next page

fehrest page

back page

اصالت:

نجابت و شرافت. اصالت خانوادگى از امورى است كه اسلام شديداً بر آن مُهر تأييد زده است. امير المؤمنين (ع) فرمود: هر كه ريشهاش سالم بود شاخههايش ثمر بخش باشند.

و فرمود: هيچ اصل و نسبى پستتر از خشم نبود (كه خشونت اخلاقى مىتواند يك خانواده اصيل را از اصالت ساقط سازد).

و آن حضرت در نامهاش به مالك اشتر فرمود: همواره با خانوادههاى شايستهاى كه داراى سوابق نيكى باشند مرتبط باش و به آنها بپيوند.

على بن جعفر از برادرش حضرت موسى بن جعفر (ع) روايت كند كه فرمود: «انما شيعتنا المعادن و الاشراف و اهل البيوتات و من مولده طيب» پيروان ما از معادن و اشراف و خانوادهها (ى اصيل) و پاك زادان تشكيل مىگردند. على بن جعفر گويد: در معنى اين واژهها از حضرت توضيح خواستم فرمود: معادن از قريش و اشراف از عرب و خانوادهها (ى اصيل) از موالى (عجم تباران) و پاكزادان از اهل سواد (مردم عراق). (سفينة البحار)

عبدالله بن محمد گويد: به جميل بن دراج گفتم: آيا حقيقت دارد كه پيغمبر (ص) فرموده: اگر بزرگ قبيلهاى بر شما وارد شد او را گرامى داريد؟ گفت: آرى. گفتم: اصالت به چيست؟ گفت: اينكه شخص بمال يا امكانات ديگر خويش كارهاى نيك انجام دهد. گفتم: بزرگى به چيست؟ گفت: به تقوى.

امام حسين (ع) فرمود: دروغ از كسى كه اصالت خانوادگى دارد قبيح است.

امام صادق (ع) فرمود: اصل و ريشه هر كسى عقل او است.

عبدالله بن عون شيبانى از يكى از شيعيان (كوفه) نقل كند كه گفت : چون عازم مدينه بودم نيمه كجاوهاى را از شتربانى كرايه كردم و نمىدانستم همكجاوهام چه كسى است، از اين جهت نگران بودم . شتربان گفت : آسوده خاطر باش كه همپالكى خوبى برايت جستهام. چون بكجاوه درآمدم ناگهان مردى را ديدم وارد كجاوه شد كه او را از مخالفان سرسخت مىشناختم كه سابقه او را داشتم.

من از ترس به وى وانمود كردم كه بسى از رفاقت او خرسندم، و بتمام وجود خود را به خدمت او آماده ساختم ولى بعكس وى همسفرى نيكو از آب درآمد و او بيشتر به من خدمت مىكرد، چون به مدينه رسيديم گفت: مرا بر تو حق همسفرى و رفاقت است. گفتم: آرى چنين است. گفت: من مىدانم تو اكنون به كجا و نزد چه كسى خواهى رفت، خواهش دارم از او اجازت گرفته مرا بنزد او برى. من مبهوت ماندم و ندانستم وى را چه پاسخ دهم لذا ساكت ماندم تا اينكه به خدمت امام صادق (ع) رسيدم و داستان همسفر و اخلاق نيكش را به حضرت معروض داشتم و گفتم: وى هم اكنون رخصت ورود به محضر شما را مىخواهد. فرمود: بگو بيايد. من آنقدر از موافقت حضرت خوشنود گشتم كه در عمرم چنان شادى به من دست نداده بود، بخانه بازگشتم و باتفاق آن مرد شرفياب حضور امام شديم، امام از او بشايستگى پذيرائى كرد و به صرف طعام دعوتش نمود و بر سر سفره حضرت باتفاق غذا خورديم و پس از صرف
طعام ، حضرت بنقل احاديثى از جدش رسول الله (ص) براى او پرداخت، احاديثى كه آن حضرت براى شيعيان خاص نقل مىكرد و ما آن احاديث را جز به دوستان رازدار اهلبيت بكس نمىگفتيم . لذا چون از نزد حضرت برخاستيم و بخانه شديم شبى را در بيم و وحشت بسيار بسر بردم، فرداى آن روز به حضورش شتافتم و عرض كردم: مگر نه من به شما گفته بودم اين مرد از مخالفان است؟! فرمود: آرى ولى من او را داراى اصالت خانوادگى يافتم، حال اگر خدا خير او را خواسته باشد كه با اين سخنان من به راه حق مىگرايد وگرنه همان اصالت خانوادگيش او را از بازگو نمودن سخنان من به دشمنان بازمىدارد. چون به عراق بازگشتيم پس از چندى وى را ديدم كه مذهب تشيع اختيار كرده بود، و آنچنان در اين مذهب متعصب بود كه شيعهاى مانند او نديده بودم. (بحار:71/428 و 77/420 و 202 و 77/247 و 70/294 و 27/153)

اصالة البرائة:

از اصول عمليه. در مورد شك در تكليف مقتضاى اصل، برائت است، زيرا بحكم عقل مؤاخذه بدون بيان قبيح است. به «قاعده برائت» رجوع شود.

اصالة الحقيقة:

از اصطلاحات اصولى است بدين بيان كه هر گاه لفظى مجرد از قرائن استعمال گردد و معلوم نشود كه مراد قائل از آن، معنى حقيقى كلمه است يا معنى مجازى، در اين صورت گفته مىشود كه مراد وى معنى حقيقى است، زيرا اصل در استعمال حقيقت است. و بناء عقلا بر اين است كه لفظ حمل بر معنى حقيقى شود، پس هر گاه احتمال دهيم كه متكلم از لفظ، غير معنى حقيقى را اراده كرده و قرينه ظاهرى بر آن نباشد مىگوئيم: نظر باصالة الحقيقة كه مبناى آن بناى عقلا است معنى حقيقى را اراده كرده، و اگر متكلم بعد از اين ادعا كند كه مرادش از لفظ، معنى حقيقى آن نبوده بلكه معنى مجازى آن را اراده كرده است از او قبول نخواهد شد.

اِصالَةُ الصِحَّة :

پايگى درستى و سلامت . يكى از اصول عمليّه فقه ، و معنى آن صحيح دانستن (و ترتيب آثار صحت دادن بر) عملى است كه صحت آن مشكوك باشد . گرچه اين اصل به حسب اصطلاح اصوليين به ترتيب اثر صحت بر عمل غير اختصاص دارد ، ولى مىتوان گفت : اين اصل آن چنان گسترده است كه عمل خود شاكّ را (الاّ ما خرج بالدليل) نيز شامل مىگردد ، و قواعد و اصولى مانند قاعده فراغ ، يد ، طهارت و اصل برائت و اصالة سلامة المبيع عن العيب ، از شاخههاى اين اصل عقلائى مؤيّد من الشرع باشند .

از جمله ادلّهاى كه براى حجيّت اين (حسب مصطلح) آوردهاند ـ علاوه بر سيره عقلا و نفى حرج و حتى بعضى آيات ـ روايت مقطوعه حسين بن مختار از امام صادق (ع) مىباشد كه : اميرالمؤمنين (ع) ـ ضمن حديثى ـ فرمود : «ضع امر اخيك على احسنه حتّى يأتيك ما يغلبك منه ، ولا تظنّنّ بكلمة خرجت من اخيك سوءً و انت تجد لها فى الخير محملا» : هميشه كارهاى برادر مسلمانت را به بهترين وجهى كه احتمال مىدهى بپندار ، جز اين كه دليلى بر فساد آن بيابى ، وتا گاهى كه توجيهى براى سخن برادر مسلمانت دارى آن را به بدى حمل مكن . (كافى:2/362)

و روايت محمد بن فضيل از امام موسى بن جعفر (ع) ـ ضمن حديثى ـ «يا محمد ! كذّب سمعك و بصرك عن اخيك ، فان شهد عندك خمسون قسامة و قال لك قولا فصدّقه وكذّبهم» : اى محمد ! چشم و گوشت را در باره برادر دينيت تكذيب كن ، و اگر پنجاه نفر با سوگند عليه برادرت گواهى دادند و او تكذيب نمود ، قول برادرت را بپذير و سخن آنان را مردود شمار . (كافى:8/147)

و روايت ابراهيم بن عمر اليمانى از امام صادق (ع) : «اذا اتّهم المؤمن اخاه انماث الايمان من قلبه كما ينماث الملح فى الماء» : اگر مسلمان در باره برادر مسلمانش بدبين باشد ، آنچنان ايمان در دلش محو گردد كه نمك در آب ذوب شود . (كافى:2/361) . (نگارنده)

اصالة الطهارة:

از اصول عمليه فقهيه. به «قاعده طهارت» رجوع شود.

اصالت وجود:

از مباحث فلسفى است، مبناى اين بحث آنكه هر موجود ممكن مركب است از ماهيت (ذات، خود آن) و وجود (هستى آن) آنچه مسلم است عين هر چيز يكى بيش نيست و اين برداشت ما است كه آنرا از دو چيز مركب مىبينيم، حال ، آن يك چيز كه در عالم خارج تحقق دارد وجود است يا ماهيت؟ كسانى كه قائل به اصالت وجودند مىگويند: آنچه در خارج است يك امر است بنام وجود و داراى مراتب و حدودى است كه از هر حد و مرتبه ماهيتى انتزاع مىشود و در حقيقت ماهيات ، حدود وجودند. قائلين به اصالت ماهيت گويند : آنچه در ظرف خارج ثابت و مقرر است ماهيات است و وجود امرى اعتبارى و انتزاعى است . به «وجود» در اين كتاب رجوع شود.

اَصَبّ :

ريزاتر . لقب ماه رجب است . از عبدالله بن عباس روايت شده كه چون ماه رجب فرا مىرسيد ، پيغمبر (ص) مسلمانان را پيرامون خود فراهم مىنمود و در ميانشان مىايستاد و بدين نمط خطبه ايراد مىكرد : حمد و ثناى پروردگار ادا مىكرد و بر پيامبران پيشين درود مىفرستاد و سپس مىفرمود : اى مسلمانان ! ماه بزرگ و مبارك خدا بر شما سايه افكند ، «وهو شهر الاصبّ» : و آن ماه اصبّ است كه در اين ماه رحمت خدا بر بندگانش كه در آن به عبادتش قيام مىكند مىريزد ، جز آن بنده كه شرك ورزيده يا بدعتى در اسلام پديد آورده باشد ... (بحار:97/47)

اِصباح:

بامداد. (فالق الاصباح): شكافنده بامداد (انعام:96) . صبح كردن، درآمدن در بامداد. (و اصبح فؤاد امّ موسى فارغا): چون بامداد فرا رسيد دل مادر موسى از نگرانى بر فرزند آسوده گشت (قصص:10). عن الصادق (ع): «من اصبح على الدنيا حزينا فقد اصبح على ربه ساخطا، و من اصبح يشكو مصيبة نزلت به فانما يشكو ربّه...»: هر كسى كه چون بامداد فرا رسد بر كم و كاست امور دنيويش غمگين بود، وى به حقيقت با خداى خويش خشمگين است، و آن كس كه صبحگاهان از مصيبت وارده بر خويش شكوه كند، وى از خداى خويش شكوه نموده است ... (بحار:13/341). رسول الله (ص): «من اصبح ولا يهتم بامور المسلمين فليس بمسلم»: هر آن كس كه چون بامداد فرا رسد به امور مسلمانان اهتمام نورزد، وى مسلمان نيست . (بحار:74/337)

اَصبَح :

صبحتر . زيباروى تر . در حديث رسول (ص) آمده : «اخى يوسف اصبح منى و انا املح منه»: برادرم يوسف از من زيباتر بود، ولى من از او نمكينترم . مؤنث آن «صبحاء» و جمع آن «صُبُح» .

اَصبَحى:

تازيانه اصبحى، نسبت است به ذى اصبح يكى از ملوك يمن.

اصبحى ابوعبدالله مالك بن انس بن مالك بن ابى عامر بن عمرو بن حرث بن غيمان يا عثمان بن جثيل. به سال 90 يا 93 يا 94 يا 95 هـ ق پس از سه سال ماندن در شكم مادر متولد شد و به سال 179 در مدينه درگذشت، در سال 147 سليمان بن جعفر بن سليمان بن على عم منصور دوانيقى به علت سعايت ديگران يا فتوائى كه مخالف رأى سلطان داده بود او را به هفتاد تازيانه محكوم كردند.

كتاب معروف موطّأ از اوست. اين كتاب اساس مذهب مالكى و يكى از صحاح سته اهل سنت است. به «مالك» رجوع شود.

اَصبحى:

خولى بن يزيد اصبحى ايادى كوفى از حمير بود و در جنگ با حضرت حسين بن على (ع) شركت جست و به روايتى سر آن حضرت را از تن جدا كرد. و به قولى چون عمر بن سعد به بريدن سر آن حضرت فرمان داد و به خولى گفت: فرا شو و سرش را از تن برگير! وى دستش بلرزيد و بازگشت. آنگاه سنان بن انس سر را جدا كرد و به خولى سپرد. برحسب روايات ديگر شش تن را قاتل آن حضرت دانستهاند كه يكى از آنان خولى بن يزيد اصبحى است و نيز گويند عمر بن سعد سر مطهر را با خولى بن يزيد نزد عبيدالله بن زياد فرستاد و خولى چون به كوفه درآمد درهاى دارالاماره بسته بود شبانگاه به خانه خويش رفت و سر مطهر را در زير خنورى كه در سراى بود پنهان كرد و به تفاخر به زن خويش نوار گفت: دل خوشدار كه با غنا و ثروت ابدى آمدم اينك سر حسين بن على است كه آوردهام. زن گفت: مردمان همه سيم و زر به خانه برند و تو سر فرزند رسول به ارمغان آوردى؟ بخداى كه هرگز سر خويش بر بالين تو ننهم. وى بامداد سر را برداشت و نزد ابن زياد برد. خولى هنگام قيام مختار به سزاى كردار زشت و ننگين خود رسيد و وى ابوعمره را به گرفتن خولى مأمور كرد. خولى از بيم به كنيف پنهان شد. ابو عمره به سراى درآمد و به جستجوى پرداخت و از عيوف بنت مالك زوجه وى كه شيعه خاندان بود نشان او مىجست و چون زن از آن روز كه خولى سر مطهر به خانه آورد با او خصومت مىورزيد، به ظاهر گفت: ندانم كجاست. ولى به دست خويش به بيت الخلا اشارت كرد. ديدند زنبيلى بر سر گرفته و در زير آن پنهان شده است. وى را بيرون آوردند و در برابر زن بكشتند و لاشه او بسوختند. و رجوع به قمقام فرهاد ميرزا صفحات:463 ـ 464 ـ 465 ـ 466 ـ 471 ـ 496 ـ 736 و مقاتل الطالبين ص 118 و كشف الغمه و استيعاب و روضة الصفا و خولى شود .

اَصبَر :

شكيباتر . تواناتر . عن الصادق(ع) : «نحن صُبَّر ، و شيعتنا اصبر منّا ، و ذلك انّا صبرنا على ما نعلم و صبروا هم على ما لايعلمون»: ما (خاندان نبوت) شكيبايانيم و پيروانمان از ما شكيباترند، چه ما در برابر مصائبى صبر مىكنيم كه به حقيقت آنها آگاهيم، ولى آنها بر امورى صبر مىورزند كه به حقيقت آنها آگاهى كامل ندارند (بحار:24/216) . و عن الرضا (ع) : «ما احسن الصبر و انتظار الفرج ! اما سمعت (مخاطبا للبزنطى) قول الله تعالى : (فارتقبوا انّى معكم رقيب) و قوله ـ عزّ و جلّ ـ (و انتظروا انّى معكم من المنتظرين)؟! فعليكم بالصبر ، فانّه انما يجىء الفرج على اليأس ، فقد كان الذين من قبلكم اصبر منكم»: حضرت رضا (ع) به بزنطى (يكى از ياران خود) فرمود: چه نيكو است صبر و انتظار گشايش (به ظهور دولت حق)! مگر سخن خداى را نشنيدهاى كه فرمود: «پس منتظر باشيد كه من نيز در انتظارم» و فرمود: «به انتظار بسر بريد كه من نيز با شما از انتظار كشندگانم» پس بر شما باد به صبر و شكيبائى، كه هميشه گشايش در پى نوميدى بدست آيد، و اين را بدانيد كه امتهاى پيشين از شما شكيباتر بودهاند . (بحار:52/129)

اِصبع:

انگشت دست يا پا، ج : اصابع و اصابيع، مؤنث است و گاه مذكر آيد. قرآن كريم: (يجعلون اصابعهم فى آذانهم من الصواعق حذر الموت) (بقره:19). فى الحديث: «دية الاصبع عشرون من الابل»: در حديث آمده كه ديه انگشت بيست شتر است (بحار:104/421). «كان رسولالله(ص) يأكل بثلاث اصابع»: پيغمبر(ص) با سه انگشت غذا مىخورد . (بحار:16/243)

رسول الله (ص): «قلب المؤمن بين اصبعين من اصابع الرحمن» (بحار:70/39). ابو عبدالله (ع): «يقطع من السارق اربعة اصابع و يترك الابهام و يقطع الرجل من المفصل و يترك العقب يطأ عليه»: چهار انگشت از دست دزد بريده شود و انگشت بزرگ را نبايد بريد. و پاى دزد را از پيوند وسط كف پا بايد بريد و پاشنه را بايستى بجاى نهاد كه با آن راه برود (بحار:79/192). «السنّة ان القبر ترفع اربع اصابع مفرجة من الارض»: سنت اسلام بر اين است كه ارتفاع قبر بيش از چهار انگشت باز نباشد . (بحار:82/39)

اَصبغ:

سيل بزرگ. كسى كه در وقت زدنش در جامه خود حدث كند. مرغ سپيد دم. اسب سفيد پيشانى.

اصبغ بن نباته:

مجاشعى كوفى از خواص ياران اميرالمؤمنين (ع) و از ذخاير آن حضرت بود چنانكه وى در صفين سردار شرطة الخميس (نيروى سرسپرده) بود و به حضرت مىگفت: مرا پيش از همه به ميدان فرست زيرا من عقب نشينى نخواهم كرد. و هرگاه به ميدان مىرفت بيك دست پرچم و به دست ديگر شمشير داشت و چون برمىگشت خون از شمشيرش مىچكيد.

وى مردى با معرفت و كمال و على شناس و متعبد و محدّث بود و محدثين اهل سنت از آن جهت حديثش را نامعتبر دانند كه گويند وى در على فانى بوده و لذا حركات نامطلوبى از او سر مىزده است .

نام اصبغ در سرسپردگان نامى على (ع) ثبت تاريخ است.

ابوالجارود گويد: به اصبغ گفتم: مقام و منزلت اين مرد (امير المؤمنين) نزد شما در چه حدى بود؟ اصبغ گفت: من ندانم تو چه مىگوئى ولى اينقدر بدان كه شمشيرهامان آويز گردنمان بود كه هرگاه او اشاره كند بزنيم، و بما (اصحاب خاص) مىفرمود: شما در ميان خود پيمان ببنديد ، كه بخدا سوگند اين پيمان بر سر طلا و نقره نباشد، پيمان شما پيمان بمرگ است چه در پيشينيان گروهى بودند از بنى اسرائيل كه در ميان خود پيمان بمرگ بسته بودند و هيچكدام آنها نمردند مگر اينكه به مقام پيغمبرى
رسيدند، يا پيغمبر قوم خويش يا پيغمبر شهر خود يا بر خودش پيغمبر بود و شما بمنزله همان پيامبرانيد با اين تفاوت كه شما پيغمبر نيستيد. اصبغ بسال 55 درگذشت. (بحار:42/150 و سفينة البحار)

اصبهانى:

(459 ـ 535 هـ ق) حافظ ناصرالدين اسماعيل بن محمد بن فضل بن على بن احمد قرشى طلحى بستى اصفهانى ملقب به قوام السنة از عالمان دين بود. اوراست: الامالى فى الحديث. الايضاح فى تفسير القرآن. الترغيب و الترهيب. الجامع الكبير فى معالم التفسير 30 مجلد. الحجة فى بيان المحجة. دلائل النبوة. شرح الجامع الصحيح تأليف بخارى. شرح الجامع الصحيح تأليف مسلم. سيرة السلف. كتب السنة در يك جلد. كتاب المغازى. معتمد فى التفسير در ده مجلد. موضح فى التفسير 3 مجلد. (از اسماء المؤلفين ج 1 ستون 211)

اصبهانى:

(519 ـ 597 هـ ق) عمادالدين كاتب اصفهانى وزير معروف به ابن اخى العزيز صاحب تكريت مكنى به ابوعبدالله محمد بن صفى الدين ابى الفرج محمد بن نفيس الدين ابى الرجا حامد در اصفهان متولد شد و در آن شهر پرورش يافت و او عماد را به نظارت بصره و آنگاه واسط گسيل كرد و سپس به دمشق انتقال يافت و در آن هنگام سلطان دمشق ملك عادل نورالدين بود و اميركبير نجم الدين ايوب والد صلاح الدين ايوبى او را بشناخت و او عموى عماد عزيز را از قلعه تكريت مىشناخت از اينرو نسبت به وى احسان كرد و او را گرامى داشت و بر ديگر اعيان و افاضل امتياز بخشيد سلطان صلاح الدين نيز از سوى پدر او را مىشناخت و او صلاح الدين را در آن هنگام در دمشق مدح كرد. بارى عماد در دمشق درگذشت و در مقابر صوفيه در خارج باب النصر مدفون شد گويند روزى وى قاضى فاضل را كه بر اسبى سوار بود ملاقات كرد و گفت: سر فلا كبابك الفرس. فاضل گفت: دام علا العماد، و جملههاى هر دو را مىتوان به صورت مقلوب هم خواند اوراست:

1 ـ زبدة النصرة و نخبة العصرة. و آن مختصر نصرة الفترة و عصرة القطرة فى اخبار الدولة السلجوقية است. كه فتح بن على بندارى اصفهانى آن را مختصر كرده است. ليدن 1789 ص 50 و 324 از دو نسخه اكسفورد و پاريس. و داراى فهرست نامهاى كسان و ملتها و شهرها و جز آنهاست و پس از آن مقدمهاى به زبان فرانسه به قلم هوتسما بدان افزوده شده است و در مطبعه موسوعات مصر (1318 ـ 1900) در 284 نيز بنام تاريخ دولة آل سلجوق من انشاء الامام عمادالدين الخ باختصار شيخ امام فتح بن على بن محمد بندارى اصفهانى، طبع شده است.

2 ـ الفتح القسى فى الفتح القدسى و برخى آن را بنام: الفتح القدسى فى الفتح القدسى آوردهاند. و صاحب كشف الظنون آن را بنام القدح القسى فى الفتح القدسى خوانده است و گويد در دو مجلد باشد مؤلف آن عمادالدين بن محمد كاتب اصفهانى است. و در آن از سال 583 آغاز كرده است. ممدوح وى در خطبه كتاب ناصرالدين احمد بن المستضيئى بالله العباسى و سلطان صلاح الدين يوسف است. و اين نام در پشت كتاب مسطور است ولى وى گويد: آن را الفتح القدسى ناميدم و بر قاضى فضل عرضه كردم وى به من گفت آن را بنام الفتح القسى فى الفتح القدسى موسوم كن. (كشف الظنون)

اَصَحّ :

صحيحتر . درستتر . سالمتر . اميرالمؤمنين (ع) ـ در نامه خود به مالك اشتر ، بخش كارگزينى ـ : «و توخّ منهم اهل التجربة و الحياء من اهل البيوتات الصالحة و القدم فى الاسلام المتقدّمة ، فانّهم اكرم اخلاقا و اصحّ اعراضا»: و از ميان آنها افرادى برگزين كه داراى تجربه و حيا و از خانوادههاى شايسته و با سابقه در اسلام بوده باشند، كه چنين افرادى از حيث اخلاق بزرگوارتر، و از حيث آبرو سالمتر خواهند بود . (نهج : نامه 53)

اَصِحّاء :

جِ صحيح ، مقابل مرضى . تندرستان . عن علىّ (ع) : «لا يؤمّ المريض الاصحّاء ، انّما كان ذلك لرسول الله خاصّة»: شخص بيمار نتواند كه براى تندرستان (براى نماز) امامت كند، آرى اين حكم از احكام اختصاصى پيغمبر (ص) بوده . (بحار:88/109)

اصحاب:

جِ صاحب، ياران، دارندگان، مالكان، همراهان، ملازمان. (اولئك اصحاب الجنة)(بقره:82). اصحاب ايكه، به «شعيب» و «ايكة» رجوع شود. اصحاب پيغمبر اسلام، به «صحابه» رجوع شود. اصحاب الجنة، به «باغ» رجوع شود. اصحاب ردّه، به «ردّه» رجوع شود. اصحاب رسّ، به «رسّ» رجوع شود. اصحاب سبت،
به «سبت» رجوع شود. اصحاب صفه، به «صفه» رجوع شود. اصحاب فيل، به «فيل» رجوع شود. اصحاب مشأمة، به «مشأمة» رجوع شود. اصحاب يمين به «يمين» رجوع شود. اصحاب قريه، به «قريه» رجوع شود.

اصحاب اجماع:

جمعى از اصحاب ائمه عليهم السلام كه علماى شيعه به وثاقت و اعتبار منقولاتشان از معصومين اجماع و اتفاق دارند و شمار آنها هيجده نفر است كه در اين عدد اختلاف است و آنان كه همه آنها را در اين حدّ پذيرفتهاند آنها را به سه درجه تقسيم كردهاند: زرارة بن اعين، معروف بن خربوذ، بريد بن معاوية، ابو بصير ليث البخترى، فضل بن يسار، محمد بن مسلم طائفى. كه اين شش تن از ياران امام باقر(ع) در حدّ اعلاى وثاقت و فقاهتند. و يونس بن عبد الرحمن، صفوان بن يحيى، محمد بن ابى عمير، عبدالله بن مغيره، حسن بن محبوب، احمد بن محمد بن ابى نصر و اين شش تن را در حدّ متوسط اين گروه شمردهاند. و آن شش تن كه نازلترين اين گروهند عبارتند از: جميل بن دراج، عبدالله بن مسكان، عبدالله بن بكير، حماد بن عيسى، حماد بن عثمان، ابان بن عثمان و افقه آنها جميل بن
دراج است. البته اين درجه بندى از حيث وثاقت نيست بلكه بدين منظور است كه شمارى از آنها افقه از ديگران يا بلحاظ اينكه بعضى از آنها فطحى مذهب بودهاند. (مستدرك الوسائل)

اَصحاب حديث :

آن گروه از فقهاء سنت كه عنايتشان به تحصيل حديث و نقل اخبار بود و بناى احكام را بر نصوص مىنهادند ، و تا گاهى كه خبرى يا اثرى هر چند ضعيف مىيافتند به قياس جلى و خفى وقعى نمىنهادند ، و آنان پنج فرقهاند : داودية ، شافعيّة ، مالكيّة ، حنبليّه ، عشريّة . در قبال اصحاب رأى .

اصحاب رأى :

صاحب نظران . جمعى از فقهاء سنت و جماعت ، كه در رأس آنها ابوحنيفه و پيروان وى همچون ابويوسف و يعقوب بن محمد قاضى و زفر بن هذيل و محمد بن حسن شيبانى و حسن بن زياد لؤلؤى و ابومطيع بلخى كه بناء استنباط احكام را بر قياس و معانى مستنبطة و استحسان نهاده ، و بسا قياس جلى را بر آحاد اخبار مقدم مىداشتند . ميان دو فرقه اصحاب حديث و اصحاب رأى در باره فروع اختلافات بسيارى است و هر دو گروه را تصانيفى است كه در آنها در باره مسائل مورد اختلاف به مناظره پرداخته و در مناهج ظنون به نهايت رسيدهاند ... (ملل و نحل)

اِصحاح:

بهبود يافتن اهل و ماشيه كسى. دور گردانيدن خداوند، مرض را از كسى و تندرست كردن وى را. اصحاح تورات و انجيل به منزله سوره از قرآن است.

اَصحَم:

سياه مايل به زردى. ج: صُحم. مؤنث: صحماء.

اصحَمة:

بن بحر نجاشى، پادشاه حبشه در عهد رسول خدا. به «نجاشى» رجوع شود.

اِصدار:

بازگردانيدن. «و وجد من دونهم امرأتين تذودان قال ما خطبكما قالتا لا نسقى حتى يصدر الرعاء...»: موسى (هنگامى كه به چاههاى مدين رسيد) در كنار مردمان دو زن را ديد كه مواشى را از ورود به آب باز مىداشتند از آنها پرسيد شما در اينجا چه مىكنيد گفتند ما منتظريم كه شبانان حيوانات را باز گردانند... (قصص:24)

اِصداق:

كابين دادن. كابين نام بردن.

اَصدَق:

راستتر. راستگوتر. «ومن اصدق من الله حديثا». (نساء:87)

عن رسول الله (ص): «ما اظلت الخضراء ولا اقلت الغبراء ذا لهجة اصدق من ابىذر. (بحار:10/121)

عنه (ص): «اصدق الحديث كتاب الله». (بحار:21/210)

اَصدِقاء:

دوستان. جِ صديق. على (ع): «اصدقاؤك ثلاثة و اعداؤك ثلاثة، فاصدقاؤك: صديقك و صديق صديقك و عدو عدوك. و اعداؤك: عدوك و عدو صديقك و صديق عدوك». (نهج حكمت 295)

امام صادق (ع) ـ در وصف مؤمن ـ: «لا يتحامل للاصدقاء»: دوستان را به تكلف و مشقت نمىافكند. (بحار:67/268)

اِصر (به هر سه حركت همزه) :

عهد و پيمان . زنهار . (... و اخذتم على ذلكم اصرى): آيا بدان عهد وفا نموديد و از پيمان من پيروى كرديد ؟ . (آل عمران:81)

اِصر (به هر سه حركت همزه) :

سنگينى ، ثقل ، بار . بار گران . (ربّنا ولا تحمل علينا اصرا كما حملته على الذين من قبلنا ...) ; خداوندا بارى گران بر ما منه چنان كه بر كسانى كه پيش از ما بودند نهادى (بقرة:286) . اشاره است به آنچه كه بر اقوام و ملل گذشته مانند قوم يهود پيش آمده كه بر اثر سرپيچى از طاعت پروردگار دچار عقوبتهائى گران و سهمگين همچون مسخ به بوزينه و ديگر حيوانات گرديدند ، و يا آنكه چهل سال در بيابان سرگردان شدند ، و يا دژخيمى چون بختنصر بر آنان مسلّط گرديد . و چنان كه فرمود : (فبظلم من الذين هادوا حرّمنا عليهم طيبات احلّت لهم).

اِصرار:

مداومت بر كار. (و الذين اذا فعلوا فاحشة...و لم يصرّوا على ما فعلوا)(آل عمران:135). اين آيه در صفات متقين آمده. يعنى آنها كسانيند كه چون بكار زشتى دست زنند يا بخويش ستم كنند بياد خدا افتند و از گناهان خود در برابر پروردگار پوزش طلبند و جز خدا چه كسى گناهان را مىآمرزد. و بر كرده خويش اصرار نورزند...

پيغمبر اكرم (ص) فرمود: «لا صغيرة مع الاصرار و لا كبيرة مع الاستغفار» هيچ گناه كوچكى بكوچكى خود نماند در صورتى گنهكار بر آن ايستادگى كند و از آن توبه نكند، و هيچ گناه بزرگ بزرگ نباشد اگر صاحب آن از آن استغفار نمايد. (مجمع البيان)

امام باقر (ع) فرمود: اصرار به گناه آن است كه انسان گناه بكند و پس از آن استغفار ننمايد و بفكر توبه نباشد.

اميرالمؤمنين (ع) فرمود: يكى از موارد غرور به خدا (اميد بيجا به رحمت او) آن است كه آدمى به گناه ادامه دهد و توقع داشته باشد خداوند او را ببخشد.

امام صادق (ع) فرمود: نه ! بخدا سوگند هيچ طاعتى كه در حال اصرار و ادامه گناه انجام گيرد مقبول نيفتد. (بحار:79/13 و 71/188 و 2/288)

اِصطِبار :

صبر كردن ، شكيبائى نمودن . (وأمر اهلك بالصلاة و اصطبر عليها) ; افراد خانوادهات را به نماز فرمان ده و بر آن شكيبائى ورز . (طه:132)

اِصطَبل :

جاىباش ستور . عربى نيست، مأخوذ از يونانى و در شام استعمال مىشده است .

اِصطِحاب :

همديگر را يار و مصاحب شدن . اميرالمؤمنين (ع) : «الامر قريب و الاصطحاب قليل» : كار (بازخواست خداوندى وانتقال به ديگر جهان) نزديك ، و با يكديگر بودن مردم مدتش كوتاه است . (نهج : حكمت 168)

اصطخر:

نام شهرى است كه قلعه فارس باشد و آن تختگاه دارا بن داراب است، معرب استخر; پرس پوليس. در تاريخ، گاه كشور فارس باستان را نيز به بلاد اصطخر تعبير مىكنند: در حديث آمده : «اما داود فملك ما بين الشامات الى بلاد اصطخر» (بحار:12/181) . عدّهاى از دانشمندان بدين شهر منسوبند.

اصطخرى :

ابواسحاق ابراهيم بن محمد اصطخرى فارسى كه وى را كرخى نيز مىگفتند در اصطخر پرورش يافت و پس از آموختن دانش به تحقيق در علم جغرافيا پرداخت و بسى از مسائل مربوط به شهرها و بلاد گوناگون را گرد آورد و اين دلبستگى وى را به سير و سياحت در كشورهاى ديگر برانگيخت از اينرو در سال 340 يا به قولى 329 هـ مطابق 951 يا 950 ميلادى آهنگ جهانگردى كرد و نخست به كشورهاى مسلمانان رهسپار شد و بلاد عرب تا هند و اقيانوس اطلس را بپيمود و با گروهى از فحول دانشمندان و صالحان و اديبان ديدار كرد و مشاهدات و اطلاعات خويش را در دو كتاب نفيس گرد آورد ، وى نخستين دانشمند در عالم اسلام بود كه در باره دانش جغرافيا به تأليف پرداخت و اثر مستقلى از خود به يادگار گذاشت و از اينرو پيشواى جغرافىدانان مسلمانان به شمار مىرود چه پيش از وى در باره اين دانش تنها به ترجمه مطالب بطلميوس اكتفا مىكردند . قزوينى در باره اثر وى گويد : در كتاب او نواحى آباد بدينسان آمده است كه همه قرا و بلاد و مسافت ميان هر يك را ياد كرده و خصوصيات هر جايگاهى را شرح داده است و در اين باره از هيچ نكتهاى فروگذار نكرده است در تقسيمبندى كتاب خود همان روش بطلميوس را برگزيده و عالم را به اقاليم هفتگانه تقسيم كرده است و چون وى نخستين جغرافيانويس عالم اسلام بود كه در اين باره به تاليف پرداخت مطالب كتاب هم متكى بر مشاهده و سماع و هم نقل از كتاب بطلميوس است و از اينرو تأليف او جامع ميان لذت و فايده هر دو مىباشد و در حقيقت كتاب وى براى مصنفان ديگر در
اين فن به منزله سرمشق و اساس به شمار مىرود . اصطخرى به سال 346 هـ درگذشت. تأليفات وى عبارتند از :

1 ـ مسالك الممالك در تاريخ و جغرافيا يا جغرافياى تاريخى است و در آن بر كتاب صورالاقاليم شيخ ابوزيد احمد بن سهل بلخى اعتماد كرده است ولى اين كتاب داراى نقشه نيست . كتاب به اهتمام دگويه در ليدن چاپ شده است .

2 ـ صورالاقاليم يا الاقاليم مشتمل است بر حدود ممالك و صور اقاليم زمين و شهرها و درياها و رودها و مسافات بين آنها به تفصيل و همه آنها را با نقشهها (خرايط) نمودار مىسازد كه خود آنها را صور مىنامد و جمله نقشههاى آن 19 صورة است . مؤلف در آغاز اين كتاب گويد كه در اين كتاب بر صور الاقاليم ابوزيد بلخى اعتماد كرده است . متن عربى اين كتاب به اهتمام ميسيوميلر به سال 1870 چاپ و به بيشتر السنه خارجى ترجمه شده است .

و رجوع به قاموس الاعلام تركى:2/991 و 1/103 ايران باستان و دائرة المعارف بستانى:3/744 و معجم المطبوعات و حلل السندسية:1/39 و اسماء المؤلفين ج 1 ستون 6 و فهرست حبيب السير ج 1 چاپ خيام شود .

اِصطِدام:

به هم واكوفتن، چنان كه دو سوار يا دو سپاه.

اِصطِراخ :

بانگ و فرياد كردن با هم . يكديگر را فرياد كردن و يارى و فريادرسى خواستن . (وهم يصطرخون فيها ربّنا اخرجنا نعمل صالحا ...) ; كافران در آتش دوزخ فرياد و ناله كنند كه خداوندا ما را از اين محنت بيرون آر تا برخلاف گذشته به كارهاى شايسته بپردازيم . (فاطر:37)

اُصطُرلاب :

ابزارى كه منجمان بدان ارتفاع آفتاب و كواكب معلوم كنند . اين لغت يونانى و به معنى ترازوى آفتاب است .

اِصطِياف:

ييلاق رفتن. تابستان به جائى اقامت كردن.

اِصعاب:

دشوار شدن. دشوار يافتن.

اِصعاد:

بالا بردن. بالا برآمدن. فرود آمدن در وادى. اصعاد سفينة: كشيده شدن شراع كشتى. آمدن مكه را. اصعد فى الارض: از سرزمينى به سرزمين بالاتر منتقل گرديد.

اصطفاء:

برگزيدن. (انّ الله اصطفى آدم و نوحا و آل ابراهيم و آل عمران على العالمين): خداوند، آدم و نوح و خاندان ابراهيم و خاندان عمران را بر جهانيان برگزيد . (آل عمران:33)

اِصطِكاك :

زانو به زانو زدن از سستى و ناتوانى در رفتن . با يكديگر مقاتله كردن . اصطكّوا بالسيوف .

اصطلاح:

با يكديگر صلح كردن. توافق نمودن قومى بر امرى. اميرالمؤمنين(ع) ـ در نكوهش اهل دنيا ـ «اقبلوا على جيفة قد افتضحوا بأكلها ، و اصطلحوا على حبّها ، ومن عشق شيئا اعشى بصره و امرض قلبه ...»: به مردارى روى آوردند كه به خوردنش رسوا گشتند، و همه متفق شدند كه بدان دل بندند، و هر كه دلباخته چيزى شد چشمش را نابينا و دلش را بيمار مىسازد (نهج : خطبه 109) . و نيز از آن حضرت است : «قد اصطلحتم على الغلّ فيما بينكم ، ونبت المرعى على دِمَنِكم ، و تصافيتم على حبّ الآمال ، و تعاديتم فى كسب الاموال»: گوئى شما بر كينهتوزى و خيانت با يكديگر با هم توافق نموده، و هم اكنون اين گياه ناپاك بر مزبلهتان رويش كرده و خود را نشان داده است. در دوستى و دلبستگى به آرزوها با هم متفق شده و در راه بدست آوردن مال و ثروت با يكديگر به خصومت و دشمنى برخاستيد ! . (نهج:خطبه133)

اختصاص دادن جمعى، لفظى يا جملهاى را به معنى خاصّ مورد نظر خود.

اِصطِلام :

از بيخ بركندن چيزى را .

اصطناع:

دعوت، اصطناع فلان: اتخاذ كردن وى طعامى را تا آن را در راه خدا ببخشد. برگزيدن كسى را و اختيار كردن جهت خاص ذات خويش. (و اصطنعتك لنفسى): تو را براى خودم برگزيدم (طه:41). نيكوئى و احسان نمودن. رسولالله (ص) : «راس العقل بعد الدين التودد الى الناس و اصطناع الخير الى كلّاحد ; برّ و فاجر»: در رأس همه صفات عقلانى ـ پس از متدين بودن ـ مراوده دوستى با مردم داشتن، و احسان نمودن به هر كسى، خواه نيك و خواه بد . (بحار:74/392)

گرامى داشتن و مكرمت نمودن . حسن بن على(ع): «الشرف : اصطناع العشيرة و حمل الجريرة»: شرافت و بزرگوارى عبارت است از: به افراد فاميل احسان نمودن، و بار مشكلات ديگران را به دوش كشيدن . (بحار:78/102)

اصطياد:

صيد كردن، شكار كردن.

اَصعَب :

سختتر . دشوارتر .

اِصغاء :

گوش دادن به سخن كسى . امام جواد (ع) : «من اصغى الى ناطق فقد عبده ، فان كان الناطق عن الله فقد عبدالله ، وان كان الناطق ينطق عن لسان ابليس فقد عبد ابليس» : هر كسى كه به سخن گويندهاى گوش فرا دهد در حقيقت تسليم بندگى وى شده است ، كه اگر گوينده از خدا سخن بگويد خدا را ، و اگر از ابليس سخن بگويد ابليس را بندگى كرده است . (بحار:2/94)

اصغر:

خردتر. ج : اصاغر.

اصغرين:

تثنيه اصغر. اصغرا الانسان: قلبه و لسانه. و منه قولهم: انما المرء باصغريه. و اكبراه عقله و همته. (مجمع البحرين)

اَصفاد :

جِ صفاد به معنى بند يا قيد يا غلّ . (وترى المجرمين يومئذ مقرّنين فى الاصفاد): مجرمان را ـ در آن روز ـ بينى كه در زنجيرهاى قهر الهى سخت گرفتار بوند . (ابراهيم:49)

next page

fehrest page

back page