next page

fehrest page

back page

اصفر:

زرد، ج : صُفر، مؤنث : صفراء.

اِصفِرار :

زرد شدن .

اصفهان:

شهر معروف ايران و يكى از بزرگترين بلاد اين كشور است كه در برههاى از تاريخ مركز اين كشور پهناور بوده (به مفصلات رجوع شود) مردم اين شهر در عصر حاضر، مسلمان شيعى مذهب، دوازده امامى، و خوى غالبى اهالى آن، هشيارى و كياست و بيدارى و امساك و قناعت است. مردمى تلاشگر و در هر فنى كه برگزينند دقيق و تيزبيناند. صنايع ظريفه و فنون غريبه در اين شهر شهرتى بسزا دارد، و از ديرباز مركز صنعت و توليد بوده است. شهرى داراى هوائى معتدل و مزارعى سرسبز مىباشد و رود زاينده رود كه از وسط آن مىگذرد به صفا و زيبائيش رونقى خاص و طراوتى ويژه بخشيده است .

زمخشرى در ربيع الابرار آورده كه حجاج به استاندار خود در اصفهان نوشت: تو را بر شهرى گماشتم كه سنگش سورمه و مگسش زنبور عسل و گياهش زعفران است.

ياقوت حموى ـ صاحب معجم البلدان متوفى بسال 326 هـ ق ـ مىنويسد: آن شمار از دانشمندان و پيشوايان هر فنى كه در اين شهر بروز و ظهور كرده هيچ شهرى بخود نديده، مردم آن به سماع حديث علاقه وافر نشان مىداده و گروه بى حد و حصرى از حافظان حديث در اين شهر زندگى مىكردهاند. طرفداران دو مذهب شافعى و حنفى در اين شهر پيوسته در ستيز بوده و با يكديگر جنگها كردهاند.

اكثريت مردم اينجا پيروان اين دو مذهب بودهاند كه از فرط تعصب همواره در نبرد و اختلاف بودهاند، آنچنان كه اگر يكى از دو گروه پيروز مىشده گروه ديگر را دستخوش نهب و غارت مىكرده است .

اين شهر در سال 19 هجرى در عهد خليفه دوم پس از فتح نهاوند بدست مسلمانان گشوده شد و جزو قلمرو حكومت اسلامى گرديد. (معجم البلدان)

از حديث ذيل چنين برمىآيد كه سكنه اين شهر در آغاز اسلام با خاندان نبوت ارتباط شايستهاى نداشتهاند:

از ابن مسعود روايت شده كه گفت: روزى در مسجد پيغمبر در كنار على (ع) نشسته بودم مردى را ديدم كه مىگفت: كيست كه مرا بشخصى هدايت كند كه دانشى از او فرا گيرم؟ اين بگفت و از كنار ما گذشت.

من بنزد او رفتم و به وى گفتم: مگر نشنيدهاى كه پيغمبر (ص) فرمود: «انا مدينة العلم و على بابها»؟ گفت: آرى شنيدهام. گفتم: پس به كجا ميروى، وى همينجا نشسته است؟! وى بنزد على (ع) آمد. حضرت به وى فرمود: از كجا مىآئى و از اهل كجائى؟ وى گفت: از مردم اصفهانم. فرمود: اكنون من مىگويم و تو بنويس. پنج صفت است كه در اصفهان نباشد: سخاوت ، شجاعت ، امانت ، غيرت و دوستى ما اهلبيت. وى گفت: بيش از اين بگو. فرمود: امروز همين تو را بس است.

و از آن حضرت روايت شده كه سمرقند و خاخ و خوارزم و اصفهان و كوفه به دست تركان ويران گردد. (بحار:41/301 ـ 325)

اصفهانى:

ابوالحسن. به «ابوالحسن» رجوع شود.

اَصفى :

صافىتر . روشنتر . برگزيدهتر.

اَصفِياء :

جِ صفىّ . برگزيدگان . خالصان.

اَصقاع :

جِ صقع . نواحى و اطراف .

اَصل:

پايين چيزى، اسفل چيزى، پايين كوه و پايين ديوار را اصل آن گويند، بيخ درخت اصل آن است. اين است اصل معنى اصل، سپس اين معنى به مرور زمان و كثرت استعمال گسترش يافت تا آنكه گفتند: اصل هر چيز آن است كه وجود آن چيز بدان متكى باشد، چنانكه پدر اصل فرزند و نهر اصل جدول است، راغب گويد: اصل هر چيز پايه و قاعده آن است. برخى گفتهاند: اصل چيزى است كه اشياء ديگرى بر آن بنا شود. (تاج العروس)

اينكه گويند: لا اصل له و لا فصل، اصل بمعنى پدر و فصل بمعنى فرزند، يا اصل حسب است و فصل زبان.

اصل مقابل فرع. اميرالمؤمنين (ع): «اصل الانسان لبّه و عقله دينه و مروته حيث يجعل نفسه ...»: اصل آدمى مغز او، و عقل و خردش دينش مىباشد، شخصيت وى بدان بستگى دارد كه خويشتن را در چه جايگاهى قرار دهد ... (بحار:1/82). الصادق (ع): «العلم اصل كل حال سنىّ و منتهى كل منزلة رفيعة»: دانش پايه هر حالت والا، و آخرين مرحله هر منزلت بالا است (بحار:2/31). (انها (الزقوم) شجرة تخرج فى اصل الجحيم): زقوم درختى است كه از ژرفاى دوزخ بيرون مىآيد (صافات:63). عيسى بن مريم(ع): «ان اصل كل خطيئة حب الدنيا»: پايه هر گناه محبت دنيا است . (بحار:14/327)

اصل در اصطلاح اصوليين بر چندين معنى اطلاق مىشود كه مرجع همه چهار است: «دليل، قاعده، استصحاب و راجح» . چنانكه گويند: اصل در اين مسئله كتاب و سنت است، يا فلان مطلب بر خلاف اصل است، يعنى قاعده، يا اصل با ظاهر تعارض دارد، يعنى استصحاب، يا اينكه اصل حقيقت است، يعنى راجح.

اِصلاء :

به آتش درآوردن . (انّ الذين كفروا بآياتنا سوف نصليهم نارا) ; يعنى : كسانى كه نشانههاى وجود ما را ناديده گرفتند زودا كه آنان را به آتشى درآوريم كه ... (نساء:56)

اِصلات :

از نيام بركشيدن شمشير .

اِصلاح:

راست كردن عصا و چوب را با آتش، نيكو كردن، درست كردن، التيام دادن، بسامان آوردن، سر و سامان دادن بكارها. (كفّر عنهم سيئاتهم و اصلح بالهم); بر گناهانشان قلم ستر كشيد و حالشان را سامان داد (محمد:2). (و وهبنا له يحيى و اصلحنا له زوجه) ; يحيى را به وى بخشيديم و همسرش را برايش نيكو گردانيديم . (انبياء:90)

اميرالمؤمنين (ع) : «من اصلح مابينه و بين الله اصلح الله مابينه و بين الناس ، و من اصلح امر آخرته اصلح الله له امر دنياه»: آن كس كه امور مربوط به بندگيش با خدا را سامان دهد، خداوند امور مربوط به وى و مردم را سامان بخشد، و كسى كه كار آخرتش را درست كند خداوند كار دنيايش را درست كند (نهج: حكمت 89) . و عنه(ع): «لو انّ الناس حين تنزل بهم النِقَم و تزول عنهم النِعَم ، فزعوا الى ربّهم بصدق من نيّاتهم، و وله من قلوبهم ، لردّ عليهم كلّ شارد، و اصلح لهم كلّ فاسد»: اگر مردمان هنگامى كه خشم خدا بر آنها فرود آيد و نعمت از آنها سلب شود با نيتهاى راستين و دلهاى آكنده به محبت، به خداى خويش پناه برند، هر آنچه را كه از دست داده بودند به آنها باز مىداد و هر خرابيشان را درست مىكرد . (نهج : خطبه 178)

در مواردى كه سازش دادن از آن استفاده مىشود هم در اصل بمعنى سر و سامان دادن و درست كردن خرابيهاى فيما بين متخاصمين است، مانند: (لا خير فى كثير من نجواهم الا من امر بصدقة او معروف او اصلاح بين الناس...): بسيارى از اين شور و مشورتهاشان فاقد ارزش و اعتبار است، مگر آن كه آن شور مربوط به دستگيرى مستمندان و يا ايجاد و احداث امرى سودمند، و يا سازوارى ميان مردم باشد (نساء:114). عن عيسى بن حسان ، قال : سمعت اباعبدالله (ع) يقول : «كلّ كذب مسئول عنه صاحبه يوما الاّ كذبا فى ثلاثة : رجل كائد فى حربه ، فهو موضوع عنه ; او رجل اصلح بين اثنين ، يلقى هذا بغير ما يلقى به هذا ، يريد بذلك الاصلاح ما بينهما ; او رجل وعد اهله شيئا وهو لا يريد ان يتمّ لهم»: هر دروغى روزگارى گويندهاش مورد بازخاست قرار مىگيرد جز در سه مورد: دروغى كه مربوط به تاكتيك جنگ باشد، و آنجا كه دروغگو در صدد سازوار دادن دو نفر باشد، كه با يكى از آن دو به گونهاى سخن بگويد و با ديگرى به گونهاى ديگر، سوم آن مردى كه به خانوادهاش وعدهاى داده باشد كه نخواهد (محض مصلحت يا به علت ناتوانى) به وعده خود وفا كند و از بيان حقيقت معذور باشد . (بحار:72/242)

رسول الله (ص) : «ليس بكذّاب من اصلح بين اثنين»: كسى كه ميان دو نفر التيام مىدهد دروغگو نيست . (بحار:72/253)

و از امام موسى بن جعفر (ع): ... خوش به حال سازش دهندگان ميان مردم، آنانند كه در قيامت مقرب درگاه پروردگارند (بحار:78/309). به «آشتى دادن» نيز رجوع شود.

اَصلَح :

نيكوتر . به صلاحتر . شايستهتر. عن رسول الله (ص) : «اصلح الناس اصلحهم للناس»: شايستهترين مردم كسى است كه براى مردم شايستهترين باشد . (بحار:77/114)

عن ابىجعفر (ع) : «شرب الماء من قيام اقوى و اصلح للبدن» . (بحار:66/471)

اصل مُثبِت:

اصطلاح اصولى است، يعنى اصل (كه مراد استصحاب است)، لوازم عقليه و عاديه مستصحب را اثبات نمىكند، و بتعبير ديگر: اصل مثبتِ لوازم غير شرعى مستصحب، مردود و غير معتبر است. چه استصحاب حسب ادلّه، تنها جهت اثبات لوازم شرعيه مستصحب حايز اعتبار است.

اَصلَع:

مرد بى موى پيش سر. ج: صُلع و صُلعان. از جمله اوصاف شمايلى اميرالمؤمنين على (ع).

اَصَمّ:

كر، ج : صُمّ. نامى است ماه رجب را، چه تازيان اين ماه را ـ كه از ماههاى حرام است ـ حرمت مىنهادند و از جنگ دست مىكشيدند و در اين ماه آواى شيهه اسبان و كشيدن شمشير از نيام بگوش نمىرسيد. حاتم اصم. به «حاتم» رجوع شود. (مثل الفريقين كالاعمى و الاصمّ و البصير و السميع ...) (هود:24) . (و لا تسمع الصمّ الدعاء اذا ولوا مدبرين). (نمل:80)

اِصمات:

خاموش شدن. خاموش كردن. لازم و متعدى است. آكنده ميان كردن.

اِصمام :

كر كردن . (اولئك الذين لعنهمالله فاصمّهم و اعمى ابصارهم)(محمد:23) . به معنى كر شدن نيز آيد ، لازم و متعدّى است .

اَصمَع :

خرد گوش . شمشير برّان . شوخ بىباك . دلِ پاك . اصمعان : دل پاك و رأى جازِم . از معنى نخست است سخن منقول از اميرالمؤمنين (ع) : «استكثروا من الطواف بهذا البيت قبل ان يُحالَ بينكم و بينه ، فكانى برجل من الحبشة اصعل اصمع حمش الساقين قاعدا عليها وهى تُهدَم» . (شرح نهج ابن ابى الحديد:19/120)

اَصمعى:

عبدالملك بن قريب بن على بن اصمع باهلى بصرى (122 ـ 216 هـ ق) از ادبا و شعرا و لغويين بنام عصر هارون الرشيد و همعصر با خليل بن احمد و ابو عبيده و ابو نواس و سيبويه بوده و نزد خليل و ابو عمرو بن العلا تلمذ نموده است .

زادگاهش بصره بوده و در آن شهر به كسب علوم و فنون پرداخته و سپس در ميان عربهاى باديه سفر كرده و از آنها اشعار و داستان و قصص فراوانى فرا گرفته و سپس به دربار هارون راه يافته و دورانى او را ندامت مىكرد.

صيت و شهرت علمى او آنچنان بوده كه مأمون بسا در مطالب علمى مكاتبةً از او سؤال مىكرده. وى در حسن بيان و جلب نظر شنونده و برانگيختن اعجاب او و همچنين در حافظه شهرتى بسزا داشته. از آثار او است : الابل ; الاضداد ; خلق الانسان; المترادف ; الفرق ; الخيل ; الدارات ; و جز آن .

اصمعى بر خلاف استادش خليل بن احمد با اميرالمؤمنين على (ع) تمايلى نشان نمىداده چنانكه در كامل مبرد آمده كه: اصمعى از اين جهت بغض على (ع) را در دل داشت كه على (ع) دست جد او اصمع ابن مظهر را بعلت دزدى قطع كرده بود. (خلاصهاى از ضحى الاسلام و اعلام زركلى)

اَصناف :

جِ صنف . قسمها و انواع و گونهها و گروهها . جعفر بن محمد (ع) : «الناس على اربعة اصناف : جاهل متردّى ، معانق لهواه ; و عابد متقوّ ، كلّما ازداد عبادة ازداد كبرا ; و عالم يريد ان يوطأ عقباه و يحبّ محمدة الناس ; و عارف على طريق الحق يحبّ القيام به ، فهو عاجز او مغلوب ، فهذا امثل اهل زمانك و ارجحهم عقلا»: مردم چهار صنفاند، يك صنف جاهلانى مىباشند كه در سراشيبى سقوط زندگى مىكنند، چه آنان پيوسته با هوسرانى همراهند; دوم پارسايان حرفهاى مىباشند كه هر چه بيشتر روزگار به عبادت سپرى كنند بر غرور و خودبينيشان افزوده گردد ; سوم آن دانشمندى است كه پيوسته در اين آرزو بسر مىبرد كه جمعى به دنبالش راه بروند و گروهى او را ستايش نمايند; چهارم آن مرد آگاهى است كه خود در راه حق است و دوست دارد مردمان نيز در اين راه باشند، ولى او ناتوان است يا كسانى وى را مزاحمت نموده مانع پيشرفت او مىگردند، تنها چنين كسى است كه از همه مردم زمان، شايستهتر و از همه آنها خردمندتر است. (بحار:2/49)

ابن عباس ، قال : سمعت اميرالمؤمنين(ع) يقول : «طلبة هذا العلم على ثلاثة اصناف ; الا فاعرفوهم بصفاتهم و اعيانهم : صنف منهم يتعلّمون للمراء و الجهل، و صنف منهم يتعلّمون للاستطالة و الختل ، و صنف منهم يتعلّمون للفقه و العقل»: ابن عباس گويد: از اميرالمؤمنين (ع) شنيدم مىفرمود: دانش پژوهان سه گروهند، كه دوست دارم آنان را با صفات و مشخصاتشان بشناسيد: يك صنف آناناند كه دانش را تنها بدين هدف دنبال مىكنند كه جاهلانه خودنمائى كنند و با ديگران به جر و بحث بنشينند.

صنف دوم كسانىاند كه هدفشان از تحصيل دانش گردنكشى و فريب است، و اما صنف سوم آن گروهند كه بدين منظور كسب دانش كنند تا به حقايق امور آگاه گردند و به عقل و خرد دست يابند . (بحار:2/46)

اَصنام :

جِ صنم . بتها . (ربّ اجعل هذا البلد آمنا و اجنبنى و بنىّ أن نعبد الاصنام)(ابراهيم:35) . (وتالله لاكيدنّ اصنامكم بعد ان تولّوا مدبرين) . (انبياء:57)

عن ابىعبدالله (ع) قال : كانت قريش تلطخ الاصنام التى كانت حول الكعبة بالمسك و العنبر ، و كان يغوث قبالة الباب ، و كان يعوق عن يمين الكعبة ، و كان نسرعن يسارها ; و كانوا اذا دخلوا خرّوا سجّدا ليغوث ولا ينحنون ، ثم يستديرون بحيالهم الى يعوق ، ثم يستديرون بحيالهم الى نسر ، ثمّ يلبّون فيقولون : «لبّيك اللّهمّ لبيك ، لبّيك لا شريك لك الاّ شريك هو لك ، تملكه وما ملك ...» . (بحار:3/253)

در تداول حكمت اشراق : اصنام يا ارباب اصنام ، مرادف مثل باشد . ماهيتها را در عالم عقلى اصنامى بود كه به ذات خود قائم نبوند ، چه آنها براى كمال غير خود باشند .

اَصوات :

جِ صوت . آوازها . فريادها . (و خشعت الاصوات للرحمن فلا تسمع الاّ همساً): صداها (در آن روز) فرو نشيند و خاموش گردد جز صداى خداوند مهربان كه از هيچ كس جز زير لب و آهسته صدائى نشنوى (طه:108) . (و اغضضن من صوتك انّ انكر الاصوات لصوت الحمير): سخن آرام گوى، كه زشتترين صداها صداى درازگوشان است . (لقمان:19)

روى الثعلبى انّ النبى (ص) قال : «ثلاثة اصوات يحبّها الله تعالى : صوت الديك و صوت قارىء القرآن و صوت المستغفرين بالاسحار»: از رسول خدا (ص) روايت شده كه سه آواز را خداوند دوست دارد: آواز خروس و آواز خواننده قرآن و آواز پوزشخواهان به درگاه حق در سحرگاهان. (بحار:65/6)

عن ابىعبدالله (ع) قال : «انّ الله ـ عزّ و جلّ ـ اوحى الى نبىٍّ من انبيائه فى مملكة جبّار من الجبّارين ، ان ائت هذا الجبّار فقل له : انّى لم استعملك على سفك الدماء و اتخاذ الاموال ، و انّما استعملتك لتكفّ عنّى اصوات المظلومين ، فانّى لم ادع ظلامتهم و ان كانوا كفّاراً»: خداوند عزّ و جلّ به يكى از پيامبران كه در كشور سلطان ستمگرى زندگى مىكرد وحى نمود كه اين ستمكار را بگوى: من تو را امكان ندادهام كه خون مردمان بريزى و اموال را از آنان بستانى، اين قدرت به تو دادم كه صداى ستمديدگان كه به درگاهم دادخواهى مىكنند خاموش سازى و دادشان از ستمگران بستانى، كه من صداى مظلوم را ناشنيده نگيرم گرچه كافر باشد . (بحار:14/464)

اَصواع :

جِ صاع . جمعهاى ديگر صاع : اصوع ، صوع ، صيعان .

اُصُول:

جِ اصل، اساسها، ريشهها، بيخ و بنها. عن الصادق (ع): «اصول الكفر ثلاثة: الحرص و الاستكبار و الحسد ...»: ريشههاى كفر سه چيز است: حرص و خودبزرگدانى و حسدورزى . (بحار:72/104)

اصول اربعمائة:

در اصطلاح محدثين، عنوانى است براى چهارصد كتاب اصل (كه از كتاب ديگرى گرفته نشده و بلا واسطه از معصوم (ع) نقل شده) و اين كتب بدست اصحاب ائمه بخصوص ياران امام صادق(ع) مدوّن گشته است، و به نقل مرحوم امين عاملى: توسط قدماى شيعه اثنا عشريه، معاصرين ائمه از عهد اميرالمؤمنين(ع) تا زمان امام عسكرى (ع) بيش از شش هزار و ششصد كتاب در احاديث از طريق اهلبيت به رشته تحرير درآمده، اين احاديث از شهر علم نبوى
سرچشمه گرفته و در علوم دين از اصول عقايد و تفسير و فقه و مواعظ و آداب و سنن و مانند آن مىباشد، و دوران تدوين آنها حدود دويست و پنجاه سال بوده; و از ميان اين تيراژ وسيع، چهارصد مجموعه امتياز يافته كه به عنوان اصول اربعمائه شناخته شده است. (اعيان الشيعة:1/140)

مرحوم حاج آقا بزرگ تهرانى در الذريعة ، 117 اصل از اين اصول را بر شمرده است (2 / 125 ـ 167) در عصر ما تنها چند اصل ـ به صورت اوليه ـ و چند اصل بطور ناقص موجود است كه مجموع آنها تحت عنوان الاصول الستة عشر بارها به چاپ رسيده است.

شايان ذكر است كه هيچيك از روايات مدونه در آن اصول ضايع نشده، بلكه آنها به كتابهاى مبوبه: كافى و من لا يحضر و مبسوط و استبصار و ديگر كتب حديث انتقال يافته است . (نگارنده)

اُصول دين:

پايههاى دين اسلام، امورى چند كه معرفت به آنها اصل، و ديگر دانشها مانند علم حديث و فقه و تفسير بر آن مبتنى است، و اعتقاد به آنها اصل، و عمل به دستورات ديگر دين، فرع آن است، نخست بايستى بدانها پايبند بود و آنها را باور داشت و سپس به فروع پرداخت. و آنها عبارتند از: توحيد: خدا را بيكتائى شناختن. (به «توحيد» و «يكتائى» و «يكتاپرستى» رجوع شود) و نبوّت: برسالت همه انبياء از جانب خداوند معتقد بودن (به «پيغمبر» و «نبوت» رجوع شود) و معاد: بازگشت ارواح به ابدان، بازگشت همه مكلفين يا همه جانداران به محضر پروردگار جهت حساب و سپس جزاء، در روزى خاصّ. (به «معاد» رجوع شود). دو اصل نيز ـ بعنوان اصل مذهب ـ به «شيعه» اختصاص دارد، و آن دو عبارتند از: عدل و امامت. اين دو اصل در حقيقت از آن سه جدا نيستند، چه عدل (خدا را در تكوين و تشريع عادل دانستن) مانند ديگر صفات ثبوتيه، چون علم و قدرت، مربوط به توحيدند و توحيد متضمن اين صفات است و نشايد كه آن را اصلى جداگانه پنداشت، ولى نظر به
اينكه در قرن سوم هجرت، ميان فرقه اشاعره (از عامّه) از يكسو، و معتزله (از عامّه) و اماميه (شيعه) از سوى ديگر در اين امر اختلاف افتاد و اشاعره كه (در ميدان استدلال) نتوانستند ميان عدل خداوند با قَدَر وفق دهند عدل را از خدا سلب نمودند و معتزله و اماميه قائل به عدل شدند (به «جبر»، «اختيار»، «اشاعره»، «امر بين امرين»، و «عدل» رجوع شود). لذا عدل يكى از اصول اعتقاديه آنها بشمار آمد.

و اما امامت، امتداد مقام نبوت است ـ جز وحى ـ و همان وصايت است كه در عهد پيامبران اولو العزم ـ بخصوص ـ معهود بوده كه چون آثار مرگ در خود مشاهده مىكردند فرد شايستهاى را ـ به امر خداوند ـ بجاى خويش بسرپرستى مكتب و ملت مىگماشتند، حتى بعضى از پيامبران غير اولو العزم نيز، مانند حضرات آدم و داود، كه شيث و سليمان را بجاى خود منصوب داشتند. چه اينكه اگر رهبرى از سوى خدا يا پيامبر او تعيين شود علاوه بر اينكه وظيفه رهبرى بشايستگى ايفا مىگردد، نقطه ابهامى ـ كه موجب شك و ترديد در لزوم اطاعت بود ـ براى دينجويان راستين باقى نمىماند. برادران اهل سنت، اين را از اصول اعتقاديه نمىدانند و مىگويند: وظيفه ما را ـ در اين باره ـ آيه (اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولوا الامر منكم) (خدا و رسول و فرمان روايان خويش را اطاعت كنيد) بيان داشته است، بر ما است كه از آنكس كه زمام امور مسلمين ـ پس از پيغمبر ـ بدست گرفت پيروى كنيم.

اما شيعه ـ علاوه بر مدارك معتبرى كه دالّ بر انتصاب فرد معينى از جانب خداوند در اينباره دارد (به «امام»، «امامت»، «غدير» و «ثقلين» رجوع شود) ـ مىگويند: اگر معنى آيه اين باشد كه خداوند اطاعت از هر حاكمى كه بر مسلمانان حكومت كند واجب نموده باشد ـ هرچند معصوم نباشد ـتضاد لازم آيد، زيرا بشر غير معصوم، بسا به معصيت امر كند ـ چنانكه در مورد اكثر حكام پس از پيغمبر (ص) مشاهده گرديد ـ پس اگر مردم فرمان وى را اطاعت كنند خدا را معصيت كرده باشند، و اگر به امر وى عصيان ورزند خلاف امر خدا به اطاعت اولو الامر كرده باشند.

و ديگر اين كه شيعه و سنّى اين حديث را از رسول خدا بنحو تواتر نقل كردهاند: «من مات و لم يعرف امام زمانه مات ميتة جاهلية» . (بحار:23/89 و مسند احمد حنبل:4/96 و مجمع الزوائد:5/218 و مسند ابى داود:259)

طبق اين حديث شناخت امام و پذيرش زمامدار زمان، شرط اسلام مسلمان است، چنانكه شناخت خدا و پيامبر خدا. بديهى است كه آن امام كه پيغمبر (ص) شناخت او را شرط اسلام مىداند ، امامى است كه صحت عمل او و انطباق دستوراتش با احكام خدا و دستورات اسلام مورد تضمين پيغمبر خواهد بود، و هرگز پيغمبر (ص) اعتراف به زعامت و زمامدارى چنگيز مُغول را شرط اسلام نمىداند.

اصول عقايد:

به «عقايد» رجوع شود.

اصول عمليّة :

اصولى است كه مكلف در مقام عمل آنها را بكار برد و آنها عبارتند از : استصحاب ، اشتغال ، تخيير و برائت .

مكلف چون به حكمى از احكام متوجه مىشود يا قطع به آن دارد كه به قطع خود عمل مىكند . يا ظن به آن دارد كه اگر قائل به انسداد شديم به ظن عمل مىكند و گرنه به قطع حكمى و ظنون معتبره چون اخبار آحاد و اجماع منقول عمل مىكند . و يا شك مىكند . در اين صورت اگر حالت سابقه ملحوظ باشد و شك در تكليف باشد به استصحاب عمل كند و اگر شك در مكلف به بود به تخيير عمل كند . و اگر حالت سابقه ناملحوظ و نامعلوم باشد اگر احتياط ممكن بود احتياط كند و گرنه اصل برائت جارى كند .

و به عبارت ديگر :

اگر در شك حالت سابقه ملحوظ باشد يعنى مكلف قبلا به وجود آن حالت يقين داشته و بعدا در بقاء و زوال آن شك كند در اين صورت اصل استصحاب جارى شده و گفته مىشود : اصل بقاء آن حالت است ، و اگر حالت سابقه وجود نداشته باشد يا باشد ولى ملحوظ نگردد در اين صورت اصل برائت يا اشتغال يا تخيير جارى مىشود .

پس مجراى استصحاب شكى است كه طارى ـ عارض ـ بر يقين سابق باشد و مجراى برائت و اشتغال و تخيير شك ابتدائى است .

شك ابتدائى گاهى در حكم حاصل شود و گاه در موضوع ، شك در حكم را شبهه حكميه و شك در موضوع را شبهه موضوعيه گويند .

مثلا شك در اين كه حكم فقاع حرمت است يا اباحه شبهه حكميه است ولى شك در اين كه اين مايع فقاع است يا آب ، شبهه موضوعيه است .

شبهه حكميه يا از فقدان نص ناشى مىشود يا از اجمال نص يا تعارض نصّين ولى شبهه موضوعيه تنها از اشتباه حسّ و يا اشتباه حافظه حاصل مىشود .

در شبهه حكميه حاصله از شك ابتدائى سه حالت تصور مىشود :

1 ـ شك بين حرمت و غير وجوب .

2 ـ شك بين وجوب و غير حرمت .

3 ـ شك بين وجوب و حرمت .

الف ـ اگر يك طرف شك حكم تحريمى و طرف ديگر آن حكم غير وجوبى باشد يعنى معلوم نشود كه حكم مسئله مبتلىبها حرمت است يا كراهت ـ حرمت است يا اباحه ـ حرمت است يا استحباب در اين صورت بنابر عقيده اصوليين اصل برائت جارى شده و به عدم حرمت بنا گذارده مىشود ولى بنا به عقيده اخباريين عمل به احتياط شده و از ارتكاب آن اجتناب مىشود .

ب ـ اگر يك طرف شك حكم ايجابى و طرف ديگرش حكم غير تحريمى (اعم از كراهت ـ اباحه ـ استحباب) باشد در اين صورت اجماعا اصل برائت جارى شده و به عدم وجوب حكم مىشود .

ج ـ اگر يك طرف شك حكم ايجابى و طرف ديگر آن حكم تحريمى باشد در اين صورت اگر منشأ آن فقدان نص و يا اجمال نص باشد باز به عقيده هر دو فريق اصل برائت جارى مىشود و نتيجه آن اباحه است ولى اگر منشأ تعارض نصين باشد اصل تخيير جارى شده و مكلف در عمل به هر يك از طرفين شك مخير مىگردد زيرا اجراى برائت در اين مورد مخالفت با تكليف قطعى خواهد بود .

در شبهه موضوعيه ناشيه از شك ابتدائى مطلقا اصل برائت جارى مىشود خواه شبهه مزبور دائرمدار وجوب و حرمت ـ يا وجوب و غير حرمت ـ يا حرمت و غير وجوب باشد يعنى در كليه موارد به وسيله اجراى اصل برائت احكام الزاميه (وجوب ـ حرمت) منتفى مىگردند مگر آنكه اصل معارضى در بين باشد كه در اين صورت حكومت با اصل معارض خواهد بود .

مثلا در شبهات راجعه بلحوم چون اصل كلى در آنها حرمت است لذا چنانچه مكلف در مذكى و ميته بودن لاشه گوسفندى شك نمايد يعنى در حرمت و اباحه آن مردد شود در اين صورت نمىتواند اصل برائت جارى نموده و به حليت آن حكم كند چه آنكه در اين مورد اصل كلى مزبور معارض با اصل برائت مىباشد .

اما در شبهه موضوعيه مسبوقه به علم اجمالى ، شبهه اگر مسبوق به علم اجمالى باشد يعنى مكلف اجمالا بر حرمت يكى از اطراف شبهه قطع نموده ليكن تفصيلا نداند كه آن فرد كداميك از افراد مشتبه است ـ در اين صورت اگر آن فرد در ميان افراد قليلى مشتبه شده باشد شبهه را شبهه محصوره و اگر در بين افراد كثيره و بىشمارى مشتبه شود شبهه را غير محصوره گويند .

در شبهه محصوره چون اجراى اصل برائت و نفى هر دو جانب شبهه مستلزم طرح علم اجمالى و مخالفت قطعيه با تكليف يقينى است لذا نمىتوان اصل مزبور را جارى كرد مثلا در مورد انائين مشتبهين كه يكى از آنها مسلما حاوى خمر است چنانچه در هر دو آنها اصل برائت جارى شده و حرمت يكى پس از ديگرى نفى گردد به طور قطع با تكليف يقينى مخالفت به عمل آمده است و به همين جهت در اين مورد عمل به احتياط شده و از هر دو جانب آن اجتناب مىگردد .

ولى در شبهه غير محصوره چون فرد متيقنالحرمه در ميان افراد كثيره و بىشمارى مشتبه شده است لذا اجراى اصل برائت در يك يا چند فرد مبتلى به مستلزم نفى حرمت از عموم افراد بىشمار و طرح علم اجمالى نمىباشد و به همين جهت در اين مورد مانعى براى اجراى اصل برائت متصور نيست . (تفصيل اين اجمال به رسائل و كفايه رجوع شود)

اصول فقه:

علمى كه بدان فقه اسلام و احكام اسلامى توان استنباط نمود و مبادى آن از علوم عربى و بعضى از علوم عقليه و تفسير و قواعد متخذه از برخى روايات گرفته شده است. و نتيجه آن حصول ملكه بدست آوردن احكام است از ادلّه اربعه: كتاب و سنت و اجماع و عقل. (فرهنگ معارف اسلامى)

اُصولى:

طايفهاى از علماى اسلام كه در امور شرعيه به علم اصول عمل مىكنند. مقابل اخبارى.

اِصهار:

داماد كسى شدن. اَصهَر بفلان: داماد وى شد. اصهار جيش به جيش: بخشى از لشكر به بخش ديگر نزديك شدن.

اَصهار:

جِ صهر، اهلبيت زن از داماد و پدر زن و برادر زن و ديگران، در مقابل احماء كه اهلبيت مرداند.

اَصيل:

صاحب اصل، ريشهدار، گرامى نژاد، نيك نژاد. در دعاء مأثور آمده: «اللهم صل على محمد البشير النذير...ذى الوجه الجميل و الشرف الاصيل...». (بحار:86/107)

وقت ما بعد عصر تا غروب، آخر روز، شبانگاه. ج : آصال . (و اذكر اسم ربك بكرة و اصيلا): هر بامداد و شامگاه خداى خويش را به ياد آور (انسان:25). (و ظلالهم بالغدوّ و الآصال): و سجده مىكند (خداى را) سايههاشان (يعنى كافران، كنايه از اين كه كافران خودشان روحاً و به اختيار سجده نمىكنند بلكه جسمشان به قانون خلقت و تكوين، كه سايه كنايه از جسم است، زيرا حركات آن نشان حركت جسم مىباشد) بامدادان و شبانگاهان. (رعد:15)

اِضائَة:

روشن شدن، روشن كردن . (مثلهم كمثل الذى استوقد نارا فلمّا اضائت ما حوله ذهب الله بنوره و تركهم فى ظلمات لايبصرون): آنان (منافقان) به كسى مىمانند كه آتشى بيفروزد و چون اطراف خود را روشن كند خداوند نورش را از ميان ببرد و آنان را در تاريكى رها سازد كه چيزى را نبينند . (بقرة:17)

اَضاحى:

جِ اضحية ، قربانيها.

اِضاعَة:

ضايع كردن، مهمل و تلف كردن چيزى را، ناچيز شمردن، عن رسول الله(ص): «من اشراط القيامة اضاعة الصلاة»: از جمله علامات نزديك شدن قيامت ضايع نمودن نماز است (بحار:6/305). اميرالمؤمنين (ع): «اضاعة الفرصة غصّة»: ناچيز شمردن فرصت، اندوه را در پى است . (بحار:71/217)

اِضافَة:

مهمان داشتن. اضافه چيزى به چيزى: ميل دادن بدان. اسناد دادن و نسبت به آن. در اصطلاح نحو: نسبت كردن اسمى را به اسمى، مانند «غلام زيد» ، كه «غلام» مضاف است و زيد مضاف اليه . اضافه گاه به منظور تعريف مضاف بود چنانكه گذشت، و گاه به منظور تخصيص، مانند «غلام رجل». اثر لفظى اضافه ، مجرور شدن مضاف اليه است. و در فارسى مكسور شدن مضاف. گاه باشد كه اضافه نه تعريف را افاده كند و نه تخصيص را، و آن اضافه را لفظيه گويند، و آن اضافه صفت است به معمول خود، كه در اين صورت فايده اضافه تخفيف است و بس.

اَضبَط:

نگهدارندهتر. اضبط، افعل وصفى: آنكه به هر دو دست خود كار كند، آنكه بدست چپ آنچنان كار كند كه بدست راست كار مىكند، چپ دست.

next page

fehrest page

back page