اِلتِحاء:
ريش درآوردن. الصادق (ع) فى قوله تعالى: (فلما بلغ اشده و استوى)قال: «اشده: ثمانية عشر سنة، و استوى: التحى» . (بحار:12/284)
اِلتِذاذ :
مزه يافتن . لذت بردن . عن عيسى بن مريم (ع) : «بحقّ اقول لكم : كما نظر المريض الى الطعام فلا يلتذّ به من شدّة الوجع ، كذلك صاحب الدنيا لا يلتذّ بالعبادة ولا يجد حلاوتها مع ما يجده من حلاوة الدنيا»: به حقيقت شما را مىگويم: چنان كه بيمار سخت، لذت غذا را نمىيابد، همچنان عاشق دنيا تا گاهى كه غرق در لذت دنيا است نتواند لذت عبادت و حلاوت آن را درك نمايد . (بحار:14/325)
اِلتِزاق :
چسبيدن . پيوسته شدن به چيزى .
اِلتِزام:
دست به گردن گرفتن و در بر گرفتن. عن رسول الله (ص): «من التزم امرأة حراما قرنا فى سلسلة من النار مع الشيطان فيقذفان فى النار»: هر كه زنى را به حرام در آغوش بكشد، آن مرد و زن به يك زنجير بسته شوند و به آتش انداخته شوند . (بحار:104/22)
در اصطلاح منطق: يكى از دلالات ثلاثه است، و آن دلالت لفظ است بر خارج ما وضع له. در فقه: ملزم نمودن، خويشتن را به امرى كه لازم نبوده. مانند اقدام به عقدى از عقود، چون بيع و اجاره و مانند آن.
اِلتِفات:
وا نگريستن، باز پس نگريستن، به گوشه چشم نگريستن. در اصطلاح ادب: عدول از غيبت به خطاب يا تكلم، يا عكس آن. مانند: (الحمد لله رب العالمين...اياك نعبد...).
اِلتِفاف :
جامه در خود پيچيدن . به هم در شدن شاخههاى درخت.
على بن جعفر عن اخيه موسى (ع) قال: «سألته عن المرءة ليس لها الاّ ملحفة واحدة، كيف تصلّى؟ قال: تلتفّ فيها و تغطّى رأسها و تصلى...». (بحار:83/177)
قرآن كريم: «كلاّ اذا بلغت التراقى. و قيل من راق. و ظنّ انّه الفراق. و التفّت الساق بالساق». (قيامة:29)
اِلتِقاء:
به هم رسيدن، با هم پيوستن. (و ما اصابهم يوم التقى الجمعان) و آنچه (در روز احد) هنگام به هم رسيدن دو صف كارزار به شما رسيد. (آل عمران:166)
التقاء ساكنين: دو حرف ساكن پهلوى همديگر قرار گرفتن، و اين در زبان عرب نا ممكن يا دشوار است، ناچار بايد قاعده صرفى در چنين مورد اجرا شود.
اِلتِقاط:
برچيدن، از زمين برگرفتن چيزى را. سخنى را از گفتار كسى گرفتن.
اِلتِقاطِيّون:
گروهى از فلاسفه قديم كه از هر مكتبى از مكاتب فلسفه قولى را اخذ كردند و از مجموع آن اقوال، فلسفهاى بوجود آوردند.
التماس:
جستن چيزى. درخواست نمودن، طلب كردن. اميرالمؤمنين (ع): «الّلهم انّك تعلم انّه لم يكن الذى كان منّا منافسة فى سلطان و لا التماس شىء من فضول الحطام»: خداوندا! تو خود مىدانى كه آنچه ما انجام داديم (از پذيرش بار مسئوليت خلافت) نه بدين منظور بود كه در دستيابى به زمامدارى بر ديگران سبقت جوييم، و نه جهت درخواست بخششى از متاع پست دنيا بود، بلكه تا شرايع دينت را به محور خويش بازگردانيم و جامعه اسلامى و بلاد مسلماننشين را سر و سامان دهيم (نهج : خطبه 131). عن ابىجعفر (ع): «من بلغه ثواب من الله على عمل فعمل ذلك العمل التماس ذلك الثواب اوتيه و ان لم يكن الحديث كما بلغه»: هر آن كس كه در حديثىبيابد كه فلان عمل را از جانب خداوند فلان ثواب مقرر است، و او آن عمل را به منظور دستيابى به آن ثواب انجام دهد، آن ثواب به وى مىرسد هر چند آن حديث چنان نباشد كه به وى رسيده است. (بحار:2/256)
از امام باقر (ع) روايت شده كه خداوند دوست ندارد كه مردم از يكديگر التماس كنند، بلكه دوست دارد كه در حوائجشان از خودش التماس نمايند. (بحار:78/173)
التماس دعاء: درخواست دعاى خير كردن: امام صادق (ع) فرمود: بيمارانتان را عيادت كنيد و از آنها بخواهيد شما را دعا كنند كه دعاى بيمار با دعاى ملائكه برابرى مىكند. (بحار:81/219)
در حديث آمده كه هر گاه چيزى به فقير مىدهيد از او التماس دعا كنيد. در مناجات موسى (ع) با پروردگار آمده كه خداوند به وى فرمود: مرا به زبانى بخوان كه بدان زبان معصيتم نكرده باشى. موسى گفت: چگونه اين كار ميسّر تواند؟! فرمود: مرا به زبان كس ديگر بخوان. (بحار:93/390)
اِلتِواء:
پيچيده شدن. سستى و كاهلى كردن.
اِلتِهاب:
افروخته شدن آتش.
الّتى:
آنكه، آنچه، موصول اسمى مفرد مؤنّث.
اِلتِياث:
فربه و نيرومند شدن شتر. التاث بردائه: ردائش را در خود پيچيد. التاث بالدم: بخون آلوده گشت. التاث عليه الامر: كار بر او مشتبه گشت. التاث فى العمل: در كار سستى و درنگى كرد. التاث فى كلامه: در گفتار بحجت درماند. التاث فلانا عن كذا: وى را از آن عمل بازداشت. (المنجد)
در حديث است: «ان النفس قد تلتاث على صاحبها اذا لم يكن لها من العيش ما تعتمد عليه» نفس آدمى گاه در هماهنگى با صاحبش سستى و درنگى كند اگر آن مقدار از مال كه جهت هزينه زندگى بدان اعتماد توان كرد در اختيار نداشته باشد. (كافى:5/68)
اِلتِيام:
پيوسته شدن با يكديگر، سازوارى كردن ميان دو چيز.
اِلجاء:
مضطر كردن كسى را به كارى.
اِلجام :
لگام نهادن ستور را . اميرالمؤمنين (ع) ـ در وصف قيامت ـ : «و ذلك يوم يجمع الله فيه الاولين و الآخرين لنقاش الحساب و جزاء الاعمال ، خضوعا ، قياما ، قد الجمهم العرق»: و آن روز روزى است كه خداوند، خلق اولين و آخرين را جهت رسيدگى به حساب دقيق و دادن پاداش اعمال گردآورد، همه در حال خضوع بپا ايستاده، عرق اطراف دهانشان را فراگرفته باشد ... (نهج : خطبه 102)
اِلحاح:
تقاضى و ابرام و اصرار، ستيهيدن در سؤال و درخواست.
اِلحاد:
از حد درگذشتن در حرم (كعبه) و ميل كردن به ظلم در آن و رعايت نكردن و هتك حرمت آن، و شريك قرار دادن به خدا يا شك كردن درباره خدا، و بقولى ستم كردن در حرم، و بقول ديگر: احتكار طعام در آن. (اقرب الموارد)
اصل الحاد بمعنى عدول و انحراف از استقامت است: (ان الذين يلحدون فى آياتنا لا يخفون علينا)آنانكه درباره آيات ما انحراف مىورزند بر ما پنهان نمىمانند (فصلت:40). (و من يرد فيه بالحاد بظلم نذقه من عذاب اليم) ; هر كه به ستم در مسجدالحرام خواستار الحاد گردد او را عذابى دردناك بچشانيم . در معنى الحاد در اينجا اختلاف است برخى گويند مراد شرك و پرستش غير خدا است و بعضى گفتهاند بىباكانه به گناهان بزرگ دست زدن است و عدهاى گفتهاند هر گناهى در مسجدالحرام انجام شود حتى ناسزائى به خدمتكار خود گفتن نيز الحاد است بجهت عظمت مكان. (مجمع البيان)
يكى از ياران امام صادق (ع) بنام حكيم گويد: از امام پرسيدم نازلترين مرحله الحاد چيست؟ فرمود: تكبر (در برابر حق) كمترين مرحله الحاد است. (بحار:73/109)
اِلحاف:
ستهيدن، مبالغه كردن و لجاج كردن. (لا يسألون الناس الحافا) ; از مردمان چيزى به اصرار نخواهند. (بقره:273)
اِلحاق:
در رسيدن. پيوستن به آخر چيزى. در رسانيدن، ملحق كردن.
اَلحان :
جِ لحن . آوازها . آوازهاى خوش و موزون .
اِلحان :
سخن فهمانيدن كسى را . دريابانيدن چيزى . خوشخوانى .
اَلحَن :
دانا و آگاهتر . افطن . هشيارتر . هو ألحن من فلان : اى اسبق فهماً منه . خوشخوانتر . خوش آوازتر . هو ألحن بحجّته من الآخر : يعنى بسا يكى از شما به دليل خويش آگاهتر بُوَد .
فى الحديث انه اختصم رجلان الى النّبى(ص) فى موارث و اشياء قد درست ، فقال النّبى (ص) : «لعلّ بعضكم ان يكون ألحن لحجّته من بعض ، فمن قضيت له بشىء من حقّ اخيه فانّما اقطع له قطعةً من النار ...»: در حديث آمده كه دو نفر به نزد رسول خدا(ص) آمدند جهت داورى در مورد اموالى از ارث و اشيائى مندرس و فرسوده، حضرت به آنها فرمود: بسا در اين بازجوئى من از شما يكيتان به كيفيت بيان مراد خويش آگاهتر از ديگرى باشد (و در نتيجه آن ديگرى كه زبان گويائى ندارد حقش ضايع شود) اگر احيانا بخشى از حق آن ديگرى كه نتواند حق خود را بيان دارد به آن شخص وارد به قانون قضاء داده شد، بداند كه قطعهاى از آتش دوزخ به وى داده شده است ... (بحار:104/324)
اَلَدّ:
سخت خصومت كننده . ستيزهگر . ج : لُدّ . مؤنث : لَدّاء . (ومن الناس من يعجبك قوله فى الحياة الدنيا و يشهدالله على ما فى قلبه وهو الدّ الخصام) ; بعضى مردم هستند كه از گفتار دل فريبشان تو را به شگفت آرند و خدا را بدانچه در دل دارند گواه گيرند ، و اين شخص كسى است كه حالت ستيزهگرى و سخت خصومتى دارد . (بقرة:204)
اَلَذّ :
لذيذتر . خوشمزهتر . اميرالمؤمنين (ع) ـ در اندرزنامه خود به فرزند ـ : «و تجرّع الغيظ ، فانّى لم ار جرعةً احلى منها عاقبة ولا الذّ مغبّة» : خشم خود را فرو خور ، كه من جرعهاى شيرينتر و خوش سرانجامتر و لذتبخشتر از آن نديدم . (نهج : نامه 31)
اَلّذى:
آنكه، اسم موصول مفرد مذكر، ج: الّذِينَ، تثنيه : الذانِ و الّذَينِ.
اِلزام:
اثبات و ادامه و ايجاب، لازم و واجب گردانيدن بر خود يا بر غير. (و كل انسان الزمناه طائره فى عنقه) ; عمل هر كسى را ملازم و طوق گردنش كردهايم (اسراء:13). (انلزمكموها و انتم لها كارهون); هود(ع) در پاسخ قومش گفت: ... آيا من به رحمت و سعادت الزام و اجبارتان كنم و شما اظهار نفرت نمائيد؟!! (هود:28)
الزام نمودن والى مسلمين، مردمان را به اقامه شرايع و فرائض و احترام به قوانين عامه اجتماعيه، از شئون ولايت است، و وقايعى در اين باره بطرق عامه و خاصه نقل گرديده است، از جمله از حضرت رسول(ص): «والذى نفسى بيده لقد هممت ان آمر بحطب فيحطب، ثم آمر بالصلاة فتقام، ثم آمر رجلا فيصلى بالناس، ثم انطلق معى برجال معهم حزم من حطب الى قوم لا يشهدون الصلاة، فاحرّق عليهم بيوتهم بالنار»: سوگند به آن كه جانم به دست اوست كه تصميم گرفتم دستور دهم هيزمى فراهم سازند و سپس بگويم نماز بپا كنند و يك نفر را به امامت جماعت معين كنم و آنگاه به اتفاق جمعى به سراغ كسانى رويم كه به نماز جماعت حضور نمىيابند و خانههاشان بر سرشان آتش بزنم . (تبصرة:2/138 بنقل الموسوعة الفقهية:6/183)
عن ابى عبدالله (ع): «بلغ اميرالمؤمنين(ع) ان قوما لا يحضرون الصلاة فى المسجد، فخطب فقال: ان قوما لا يحضرون الصلاة معنا فى مساجدنا، فلا يؤاكلونا و لا يشاربونا و لا يشاورونا و لا يناكحونا و لا يأخذوا من فيئنا شيئا او يحضروا معنا صلاتنا جماعة، و انى لاوشك ان آمر لهم بنار تُشعل فى دورهم فاحرقها عليهم او ينتهن. قال: فامتنع المسلمون عن مؤاكلتهم و مشاربتهم و مناكحتهم حتى حضروا الجماعة مع المسلمين»: از امام صادق (ع) روايت شده كه به اميرالمؤمنين(ع) خبر دادند: گروهى در نماز مسجد شركت نمىكنند، حضرت در اين باره خطبهاى ايراد نمود و فرمود: كسانى هستند كه در مسجد با ما به نماز شركت نمىكنند، اين گروه از اين پس با ما همخوراك و همنوش نگردند و با ما وصلت نكنند و با ما مشورت ننمايند و از غنايم چيزى نصيبشان نگردد، مگر اين كه در نماز جماعت با ما شركت كنند، و بسا دستور دهم آتشى به خانههاشان بيفروزند و خانههاشان را بر سرشان بسوزانم تا دست از اين كارشان بردارند. امام صادق (ع) فرمود: مسلمانان ـ پس از اين فرمان ـ از همخوراكى و همنوشى و مواصلت با آنان دورى جستند تا آن كه آنها به تنگ آمده در جماعت و مسجد شركت نمودند . (وسائلالشيعة:5/196)
الزام: قاعده. به «قاعده الزام» رجوع شود.
الزام حجت: چيره شدن بر كسى در دليل، محكوم و مجاب كردن.
اَلس:
شوريدگى عقل. در حديث آمده: «انا نعوذ بك من الالس»: خداوندا به تو پناه مىبريم از شوريدگى عقل . (نهاية ابن اثير)
اَلَستُ:
آيا نيستم؟ جزء آيهاى از قرآن است: (و اذ اخذ ربك من بنى آدم من ظهورهم ذريتهم و اشهدهم على انفسهم الست بربكم قالوا بلى شهدنا ان تقولوا يوم القيامه انا كنا عن هذا غافلين)(اعراف:172). آنچه كه درباره اين واژه (تركيبى) شهرت دارد حاصل روايتى است از ابىّ بن كعب بدين مضمون كه: خداوند پيش از آفرينش اجسام، همه ارواح بنى آدم را كه تا روز رستاخيز به هستى آيند فراهم آورد و به آنها خطاب كند: مگر من خداى شما نيستم؟ همه گويند: آرى...
اما محققين اهل تفسير اين قول را به چند دليل مردود شمرده و بطور كلى عالم ذر را منكر گشته و آيه را به وجه ديگر تفسير نمودهاند. به «ذر» در اين كتاب رجوع شود .
اَلسُن:
جِ لسان، زبانها. اميرالمؤمنين(ع): عباد الله، الآن فاعملوا و الالسن مطلقة و الابدان صحيحة...»: اى بندگان خدا! هماكنون به عمل بپردازيد كه زبانها آزاد و بدنها سالم است . (نهج : خطبه 196)
اَلسِنة:
جِ لسان، زبانها. (يقولون بالسنتهم ما ليس فى قلوبهم) (فتح:11). امام صادق(ع): «كونوا دعاة الناس باعمالكم، و لا تكونوا دعاة بالسنتكم ...»: مردم را به اعمال و رفتارتان به اسلام بخوانيد، تنها مبلّغهاى زبانى نباشيد . (بحار:5/198)
اِلصاق:
به چيزى چسبيدن. در نامه اميرالمؤمنين (ع) به مالك اشتر: «و الصق بأهل الورع و الصدق و ذوى العقول و الاحساب ...» . (بحار:77/242)
اِلطاف:
لطف كردن، نرمى و نيكوئى كردن. رسول الله (ص): «ما فى امتى عبد الطف اخاه فى الله بشىء من لطف الاّ اخدمه الله من خدم الجنة»: هيچ بندهاى از امت من نباشد كه برادر دينى خود را به چيزى مورد لطف و محبت قرار داده باشد جز آن كه خداوند، از خدمتكاران بهشتى به خدمت وى بگمارد . (بحار:74/298)
اَلطاف:
جِ لطف، لطفها، مهربانيها، نوازشها.
اِلغاء:
باطل كردن.
اَلغاز:
جِ لُغَز، چيستانها، معمّاها.
اُلُغ بيگ :
پسر شاهرخ و از احفاد تيمور لنگ بود . وى با اقتدار و تبحر خويش در علوم و فنون و مخصوصاً در علم هيأت شهرت يافت و از نظر وسعت معلومات يكى از اعاظم حكماى اسلام گرديد . زيجى به غايت مقبول موسوم به «زيج الغى» و آثار فنى ديگر بوجود آورد و رصدخانه بزرگى در سمرقند ساخت و كپرنيك كمى بعد از او ظهور كرد و پايه هيأت جديد را بر اساس حركت كره زمين نهاد ، از اين رو الغبيگ را خاتم هيأت قديم و اخترشناسان اسلام بايد دانست .
الغبيگ در زمان حيات پدرش به سال 814 هجرى پادشاه سمرقند بود و در سنه 850 به تخت سلطنت پدرش جلوس نمود و با پسر خود عبداللطيف مدت مديدى كشمكش داشت و چند بار مغلوبش نمود و بخشيد ولى سرانجام به سال 853 در دست وى گرفتار و مقتول گرديد . مدت حكومتش 39 سال و مدت عمرش 56 سال بود . اين پادشاه ايام حيات را به مطالعه و خدمت به علوم و فنون بسر برد . محضرش هميشه مجمع ادبا و محفل علما و دانشمندان عصر بود و بعضى از اشخاص بصير را براى تحقيقات فنى تا چين اعزام نمود . زيج او در سال 1665 م در شهر اكسفورد از انگلستان طبع و نشر شد و به اكثر زبانهاى اروپايى ترجمه گرديد .
ميرعلى شيرنوائى در مجالس النفائس (ص 125) آرد :
الغبيگ ميرزا پادشاهى دانشمند بود و گاهى شعر نيز مىسرود . اين مطلع از او است :
هر چند ملك حسن به زير نگين تستشوخى مكن كه چشم بدان در كمين تست
سرپرستى سايكس در تاريخ ايران (ترجمه فخرداعى گيلانى:2/196) زير عنوان «الغبيگ پادشاه ستارهشناس» چنين آرد : الغبيگ پيش از اينكه به جاى پدر قرار گيرد مدت 38 سال در سمرقند حكمرانى داشته است و اين مدت دوره مشعشع و فرخندهاى براى اين كشور كه مكرر دستخوش غارت و خرابى گرديده محسوب مىشود . تشويق از صاحبان هنر و ترويج از علم و دانش كه خود دوستدار واقعى آن بود نامش را به عنوان مؤلف جداول معروف نجومى ، منتها درجه صحيح و مكمل ، كه آن از شرق به غرب رسيده براى هميشه باقى نگه داشته است . اين كتاب به وسيله ژان گريوس از اهالى صقليه (سيسيل) و پرفسور هيأت و نجوم در اكسفورد در لاتين انتشار يافته و بعد هم تجديد چاپ شده است . بعلاوه الغبيگ كسى است كه ايران ، تقويمى را كه در آنجا تا امروز رايج و مورد استفاده است مديون اوست . در اين تقويم مبدأ تاريخ سيچقانئيل نام دارد و دواير دوازده سالهاى هستند كه هر سال آن بناء حيوانى خوانده شده است . اسامى ماهها عبارت از بروج دوازدهگانهاند و براى مثال 21 مارس 1913 سال گاو نر شروع مىشود و نام اول معروف به حمل ]حَ مَ[ است و ماه دوم ثور يعنى گاو نر است و به همين ترتيب تا آخر . الغبيگ از لحاظ يك پادشاه ، بدبخت بوده است چه بعد از جلوسش برادرزاده وى علاءالدوله هرات را قبضه كرده و پسرش عبداللطيف را نيز زندانى نمود و به محض
اينكه مدعى مذكور شكست خورد هرات به دست تركمانان به باد غارت رفت و نيز مقارن اين احوال سمرقند را اوزبكان تاراج كردند . براى تكميل اين مصائب و بلاها عبداللطيف خلاص يافته و سر به طغيان برداشت و سرانجام پدرش را اسير كرده در 853 هـ = 1449 م به قتل رسانيده . انتهى .
اَلِف:
نام نخستين حرف از حروف تهجّى. اين حرف بتنهائى تلفظ نشود، بلكه بضميمه حرف ديگر چون «لا». و گاه به «همزه» كه بتنهائى قابل تلفظ است اطلاق گردد، و بهمين اطلاق آن را اولين حرف از حروف تهجى توان گفت.
نقل است كه جمعى در حضور اميرالمؤمنين (ع) از خط و مزايا و خصوصيات آن سخن بميان آوردند و گفتند: الف در ميان حروف بيش از هر حرفى تكرار مىشود و ممكن نيست كسى مطلبى ادا كند و از حرف الف استفاده ننمايد. حضرت چون شنيد فورا بالبداهه و بى آنكه در اين باره بينديشد اين خطبه را كه حتى يك الف نيز در آن وجود ندارد ايراد نمود:
«حمدت و عَظَّمتُ من عظمت منته، و سبغت نعمته و تمت كلمته، و نفذت مشيته، و بلغت حجته، و عدلت قضيته، و سبقت غضبه رحمته; حمدته حمد مُقِرٍّ بربوبيته، متخضّع لعبوديته، منتصل من خطيئته، معترف بتوحيده، مستعيذ من وعيده، مؤمّل من ربه، مغفرة تنجيه، يوم يشغل كل عن فصيلته و بنيه، و نستعينه و نسترشده و نؤمن به و نتوكل عليه، و شهدت له تشهّد مخلص موقن، و فَرَّدتُهُ تفريد مؤمن متيقّن، و وحّدته توحيد عبد مذعن ليس له شريك فى ملكه، و لم يكن له ولى فى صنعه، جلّ عن مشير و وزير و عون و معين و نظير، علم فستر، و بطن فخبر، و ملك فقهر، و عصى فغفر، و عبد فشكر، و حكم فعدل، و تكرم و تفضل، لن يزول، و لم يزل، ليس كمثله شىء، و هو قبل كل شىء و بعد كل شىء، رب متفرد بعزّته متمكن بقوّته، متقدس بعلوّه، متكبر بسموّه، ليس يدركه بصر، و لم يحط به نظر، قوىّ منيع بصير سميع رؤوف رحيم، عجز عن وصفه من وصفه، و ضل عن نعته من عرفه، قرب فبعد، و بعد فقرب، يجيب دعوة من يدعوه و يرزقه و يحبوه، ذو لطف خفى، و بطش قوى، و رحمة موسعة، و عقوبة مرجعة، رحمته جنة عريضة مونقة، و عقوبته جحيم ممدودة موبقة، و شهدت ببعث محمد عبده و رسوله و نبيه و صفيه و حبيبه و خليله، بعثه فى خير عصر و حين فترة و كفر، رحمة لعبيده و منة لمزيده، ختم به نبوته، و وضحت به حجته فوعظ و نصح و بلغ و
كدح، رؤوف بكل مؤمن، رحيم سخى رضى ولى زكى، عليه رحمة و تسليم، و بركة و تعظيم و تكريم، من رب غفور رحيم، قريب مجيب حليم.
وصّيتكم معشر من حضر ! بوصية ربكم و ذكّرتكم سنة نبيكم، فعليكم برهبة تسكن قلوبكم، و خشية تذرى دموعكم، و تقية تنجيكم قبل يوم يذهلكم و يبليكم.
يوم يفوز فيه من ثقل وزن حسنته، و خفّ وزن سيئته، و عليكم بمسئلة ذل و خضوع، و تملق و خشوع، و توبة و نزوع و ليغتنم كل منكم صحته قبل سقمه و شيبته قبل هرمه، و سعته قبل فقره و فرغته قبل شغله، و حضره قبل سفره، و حياته قبل ]موته، قبل[ ان يهن و يهرم، و يمرض و يسقم، و يملّه طبيبه، و يعرض عنه حبيبه، و ينقطع عمره و يتغير عقله.
ثم قيل: هو موعوك و جسمه منهوك ثم جدّ فى نزع شديد، و حضره كل قريب و بعيد، فشخص ببصره، و طمح بنظره، و رشح جبينه و خطفت عرينه، و جدبت نفسه و بكت عرسه، و حضر رمسه، و يتم منه ولده، و تفرق عنه عدده، و فصم جمعه، و ذهب بصره و سمعه، و جُرِّدَ و غُسِّلَ، و عرى و نشف و سُجِّىَ، و بسط له و هيّىء، و نشر عليه كفنه و شد منه ذقنه، و حمل فوق سرير، و صلّى عليه بتكبير بغير سجود و تعفير و نقل من دور مزخرفة، و قصور مشيّدة، و فرش منجّدة فجعل فى ضريح ملحود ضيّق مرصود، بلبن منضود، مسقّف بجلمود، و هيل عليه عفره، وحشى مدره، و تحقّق حذره; و نسى خبره، و رجع عنه وليّه و نديمه و نسيبه و حميمه، و تبدّل به قرينه و حبيبه، فهو حشو قبر، و رهين حشر، يدبّ فى جسمه دود قبره، و يسيل صديده من منخره، و تسحق تربته لحمه، و ينشف دمه، و يرمّ عظمه، حتّى يوم حشره فينشره من قبره، و ينفخ فى صور، و يدعى لحشر و نشور، فثمّ بعثرت قبور، و حصّلت سريره ]فى[ صدور.
و جىء بكلّ نبىّ و صدّيق و شهيد و منطيق، و قعد لفصل حكمه قدير، بعبده خبير بصير، فكم حسرة تضنيه فى موقف مهيل، و مشهد جليل، بين يدى ملك عظيم بكلّ صغيرة و كبيرة عليم، فحينئذ غير مرحومة و صرخته غير مسموعة و برزت صحيفته، و تبيّنت جريرته، فنظر فى سوء عمله و شهدت عينه بنظره، و يده ببطشه، و رجله بخطوه، و جلده بلمسه، و فرجه بمسّه، و يهدّده منكر و نكير، و كشف له حيث يصير، فسلسل جيده، و غلّت يده، فسيق يحسب وحده.
فورد جهنّم بكره شديد، و ظلّ يعذّب فى جحيم، و يسقى شربة من حميم، تشوى وجهه و تسلخ جلده يستغيث فيعرض عنه خزنة جهنّم، و يستصرخ فيلبث حقبه بندم نعوذ بربّ قدير من شرّ كلّ مصير، و نسأله عفو من رضى عنه، و مغفرة من قبل منه و هو ولىّ مسألتى، و منجح طلبتى، فمن زحزح عن تعذيب ربّه جعل فى جنته بقربه و خلد فى قصور و نعمة، و ملك بحور عين و حفدة، تقلّب فى نعيم و سقى من تسنيم مختوم بمسك و عنبر يشرب من خمر معذوب شربه، ليس ينزف لبّه.
هذه منزلة من خشى ربّه و حذّر نفسه، و تلك عقوبة من عصى منشئه، و سوّلت له نفسه معصية مبدئه، لهو ذلك قول فصل، و حكم عدل، خير قصص قصّ، و وعظ به و نصّ، تنزيل من حكيم حميد». (بحار:77/343)
اَلف:
عدد معروف ، هزار . ج : الوف و آلاف . (الآن خفّف الله عنكم و علم انّ فيكم ضعفا فان يكن منكم مأة صابرة يغلبوا مأتين وان يكن منكم الف يغلبوا الفين باذن الله والله مع الصابرين) . (انفال:66)
رسول الله (ص) : «فقيه واحد اشدّ على ابليس من الف عابد» (بحار:1/177) . و عنه (ص) : «من تعلّم باباً من العلم ـ عمل به او لم يعمل ـ كان افضل من ان يصلّى الف ركعة تطوّعاً» . (بحار:1/180)
اِلف :
خوگر شدن . الفت گرفتن . رسول الله (ص) : «خير المؤمنين من كان مألفة للمؤمنين ، ولا خير فيمن لا يألف ولا يُؤلف». (بحار:67/298)
«طوبى لمن يالف الناس و يالفونه على طاعة الله» . (بحار:78/56)
اِلفاء :
يافتن . (و الفيا سيّدها لدى الباب) ; يوسف و همسر عزيز ، آقاى خويش (عزيز) را بر در منزل يافتند . (يوسف:25)
جابر عن ابىجعفر (ع) قال : قال رسول الله (ص) : «يا معشر الناس ! لا اُلفينّ رجلا مات له ميّت فانتظر به الصبح ، ولا رجلا مات له ميّت نهارا فانتظر به الليل ، لا تنتظروا بموتاكم طلوع الشمس ولا غروبها ، عجّلوا بهم الى مضاجعهم ، يرحمكم الله ...» : پيغمبر(ص) فرمود : اى مسلمانان ! نيابم (خبردار نشوم) كه يكى از شما يكى از بستگانش بميرد و جنازه را تا به صبح نگه بدارد (و تجهيزش را به تاخير اندازد) و يا آن كه يكى از شما يكى از بستگانش در روز بميرد و مراسم تجهيزش را تا به شب به تاخير افكند ، هيچگاه در مورد مردگانتان منتظر طلوع خورشيد يا غروب خورشيد مباشيد ، هر چه زودتر آنها را به خوابگاههايشان برسانيد . (كافى:3/137)
اَلفاظ :
جِ لفظ . سخنان . كلمات . واژهها.
الفبا :
مجموعه حروفى است كه با ترتيبى قراردادى مرتب شده و صداهاى يك زبان را بيان كند . نامهاى حروف الفبايى را نيز گويند . الفباى فارسى امروزين مركب از سى و سه حرف است بدين قرار : ا ء ب پ ت ث ج چ ح خ د ذ ر ز ژ س ش ص ض ط ظ ع غ ف ق ك گ ل م ن و ه ى . در حاشيه برهان قاطع چنين آمده : مراد از الفبا حروف تهجى است كه با الف و ب آغاز مىشود و در زبانهاى اروپايى آلفابِت گويند . اصطلاحاً حروف هجاى عربى را كه به ترتيب الف ، ب ، ت ، ث مرتب شده و به ى ختم مىگردد ابتث نامند ، در مقابل ابجد . دستهبندى حروف به ترتيب ابجد بسيار قديمتر از ابتث است ، چه آن در خط فينيقى و عبرى و سريانى و آرامى و نبطى نيز موجود است و در عرب بعدها ترتيب اصلى الفبا را به هم زدند و ترتيب ديگرى اختيار كردند كه ظاهراً بنايش بر اين بود كه حروفى را كه از حيث شكل با هم شباهت دارند دسته دسته كنند چنانكه مثلا ب ، ت ، ث را با هم ، و ج ، ح ، خ را با هم دستهبندى كردند و تنها سه حرف هـ ، و ، ى را كه با هيچ حروف ديگرى شباهت كافى نداشتهاند در آخر الفبا گذاشتند و به احتمال قوى اين دستهبندى و ترتيب تازه پيش از اسلام به عمل آمده و عين اين ترتيب كه اندكى با ترتيب كنونى معمول در مشرق يعنى عربستان و بينالنهرين و ايران و غيره متفاوت است ، هنوز هم در الفباى مغربى (ممالك شمالى آفريقا غير از مصر) محفوظ است به قرار ذيل :
ا ب ت ث ج ح خ د ذ ر ز ط ظ ك ل م ن ص ض ع غ ف ق س ش هـ و ى .
معلوم مىشود بعدها به مناسبت بعضى نظريات كه اغلب گويا مستند به صوت و مخرج صوت بوده در ترتيب فوق باز تبديلات و تغييراتى دادند و ترتيب حروف الفبا را به صورتى در آوردند كه اكنون در ايران و غيره متداول است . (حاشيه برهان قاطع مصحح دكتر معين)
اُلفَت:
خو گرفتن، خو گيرى، انس گرفتن و دوستى. پيغمبر (ص) فرمود: مؤمن شريف و بزرگوار، و فاجر پست و فرو مايه است، و بهترين مسلمان آن كسى است كه مورد انس و الفت ديگر مسلمانان باشد، و آنكه نه خود به ديگرى الفت دارد و نه ديگران به وى الفت مىبندند ارزشى ندارد. (بحار:74/393)
از امام باقر (ع) روايت است كه اميرالمؤمنين (ع) در حال احتضار ، فرزندان را احضار و سفارشات و وصاياى لازم را به آنان نمود و سپس فرمود: اى فرزندانم! دلها بسان گروههائى از لشكرى سازمان يافتهاند كه افراد هر گروه به ديده دوستى بيكديگر مىنگرند و با محبت در نهان با هم سر و سرى دارند، چنانكه بسا در عالم خودشان برخى با برخى دشمن بودهاند كه آن نيز ناخودآگاه اثرش آشكار گردد، پس اگر ديديد كسى را كه سابقهاى پيشين به وى نداريد دوست ميداريد به چنين كسى اميدوار باشيد، و چون ديديد كه از كسى بى سابقه قبلى بدتان مىآيد از او بر حذر باشيد. (بحار:61/149)
ابو بصير از امام صادق (ع) روايت كند كه فرمود: برادرى مسلمانان با يكديگر آنچنان است كه گوئى يك بدنند، همان گونه كه چون عضوى از بدنى بدرد آيد به ديگر اعضا سرايت كند جانهاى مسلمانان اين چنين به يكديگر متحدند... (بحار:61/148)
سدير صوفى گويد: به حضرت صادق(ع) عرض كردم: بسا يكى را مىبينم كه تا آن روز او را نديده بودهام ولى در عين حال محبت عجيبى از او در دل خود مىيابم و چون با او سخن مىگويم مىبينم او نيز اين چنين مرا دوست دارد؟! فرمود: اى سدير راست گفتى، آرى دلهاى مؤمنان آنچنان به يكديگر مرتبطند كه چون يكديگر را ملاقات نمايند بهم آميخته شوند بسان قطره آبى كه بجويبارى رسد، گرچه به زبان اظهار دوستى با يكديگر نكنند، ولى دلهاى بدان هر چند بظاهر به يكديگر اظهار محبت كنند از هم دورند مانند چارپايان كه گرچه روزگارى در يك آخور با هم علف خورده باشند از يكديگر نفرت دارند. (بحار:61/149)
پيغمبر (ص) فرمود: برگزيدهترين شما كسانيند كه اخلاقشان نيكوتر باشد و مردمان از هر سوى بر آنان وارد شوند، با ديگران الفت داشته و ديگران با آنان اُنس و الفت داشته باشند، و درب خانهشان بروى مردم باز باشد. (بحار:71/380)
امام صادق (ع) فرمود: (در نظام خلقت) هر چيزى به چيزى (متناسب با خود) انس گيرد و احساس آرامش كند، و مؤمن چون مؤمن ديگر را ملاقات نمايد احساس آرامش كند چنانكه اگر پرندهاى پرنده ديگر همجنس خود را ببيند. (بحار:74/274)
پيغمبر (ص) فرمود: مؤمن چون به مؤمن ديگر رسد آنچنان آرام شود كه تشنه به آب سرد رسد. (بحار:44/280)
اميرالمؤمنين (ع) فرمود: دلها (در آغاز) وحشى و چموشند، چون با آنان الفت برقرار كنى رام گردند. (بحار:74/178)
اَلق:
جنون، ديوانگى. اَلُق الرجل: اصابه الجنون. در حديث آمده: «اللهم انا نعوذ بك من الالق».
اِلقاء:
افكندن. (و ما كنت لديهم اذ يلقون اقلامهم ايّهم يكفل مريم) (آل عمران: 44). (فالقى عصاه فاذا هى ثعبان مبين). (اعراف: 107)
اَلقاب:
جِ لقب، لقبها، نامهائى كه دلالت بر مدح يا ذم كند.
اِلقام:
لقمه فروخورانيدن كسى را. فرو برانيدن.
اَلَك:
آرد بيز. تنگ بيز. بعربى مِنخَل. در حديث آمده: مانند الك مباشيد كه آرد پاك را بيرون مىدهد و سبوس را در برمىگيرد و در خود نگاه مىدارد. (بحار:14/212)
اللاّء:
جِ الّتى، آنچه كه، آنها كه. موصول اسمى.
اَلكَن :
كند زبان . درمانده به سخن . مؤنث آن : لكناء . ج : لُكن . در وصيت اميرالمؤمنين (ع) به فرزند آمده : «كيف و انّى بك بابنىّ اذا صرت فى قوم ... ان لزمت الصمت قالوا : الكن ، و ان نطقت قالوا : مهذار»: چگونه خواهى بود و چه خواهى كرد آنگاه كه در ميان جمعى زندگى كنى كه اگر سكوت اختيار كنى گويند: لال و كندزبان است، و اگر به سخن بپردازى گويند: بيهودهگو است . (بحار:77/236)
اللاّئى:
موصول اسمى، مرادف اللاّء.
اللاّتى:
موصول اسمى، مرادف اللائى.
اَلَم:
دردمند شدن. درد، رنج، ج: آلام. فى الحديث: «ان الله يعطى (الاجر) على قدر الالم و المصيبة...» . (بحار: 42 / 173)
اِلماح:
نگريستن و دزدانه نگاه كردن.
اِلماع :
ربودن . حركت دادن و جنبانيدن جامه ، اشاره به شخصى كه بيايد . دم برداشتن حيوان ماده اشاره به گشن خواهى . درخشيدن زمين به پر گياه شدن آن .
اِلمام :
فرود آمدن كسى يا چيزى . نزديك آمدن كارى كه شود . گناه صغيره مرتكب شدن .
المص :
]الف لام ميم صاد[ (حروف مقطّعة) :سرآغاز سوره مباركه اعراف . در معنى اين تركيب ـ مانند همه حروف مقطعه اوائل سور قرآن ـ اختلاف است : 1 ـ رمز كلماتى و نامهائى از نامهاى خداى متعال ، در اين نيز اختلاف است : «انا الله اعلم و افصل » . «انا الله الصادق» . «انا الله الفصل» . «انا الله اعلم و اصدق» .
2 ـ قرآن كه همه فصحا و بلغا از آوردن مانند آن ناتوانند عبارت از همين حروف الفباء كه در دسترس همگان است .
3 ـ رموزى باشد ميان خدا و پيغمبر .
4 ـ يكى از نامهاى قرآن باشد ، به قرينه حمل (كتاب انزل اليك ...) .
اَلمَعِىّ :
مرد زيرك و تيز خاطر . آن كه هر چه انديشد چنان بود .