انوَرى:
على بن محمد بن اسحاق ابيوردى ملقب به اوحد الدين از شاعران نامى است. در نام وى و نام پدرش اختلاف است. محمد عوفى در تذكره لباب الالباب نام پسر و پدر هر دو را محمد دانسته و هدايت صاحب مجمع الفصحاء نام خودش را على و نام پدرش را اسحاق گفته است و ظاهراً گفته هر دو خالى از اشتباه نيست و صحيح آنكه نام خودش على و نام پدرش محمد و نام جدش اسحاق مىباشد. در لقب وى به اوحد الدين اختلافى نيست.
انورى از مردم ابيورد «شهركى از شهرهاى خراسان بين نساء و سرخس» است وى در دوران كودكى به اكتساب علوم متداوله زمان پرداخت و در بيشتر علوم خاصه حكمت و رياضى و نجوم مايه كافى اندوخت.
پدرش محمد در همان اوايل عمر وى درگذشت و انورى با آنكه در آن وقت بهره وافى از دانشهاى آن زمان بدست آورده و بر اقران خويش فائق بود، چون مردى عشرت طلب بود ميراث و مال فراوانى كه از پدر به وى رسيده بود در اندك زمانى در راه عيش و نوش و ميگسارى صرف كرد و مفلس و بى چيز گرديد و ناچار شد كه براى تهيه وسايل زندگى به شاعرى بپردازد و از روى ضرورت به مدح اين و آن مشغول گشت. بنابر اين ظاهر است كه حكيم از همان آغاز جوانى به شاعرى پرداخته است ولى دولتشاه سمرقندى و به تبع او عده ديگرى از تذكره نويسان ابتداى شاعرى حكيم را بدينگونه ذكر كردهاند كه انورى در مدرسه منصوريه طوس تحصيل مىكرد و چنانكه معهود بوده و هست در اوقات تحصيل در نهايت عسرت و مسكنت بسر مىبرد و مخارج روزانه خويش را با سختى تمام فراهم مىكرد.
در همان اوقات موقعى كه موكب سنجرى در رادكان نزول كرده بود روزى انورى بر در مدرسه نشسته بود مشاهده كرد مرد محتشمى با غلامان بسيار از آنجا مىگذرد. پرسيد اين مرد كيست ؟ گفتند: شاعر سلطان است. انورى با خويش گفت: عجبا شيوه شاعرى با اين پستى و اين شخص چنين محتشم و پايه علم بدين بلندى و من چنين فقير و مفلوك. از ديدن آن حال بر آن شد كه او هم براى امرار معاش به شاعرى پردازد، در همان شب قصيدهاى كه بدين مطلع است:
گر دل و دست بحر و كان باشددل و دست خدايگان باشد
به نظم آورد و صبح روز ديگر براى عرض قصيده متوجه اردوى سلطان سنجر گشت و آن را بعرض رسانيد، سلطان از شنيدن آن قصيده بسيار خوشش آمد و او را از زمره ملازمان درگاه ساخت و براى او مشاهره و جامگى مقرر فرمود و او در ملازمت سلطان به مرو رفت.
حكيم انورى پس از آنكه به خدمت سلطان پيوست مدت زمانى ملازم موكب سنجرى بود و در سفر و حضر در خدمت سلطان بسر مىبرد. از گفته دولتشاه چنين برمىآيد كه انورى تا وقتى، به دربار سنجرى باريافت شعرى نگفته و اين قصيده اولين قصيده و نخستين شعر اوست كه سروده ولى از اين دو بيت كه در همان قصيده آمده:
خسروا بنده را چو ده سالستكه همى آرزوى آن باشد
كز نديمان مجلس ار نشوداز مقيمان آستان باشد
معلوم مىشود كه انورى سالها بوده كه شعر مىگفته و از ده سال پيش آرزوى مجلس سلطان را داشته و مىخواسته كه مديحه خويش را به سلطان عرضه بدارد و تا اين وقت او را ممكن نشده است.
گويند در عهد دولت سنجر حكيم انورى كه سرآمد منجمان زمان بود نظر به اين كه اجتماع كواكب سبعه در برج ميزان كه هوائى است اتفاق افتاد حكم كرد كه طوفان هوايى شود (چنانكه در بروج مائى اجتماع شد در عهد نوح نبى و طوفان مائى شد) جمعى از اين حكم مخوف شده محكمها براى خود ساختند و تشويش عظيم داشتند. اتفاقاً همان شب شخصى چراغى روشن بر سر منارهاى بلند نهاد. از غرايب امور اينكه اين قدر نسيم حركت نكرد كه آن چراغ فرو نشيند على الصباح سلطان و نديمان با او معارضات نمودند و او را معاتب ساختند و حكيم متمسك به معاذير شد. گويند آن سال خرمنها نيز از نوزيدن باد در صحراها ماند. انورى از تشويش به ولايت بلخ گريخت.
شاعرى درباره حكيم انورى گويد:
گفت انورى كه از اثر بادهاى سختويران شود سراچه و كاخ سكندرى
در روز حكم او نوزيده است هيچ باديا مرسل الرياح تو دانى و انورى
انورى را طبعى مقتدر و فكرى نيرومند و قريحهاى توانا بوده و به آوردن معانى باريك و تعبيرات دقيق خاطرش منقاد و هر چه را مىخواست بدون رنج و زحمتى فكرش بدان سماحت ميكرد چنانكه خود در اين معنى گويد:
خاطرى دارم منقاد چنانك اندر حالگويدم گير هر آن علم كه گويم كه بيار
و بواسطه همين قدرت طبعى كه داشت مضامين و معانى مختلف را در وقايع نگارى و داستان سازى و وصف طبيعت و تصوير مناظر و ابراز تمايلات بخوبى برشته نظم درمىآورد و با تسلط كامل در تمام اقسام سخن وارد مىشد از اينرو شعرش در شيوايى و دلربايى و آوردن معانى تازه و استدلال شاعرانه از معاصرين خويش بلكه از بيشتر كسانى كه قبل از او و بعد از او شعر گفتهاند برتر و ممتازتر است، و از خصوصيات شعر او تشبيهات و استعارات بديع اوست كه لطف و طراوت و تازگى مخصوصى دارد. و چون مردى حكيم و فيلسوف و منجم و رياضى دان بود مسائل اين علوم و مصطلحات اين فنون را در نظم خويش درآورده و معلومات خود را در خلال اشعار بخوبى آشكار كرده است و اين خود يكى از عللى است كه موجب غموض و پيچيدگى شعروى گرديده و فهم آن براى خوانندگان دشوار شده است. از اوست:
اگر محول حال جهانيان نه قضاستچرا مجارى احوال بر خلاف رضاست
هزار نقش برآرد زمانه و نبوديكى چنانكه در آئينه تصور ماست
كسى ز چون و چرا دم همى نيارد زدكه نقشبند حوادث وراى چون و چراست
گر فرو بستم دم از مدح و غزل يك بارگىظن مبر كز نظم الفاظ و معانى قاصرم
بلكه بر هر علم كز اقران من داند كسىخواه جزوى باشد آن و خواه كلى قادرم
منطق و موسيقى و هيأت شناسم بى شكىراستى بايد بگويم با نصيبى وافرم
از طبيعىرمز چند ار چند بى تشويش نيستكشف دانم كرد اگر حاسد نباشد ناظرم
نيستم بيگانه از اعمال و احكام نجومور همى باور ندارى رنجه شو من حاضرم
اينهمه بگذار با شعر مجرد آمدمچون سنايى هستم آخر گرنه همچون صابرم
وى در آخر عمر زهد و تقوى پيشه كرد و از ملازمت سلطان و ارباب دولت باز آمد. (مجالس النفايس 323، 324)
در تاريخ رحلت انورى نه قول مختلف ذكر كردهاند سال 544، 546، 547، 560، 575، 580، 585، 587، 597 هجرى قمرى. شش روايت اول كه پيش از 582 است قطعاً درست نيست زيرا انورى درباره قران سبعه سياره كه در 582 روى داده است حكمى كرده كه معروف است و در بسيارى از كتابها بدان اشاره كردهاند براى تفصيل بيشتر و شرح احوال وى به مقدمه جلد دوم كتاب ديوان انورى از مدرس رضوى مراجعه شود.
انوشيرَوان:
(بمعنى جاويد، جاويدان، داراى روان جاويد) ابن قباد بن فيروز. مادر وى دخترى دهقان بود ، قباد در نيشابور او را بزنى گرفت. لقب وى كسرى است. پس از قباد بر سر پادشاهى با برادران خود كابوس و جام به ستيزه برخاست و بيارى مهبود وزير به پادشاهى رسيد.
حمدالله مستوفى نويسد: انوشيروان عادت و آيين و شمايل نيكو داشت و عدل و داد نيكو نهاد. ترتيب خراج ملك و ضبط لشكر داده و دفتر عرض و عارض او پيدا كرد. كتاب كليله و دمنه در عهد او از هند به ايران آوردند (رجوع شود به باب برزويه طبيب مقدمه كليله) (تاريخ گزيده ص 119 به بعد) .
ظهور خسرو اول كه در تاريخ به لقب انوشروان (انوشك روان يعنى جاويدان روان) معروف است و مطلع درخشانترين دوره عهد ساسانى است. فرقه خطرناك مزدكى مغلوب و سركوب شده بود ، در داخله صلح و سلم حكمفرما بود. در روايات شرقى خسرو اول نمونه دادگسترى و جوانمردى و رحمت است و مؤلفان عرب و ايرانى حكايات بسيار در وصف جد و جهد او براى حفظ عدالت نقل كردهاند.
مشهورترين بنايى كه پادشاهان ساسانى ساختهاند قصرى است كه ايرانيان طاق كسرى يا ايوان كسرى مىنامند و هنوز ويرانه آن در محله اسپانبر موجب حيرت است. ساختمان اين بنا را به خسرو اول انوشيروان نسبت دادهاند. عهد بزرگ تمدن ادبى و فلسفى ايران با سلطنت خسرو انوشيروان آغاز مىشود. ايران در زمان انوشيروان چنان عظمتى يافت كه حتى از عهد شاهپوران بزرگ نيز در گذشت و توسعه ادبيات و تربيت معنوى اين عهد را كيفيت مخصوص بخشيد . (از كتاب ايران ـ در زمان ساسانيان)
اُنُوف:
جِ اَنف. بينيها. على (ع): «من نهى عن المنكر ارغم انوف الكافرين (المنافقين). (نهج حكمت 31)
اَنوق :
عقاب . علىّ (ع) : «ترقّيت الى مرقاة يقصر دونها الاَنوق» : به مرتبهاى صعود كردم كه عقاب از رسيدن به آن رتبه ناتوان است . (نهايه ابن اثير)
اَنْوُق :
جِ ناقة . ماده شتران .
اَنوك:
گول و احمق. ج: نَوكى.
اِنهاء:
رسانيدن پيغام و جز آن را. به آگاهى رسانيدن . از حاجتى پس از پيگيرى دست برداشتن .
اَنهار:
جِ نهر. (مثل الجنة التى وعد المتّقون فيها انهار من ماء غير آسن و انهار من لبن لم يتغير طعمه و انهار من خمر لذة للشاربين...)(محمد:15)
اِنهِداد:
شكسته و ويران شدن.
اِنهدام:
ويران شدن.
اِنهزام:
ويران و منهدم شدن. شكست خوردن لشكر.
اِنهِضام:
گواريدن، گواريده شدن.
اِنهِمار:
ريزان شدن آب.
اِنهِمام:
گداخته شدن. پير شدن.
اَنهى :
نهى كنندهتر . بازدارندهتر . در حديث است : «قيل : من خير الناس ـ يا رسول الله ! ـ ؟ قال : آمرهم بالمعروف و انهاهم عن المنكر» : به رسول خدا (ص) عرض شد : چه كسى بهترين مردم است ؟ فرمود : آن كه بيش از هر كسى به اعمال پسنديده فرمان مىدهد و بيش از هر كسى از اعمال ناپسند نهى مىكند .
اِنهِيار:
فرو ريخته شدن، فرو دريدن بنا . (افمن اسّس بنيانه على تقوى من الله و رضوان خيرٌ ام من اسّس بنيانه على شفا جرف هار فانهار به فى نار جهنم ...) ; آيا آن كس كه شالوده خويش را بر اساس تقوى و رضاى خدا بنا نهاده بهتر است يا آن كه شالودهاش را بر لب درهاى كه در شرف فرو ريختن است نهاده باشد كه ناگهان وى را سرازير دوزخ كند . (توبه:109)
اَنى:
رسيدن هنگام كارى: (الم يأن للذين آمنوا ان تخشع قلوبهم لذكر الله). (حديد:16)
اِنى :
ساعت و بهرهاى از شب، ج: آناء.
اِنّى (اصطلاح فلسفى و منطقى) :
برهان انّى در برابر برهان لمّى . و آن پى بردن از معلول است به علت . بدين برهان از وجود به موجد استدلال كنند .
اَنياب :
جِ ناب . دندانهاى نشتر كه درندگان را باشد . انياب اغوال : نيشهاى غولان ، براى وجود وهمى مثال آرند ، مأخوذ است از بيت امرؤالقيس :
ايقتلنى و المشرفىّ مضاجعىو مسنونة زرق كانياب اغوال
اَنيث :
نرم و سست از زمين و آهن و جز آن . سيف انيث : شمشيرى كُند . مكان انيث : سرزمينى كه گياه به سرعت در آن مىرويد . (المنجد)
اَنيس:
اُنس دهنده، همدم. فى الحديث: «العلم انيس فى الوحشة و صاحب فى الوحدة»: دانش، به هنگام وحشت، همدم، و در تنهائى يار است (بحار:1/166). و فيه: «يأتى على الناس زمان ليس فيه شىء اعزّ من اخ انيس و كسب درهم حلال» ; روزگارى بر مردم بيايد كه چيزى در آن زمان كميابتر از دوستى موافق و به دست آوردن درهم حلالى نباشد . (بحار: 78 / 108)
اَنيق :
نيكو و معجب . چيز نيك به شگفت آوردنده .
اَنين:
ناله كردن، ناليدن. در حديث رسول خدا (ص) آمده: «انين المؤمن المريض تسبيح و صياحه تهليل ...»: ناليدن مؤمن بيمار، تسبيح است و فرياد برآوردنش از درد، «لا اله الاّ الله» گفتن . (بحار:77/54)
اَو:
حرف عطف است بمعنى يا، و در خبر براى شك آيد يا ابهام، و در انشاء براى تخيير يا اباحه و يا مطلق جمع و يا تقسيم و يا تقريب. (ناظم الاطباء)
اِواء :
جاى گرفتن . مأوى گرفتن . (اذ اوى الفتية الى الكهف فقالوا ربنا آتنا من لدنك رحمة ...) ; آنگاه كه آن جوانان (اصحاب كهف) به آن غار جاى گرفتند پس گفتند : خداوندا از نزد خودت بر ما رحمتى فرود آر و در اين كار ، ما را هدايت فرما . (كهف:10)
اَوائِل :
جِ اوّل . اصل آن اواول بوده ، و چون دو واو در دو طرف الف قرار گرفتند و كلمه جمع ، و جمع ثقيل بود دومى را به همزه برگردانيدند . و گاه قلب كنند و گويند : اوالى . امام صادق (ع) : «ما من شىء اسرّ الىّ من يد اتبعها الاخرى ، لانّ منع الاواخر يقطع لسان شكر الاوائل»: هيچ چيزى شادىآفرينتر به نزد من از اين نباشد كه دهشى در پى دهشى انجام شود، كه دريغ داشتن دهش واپسين، زبان سپاس بر دهشهاى نخستين را قطع مىكند . (بحار:78/206)
اَوّاب:
آنكه از هر چيز به خداى بازگردد، بازگردنده به جانب حق. (و اذكر عبدنا داود ذا الأيد انه اوّاب) ; و ياد آور بنده ما داود نيرومند را كه وى اوّاب (از هر چه نزد خدا ناپسند بدانچه محبوب خدا بود باز گردنده) بود. (ص:17)
اَوابِد :
جِ آبدة . جانور وحشى ، از اين جهت كه چون اغلب اوقات به مرگ طبيعى نمىميرد بلكه به كشتن ، گويا جاودانه است.
چيز شگفت . اوابد الكلام : سخنان شگفت . امر مهمى كه موجب نفرت خاطر باشد . اوابد العرب : بخشى از عادات و رسومى كه عرب جاهلى داشت ، برخى در حد دين بود و برخى اصطلاح و عادت و پارهاى از آن خرافات بود و اسلام آنها را باطل ساخت ، از آن جمله است كهانت ، زجر ، تطيّر . (صبح الاعشى)
اَوّابين :
به جانب حق بازگردندگان . جِ اوّاب در حالت نصبى و جرّى . (ان تكونوا صالحين فانّه كان للاوّابين غفورا) . (اسراء:25)
اَواخِر :
جِ آخرة . جِ اخير . عن الصادق(ع) : «ما من شىء احبّ الىّ من رجل سبقت منّى اليه يد اتبعها اختها و احسنت مَرَبّها ، لانّى رايت منع الاواخر يقطع لسان شكر الاوائل» . (بحار:74/408)
اَواخِى:
جِ آخية.
اُوار :
گرمى آتش و خورشيد . اميرالمؤمنين (ع) : «طاعة الله حرزٌ من ... و اُوار نيران موقدة»: كه اطاعت امر خداوند، نگهدار آدمى است از حوادث هلاك كننده ... و از حرارت آتشهاى برافروخته شده . (نهج : خطبه 198)
اَواسِط :
جِ اوسط . ميانهها . بهترينها . گزيدهترينها .
اَواق :
جِ اوقية . صورتى است از اواقى .
اَواقِى :
جِ اوقية و آن چهل درم سنگ باشد . (آنندراج)
اَوام :
تشنگى .
اُوام :
داروى سر .
اَوامِر :
جِ امر . فرمانها .
اَوان :
گاه . ابّان . حين . هنگام . ج : آونة. اميرالمؤمنين (ع) : «ايّاك و العجلة بالامور قبل اوانها»: زنهار كه در كارها پيش از رسيدن هنگام انجام آنها، شتاب ورزى . (نهج : نامه 53)
اوانى:
جِ آنيه، ظروف و آوندها. روى عن النبى (ص) انه نهى عن استعمال اوانى الذهب و الفضة . از پيغمبر (ص) روايت شده كه آن حضرت از به كار بردن ظروف طلا و نقره نهى فرمودند (بحار:66/542). به «آنيه» رجوع شود.
اوّاه:
بسيار آه كننده از ترس خدا، دعا خواننده بزارى. (ان ابراهيم لاوّاه حليم). (توبه:114)
از امام صادق (ع) روايت شده كه اوّاه كسى است كه فراوان (خدا را) بخواند.
و از امام باقر (ع) رسيده كه اوّاه كسى است كه در نماز خود و در صحراها و در حال تنهائى و خلوات به درگاه خداوند تضرع كند.
و گفته شده كه اواه كسى است كه زياده در پيشگاه خداوند آه بكشد و بگريد و دعا كند. (صافى:242)
اَوب:
قصد. عادت. جهت، سوى. رَوِش. بازگشتن .
اَوبار:
جِ وبر، كركها. (و من اصوافها (انعام) و اوبارها و اشعارها اثاثا و متاعا الى حين) (نحل:80)
اوباش:
ناكسان، نااهلان، بى سر و پايان، سربخودان، اجلاف. بقول جواليقى از كلمه فارسى آشوب است و بعضى گفتهاند جمع وبش است (دهخدا). جمع وبش لكهائى كه بر اثر گرمى در پوست شتر پديد آيد، وبش الكلام رديئه، الاوباش سفلة الناس و اخلاطهم. (منجد)
در حديث است كه روزى جن زدهاى را به خدمت اميرالمؤمنين (ع) آوردند، ديد جمعى اوباش و اراذل به دنبال او مىباشند، فرمود: خوش نيامد چهرههائى كه جز در صحنههاى زشت ديده نمىشوند.
امام هادى (ع) فرمود : همين اوباش و اراذلند كه كشنده پيامرانند، و عامّه كه مىگويند از «عُمى» (كورى) گرفته شده كه خداوند اكتفا ننمود كه آنها را به چهارپايان تشبيه كند تا اينكه فرمود از آنها نيز گمراهترند.
در حديث آمده كه از اميرالمؤمنين (ع) سؤال شد: اوباش و اراذل از نظر شما چيستند؟ فرمود: اينان چون گردآيند زيان زنند و چون پراكنده باشند سود رسانند. عرض شد: زيان انجمنشان را دانستيم سود پراكندگيشان چيست؟ فرمود: بجهت اينكه اهل هر حرفهاى بحرفه خود بازگردد و مردم از كارشان سود برند: بنّا به بنّائيش بپردازد، بافنده به سر كار بافندگيش رود و نانوا به مغازه نانوائيش برگردد.
امام صادق (ع) به مفضل فرمود: اى مفضل اين اوباش و اراذل (به نام شيعه) را به چيزى مگير، شيعه على (ع) تنها آن كسى است كه شكم و فرج خود را از حرام بدور دارد و در بندگى پروردگار خود كوشا بوده عملش را براى خدا خالص گرداند و از او اميد پاداش داشته باشد و از عقوبتش بيمناك، اگر چنين كسانى را ديدى آنها شيعه جعفرند.
امام هادى (ع) فرمود: كسى كه براى خود شخصيّتى قائل نيست از شرّش ايمـن مبـاش .
از امام صادق (ع) نقل است كه دو نفر به نامهاى: هيت و مانع در شهر مدينه بودند (كه از اوباش شهر بشمار مىآمدند) روزى با يكى (از ياران پيغمبر كه قرار بود باتفاق سپاه اسلام به طائف رود) سرگرم صحبت بودند ـ و پيغمبر سخن آنها را مىشنيد ـ به وى مىگفتند: اگر ان شاء الله به طائف رفتيد بر تو باد به دختر غيلان ثقفى كه زنى شوخ، زيبا، با اندامى موزون، سفيد و... مىباشد. پيغمبر(ص) چون شنيد برآشفت و فرمود: از اين به بعد شما اوباش را در اين شهر نبينم، و دستور فرمود آن دو را به جائى به نام غرباء تبعيد كردند و تنها روزهاى جمعه به شهر مىآمدند و ما يحتاجشان را مىخريدند و بازمىگشتند. (بحار:70/11 و 68/187 و 75/300 و 22)
اَوبر :
پشمناك از شتر و خرگوش و جز آن . بنات اوبر : نوعى از سماروغ .
اوبه:
بازگشتنى. واحد اوب.
از سخنان اميرالمؤمنين (ع): «انّ غائبا يحدوه الجديدان: الليل و النهار، لحرىّ بسرعة الاوبة»: آن مسافر كه شب و روز وى را به سرعت سيرهى بزنند، بازگشتش سريع خواهد بود .
اُوتاد:
جِ وتَد، ميخها. (الم نجعل الارض مهادا * و الجبال اوتادا) ; آيا زمين را براى زندگى مهيا نساختيم. و كوهها را ميخهائى براى زمين قرار نداديم؟ (نبأ:6 ـ 7) . (و فرعون ذو الاوتاد) (ص:12) . گويند كه چون فرعون مىخواست كسى را شكنجه دهد او را به چهار ميخ مىكشيد، از اين جهت او را «ذو الاوتاد» مىخواندند.
در حديث قدسى آمده كه خداوند جلّ و علا به پيغمبرش فرمود: اى احمد (ص) آيا مىدانى كه چرا تو را بر ساير انبيا برترى دادم؟ عرض كرد: نه، اى پروردگارم. فرمود: به يقين و خوى نيك و سخاوت طبع و رحمتى كه بر خلق داشتى و همچنين اوتاد الارض (آنانكه ميخهاى محكم كننده زمينند) اوتاد نشدند جز بدين صفات. (بحار:77/29)
از اين حديث برمىآيد كه همچنانكه كوهها ميخهاى ظاهرى زمينند كه زمين بدانها معتدل و متوازن مىماند (و الجبال اوتادا) در عالم معنى نيز اولياء الله ميخهاى نگهدار زميناند.
صوفيان حسب عادت مألوف كه هر يك از خرافات خود را به يكى از مطالب اصيله اسلام نسبت دهند از اين حديث سوء استفاده كرده گويند: چهار مرد از اقطاب در چهار گوشه جهان هستند كه آنان اركان عالم و اوتاد زميناند: عبد الحليم در مغرب و عبد الحىّ در مشرق، عبد الحميد در شمال و عبد القادر در جنوب.
و برخى گويند: اوتاد چهار تن از اولياء هستند كه هميشه در عالم برقراراند و اگر يكى از آنها بميرد ديگرى بجاى او آيد.
آرى حديث فوق و احاديث ديگر كه به اين مضمون آمده به مثابه احاديثى است كه خداوند مىفرمايد: اگر پيران راكع و كودكان شيرخوار نبودند زمين را به اهلش فرو مىبردم.
اوتار:
جِ وتَر، تارهاى ساز و رودهاى كمان، زههاى كمان.
اَوثان:
جِ وثن، بتها.
اوثَق:
مطمئنتر، محكمتر. در حديث آمده: «لا مظاهرة اوثق من المشاورة» ; استوارترين نوع پشتيبانى يكديگر ، با همديگر مشورت كردن است (بحار:1/94). نيز در حديث است: «اوثق عرى الايمان الحبّ فى الله و البغض فى الله» ; محكمترين دستگيره ايمان دوستى براى خدا و دشمنى براى خدا است . (بحار:27/56)
اَوج:
علو. طرف بالاى هر چيزى. معرب اوك است كه به معنى بلندى است.
اَوجاع:
جِ وَجَع. دردها. الصادق (ع): ساعات الاوجاع يذهبن بساعات الخطايا. (بحار:81/191)
اوجَب:
واجبتر. فى الحديث: «انّ طلب العلم اوجب عليكم من طلب المال» ; همانا كسب دانش واجبتر است بر شما از كسب مال (بحار: 1 / 175). و فيه: «اوجب العلم عليك ما انت مسؤول عن العمل به ...» ; واجبترين دانش بر تو آن دانشى است كه روزگارى در بارهاش مؤاخذه خواهى شد . (بحار:1/220)
اَوجَع:
دردناكتر. على (ع): «لاوجع اوجع للقلوب من الذنوب». (بحار:73/342)
اوجَه:
باقدرتر، وجيهتر، موجّهتر. الصادق (ع): «ايّما مؤمن بخل بجاهه على اخيه المؤمن و هو اوجه جاها منه الاّ مسّه قتر و ذلة فى الدنيا و الآخرة ...»: هر آن مسلمان كه به وجهه و آبروى خود در باره برادر مسلمانش بخل ورزد در حالى كه وى از برادر خود موجهتر باشد، در دنيا و آخرت به سختى زندگى و به خوارى و ذلت دچار گردد . (بحار:74/317)
اوحَد:
يگانه.
اوحَش:
موحشتر، باوحشتتر. در حديث اميرالمؤمنين (ع) آمده: «لا وحشة اوحش من العجب» ; هيچ وحشت شديدتر از خودپسندى نباشد . (بحار:1/88)
اَود:
سنگينى، سنگين كردن. (و لا يؤوده حفظهما) ; نگهداشتن آسمان و زمين بر خداوند سنگينى نمىكند. (بقره:255)
اَوَد:
اعوجاج، كجى. در حديث بيعت اميرالمؤمنين على (ع) آمده كه طلحه و زبير به آن حضرت گفتند: نبايعك على انا شركاؤك فى هذا الامر. فقال (ع): «لا، و لكنّكما شريكان فى القوة و الاستعانه، و عونان على العجز و الاود» ; ما بدين شرط با تو بيعت مىكنيم كه در امر زعامت و فرمان شريك تو باشيم. حضرت فرمود: خير، بلكه شما شريكان من باشيد در نيرو و استمداد، و ياران من باشيد در هنگام عجز و ناتوانى و گاهى كه كجى و اعوجاجى در اداء وظائف پيش آيد. (بحار:32/48)
نيز در حديث است: «انشأ الارض فامسكها...و حصّنها من الاود و الاعوجاج». (بحار:4/255)
اَوِدّاء:
جِ وديد، محبان، دوستداران، دوستان. در حديث رسول (ص) آمده: «لا تقطع اودّاء ابيك فيطفىء نورك» : از دوستان پدرت مبر ، كه فروغت خاموش گردد . (بحار:74/264)
اوداج:
جِ ودَج، رگهاى ستبر گردن . عبدالرحمن بن الحجّاج ، قال : سألت ابا ابراهيم (ع) عن المروة و القصبة و العود يذبح بهنّ الانسان اذا لم يجد سكّيناً ؟ فقال : اذا فرى الاوداج فلا بأس بذلك» (وسائل:24/8) . و عن الصادق حرمة اكلها . (وسائل:24/174)
اوراد:
جِ ورد، دعاهائى كه در اوقات معين خوانند.
اوراق:
جِ ورق، برگها.
اورنگ:
تخت پادشاهان.
اوريا:
كه در اسرائيليات آمده وى يكى از سرهنگان جيش حضرت داود بود و (العياذ بالله) داود دلباخته همسر وى گشت كه داستان را ذيل واژه «عصمت» ملاحظه مىكنيد.
ابوبصير گويد: به امام صادق (ع) عرض كردم: چه مىفرمائيد در مورد اينكه مردم مىگويند داود با همسر اوريا چنين و چنان بود؟ فرمود: اين چيزى است كه عامه مىگويند. و فرمود: اگر به كسى دست يابم كه بگويد: داود به آن دست زده است دو بار بر او حد جارى كنم: يكى به جهت هتك مقام نبوت و ديگر محض آن نسبت دروغ. (بحار:13/26)
اَوَز:
مرغابى. ج: اِوَزّ.
اَوزار :
جِ وزر . بارها . (ليحملوا اوزارهم كاملة يوم القيامة ومن اوزار الذين يضلّونهم بغير علم) . (نحل:25)
اوزاعى:
ابو عمرو عبد الرحمن بن عمرو اوزاعى از علماى شام بوده و در بيروت مىزيسته، وى شاگرد زهرى و عطا و استاد عبدالله بن مبارك و عده زيادى بوده است و سفيان ثورى از او روايت مىكند و او را بى حد تجليل مىكرده است .
وى در سال 157 در حمامى در بيروت درگذشت. (كنى و القاب)
اوراست كتاب السنن و كتاب المسائل در فقه.
اوزان:
جِ وزن. اوزان و مقياسها، اندازهگيرى بدوى طول و ظرفيت و وزن احتمالا از ادوار ماقبل تاريخ معمول بوده. آحاد اوليه مبتنى بر بدن انسان و دانههاى گياهان بوده (مانند وجب و گندم) در امپراطورى روم آحاد اوزان و مقياسها تا حد معتنابهى استاندارد شده ولى پس از
سقوط امپراطورى دستخوش تشتت گرديد سلسلههاى آحاد عمده امروزى عبارتند از سلسله مترى و سلسله اوزان و مقياسهاى رايج در بريتانياى كبير و كشورهاى متحده آمريكا. اوزان و مقياسهاى ايران: پيش از سال 1311 هجرى شمسى و اوزان و مقياسهاى ايران متشتت و كما بيش داراى همان معايب اوزان و مقياسهاى رايج در فرانسه پيش از استعمال سلسله مترى بود. بموجب ماده اول قانون اوزان و مقياسهاى رسمى مملكت ايران مطابق اصول مترى شد و واحد آنها براى طول متر ، براى سطح متر مربع ، براى حجم متر مكعب و براى وزن كيلوگرم است. اضعاف و اجزاى مقياسهاى مذكور مطابق اصول مترى خواهد بود بعلاوه در همان قانون به دولت اختيار داده شد كه وزنههايى با مقايسه با اصول مترى از قبيل من (معادل سه كيلوگرم) و سير (معادل 75 گرم) تهيه نمايد. (دايرة المعارف)
اوزان و مقادير شرعى :
مقاييس و اندازههائى كه در متون حديثية و كتب فقهيه عنوان شده و در موارد خاصى از احكام معتبر مىباشند :
1 ـ اوقية . به «اوقية» رجوع شود .
2 ـ بريد : مسافتى معادل چهار فرسنگ .
3 ـ دانق : مساوى با 8 دانه جو و برابر با يك ششم درهم .
4 ـ درهم ، درهم بغلّى : معادل هشت دانق . درهم شرعى : شش دانق و معادل با 14 قيراط .
5 ـ دينار معادل است با 18 نخود ، يعنى سه چهارم دينار صيرفى .
6 ـ رطل ، رطل عراقى : 130 درهم يا 91 مثقال . رطل مدنى : 150 درهم و معادل21135 مثقال . رطل مكّى : 265 درهم و معادل با 182 مثقال .
7 ـ صاع : به «صاع» رجوع شود .
8 ـ طسوج : برابر است با سه دانه جو ، و هر 4 طسوج مساوى است با يك دانق و هر 24 طسوج يك درهم است .
9 ـ فرسنگ : سه ميل يا دوازده هزار ذراع .
10 ـ قنطار : به «قنطار» رجوع شود .
11 ـ قيراط : وزنى معادل 733 دانه متوسط جو ، هر 7 قيراط 12 طسوج .
12 ـ كر . به «كر» رجوع شود .
13 ـ مثقال . ميل . مدّ . به اين سه واژه رجوع شود .
اَوزَن:
سنگينتر. وزينتر.
اَوس بن ثابت:
بن منذر بن حرام انصارى. صحابى است. در عقبه دوم و در بدر حضور داشت و در وقعه احد بسال سوم هجرى بقتل رسيد. حسّان بن ثابت دربارهاش گفته: و منّا قتيل الشعب اوس بن ثابت. (اعلام زركلى).