و با سخنى طولانى حضرتش را ستايش نمود و آمادگى خويش را به اطاعت از فرامين امام خود ابراز داشت) .

اما اميرالمؤمنين (ع) به جاى اين كه حسب معمول زمامداران از او سپاسگزارى كند و به ابراز طاعتش ارج نهد ، در پاسخ چنين فرمود : همانا شايسته و وظيفه آن كس كه مقام عظمت خداوند سبحان در نظرش بزرگ است آن است كه در كنار بزرگى خداوند هر چيزى را جز او كوچك شمارد ، و شايستهترين فرد به اين صفت آن كس است كه بيش از ديگران مشمول نعمتهاى خداوند و مورد الطاف حضرتش قرار گرفته باشد ، زيرا هر قدر نعمت خدا بر كسى افزونتر گردد وظيفه بندگيش سنگينتر شود .

و بدانيد كه از پستترين شيوه زمامداران ـ از نظر مردمان شايسته ـ آن است كه گمان برده شود آنها دلباخته فخر و مباهاتند و بنياد سياست خويش را بر خودمحورى نهادهاند ، و من از اين رنج مىبرم كه مبادا در ذهن شما خطور كند كه من مدح و ستايش را دوست مىدارم و از شنيدن آن لذت مىبرم، من ـ بحمدالله ـ چنين نيستم ، و اگر (فرضاً) در اين صفت هم مىبودم محض خضوع در برابر ذات با عظمت خداوندى آن را رها مىساختم ، ...

مرا با سخنان جالب خود مستائيد (و اين كه مىبينيد در راه اجراء فرمان خداوند تلاش مىكنم) براى اين است كه مىخواهم خود را از مسئوليت حقوقى كه به گردن دارم خارج سازم ، حقوقى كه خداوند و شما (آحاد رعيت) بر من داريد و هنوز چنان كه بايد از انجام آنها فراغت نيافتهام ، و وظائفى كه ايفاء ننموده و مىبايست ايفاء كنم . بنابر اين آنگونه كه با زمامداران ستمگر سخن مىگوئيد با من سخن مگوئيد ، و آنچنان كه در پيشگاه حكام خشمگين و جبار ، خويشتن را مىبازيد در حضور من مباشيد ، و سازشكارانه (و منافقانه) با من رفتار منمائيد ، و هرگز گمان مبريد در مورد حقى كه به من پيشنهاد كردهايد كندى ورزم (يا ناراحت شوم) و نه اين كه گمان بريد من در مقام بزرگ جلوه دادن خويشتن باشم ، زيرا آنكس كه شنيدن سخن حق و يا عرضه داشتن عدل و داد بر او سنگينى كند عمل به آن بر او گرانتر و دشوارتر خواهد بود . با توجه به اين امر ، از گفتن سخن حق و يا مشورت عدالت آميز با من خوددارى مكنيد، زيرا من خويشتن را مافوق اين كه

بن اليسع در مسجد عتيق نهاده بود به آنجا انتقال داد.

گروهى از اشعريان در شمار علماى روزگار خويش بودند و كتابهائى نوشتهاند كه برخى از آنها در عداد امهات كتب دينى شيعه بشمار مىرفتند.

از خصوصيات منحصر بفرد و جالب توجه اشعريان قم همانا التزام شديد آنان به پيروى صحيح و بدور از غلو و انحراف از مذهب اهل البيت (ع) بود، اين روش باعث شد كه آنان حتى نفوذ خود را در مورد راويان و محدثين اعمال نموده و آنان را كه احاديث غلو آميز روايت مىنمودند و يا حتى راويانى را كه اخبار ضعيف و شاذّى نقل مىكردند مورد ملامت قرار داده و از قم تبعيد نمايند.

از مسائل بسيار جالب توجه در رابطه با
اشعريان همانا تخصص آنان در فقه و روايت حديث مىباشد، تخصصى كه آنان را از پرداختن به ديگر علوم بازداشت. در فهرست صدها كتابى كه امروزه تنها نامى از آنها در كتابهاى رجالى باقى مانده است درصد بالائى از كتابهاى حديث و فقه تأليف اشعريان ديده مىشود. (بحار:60/220 و دائرة المعارف تشيع)

اَشعَريان:

پيروان مسلك اشعرى. به «اشاعره» رجوع شود.

اَشِعَّة:

جِ شعاع. پرتوها.

اَشعيا:

نام يكى از پيامبران بنىاسرائيل. شعياء نيز گفته مىشود. به «شعيا» رجوع شود.

اِشغال:

در كار داشتن كسى را. لغت ردىء است، صاحب بن عباد به عامل خويش كه در نامهاى نوشته بود: ان رأى مولانا ان يأمر باشغالى ببعض اشغاله فعل. پاسخ داد: من كتب لاشغالى لا يصلح لاشغالى.

اَشفار:

جِ شَفر و شُفر، به معنى لبه پلك چشم، رستنگاه مژه. لبه هر چيز.

اِشفاف:

تفضيل دادن، برترى دادن. چنان كه بعضى از فرزندان را بر بعضى.

اِشفاق:

به شفق درآمدن. مهربانى كردن. ترسيدن. راغب گفته: اشفاق عنايتى است آميخته به خوف، چون به «من» متعدى شود معنى خوف در آن آشكارتر است، و چون به «فى» متعدى گردد معنى اعتنا در آن ظاهرترباشد.

مرحوم طبرسى گفته: اشفاق خوف از وقوع مكروه است با احتمال عدم وقوع. (و هم من الساعة مشفقون): و آنان از فرا رسيدن قيامت بيمناكاند (انبياء:49). (أأشفقتم ان تقدّموا بين يدى نجواكم صدقات...): آيا از اين كه پيش از راز گفتن با رسول، صدقه دهيد (از فقر) ترسيديد ... (مجادله:13)

علىّ (ع) : «من اشفق من النار اجتنب المحرّمات»: هر كه از دوزخ بترسد، از گناهان بپرهيزد . (نهج : حكمت 31)

اَشَقّ:

دشوارتر. (و لعذاب الآخرة اشقّ): و همانا عذاب آن سراى، سختتر است . (رعد:34)

اِشقاء:

بدبخت كردن. ضد اِسعاد.

اَشِقّاء:

جِ شقيق.

اَشقَر:

از رنگهاى اسب، سرخ صافى چنان كه يال و دم آن هم سرخ باشد، كه اگر يال و دمش سياه باشد كميت گويند.

اَشقى:

شقىتر، بدبختتر. «فانذرتكم نارا تلظّى. لا يصلاها الاّ الاشقى» (ليل:15). در اندرزنامه على (ع) به فرزند آمده: «ولا يكن اهلك اشقى الخلق بك»: مبادا افراد خانوادهات بدشانسترين مردم در زندگى تو باشند. (نهج نامه 31)

اَشقِياء:

جِ شقىّ كه بمعنى بدبخت است.

اَشك:

قطره آب، آب چشم. دمعة. محمد بن مروان از امام باقر (ع) روايت كرده كه فرمود: هر آن ديده كه اشك بريزد از خوف خدا آنچنان كه در اشك فرو رود خداوند عزوجل بدنش را بر آتش حرام گرداند; و اگر اشك از چشمش به گونههايش سرازير گردد، در قيامت شكست و خارى به چهرهاش نرسد، و هر كار نيكى را (بنزد خدا) وزنى و پاداشى معين است جز اشكى كه از خوف خدا ريخته شود، كه خداى متعال در قيامت با يك قطره آن درياهائى را از آتش فرو نشاند ... (بحار:93/335)

از امام صادق (ع) روايت شده كه اگر كسى بيم داشته باشد كه در مصيبتى حالت دق بدو دست دهد مقدارى اشك بريزد تا آن حالت را تسكين دهد. (من لا يحضر:1/119)

ابو عماره كوفى گويد: از امام صادق (ع) شنيدم مىفرمود: هرآنكس در راه ما اشكى بريزد بدين جهت كه خونى از ما ريخته شده، يا حقى از ما ضايع گرديده يا آبروئى از ما يا از يكى از پيروان ما ريخته شده، خداى تعالى روزگارانى او را در بهشت جاى دهد. (بحار:44/279)

از امام سجاد (ع) روايت است كه: هيچ قطرهاى بنزد خداوند محبوبتر نباشد از دو قطره: قطره خونى كه در راه خدا ريخته شود و قطره اشكى كه در تاريكى شب در مناجات با خداى از ديدگان سرازير گردد. (بحار:69/377)

اَشك :

نام پادشاهى از اولاد بهمن و نسل او را اشكانيان گويند . بعضى او را از كاووس دانستهاند . (انجمن آرا)

اَشكال :

جِ شكل ، و آن بر هيئت مجموعى چيزى اطلاق كنند . مانندها . مانندگان . در حديث است : «الخلق اَشكال فكلّ يعمل على شاكلته»: مردمان، مانندگان يكديگرند، و هر كسى بر وفق شكل دهنده خويش عمل مىكند (بحار:78/82) . در حديث ديگر : «النفوس اَشكال ، فما تشاكل منها اتّفق ، والناس الى اَشكالهم اميل»: نفوس بشر به اشكال گوناگون آفريده شدهاند، هر گروه كه با يكدگر مانندگى داشته باشند با يكدگر همسويند، و هر كسى به همشكل خود متمايلتر است . (بحار:78/92)

اِشكال :

دشوارى و سختى و عدم سهولت . پوشيدگى و ابهام و پيچيدگى . اشكال نخل : رطب شدن خرماى آن و پخته شدن . رطب آن نيك شدن .

اميرالمؤمنين (ع) ـ در وصيتنامه خود به فرزندش ـ : «و اعلم انّ مالك الموت هو مالك الحياة ، و انّ الخالق هو المميت ، و انّ المفنى هو المعيد ... فان اَشكَل عليك شىء من ذلك فاحمله على جهالتك ...»: بدان كه همان (خدائى) كه مرگ را در اختيار دارد همو مالك زندگى است، و آفريدگار، خود ميراننده است، و نابود سازنده، خود بازگرداننده ... و اگر احيانا در اين باره دچار ابهام گرديدى (مبادا حالت شك و ترديد به تو دست دهد، بلكه) آن را بر بىخردى خويش حمل نما ... (نهج : نامه 31)

آن حضرت در وصيتى كه در باره بعضى اموال خود نموده :

«و ان لا يبيع من اولاد نخيل هذه القرى وديّةً حتى تشكل ارضها غراسا» (نهج : نامه 24) . يعنى همه نهالهاى آن نخلها در آن زمين بكارد و زمين را آنچنان انباشته به درختان خرما سازد كه بر بيننده امر مشتبه شود كه آيا اين زمين همان زمين سابق است كه ديده بود ؟ (شرح نهج ابن ابىالحديد)

اَشكال اربعه:

اشكال جمع شكل است به معنى صورت و هيئت و اربعه به معنى چهارگانه است. در اصطلاح علم منطق، چگونگى تركيب حد وسط با دو حد ديگر در مقدمتين قياس، يا هيئت و صورت قرار گرفتن حد وسط با حد اصغر و حد اكبر در دو مقدمه قياس اقترانى را «شكل» مىنامند. اين هيئت و صورت چهارگونه است و در نتيجه قياس، داراى چهار شكل خواهد بود كه از آن به اشكال اربعه تعبير مىشود:

1 ـ شكل اول: قياسى است كه حد وسط در صغراى آن، محمول و در كبراى آن موضوع است. مانند «انسان» در اين قياس: پرويز، انسان است (صغرى)، هر انسانى متفكر است (كبرى)، پرويز متفكر است (نتيجه).

2 ـ شكل دوم: قياسى است كه حد وسط در هر دو مقدمه آن محمول است. مانند «حيوان» در اين قياس: هر انسانى حيوان است (صغرى) هيچ جمادى حيوان نيست (كبرى)، هيچ انسانى جماد نيست (نتيجه).

3 ـ شكل سوم: قياسى است كه حد وسط در هر دو مقدمه آن موضوع است. مانند «انسان» در اين قياس: هر انسانى حيوان است (صغرى)، هر انسانى ناطق است (كبرى)، برخى از حيوانها ناطق هستند (نتيجه).

4 ـ شكل چهارم: قياسى است كه حد وسط در صغراى آن موضوع و در كبراى آن محمول است (عكس شكل اول). مانند «انسان» در اين قياس: هر انسانى حيوان است (صغرى)، هر ناطقى انسان است (كبرى)، برخى از حيوانها ناطق هستند (نتيجه).

از ديدگاه اهل منطق، شكل اول برترين و كاملترين اشكال قياس است، زيرا حد وسط در آن، بر خلاف ديگر شكلها، به صورتى طبيعى است. به همين سبب آن را مقدم مىدارند و در استدلالها از آن بهره مىگيرند. شكل چهارم در برابر شكل اول قرار دارد. بدين معنى كه نامأنوسترين و غير طبيعىترين شكلهاست. به همين سبب آن را مؤخر مىدارند و حتى برخى از منطقيان به سبب دورى آن از طبع، آن را ناديده مىگيرند و در شمار اشكال قياس قرار نمىدهند. چنانكه ابن سينا در منطق دانشنامه علائى (64 ـ 65) و نيز در منطق نجات (33 ـ 34) ، قياس را داراى سه شكل دانسته است.

اَشكانيان :

هياطلة . اشغانية . سلسلهاى از پادشاهان ايران ، سومين سلسله از ملوك عجم كه پس از سلطنت اسكندر و قبل از ساسانيان در ايران سلطنت كردند ، اينان از نژاد اشك مىباشند كه پس از سرداران اسكندر مقدونى تا زمان پادشاهى ساسانيان مدت چهارصد و شصت و يك سال بر سرزمين ايران حكم راندند . مورخان اسلامى سلاطين اشكانى را از نه تا هيجده تن آوردهاند .

برحسب جدولى كه ابوريحان بيرونى در الآثار الباقية آورده است اسامى و مدت سلطنت اين دودمان از اين قرار است :

1 ـ اشك بن دارا بن دارا ـ سج .

2 ـ اشك بن اشكان ـ ى .

3 ـ شاپور بن اشكان ـ ك .

4 ـ بهرام بن شاپور ـ س .

5 ـ بلاش بن شاپور ـ يا .

6 ـ هرمز بن بلاش ـ م .

7 ـ فيروز بن هرمز ـ يز .

8 ـ بلاش بن فيروز ـ يب .

9 ـ خسرو بن ملاذان ـ م .

10 ـ بلاشان ـ كد .

11 ـ اردوان بن بلاشان ـ يج .

12 ـ اردوان بزرگ اشكانان ـ كج .

13 ـ خسرو بن اشكانان ـ يه .

14 ـ بهافريد بن اشكانان ـ يه .

15 ـ گودرز بن اشكانان ـ كب .

16 ـ بلاش بن اشكانان ـ ل .

17 ـ نرسى بن اشكانان ـ ك .

18 ـ اردوان اخير ـ لا .

در سال 220 ميلادى اردشير بابكان بر اردوان آخرين پادشاه اين دودمان خروج كرد و دولتى را كه قريب پانصد سال فرمانروائى داشت منقرض كرد . (ايران نامه و ديگر مصادر)

اَشكبوس:

نام مبارزى كيانى كه به مدد افراسياب آمده بود و رستم او را كشت.

اَشكَل :

شبيهتر ، مانندتر . خوشتر . زيباروىتر . آن كه در وى سرخى و سپيدى با هم آميخته باشد . يا آن كه در آن سپيدى مايل به سرخى و تيرگى باشد . ج : شُكل . (منتهى الارب)

اَشَلّ :

مرد تباه دست . مردى كه دستش چلاغ ، تباه ، خشكيده ، ناقص باشد . مؤنث آن شلاّء .

ابوعبدالله (ع) ـ فى حديث ـ «والاشلّ اليمين و الشمال متى سرق ، قطعت له اليمنى على كلّ الاحوال ...»: آن كه دست راست و چپش هر دو چلاق است، اگر دزدى كند دست راستش خواه ناخواه بايستى بريده شود . (بحار:7/192)

عن الصادق (ع) عن ابيه (ع) ان عليّا (ع) قال : «لا يجوز فى العتاق الاعمى و الاعور و المقعد ، و يجوز الاشلّ و الاعرج»: از اميرالمؤمنين (ع) روايت شده كه فرمود: بردهاى را كه جهت كفاره آزاد سازند، كور و يك چشم و زمينگير كافى نباشد، آرى چلاق و لنگ جايز است . (بحار:104/196)

اَشلاء:

جِ شِلو بمعنى اندام و تن از هر چيزى. بقاياى چيزى. امير المؤمنين (ع) ـ فى خطبة ـ : «جعل لكم اسماعا لتعى ما عناها، و ابصارا لتجلو عن عشاها، و اشلاء جامعة لاعضائها، ملائمة لاحنائها»: خداوند، گوشهائى برايتان قرار داد كه شنيدنيها را دريابد، و چشمانى كه در تاريكى، ديدنيها را درك كند، و هر عضوى را به نوبه خود اندامى ويژه عطا كرد تا در تركيب و دوام با يكديگر متناسب و هماهنگ بوند . (نهج: خطبه: 83)

اِشلاء:

خواندن ناقه را براى دوشيدن. خواندن سگ را تا برآغالاند بر شكار، سگ را بنام خواندن جهت رفتن بسوى صيد.

اَشَمّ:

مرد بلند بينى. مهتر صاحب ننگ، السيد ذو الانفة، الشريف النفس. كوهى بلند. ج : شُمّ.

اِشمات :

شادكام كردن دشمن . دشمن شاد نمودن .

اِشمام:

بوييدن، بويانيدن. سر را بلند كرده رفتن.

اشمام حرف، در تداول قراء و نحويان عبارت از اشاره كردن بحركت است بى آنكه آوازى برآيد. دو لب را آماده كردن جهت تلفظ ضمه ولى بدان تلفظ نشود بجهت فهمانيدن آنكه پيش از آن ضمه بوده، و يا بمنظور تفهيم اينكه حرف وقف شده پيشين مضموم بوده.

اِشمِئزاز :

منقبض شدن و رميدن از چيزى .

اِشناق:

به ميخ بلند آويختن مشك را. بستن سر مشك را. اشناق بعير: بلند كردن شتر سر را. اشناق كسى: ديه جراحت گرفتن. اشنق الشىء: آن را آويخت. بر كسى سركشى كردن.

اُشنان:

كه عربى آن حرض است گياهى است شور كه در شورهزار مىرويد و با آن رخت مىشويند و گاه بدن را نيز بدان شستشو دهند و در بعضى جاها قسمى از آن را بخورند.

سعيد بن سعد گويد: به حضرت رضا (ع) عرض كردم: ما اشنان را مىخوريم. فرمود: پدرم هر گاه صورتش را با اشنان ميشست دهان خود را ميبست (مبادا چيزى از آن وارد دهان شود) و در آن صفات ناپسندى است: لاغرى مىآورد، آب كمر را از بين مىبرد و زانو را سست مىكند. از امام موسى بن جعفر (ع) روايت است كه خوردن اشنان بدن را آب مىكند.

فضيل بن عثمان گويد: از امام صادق (ع) شنيدم مىفرمود: در اشنانى كه جهت شستشوى بدن خود فراهم مىكنيد خار اشتر نيز مخلوط كنيد كه دهن را خوشبو سازد و بر نيروى جماع بيفزايد. (بحار:66/434 و 76/135)

اَشواط:

جِ شوط به معنى گشت. طاف بالبيت سبعة اشواط: خانه را هفت گشت طواف كرد.

اَشواق :

جِ شوق . آزمنديهاى نفس .

اَشواك :

جِ شوك . خارها .

اَشوَق:

شايقتر.

اَشهاد:

جِ شاهد بمعنى گواه و اداء شهادت كننده. على رؤس الاشهاد: بر سر جمع، در حضور گواهان بسيار. (و يوم يقوم الاشهاد): و روزى كه گواهان بپاخيزند . (غافر:51)

اِشهاد:

حاضر كردن. گواه گردانيدن، گواه گرفتن. (و اشهدهم على انفسهم ألست بربكم): و آنها را عليه خود گواه گرفت كه آيا من خداى شما نيستم؟! (اعراف:172)

اِشهار:

معروف كردن. آشكار كردن. اشهار النكاح: مراسم ازدواج را آشكارا برگزار نمودن، كه مستحب است، مانند اطعام طعام و خواندن جمعى از دوستان.

ابو عبدالله (ع): «ان اقواما يزعمون ان عليا (ع) لم يكن اماما حتى اشهر سيفه ...»: كسانى بر اين باورند كه على (ع) آنگاه امام مسلمين گرديد كه شمشير خود را از نيام بيرون كشيد ... (بحار:33/23)

اَشهَب:

سپيدى كه غالب بود بر سياهى، سياه و سفيد بهم آميخته كه سفيدى آن غالب باشد.

اَشهُر:

جِ شهر، ماهها. قرآن كريم: (فاذا انسلخ الاشهر الحرم فاقتلوا المشركين حيث وجدتموهم): محض اين كه ماههاى حرام به پايان رسيدند مشركان را هر كجا كه يافتيد به قتل رسانيد . (توبه:5)

اَشهُر الحج:

در اصطلاح فقه، ماههائى كه در آنها مىتوان احرام حج را بجاى آورد، و آنها عبارتند از: شوال و ذيقعده و ذيحجه. (الحج اشهر معلومات...) . (بقره:197)

اَشهَل :

مرد ميش چشم ، سياه چشم . آن كه كبودى به سياهى چشمش آميخته باشد . مؤنث آن شهلاء .

اَشياء:

جِ شىء، چيزها. و كلمه اشياء بر حسب مذهب اخفش افعلاء است جمع بر غير واحد خود مانند: شعراء زيرا فاعل بر فعلاء جمع نشود پس همزه را كه ميان «يا» و «الف» است جهت تخفيف حذف كردند و از اين رو غير مصروف آيد . و به عقيده خليل فعلاء است كه بدل و جانشين آن باشد و جمع واحد مستعمل آن است كه شىء باشد و چون دو همزه را در آخر آن ثقيل يافتند نخستين به اول كلمه نقل كردند و گفتند: اشياء بر وزن لفعاء . و برحسب مذهب كسائى افعال است مانند فرخ و افراخ كه از جهت كثرت استعمال و مشابهت به فعلاء در جمع به الف و تا مانند صحراء و صحراوات ممنوع الصرف آيد. و فراء شىء را مخفف از مشدد گويد مانند هين و هين. (از منتهى الارب)

اَشياخ:

جِ شيخ: پيران. بزرگسالان. بزرگان.

اَشياع:

جِ شيع بمعنى مقدار و مثل. (كما فعل باشياعهم) (سبأ:54) . يعنى كسانى كه همانند ايشان بودند. جِ شيعه بمعنى اتباع و انصار.

اَشيب:

افعل وصفى ، معايب خلقى، مانند اعمى و اصمّ . سفيد موى. چه در عرف، سفيد موئى را عيب شمرند، چنانكه حسن بن ابى على زوزنى گفته است:

كفى الشيب عيبا انّ صاحبه اذااردت به وصفا له قلت اشيب

و كان قياس الاصل لو قلت شائباو لكنه فى جملة العيب يحسب

اِصابَة :

اصابت . رسيدن تير نشانه را . اصابت چيزى را : يافتن آن را و رسيدن بدان . اصابت مرد در گفتار و رأى و كارش : صواب و درست آوردن وى . اصابت مصيبت به كسى : فرود آمدن و رسيدن مصيبت به وى .

قرآن كريم : (ما اصاب من مصيبة الاّ باذن الله): هيچ تراژدى فرود نيايد جز به خواست خدا (تغابن:11) . (ومن الناس من يعبدالله على حرف فان اصابه خير اطمأنّ به وان اصابته فتنة انقلب على وجهه ...): برخى از مردم اين چنيناند كه خداى را به يك سوى (نه به تمام توجه) بندگى كنند، اگر سودى به وى رسد يك جهت شود، و اگر (در راه دين) صدمهاى بيابد از دين روى بگرداند ... (حج:11) . (ما اصابك من حسنة فمن الله ، وما اصابك من سيّئة فمن نفسك): هر خيرى كه به تو رسد از جانب خدا، و هر بدى و شرى كه به تو اصابت كند از خودت مىباشد (نساء:79). (وكايّن من نبىّ قاتل معه ربّيّون كثير فما وهنوا لما اصابهم فى سبيلالله وما ضعفوا وما استكانوا والله يحبّ الصابرين): و چه بسيار رخ داده كه پيامبرى جمع بسيارى از پيروانش در كنارش نبرد نموده و با اين حال در برابر سختيها و رنجهائى كه در راه خدا به آنها رسيده سست نگشته و ضعف و زبونى نشان ندادند و از پا در نيامدند و خدا شكيبايان را دوست دارد (آل عمران:146) . (عذابى اُصيب به من اشاء و رحمتى وسعت كلّ شىء): عذابم را به هر كه خواهم مىرسانم و رحمتم همه چيز را شامل است (اعراف:156) . (وما اصابكم من مصيبة فبما كسبت ايديكم ...): هر مصيبت كه به شما رسد بر اثر اعمال خودتان است. (شورى:30)

اميرالمؤمنين (ع) : «ليس كلّ من رمى اصاب»: نه هر كه تير انداخت به هدف اصابت نمود (نهج : نامه 31) . آن حضرت در سخن خود با كميل بن زياد : «ان هاهنا (مشيرا الى صدره) لعلماً جمّاً لو اصبت له حملة ، بلى اصبت لقنا غير مأمون عليه ...»: اينجا ـ و به سينه خود اشاره نمود ـ دانشى انبوه است اگر به فراگيرانى برايشان دست بيابم، آرى يكى را مىيابم كه زود درك مىكند ولى نتوان بدو اعتماد جست ... (نهج:حكمت 147) . «من ترك قولَ لا ادرى اصيبت مقاتله»: هر كه جمله «نميدانم» را نگويد، خويشتن را به نابودى سپرده است . (نهج : حكمت 85)

آن حضرت در نامهاى به عبدالله بن عباس : «امّا بعد ، فانّ المرء ليفرح بالشىء الذى لم يكن ليفوته ، و يحزن على الشىء الذى لم يكن ليصيبه»: آدمى به چيزى شادمان مىگردد كه از دستش نمىرفت و خواه ناخواه بدان دست مىيافت، و بر نيافتن چيزى غمگين مىشود كه او را دست يافتنى نبود . (نهج : نامه 66)

اَصابِع :

جِ اِصبَع . انگشتان . (وانّى (نبىّالله نوح) كلّما دعوتهم لتغفر لهم جعلوا اصابعهم فى آذانهم و استغشوا ثيابهم و اصرّوا و استكبروا استكبارا): نوح عرض كرد: خداوندا هر چه آنان را فرا خواندم كه (پوزش بخواهند تا) آنها را مشمول عفو خويش سازى، انگشتانشان را به گوششان مىنهادند (كه صداى مرا نشنوند) و جامه به رخسار مىافكندند (كه مرا نبينند) و روش و رفتار خويش را دنبال مىكردند و سخت راه خودخواهى و نخوت مىپيمودند . (نوح:7)

علىّ (ع) : «ليس بين الحق و الباطل الاّ اربع اصابع ...»: ميان حق و باطل بيش از چهار انگشت فاصله نباشد . (نهج:خطبه141)

رسول الله (ص) : «قلب المؤمن بين اصبعين من اصابع الرحمن»: دل مؤمن مابين دو انگشت از انگشتان خداى مهربان است (كه خواست مؤمن تابع خواست خداست) (بحار:70/40). وعن الباقر (ع) انه قال : «انّ القلوب بين اصبعين من اصابع الله ، يقلّبها كيف يشاء ، ساعة كذا و ساعة كذا»: از امام باقر (ع) روايت است كه فرمود: دلها ميان دو انگشت از انگشتان خداوند است، چنان كه بخواهد برمىگرداند، گاه از اين سوى و گاه از آن سوى . (بحار:70/53)

اَصاغِر :

جِ اَصغَر . خُردتران .

next page

fehrest page

back page