اُمّمَعبد :
عاتكه خزاعيه دختر خالد خزاعى از زنان مشهور صحابى و از محدثات است .
حضرت رسول (ص) در راه هجرت از مكه به مدينه از كنار خيمه اممعبد عبور مىكرد ، ابوبكر و عامر بن فهيره و عبدالله بن اريقط نيز ملازم آن حضرت بودند ، پيرزنى را كنار خيمهاى ديدند زانو به بغل گرفته نشسته است ، وى اممعبد بود ، از او غذائى خريدن خواستند ، وى گفت : نداريم و اگر غذائى مىبود شما را ميهمان مىكردم . حضرت بزى را كنار خيمه ديد فرمود : اين بز شير ندارد ؟ زن گفت : آن از گرسنگى و لاغرى از گله بازمانده شير از كجا دارد ؟! فرمود : اجازه مىدهى آن را بدوشم ؟ گفت :
آرى . حضرت ظرفى برداشت و به دوشيدن بز پرداخت . ظرف پر از شير شد . نخست به پيرزن داد تا سير بنوشيد و سپس به
همراهان داد و بعد از همه خود بنوشيد و فرمود : ساقى بايد آخر بنوشد . دوباره حضرت ، بز را دوشيد تا ظرف پر شد آن را در خيمه نهاد و زن را بدرود گفتند . شب كه شد شوهرش ابومعبد بازگشت شيرها را ديد به شگفت آمد و گفت : اين شير از كجا است؟ زن گفت : مردى مبارك به ما وارد شد و از اين بز وامانده اين شيرها بدوشيد ... (بحار:18/43)
اُمّالمؤمنين :
كنيه همسران پيغمبر اسلام . مأخوذ از كريمه . (و ازواجه امهاتهم). (احزاب:6)
اَمن :
ايمن شدن ، ضد خوف . (الذين آمنوا و لم يلبسوا ايمانهم بظلم اولئك لهم الامن): آنان كه ايمان آوردند و ايمان خويش را به ستم نيالودند، ايمنى آنها را است . (انعام:82)
عن الصادق (ع) : «خمس من لم يكن فيه لم يتهنأ العيش : الصحة و الامن و الغنى و القناعة و الانيس الموافق»: پنج چيز است كه اگر كسى آنها را نداشت زندگى بر او گوارا نخواهد بود: سلامتى و ايمنى و بىنيازى و به موجودى خود بسنده كردن و انيس همدم . (بحار:1/83)
اُمَناء :
جِ امين . امينان . امانت داران . رسول الله (ص) : «الفقهاء امناء الرسول» (بحار:1/216) . وعنه (ص) : «الفقهاء امناء الرسل ما لم يدخلوا فى الدنيا ...»: دانشمندان دينى امانتداران پيامبراناند تا گاهى كه در دنيا فرو نرفته باشند. (بحار:2/36)
اِمناء:
منى بيرون آوردن.
اَمَنَة :
بىبيمى ، ايمنى . (ثم انزل عليكم من بعد الغمّ امنة نعاسا ...) . (آل عمران:154)
امنيّت:
مأخوذ از عربى ، بىخوفى . اميرالمؤمنين (ع) فرمود : بدترين جا براى سكونت جائى است كه ساكنين در آن امنيت نداشته باشند . (غرر)
امام صادق (ع) فرمود: سه چيز است كه عموم مردم بدان نيازمندند : امنيت و عدالت و فراوانى نعمت . (بحار:78/234)
حضرت رضا (ع) فرمود : از جمله فوايد ايمان به خدا اين است كه مردم ممكن است در آشكار از يكديگر بترسند يا شرم كنند ولى دور از چشم يكديگر بايد كسى را ناظر بر خود بدانند تا دست از فساد و تباهى بردارند و گرنه امنيّت و نظم از جامعه رخت بربندد و در خلوت به يكديگر خيانت كنند . (بحار:3/10)
از امام صادق (ع) روايت است كه فرمود: گرسنگى و ناامنى به شيعيان ما سريعتر است از دويدن اسب . (بحار:67)
و در حديث آمده كه دو نعمت است كه قدر و منزلت آن دو نزد مردم مجهول است : سلامتى و امنيّت .
امام صادق (ع) فرمود : هر كسى كه پنج چيز نداشته باشد زندگى بر او گوارا نبود . صحت و امنيت و بىنيازى و قناعت و همدم موافق . (سفينة البحار)
اُمنِيَّة :
آنچه آرزو شود ، آنچه به آرزو خواهند ، ما يتمنّى (المنجد) . ج : امانىّ . گاه به آرزو نيز اطلاق گردد . (و ما ارسلنا من قبلك من رسول و لا نبىّ الاّ اذا تمنى القى الشيطان فى امنيّته فينسخ الله ما يلقى الشيطان ثم يحكم الله آياته والله عليم حكيم* ليجعل ما يلقى الشيطان فتنة للذين فى قلوبهم ... و ليعلم الذين اوتوا العلم انه الحق من ربك فيؤمنوا به ...) ; هميشه اين چنين بوده كه هرگاه يكى از انبياء و رسل خود را مىفرستاديم چون وى آرزوى خويش را (مبنى بر دعوت مردم به راه حق) عملى مىساخت شيطان (به اغواى گمراهان) در متعلق آرزوى او (در برنامههاى تبليغى وى) دخالت مىكرد (جنگى و آشوبى و اختلافى احداث مىنمود) اما خداوند با امداد پيامبرش آن فتنه و آشوب را خنثى و اهداف پيامبرش را تحكيم مىبخشيد . (حج:52 ـ 54)
اميرالمؤمنين (ع) : «فاتعظوا عبادالله بالعبر النوافع ، و اعتبروا بالآى السواطع ، و ازدجروا بالنذر البوالغ ، فكأن قد علقتم مخالب المنيّة و انقطعت منكم علايق الامنيّة»: اى بندگان خدا از عبرتهاى سودمند پند بگيريد و به آيات روشن و درخشان راه هدايت خويش را بيابيد و به اعلام خطرهاى رسا بازايستيد، چنان پنداريد كه چنگالهاى مرگ در وجود شما فرو رفته و رشتههاى آرزوها از شما گسسته است (بحار:7/113) . و عنه (ع) : «الدهر يخلق الابدان و يجدّد الآمال و يقرّب المنيّة و يباعد الامنيّة»: روزگار، بدنها را مىپوساند و آرزوها را تازه مىكند و مرگ را نزديك مىسازد و آنچه را كه بدان اميد دارى از دستت دور مىكند . (بحار:70/316)
اَموات :
جِ ميّت . رسول الله (ص) : «العالم بين الجهال كالحىّ بين الاموات»: دانشمند در ميان نادانان مانند زندهاى است كه در جمع مردگان باشد (بحار:1/172) . (و ما يستوى الاحياء ولا الاموات)(فاطر:22)
اَمواج :
جِ موج ، خيزابها . اميرالمؤمنين(ع) : «ادفعوا امواج البلاء عنكم بالدعاء» (بحار:10/99) . و عنه (ع) : «ايّها الناس شقّوا امواج الفتن بسفن النجاة ...» . (بحار:28/233)
اَموال :
جِ مال ، مالها . (انّ الذين يأكلون اموال اليتامى ظلما انما يأكلون فى بطونهم نارا)(نساء:10) . جبرئيل (ع) : «ان حب الدنيا و الاموال فتنة و مشغلة عن الآخرة» . (بحار:22/122)
اميرالمؤمنين (ع) ـ لكميل بن زياد ـ : «هلك خزّان الاموال و هم احياء و العلماء باقون ما بقى الدهر» . (بحار:23/44)
اُمُور :
جِ امر ، كارها ، عملها ، كردارها ، مسائل .
اُمُور حِسبيه :
كارهائى كه شرع مقدس انجام آنها را خواسته و فرد معينى را براى اجراى آن تعيين ننموده باشد مانند : امر به معروف و نهى از منكر و اذان و امامت و قضاء و افتاء و حفظ اموال ايتام و مجانين و تجهيز اموات و دفاع از حريم اسلام و مسلمين و اداء شهادت و تعليم قرآن و احكام دين و امورى از اين قبيل كه بر هر مسلمان واجد شرايط واجب است (به نحو واجب كفائى) به تصدى اين امور بپردازد مگر اينكه بداند فردى يا افرادى آن مهم را كفايت كرده است .
و از اين جهت اين امور را حسبيه گويند كه مىبايست اين كارها حسبة لله يعنى قربة الى الله و بدون مزد مادى صورت پذيرد ، يا بدين جهت كه اينها واجبات كفائيند از حسب (به فتح حاء و سكون سين) كه به معنى كفايت است .
اُمُور عامَّة:
(اصطلاح فلسفى) ، مسائلى كه اختصاص به يك قسم از موجودات نداشته باشد ، مانند : وحدت ، شيئيت ، كليت ، جزئيت ، ماهيت ، عليت و غيره ، و به عبارت ديگر در امور عامه و الهيات به معناى اعم بحث از وجود و موجود به طور مطلق مىشود و شامل وجود واجب و ممكن و عقول و نفوس و فلكيات و عنصريات و غيره مىشود ، در مقابل الهيات به معناى اخص كه بحث از ذات و علم و قدرت و صفات و اسماء حق است . (دستور:1/173)
معانى و مفاهيم كليهاى كه شامل طبايع كليه ماديّه نيز مىباشند ولى نه از آن جهت كه مادى الوجودند بلكه از جهت آن كه موجوداتى عام و كلى و مطلقند ، مانند مفهوم: وحدت و كثرت ، علت و معلول ، حادث و قدم ، قوه و فعل ، كه هم شامل موجودات مجرد از ماده و هم شامل موجودات متعلق به ماده مىباشند ، زيرا موجود متعلق به ماده از آن جهت كه موجود است متصف به اين اوصاف نيز خواهد بود ...
پس امور عامه عبارتند از صفاتى كه عارض بر موجود «بما هو موجود» مىگردند بدون آنكه وجود در عروض آن صفات بر وى محتاج باشد به اينكه موجودى طبيعى (مانند جسم) و يا موجودى رياضى (مانند كمّ متصل و كمّ منفصل) گردد ... (شواهد الربوبيه:26)
اُمّوَرَقَة :
دختر عبدالله بن حارث بن عويمر انصارى از زنان با كمال و متدينه عصر پيغمبر اسلام بود ، از آن حضرت اجازه خواست كه در خانهاش با اهل خانه نمازش را به جماعت برگزار كند ، حضرت به وى اجازت فرمود ، وى همواره در اوقات فراغت به تلاوت قرآن اشتغال داشت . پيغمبر (ص) او را شهيده مىخواند و بسا ياران را مىفرمود بيائيد به ديدن شهيده رويم ، و به اتفاق جمعى به خانهاش مىرفتند و تسميهاش به شهيده از اين رو بود كه وى در جنگ بدر به نزد حضرت آمد و گفت : يا رسول الله ! اجازه بده من نيز به ميدان جنگ آيم و مجروحين را پرستارى و درمان كنم ، باشد كه خداوند شهادت نصيبم سازد . حضرت فرمود : تو در خانهات بنشين كه خداوند شهادت را نصيب تو خواهد كرد . و سرانجام چنين شد ، كه وى غلامى و كنيزى داشت و وى آن دو را مدبر كرده بود (تدبير قرار داد بين مالك و برده كه برده ، محض مرگ مالك آزاد شود) اين دو برده براى اين كه زودتر آزاد شوند در زمان خلافت عمر امورقه را در گليمى پيچيده خفهاش كردند و خود متوارى گشتند ، بامداد خليفه خبردار شد دستور داد آن دو را جستند و احضارشان نمود و به دارشان آويخت . (اصابه:4/505)
اُمّولد :
مادر فرزند ، كنيزى كه از مولاى خود باردار شود . در فقه احكام خاصى دارد: مالك نمىتواند در حيات خود آن را بفروشد ، و پس از مرگ مولى آن كنيز به خودى خود آزاد مىشود ، و قيمت او بابت حق الارث فرزندش محسوب مىگردد . به «استيلاد» رجوع شود .
امومت :
مادر شدن ، مادرى كردن .
اَمَوِيان :
سلسلهاى از نسل امية بن عبد شمس قرشى . به «بنىاميه» رجوع شود .
اَمَة :
كنيز . ج : اماء .
اُمَّة :
جماعتى كه به سوى ايشان پيغمبرى آمده باشد . گروه از هر صنف مردم و از هر جنس حيوانات . ج : اُمَم . (كنتم خير امة اخرجت للناس) (آل عمران:110) . (و ما من دابة فى الارض و لا طائر يطير بجناحيه الا امم امثالكم)(انعام:38) . عن ابى عبدالله(ع) : «رفع عن هذه الامة ستّ : الخطاء و النسيان و ما استكرهوا عليه و ما لايعلمون و ما لايطيقون و ما اضطرّوا اليه»: بار تكليف شش چيز از اين امت برداشته شده است: به اشتباه و غلط كارى انجام دادن، و از روى فراموشى تخلف نمودن، و كارى كه از روى اكراه و اجبار انجام شود، و آنجا كه ندانند، و كارى كه از توانشان خارج باشد، و آنچه كه از روى اضطرار و ناچارى صورت گيرد (بحار:2/274) . عن ابىجعفر(ع) : «من اصبح من هذه الامة لا امام له من الله عز و جل ظاهر عادل اصبح ضالا تائها ...»: هر كه از اين امت كه چون صبح كند امام آشكار دادگسترى را كه از جانب خدا بُوَد بر سر خود نداند وى گمراه و سرگردان است (بحار:8/367) . به «امت» نيز رجوع شود .
اُمَّهات :
جِ ام در ذوىالعقول ، و در غير ذوىالعقول امّات . امهات در اصطلاح حكما عبارت از عناصر است ، عناصر اربع : آب ، باد ، خاك و آتش .
امهات المؤمنين : همسران پيغمبر اسلام ، حسب آيه كريمه : (و ازواجه امهاتهم)(احزاب:6) . شمار امهات مؤمنين 12 . اين عنوان شامل اماء مانند ماريه قبطيه نمىشود. به «همسران» رجوع شود .
اِمهال :
مهلت و فرصت دادن . (فمهّل الكافرين امهلهم رويدا) . (طارق:17)
اميرالمؤمنين (ع) : «و لان امهل الظالم فلن يفوت اخذه»: و اگر خداوند، ستمگر را مهلت مىدهد وى از شست قدرت او بيرون نباشد . (نهج : خطبه 97)
اُمّهانى :
دختر ابوطالب و خواهر اميرالمؤمنين (ع) و همسر هبيرة بن ابى وهب مخزومى كه هنگام فتح مكه به نجران گريخت ، زندگى وى حسب نقل مورخين بسى مشوّش و سر در گم است : از طرفى عموم يا نوع تاريخ نگاران معراج پيغمبر اسلام را از خانه او دانند كه به نظر مىرسد وى در آن روز اسلام آورده بوده ، و به قول برقى همسر پيغمبر (ص) بوده ، و از سوئى گفته شده كه وى به سال فتح مكه ايمان آورده است .
باز در تاريخ آمده كه وى حق خويش را از بيتالمال از برادرش على (ع) مطالبه نمود و اين امر گواه آن است كه وى در دوران خلافت حضرت در كوفه بوده . به هر حال او در خلافت معاويه درگذشته . (بحار و حاشيه تهذيب التهذيب و سفينة البحار)
اُمِّى:
منسوب به امّ ، مادرى ، مادرزادى، كسى كه خواندن و نوشتن نداند ، چه اين دو اكتسابى و كسى كه فاقد اين دو بود به حالتى كه از مادر متولد شده باقى است . در اين كه آيا پيغمبر اسلام كه در قرآن كريم به «امى» توصيف شده : (الذين يتبعون الرسول النبى الامّى)(اعراف:157)، مراد از امى بودن آن حضرت چيست ميان دانشمندان اسلامى اختلاف است : برخى گفتهاند امى در اينجا به معنى بىسواد است ، كه آن حضرت خواندن و نوشتن را نمىدانسته ، ولى در تاريخ و حديث آمده كه ايشان خواندن را مىدانسته و به فن نوشتن ناآگاه بود . (به «سواد» رجوع شود) و بعضى گفتهاند : امى در لقب آن حضرت نسبت است به امت . و برخى گويند: منسوب است به امالقرى (مكه) چنانكه از امام باقر (ع) نيز چنين روايت شده است . (مجمع البيان)
در حديث از امام باقر (ع) و امام جواد(ع) آمده كه پيغمبر اسلام به جهت انتسابش به امالقرى (مكه) به امّى ملقب شده چنانكه در قرآن آمده : (لتنذر امّ القرى). (صافى:205)
امام صادق (ع) ذيل آيه : (هو الذى بعث فى الاميين رسولا) فرمود : آنها (عرب عصر بعثت) نوشتن را مىدانستند ولى چون كتابى از جانب خدا در نزد آنها نبود خداوند آنها را امّى مىخواند . (بحار:9/242)
اُميد :
چشمداشت و انتظار توأم با ميل دل بدانچه دستيابى به آن ميسر بود ، به عربى رجاء گويند . قرآن كريم : (فانهم يالمون كما تالمون و ترجون من الله ما لا يرجون ...); شما مسلمانان را نشايد كه در برابر دشمن سستى كنيد ، چه اگر شما از دست آنها رنج مىكشيد آنها نيز از دست شما رنج مىكشند در حالى كه شما از خدا چيزى (لطف و نصرتى) اميد داريد كه آنها ندارند ... (نساء:104)
رسول اكرم (ص) فرمود : اميد رحمت است چه اگر اميد نبود هيچ مادر فرزند خود را شير نمىداد و درختكارى نهالى نمىنشانيد .
در حديث آمده كه روزى عيسى بن مريم نشسته بود پيرمردى بيل به دست زمين را شيار مىكرد ، عيسى عرض كرد : پروردگارا اميد از دل اين پيرمرد بردار . ناگهان پيرمرد بيل خود بيفكند و بخفت . پس از ساعتى عيسى عرض كرد : خداوندا اميد به وى باز ده . پيرمرد از جا برخاست و به كار پرداخت . عيسى از او سبب پرسيد ، وى گفت : هنگامى كه به كار مشغول بودم با خود انديشيدم و گفتم : تو پيرى كهنسال و فرسودهاى ، مرگت نزديك است ، كار تا كى؟! پس بيل از دستم بيفتاد ، باز به خود آمدم به خويشتن گفتم : بالاخره تو تا زندهاى به معاشى نيازمندى ، مجدداً تصميم به كار گرفتم و مشغول كار شدم . (سفينة البحار)
اميرالمؤمنين (ع) فرمود : به آنچه كه به آن اميدى ندارى اميدوارتر باش از آنچه كه بدان اميدوارى ، چه موسى (ع) برفت كه آتشى جهت خانوادهاش فراهم سازد با مقام نبوّت بازگشت ، و ملكه سبا رفت كه با سليمان راجع به استقلال مملكتش سخن گويد مسلمان بازگشت ، و ساحران فرعون رفتند كه شوكت فرعون را ترميم كنند خود ايمان آوردند . (بحار:78/45)
از عمر بن يزيد نقل شده كه مردى به خدمت امام صادق (ع) آمد و از آن حضرت وامى طلب كرد ، حضرت فرمود : امروز چيزى در دست نداريم ، ولى كالائى در راه داريم ، چون برسد و آن را بفروشيم حاجتت را روا مىكنيم . ان شاء الله . آن مرد گفت : پس مرا وعده بده . فرمود : چگونه تو را وعده دهم كه من بدانچه اميدى به آن ندارم (و به نحو مشخص در انتظارش نيستم) اميدوارترم از آنچه كه بدان اميدوار مىباشم (زيرا آنچه كه آدمى به نحو متعارف در انتظارش بسر مىبرد معرض آفات است ، ولى فضل خداوند نسبت به بندهاش هيچ آفتى ندارد) . (سفينةالبحار:1/513)
اميد به خدا :
حالتى در بنده كه با وجود آن ، قطره وجودش به درياى بىكران فضل خداوند متصل مىگردد و پيوسته با نشاط و دلگرمى به سوى كمال رهسپار و در برابر حوادث روزگار استوار است و هيچ رخدادى به شخصيت او خلل وارد ننموده و به اراده و تصميمش خدشه نمىزند .
اميد به خدا از شعب ايمان است چنانكه نوميدى از رحمت او از شاخههاى كفر .
(ان الذين آمنوا والذين هاجروا و جاهدوا فى سبيل الله اولئك يرجون رحمة الله والله غفور رحيم) ; آنانكه (به خدا و رسول) ايمان آورده و آنانكه به خاطر دينشان از خانه و كاشانه خويش آواره گشتند و در راه خدا فداكارى و جهاد نمودند آنها هستند كه (براستى) به رحمت خدا اميد بستهاند و خداوند آمرزندهاى مهربان است . (بقره:218)
اميرالمؤمنين (ع) فرمود : كسى كه تنها مرجع اميدش خدا بود خداوند امور دين و دنياى او را سامان بخشد . (غرر)
و فرمود : بنده خدا نشايد جز به خداوندگار خويش ، به ديگر كس اميد ببندد. (بحار:96/376)
اميرالمؤمنين (ع) ـ در نكوهش اسيران نفس و شكست خوردگان در برابر هوا و هوس ـ : به زعم خويش فكر مىكند كه به خدا اميدوار است ، به خداوند بزرگ سوگند كه وى دروغ مىگويد ، اگر راست مىگويد پس چرا اين اميدوارى در عملش ديده نمىشود ؟! چه هر كسى كه به چيزى اميد دارد آثار اميد او در عملش آشكار است .
هر اميدى كه به هر كسى دارد ـ جز اميد به خدا ـ حقيقت دارد ، و هر ترس و بيمى كه از هر كسى دارد راست و با حقيقت است جز ترس از خدا كه جز ادعائى بيش نيست ; در مسائل مهم به خدا اميد دارد و در امور حقيره به بندگان خدا ، ولى آنچنان كه به بندگان چشم دارد به خدا چشم ندارد ! ... (نهج : خطبه 160)
در وصيت لقمان حكيم به فرزند آمده : اى فرزندم ! آنچنان از خدا بترس كه اگر اعمال نيك جن و انس در قيامت با خود بياورى از عذابش بيمناك باشى ، و آنچنان از او اميدوار باش كه اگر گناه جن و انس با خود داشته باشى به رحمت و عفوش اميدوار باشى . (بحار:13/409)
اميد بخشترين آيه قرآن :
به «آيه» رجوع شود .
اميدوار نمودن :
كسى را كه در حال يأس و نوميدى است اميدوارش سازى و دلگرمش كنى ، صفتى ستوده و خصلتى ممدوح ، در متون حديث بر آن تأكيد شده و از وظائف اجتماعيه به شمار آمده است :
زهرى دورانى عامل بنىاميّه بود و در دوران حكومتش مردى را كيفر نمود و او در شكنجه بمرد ، زهرى پس از آن به خود آمد و از گناه خويش به وحشت افتاد آنچنان كه خانه و زندگى را ترك گفت و به غارى جاى گزيد و مدت نه سال در آن غار زندگى مىكرد ، تا اينكه سالى امام سجاد (ع) به حج رفته بود به خدمت حضرت رفت و ماجرا را به آن بزرگوار عرضه داشت ، حضرت فرمود : من از نوميديت از رحمت خدا بر تو بيشتر بيم دارم تا گناهى كه مرتكب آن شدهاى ، ديه كامل را به خانواده مقتول بده و به خانهات برگرد و به مراسم دينت بپرداز . زهرى گفت : اى سرورم مرا نجات دادى ، خدا خود مىداند چه كسى را مسئول دينش قرار دهد .
روايت شده كه امام باقر (ع) در حال اعمال حج بود و فرزندش جعفر نيز با او بود، مردى به نزد حضرت آمد و در برابرش نشست و عرض كرد : سؤالى دارم . حضرت فرمود : از فرزندم جعفر بپرس ، وى از آنجا برخاست و به نزد جعفر نشست و گفت : بپرسم ؟ فرمود : هر چه مىخواهى بپرس . وى گفت : سؤال من اين است كه اگر كسى گناه بزرگى را مرتكب شده باشد چه كند ؟ جعفر(ع) فرمود : يك روز روزه رمضان را عمداً افطار كرده ؟ گفت : از اين بزرگتر ، فرمود : در ماه رمضان (زنا) كرده ؟ گفت : از اين بزرگتر . فرمود : كسى را كشته ؟ گفت : از اين هم بزرگتر . فرمود : چنين كسى اگر از شيعيان على (ع) باشد به خانه خدا رود و سوگند ياد كند كه ديگر از آن گناه تكرار نكند ، و گرنه اشكالى ندارد (كنايه از اينكه چنين كسى بايستى به اساس بپردازد) آن مرد سه بار گفت : اى فرزندان فاطمه رحمت خدا بر شما همين جواب را از پيغمبر (ص) شنيدم . سپس آن مرد برفت و امام باقر (ع) رو به فرزندش كرد و فرمود : اين را شناختى ؟ عرض كرد : خير ، فرمود : آن خضر بود مىخواستم تو را به وى معرّفى كنم . (بحار:46 و 47)
اميدوارى را نااميد كردن :
پيغمبر(ص) فرمود : هرگز كسى را كه به تو اميد بسته نااميد مكن كه خداوند تو را مورد خشم خود قرار دهد و خصم تو گردد . (بحار:75/173)
اَمير :
فرمانروا . رسول الله (ص) : «ما من امير عشرة الاّ و هو يجىء يوم القيامة مغلولة يداه الى عنقه ، حتى يكون عمله الذى يطلقه او يوتغه» . (المجازات النبوية:290)
اميرالمؤمنين (ع) : «لابدّ للناس من امير برّ او فاجر ، يعمل فى امرته المؤمن و يستمتع فيها الكافر و يبلّغ الله فيها الاجل ...» (نهج : خطبه 40) . ج : اُمراء .
اميرالمؤمنين :
فرمانرواى مؤمنان . حسب روايات اماميه اين لقب خاص على بن ابى طالب است . از امام صادق (ع) سؤال شد آيا به حضرت قائم (عج) به لقب اميرالمؤمنين خطاب مىشود ؟ فرمود : نه ، آن نام ، نام مخصوص على (ع) است كه نه قبل از او كسى به اين نام ناميده شده و نه بعد از او كسى به اين نام ناميده شود مگر كافرى. سائل عرض كرد : فدايت شوم چگونه به امام قائم (عج) سلام مىكنند ؟ فرمود : مىگويند السلام عليك يا بقيّةالله ، آنگاه اين آيه را خواندند (بقيّةالله خير لكم) . (بحار:24/211)
اميركبير :
ميرزا محمد تقى خان (ح 1222 ـ 1268 ق) فرزند كربلايى محمد قربان ، يكى از نامدارترين رجال ترقى خواه ايران در دوره اخير و صدراعظم ناصرالدين شاه قاجار . پدرش از مردم هزاوه فراهان و نخست آشپز و در اواخر عمر ناظر و ريش سفيد ميرزا عيسى قائم مقام معروف به ميرزا بزرگ بود . امير در دستگاه قائم مقام پرورش يافت و در اوايل جوانى منشى و محرم راز ميرزا بزرگ گرديد . پس از چندى به معرفى قائم مقام بزرگ ، امير به خدمت محمد خان زنگنه ، امير نظام ، درآمد و لقب وزير نظام يافت . در پى قتل گريبايدوف همراه خسرو ميرزا ، پسر عباس ميرزا وليعهد براى پوزش خواهى از قتل سفير روسيه به اين كشور سفر كرد . (5 ـ 1244 ق) با درگذشت امير نظام زنگنه (1257 ق) اداره نظام آذربايجان و شغل امير نظامى به او سپرده شد . در كنفرانس ارزنة الروم كه به منظور رفع اختلافات مرزى ميان ايران و عثمانى تشكيل گرديد با عنوان وكيل مختار سرپرستى هيأت نمايندگى ايران را عهدهدار بود (1259 ـ 1263 ق) و تلاش و زيركى او در بستن قراردادى كه در آن سود ايران منظور باشد ، نام او را بر زبانها انداخت و نمايندگان روس و انگليس را كه به عنوان ناظِر در كنفرانس حضور داشتند به تعجب و تحسين واداشت .
با مرگ محمد شاه (6 شوال 1264 ق) ميرزا تقىخان وزير نظام ، ناصرالدين ميرزا وليعهد را در تبريز بر تخت نشاند و به سرعت مقدمات انتقال او را به پايتخت فراهم ساخت . ناصرالدين شاه در ميانه راه ميرزا تقىخان را به اميرنظام و در ورود به تهران او را به اميركبير و اتابك اعظمى ملقب ساخت و وزارت خويش به او داد (22 ذيقعده 1264 ق) .
اميركبير در مدتى كوتاه دستگاه فروپاشيده دولت را كه نتيجه بىكفايتى محمد شاه و وزيرش حاج ميرزا آغاسى بود، سامان بخشيد و فتنه مدعيان قدرت از جمله شورش بابيان را فرو نشاند . وى در مدت سه سال و سه ماهى كه سمت صدراعظمى ايران را داشت دست به اصلاحات اجتماعى و سياسى عميقى زد ، وضع آشفته نظام را سامان داد و به تأسيس نيروى بحريه پرداخت ، دست قدرتهاى بيگانه را از دخالت در امور داخلى ايران كوتاه كرد ، القاب و عناوين مفتخوران را برداشت . سفر اميركبير به روسيه و عثمانى و آشنايى او با پيشرفتهاى كشورهاى اروپايى، انگيزه او در ساختن كارخانهها ، ترجمه كتب اروپائى ، تأسيس مدرسه دارالفنون ، اعزام محصل به اروپا و داير
كردن روزنامه وقايع اتفاقيه در پايتخت گرديد . با آغاز اقدامات اصلاحى اميركبير ، بلافاصله سفارت انگليس ، مهد عليا مادر شاه ، ميرزا ابوالقاسم امام جمعه تهران و آقاخان نورى مدعى صدارت در سرنگون ساختن او متحد گرديدند . به تحريك اين دشمنان اندكى پس از ازدواج اميركبير با عزتالدوله خواهر شاه ، عدهاى از سربازان آذربايجانى مقيم پايتخت سر به شورش برداشتند و خواستار بركنارى او از مقام صدارت شدند .
ناصرالدين شاه كه تا مدتى در برابر تحريكات و القاآت دشمنات امير درايستاد، سرانجام تسليم آنان گرديد و در جمعه 20 محرم وى را از وزارت برداشت ، اما مقام امارت نظام را همچنان در عهده او گذاشت . ناصرالدين شاه اندكى بعد امير را به كاشان تبعيد كرد ولى در آنجا نيز دشمنانش وى را راحت نگذاشته با گرفتن فرمان قتل او از پادشاه در 18 ربيعالاول در حمام فين كاشان به قتلش آوردند و سرانجام كارزار تاريك دشمنان اميركبير به زيان او و ايران پايان گرفت .
امير را پس از قتل در كاشان به خاك سپردند ، اما چند ماه بعد عزتالدوله بقاياى پيكرش را به كربلا انتقال داد و در جوار مرقد امام حسين (ع) مدفون ساخت .
اميركبير از همسر اولش يك پسر و از عزتالدوله دو دختر داشت . دختران امير به همسرى پسران ناصرالدين شاه در آمدند و محمد على شاه نوه دخترى امير بود . ناصرالدين شاه پس از قتل امير از كرده خويش نادم گرديد و گهگاه تأثر خود را ظاهر مىساخت ، چنانكه در نامهاى به وليعهدش چنين نوشت : «من چهل سال بعد از امير خواستم از چوب آدم بتراشم ، نتوانستم» . (دائرةالمعارف تشيع)
اَميَل :
گرايندهتر . فى الحديث : «صديق كل انسان عقله ، و عدوّه جهله ، و العقول ذخائر ، و الاعمال كنوز ، و النفوس اشكال ، فما تشاكل منها اتفق ، و الناس الى اشكالهم اميل»: دوست هر كسى عقل او، و دشمنش جهالت و بىخردى او است، خِرَدها اندوختههايند و رفتارها (ى شايسته) گنجها، مردمان گروههائى مشابه يكديگرند كه مانندگان در فكر و انديشه نيز همسو مىباشند، و هر كسى به فرد مشابه و همخويش گرايندهتر است . (بحار:78/92)
اَمِيم:
نيكو قد. آن كه سرش مجروح باشد و شكستگى سر به ام الراس رسيده باشد. ج: امائم.
اُمَيمَة:
مصغرام يعنى مادر كوچك. سنگى كه بدان سر شكنند. پتك آهنگرى. نام عدهاى از زنان صحابى است، از آن جمله اميمة بنت عبدالمطلب بن هاشم عمه رسول گرامى اسلام.
امين:
امانتدار ، كسى كه بر وى اعتماد كنند و از او ايمن باشند . (انى لكم رسول امين)(شعراء:107) . (ان خير من استأجرت القوى الامين) (قصص:26) . رسول الله(ص): «ان الله يحب المحترف الامين» . خداوند كاسب امين را دوست مىدارد . (بحار:10/99)
در نصايح امام باقر (ع) به فرزندش جعفر (ع) : آمده : «...
تجنّب عدوك و احذر صديقك من الاقوام الاّ الامين ، و الامين من خشى الله ...»: دشمنت را مراقب باش، و از دوستت نيز برحذر باش جز آن دوست كه امانتدار باشد، و امانتدار كسى است كه از خدا بترسد (بحار:12/16) . روى ان رجلا قال للصادق(ع) : انى ائتمنت رجلا على مال اودعته عنده فخاننى و انكر مالى . فقال (ع) : «لم يخنك الامين و لكن ائتمنت انت الخائن»: در حديث آمده كه مردى به امام صادق (ع) عرض كرد: يكى را امين پنداشتم و مالى را به نزد وى به امانت سپردم ولى او به من خيانت نمود و مال مرا انكار نمود. حضرت فرمود: امين به تو خيانت ننموده است، بلكه تو يك خيانتكار را امين خويش گرفتهاى . (وسائل الشيعه:19/80)
امام صادق (ع) فرمود : امين ، امين نخواهد بود مگر اينكه چون سه چيز را به او بسپارى در آنها خيانت نكند : اموال و اسرار و ناموس ، كه اگر دوتاى اينها را حفظ كرد و در ديگرى خيانت نمود او امين نيست .
پيغمبر (ص) فرمود : مؤمن كسى است كه مسلمانان در مال و جانشان از او ايمن باشند . (بحار:78 و 67) به «امانت» نيز رجوع شود .
امين ، تعبيرى كه قرآن در باره جبرئيل(ع) نموده : (نزل به الروح الامين على قلبك).
امين ، لقبى كه كفار مكه پيش از بعثت به حضرت ختمى مرتبت داده بودند . ج : امناء. عن رسول الله (ص) : «الفقهاء امناء الرسل ما لم يدخلوا فى الدنيا ...»: دانشمندان دينى امانتداران پيامبرانند تا گاهى كه در دنيا غوطهور نگشته باشند . (بحار:2/110)
امينالله :
نام زيارتى معروف كه حضرات ائمه معصومين را بدان زيارت كنند و از زيارات جامعه بشمار مىآيد .
صاحب فرحة الغرى از ابن ابى قرّه از محمد بن عبدالله از اسحاق بن محمد بن مروان از پدرش از على بن سيف بن عميره از پدرش از جابر جعفى از امام باقر (ع) روايت كند كه فرمود : پدرم على بن الحسين(ع) پس از شهادت پدرش در بيابان (خارج شهر مدينه) در خيمهاى از مو ، سالها زندگى مىكرد كه از تماس با مردم عصر دولت بنىاميه آسوده باشد ، و بسا مىشد كه
از همانجا به زيارت پدر و جدّش به عراق مىرفت و كسى خبردار نمىشد ، و يك بار من در خدمت آن حضرت بودم كه به زيارت اميرالمؤمنين (ع) رفتيم و كسى با ما نبود ، و هر يك بر شترى سوار بوديم ، چون به نجف و محل قبر حضرت رسيديم پدرم آنقدر گريست كه محاسن مبارك پر از اشك شد سپس گفت : «السلام عليك يا اميرالمؤمنين و رحمة الله و بركاته السلام عليك يا امينالله فى ارضه ... تا آخر زيارت معروف به امينالله» . (بحار:100/266)
امين :
محمد بن هارون الرشيد ، ابوعبدالله ، ششمين خليفه عباسى ، مادرش زبيده دختر جعفر بن ابىجعفر منصور ، وى كه از طرف هارون به ولايتعهدى موسوم بود پس از مرگ پدر به سال 193 بر اريكه خلافت عباسى تكيه زد ، اما وى كه جوانى زيبا روى و سپيد چهره و قوى بنيه و شيرين زبان و فصيح اللسان بود ، مردى عياش و بىتدبير و فاقد سياست و فراست بود ، يك روز پس از آن كه مردمان به خلافت با وى بيعت نمودند دستور داد در كنار كاخ منصور يعنى دارالخلافه عباسى ميدان فوتبال بسازند ، در سال دوم خلافتش برادر خود قاسم را از پستى كه پدر به وى سپرده بود بركنار ساخت ، اين امر باعث شد كه مأمون «بريد» (رابطه مراسلات و اطلاعات) را از امين قطع كرد و نامش را از اوراق رسمى و نقود محو ساخت .
از آن سوى امين برخلاف وصيت پدر كه مأمون را پس از امين به خلافت تعيين كرده بود ، فرزند خود موسى را كه كودكى شيرخواره بود به ولايتعهدى موسوم داشت و فرمان داد كه خطبا بر منابر نام وى را ببرند و مردم را با وى بدين سمت آشنا سازند ، و او را ناطق بالحق لقب داد . اين ماجرا را توسط پيكى به مأمون در خراسان ابلاغ داشت و به وى دستور داد نام موسى را بر نام خود مقدم دارد و او را به لقب ناطق بالحق نام ببرد ، مأمون از اين دستور سرپيچيد و به امر وى وقعى ننهاد ; و همچنان مستقل از مركز خلافت ادامه حيات مىداد ; پيك امين به پنهانى با وى بيعت نمود و چون به بغداد بازگشت و ماوقع را به امين باز گفت، وى آن وصيت نامه پدر را كه در كعبه آويخته و نام مأمون را پس از امين در آن نامه رقم كرده بود بخواست و آن را پاره كرد و بر اين شد كه مأمون را از ولايت عزل كند ، وزرا و اطرافيان هر يك در اين باره سخنى گفته و رايى زدند ، خزيمة بن خازم كه از انديمشندان دربار رشيد بود گفت : اى اميرالمؤمنين ، سخنى از روى صدق و صفا
به تو گويم هر چند به مذاق تو ناخوشآيند بود ، اين كار مكن ، عمال خويش را معزول مساز كه آنان جرأت كنند و تو را از خلافت عزل نمايند ، آنها را به شكستن عهد آشنا مساز كه عهد خلافت تو را سبك شمرده عاقبت نقض عهد نمايند ، اما وى نشنيد و فرماندهان سپاه را به مال و مقام تطميع كرد و به خيال خود جهت مبايعت با فرزند
زمينهسازى نمود و سرانجام بساط اخذ بيعت براى موسى به ولايتعهدى فراهم ساخت و از مردمان بيعت گرفت كه يكى
از شعراى عصر عباسى در اين باره چنين گفت:
اضاع الخلافة غشّ الوزيرو فسق الامير و جهل المشير
لواط الخليفة اعجوبةو اعجب منه حلاق الوزير
فهذا يدوس و هذا يُداسكذاك لعمرى خلاف الامور
فلو يستعفان هذا بذاكلكانا بعرضة امر ستير
و اعجب من ذا و ذا أننانبايع للطفل فينا الصغير
و من ليس يحسن غسل استهو لم يخل من بوله حجر ظير
و ما ذاك الا بفضل و بكريريد ان طمس الكتاب المنير
و ما ذان لولا انقلاب الزمان فى العير هذان او فى النفير
گويند : بيش از هر كسى فضل بن ربيع امين را در اين امر مصمم نمود و على بن عيسى بن ماهان را و سندى و افراد ديگر از اين قبيل نيز وى را تبعيت نمودند .
به هر حال مأمون چون از ماجرا خبردار شد آشكارا كوس استقلال زد و خود را امام المؤمنين لقب داد و عنوان نامههاى حكومتى به اين نام رقم گشت ; از آن سوى امين ، على بن عيسى بن ماهان به ولايت بلاد جبال همدان و نهاوند و قم و اصفهان منصوب داشت ، و اين واقعه به سال 195 اتفاق افتاد .
على بن عيسى كه صاحب منصب فرمانفرمائى ديار مزبور شده بود در اين سال با حفظ سمت مأموريت نبرد با مأمون يافت و در راس سپاهى چهل هزار سرباز از بغداد رهسپار خراسان گشت ، و آنچنان به پيروزى خود مطمئن بود كه زنجيرى سيمين به همراه برد تا مأمون را به زنجير بكشد . از آن سوى چون خبر به مأمون رسيد طاهر بن حسين را با كمتر از چهارهزار سرباز به جنگ وى گسيل داشت ، اين دو لشكر در پنج فرسنگى شرق رى در محلى به نام «كاواس» به هم تلاقى نمودند ، نبردى سخت درپيوست و لشكر خراسان بر لشكر بغداد پيروز گشت و على بن عيسى به قتل رسيد و لشكريانش هزيمت شدند ، سر على به خراسان حمل نموده در ميان كوچههاى مرو مىگردانيدند ، از آن روز بر مأمون به خلافت سلام شد ، خبر به بغداد رسيد ، امين در آن حال به شكار ماهى مشغول بود ، چون اين خبر از پيك شنيد به وى گفت : به كنار شو كه اين حريف من دو ماهى صيد كرده و من تاكنون يك ماهى هم به دام نياوردهام .
اما چون اين خبر در ميان اهالى بغداد شيوع يافت غلغلهاى عظيم از مردم آنجا برخاست ، مردم سخت به وحشت افتادند ، امين از كار خويش پشيمان گشت ، اركان حكومت متزلزل شد ، فرماندهان را حالت عصيان دست داد و از طاعت سرپيچى مىنمودند و خواستار مزد و مواجب بيشترى شدند و آتش جنگ همچنان ميان بغداد و خراسان مشتعل بود و روزگار امين روز به روز تيرهتر مىگشت كه وى به لهو و لعب سرگرم و به تدبير امور و اداره شئون مملكت بى توجه بود .
از طرفى مأمون كه مردى تيزهوش و با فراست بود در صدد گسترش قلمرو حكومت خويش گشت و به اعزام پيكهاى كاردان و اعمال رويههاى خردمندانه ، بلاد
اسلامى آن روز را تحت سيطره خويش آورد و مردمان از اقطار بلاد با وى بيعت نمودند ، حرمين مكه و مدينه و اكثر شهرهاى عراق تسليم وى شدند ، و اما اوضاع و احوال امين روز به روز تباهتر مىگشت ، نظم نيروى نظامى از هم گسيخته شد ، خزانه مملكت از مال تهى گشت ، اوضاع اقتصادى مردم رو به تباهى رفت ، چهره شهر بغداد دگرگون شد ، مأمون لشكرى جرّار به قصد تسخير بغداد به عراق فرستاد ، شهر بغداد را محاصره كرده آن را به منجنيق بستند ، پانزده ماه محاصره بغداد به طول كشيد ، بيشتر افراد بيت بنىعباس و فرماندهان لشكر به سپاه مأمون پيوستند و جز مردم كوچه و بازار بغداد كسى با امين نماند ، سال 198 فرا رسيد ، طاهر بن حسين فرمانده سپاه مأمون وارد شهر شد ، امين به اتفاق خانواده و مادرش از بغداد به كوى «مدينة المنصور» رفته در آنجا مختفى شدند، دو روز بعد به مخفىگاه آنها دست يافتند ، امين را به زندان كردند و در زندان جمعى از سپاهيان ايرانى بر او هجوم آورده به قتل رسانيدند ، سرش را بريده به نزد طاهر بردند، طاهر آن را بر باروى ديوار باغى نصب كرد و منادى را فرمود ندا در دهد : اين سر محمد مخلوع است ، و جسدش را به ريسمانى بسته در ميان كوچههاى بغداد مىكشيدند ، سپس سر وى را به نزد مأمون فرستاد ، مأمون سخت بر مرگ برادر اندوهگين گشت كه مىخواست وى را زنده به حضور او آورند تا در بارهاش