ابراهيم :
بن رجا جحدرى از بنىقيس بن ثعلبه از رجال موثقى است كه از حضرات ائمه حديث نقل نموده واز شيعيان بصره است ، كتاب الفضايل از او است . (جامع الرواة)
ابراهيم :
بن رجا شيبانى مكنى به ابوالحسن ومعروف به ابن هراسه كه مادرش هراسه عامى مذهب بوده ، وى از رواة حديث است ونسخهاى از امام صادق (ع) دارد كه هارون بن مسلم آن را روايت كرده است . (جامع الرواة)
ابراهيم :
بن رسول الله ، ومادرش ماريه قبطيه بسال هشتم هجرى در شهر مدينه يا در قبيله مازن در مشربه ام ابراهيم متولد شد ويك سال وده ماه و هشت روز عمر كرد وسپس از جهان در گذشت ودر بقيع بخاك سپرده شد .
از عايشه نقل است كه چون ابراهيم بمرد پيغمبر (ص) آنقدر بگريست كه اشك بر محاسنش جارى شد . عرض شد : يا رسول الله شما از گريه بر مردگان نهى مىنمائيد و خود گريه مىكنيد ؟! فرمود : اين گريه نيست ، ترحم است و كسى كه ترحم نكند بر او ترحم نشود . (بحار:22/151)
ابراهيم :
بن سليمان بن عبدالله بن حيان نهمى كوفى از رواة حديث است كه نجاشى وشيخ او را توثيق نمودهاند . (جامع الرواة)
ابراهيم :
بن سليمان قطيفى ، دانشمندى بزرگ از فقهاء اماميه ، اصل وى از قطيف (نجد ، منطقه شرقيه كشور عربستان) سپس به بحرين هجرت كرد واز آنجا به عراق ، نجف اشرف ، ودر آنجا بسال 950 هـ ق دار فانى را وداع گفت . وى 21 كتاب تأليف نمود ، از آن جمله است «سراج الوهاج فى تحريم الخراج» و«الرسائل الرضاعية» و«نوادر الاخبارالطريفة» و«الامالى» . (اعلام زركلى)
ابراهيم :
بن سليمان نهمى خزاز كوفى ، ابواسحاق ، از راويان مورد وثوق شيعه بوده است . وى از خاندان بنى نهم ـ تيرهاى از قبيله همدان ـ است كه مدتى ميان ايشان در كوفه سكونت نموده ، سپس مدتى در قبيله بنى تميم زندگى كرده ، وهم دورانى با بنىهلال بسر برده ، از اين جهت است كه او را «تميمى» و «هلالى» نيز مىخوانند . وى كتابهاى بسيارى تدوين نموده واصول زيادى روايت كرده است . از آثار اوست : النوادر ; الخطب ; الدعاء ; المناسك ; اخبار ذى القرنين ; ارم ذات العماد ; قبض روح المؤمن والكافر ; خلق السموات وكتاب اخبار جرهم را مىتوان نام برد . حميد بن زياد از او روايت كرده است . (دائرةالمعارف تشيع)
ابراهيم :
بن شعيب بن ميثم اسدى كوفى از ياران امام صادق (ع) بوده (جامع الرواة) . على بن اسباط از ابراهيم بن ابى البلاد يا عبدالله بن جندب نقل مىكند كه گفت : در موقف عرفات بودم پس از پايان موقف ، ابراهيم بن شعيب را ديدم ، به وى سلام كردم . وى يك چشمش در اصل نابينا بود ، آن چشم سالمش را ديدم آنچنان از گريه زياد سرخ شده كه خونرنگ گشته بود . به وى گفتم : خوب است مواظب چشمت باشى وكمتر گريه كنى مبادا چشم ديگرت را نيز از دست بدهى ! گفت : بخدا سوگند كه خودم را دعا نكردم وهر چه دعا كردم جهت برادرانم بود ، كه از امام صادق (ع) شنيدم فرمود : هرآنكس در غياب برادرانش آنها را دعا كند خداوند ملكى بگمارد كه به وى گويد دو چندان آن دعا از آن تو باشد . من خواستم خود براى ديگران دعا كنم وملك مرا دعا كند كه اجابت دعاى ملك قطعى ومسلّم ولى اجابت دعاى من مشكوك است. (بحار : 48 / 17)
ابراهيم :
بن شعيب عقرقوقى ، از راويان حديث شيعه به شمار آمده ، وى از محضر مبارك حضرت امام رضا (ع) بهره گرفته ، واز اصحاب آن جناب محسوب گرديده است . (دائرةالمعارف تشيع)
ابراهيم :
بن عبدالله محض ، (م 145 ق) فرزند حسن المثنى ابن حسن بن على بن ابى طالب (ع) معروف به قتيل باخمرى (دهى ميان كوفه و واسط در شانزده فرسخى كوفه). ابراهيم وبرادرش محمد وپدرش عبدالله از زمان مروان بن محمد آخرين خليفه اموى داعيه خروج ودعوت داشتند ، ولى مروان به آنها اهميت نمىداد وهم او متوجه داعيان عباسى بود . پس از آنكه خلافت به بنى عباس منتقل شد وابوجعفر منصور به خلافت رسيد اين سه تن دعوت خود را ظاهر كردند . منصور در سال 136 ق، هنگام خلافت برادرش ابوالعباس سفاح به حج رفت ودر آن سفر همه بنى هاشم از علويان وبنى عباس به حضور منصور رفتند ولى عبدالله بن حسن ودو پسرش محمد وابراهيم از رفتن به پيش او خوددارى كردند واين مايه وحشت واضطراب منصور گرديد ، مخصوصاً كه شايع شده بود در زمان خلافت مروان بن محمد در اجتماعى كه از سران بنى هاشم در ابواء (در نزديكى مدينه) در باره مشورت در امر خلافت صورت گرفته بود منصور با محمد بن عبدالله بن حسن (معروف به نفس زكيه ومهدى) بيعت كرده بود . پس از آنكه منصور در سال144 ق اولاد امام حسن واز جمله عبدالله بن حسن را از مدينه به كوفه برد ودر آنجا به زندان انداخت محمد بن عبدالله بن حسن در جمادى الآخر يا رمضان 145 ق در مدينه خروج كرد . ابراهيم در اين موقع در بصره مخفى بود وپيش از آن از شهرى به شهرى مىرفت وگاهى در سند وكرمان وگاهى در حجاز ويمن وگاهى در شام وموصل در نهايت اختفا بسر مىبرد ، تا آنكه پس از تحمل مشقت زياد خود را به بصره افكند . اين دربدرى پنج سال طول كشيد . ورود او را به بصره در سال 143 ق وبعضى هم در سال 145 ق گفتهاند . ابراهيم در بصره مردم را پنهانى به بيعت برادرش محمد نفس زكيه مىخواند وعده زيادى از مردم بصره با او بيعت كردند ، چنانكه دفتر اسامى بيعت كنندگان شامل چهارهزار نام بود . در بصره بسيارى از فقها ومحدثان معروف به او پيوستند ونام آنها در مقاتل الطالبين ابوالفرج اصفهانى (194 ، 334) مذكور است . ابوحنيفه امام ومقتداى حنفيان كه در كوفه بود از طرفداران او بود ومردم را به خروج با او فتوى مىداد وهم او بود كه به ابراهيم نوشت اگر به كوفه بيايد تمام زيديان به او يارى خواهند كرد وبر سر منصور خواهند ريخت و او را خواهند كشت ويا او را گرفته پيش او خواهند برد ونيز به ابراهيم نوشته بود كه اگر بر منصور پيروز شود همانگونه رفتار كند كه جدش على(ع) با اصحاب معاويه د
محمد بن عبدالله پس از خروج از مدينه نامهاى به برادرش نوشت و او را امر به خروج كرد . ابراهيم اول در رمضان سال 145 ق در بصره خروج كرد . حاكم بصره از جانب منصور سفيان بن معاوية بن يزيد بن مهلب بود و او در نهان طرفدار ابراهيم بود وبه همين سبب مقاومتى نكرده تسليم شد . ابراهيم به خوزستان وفارس لشكر فرستاد واين دو ولايت موقتاً به تصرف او درآمدند . در اواخر رمضان خبر قتل برادرش محمد به او رسيد و او پس از اقامه نماز فطر در بصره عازم جنگ با منصور شد واز اينجا اشتباهات پى در پى او شروع گرديد ، زيرا به او گفتند كه در بصره اقامت كند ولشكر به جنگ منصور بفرستد واگر لشكرى شكست خورد لشكر ديگرى بفرستد . ولى كوفيان به او گفتند اگر به كوفه برود همه كوفه طرفدار او خواهند شد به همين جهت سخن بصريان را نشنيد . هنگامى كه به باخمرى رسيد به او گفتند لشكر منصور را دور بزند وخود را به كوفه برساند ولى نپذيرفت . پيشنهاد كردند كه بر منصور شبيخون زنند باز نپذيرفت وحتى گفتند كه ترتيب صفوف بدهد وآرايش جنگى داشته باشد باز هم نپذيرفت. منصور عيسى بن موسى پسر عم خود را كه بر محمد پيروز شده بود به جنگ با او فرستاد . ابتدا سپاه عيسى بن موسى فرار كردند ، ولى بعد برگشتند وحمله كردند. در اين هنگام تيرى به ابراهيم خورد وكشته شد وسرش را بريده پيش منصور بردند وبدين ترتيب خطر عظيمى كه حكومت تازه كار بنى عباس را تهديد مىكرد برطرف شد . يكى از اسباب شكست او را باز علاقه ودلبستگى او به اصول اسلامى مىدانند ، زيرا مىگويند پس از آنكه سپاهيان منصور رو به گريز نهادند ابراهيم فرياد زد فراريان را دنبال نكنيد واين سبب شد كه فراريان پنداشتند او شكست خورده است وبازگشتند .
ابراهيم مردى دانشمند وعالم به لغت وشعر بود . مىگويند روزى در محضر او شخصى از شخص ديگر سخن به ميان آورد وگفت او ناخوش است و «يريد ان يموت» (مىخواهد بميرد) . حاضران از جمله «مىخواهد بميرد» به خنده افتادند ، ولى ابراهيم گفت اين تعبير درست است زيرا خداوند در باره ديوارى كه نزديك به سقوط بود فرموده است : (يريد ان ينقض)(مىخواهد بيفتد ـ سوره كهف ، 77) . ابوعمرو بن العلاء دانشمند واديب معروف كه در آن جمع حاضر بود برخاست وبر سرش بوسه داد . هنگامى كه در بصره در اختفاء بسر مىبرد ، در خانه مفضل ضبى كه از علماء وراويان شعر عربى وزيدى مذهب بود مىزيست . اوراق ويادداشتهاى او را مطالعه كرد وقصايدى انتخاب كرد وكتابى از آن پرداخت . اين همان كتاب شعر معروف است كه به نام «اختيار المفضل» يا «المفضليات» معروف است . خود مفضل گفته است كه پس از قتل ابراهيم اين كتاب را به نام خود منسوب ساخت وقصايد ديگرى بر آن افزود كه جمعاً 128 قصيده شد (در آغاز هفتاد قصيده بود) . مفضل در خروج ابراهيم با او همراه بود وابراهيم به مناسبتهايى چند شعر خوانده است كه مفضل از آن اطلاعى نداشته است . قتل ابراهيم ظهر روز دوشنبه 25 ذيقعده سال 145 ق اتفاق افتاد . وسرش را روز سهشنبه پيش منصور بردند . (دائرةالمعارف تشيع)
ابراهيم :
بن عثمان ابو ايوب خزاز از رواة موثق وداراى مرتبه والائى در علم وتقوى بوده وشيخ ونجاشى او را توثيق نموده وى حديث را از امام صادق (ع) وامام كاظم (ع) روايت ميكند . (جامع الرواة)
ابراهيم :
بن على كفعمى به «كفعمى» رجوع شود .
ابراهيم :
بن مالك اشتر ، وى هنگام خروج مختار بن ابى عبيده ثقفى با او بود ودر سال 67 هجرى به سردارى لشكر منصوب وبه ضبط موصل مأمور شد وسپاه شام را كه از طرف خليفه اموى آمده بودند شكست داد وعبيدالله بن زياد را بكشت . ابراهيم پس از قتل مختار به مصعب پيوست وبه دولت ابن زبير خدمت كرد . چون عبدالملك مروان لشكر به عراق فرستاد ابراهيم در جنگى كه بين سپاهيان مصعب واهل شام رخ داد كشته شد . (دهخدا)
ابراهيم :
بن محمد بن على بن عبدالله بن جعفر وى از نسل جعفر طيار واز موثقين در نقل حديث بشمار آمده وجد سليمان جعفرى معروف است . او از ياران امام صادق (ع) بوده واز آن حضرت وامام كاظم(ع) حديث نقل كرده است واز شهود وصيت امام كاظم(ع) نيز بوده است .
ابراهيم :
بن محمد ، (م 132 ق) ابواسحاق ابراهيم بن محمد ابن على بن عبدالله بن عباس ، معروف به ابراهيم امام ، پيشواى شيعيان كيسانى وجنبش سرّى عباسيان . وى در 125 ق كه پدرش محمد درگذشت به وصيت او به امامت نشست وبىدرنگ كارهاى پدر را دنبال كرد ، داعيانى به اطراف ، بالاخص خراسان كه عباسيان به مردم آن بيش از جاهاى ديگر اميد بسته بودند ، فرستاد ونمايندگان شيعيان عراق وخراسان را كه براى دادن گزارش وگرفتن دستور در حميمه به خدمت او مىشتافتند با زيركى وهوشمندى رهنمود مىداد . ولى سازمان دهنده اصلى جنبش عباسيان ابوهاشم بكير بن ماهان بود كه در 105 ق به بيعت عباسيان در آمد واندكى بعد كه رهبرى دعوت را بدست گرفت تمامى نقبا وداعيان عباسى به دستور وهدايت وى كار مىكردند وهم او بود كه ابومسلم را در زندان كوفه كشف كرد وپس از رهايى از بند به خدمت ابراهيم امام برد . در ذيحجه 125 ق كه ابراهيم در ازدحام حج گزاران با نقباى دعوت ديدار كرد ، برخى از آنان از وى خواستند كه آشكارا بر بنى اميه بيرون آيد ، اما ابراهيم كه منتظر رسيدن فرصت مناسب بود به خواسته آنان اعتنايى نكرد وبا دادن دستورهاى لازم به ايشان به حميمه بازگشت . با مرگ بكير بن ماهان در 127 ق، ابراهيم ابوسلمه خلال را كه داماد بكير بود به سفارش پدر زنش مأمور ادامه كار او كرد . اما گذشته از بكير وابوسلمه كه مسؤول رهبرى ونشر دعوت عباسى در عراق بودند، بسيارى ديگر نيز در خراسان فعاليت مىكردند كه از آن جمله بود سليمان ابن كثير خزاعى كه شيعيان خراسان وى را سخت بزرگ مىداشتند وامام عباسى اعتماد زيادى به او داشت . ابراهيم در 128 ق ابومسلم را با دستورهاى تازه به خراسان فرستاد وچون پيش از اين سليمان بن كثير وى را از مساعد بودن اوضاع در خراسان با خبر ساخته بود ، به ابومسلم فرمان داد كه دعوت را علنى كند وعلم قيام برافرازد . سفارشهاى ابراهيم به ابومسلم در مورد رفتار وى با تازيان خراسان وبهرهبردارى از اختلاف آنان به سود قيام از تدبير وهوشمندى امام عباسى خبر مىدهد . وى به ابومسلم سپرد كه با قبيله نزار دشمنى كند ، حتى المقدور يمنىها را به خود نزديك گرداند ودر مورد ربيعه جانب احتياط نگهدارد . همچنين هر كه را بدو گمان بد مىرود به كام مرگ سپارد ودر صورت لزوم هيچيك از كسانى را كه در خراسان به عربى سخن مىگويند زنده نگذارد . اما در آستانه پيروزى قيام كه سپاه سياه جامگان به عراق د
به قولى به اشاره خليفه ، ابراهيم را به
زهر بكشتند يا سقف زندان را بر سرش
فرود آوردند ، اما به احتمال زياد وى
به واسطه ابتلا به بيمارى طاعون كه در
سال 132 ق در شام شيوع يافته بود درگذشت . (دائرةالمعارف تشيع)
ابراهيم :
بن محمد همدانى ، از وكلاى ناحيه مقدسه واز خواص صحابه ائمه اطهار(ع) . در اواخر قرن دوم واوائل قرن سوم مىزيست . در موارد متعددى كه نام او نقل شده است همه جا وى را مردى موثق خواندهاند . همچنين فرزندان واحفاد او على بن ابراهيم ومحمد بن ابراهيم ومحمد بن على ابن ابراهيم وقاسم بن محمد بن على بن ابراهيم همه از خواص اصحاب ائمه اطهار(ع) ووكلاى ناحيه مقدسه بودهاند.
ابراهيم بن محمد همدانى نسبتش به شهر هَمَدان در ايران است نه هَمْدان كه نام قبيلهاى است در يمن وجنوب عربستان . چنانكه در توقيع از قول امام(ع) آمده است : «نوشتم به موالى در همدان» . شيخ طوسى در كتاب رجال خود ، ابراهيم بن محمد همدانى را در شمار ياران امام رضا (ع) وحضرت جواد (ع) وحضرت هادى (ع) ياد كرده است . علامه در خلاصه مىآورد : ابراهيم بن محمد الهمدانى وكيل است وچهل بار حج كرده . كشى در ذيل احمد بن اسحق گويد : محمد بن مسعود (گفته است) على بن محمد براى من حديث كرد از قول محمد بن احمد و او گفت روايت كرد مرا از محمد بن عيسى از ابو محمد رازى ، او گفت كه من واحمد بن ابو عبدالله برقى در لشكر بوديم ، پس قاصدى به ما وارد شد از جانب آن مرد وگفت غايب بيمار مردى موثق است وايوب بن نوح وابراهيم بن محمد همدانى واحمد بن حمزه واحمد بن اسحق همه ثقه هستند . كشى در ذيل ابراهيم بن محمد همدانى مىگويد : على بن محمد گويد حديث كرد مرا احمد بن محمد از ابراهيم همدانى ، گفت حضرت ابوجعفر عليه السلام به پدر من نوشت كه براى او وصف كنم نيرنگى را كه سميع در حق من مىكند . پس حضرت (ع) به خط خود نوشت كه خداوند در برابر كسى كه بر تو ستم كرده است تو را يارى كرد ومؤونت تو را كفايت كرد وبشارت مىدهم به اينكه خداوند به زودى تو را يارى خواهد كرد و تو را به مزد وپاداش آينده بشارت مىدهم . خدا را ستايش فراوان كن . على ابن محمد گويد محمد بن احمد مرا حديث كرد از عمر بن على بن زيد، از ابراهيم
بن محمد همدانى، گفت حضرت نوشت : حساب رسيد ، خدا از تو قبول كند و
از آنان خشنود شود وآنان را با ما در
اين جهان وعالم ديگر قرار دهد واز
دينار طلا وجامه چنين وچنان پيش تو فرستادم ; پس خدا آنرا بر تو مبارك كند . (دائرةالمعارف تشيع)
ابراهيم :
بن مسلم . به «طفلان مسلم» رجوع شود .
ابراهيم :
بن موسى بن جعفر معروف به مرتضى ، وى در دوران خلافت مأمون و خروج ابوالسرايا از طرف محمد بن محمد بن زيد به يمن رفت وآنجا را فتح نمود ومدتى در آنجا حكومت كرد وپس از اينكه ابوالسرايا شكست خورد ومأمون بر آن ناحيه استيلا يافت در امان مأمون درآمد وبه بغداد منتقل شد ودر سال دويست وده به سم مأمون از دنيا رفت . (معجم اعلام المنتقله)
على بن اسباط گويد : به حضرت رضا(ع) عرض كردم : مردى به نزد برادرت ابراهيم آمده و او به آن مرد گفته: پدرت (امام كاظم «ع») نمرده (چنانكه فرقه واقفه مىگفتند) حضرت فرمود : سبحان الله ! پيغمبر (ص) مىميرد وموسى بن جعفر (ع) نمىميرد ؟ بخدا قسم كه او مرده چنانكه پيغمبر (ص) مرده ، ولى خداوند تبارك وتعالى از روزى كه پيغمبر (ص) از دنيا رفته تاكنون توفيق پيروى اين مذهب حق را به فرزندان عجم داده وفرزندان خود پيغمبر(ص) را از اين دين محروم مىكند . من در همين ذيحجه كه گذشت مبلغ هزار دينار به او دادهام كه وى در وضع بدى بسر مىبرد وحتى مىخواست زنانش را طلاق دهد وبندههايش را آزاد كند . ومن همچنان از او مىكشم آنچنان كه يوسف از برادرانش كشيد. (بحار : 49 / 232)
ابراهيم :
بن مهزم اسدى كوفى از ياران امام صادق (ع) وامام كاظم (ع) ودر نقل حديث در اعلى درجه وثاقت بوده وعمرى طولانى كرده وكتابى در حديث داشته كه محمد بن سالم آنرا نقل نموده است . (جامع الرواة)
ابراهيم:
بن مهزيار اهوازى مكنى به ابواسحاق . ابن طاوس او را از سفراى معروف حضرت ولى عصر شمرده وگفته كه در اين امر نزد شيعه اختلافى نيست . (جامع الرواة)
ابراهيم:
بن هاشم قمى ، وى در اصل كوفى بوده وبه قم آمده وگويند كه وى اولين كسى بوده كه احاديث كوفيين از اصحاب ائمه را به قم منتقل نموده و او شاگرد يونس بن عبدالرحمن از ياران حضرت رضا (ع) بوده ودر وثاقت وعدم وثاقتش از سوى علماى رجال نص صريحى نيامده ووثاقتش به نظر ارجح است ، شهيد گفته كه وى امام هادى را درك كرده است . (جامع الرواة)
ابراهيم :
بن وليد بن عبدالملك ، ابو اسحاق ، سيزدهمين از ملوك بنى مروان ، پس از مرگ برادرش يزيد بن وليد در سال 126 با وى بخلافت بيعت نمودند ، مدت خلافت او هفتاد شب بيش نبود كه مروان بن محمد معروف به مروان حمار بر او خروج كرد ، ووى ابتدا گريخت وسپس باختيار خود بنزد مروان آمد وامر خلافت را به وى تسليم نمود وبا او بيعت كرد ، اين واقعه در روز دوشنبه چهاردهم صفر سال 127 رخ داد ، ابراهيم تا سال 132 زنده بود ودر اين سال در جمع افراد بنى مروان بدست سفاح خليفه اول عباسى بقتل رسيد . (تاريخ الخلفاء : 276)
ابراهيم خليلالرحمن :
دومين پيغمبر از پيامبران اولوالعزم ، نام پدرش چنانكه از ظاهر قرآن وبرخى روايات استفاده ميشود «آزر» ، وحسب اتفاق نظر نسابين تاريخ «تارح» (بفتح راء وحاء بى نقطه) يا «تارخ» (بخاء نقطهدار) بوده است وگفتهاند كه آزر بت ساز يا بت فروش عمو يا جد مادرى وپدر خوانده ابراهيم بوده ، وبدليل حديث مشهور منقول از پيغمبر اسلام : «لم يزل ينقلنى الله من اصلاب الطاهرين ...» (همچنان خداوند مرا از پشت پدران پاك به رحمهاى مادران پاك منتقل مىساخت وهرگز مرا به آلايش جاهليت نيالود) وبه ضميمه آيه (انما المشركون نجس)(مشركان پليدند) چنين استفاده شده كه آباء آن حضرت همه موحد بودهاند .
مرحوم فيض در تفسير صافى مىگويد : ممكن است بگوئيم كه : پدر ابراهيم چنانكه از ظاهر قرآن وروايات برمىآيد آزر بوده ولى او (همانند ابوطالب) محض مصلحت ايمان خويش را پنهان مىداشته ومحاجه وى با ابراهيم حسب تبانى خاصى بوده ميان او وابراهيم كه بظاهر به مردم چنين نشان دهند .
چنانكه سخنان ابراهيم هنگام رؤيت ستاره وماه وخورشيد نيز گفته شده كه صحنه سازى آموزشى بوده است.(نگارنده)
زادگاهش «كوثى ربى» يا «اور» از توابع بابل عراق بحدود دو هزار سال پيش از ميلاد وبروايت امام كاظم(ع) روز اول ذيحجه بوده ، همسرش ساره وهمسر لوط : ورقه يا رقيه دختران لاحج بودهاند كه وى نيز مقام نبوت را داشته ولى رسول نبوده .
ابراهيم در آغاز بفطرت اسلام بود وخداوند او را به دين خود هدايت نمود و به رسالت خويش برگزيد .
همسرش ساره كه خاله زادهاش نيز بوده داراى احشام وحيوان فراوان وكشتزارهاى وسيع بوده كه همه دارائى خود را به ابراهيم تمليك نمود ، ابراهيم به نگهدارى اين ثروت كمر بست ، مال وثروت او روز بروز رو به فزونى نهاد آنچنان كه در آن سرزمين كسى در مال وثروت به وى نمىرسيد .
گويند كه آزر پدر (يا پدر خوانده ) ابراهيم منجم نمرود بن كنعان (حاكم وقت ) بود ، روزى به نمرود گفت : من در حساب نجوم چنين يافتهام كه در اين روزگار مردى بدنيا آيد كه اين دين (بت پرستى ) را از ميان ببرد ومردم را به دين ديگر بخواند . نمرود گفت : در كدام كشور چنين حادثه پيش آيد؟ گفت : در همين كشور . نمرود گفت : وى اكنون به دنيا آمده ؟ آزر گفت : نه . نمرود گفت : پس چاره آن است كه زنان را از شوهرانشان جدا سازيم ، سپس اين را عملى كرد .
اما ابراهيم آنروز در رحم مادر بود ولى حملش آشكار نبود ، وچون هنگام زادنش نزديك شد مادر ابراهيم همسر را گفت : من بيمارم و مىخواهم از تو بكنارى روم . وى به غارى رفت وابراهيم را بزاد ، او را پاكيزه ساخت و به قنداقى پيچيد ودر غار رها ساخت وسنگى به درب غار نهاد وبه خانه بازگشت ، خداوند در انگشت او شير قرار داد كه مىمكيد وگهگاه مادر به وى سركشى مىكرد ، ابراهيم رشدى فوق العاده داشت، پس از سيزده سال كه در غار بماند روزى كه مادر به ديدارش رفته بود چون خواست از غار بيرون رود به دامن مادر آويخت وگفت: مرا با خود بيرون آر . مادر گفت : فرزندم ! اگر سلطان بداند كه دراين روزگار بدنيا آمدهاى تو را خواهد كشت . اما ابراهيم بيرون آمد ، واين در حالى بود كه خورشيد غروب كرده بود ، چشمش به ستاره زهره افتاد ، گفت: اين است خداى من . چون زهره غروب نمودگفت : اگر اين خدا بودى از جاى خويش منتقل نشدى وپنهان نگشتى وگفت : (لا احب الآفلين) وچون به مشرق نگريست ماه را ديد كه طلوع كرده، گفت : اين است خداى من كه از آن بزرگتر است . ولى چون آن را نيز ثابت نيافت وپس از ساعاتى پنهان شد گفت : اگر خداوند خود مرا به خويش هدايت ننمايد در ميان گمراهان بمانم . وچون بامداد شد وخورشيد از افق سر برون آورد گفت : خداى من اين است كه از همه بزرگتر است . وچون آن نيز بجاى خود نماند وپس از اندى به افق پنهان گشت پرده از پيش چشم ابراهيم بكنار رفت وملكوت آسمان را مشاهده نمود واين كلمات را بزبان راند : (يا قوم انّى برىء مما تشركون انّى وجّهت وجهى للذى فطرالسماوات والارض حنيفا وما انا من المشركين ) ، در اين حال مادر بيامد و او را به خانه برد .
از امام صادق (ع) سؤال شد : سخن ابراهيم كه چون ستاره وماه وخورشيد را ديد گفت : «هذا ربى» شرك نبود ؟ فرمود: اگر امروز (كه وجود خدا بر همه آشكار است) چنين گفته شود شرك خواهد بود ولىآن روز كه ابراهيم در مقام كشف حقيقت (برمردم) بوده شرك نبوده .
وچون ابراهيم به خانه آمد وچشم پدر به وى افتاد گفت : اين كيست كه به اين سن وسال در اين مملكت ميزيد با اينكه سلطان دستور قتل چنين كودكانى را داده ؟! مادر گفت : اين فرزند تو است كه پيش از سيزده سال ، از من زاده است . آزر گفت: چه كنيم اگر سلطان از اين امر خبردار شود ما را از خود براند (چه وى سمت وزارت نمرود را داشت) . مادر گفت : آسوده خاطر باش كه اگر شاه از اين واقعه بى خبر ماند چه بهتر واگر آگاه شود پاسخش را من مىدهم .
وچنين بود كه هر بار آزر به ابراهيم مىنگريست بيش از پيش دلباختهاش مىشد.
ابراهيم هر روزه پيرامون خدا پرستى با قوم بحث مىنمود ، آنان با وى ستيز مىكردند، ابراهيم مىگفت : (اتحاجونى ...)(با چون منى كه خدايم هدايت نموده مىستيزيد ؟! ومن از بتهايتان هراسى ندارم جز آنجا كه خدا بخواهد كه او بهر چيزى آگاه است) سپس گفت : (وكيف اخاف ...)(چگونه من از خدايان ساختگى شما بترسم وشما از اينكه چيزى ناچيز را شريك خدا
پنداشتهايد بيم نداريد ؟! پس كداميك از من وشما به امن وامان نزديكتريم : من كه خدا
را بندگى مىكنم يا شما كه بت ميپرستيد ؟)
نصايح ودليل وبرهانهاى ابراهيم قوم را سود نبخشيد ، روز عيد ملى آنها پيش آمد ، نمرود وهمه مردم به عيدگاه مخصوص رفتند ، ابراهيم را كه از زبانش مىترسيدند با خويش نبردند وبه بتخانهاش گماشتند ، چون همه رفتند ابراهيم غذائى را فراهم نمود وبه بتخانه رفت ، آن غذا را نزدِ يكيك آن بتها مىبرد ومىگفت : بخور وسخن بگو ، وچون از آن سخنى نمىشنيد با تيشه (تبر) دست وپايش را مىشكست ، تا اينكه دست وپاى همه را شكست وتيشه را بگردن بت بزرگ آويخت .
نمرود وهمراهان از عيدگاه بازگشتند وبتها را بدين وضع ديدند ، نمرود گفت : چه كسى با خدايان چنين كرده ؟ گفتند جوانى است بنام ابراهيم كه مدام بتها را به بدى ياد مىكند و او فرزند آزر است ، نمرود آزر را احضار نمود وبه وى گفت : تو به من خيانت كردهاى كه فرزندت را از من پنهان داشتهاى! آزر گفت : اى شاه گناه از مادر او است كه پنهانش نموده ، من به وى اعتراض كردم او گفت : پاسخ شاه را من مىدهم . نمرود مادر را بخواند وبه وى گفت : چرا چنين كردى ؟! مادر گفت : اى پادشاه من اين كار را بصلاح رعيت تشخيص دادم چه من ديدم تو با اين فرمان نسل رعيت را قطع مىكنى ، نزد خود گفتم : من اين كودك را نگه مىدارم اگر او همان بود كه شاه در جستجوى آن است به شاه بسپارم تا او را بكشد ، وگرنه فرزندى براى ما بماند ، اكنون كه بدان دست يافتهاى آنچه صلاح بدانى همان كن . شاه سخن او را پسنديد واز آن پس دست از كشتار بكشيد .
آنگاه نمرود رو به ابراهيم نمود وگفت : چه كسى با بتها چنين كرده ؟ ابراهيم گفت : بزرگ آنها اين كرده وتو خود مىتوانى از آنها بپرسى اگر پاسخ توانند گفت ; نمرود با ياران خود مشورت نمود كه با اين مرد چه كنيم ؟ گفتند : او را بسوزانيد وخدايانتان را نجات دهيد .
امام صادق (ع) فرمود : فرعونِ ابراهيم (نمرود) ويارانش مردمان بى خردى بودند كه چنين انديشيدند ، ولى فرعونِ موسى ويارانش مردمى انديشمند بودند ، زيرا هنگامى كه او با ياران خود در امر موسى مشورت نمود گفتند : او وبرادرش را مهلت ده وجادوگران را از هرجا گردآور .
نمرود ، ابراهيم را به زندان افكند و(براى اينكه همه در اين كار شريك باشند) دستور داد (از هرجا) هيزم گرد آورند ، روز موعود فرا رسيد ، نمرود لشكريان خود را آماده ساخت وخود بر بالاى ساختمانى مرتفع كه مخصوصا بنا شده بود تا صحنه افتادن ابراهيم در آتش را نظاره كند بر آمد ، آتش افروخته شد وچون نتوانستند بدان نزديك شوند كه ابراهيم را در آن افكنند به راهنمائى ابليس او را به منجنيق (فلاخن) نهاده وبسوى آتش پرتاب نمودند ، جبرئيل در ميان هوا به او رسيد وگفت : با من كارى ندارى ؟ گفت : با تو خير ، ولى با خدايم آرى، كارم را به خدا واگذار نمودم .
خداوند به آتش وحى نمود كه بر ابراهيم سرد وسلامت شو . ابراهيم در ميان آتش به آرامى جاى گرفت وبنشست ، نمرود چون اين صحنه بديد گفت : هر كه بخواهد ايمان آورد سزد كه به خدائى چون خداى ابراهيم ايمان آرد .
در اين ميان يكى از سران ياران نمرود گفت : من افسونى بر آتش خواندم كه او را نسوزاند . در اين حال شعلهاى از آتش بجهيد واو را بسوزانيد وبه هلاكت رسيد .
نمرود چون خود را در برابر ابراهيم ، بيچاره ديد بر اين شد كه او را از كشورش اخراج كند واموالش را مصادره نمايد . ابراهيم كه بر اين تصميم آگاه شد گفت : حال كه مىخواهيد ثروتم را از من بستانيد عمرم را كه در راه گرد آوردن آن مصرف كردهام به من بازگردانيد. نمرود امر او را به قاضى خود محول ساخت ، قاضى حكم كرد كه مال ابراهيم را كه در كشور شما بدست آورده براى شما باشد وعمرش را كه در تحصيل آن مايه گذاشته به وى بازگردانيد. نمرود گفت : پس او ومالش را آزاد كنيد كه از اين سرزمين بيرون رود چه اگر وى در اينجا بماند دينتان را تباه سازد .