next page

fehrest page

back page

اَقمَر:

سفيد. حمار اقرن: خر سفيد مايل به تيرگى. سحاب اقمر: ابر سفيد مايل به سياهى.

اَقمِشَة:

جِ قماش. رختها و متاعها.

اَقمِصَة:

جِ قميص. پيراهنها.

اَقمَن:

سزاوارتر.

اِقناء :

بىنياز نمودن كسى را و او را سرمايه مورد نياز دادن و خوشنود ساختن . (وانّه هو اغنى و اقنى) ; و هم او بندگان را بىنياز ساخت و سرمايه بخشيد . (نجم:48)

اِقناع:

سر به بالا كردن و بخوارى نگريستن. (مهطعين مقنعى رؤسهم)شتابان سر ببالا كرده (ابراهيم:43). قانع ساختن، خوشنود گردانيدن.

اُقنُوم:

سريانى يا يونانى، اصل هر چيز. نصارى گويند اقنوم عبارت از ظهور بارى تعالى است و اب و ابن و روح القدس اشاره به آن است. آنها از وجود به پدر و از حيوة به روحالقدس و از علم به كلمه تعبير كرده و گويند اقنوم كلمه در حضرت عيسى با وجود او يكى شده و در ذات او حلول يافته است.

اَقنى:

مرد بلند بينى. سرمايهدارتر.

اِقواء :

غنى و بىنياز شدن . نيازمند و درويش گشتن ، از اضداد است . خالى گرديدن سراى . فرود آمدن به بيابان . (نحن جعلناها تذكرة و متاعا للمقوين) ; ما آن (آتش) را موجب پندگيرى و مايه بهرهبردارى واردين بيابان (يا مستمندان ، يا اغنيا) گردانيديم . (واقعة:72)

اَقوات:

جِ قوت. (و قدّر فيها اقواتها فى اربعة ايّام سواء...) (فصّلت:10). على (ع): «انّ الله سبحانه فرض فى اموال الاغنياء اقوات الفقراء ...»: خداوند سبحان، غذاهاى مورد نياز درويشان را در اموال توانگران مقرر داشته و بر آنها واجب نموده است ... (نهج : حكمت 328)

اقوال:

گفتارها و سخنها.

اقوام:

فرقهها، گروهها، طايفهها.

اَقوَد:

خوار و رام از شتر و اسب. آن كه سخت روى آورد به چيزى و از آن بازنگردد. درشت و استوار گردن. بخيل به زاد و توشه. قوادتر.

اَقوَم :

راستتر و درستتر . (انّ هذا القرآن يهدى للّتى هى اقوم) ; همانا اين قرآن هدايت مىكند به راهى كه راستتر و درستتر است . (اسراء:9)

اَقوى :

قوىتر . نيرومندتر . اميرالمؤمنين (ع) ـ در اندرزنامه خود به فرزند ـ : «ولا يكوننّ اخوك اقوى على قطيعتك منك على صلته ، ولا تكوننّ على الاساءة اقوى منك على الاحسان» : مبادا دوستت (برادر دينيت) در قطع پيوند برادرى نيرومندتر باشد از تو در برقرارى پيوند ، و نه تو در بدى كردن قوىتر باشى از او در نيكى نمودن . (نهج : نامه 31)

اَقوِياء :

جِ قوىّ . نيرومندان . اميرالمؤمنين (ع) ـ در عهدنامه خود به حاكم مصر ـ : «ولّ من جنودك انصحهم فى نفسك لله و لرسوله و لامامك ... ممن يبطىء عن الغضب و يستريح الى العذر ، و يرأف بالضعفاء و ينبو على الاقوياء»: فرمانده سپاهت را كسى قرار ده كه در ديد خودت در باره خدا و رسولش و نيز در باره امامت خيرخواهتر، دلپاكتر، راستگوتر و بردبارتر باشد، دير به خشم آيد و عذرپذير باشد، بر ضعيفان مهر ورزد و در برابر زورمندان قوى و نيرومند بُوَد ... (نهج : نامه 53)

اَقهَر:

چيرهتر و قاهرتر. مقهورتر.

اَقيال:

جِ قيل، بزرگواران. اقيال اليمن: پادشاهان يمن.

اقيانوس:

(مأخوذ از لاتينى OCEAN): نامى است كه يونانيان باستان و اروپائيان به درياى محيط اطلاق مىكنند. عرب اين نام را پذيرفته و معرّب ساختهاند.

اَكابِر:

جِ اكبر، بزرگتران. مقابل اصاغر. (و كذلك جعلنا فى كل قرية اكابر مجرميها ليمكروا فيها): و همچنين (يعنى چنان كه در قانون خلقت مقرر داشتيم كه اعمال كافران در نظرشان زيبا باشد، كه در آيه قبل گذشت) بزرگترين جنايتكاران هر شهر و روستا را متمكن ساختيم كه در آنجا مكر بينديشند ... (انعام:123). در حديث رسول خدا (ص) به سلمان در وصف اوضاع آخر الزمان آمده: «و ذهب رحمة الاكابر و قلّ حياء الاصاغر»: رحم از دل بزرگتران برود و از كوچكتران شرم و حيا برداشته شود . (بحار:52/262)

اَكاذيب :

جِ اكذوبة . خبرهاى دروغ .

اَكابِر:

جِ اكبر. بزرگان. بزرگتران. كلانسالان.

قال النبى (ص): «البركة مع اكابركم». (بحار:75/137)

اَكّار:

كشاورز و زارع، برزگر. ج : اكّارون و اَكَرَة.

اَكارِم:

جِ اكرم، كريمتران، گرامىتران، بخشندهتران. اميرالمؤمنين (ع) به اشعث بن قيس كه وى را به مرگ فرزندش دلدارى مىداد: «ان صبرت صبر الاكارم، و الاّ سلوت سلو البهائم»: يا همچون بزرگواران شكيبا باش و گرنه همچون بهائم خود را به غفلت زن . (بحار:82/135)

اَكاسرة :

جِ كسرى . خسروان .

اَكّال:

بسيار خورنده. ج: اكّالون. (سمّاعون للكذب اكّالون للسحت): بسيار دروغ شنو و بسيار حرام خوراند . (مائده:42)

اَكؤُس :

جِ كأس .

اِكباب :

اقبال بر كارى . خميدن و ميل كردن به سوى كسى . نگون بر روى افتادن . گويند : اكبّ على الامر . قوله تعالى : (افمن يمشى مكبّاً على وجهه اهدى ام من يمشى سويّاً على صراط مستقيم): آيا آن كس كه سرنگون به رو در افتاده راهيابتر تواند بود يا آن كه با اندام معتدل در راه راست گام برمىدارد ؟! (ملك:22) . رسول الله : «انا زعيم بثلاث لمن اكبّ على الدنيا : بفقر لا غناء له ، و بشغل لا فراغ له ، و بهمّ و حزن لا انقطاع له»: من براى آن كس كه بر دنيا فرو افتاده است سه چيز را تعهد مىكنم: حالت فقر و نيازمندى مستمرى كه هرگز به بىنيازى دست نيابد، و گرفتارى و مشغله دائمى كه هرگز فراغت نيابد، و غم و اندوهى كه هيچگاه فرو ننشيند . (بحار:73/81)

اَكباد :

جِ كبد . جگرها . فلان يضرب اليه اكباد الابل ، اى يُرحَلُ اليه فى طلب العلم و غيره . علىّ (ع) : «اربعٌ لو ضربتم فيهنّ اكباد الابل لكان ذلك يسيراً ; لا يرجونّ احدٌ الاّ ربّه ، و لا يخافنّ الاّ ذنبه ، و لا يستحى ان يقول : لا اعلم اذا هو لم يعلم ، و لا يستكبر ان يتعلّم اذا لم يعلم»: چهار خصلت است كه اگر جهت بدست آوردن آنها سفرهاى طولانى به پيشگيرى اندك باشد: هيچ كس جز به خداى خود اميد نبندد، و جز از گناه خويش از هيچ چيزى نترسد، و اگر چيزى را نمىداند از گفتن «نمىدانم» شرم نورزد، و از فراگيرى چيزى كه بدان آگاه نيست استنكاف نورزد . (بحار:78/57)

آن حضرت در نامه خود به والى بصره : «او ابيت مبطاناً و حولى بطونٌ غرثى و اكبادٌ حرّى»: آيا با شكم سير بخسبم در حالى كه شكمهاى گرسنه و جگرهاى تفتيده به اطرافم باشند؟! . (نهج : نامه 45)

اِكبار :

بزرگ ديدن كسى را . بزرگ پنداشتن كسى را . بزرگ داشتن . (فلمّا رأينه اكبرنه و قطّعن ايديهنّ و قلن حاش لله): هنگامى كه زنان مصر، جمال يوسف را ديدند او را بزرگ داشتند و (از خود بيخود شده) دستان خويش را بريدند و گفتند: حاشا كه وى بشر باشد، وى فرشتهاى بزرگوار است . (يوسف:31)

اَكبَر :

بزرگتر . (و الفتنة اكبر من القتل)(بقرة:217) . (انّ الصلاة تنهى عن الفحشاء و المنكر و لذكرالله اكبر)(عنكبوت:45) . علىّ(ع) : «الفقر ; الموت الاكبر»: تهيدستى مرگ بزرگ است (نهج:حكمت 163) . «الغنى الاكبر ; اليأس عمّا فى ايدى الناس»: بزرگترين بىنيازى نوميد بودن از دستيارى مردم است (نهج:حكمت 342) . «اكبر العيب أن تعيب ما فيك مثله»: بزرگترين عيب آن است كه ديگران را به عيبى نكوهش كنى كه همان عيب در وجود خودت باشد . (نهج:حكمت353)

اَكتاف :

جِ كَتِف . دوشها . ذوالاكتاف : لقب شاپور بن هرمز .

اِكتِتاب:

نوشتن. از بهر خويش نوشتن. «و قالوا اساطير الاولين اكتتبها». (فرقان:5)

اِكتِحال:

سرمه كشيدن. در حديث است: «من اكتحل فليوتّر»: هر كه سرمه مىكشد به عدد فرد سرمه بكشد.(بحار:76/95)

اِكتِراء :

به كرايه گرفتن . به كرايه دادن .

اِكتِراث :

پروا كردن و باك داشتن . «ما اكترث به» : ما ابالى به .

اِكتِزاز :

رنجيده شدن . انقباض .

اِكتِساء :

جامه پوشيدن . پوشيده شدن زمين از گياه .

اِكتِساب:

ورزيدن، كسب كردن، روزى جستن. فراهم آوردن، اندوختن. بدست آوردن. (لكل امرىء منهم ما اكتسب من الاثم) (نور:11) . اميرالمؤمنين (ع): «للمرء ما اكتسب، و هو مع من احب» (بحار:2/67). الصادق (ع): «العقل ما عبد به الرحمن و اكتسب به الجنان» . (بحار:33/170)

اكتسابى:

آنچه از راه سعى و كوشش به دست آيد. مقابل جبلّى و فطرى.

اِكتِشاف:

گشودن، باز كردن. اكتشف الشىء: كشفه (المنجد).

اِكتِفاء:

نگون كردن. بسنده كردن. اميرالمؤمنين (ع) در نامه خود به عثمان بن حنيف: «الا وان امامكم قد اكتفى من دنياه بطمريه» . (بحار:40/340)

اِكتِناء:

كنايه كردن از چيزى به چيزى. خود را به كنيهاى مكنّى ساختن.

اِكتِناف:

گرد چيزى درآمدن.

اِكتِياب:

اندوهگين شدن.

اِكتِيال :

كيل كردن . پيمودن . پيمايش . (ويل للمطفّفين * الذين اذا اكتالوا على الناس يستوفون) ; واى بر كمفروشان . كه چون از ديگران چيزى براى خود بپيمايند تمام بستانند ... (مطففين:2)

اِكثار:

افزودن. بسيار آوردن سخن و جز آن. در حديث آمده: «ليست الحمية ترك اكل الشىء، و لكنها ترك الاكثار منه»: پرهيز بدين نيست كه غذائى به كلى ترك كنى، بلكه پرهيز زيادهروى نكردن در خوردن يك غذا است . (بحار:62/141)

اَكثَر :

بيشتر . بسيارتر . فزونتر . مقابل اقلّ و ادنى . (وما اكثر الناس ولو حرصت بمؤمنين) (يوسف:103) . (وكان الانسان اكثر شىء جدلا) (كهف:54) . (ولا ادنى من ذلك ولا اكثر الاّ هو معهم اينما كانوا)(مجادلة:7) . اميرالمؤمنين (ع) : «اصبحنا فى زمان قد اتخذ اكثر اهله الغدر كيساً»: در زمانى زندگى مىكنيم كه بيشتر مردم خيانت و حيلهگرى را زيركى پندارند (نهج:خطبه41) . «بقية السيف ابقى عددا و اكثر ولدا»: بازماندگان شمشير (نسل پس از جنگ) دوام و بقائشان بيشتر و فرزندانشان فزونتر است (نهج : حكمت 84) . «اكثر مصارع العقول تحت بروق المطامع»: قربانگاههاى خِرَدها غالبا در پرتو طمعها است (نهج : حكمت 219) . «لاتجعلن اكثر شغلك باهلك و ولدك»: بيشتر وقت خود را صرف زن و فرزندانت منما. (نهج:حكمت352)

اَكثَرِيّت:

زيادتى در شماره. مقابل اقليت. بيشتر افراد يك كشور، يك منطقه، يا شهر كه از جهت زبان، مذهب يا نژاد با هم وجه اشتراكى دارند.

بيشتر مردم. امام صادق (ع) در مواعظ خود به هشام ، فصلى در مذمت اكثريت مردم سخن مىگويد تا آنجا كه فرمود: قرآن مىفرمايد: (و ان تطع اكثر من فى الارض يضلّوك عن سبيله) ; اگر از اكثريت مردم پيروى كنى تو را از راه خدا بدر برند. و نيز فرموده: (و لكن اكثرهم لا يعلمون) ; ولى بيشترشان نمىدانند. و باز فرموده: (و اكثرهم لا يشعرون) ; بيشترشان بى شعورند. آنگاه به ستايش اقليت پرداخت و فرمود: در قرآن آمده (و قليل من عبادى الشكور); اندكى از بندگان سپاسگزارند. و نيز فرموده: (وما آمن معه الا قليل) ; جز گروه اندكى با او ايمان نياوردند.

روزى ابو عبيده معتزلى از علماى سنت به هشام بن حكم گفت: دليل بر حقانيت مذهب ما سنيان و بطلان مذهب شما شيعه آن است كه اكثريت مسلمين را ما تشكيل مىدهيم. هشام گفت: اين اعتراض تو به نوح پيغمبر بيشتر متوجه است كه وى نهصد و پنجاه سال قوم خويش را دعوت نمود و جز عده قليلى ايمان نياوردند. (بحار:78/299 و 47/401)

اَكثَم:

مرد فراخ شكم. آسوده سير شكم.

اكثم بن صيفى:

حكيمى بزرگوار بود كه سيصد و سى سال عمر كرد و اسلام را درك نمود و به پيغمبر (ص) ايمان آورد ولى او را ملاقات ننمود.

نقل شده كه چون وى خبر پيغمبر (ص) شنيد فرزند خود را مصحوب نامهاى بنزد آن حضرت فرستاد و در نامه چنين نوشت: بنام تو اى خدا، از بنده به بنده، آنچه كه به تو رسيده به ما برسان زيرا از سوى تو به ما خبرى رسيده كه اصل آن را نمىدانيم، اگر چيزى به چشمت خورد به ما بنما و اگر چيزى دانستهاى به ما نيز بياموز و ما را در گنجى كه به دست آوردهاى شريك ساز. و السلام.

پيغمبر (ص) در پاسخ چنين نوشت: بسم الله الرحمن الرحيم از محمد فرستاده خدا به اكثم بن صيفى، سپاس خداى راست، خداوند مرا فرموده كه بگويم «لا اله الاّ الله»، من خود مىگويم و مردم را به گفتن آن فرمان مىدهم. آفرينش مخلوق خدايند و هر چه هست از او است، خلق را بيافريد و سپس آنها را بميراند و از نو زندهشان سازد و بازگشت بسوى او است، من شما را به ادب پيامبران ادب مىكنم و زودا كه از خبر بزرگ بازپرسى شويد و پساز اندى به آن خبر آگاه خواهيد شد.

چون نامه به اكثم رسيد قبيله بنى تميم را گرد آورد و آنها را پند داد و آنان را به رفتن نزد پيغمبر دعوت نمود و به آنها فهماند كه رفتن به نزد آن حضرت واجب و لازم است ولى آنها وى را اجابت ننمودند جز فرزندان و نوادگان خودش كه باتفاق رهسپار مدينه گشتند ولى او پيش از رسيدن به مدينه بمرد. (بحار:22/87)

اَكحَل:

مرد سرمه گون چشم، سياه چشم.

اِكداء :

به زمين سخت رسيدن در كندن چاه و عاجز ماندن از كندن آن . بخل ورزيدن در هنگام سؤال . كم خير شدن . و منه قوله تعالى : (و اعطى قليلا و اكدى)(نجم:33) . اى قطع القليل . (منتهى الارب)

اَكداس:

جِ كُدس. خرمنها.

اِكذاب:

دروغگو يافتن كسى را. آشكار كردن دروغ كسى را. بر دروغ برانگيختن.

اَكذَب:

دروغگوتر.

اُكذُوبَة :

دروغ، سخن بى پايه. ج : اكاذيب.

اِكراء :

به كرايه دادن ستور و خانه و جز آن . تاخير در امرى .

اِكراث:

غمگين كردن. سخت و دشوار گرديدن غم و اندوه.

اِكرام:

گرامى داشتن . (فاما الانسان اذا ما ابتلاه ربّه فاكرمه و نعّمه فيقول ربّى اكرمن)(فجر:15) . اميرالمؤمنين (ع): «اوصيكم بحسن الجوار و اكرام الضيف ...»: شما را به خوش همسايگى و گرامى داشتن ميهمان سفارش مىكنم (بحار:74/411). رسول الله (ص): «من اكرام جلال الله اكرام ذى الشيبة المسلم»: گرامى داشتن پير مسلمان، بخشى از گرامىداشت خداوند است . (بحار:75/137)

اِكراه:

بناخواه و ستم بر كارى داشتن. (لا اكراه فى الدين) (بقره:256). يعنى در پذيرش دين اكراه و اجبار نباشد. زيرا دين عبارت است از اعتقاد به قلب كه همان انگيزه به عمل گردد، و اين امر جز به اختيار صورت نگيرد.

على (ع): «افضل الاعمال ما اكرهت نفسك عليه»: برترين عمل آن كار است كه برخلاف ميل تو باشد و خويشتن را بدان وادار سازى. (نهج حكمت 249)

اكراه در فقه يكى از محرمات و مفسدات عقود و عهود و معاملات است، زيرا در هر معامله و عقدى رضايت طرفين از اركان است و بايد قصد وقوع عقد را داشته باشند، و در اكراه رضايت و قصد متمشى نمىشود. در حديث آمده: «لا يحلّ مال امرء الاّ بطيب نفسه» و «رفع عن امتى تسع» كه يكى از آنها اكراه است.

اَكرَم :

كريمتر . بزرگوارتر . بخشندهتر . گرامىتر . (انّ اكرمكم عندالله اتقيكم) ; همانا بزرگوارترين (گرامىترين) شما به نزد خداوند پرهيزكارترينتان مىباشد . (حجرات:13)

اُكرُومَة :

مردى و جوانمردى . بزرگى .

اَكَرَة :

جِ اكّار . كارگران و برزگران . كشاورزان .

اِكسال:

آرميدن با زن بى انزال . يا بيرون انداختن منى را.

اَكسَل :

كسلتر . تنبلتر . كاهلتر . رسول الله (ص) : «اكسل الناس عبد صحيح فارغ لا يذكرالله بشفة ولا لسان»: تنبلترين مردم آن بنده خدائى است كه سالم باشد و بيكار و در عين حال، لب و زبانش به ذكر خدا مشغول نباشد . (بحار:93/302)

اكسير:

به اصطلاح كيمياگران، جوهر گدازنده و آميزنده و كامل كننده كه ماهيت جسم را تغيير دهد، يعنى جيوه را نقره و مس را طلا كند. و چنين جوهرى وجود خارجى ندارد و فرض محض است. (مؤيد الفضلاء)

اَكسِيَة:

جِ كساء به معنى جامه و گليم كه پوشند.

اَكُفّ :

جِ كفّ به معنى پنجه آدمى كه انگشتان بدان پيوسته است.

اِكفاء:

خمانيدن و كج كردن ظرف را تا آنچه در آن باشد بريزد.

اَكفاء:

جِ كفو، همتايان، مانندها. رسولالله (ص): «المؤمنون بعضهم اكفاء بعض»: مسلمانان با يكدگر هم كفو و همتايند . (بحار:103/371)

اِكفال :

ضامن شدن كسى را . پذيرفتار گردانيدن كسى را . ضامن شدن براى چيزى در برابر كسى . (وهل اتيك نبأ الخصم اذ تسوّروا المحراب ... انّ هذا اخى له تسع و تسعون نعجة ولى نعجة واحدة فقال اكفلنيها و عزّنى فى الخطاب) . (ص:23)

اَكفان:

جِ كفن. عن اميرالمؤمنين (ع): «لا تجمروا الاكفان ولا تمسحوا موتاكم بالطيب الاّ الكافور، فانّ الميت بمنزلة المحرم». (بحار:81/313)

اِكفِهرار:

روى ترش كردن. سخت شدن و فرا گرفتن تاريكى شب همه جا را.

اَكفى:

كافىتر. بسندهتر. فى الحديث: حسن التدبير مع الكفاف اكفى من الكثير مع الاسراف (بحار:78/12). استعن بالله على امورك، فانه اكفى معين. (بحار:77/218)

اَكل:

خوردن . (ولو انّهم اقاموا التوراة و الانجيل و ما انزل اليهم من ربّهم لاكلوا من فوقهم و من تحت ارجلهم ...) (مائدة:66) . (كلوا من طيبات ما رزقناكم)(اعراف:160)

علىّ (ع) : «طوبى لمن لزم بيته و اكل قوته»: خوش به حال كسى كه از خانه خود بيرون نيايد و روزى خويش را مصرف نمايد. (نهج : خطبه 176) . «الحسد يأكل الايمان كما تأكل النار الحطب»: حسد آنچنان ايمان را مىخورد كه آتش هيزم را بخورد (نهج : خطبه 86) . «من العناء انّ المرء يجمع ما لا يأكل»: از جمله رنج و مصيبتها آن كه آدمى اموالى را گرد آورد كه آن را نخورد . (نهج : خطبه 114)

عن ابىعبدالله (ع) : «من اكل مال اخيه ظلماً و لم يردّ عليه ، اكل جذوة من نار يوم القيامة»: هر كه مال برادر دينى خود را به ناسزاوار بخورد و به وى برنگرداند، در روز قيامت پارهاى از آتش خوراك وى گردد . (بحار:7/219)

اُكُل:

ثمر. رزق. بهره. روزى فراخ . راى و عقل و قوّت فهم . انقطع اُكُله : روزيش قطع گرديد ، يعنى بمرد . فلان ذو اُكُل : ذو حظّ . (و نفضّل بعضها على بعض فى الاُكُل)(رعد:4). أى فى الثمر . (تؤتى اُكُلها كلّ حين باذن ربها) (ابراهيم:25). أى ثمرها .

اَكَل :

خورده شدگى دندانها و سقوط آنها .

اِكلاء :

گياهناك گرديدن زمين . بها پيش دادن . عمر را به پايان رسانيدن . خيره در چيزى نگريستن .

اَكلُب :

جِ كلب . سگان .

اَكلَف :

آن كه كلف بر روى دارد ، كَلَف : سرخى سياهى آميز روى باشد .

اكلَة (به كسر يا فتح يا ضمّ همزة) :

غيبت و سخنچينى .

اُكلَة :

لقمة . قرصة . يك لقمة . اميرالمؤمنين (ع) : «كم من اكلة منعت اكلات» : چه بسيار لقمه كه صاحبش را از لقمهها محروم ساخت . (بحار:73/176)

اَكِلَة :

خارش . خوره . نوعى بيمارى كه عضوى از آن خورده مىشود . عن رسول الله(ص) : «الغيبة اسرع فى دين الرجل من الاكلة فى جوفه»: غيبت، دين آدمى را سريعتر نابود سازد از خورهاى كه به درونش بيفتد . (وسائل:12/280)

اَكِلَّة :

جِ اكليل .

اِكليل :

تاج . عصابه مانندى مرصّع به جواهر .

اَكَم :

جِ اَكَمَة . تپهها . پشتهها .

اُكُم :

جِ اَكَم و آكام كه آن دوجِ اَكَمَة به معنى پشتهها مىباشند .

اَكماء :

جِ كمىّ . دلاوران .

اِكماد :

اندوهگين كردن .

اِكمال :

تمام گردانيدن . كامل كردن .

اَكمام :

جِ كِمّ . غلافهاى شكوفه . (و ما تخرج من ثمرات من اكمامها و ما تحمل من انثى ولا تضع الاّ بعلمه) . (فصّلت:47)

اَكمَل :

تمامتر و كاملتر . علىّ بن الحسين (ع) : «من لم يكن عقله اكمل ما فيه، كان هلاكه من ايسر ما فيه»: هر كه عقلش كاملترين نيروى وجودش نباشد، هلاكتش آسانترين چيز او خواهد بود . (بحار:1/94)

اَكمُؤ :

جِ كَمء . سماروغها . دنبلانها .

اَكَمَة :

پشته . تپه . ج : اَكَم .

اَكمَه :

كور مادرزاد . (و ابرىء الاكمه و الابرص و احيى الموتى باذن الله) . (آل عمران:49)

اَكناف :

جِ كَنَف . پيرامونها ، نواحى ، جوانب .

اَكنان :

جِ كِنّ به معنى پرده و پوشش . حفاظ هر چيز . خانه . (و جعل لكم من الجبال اكنانا) . (نحل:81)

اَكِنَّة :

جِ كِنان . پردهها و پوششها . (و جعلنا على قلوبهم اكنَّة ان يفقهوه و فى آذانهم وقرا). (انعام:25)

اَكوار:

جِ كَور. گلههاى بزرگ از شتران. به معنى ادوار عمامه نيز آمده است.

اكوان:

جِ كون ، هستىها.

اكوان اربعه:

در اصطلاح متكلمين، هر موجودى داراى تقرر و كون و حصول خاصى است كه بر حسب تحقيق استقرائى، مجموع اكوان، چهارند، و بعبارت ديگر ، اكوان وجودى اشياء چهار است: كون سكونى، كون حركتى، كون افتراقى و كون اجتماعى.

توضيح آنكه اگر موجودات را بنگريم يا در حال حركتاند يا در حال سكون، يا در اجتماعند يا در افتراق. (فرهنگ معارف اسلامى)

اَكوَع:

آنكه انگشتانش خشك شده باشد. كج ساق دست.

اَكول:

پر خور، بسيار خورنده.

اَكولة:

بز نازاينده. بزى كه آن را جهت خوردن فربه كنند.

اَكياس:

جِ كيس، كيسهها. جِ كيّس، زيركان. اميرالمؤمنين (ع): «حبّذا نوم الاكياس»: خوشا خواب زيركان (بحار:70/283). و عنه (ص): «ان الله سبحانه جعل الطاعة غنيمة الاكياس عند تفريط العجزة»: خداوند سبحان طاعت خويش را غنيمت زيركان قرار داده است آنجا كه بىعرضگان در وظائف خويش كوتاهى كنند . (بحار:71/189)

اُكيدَر:

بن عبدالملك كندى، پادشاه دومة الجندل. مسيحى بود كه به امر حضرت رسول (ص) ، خالد بن وليد او را به نزد آن حضرت آورد و با قبول جزيه به كشور خود بازگشت، تا در زمان ابوبكر از پيمان خويش سرباز زد و به دست همان خالد بن وليد كشته شد.

اَكيَس :

زيركتر . با كياستتر . سُئلَ رسول الله (ص) : اىّ المؤمنين اكيس ؟ قال : «اكثرهم ذكراً للموت و اشدّهم استعداداً له»: از رسول خدا (ص) سؤال شد: كداميك از مؤمنان زيركتراند؟ فرمود: آن كه بيشتر به ياد مرگ بُوَد و براى آن آمادهتر باشد . (بحار:6/126)

سُئلَ اميرالمؤمنين (ع) : اىّ الناس اكيس؟ قال : «من ابصر رشده من غيّه فمال الى رشده»: از اميرالمؤمنين (ع) سؤال شد: زيركترين مردم كيست؟ فرمود: آن كه به راه صلاح و فساد خويش آگاه باشد و بدانچه مصلحت حالش است عمل كند . (بحار:70/106)

اَگَر:

حرف شرط است و بعربى «لو» و «ان».

از حضرت رسول (ص) روايت است كه فرمود: مسلمان نيرومند (در اراده و تصميم و عمل) بهتر و نزد خداوند محبوبتر است از مسلمان ضعيف گرچه هر دو خوبند، همواره در آنچه كه به سودت بُوَد كوشا باش و از خدا يارى و كمك بخواه و تنبلى مكن و چون پيش آمدِ بدى به تو دست دهد مگو اگر چنين مىكردم چنان مىشد بلكه بگو: خداوند مقدر كرده و او هر چه خواهد كند چه اينكه «اگر» راه شيطان را بروى تو مىگشايد. (كنزالعمال:1/115)

اگر خداوند، روزى را براى بندگانش گسترش مىداد همانا در زمين سركشى مىكردند ولى به اندازهمىفرستد چنانكه خود بخواهد، كه او به حال بندگانش آگاه و بينا است. (شورى:27)

از امام صادق (ع) ذيل آيه (و ما يؤمن اكثرهم بالله الا و هم مشركون) (بيشتر مردم كه بظاهر مؤمن مىباشند در حقيقت مشركند) فرمود: چنان كه يكى بگويد: اگر فلان كس نبود از بين مىرفتم، و اگر فلان نبود بفلان گرفتارى دچار مىگشتم، و اگر فلان نبود عيالم از دستم مىرفت، مگر نمىبينى كه چنين كسى در قلمرو حكومت خدا براى خدا شريك قرار داده كه وى را روزى بدهد و بلا از سرش دفع كند؟ راوى مىگويد: عرض كردم: اگر اينچنين بگوئيم «اگر خداوند بوسيله فلان بما لطف نكرده بود هلاك مىشدم»؟ فرمود: آرى، تعبيرى مانند اين اشكالى ندارد. (بحار:5/148)

اَل:

اسم موصول بمعنى «الذى» و ديگر موصولات، و آن بر اسم فاعل و مفعول درآيد بشرط آنكه معنى عهد ندهد چون «جائنى الضارب فاكرمت الضارب» و اگر بر صفت مشبهه درآيد صحيح آن است كه آن حرف بود. (اقرب الموارد)

و گاه حرف تعريف بود و آن دو نوع است عهد و جنس و هر يك از اين دو بر سه قسم است: آنچه عهد راست و مصحوب آن، گاه ذكرى است چون: (كما ارسلنا الى فرعون رسولاً فعصى فرعون الرسول) و گاه ذهنى چون: (اذ يبايعونك تحت الشجرة)و گاه حضورى چون: «لا تشتم الرجل» . درباره مردى كه حاضر ايستاده است. اما آنچه جنس راست، گاهى براى استغراق افراد است چون: (ان الانسان لفى خسر) و گاه براى تعريف ماهيت است چون: (و جعلنا من الماء كل شىء حىّ) و گاه «ال» زائد بود و آن نيز بر دو قسم است لازم و غير لازم. لازم، مانند النضر و النعمان و اللات و العزى و غير لازم مانند الحارث و اليزيد. (تلخيص از مغنى و اقرب الموارد)

و از جهت حرف اول كلمهاى كه بر آن درآيد بر دو قسم بود: شمسى و قمرى، و حروفى نيز كه الف و لام بر آن درآيد بر دو قسم است شمسى و قمرى. حروف شمسى عبارت است از:

ت، ث، د، ذ، ر، ز، س، ش، ص، ض، ط، ظ، ل، ن.

حروف قمرى عبارت است از:

الف، ب، ج، ح، خ، ع، غ، ف، ق، ك، م، و، هـ ، ى.

اِلّ:

پيمان. سوگند. قرابت. اين كلمه دو بار در قرآن بكار رفته و در هر دو بار ـ بقول راغب ـ بمعنى قرابت آمده است: (لا يرقبون فى مؤمن الاًّ و لا ذمة) ; مشركان درباره هيچ مؤمنى قرابت و پيمانى را رعايت نمىكنند. (توبه:10)

اَلا:

حرفى است كه در اين موارد استعمال مىشود: 1 ـ جهت افتتاح كلام و آغاز سخن، كه بر تحقق مابعد خود دلالت كند (يعنى اين امر واقع شدنى است) مانند: (الا انّهم هم السفهاء) . 2 ـ جهت تنبيه و متوجه ساختن مخاطب: «الا يا صاح قم» . 3 ـ عرض، و آن طلب است با نرمى و ملايمت: «الا تنزل بنا» . 4 ـ تحضيض، و آن طلب است با تندى و درشتى: «الا تتوب و ترتدّ عن غيّك».

اَلاّ:

حرف تحضيض (طلب با تندى و درشتى) است: «الاّ تكرم ابويك».

اِلاّ:

حرف استثناء: «جاء القوم الا زيدا». صفت، بمعنى غير: (لو كان فيهما آلهة الاّ الله لفسدتا). اداة حصر بعد از نفى: «ما ضرب الاّ زيد».

اِله:

معبود، خواه حق و خواه باطل، ج : آلهة. (و الهكم اله واحد لا اله الاّ هو الرحمن الرحيم)(بقره:163) . (الذين يجعلون مع الله الها آخر فسوف يعلمون) (حجر:96) . (ائنكم لتشهدون ان مع الله آلهة أخرى). (انعام:19)

الله:

علم (نام خاصّ) است ذات واجب الوجود را، بلحاظ جامعيت صفات ذاتيه و نعوت كماليه در حضرت ، علم و عين و در مرتبت افعال و آثار، يعنى كسى كه پرستش حق او است، چه او ـ تعالى ـ بر آفرينش اشياء و حيات بخشيدن به آنها و تفضل به آنها به انواع نعمتها ـ آنچنان كه او را مستحق پرستش كند ـ توانا است. پس اين نام ـ مفهوما ـ جامع همه صفات كمال، و شامل همه اسماء ديگر حضرت بارى ـ عزّ اسمه ـ مىباشد.

در ريشه لغوى كلمه «الله» اختلاف است، سيبويه دو وجه براى آن ذكر كرده، نخست آنكه در اصل «اله» بر وزن فَعال بوده، فاء كلمه كه همزه باشد حذف شد، بجاى آن «ال» لازمه آمد، دو لام بهم ادغام گرديد «الله» شد. و بدين سبب گفته مىشود: «ال» لازمه است كه اگر «ال» تعريف بودى همزهاش هميشه در درج كلام افتادى، در صورتى كه همزه الله در دو مورد ساقط نمىگردد و بسان همزه قطع خوانده مىشود، و آن دو مورد قسم است و نداء، چون: «افألله لتفعلنّ. و: يا الله اغفر لى».

وجه دوم آنكه در اصل «لاه» بر وزن فَعل، سپس الف و لام بجهت تجليل و تعظيم بدان ملحق شده است .

و كسى كه مدعى شده الف و لام آن براى تعريف است اشتباه كرده، زيرا اسماء الله همه معرفهاند.

و اما سخن درباره اشتقاق و مبدأ اشتقاق اين كلمه: بعضى گفتهاند: اصولا اين واژه مشتق نيست و در اصل به همين وزن وضع گرديده است، چه از نظر لغت ضرورتى ندارد كه لفظ مشتق باشد، و اگر چنين امرى حتمى مىبود تسلسل لازم مىآمد. اين قول از خليل بن احمد نقل شده. كسانى كه قائل به اشتقاق اين كلمه شدهاند نيز در مبدأ اشتقاق اختلاف دارند: بعضى آن را مشتق از «الوهية» دانستهاند كه به معنى عبادت است، و «تألّه» تعبد است، و بر اين وجه معنى الله «كسى كه شايسته است عبادت شود» مىباشد، و از اين رو كسى ديگر به اين نام موسوم نمىشود.

قول دوم اين كه مشتق باشد از «وله» بمعنى تحيّر، گفته مىشود: «اله ـ يأله» ، يعنى تحير، بدين جهت كه عقول همگان در درك كنه ذات حضرتش حيرانند. اين قول از ابو عمرو نقل شده است .

قول سوم اين كه مشتق باشد از «اله» بمعنى فزع. چه آفريدگان همه در حوائج خود به حضرتش پناه مىبرند.

قول چهارم آن كه مشتق باشد از «اله» بمعنى سكن اليه. كه خلايق به ياد او سكون خاطر مىيابند. اين قول از مبرّد نقل شده است. (مجمع البيان)

عن اميرالمؤمنين (ع): «الله معناه المعبود الذى يأله فيه الخلق و يُؤله اليه. و الله هو المستور عن درك الابصار، المحجوب عن الاوهام و الخطرات» . قال الباقر (ع): «الله معناه المعبود الذى اله الخلق عن درك ماهيته و الاحاطة بكيفيته» . يقول العرب: اله الرجل: اذا تحيّر فى الشىء فلم يحط به علما، و وله: اذا فزع الى شىء مما يحذره و يخافه. فالاله هو المستور عن حواس الخلق. (بحار:3/222)

الله اعلم:

خدا داناتر است. از امام باقر(ع) روايت است كه دانشمند مىتواند چون مسئلهاى از او سؤال شود بگويد «الله اعلم» خدا داناتر است. ولى جز دانشمند نشايد چنين بگويد...بلكه گويد: نمىدانم. تا سؤال كننده به شبهه نيفتد. (بحار:78/177)

اَلآن:

آن حاضر. اكنون.

اَلب:

پوست بزغاله. زهر. شدت گرما. شدت تب. گرد كردن و راندن شتران را. شتاب كردن.

اَلب (فارسى):

دلير. شير.

اِلب:

مقدارى است معين و آن از سرانگشت سبابه تا سر انگشت ابهام است. مجتمع بودن عليه كسى به ظلم و عداوت، هم عليه الب.

اِلباء:

شير نخستين دادن مادر بچه را.

اَلِبّاء:

جِ لبيب. خردمندان.

اَلباب:

جِ لُبّ، خِرَدها. اولو الالباب: دارايان خردها.

اِلباس:

پوشانيدن . عن رسول الله (ص): «من اسرّ سريرة البسه الله رداءها ، ان خيرا فخيراً و ان شرّا فشرّا»: هر آن كس خصلتى را در درون خويش پنهان بدارد، خداوند آن خصلت را بسان پوششى فراگير به اندام او بپوشاند، اگر آن خصلت نكو باشد پوشش نيكو و اگر بد باشد آن پوشش زشت باشد . (بحار:72/291)

ابوجعفر الباقر (ع) : «من قعد فى مجلس يُسَبُّ فيه امامٌ من الائمّة يقدر على الانتصاف فلم يفعل ، البسه الله الذلّ فى الدنيا و عذّبه فى الآخرة ...»: امام باقر (ع) فرمود: هر آن كس كه در مجلسى حاضر باشد كه يكى از امامان را در آن مجلس ناسزا گويند، و او بتواند از او دفاع كند و نكند، خداوند در دنيا بر او لباس خوارى بپوشاند و در آخرت وى را عذاب كند . (بحار:74/219)

اَلبَتَّة:

قطعا، جزما، حتما. اصل آن «بتة» بمعنى يكبار بريدن، الف و لام در آن زائد آورند كه عوض فعل عامل است. (غياث اللغات)

البِدار:

اسم فعل است، يعنى بشتاب، شتابان آن كار انجام ده.

اَلبِسَة :

جِ لباس، پوشاكها.

اَلت :

بازداشتن . سوگند دادن كسى را . كم شدن . كم كردن ، لازم و متعدى است : «الت ماله» : نقّصه . «الت الشىء» : نقص . (وما التناهم من عملهم من شىء) : آنها را از حيث عمل چيزى نكاستيم . (طور:21)

اِلتِباس:

پوشيده و شوريده شدن كار، اشتباه، اختلاط.

اِلتِجاء:

پناه گرفتن.

next page

fehrest page

back page