next page

fehrest page

back page
پس ابراهيم به اتفاق لوط به شام ناحيه بيت المقدس عزيمت نمود ومىگفت : (انى ذاهب الى ربى سيهدين) (من بسوى پروردگارم رهسپارم كه او مرا هدايت فرمايد) ، ابراهيم از فرط غيرتى كه داشت چون به مرز كشورى مىرسيد ساره را در ميان صندوقى خاص مىنهاد و درب آن را مىبست مبادا چشم نامحرمان به او رسد ، چون از مرز كشور نمرود گذشت وبه مرز كشور يكى از سلاطين قبط به نام عراره وارد شد مرزبان به بازرسى اثاثيه پرداخت ، در اين بين چشمش به صندوق افتاد ، به ابراهيم گفت : اين را بگشاى كه محتوياتش را ببينم. ابراهيم گفت : هر چه از زر و سيم كه بخواهى به تو ميدهم وآن را نمىگشايم . مرزبان نپذيرفت . ابراهيم به خشم آمد ولى چاره نداشت ، سرانجام صندوق را باز نمود ونگاهش به ساره با آن حسن جمال افتاد ، گفت : اين زن چه نسبتى به شما دارد ؟ فرمود : اين همسر و دختر خاله من است . گفت : به چه سبب وى را در ميان صندوق جاى دادهاى ؟ فرمود : تا از ديد نامحرمان مستور ماند . مرزدار گفت تو را رها نسازم تا ماوقع را به عرض سلطان رسانم . وى ماجرا را به سلطان گزارش نمود . سلطان دستور داد صندوق را جدا از ابراهيم به نزدش برند . ابرهيم گفت : من از صندوق جدا نشوم مگر اينكه جانم از كالبدم جدا گردد . پس بناچار ابراهيم را نيز با صندوق بنزد سلطان بردند ، ملك گفت : صندوق را بگشاى . ابراهيم فرمود: تمامى آنچه را كه با خود دارم فداى اين صندوق سازم كه گشوده نشود كه در ميان آن همسر ودختر خاله من است . ملك به خشم آمد و درب صندوق را گشود ، چون چشمش به ساره افتاد دست خود را بسوى او برد ، ابراهيم كه چارهاى نداشت وتاب ديدن آن صحنه را نداشت روى از آنها برگرداند وگفت : خداوندا مگذار دستش به ناموس من رسد. در حال دستش خشك شد كه حتى نتوانست آن را به خود بازگرداند . ملك گفت : اين خداى تو بود كه با دست من چنين كرد ؟ ابراهيم گفت : آرى خداى من غيرتمند است وكار بد را نمىپسندد . شاه گفت : پس از خدايت بخواه كه دست مرا به من بازگرداند وديگر اين كار را نخواهم كرد . ابراهيم از خدا خواست ، دعايش مستجاب شد ولى هنگامى كه چشم ملك به ساره افتاد دگر بار عمل را تكرار نمود ، باز به صورت نخست دستش خشك شد ، اين بار نيز شاه از ابراهيم التماس نمود ولى در اين بار ابراهيم عرض كرد : پروردگارا اگر او به عهدش وفا مىكند دستش را به وى بازگردان . دست بحال نخست بازگشت واز اين پس چنان هيبتى از ابراهيم به دل ملك جاى گرفت كه بيش از حد وى را مورد تعظيم وتكريم قرار داد وگفت : تو وام

گويند كه ابراهيم به بئر سبع از سرزمين فلسطين شام فرود آمد وچون اسماعيل بزاد ساره را چنانكه خوى زنان است اندوهى بزرگ به دل رخ داد ، خداوند او را در سن هفتاد سالگى اسحاق عطا نمود ، اما او همچنان ابراهيم را از اينكه كنيزش هاجر جفت رسمى همسر ومادر اسماعيل شده رنج مىداد ، ابراهيم بر اين شد كه اسماعيل ومادرش را بجاى ديگرى برد ، وحى آمد كه اين دو را به سرزمين مكه بر .

ابراهيم هاجر وفرزند خردسالش را به مكه كه در آن روزگار سرزمينى بى آب وعلف بود برد ، هاجر گفت : چه كسى تو را دستور داده كه ما را بدين بيابان آرى؟ گفت : خدايم چنين فرموده ، هاجر گفت : پس او ما را ضايع نگذارد . ابراهيم به شام بازگشت وهاجر در آن كوهها به جستجوى آب برآمد، به نقلى جاى پاى اسماعيل كه از فرط تشنگى به زمين مىكشيد و به قولى توسط جبرئيل ، چاه پديد آمد ، پس از پيدايش آب ، قبيله جرهم كه به فاصله چند ميلى آنجا بودند به اجازه هاجر كه او را صاحب آب مىدانستند در آنجا فرود آمدند ومايه انس آن مادر وفرزند شدند .

ابراهيم را از جانب حق فرمان رسيد كه به هميارى اسماعيل كعبه را كه خانه باستانى من است از نو بساز ، وى بر اين تصميم به جانب مكه شتافت وكعبه را به دستيارى فرزند وراهنمائى جبرئيل بر پايههاى اصليش كه آثارى از آن بجاى بود بنا نهاد ، آنگاه به وى امر شد كه بر ابوقبيس برآى ومردم را به حج خانه ندا كن . وى چنين كرد ، سپس جبرئيل او را به منى ومزدلفه وعرفه برد و او را حج آموخت . شبى كه در مزدلفه بود به خواب ديد كه فرزندش را سر مىبرد . بامداد فرمان ذبح توسط جبرئيل به وى رسيد ، پدر وفرزند به انجام فرمان آماده شدند ، ابراهيم فرزند را به پهلو بخوابانيد وكارد به گلويش نهاد در اين حال جبرئيل گوسفندى را حاضر ساخت واز جانب پروردگار به وى پيام آورد كه خوابت را تحقق بخشيدى اينك فداى اسماعيل . پس گوسفند را به جاى فرزند سر ببريد .

و چون اسماعيل به سن جوانى رسيد با دخترى از آن تبار ازدواج نمود وابراهيم به نقلى دو بار در آن مدت به ديدار فرزند رفت ولى هاجر در گذشته بود واسماعيل را كه به سفر رفته بود ملاقات ننمود .

از حضرت رضا (ع) سؤال شد : آيا ذبيح اسماعيل بوده يا اسحاق ؟ فرمود : اسماعيل بوده ، مگر نشنيدهاى كه خداوند فرموده : (وبشرناه باسحاق نبيا) (هود:71) ; (ابراهيم را بفرزندى بنام اسحاق كه پيغمبر خواهد بود مژده داديم) پس از چنين مژدهاى چگونه ابراهيم خود را به ذبح آن فرزند مأمور مىداند ؟!

از امام باقر (ع) رسيده است : جائى كه ابراهيم مىخواست فرزند را ذبح نمايد جمره وسطى بوده .

روزى ابراهيم مردارى را كنار دريا ديد كه افتاده ودرندگان خشكى ودريا از آن مىخورند ، ونيز ديد كه همين درندگان برخى برخى ديگر را مىخورند، ابراهيم از اين صحنه (كه چگونه اينها كه اجزاء بدنشان از اجزاء بدن ديگرى تشكيل شده زنده شوند؟) به شگفت آمد وگفت : (ربّ ارنى كيف تحيى الموتى) (بقرة:260) خداوند به وى فرمود : مگر (به زنده شدن مردگان در قيامت) ايمان ندارى ؟ گفت : آرى ولى مىخواهم مطمئن شوم . فرمود : پس چهار پرنده را بگير . ابراهيم طاووس وخروس وكبوتر وكلاغ را بگرفت وحسب الامر آنها را سر بريد وقطعه قطعه كرد وگوشتشان را به هم آميخت وبر فراز ده قله كوه پخش نمود ، سپس نوك آنها را به دست گرفت وآنها را صدا زد ، در حال همه اجابت نموده اجزاى بدن هر يك در خودش گرد آمد وبصورت نخست درآمدند و زنده شدند .

از حضرت رضا (ع) روايت است كه فرمود : خداوند بدين سبب ابراهيم را خليل (دوست خاص) خود خواند كه هيچ سائل را رد ننمود واز كسى جز خداوند عزوجل حاجتى نخواست .

از امام صادق (ع) روايت شده كه فرمود : ابراهيم عليهالسّلام صد و هفتاد و پنج سال در اين جهان زيست .

از حضرت صادق (ع) آمده كه ابراهيم را دو پسر بود كه بهترين آندو كنيز زاده (اسماعيل) بود .

ابراهيم از هاجر اسماعيل واز ساره اسحاق را داشت وچون ساره پس از هاجر بمرد با قنطورا دختر يقطن از كنعانيان ازدواج نمود واز او فرزندانى بنامهاى : نفشان ومران ومديان ومدن ونشق وسرح بياورد .

از امام باقر (ع) روايت شده كه : چون ابراهيم اعمال حجش را به پايان رسانيد به شام برگشت ودر آنجا وفات نمود و داستانش از اين قرار است كه : ملك الموت چون به قبض روح او آمد وى از مرگ كراهت داشت ، ملكالموت به پروردگار عرض كرد : ابراهيم از مرگ كراهت دارد . خداوند فرمود : ابراهيم را آزاد بگذار ، چه او مىخواهد مرا عبادت كند . مدتى گذشت تا اين كه روزى ابراهيم پيرمردى را ديد كه چون غذا مىخورد همان وقت از او دفع ميشد ، وى چون اين را ديد از زندگى منزجر شد وچون به خانه باز آمد ملكالموت را در بهترين شكل وزيباترين صورت ملاقات كرد . گفت تو كيستى ؟ گفت : ملكالموتم ، گفت : سبحان الله ! كيست كه دوست نداشته باشد تو را با اين روى زيبا ملاقات نمايد ، گفت : اى خليل الرحمن چون خداوند كسى را دوست داشته باشد مرا به اين صورت به نزد او فرستد وچون از كسى ناخوشنود بود مرا به شكل ديگر فرستد ، پس در همان شام قبض روحش نمود ... (بحار:21/79 وكامل ابن اثير)

ابراهيم غزنوى :

ابن مسعود بن محمود سبكتكين ملقب به ظهيرالدوله پس از برادر خويش فرخزاد در سال 450 بر اريكه سلطنت نشست . دختر ملكشاه سلجوقى را براى فرزند خويش مسعود گرفت وبدين وسيله از جانب سلاجقه مطمئن شده به هندوستان تاخت وقلاعى بسيار از آن مملكت كه سلطان محمود تسخير نكرده بود بگشود ودر هند به نشر وتعميم دين اسلام كوشيد ، وفات او بسال 481 يا 492 است . گويند : او سه ماه از سال را روزه داشتى وهر سال مصحفى به خط خويش نوشتى ، سالى به مكه و سالى به مدينه فرستادى كه گويند تعدادى از آن مصاحف هنوز در حرمين موجود است . او را هفتاد و شش فرزند بوده: سى وشش پسر وچهل دختر ، ابراهيم دختران خويش را به سادات وعلما تزويج مىكرد . (دهخدا)

ابراهيم موصلى :

ابو اسحق ابراهيم بن ماهان بن يسك ارجانى مشهور به نديم موصلى ، وكلمه ماهان را سپس به ميمون تبديل كرده وابراهيم بن ميمون موصلى گفتهاند . ماهان پدر ابراهيم از ارجان (بهبهان) به كوفه هجرت كرد وابراهيم بسال 125 در كوفه متولد شد . اصل اين خاندان از دودمان بزرگ ايرانى است ، پس از آن ابراهيم به موصل رفت وچندى در آنجا بزيست واز اين رو به موصلى شهرت يافت . ابراهيم موسيقى وغنا را از استادان ايرانى فرا گرفت ودر غنا واختراع الحان به زمان خويش نظير نداشت ودر كليه اين فنون استادى بى عديل بوده است . او شوهر خواهر زلزل رازى است وگويند آنگاه كه زلزل مىنواخت و ابراهيم مىسرود ، مجلس به اهتراز مىآمد ونخستين خليفه كه آوازخوانى او را شنوده مهدى بن منصور عباسى است وبه روزگار مهدى وهادى وبخصوص هارون ، ابراهيم را در دربار مقامى عالى بوده است . وى در سن 64 سالگى به سال 188 در بغداد درگذشت. (دهخدا)

اِبراهيم :

نام چهاردهمين سوره از قرآن كريم پس از رعد وپيش از حجر . مكيه است جز دو آيه كه در باره كشتگان مشركين در بدر نازل شده : (الم تر الى الذين بدلوا نعمة الله كفراً ـ فبئس القرار)(ابراهيم:28 ـ 29).

از امام صادق (ع) روايت شده كه هر آن كس در هر جمعه اين سوره را با سوره حجر در دو ركعت نماز بخواند هرگز به فقر وجنون وگرفتارى دچار نگردد . (مجمع البيان)

اَبرَح :

دشوارتر، شديدتر .

اَبَرد :

سردتر. يوم ابرد: روزى سرد .

اَبرَد :

سياه و سفيد. ثور ابرد: گاو نرى سياه و سفيد. سحاب ابرد: ابرى تگرگ بار .

اَبرَدان :

تثنيه ابرد، بامداد و شبانگاه. بردان نيز بدين معنى است .

اَبَرز :

بارزتر، آشكارتر.

اَبرَش :

آن كه بر پوست نقطههاى سفيد دارد. ملمح. اسب كه نقطههاى سفيد دارد مخالف رنگ اعضا .

اَبرَص :

برصدار، پيس. قرآن كريم از گفتار عيسى بن مريم (ع): «.. و ابرىء الاكمه و الابرص و احيى الموتى باذن الله...»: من به فرمان خدا لال و پيس را شفا مىدهم و مردگان را زنده مىسازم. (آل عمران:49)

اَبرَع :

بارعتر. برتر از ديگران در دانش و مانند آن .

اَبرَق :

سياه و سفيد. رسن دو رنگ .

اَبْرُو :

مجموع موى روئيده بر ظاهر استخوان قوسى شكل بالاى كاسه چشم به زير پيشانى . به عربى حاجب .

در حديث آمده : مستحب است مسح نمودن ابروان پس از وضوء و در آن حال خوانده شود : «الحمدلله المحسن المجمل المنعم المفضل» . مداومت به اين كار مانع ابتلاء به درد چشم است . (بحار:62/278) شانه كردن ابروان امان است از جذام (بحار:62/203) . مالش ابروان به روغن بنفشه در دفع سردرد سودمند است . (بحار:62/223)

ديه ابرو : از بين بردن موهاى هر دو ابرو ديهاش پانصد دينار ، و اگر موى يكى از ابروان از بين برده شود دويست و پنجاه دينار ، و اگر كمتر باشد به نسبت . (شرحلمعه:2/405)

اِبرَة :

سوزن . نيش . ج : اِبَر و اِبار و اِبَرات .

اَبْرَهَة :

بن حارث رائش بن شدد بن ملطاط بن عمرو ذوابين حميرى ملقب به ذوالمنار ، از ملوك يمن ، و او دومين تُبّع باشد . با پدر خود (تبع اول) در بعضى جنگها كه با عراق داشت شركت نمود ، و چون پدرش درگذشت وى به جاى پدر بر اريكه سلطنت يمن مستقر گشت .

ابرهه به زبان حبشى سپيد چهره است ، وبه قولى : پدرش وى را بنام ابراهيم خليل ناميد وابرهه همان ابراهيم است . وى مانند اسلاف خويش نبردها كرد ودر آن جنگها به پيروزيها دست يافت ، وآخرالامر در «غمدان» در گذشت .

تاريخ نگاران در وجه تسميه او به «ذوالمنار» گفتهاند : وى بر سر راهها علاماتى به شكل مناره نصب كرده بود كه مسافران راه خود را بيابند . (اعلام زركلى)

اَبَرهَه :

بن صباح حميرى ، از ملوك يمن در جاهليت . وى پس از حسّان بن عمرو زمامدارى آن سامان را بدست گرفت و73 سال دوران سلطنت او بود . وى مردى دانشمند وسخاوتمند بود . واين بجز ابرهه صاحب فيل است كه فيروزآبادى در قاموس آن را بنام «ابرهة بن صباح» ذكر كرده است ، چه آن ابرهه حبشى است وبه عرب (كه پدرش صباح ولقبش اشرم يعنى بينى شكافته باشد) ربطى ندارد ، حتى ابن اثير ـ به مناسبت داستان فيل ـ گفته : هنگامى كه وى با عبدالمطلب رو برو گشت مترجمى بين آن دو بود . (اعلام زركلى)

اَبرَهه :

صاحب فيل . مرحوم طبرسى گفته : راويان اخبار اتفاق نظر دارند كه زمامدار يمنى كه قصد ويران ساختن كعبه نمود همان ابرهة بن صباح اشرم است ; گفته شده كه كنيهاش ابويكسوم بوده . ولى چنان كه گذشت ، خيرالدين زركلى اين قول را مردود مىشمارد ، به هر حال واقدى گفته : وى از طرف نجاشى جدّنجاشى معاصر پيغمبر (ص) حاكم يمن بوده است . داستان را بدين تفصيل آورده كه چون تبع يمانى از سفر خويش به عراق وسپس مدينه ومكه به يمن باز گشت (به تبع رجوع شود) محض ورود به يمن جماعتى بر سر او فرود آمده وى را به قتل رسانيدند ، فرزندش به قيصر روم پناه برد ، وى نجاشى پادشاه حبشه را طىّ نامهاى به انتقام خون تبع مأمور ساخت، نجاشى لشكرى شصت هزار نفرى به سركردگى مردى «روزبه» نام به يمن اعزام داشت ، آنان وارد يمن شده حميريانى را كه قاتل تبع بودند به قتل رسانيده بر آن ديار تسلط يافته در قلمرو حبشهاش درآوردند ، در ميان لشكريان روزبه مردى بود به نام ابرهه مكنّى به ابويكسوم بر روزبه طغيان نمود واو را به پنهانى ترور كرد و خود زمام امر به دست گرفت و رضايت نجاشى را در اين باره جلب نمود ، پس از چندى بر اين شد كه در يمن كعبهاى در قبال كعبه اصلى بنا كند كه از آنِ مسيحيان باشد ، گنبدهائى از طلا بر آن بنا كرد ومردم آن سرزمين را به طواف آن امر نمود . مردى از بنى كنانه از بلاد جزيرةالعرب رهسپار يمن گشت وچون نگاهش به آن ساختمان افتاد (وانگيزه ساخت آن را دريافت) به خشم آمد ودر ميان كعبه قلابى رفت وفرصتى يافته در آن پليدى كرد ، ابرهه چون خبر دار شد گفت : چه كسى جرأت جسارت بر من وآئين نصرانيت من كرده ؟! سوگند به كيش وآئينم كه كعبه را ويران خواهم كرد كه ديگر كسى آن را طواف ننمايد ... و ... ـ دنباله داستان به واژه «فيل» رجوع شود. (مجمع البيان:10/821)

اَبْريشم :

رشته وپارچهاى كه از تارهاى پيله سازند . بعربى : حرير .

پوشيدن خالص آن براى مرد در همه حال حرام ودر نماز باطل كننده نيز هست ، ولى در صورتى كه به پنبه يا الياف ديگر آميخته باشد اشكالى ندارد . (كتب فقهية)

يوسف بن ابراهيم گويد : به نزد حضرت صادق (ع) رفتم در حالى كه پلاسى به تن داشتم كه تارش ابريشم بود ، عرض كردم : از پوشيدن اين لباس كراهت دارم ، فرمود : چرا ؟ گفتم : به جهت اينكه تارش ابريشم است ، فرمود : لباسى كه تارش ابريشم باشد كراهت ندارد . (بحار:83/230)

اِبصار :

ديدن. ديدن به چشم و به دل. قرآن كريم: «قد جائكم بصائر من ربكم فمن ابصر فلنفسه و من عمى فعليها و ما انا عليكم بحفيظ»: اسباب و موجبات بينش از جانب خداوندگارتان در ديدتان قرار گرفت، هر كه به چشم دل در آنها نگريست به سود خود، و هر آن كس از آنها كور گشت به زيان افتاد و من (رسول الله) نگهبان شما (از عذاب) نخواهم بود . (انعام:104)

اميرالمؤمنين (ع) ـ در باره دنيا ـ: «من ابصر بها بصّرته، و من ابصر اليها اعمته»: هر آن كس به وسيله آن به اشياء نگريست بينايش كرد، و آن كس كه بدان نگريست كورش كرد. (نهج خطبه 82)

اَبصار :

جِ بصر، چشمها. بينائيها. قرآن كريم: «لا تدركه الابصار وهو يدرك الابصار»: او (خداى) را هيچ چشمى درك نكند ولى او ديدگان را بيند... (انعام:103)

اميرالمؤمنين (ع) ـ در باره متقين ـ: «غضّوا ابصارهم عما حرّم الله عليهم»: ديدگان خويش را از آنچه بر آنان حرام بود بستند. (نهج خطبه 193)

ابصار :

(اصطلاح فلسفى) به فتح ، جمع بصر وبكسر مصدر ابصر وبه معنى ديدن است در چگونگى ابصار سه مذهب است :

1 ـ مذهب رياضيان كه گويند بواسطه خروج شعاع از چشم بشكلى مخروطى است كه سر آن در مركز بصر وقاعده آن بر سطح مرئى قرار دارد حاصل مىشود .

2 ـ مذهب اكثر حكما كه گويند ابصار به واسطه انطباع وانتقاش صورتى از مرئى در بصر حاصل مىشود واين مذهب ارسطو وابن سينا است .

3 ـ عده ديگر گويند ابصار در اثر تكيّف هواى شفاف ميان رائى ومرئى به كيفيت شعاعى در بصر حاصل مىشود . (دستور:1/19 ـ 23)

شيخ اشراق گويد : ابصار بواسطه اشراف حضورى نفس بر جسم مستنير حاصل مىشود به شرط مقابلت مستنير با منير وبالاخره به واسطه شهود ومشاهده نفس صور خارجيه را كه قائم به مادهاند حاصل مىگردد .

صدرا هر يك از اين اقوال را مردود دانسته وگويد : ابصار بواسطه انشاء نفس حاصل مىگردد بدين معنى كه بعد از حصول شرائط مخصوص صور معلقه را كه قائم به آن است وحاضر نزد آن است در عالم نفس انشاء مىكند نه در اين عالم وبالجمله گويد نفس در مقام مقابلت بامستنير صور مبصره را در غير اين عالم اختراع مىكند ونسبت آن صور به نفس بقيام اتصالى است مانند صور عقليه قائم بذات حق نه بحلول .

«والابصار عندناهى انشاء النفس صورة مثالية حاضرة عندنا فى عالم التمثيل مجردة عن الماده الطبيعية ونسبة النفس اليها نسبة المنشى ء للفعل الى ذالك الفعل» . (اسفار:3/97 و4 ومشاعر:132 واسفار:4/48)

وگويند : بهتر آن است كه نام اضافه اشراقى به آن داده شود زيرا كه مضاف اليه در آن موجود ، به وجود نورى است مانند مضاف كه وجودِ آن وجود ، نورى بالذات است وبالاخره نفس در موقع ومقام مقابلت با مستنير صور مبصره را در غير اين عالم اختراع مىكند . (اسفار:3/54 و97)

بابا افضل گويد : بينائى آن است كه رنگ را دريابد به قبول اثرش ومانند او شود به ميانجى هوا بى حركت وزمان وبى انفعال واستحالت زمانى . (مصنفات جزء دوم:34)

خلاصه نظر شيخ اشراق در باب ابصار كه نتيجهگيرى از آن در باب علم خدا مىكند اين است كه گويد : ابصار بانطباع صورت مرئى در چشم نمىباشد وبخروج شعاع هم نبود بنابر اين بجز بمقابله مستنير با چشم سالم به چيز ديگرى نتواند باشد .

اما در باب صور متخيله ومثالهائى كه در آينهها ديده مىشود وضع ديگرى دارد .

حاصل مقابله در امر بينائى بازگشت مىكند به عدم حجاب بين باصر ومبصر ونزديكى مفرط از آن جهت مانع ابصار است كه استنارت يا نوريت شرط براى مرئى بود پس در ابصار نور شرط بود يكى نور باصر وآن ديگر نور مبصر ومرئى واز اين رو است كه پلك چشم در هنگام غموض نتواند بواسطه انوار خارجى مستنير شود ونور چشم را هم آن گونه قوت نبود كه آنرا روشن كند پس از جهت عدم استنارت خود ديده نمىشود وهمين طور است هر گونه نزديكى مفرط ودورى مفرط كه از جهت قلت مقابلت در حكم حجاب بود وبنابر اين مستنير با نور هر اندازه نزديكتر بود اولى به مشاهدت بود مادام كه به حالت نور بودن يا مستنير بودن باقى بود.

اَبصَر :

بينندهتر. بيناتر. اميرالمؤمنين(ع): «ان ابصر الابصار ما نفذ فى الخير طرفه»: همانا بيناترين چشمها آن چشم است كه نگرشش به درون آنچه نيك است درآيد و نفوذ كند . (نهج خطبه 105)

ابضاع :

بضاعت دادن ، چيزى را سرمايه كردن ، چيزى را به سرمايه دادن. در فقه : دادن مالى است به ديگرى تا بدان متاعى خرد ونصيب وحصه از سود آن او را نباشد ، به خلاف مضاربه كه هر دو در ربح سهيماند . بعث المال مع من يتجربه تبرعا ، و الربح كله لرب المال . (تحفة المحتاج بشرح المنهاج : 6 / 89)

اِبط :

زير بغل . در حديث است : «نتف الابط ينفى الرائحة المنكرة» كندن و ستردن موى زير بغل بوى بد آنجا را از بين مىبرد (بحار:10/90)

وفى الحديث : «لما حجّ رسول الله حجةالوداع خرج ، فلما انتهى الى الشجرة امرالناس بنتف الابط وحلق العانة والغسل والتجرد فى ازار ورداء»: در سفر پيغمبر(ص) به حجةالوداع، موقعى كه به ميقات شجره رسيد، همراهان را فرمود موى زير بغل را بكنند و زهار را بتراشند و غسل كنند و رختها را از بدن بدر آورند و به دو جامه احرام: ازار و لنگ ملبس گردند ... (بحار:21/396)

اِبطاء :

درنگ كردن . آهستگى كردن . پس انداختن كارى را . كاهل شدن . دير كردن و به تاخير انداختن .

علىّ (ع) : «من ابطأ به عمله لم يسرع به حسبه» . يعنى : كسى كه از حيث كار و كردار عقب مانده باشد ، اصل و نسبش به دادش نخواهد رسيد . (نهج:حكمت 23)

اِبطال :

باطل ساختن وتباه نمودن واز بيخ بركندن چيزى : (ليحق الحق ويبطل الباطل): تا اين كه خداوند، حق را در جاى خود مستقر گرداند و باطل را از بيخ بركند (انفال:8) . در اصطلاح منطق : با دليل وبرهان ، نادرستى نظريهاى را به اثبات رسانيدن .

«سُأِلَ ابوجعفر (ع): ايجوز ان يقال لله: انه موجود؟ قال: نعم، تخرجه من الحدين: حدّ الابطال و حدّ التشبيه»: از امام باقر (ع) سؤال شد: آيا صحيح است كه گفته شود: خدا موجود است؟ فرمود: آرى موجود بدين معنى كه حضرتش را از دو مرز نيستى و مانندگى بيرون آرى. (بحار:3/265 از محاسن برقى)

اَبطال :

جِ بطل. دليران، دلاوران. شجعان. اميرالمؤمنين (ع) ـ در بيان سوابق خدمات خود به اسلام ـ «ولقد واسيته (رسول الله) بنفسى فى المواطن التى تنكص فيها الابطال و تتأخر فيها الاقدام»: پيوسته در صحنههاى خطرناكى كه دليرمردان قدمهاشان ميلرزيد جان خويش را وقايه جان حضرتش نمودم. (نهج خطبه 197)

اِبطان :

جامه را آستر كردن . از خواصّ خود كردن . به درون داشتن ، ضد اظهار .

اَبطَأ :

كندتر . درنگىتر . ديرندهتر . علىّ(ع) : «الا و انّ الشجرة البرّيّة اصلب عودا، و الروائع الخضرة ارقّ جلودا ، والنابتات العذيّة اقوى وقوداً و ابطأ خموداً»: اين را بدانيد كه درخت بيابانى سخت چوبتر، و درختان كنار جويبارها نازك پوستترند، و درختانى كه در صحرا روئيده و جز به آب باران آبيارى نمىگردند آتششان شعلهورتر و پر دوامتر است. (نهج:نامه 45)

اَبْطَح :

رود فراخ كه در آن سنگريزهها باشد . جائى بين مكه ومنى ومسافت آن از هر دو به يك اندازه ، وشايد به منى نزديكتر است . وبعضى گويند : ابطح ذوطوى است ، واين سخن درست نيست . (دهخدا)

اِبعاد :

دور كردن . راندن .

اَبعاد :

جِ بُعد . دوريها . ابعاد ثلاثه : سه دورى ، دوريهاى سهگانه جسم : درازا و پهنا و ژرفا يا ستبرى .

اَبعار :

جِ بعر ، پشكلهاى شتر و گوسفند .

اَبعاض :

جِ بعض . پارهها .

اَبعَد :

دورتر . بعيدتر . بيگانه . خيانتگر . خير و فايده . ج : اباعد . اميرالمؤمنين (ع) : «من ضيّعه الاقرب اتيح له الابعد» : آن كس كه نزديكانش وى را رها سازند بيگانه آماده پذيرش او گردد . (نهج : حكمت 14)

اَبعِرَة :

جِ بعير . شتران .

اَبغَض :

دشمنتر، مكروهتر، مبغوضتر. على (ع): «انّ ابغض الرجال الى الله تعالى لعبدٌ و كله الله الى نفسه جائرا عن قصد السبيل...»: همانا مبغوضترين افراد به نزد خدا بندهاى است كه خداوند وى را به خودش واگذاشته، از راه راست منحرف گشته بدون راهنما گام برمىدارد... (نهج خطبه 103)

عن الصادق (ع): «ما خلق الله ـ عز و جل ـ شيئا ابغض اليه من الاحمق، لانه سلبه احب الاشياء اليه وهو عقله»: خداوند هيچ چيزى را مبغوضتر از احمق نيافريده است، چه خداوند، محبوبترين چيز را كه خرد باشد از او سلب نموده است. (بحار:1/89)

اَبق :

گريختن. قرآن كريم: «و ان يونس لمن المرسلين * اذا ابق الى الفلك المشحون»: همانا يونس از جمله فرستادگان ما به خلق بود * هنگامى كه به سوى كشتى انباشته به مسافران گريخت (صافات:1409). به «اباق» نيز رجوع شود .

اَبقى :

باقىتر. پايندهتر. ماندگارتر. رسول خدا(ص): در نصيحت به زن عطر فروش: «اذا بعت فاحسنى و لا تغشى، فانه اتقى لله و ابقى للمال». (بحار:22/134)

اِبْقاء :

باقى داشتن ، زنده داشتن ، رعايت ، مرحمت كردن . نقل است كه امام صادق (ع) مكرر بدين دو بيت تمثل مىجست :

اخوك الذى لوجئت بالسيف عامدالتضربه لم يستغشّك فى الودّ

ولو جئته تدعوه للموت لم يكنيردّك ابقاء عليك من الردّ

روايت شده كه چون حجر بن عدى ـ پس از صلح امام حسن (ع) با معاويه ـ از فرط غيرت خطاب بى ادبانهاى به امام مجتبى كرد ، آن حضرت وى را به خلوت خواند وبه وى فرمود : « ... وانى لم افعل ما فعلت الا ابقاء عليكم ... » . (بحار:44/56) يعنى : من اين صلح را نپذيرفتم جز بدين منظور كه شما شيعه باقى بمانيد و از بين نرويد .

اَبقَع :

پيسه . ابرص . سياه و سپيد . كلاغ سياه و سپيد .

اِبكاء :

گريانيدن . الرضا (ع) : «من تذكّر مصابنا فبكى و ابكى ، لم تبك عينه يوم تبكى العيون» (بحار:1/200) . يعنى : حضرت رضا (ع) فرمود : هر آن كس مصيبتهاى وارد بر ما را ياد كند پس خود بگريد و ديگران را بگرياند ، ديدهاش گريان نگردد در روزى كه چشمها گريان شوند .

قرآن كريم : (و انّه هو اضحك و ابكى); خود خداوند است كه مىخنداند و مىگرياند . (نجم:43)

اِبْكار :

بامداد كردن ، وكسى را بر آن داشتن . پگاه برخواستن . صبحگاهان . (واذكر ربك كثيرا وسبح بالعشىّ والابكار); خداى خويش را بسيار ياد كن وشامگاهان وصبحگاهان او را تسبيح گوى. (آل عمران : 41)

بيضاوى گفته : ابكار از طلوع فجر است تا چاشت .

اَبْكار :

جِ بكر ، دوشيزگان . عن رسولالله (ص) : «تزوجوا الابكار فانهن اطيب شىء افواها وادر شىء اخلافا واحسن شىء اخلاقا وافتح شىء ارحاما»: با دوشيزگان ازدواج نمائيد، كه دنانشان خوشبوىتر، و از حيث فرزند، بيش زاىتر، و نيكوخوىتر، و داراى رحمهائى آمادهتراند. افتح : انعم والين. (بحار:103/236)

عن ابىبكر الحضرمى ، قال : قال ابوعبدالله (ع) : «يا ابابكر اياكم والابكار ان تزوّجوهن متعة»: زنهار، با دختران باكره ازدواج موقت منمائيد . (بحار:103/316)

عن الرضا (ع) قال : «نزل جبرئيل على النبى (ص) فقال يا محمد ان ربك يقرئك السلام ويقول : ان الابكار من النساء بمنزلة الثمر على الشجر ، فاذا اينع الثمر فلا دواء له الاّ اجتنائه ، والا افسدته الشمس وغيّرته الريح ، وان الابكار اذا ادركن ما تدرك النساء فلا دواء لهن الا البعول ، والا لم يؤمن عليهن الفتنة ، فصعد رسول الله (ص) المنبر فخطب الناس ثم اعلمهم ما امرهم الله به ، فقالوا : ممن يا رسول الله ؟ فقال : الاكفاء . فقالوا : و من الاكفاء ؟ فقال : المؤمنون بعضهم اكفاء بعض . ثم لم ينزل حتى زوّج ضباعة المقداد بن الاسود ; ثم قال : ايها الناس انما زوجت ابنة عمى المقداد ليتضع النكاح» . (بحار:22/437)

اَبْكَم :

گُنگ ، لال . مؤنث آن بكماء وجمع ، بكم باشد . (ان شر الدوابّ عندالله الصم البكم الذين لايعقلون); بدترين جانوران ـ نزد خدا ـ كسانى هستند كه (از شنيدن وگفتن حرف حق) كر ولالند واز عقل وخرد خويش بهرهاى نمىبرند . (انفال:22)

اِبِل :

اشتران بيش از دو (جمع بى مفرد يا اسم جنس باعتبار وضع نه استعمال) ج : آبال . (افلا ينظرون الى الابل كيف خلقت); آيا به شتران نمىنگرند كه چگونه آفريده شدهاند . (غاشية : 17)

اِبلاء :

نيكوداشت كردن . نعمت دادن . آزمودن . كهنه كردن . علىّ (ع) : «ما ابلى الله عبدا بمثل الاملاء له» : خداوند هيچ بنده را به چيزى مانند مهلت دادن نيازمود . (بحار:73/99)

اِبلاس :

نااميد كردن . نااميد شدن . غمگين شدن . خاموش ماندن از اندوه . بريده حجت شدن . متحير ماندن .

اِبلاغ :

رسانيدن . ( ليعلم ان قد ابلغوا رسالات ربهم ...): تا خداوند بداند كه رسولان، پيامهاى خداوندگار خويش را رسانيدهاند . (جن:28)

قال رسول الله (ص) : «ابلغونى حاجة من لايستطيع ابلاغ حاجته ، فانه من ابلغ سلطانا حاجة من لايستطيع ابلاغها ثبّت الله قدميه على الصراط يوم القيامة»: رسول خدا(ص) فرمود: خواسته آن كس را كه به من دسترسى ندارد، به من برسانيد و مرا از حاجتش خبردار سازيد، كه هر آن كس كار و حاجت آن كس را كه دسترسى به حاكم ندارد به وى ابلاغ كند خداوند در روز قيامت گامهايش را بر صراط ثابت بدارد . (بحار:75/384)

اَبْلَج :

هويدا ، روشن ، واضح ، درخشان. در خطبه امام صادق (ع) در وصف پيشوايان معصوم آمده : « ... فقام بالعدل عند تحير اهل الجهل وتحبير اهل الجدل بالنور الساطع والشفاء النافع بالحق الابلج والبيان من كل مخرج ... »: به روزگار سرگردانى ناآگاهان، و تزوير و نشر اكاذيب نيرنگبازان، امام ـ حسب وظيفه قيام به عدل ـ به آگاه سازى و روشنگرى مردم مىپردازد و با نور فروزان دانش و درمان شفابخش قرآن، از هر درى و به هر طريقى حقايق را با بيان رسا به مردم ابلاغ مىدارد. (بحار:25/150)

از سخنان اميرالمؤمنين (ع) : «سبيل ابلج المنهاج ، انور السراج ...»: ايمان، روشنترين راه و نورانىترين چراغ است . (نهج:خطبه156)

اَبلَغ :

بليغتر . رساتر . عن ابىجعفر (ع) : «ذكرالله بعد طلوع الفجر ابلغ ـ فى طلب الرزق ـ من الضرب فى الارض» (بحار:5/147) . يعنى : ذكر خدا پس از طلوع فجر ، رساتر است در بدست آوردن روزى از سفرهاى بازرگانى .

اَبْلَق :

دو رنگ .

اَبلوج :

معرّب آبلوچ . قند سفيد يا قند مطلق يا قند نرم سفيد .

اَبْلَه :

كم خرد ، گول ، كاليوه . سليم

next page

fehrest page

back page