next page

fehrest page

back page

آفتاب پرستى :

آئين پرستش خورشيد . قرآن كريم در سه مورد به اين آئين ضلال اشاره نموده است :

1 ـ آيه 76 سوره انعام ، آنجا كه حضرت ابراهيم به آفتاب مىنگرد و در مقام استدلال ابتداءً مىگويد : (هذا ربى) . و پس از آن كه خورشيد غروب مىكند مىگويد : چيزى كه در معرض تحول و نابودى باشد پرستيدن را نشايد .

2 ـ سوره نمل آيه 24 : (رئيتها وقومها يعبدون للشمس من دون الله): او و رعيتش را ديدم كه با وجود خداوند آفريدگار هستى، خورشيد را مىپرستيدند كه مربوط به داستان ملكه سبأ است .

3 ـ سوره فصلت ، آيه 37 : (لا تسجدوا للشمس ولا للقمر ...): خورشيد و ماه را سجده منمائيد، بلكه ـ اگر به راستى خداى را بندهايد ـ آن خداى را سجده كنيد كه اينها را آفريده است .

پرستش مظاهر و قواى طبيعت از ديرباز در ميان اقوام ابتدايى جهان معمول بوده است ; از ميان آن مظاهر ، خورشيد به سبب اهميتى كه در طبيعت و در زندگانى مردمان دارد ، حرمت و قداست خاص يافته است ، و به صورتهاى مختلف بدان تشخّص و الوهيّت دادهاند . از اين روست كه تقريباً در همه تمدنهاى باستانى اسطورهها و تصورات گوناگون در باره خورشيد وجود داشته و آثار پرستش اين جرم آسمانى از دورترين ايام باقى مانده است . تصاوير نمادهاى خورشيدى از عصر حجر جديد گواه قدمت اين امر است . (آمريكانا)

ايزدِ خورشيد در نظر بعضى اقوام نرينه بود و نزد برخى ديگر مادينه . بعضى ملل در مجموعه خدايان خود ، ايزد خورشيد را زيردست خداى برتر يا خداى آسمان قرار مىدادند ، ولى در برخى نقاط ديگر ، خداى خورشيد كاملاً جاى خداى آسمان را مىگرفت . (بريتانيكا ، ذيل پرستش طبيعت)

در هند باستان خداى خورشيد را سوريه مىناميدند كه خود را به 12 شكل آشكار مىكند و يكى از آن صورتها (صورت نهم) ويشنو است (هيستينگز ، ذيل برهمنيزم) . در وداها خورشيد به نامهاى مختلف خوانده شده و سرودهاى بسيار در ستايش او باقى مانده است . در اسطورههاى هندى ، خورشيد پسر آسمان است ، داراى گردونهاى است كه 7 است آن را در سراسر جهان مىكشند و سحر گردونهبان اوست . خورشيد در مسير خود ، ظلمت و نيروهاى اهريمنى را از جهان دور مىكند ، مايه حيات و رشد و ادامه بقاى موجودات است و ارواح مردگان را به جهان ديگر رهبرى مىكند . امروزه نيز خورشيد در ميان پيروان مذاهب مختلف هندويى داراى حرمت خاص است ، و در ادعيه و عبادات روزانه هندوان ستايش مىشود (هيستينگز ، ذيل خورشيد ، ماه ، ستارگان در آيين هندويى) . در سدههاى اوليه مسيحى ، مهرپرستى ايرانى به سرزمين هند راه يافت و با پرستش سوريه درهم آميخت و مذهبى جديد مبتنى بر پرستش خورشيد در آنجا پديد آمد كه تا حدود سده 5 و 6 ق / 11 و 12 م ادامه داشت . (مجتبائى : 77 ، 78)

در ايران قديم ، دست كم از زمان زرتشت به بعد ، هميشه اهوره مزدا يا اورمزد خداى بزرگ به شمار مىآمده و پرستيده مىشده است ، اما بعضى عوامل طبيعى همچون آب ، آتش ، خورشيد و ماه در كنار برخى مفاهيم انتزاعى از قبيل «مهر» (پيمان) و «سروش» (اطاعت) نيز به اصطلاح زرتشتيان ايزد به شمار مىآمدهاند. بنابر اين تا آنجا كه از اسناد و مدارك برمىآيد ، ايرانيان هيچگاه آفتاب يا خورشيد را به عنوان «خداى مطلق» نمىپرستيدند ; اما پيش از زرتشت يكى از برترين خدايان آنان به شمار مىرفت كه سرچشمه نور و گرمى در جهان و نگهبان نيكىها و براندازنده ظلمت و شرّ و تباهى بود . خورشيد (در اوستا هو ، هوره خشئته و در پهلوى خور) همانند ايزدان ديگر نيايش خاص خود را داشته و چشم اهورمزدا خوانده شده است (يسنا 1 ، بند 11) . يشت ششم يا خورشيد يشت به خورشيد اختصاص دارد و «خورشيد نيايش» يكى از نيايشهاى زرتشتى است كه در صبح و ظهر و عصر خوانده مىشود . در مينوى خرد (ص 70) آمده است كه هر روز بايد سه بار ، در برابر خورشيد ايستاد و آن را ستايش كرد . نيايش زرتشتيان در برابر خورشيد همانند نيايش آنان در برابر آتش . خورشيد در آسمان مانند آتش در زمين سرچشمه نور و روشنايى و گرمى است . از دير زمان خورشيد با ايزدمهر (ايزد پيمان در ايران قديم) ارتباط نزديك داشته است ، زيرا ايزدمهر پيش از برآمدن خورشيد در سپيدهدم ظاهر مىشود و همراه خورشيد براى نظارت بر پيمانها از شرق به غرب مىرود (يشتها ، مهريشت ، بند 13) . همين ارتباط نزديك موجب شده است كه در ادبيات پهلوى (مثلاً در مينوى خرد ، 26) و نيز فارسى ، «مهر» در معنى خورشيد به كار رود .

يونانيان باستان خورشيد را هليوس مىناميدند و آن را به اين نام و نيز به نام «آپولو» ستايش مىكردند . آپولو خداى نور و پاسدار پاكى و نظم و قانون بود و با پيكانهاى خود نيروهاى ظلمت و بوديها و بيماريها را دور مىكرد (آمريكانا ، ذيل آپولو ، هليوس) . روميان خورشيد را با نام سول مىستودند و آن را يكى از نياكان آسمانى شهر رم مىدانستند (بريتانيكا ، ذيل دين رومى) ، ولى خورشيد پرستى در آنجا با پرستش ميترا به اوج خور رسيد و مهر لقب خورشيدِ شكست ناپذير يافت . چند تن از امپراتوران روم پيش از مسيحيت خورشيد پرست بودند و پرستش خورشيد دين رسمى دولت روم بود . (همانجا)

مردم چين خورشيد را يكى از ايزدان خود مىشمرده و در باره آن افسانههايى داشتهاند . در ژاپن از محبوبترين خدايان ، ايزد بانوى خورشيد يا آماتراسو اوميكامى بوده و هنوز در ميان پيروان دين شينتو اهميت بسيار دارد ، و امپراتور ژاپن فرزند او تصور مىشود . (هيستينگز ، ذيل خدا در آيين ژاپنى ; بريتانيكا ، ذيل پرستش طبيعت; آمريكانا ، ذيل دين در ژاپن)

در مصر باستان خورشيد از قدرتهاى آفريننده جهان بود و به نامهاى رع و اتن و نامهاى ديگر ، در نواحى مختلف اين سرزمين پرستيده مىشد . فراعنه مصر خود را فرزندان رع و تجسم آن مىدانستند ، و در سده 14 ق م يكى از فراعنه مصر به نام اخن اتن خورشيد پرستى توحيدى را بنياد نهاد و پرستشهاى ديگر را منسوخ ساخت و يك چند اَتِن به عنوان تنها ايزد و خداوند اعظم در سراسر مصر پرستيده مىشد . (هيستينگز، ذيل دين مصرى ; آمريكانا ، ذيل رع)

در بين النهرين ، آشوريان و بابليان و كلدانيان چون بسيارى ديگر از اقوام باستانى خداى خورشيد (شمس يا سمس) را مذكر مىدانستند . در اساطير بابلى شمس، «نور خدايان» ، خداى عدالت و قانون هم بود و نيروى نگهبان عدالت و قانون تصور مىشد (در نقوش بابلى ، حمورابى ، قانون نامه معروف خود را از دست شمس مىگيرد) . بابليان وى را «داور آسمانها و زمين» مىدانستند و معبدش را «خانه داورى در جهان» مىناميدند (دورانت ، 154 ; آمريكانا ، ذيل شمس) . كنعانيان قديم نيز چون اقوام سامى ديگر ، خورشيد را به نام شمس مىپرستيدند . (هيستينگز ، ذيل كنعانيان)

اعراب برعكس برادران سامى خود ، «شمس» را مؤنث مىدانستند . بعضى از آنان براى الهه شمس بُتى ساخته بودند و آن را نيايش مىكردند . اين بت قدمت بسيار داشت (ابن كلبى ، 89) . نام «عبدشمس» و نيز «امرشمس» كه در ميان آنان رواج داشت (همانجا ; هيستينگز ; ذيل اعراب باستان) حاكى از عبادت اين الهه است ، چنانكه «عبدالشارق» نيز ظاهراً معلوم مىكند كه خورشيد طالع نزد آنان همچون يك خدا تصور مىشده است (همانجا) . خداى خورشيد نزد اهالى «تَدْمُر» (پالميرا) واقع در ميانه صحراى سوريه به دو نام ملكبيل و يرحىبول خوانده مىشد (بريتانيكا ، ذيل دينهاى عربى ; هيستينگز ، ذيل پالميريان) . در شهر «حَضْر» واقع در بينالنهرين ، شمس بالاترين خدايان بود ، تا جايى كه آن شهر را «شهر خورشيد» (مدينة الشمس) مىخواندند ، ولى در اينجا شمس مذكر بود ، نه مؤنث (شوقى : 24) . صابئين نيز در بين النهرين از كسانى بودند كه ماه و خورشيد وساير اجرام سماوى را عبادت مىكردند و در اين باره آراء و آداب و اسطورههاى خاص داشتند .

قرآن كريم به ما خبر مىدهد كه در زمان سليمان پيامبر (ع) ، در سرزمين سبأ ، مردم و دستگاه حكومتى آنجا آفتاب را مىپرستيدهاند (نمل:27 ـ 24) ، ليكن با توجه به خصوصيت كاملاً توحيدى اسلام ، طبيعى است كه اين عمل مردود است : آيه 37 از سوره فصلت سجده كردن به سوى
خورشيد (و ماه) را صريحاً منع كرده است و بسيارى از مفسران چون امام فخررازى ، آيه مزبور را در باره مجوس (و صابئين) مىدانند كه خورشيد و اجرام نورانى آسمانى را قبلهگاه خود قرار دادهاند (27/129 ; و نيز ميبدى : 8/536) . به هر تقدير ، در قرآن مجيد مردم سبأ و يا كسانى از آنان كه به پرستش خورشيد دل خوش داشته و معبودانى جز خداوند براى خود گرفته بودند از كافران شمرده شدهاند (نمل:27 ـ 43) . (نگارنده ودائرة المعارف بزرگ اسلامى)

آفريدگار :

آفريننده ، پديد آورنده . خالق ، بارى ، فاطر . به «خدا» رجوع شود .

آفريدگان :

جِ آفريده . خلق . خليقه . بريّة .

آفريدن :

نيستى را هست كردن ، به عربى : خلق . اين واژه (خلق) از كلماتى است كه در قرآن كريم بيشترين تيراژ را حائز است ، زيرا اين كلمه با مشتقاتش ـ به جز خُلُق و خلاق و اختلاق كه معانى ديگرى دارند ـ به 253 بار مىرسد .

اصل معنى خلق ـ حسب نظر مرحوم طبرسى و راغب ـ ساختن چيزى است با اندازهگيرى قبلى و نداشتن هيچ كمبودى . و چون اين كار جز به دست تواناى خداوند امكان پذير نبود لذا حضرت بارى ـ عز اسمه ـ خالقيت را منحصر به خويش بيان داشت ، كه فرمود : (هل من خالق غير الله) ; آيا جز خدا آفريدگارى هست ؟! (فاطر:3) . (الا له الخلق والامر) ; مگر نه اين است كه آفرينش و امر خاص او است ؟! (اعراف:54) . آيه : (واذ تخلق من الطين كهيئة الطير) نيز كه به ظاهر ، مسنداليه خلق حضرت عيسى (ع) است با انحصار خالقيت به خداوند منافات ندارد ، زيرا عيسى در اين جمله ابزارى بيش نيست .

آرى مىتوان از باب توسع ، بشر را خالق دانست ، كه مواد مخلوقه را صورت مىبخشد ، چنان كه فرمود : (فتبارك الله احسن الخالقين). (مؤمنون:14)

«بخشى از آيات وروايات مربوطه»

(قل الله خالق كل شىء وهو الواحد القهار) ; بگو اى محمد كه خداوند آفريدگار هر چيزى است و او است يكتائى كه همه چيز مقهور اراده او است (رعد : 16). (وخلق كل شىء فقدّره تقديرا) ; خداوند هر چيزى را آفريد و آن را در اندازهاى معين قرار داد . (فرقان:2)

(ولآمرنّهم فليغيرنّ خلق الله) ; من آنها را فرمان مىدهم ولى آنان آفريده خدا را دگرگون مىسازند . (نساء:119)

(فاقم وجهك للدين حنيفا فطرة الله التى فطر الناس عليها لا تبديل لخلق الله ذلك الدين القيّم) پس تو ـ اى رسول ـ يكپارچه روى به سوى آئين پاك اسلام آور ، آفرينش خداوند است كه حضرتش مردمان را بدين وضع آفريد ، آفرينش خداى را نشايد دگرگون ساخت ، اين است دين استوار . (روم:30)

مراد از «خلق» در اين دو آيه ـ حسب تفسير منقول از امام صادق (ع) و ابن عباس ـ دين خدا است ، بدين توضيح كه : دين از لوازم و لواحق انسان است و در سرشت او ملحوظ شده ، يعنى اگر وى با دين زندگى كند به مقتضاى خلقت خويش ادامه حيات داده ، و اگر برخلاف دين زندگى كند راهى برخلاف مسير خلقت پيموده ، چنان كه در سرما برهنه شود و در گرما پوشاك ستبر به تن كند ، با اين تفاوت كه در اين جا حس ظاهرى حيوانى در برابر اين تخلف عكسالعمل نشان مىدهد و در آنجا حسّ انديشه انسانى آن كار را انكار مىكند .

نقل است كه جعد بن درهم (يكى از ملاحده عصر امام صادق (ع) كه بر اثر الحاد روز عيد قربان در عراق كشته شد) مقدارى خاك و مقدارى آب در ميان شيشهاى جاى داد و پس از مدتى حسب معمول كرمهائى در آن شيشه توليد شد ، به يارانش گفت : من اين كرمها را آفريدهام . اين خبر به گوش امام صادق (ع) رسيد فرمود : به وى بگوئيد اگر تو آفريدگار آنهائى بگو تعدادشان چه قدر و چند تاى آنها نر و چند تا مادهاند و وزن هر يك آنها چقدر است ؟ ...

از حضرت رسول اكرم (ص) روايت است كه فرمود : نخستين چيزى را كه خدا آفريده نور من بود كه آن را از نور خود ايجاد نمود و از جلال عظمتش جدا ساخت .

محمد بن سنان گويد : از امام صادق (ع) پرسيدم اولين چيز (از ماديات) كه خدا آفريد چه بود ؟ فرمود : همان كه مبدأ آفرينش هر چيز (جسمانى) است . گفتم : چه باشد ؟ فرمود : آب . امام حسين (ع) به ياران خود فرمود : اى مردم ! خداوند بندگان را نيافريد جز بدين هدف كه او را بشناسند زيرا اگر او را شناختند بندگيش كنند و چون او را بنده شدند از بندگى جز او بىنياز گردند.

امام صادق (ع) فرمود : خداوند خلق را بيهوده نيافريد و آنها را مهمل رها نساخته بلكه آنها را جهت اظهار قدرت خويش
آفريد و تا ايشان را به بندگى خود مكلّف سازد كه از اين رهگذر مستحق رضاى او شوند . آنها را نيافريد كه سودى از آنها برد يا زيانى از او دفع كنند بلكه تا به آنها سود رساند و آنان را به نعمتهاى جاويد خود نائل سازد .

ابوبصير گويد : از امام صادق (ع) معنى (و ما خلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون)(جن و انس را نيافريدم مگر تا مرا بپرستند) پرسيدم . فرمود : آنها را آفريد تا به بندگى (كه مسير رشد و كمال آنان بود) فرمانشان دهد . عرض كردم : پس مراد از (ولا يزالون مختلفين الا من رحم ربك و لذلك خلقهم)افراد بشر همچنان در اختلاف و پراكندگى باشند جز آن كس كه مشمول رحم خدا گردد و بدين هدف آنها را بيافريد چه مىشود ؟ (كه در اين آيه هدف آفرينش چيز ديگرى معين شده) . فرمود : آنها را آفريد تا كارهائى انجام دهند كه مستوجب رحمتش شوند و آنها را رحمت كند (و اين نتيجه بندگى است كه در آيه قبل آمده) .

از امام باقر (ع) روايت شده كه خداوند بهشت را پيش از دوزخ آفريد .

ابوالحجاج گويد : امام باقر (ع) به من فرمود : اى اباالحجاج محمد (ص) و آل محمد (ص) را از گل عليين و دلهاشان را از گلى برتر از آن آفريده و شيعه را از گلى مادون عليين و دلهاشان را از عليين آفريد پس دلهاى شيعه و بدنهاى خاندان پيغمبر(ص) از يك مبدأ آفريده شده است . (بحار:5 و 8 و 25)

در حديث آمده كه آفرينش بهشت پيش از آفرينش دوزخ و آفرينش طاعت پيش از آفرينش معصيت و رحمت پيش از غضب و خير پيش از شرّ و زمين پيش از آسمان و زندگى پيش از مرگ و خورشيد پيش از ماه و روشنائى پيش از تاريكى بوده است . (مجمع البحرين)

آفرين :

زه ، زهى ، شاباش ، دستخوش، بارك الله ، تبارك الله . (فتبارك الله احسن الخالقين) ; پس آفرين بر خداى بهترين آفرينندگان . (مؤمنون:14)

آفرينش :

اسم مصدر است آفريدن را ، به عربى : خلقة ، فطرة . به «آفريدن» رجوع شود .

آفريننده :

آن كه آفريند . به عربى : خالق (الله خالق كل شىء) ; خداوند آفريننده هر چيز است (زمر:62) . از سخنان اميرالمؤمنين (ع) : «لا طاعة لمخلوق فى معصية الخالق» نشايد آفريده را در مخالفت با آفريننده اطاعت نمود (نهج : حكمت 165). «عظم الخالق عندك يصغر المخلوق فى عينك» بزرگى آفريننده در انديشهات ، آفريده را در چشمت كوچك مىكند . (نهج : حكمت 129)

آفِل :

فروشونده ، ناپديد گردنده . (فلما افل قال لا احب الآفلين) ; چون آن ستاره فرو رفت و ناپديد شد ابراهيم (ع) گفت : ناپديد شونده را (به پرستش) دوست ندارم . (انعام:76)

آفة :

آفت . ج آفات . به «آفت» رجوع شود.

آقا :

(كلمهاى مغلى كه در زبان فارسى متداول است) : خواجه ، مهتر . به عربى : سيد .

آقائى :

سرورى . به عربى : سؤدد . على(ع) : با به دوش كشيدن بار ديگران آقائى تحقق پذيرد (بحار:69/410) . امام صادق (ع) : آن كه بر خطاى كوچك كيفر مىكند نبايد به آقائى طمع بندد . (بحار:72/189)

آقابزرگ تهرانى :

شيخ محمد محسن تهرانى مشهور به آقا بزرگ ، كتابشناس و رجالى بزرگ . آغاز تحصيلاتش در تهران بوده و به سال 1315 ق به نجف رفته و نزد حاج ميرزا حسين نورى علم حديث آموخته و در حوزه درس آخوند خراسانى و سيد كاظم يزدى و شريعت اصفهانى به تكميل فقه و اصول پرداخته و به سال 1329 به سامراء رفته و تا 1354 در آنجا بوده و از آن پس به نجف بازگشته و تا پايان عمر 96 سالهاش در آنجا زيسته . آقا بزرگ از اكثر علماى بزرگ شيعه و سنى اجازه نقل حديث داشته .

وى عمر خويش را در مطالعه و تحقيق و تأليف گذراند و از پر كارترين علماى عصر خود بوده و حدود 25 كتاب از خود به جاى گذاشته كه از همه مهمتر كتاب گرانقدر الذريعة الى تصانيف الشيعة است در 25 جلد كه 53510 كتاب از نويسندگان شيعى در آن توصيف شده . دومين اثر او طبقات اعلام الشيعه است در 20 مجلد .

وى به سال 1389 ق در نجف اشرف درگذشت . (ملخص دائرة المعارف تشيع)

آقاخان محلاتى :

حسنعلى شاه پسر شاه خليل الله محلاتى نواده سيد ابوالحسن خان از سادات اسماعيليه اهل كهك قم . سيد ابوالحسن خان از آغاز دولت زنديه تا زمان آقا محمد خان قاجار به عنوان پيشواى اسماعيليه حكومت كرمان را داشت و خود را از اعقاب اسماعيل بن جعفر صادق (ع) مىدانست .

چون وى به سال 1207 ق بمُرد پسرش شاه خليل الله به امامت رسيد كه در سال 1232 در نزاعى كه ميان پيروان او و اتباع اثنى عشرى واقع شد به قتل رسيد . فتحعلى شاه ، حسنعلى شاه پسر شاه خليلالله را استمالت كرد و دخترش را به همسرى او در آورد و حكومت قم و محلات را به وى واگذار نمود و او را ملقب به «آقا خان» كرد .

ولى او به هند كوچيد و آنجا را مركز فرقه و دستگاه خويش ساخت و از آن تاريخ اين خانواده در هند سكونت يافتند . آقاخان پيشوائى خوجهها و همه اسماعيليه هند را داشت و در سال 1298 ق درگذشت .

پس از او پسرش على شاه حسين يا آقاخان دوم پيشواى آنان شد . پس از او سلطان محمد شاه يا آقاخان سوم بجاى او نشست . وى رهبر روحانى اسماعيليان نزارى در هند وهمچنين خوجهها واسماعيليان ايران وآسياى مركزى وسوريه وشرق آفريقا گرديد . آقاخان در سال 1327 ش از ايران تقاضاى تابعيت كرد ، محمد رضا شاه پهلوى با اين تقاضا موافقت كرد وبه او لقب حضرت والا داد . پس از او نوهاش پرنس كريم خان متولد 1315 ش در بيست ويك سالگى حسب وصيت جدش به امامت رسيد واكنون پيشواى فرقه اسماعيليه آقاخانيه است .

آقا ضياء عراقى :

به «ضياء الدين» رجوع شود .

آقا محمد خان قاجار :

(استرآباد 1155 ق ـ قفقاز 1211 ق) ، بنيانگذار ونخستين پادشاه دودمان قاجاريه ، در شش سالگى به فرمان عادلشاه نادرى مقطوعالنسل شد . در پانزده سالگى پدرش محمد حسن خان قاجار او را به حكومت آذربايجان گماشت . پس از كشته شدن پدرش در 1172 ق دستگير شد و او را نزد كريمخان زند بردند واز اين هنگام دوره اسارت شانزده سالهاش در شيراز آغاز گشت . پس از مرگ كريمخان در 1193 ق از شيراز گريخت وتمامى نيروى جوشانش را در پى افكندن سلسلهاى كه مقدر بود صد وسى سال در ايران حكومت كند ، بكار انداخت .

نخست برادران مخالف خود را مغلوب ومنهزم ساخت ، سپس بر فرمانرواى گيلان دست يافت وآنگاه نبرد طولانى او با جانشينان كريمخان زند آغاز گشت وسرانجام در 1209 ق لطفعلى خان زند را دستگير كرد وبه قتل رساند . آقا محمد خان در 1200 ق در تهران رسماً تاجگذارى كرد. در 1211 ق به خراسان رفت وشاهرخ، نوه نابيناى نادر ، را با شكنجه مجبور به افشاى محل گنجينههاى پنهانى نادر نمود . آنگاه چون خبر تهاجم روسها را به قفقاز شنيد ، عازم آنجا شد ودر همانجا بدست سه تن از خدمتكارانش كشته شد . آقا محمد خان با قساوتى كم نظير در كشورى كه از كشمكشهاى مدعيان در آستانه تجزيه كامل بود ، مركزيتى پايدار به وجود آورد
واستقلال ايران را حفظ كرد . جانشينان او گرچه قساوت وى را نداشتند ، اما از كفايت او نيز بىبهره بودند . (دائرةالمعارف تشيع)

آقامير :

سيد ابوالحسن رضوى موسوى، معروف به آقا ميرفالى فرزند مرحوم ميرمحمد صادق ، كه نسب ايشان ـ حسب شجره نامه موجود ومؤيّد ـ بحضرت امام هادى (ع) منتهى ميگردد ; از اجله علماى خطه فارس واز فقها ء نامى معموره فال ، دانشمندى محقق وفقيهى مدقق وزعيمى والامقام ، كه در عصر خود در منطقه جنوبى فارس ملجأ ملتجيان وملاذ پناه جويان بوده، رتق و فتق امور مردم آن سامان را او بعهده داشته وحّل مشاكل علمى واجتماعى بلكه سياسى آنها را جناب ايشان تنها مرجع بوده .

معظم له بسال 1262 هـ ق در بلده فال (استان فارس) متولد وتحصيلات مقدماتى را در محضر والد خويش كه از فقهاء جليل القدر آن ديار بوده فرا گرفته، وسپس به دارالعلم شيراز عزيمت ودر محضر اساتيد بزرگوارى مانند مرحوم آية ... شيخ الاسلامى مدارج علمى طى كرده در رشته فقه به مقام اجتهاد نائل آمده است . ودر سال 1336 هـ ق به كربلاى معلى عزيمت ودر محرم همان سال در جوار مرقد خامس آل عبا لبيك حق را اجابت ودر آن آستان ملك پاسبان به خاك سپرده شد .

آثار علمى ايشان عبارت است از :
1ـ ارجوزهاى در مبحث استصحاب مشتمل بر 212 بيت وموسوم بخلاصة الافكار كه بچاپ رسيده . 2 ـ حاشيه بر رسائل مرحوم شيخ انصارى (ق ه) . 3 ـ مجموعهاى مشتمل بر مطالبى در «ارث» و«كُر» كه نمونههائى از اين مذكورات پيوست كتاب خلاصة الافكار بچاپ رسيده است . (مأخذ : حفيد مُتَرجم ، حضرت حجةالسلام ، سيد محمد تقى كراماتى)

آقا نجفى اصفهانى :

محمد تقى بن محمد باقر اصفهانى معروف به آقا نجفى از اجله علماى اصفهان . پس از فراگرفتن مقدمات به نجف رفت ودر محضر بزرگانى چون ميرزاى شيرازى وسيد على شوشترى علم آموخت وبا اجازه اجتهاد به اصفهان بازگشت ودر آنجا علاوه بر فعاليتهاى علمى به فعاليتهاى اجتماعى نيز مىپرداخت ودر برابر استبداد ظل السلطان حاكم مقتدر اصفهان ايستادگى مىكرد وخود اقامه حدود مىنمود ومتهمين به خروج از دين را تعقيب مىكرد از اين رو وى را به دستور ناصرالدين شاه به سال 1307 ق وسپس به درخواست مظفرالدين شاه به سال 1321 به
تهران آوردند كه چندى در تهران اقامت داشت . وسپس به اصفهان بازگشت .

درگذشت او را به سال 1332 ق نگاشتهاند .

آقا نجفى قوچانى :

سيد محمد حسن معروف به آقا نجفى از اهل خسرويه قوچان متولد سال 1295 ق ومتوفى به سال 1363 ق فقيه ، حكيم واديب . تحصيلات مقدماتى را در قوچان وسبزوار ومشهد به انجام رسانيد . در بيست سالگى به اصفهان رفت وفقه واصول را نزد آخوند شيخ عبدالكريم گزى وسيد محمد باقر درچهاى وحكمت وفلسفه را نزد آخوند كاشانى آموخت . در بيست وسه سالگى به نجف رفت واصول را
در محضر آخوند خراسانى وحكمت را نزد شيخ محمد باقر اصطهباناتى تحصيل كرد وبه مقام اجتهاد رسيد . سرانجام پس از بيست سال اقامت در نجف به سال 1338 ق به قوچان بازگشت وعمر پر بركت خود را در آنجا سپرى كرد . وى مردى وارسته وبى اعتنا به ظواهر زندگى وآزادمنش وشجاع وصريح اللهجه وبا هيبت بود .

آثار او عبارتنداز : شرح دعاى صباح ، رساله عذر بدتر از گناه كه در دفاع از مشروطيت نگاشته ، سياحت غرب در كيفيت عالم برزخ وسير ارواح ، سياحت شرق كه در آن زندگى خود را با نثرى ساده وبى تكلف وحوادث زمانش را بطور دقيق شرح داده . (سياحت شرق)

آكام، اُكُم، اِكام :

ججِ اَكمة، كه جمع آن اُكَم و اكمات است: منظرها، زمينهاى بلند، تلها، تپهها، تودهها، سنگلاخها. در حديث استسقاء آمده: «على الاكام و الظراب و منابت الشجر». (نهايه ابن اثير)

آكِل :

خورنده . ج : آكلين و آكلون . (و شجرة تخرج من طور سيناء تنبت بالدهن و صبغ للآكلين)(مؤمنون:20) . (ثمّ انّكم ايّها الضالّون المكذّبون * لآكلون من شجر من زقّوم) . (واقعة:51 ـ 52)

عن علىّ (ع) : «انّ آكل مال اليتيم ظلما سيدركه وبال ذلك فى عقبه من بعده و يلحقه» . (بحار:75/8)

فى مناهى النبى (ص) : و نهى عن اكل الربا ... و قال : «انّ الله ـ عزّ و جلّ ـ لعن آكل الربا و موكله و كاتبه و شاهديه» . (بحار:76/330)

شهاب بن عبد ربّه قال : سمعت ابا عبدالله(ع) يقول : «آكل الربا لا يخرج من الدنيا حتى يتخبّطه الشيطان» (بحار:103/120) . و عنه (ع) : «المغنّية ملعونة و من آواها ملعون و آكل كسبها ملعون» . (بحار:103/58)

آكل ومأكول :

شبهه كلاميه معروف در رد قول به معاد جسمانى . طرح شبهه از اين قرار است : اگر انسانى طعمه انسان ديگر ، ويا حيوان درندهاى ـ بر مبناى حشر وحوش ـ بشود ، واجزاء خورنده ـ يا برخى
از آنها ـ از اجزاء خورده شده تشكيل گردد ، چگونه اين دو در رستاخيز زنده شوند ، دو نفرى كه داراى بيش از يك بدن كامل نيستند ؟! وچون اين امر محال از لوازم معاد جسمانى است و مستلزم محال محال است پس خود معاد جسمانى نيز محال خواهد بود .

متكلمان در پاسخ اين شبهه گفتهاند : هر انسان وحيوانى داراى اجزائى اصلى ميباشند كه بطور حتم باقى ميمانند وجزء ديگر بدن نمىشوند ، ودر قيامت هر انسان يا حيوان به همان اجزاء اصليه زنده مىشود، واجزائى فضليه كه قابل تبدل وتحولند وآن اجزاء ممكن است جزء بدن ديگرى بشوند .

ملاصدرا از فلاسفه ميگويد : تشخيص وهويت انسان نيز همانند هر جسم مركب ديگر از پرتو صورت او يعنى از پرتو نفس ناطقه ، وتبديل ويژگيهاى بدنى به بقاى تشخّص انسان خللى وارد نمىسازد ، زيرا بدنهاى اخروى داراى ويژگيهائى است در خور زندگى آن جهانى ، وپيكر اخروى هر كس همان بدنى است كه نفس او در آخرت بدان تعلق مىگيرد ، زيرا در آخرت برخلاف اين جهان نفس پديد آورنده بدن انسان است ، وبدن اخروى هر كس ـ كه بسان سايه روح او است ـ از نفس وى وبه اندازه صفات واستعدادهاى آن نشأت مىيابد . (پايان)

حال ، اثبات اين مدعى كه هر انسان داراى اجزائى اصليه واجزائى فضليه است واجزاء اصليه جزء بدن ديگرى نمىشوند ، به كدام دليل ، وبا كدام لابراتوار اين تجزيه ادعائى به دست آمده ؟ در صورتى كه علم روز بوضوح ثابت كرده كه تمامى سلولهاى وجود هر حيوان ـ اعم از ناطق وصامت ـ بين هر مدتى متغير ومتبدل مىگردند .

اما نظريه صدرالمتألهين ، هر چند نظريهاى مبتنى بر اصول مسلّمه عقليه است واز اين اشكال واشكالاتى از اين قبيل به دور است ، ولى نظر به اين كه شبهه، عموم فهم اما پاسخ دور از فهم عموم بود واين امر بسا موجب رسوخ شبهه در اذهان گردد لذا نظريه بزرگان را محترم مىداريم وبه حلّى كه به نظر قاصر مىرسد مىپردازيم .

آيات قرآن كريم كه پايه واساس قول به معاد جسمانى هستند بر دو قسمند :

يك قسم در مقام رد كسانى هستند كه اصل معاد را انكار مىكنند به اين دليل كه بازگشت اجزاء متلاشى شده به حالت نخست غير ممكن است ، مانند اين آيه : (قال من يحيى العظام وهى رميم)گفت : چه كسى اين استخوانهاى پوسيده را از نو زنده مىكند . (قل يحييها الذى انشأها اول مرة)بگو ـ اى محمد ـ همان كسى اينها را زنده ميكند كه در آغاز از كتم عدم ايجادشان كرد . (يس : 78) و (ايحسب الانسان ان لن نجمع عظامه * بلى قادرين على ان نسوّى بنانه); آدمى پنداشته كه ما استخوانهاى ـ پوسيده ـ او را نتوانيم گرد آوريم . بلى ما قدرت آن را داريم كه ـ حتى ـ سر انگشتان او را ـ با آن ظرافت ـ درست گردانيم (قيامة : 3ـ 4) . اين قسم آيات در صدد مقابله با خصم مىباشند ، وطبق قانون استدلال جدلى كه نوعى از اقيسه منطقيه است مىخواهند طرف مقابل را طبق گفته خودش محكوم سازند ، پيداست كه در اين آيات هيچگونه التزامى به بازگردانيدن جسم عنصرى به چشم نمىخورد .

قسم دوم آياتى است كه صريحاً حضور برخى اعضاء بدن را در رستاخيز مىرسانند، مانند : (يوم تشهد عليهم السنتهم وايديهم وارجلهم بما كانوا يعملون): روزى كه زبانها و دستان و پاهاشان بر كردههاشان گواهى دهند (نور:24) . آرى اين آيات گوياى اين امرند كه در آن جهان اعضائى ، از قبيل دست وزبان وديگر اعضاء با خصوصيات اين بدن ومنسوب به شخص معيّن ومضاف به او ايجاد مىگردد .

طبق اين آيات بايستى اين اعضاء واجد شرائط گواهى باشند ، بدين معنى كه بوسيله اينها گواهى بر صدور گناه از اين شخص صورت گيرد . اين امر به دو كيفيت امكان پذير است : 1 ـ گواهى حقيقى ، در اين صورت بايستى هر يك از اعضاء بدن انسان داراى نفس ناطقه باشد كه بتواند هنگام صدور گناه تحمل شهادت نمايد وهنگام اداء با اراده واختيار ادا كند . چنان كه مىدانيم اين وضعيت در مورد اعضاء بدن منتفى است .

2 ـ گواهى صورى (از باب توسع در كلمه شهادت) بدين معنى كه خداوند در آن روز صحنه گناه را توسط عضو مباشر مجسم سازد كه گنهكار خود ملزم به اعتراف گردد ، واين وجه يكى از وجوهى است كه مرحوم طبرسى ذيل آيه فوق الذكر بيان داشته .

وبر اين وجه هيچ ضرورتى ندارد كه آن اعضاء هنگام گواهى ، از اجزاء موجود بدن حين ارتكاب جرم تشكيل گردند ، چه اظهار صحنه واقعه را صحت انتساب كافى است .

بر حسب اين ديدگاه ، دگر راهى براى ورود شبهه مزبوره نخواهد بود ، زيرا آن شبهه بر مبناى ضرورت عود همه اجزاء جسد عنصرى مىباشد ، و با اين بيان ، چنان ضرورتى منتفى خواهد بود .

شايان ذكر است كه در چاپ اول ، همين نظريه با توضيح وبيان ديگرى نگاشته شد .

آكِلة :

تأنيت آكل : خورنده . آكلةالاكباد: زن جگر خوار ، لقب هند همسر ابوسفيان .

آكِله :

خوره ، نوعى بيمارى ، قسمى ريش كه بر اندام افتد و گوشت را خورد . رسولالله (ص) : «الغيبة اسرع فى دين الرجل المسلم من الآكلة فى جوفه» . (بحار:75/220)

آگاه :

مطلع ، خبير ، با خبر . از صفات بارى تعالى : (انّ الله عليم خبير) كه خداوند، دانائى آگاه است . (حجرات : 13)

آگاهى :

شناخت ، معرفت . از رسول خدا روايت شده كه فرمود : خِرَد را سه جزء است ، كه هر كه داراى آن سه بود داراى خردى رسا وعقلى كامل است ، وهر كه آن سه جزء را نداشت فاقد عقل است : آگاهى وشناخت صحيح به خداوند عز و جل ، واطاعت شايسته ودرست از فرامين حضرت (احديت) وپايدارى نيكو در ايفاء وانجام امر او . (بحار : 1 / 106)

آگهى :

مخفف آگاهى ، در تداول : مطلبى را باستحضار واطلاع رسانيدن ، بعربى : اعلام ، اذان ، ايذان . وجه تسميه «اذان» همين است ، چه آن آگهى به نماز است. (واذّن فى الناس بالحج) ; اى محمد حج را به آگهى مردم برسان . (حج : 27) (واذان من الله ورسوله يوم الحج الاكبر ان الله برىء من المشركين ورسوله ...) ; آگهى است از جانب خداوند وپيامبرش در موسم حج كه خدا ورسولش از مشركان بيزار است ...(توبة : 3)

از امام صادق (ع) روايت شده كه شايسته است چون يكى بميرد اولياء
ميت ، مرگ او را به آگهى دوستان وى برسانند كه بر جنازهاش حضور يابند وبرايش از خداوند آمرزش بخواهند ،
تا آنها را اجر وثوابى رسد ومرده را
مغفرتى عايد گردد . (بحار:81/218)

آل :

گروه خويشان ، دودمان ، خاندان ، قبيله وعشيره ، تنزيلا وتوسعا نزديكترين دوستان يا وابستگان نزديك ، مانند آل الله كه به بيت قريش مىگفتند بلحاظ اين كه در خدمت خانه خدا بودند . اهل اگر به انسانى اضافه شود با آل هم معنى وبه قولى متقارب المعنى ميباشد .

آلاء :

نعمتها ، مفرد آن الى (بروزن حِبْر وفَرَس وعِنَب) است (اقرب الموارد) . (فاذكروا آلاء الله لعلكم تفلحون); نعمتهاى خدا را ياد كنيد باشد كه رستگار گرديد (اعراف : 69) . اين كلمه بصورت جمع 34 بار در قرآن كريم آمده است . (قاموس قرآن)

در برخى روايات از باب اظهر مصاديق به ولايت وزعامت محمد (ص) وآل تفسير شده : ابو يوسف بزاز گويد : در محضر امام صادق (ع) بودم حضرت اين آيه : (فاذكرو ...) تلاوت نمود ، سپس فرمود : ميدانيد مراد از آلاء الله در اين آيه چيست ؟ گفتم : خير . فرمود : آن بزرگترين نعمتهاى خدا است كه در اختيار خلقش نهاده ، وآن ولايت ما است (بحار:24/59) . از سخنان اميرالمؤمنين (ع) : «نحمده على آلائه كما نحمده على بلائه» خداى را بر نعمتهايش ستايش ميكنيم چنان كه او را بر بلاء (وآزمايشش) مىستائيم . (نهج خطبه 114)

آلات :

ج آلت ، افزارها ، ابزارها .

آلات قمار :

به «قمار» رجوع شود .

آلات لَهْو:

ابزارى كه ويژه لهو (سرگرمى شيطانى) است ، مانند ادوات موسيقى ، چون عود ودف وطبل ونى وطنبور وبربط وهرچه از اين قبيل باشد ، كه خريد وفروش وبكار بردن آنها در لهو به اتفاق فقهاء حرام است . (مكاسب شيخ انصارى) . پيغمبر اسلام فرمود : «ان الله بعثنى لا محق المعازف والمزامير» خداوند مرا فرستاد كه آلات ضرب (چون دف وتنبور) ونى آلات موسيقى را از بين ببرم. (مجمع البحرين)

به «موسيقى» وديگر واژههاى مربوطه نيز رجوع شود .

آل ابراهيم :

خاندان ابراهيم كه در قرآن ، خاندان برگزيده خدا آمده ، گفته شده كه آنها فرزندان آن حضرت : اسماعيل واسحق ويعقوب واسباط او وداود وسليمان ويونس وزكريا ويحيى وعيسى عليهم السلامند وپيغمبر اسلام نيز از آنها است . نقل است كه امام باقر(ع) چون آيه ( ان الله اصطفى ... وآل ابراهيم ) تلاوت نمود فرمود: آل ابراهيم مائيم وما بازماندگان اين خاندانيم . (مجمع البيان وبرهان)

آل ابى رافِع :

از خاندانهاى جليل شيعه كه در ترويج وجمع حديث نقش مهمى ايفا كردهاند . مؤسس اين سلسله ابو رافع ابراهيم (يا اسلم ، ثابت ، هرمز) است كه غلام آزاد كرده رسول اكرم(ص) واز ياران نزديك على بن ابى طالب (ع) وامام حسن(ع) بود . بعضى از رجال اين خاندان عبارتند از : 1 ـ عبدالله يا عبيدالله بن ابى رافع از خواص اصحاب امام على (ع) وكاتب او ; 2 ـ على ابو عبيدالله بن ابى رافع كه او نيز مانند برادرش كاتب امام (ع) بوده
ومورخين ، او را نخستين كسى از شيعه مىدانند كه در ابواب فقه كتاب تأليف نموده است . از نوادگان ابو رافع نيز چند تن نامبر دارند : 1 ـ عون بن عبيدالله بن ابى رافع ;
2 ـ محمد بن عبيدالله بن ابى رافع ;
3 ـ عبيدالله بن على بن ابى رافع ;
4 ـ عبدالرحمن بن محمد بن عبيدالله بن ابى رافع . (دائرة المعارف تشيع)

آل ابى ساره :

از خاندانهاى علمى شيعه در كوفه . سرسلسله آنها ابى ساره است . بعضى از رجال اين خاندان عبارتند از : 1 ـ محمد بن ابى ساره ، از خواص اصحاب امام محمد باقر (ع) ، بعضى او را جزء اصحاب امام جعفر صادق (ع) ثبت كردهاند ، سيد مهدى بحرالعلوم مىنويسد كه ظاهراً وى برادر حسن ومسلم فرزندان ابى ساره است ; 2 ـ حسن بن ابى ساره ، ثقه ، از اصحاب امام محمد باقر (ع) وامام جعفر صادق(ع) ; 3 ـ شيخ ابى جعفر محمد بن حسن بن ابى ساره رواسى كوفى ، از اصحاب حضرت باقر (ع) وحضرت صادق(ع) ، شيخ العلماى نحويين وامام كوفيين ، اولين شخصى است كه در علوم قرآنى تأليف نمود ، استاد كسائى وفراء بود واز مؤلفات وى معانى القرآن است ; 4 ـ مسلم فرزند ابى ساره ، ثقه ; 5 ـ ابومسلم معاذ فرزند مسلم هراء آل ابى ساره ، از اعاظم علماى نحو ولغت ، عمر درازى داشت ، شرح حال وى را قفطى در انباء الرواة نگاشته ومىنويسد كه استاد كسائى است ، او عموى شيخ ابى جعفر محمد بن الحسن بن ابى ساره بوده است; 6 ـ حسين فرزند معاذ بن مسلم از روات حديث . (دائرةالمعارف تشيع)

آل ابى سَبُرَه :

از خاندانهاى شيعى كوفه در دوران بنى اميه . اين طايفه از شعب قبيله بنى هذيلاند كه پس از وفات پيامبر اسلام (ص) مكه ومدينه را ترك كرده به كوفه آمدند . تمام افراد اين خانواده از محدثين اماميه واز اصحاب ائمه (ع) بودند . بعضى از رجال اين خاندان عبارتند از :
1 ـ اسماعيل (م 128 ق) فرزند عبدالرحمن بن ابى سبره محدث ، فقيه وتابعى ، در حيات امام صادق (ع) وفات نموده ،
امام (ع) براى او دعا كرده است ; 2 ـ حصين بن عبدالرحمن بن ابى سبره ، فقيه وراوى حديث از اصحاب امام صادق (ع) ; 3 ـ جارود (م 120 ق) فرزند سلمة بن ابى سبره
هذلى از بزرگان لغت وادب وتاريخ، واز شاگردان امام صادق (ع) ; 4 ـ بسطام بن حصين بن عبدالرحمن بن ابى سبره ، فقيه وراوى حديث ; 5 ـ خيثمة بن عبدالرحمن
بن ابى سبره محدث ، از اصحاب امام صادق(ع) ; 6 ـ ربعى بن عبدالله بن جارود بن ابى سبره ، محدث واز اصحاب امام صادق (ع) وامام موسى الكاظم (ع) . (دائرةالمعارف تشيع)

next page

fehrest page

back page