اتباع الهوى ، فمن ادرك ذلك الزمان فصبر على الفقر و هو يقدر على الغنى ، و صبر على البغضة و هو يقدر على المحبة و صبر على الذل و هو يقدر على العزّ آتاه الله ثواب خمسين صديقا ممن صدّق بى» . (بحار:18/146)
اميرالمؤمنين (ع) : «لا تكثرن العتاب فانه يورث الضغينة و يجّر الى البغضة» . (بحار:74/165)
بَغْل:
استر ، ج : بغال و ابغال . مؤنث آن : بغلة ، ج : بغلات و بغال . فى الحديث : «اول امرأة ركبت البغل بعد رسول الله (ص) عائشة» (بحار:44/150) . قيل : «اول من ركب البغل آدم (ع)» . (بحار:64/152)
رأس البغل ، نام يهوديى بود ضرّاب و درهم بغلى كه در كتب فقهيه مرقوم است او زده بوده است .
بَغَل:
(فارسى) زير مفصل شانه و بازوى انسان و حيوان .بعربى ابط . عِطف، باع ، جناح ، بَغَل : اندازه ، مقدار درازى دو دست . به عربى باع . ابوعبدالله (ع) : «يؤخذ طين قبر الحسين(ع) من عند القبر سبعين باعا فى سبعين باعا» : گل قبر امام حسين (ع) از نزد قبر تا هفتاد بغل در هفتاد بغل داراى امتياز مخصوص است . (بحار:101/131)
بَغْلة:
مؤنث بغل ، استر مادة .
بَغلى:
درهم ايرانى . در مجمع البحرين آمده : درهم بغلى منسوب به سكه زن مشهور موسوم به رأس البغل است . و نيز بفتح غين و تشديد لام خوانده اند ... درهم شرعى كوچكتر از آنست .
سكه هاى كسرويه بوده است كه رأس البغل براى عمر بن خطاب زده است و صورت آن شاهنشاه است بر تخت نشسته و زير تخت به فارسى نوشته اند : «نوش خور». (دهخدا)
بَغَوى:
حسن بن مسعود بن محمد بغوى (منسوب است به بغو از بلاد خراسان بين مرو و هرات ، و آن را بغشور نيز گويند) وى شافعى بود و كنيه اش ابو محمد . در علم فقه و تفسير و ادبيات و حديث و رجال و شناخت صحابه و روايت اخبار دست داشت . اوراست :
1 ـ تفسير القرآن . 2 ـ التهذيب در فقه شافعى . 3 ـ الجمع بين الصحيحين . 4 ـ شرح السنة . 5 ـ معالم التنزيل در تفسير و ظاهراً اين كتاب غير از تفسير القرآن است .
6 ـ مصابيح السنة در حديث و شبيه كتاب من لا يحضره الفقيه ابن بابويه صدوق است كه اسناد اخبار را حذف كرده و خبر را به راوى اصل كه از معصوم شنيده است نسبت مى دهد و تفسير مذكور متوسط است و از تفاسير صحابه و تابعين و مابعد ايشان نقل كرده و تاج الدين ابونصر عبدالوهاب بن محمد حسينى متوفى به 875 هـ ق آن را تلخيص كرده است . بغوى با غزالى معاصر بوده و در سال پانصد و ده يا يازده يا شانزده هـ ق در مرو رود وفات يافت و زادگاهش شهر بغ يا بغشور مابين مرو و سرخس و هرات بوده و در مقام نسبت بدانجا بغوى گفتن شاذ و مخالف قياس است . (ريحانة الادب)
بَغى:
نافرمانى نمودن . سركشى كردن ، شوريدن بر كسى و برگشتن و گردنكشى كردن . ظلم و تعدى نمودن . ياغى شدن ، خواستن ، ابن اثير گفته : اصل البغى مجاوزة الحدّ . (انّ قارون كان من قوم موسى فبغى عليهم) قارون از قوم موسى بود و بر آنها سركشى نمود (قصص : 76) . اميرالمؤمنين(ع) : «الله الله فى عاجل البغى و آجل و خامة الظلم» (نهج : خطبه 192) . موسى بن جعفر (ع) : «اسرع الشر عقوبة البغى» (بحار:1/149) . (و لا تبغ الفساد فى الارض) تباهى در زمين را مخواه . (قصص:77) . و (ينهى عن الفحشاء و المنكر و البغى) . (نحل:90)
در وصيت رسول خدا (ص) به على (ع) آمده : «و انهاك عن البغى ، فانه من بغى عليه لينصرنّه الله» : تو را از شوريدن و تجاوز به ديگران نهى مى كنم ، زيرا آن كس كه مورد تعدى و تجاوز قرار گيرد خداوند به ياريش برخيزد (وسائل:7/29) . ابوخالد كابلى گويد : از امام سجاد (ع) شنيدم مى فرمود : «الذنوب التى تغيّر النعم البغى» : گناهى كه نعمت را بر آدمى دگرگون مى سازد بغى ]تجاوز[ به مردم است . (وسائل:11/372)
اميرالمؤمنين (ع) : «من سلّ سيف البغى قُتِلَ به» : هر آن كس شمشير تجاوز بكشد ، خود بدان كشته شود (نهج : حكمت 349) . «ان البغى و الزور يوتغان المرءَ فى دينه و دنياه» : تجاوز به ديگران ، و برخلاف حق رفتن ، آدمى را در دين و دنيايش به تباهى مى افكند (نهج : نامه 48) . «ثلاثة لا يموت صاحبهنّ ابداً حتى يرى و بالهنّ : البغى و قطيعة الرّحم و اليمين الكاذبة ...» : سه كار است كه انجام دهنده آنها نميرد تا آن كه به پيامد آنها دچار گردد : تجاوز به ديگران ، و گسيختگى از خويشاوندان ، و سوگند دروغ ... (وسائل:21/492)
بَغِىّ:
زن تبه كار . ج : بغايا . (و لم اك بغيا) (مريم:20) . رسول الله (ص) : «توقّوا على اولادكم لبن البغىّ من النساء» . (بحار:10/93)
عن ابى عبدالله (ع) ـ فى حديث ـ ان رسول الله (ص) قال : «ثمن الخمر و مهر البغىّ و ثمن الكلب الذى لا يصطاد ، من السحت» . (وسائل:17/119)
بَقّ:
پشه ، واحد آن بقّة . مرد پرگوى، پرسخن . عن الباقر (ع) : «لابأس بدم البراغيث و البق ...» (وسائل:3/413) . عن ابى عبدالله (ع) : «لابأس بقتل النمل و البقّ فى الحرم» . (وسائل:12/550)
بَقاء:
زيستن ، دوام و ثبات (اقرب الموارد) . اميرالمؤمنين (ع) در يكى از خطب خود مى فرمايد : اى مردم ! ما و شما براى بقاء آفريده شده ايم نه براى فناء ، آرى از خانه اى به خانه اى منتقل مى شويم ، پس براى آن خانه كه بدان منتقل مى گرديد و براى هميشه در آن خواهيد زيست توشه بيندوزيد ... (بحار:71/264)
بقاء اكوان : فرقه اى از متكلمان برآنند كه موجودات ممكنه فقط در حدوث احتياج به علت دارند و در بقاء نيازى به علت ندارند و آنها را پيروان بقاء اكوان نامند از جهت آنكه معتقدند موجودات بعد از حادث شدن بدون تاثير علت مبقيه باقى هستند و احتياجى به علت مبقيه ندارند . (فرهنگ علوم عقلى)
بِقاع:
جِ بقعة ، جاها ، پاره اى زمين كه از زمينهاى ديگر ممتاز باشد . امام صادق(ع) : «ان لله بقاعاً تسمى المنتقمة ، فاذا اعطى الله عبدا مالا لم يخرج حق الله عزوجل منه ، سلط الله عليه بقعة من تلك البقاع فاتلف ذلك المال فيها ثم مات و تركها» : خداى را جايهائى از زمين هست كه منتقمه مى نامند ، چون خداوند ، مالى به كسى بدهد و او حق خدائى آن را ادا نكند ، خداوند يكى از آن بقعه ها را بر او مسلط گرداند كه مال خود را در آن هزينه سازد و سرانجام وى بميرد و آن ساختمان به وارث منتقل گردد . (بحار:96/11)
بَقّال:
فروشنده سبزيها . به معنى خواربار فروش استعمال مى شود . در حديث و تاريخ آمده كه اميرالمؤمنين على (ع) در دوران حكومت خود ، روزها به تنهائى در ميان بازارهاى كوفه راه ميرفت و اگر راه گم كرده اى ميديد او را هدايت مينمود و اگر ناتوانى بود وى را يارى ميداد و به فروشندگان و بقالان سركشى مى كرد و قرآن مى گشود و اين آيه بر آنها تلاوت مى نمود : (تلك الدار الآخرة نجعلها للذين لا يريدون علواً فى الارض و لا فسادا) .
بَقايا:
جِ بقية ، مانده ها ، باقى مانده ها.
بَقباق:
مرد بسيار گوى .
بَقباق:
ابوالعباس فضل بن عبدالملك كوفى ، از موالى و از ياران امام باقر (ع) و امام صادق (ع) و از ثقات و اعيان فقهاء شيعه بوده كه فتاوى و احكام و مسائل حلال و حرام از ايشان اخذ ميشده . كتابى در حديث دارد . (جامع الرواة و ريحانة الادب)
بَقْر:
شكافتن ، بقرها عن جنبيها : شق بطنها عن ولدها . تفتيش كردن و پى بردن به امور . فى حديث سليمان (ع) و خاتمه و السّمكة : «فبقر بطنها فاذا هو بالخاتم ...» . (بحار:14/105)
بَقَر:
گاو ، خواه نر و خواه ماده ، بخلاف ثور كه گاو نر را گويند . (انّ البقر تشابه علينا) . (بقره : 71)
بُقراط:
حكيم يونانى كه انيس و جليس اسكندر بوده و او عالم را قديم مى دانسته و آنچنان در علم طب و فن طبابت مهارت داشته كه جمعى از مردم زمانش او را مى پرستيده اند .
وى نود سال عمر كرد و تولدش 460 قبل از ميلاد مسيح بوده . (دهخدا)
بَقَرة:
گاو ، يك گاو ، نر باشد يا ماده، ج: بقر . ماده گاو ، ج : بَقَرات . بقرة كه در آيات : 67 ـ 69 و 71 سوره بقرة آمده مراد گاو ماده است . (و قال الملك انى ارى سبع بقرات سمان) . (يوسف : 43)
بَقَرة:
دومين سوره قرآن كريم ، مدنيه است جز آيه (واتقوا يوماً ترجعون فيه الى الله) كه در حجة الوداع در منى نازل شد . شمار آيات آن 286 مى باشد به مذهب اهل كوفه و از اميرالمؤمنين (ع) نيز چنين روايت شده است .
در حديث آمده كه از حضرت رسول(ص) سؤال شد : كدام سوره از سور قرآن از همه افضل است ؟ فرمود : بقره . سؤال شد : كدام آيه از اين سوره افضل آيات است ؟ فرمود : آية الكرسى . از امام صادق(ع) روايت شده كه هر كه سوره بقره و آل عمران تلاوت نمايد روز قيامت اين دو سوره بسان دو قطعه ابر بر سرش سايه افكنند . (مجمع البيان)
بَقع:
رفتن . يقال : «ما ادرى اين بقع» : ندانم به كجا رفت . ولا يستعمل الاّ فى الجحد .
بَقَع:
پيس شدن . رنگهاى مختلف داشتن مرغ و جز آن . ابقع : مرغ يا سگ به رنگهاى گوناگون .
بُقْعَة:
پاره اى از زمين ، از حضرت رسول(ص) روايت شده كه بهترين بقعه مساجد است (كه ياد آور آخرتند) و بدترين بقعه بازار (كه گرايش دهنده روح آدمى به جهان ماديات ميباشد) .
در حديث است : «ما من مؤمن يموت فى بقعة من بقاع الارض الاّ قيل لروحه : الحقى بوادى السلام ، و انّها لبقعة من جنة عدن» (بحار:6/267) . «اوّل بقعة خلقت على وجه الارض مكة» (بحار:9/206). «ان لكل بقعة اهلا من الملائكة» (بحار:13/423) . «ليس من الارض بقعة الاّ و هى قبر او سيكون قبراً» (بحار:50/142) . امام صادق (ع) : «صَلّوا من المساجد فى بقاع مختلفة ، فانّ كلّ بقعة
تشهد للمصلّى عليها يوم القيامة» (بحار:83/384) . رسول الله (ص) : «ما من رجل يجعل جبهته فى بقعة من بقاع الارض الاّ شهدت له بها يوم القيامة» . (بحار:87/45)
ميسره گويد : در موسم حج به محضر امام باقر (ع) در خيمه آن حضرت بودم جمعى قريب پنجاه نفر در آن محضر شريف حضور داشتند . حضرت پس از سكوتى طويل فرمود : شما چه فكر مى كنيد ، شايد تصور شما بر اين باشد كه من پيغمبرم ؟ خير، من خويش پيغمبر و زاده اويم ، هر كه به ما بپيوندد خداوند با او مرتبط باشد و هر كه ما را دوست دارد خدا او را دوست دارد و هر كه ما را (از مقاممان) محروم كند خدا او را محروم سازد . آيا مى دانيد كدام بقعه نزد خدا از همه جا افضل است ؟ كسى پاسخ نداد تا اينكه خود حضرت فرمود : آن مكة الحرام است كه خداوند آن را حرم خويش ساخته و خانه خود را در آن بنا نهاد . سپس فرمود : مى دانيد كدام بقعه مكه از هر جاى آن افضل است ؟ كسى جواب نداد تا اينكه خود حضرت فرمود : مسجدالحرام ، و فرمود : كدام بقعه مسجد از همه جاى آن افضل است؟ باز خود حضرت فرمود : مابين ركن و مقام و درب كعبه و آن حطيم اسماعيل است كه گوسفندانش را در آن علف مى داد و در آن نماز مى گزارد ، به خدا سوگند اگر بنده اى در آنجا پاهايش را (به ادب) جفت كند و شب را تا به صبح به نماز بگذراند و روزها را روزه بدارد ولى حق (زمامدارى) ما را ناديده بگيرد خداوند از او هيچ عبادتى قبول نخواهد كرد . (بحار:84 و 27)
بَقْل:
تره و سبزه بهار كه از تخم رويد نه از بيخ ، يكى آن بقلة ، ج : بُقول . ( و اذ قلتم يا موسى لن نصبر على طعام واحد فادع لنا ربّك يخرج لنا مما تنبت الارض من بقلها و قثّائها و فومها و عدسها و بصلها ... ) و ياد آريد وقتى را كه به موسى اعتراض كرديد كه ما بيك نوع طعام صبر نخواهيم كرد ، بخواه از خداى خود كه بيرون آرد از براى ما نباتاتى كه از زمين برمى آيد ، از تره اش و خيارش و سيرش و عدسش و پيازش . موسى گفت آيا غذاى بهتر خود را به غذاى پست تر تبديل مى كنيد ؟! ... (بقرة : 61)
عن محمد بن فيض ، قال : تغديت مع ابى عبدالله (ع) و على الخوان بقل و معنا شيخ يتنكب الهندباء ، فقال ابوعبدالله(ع) : «اما انكم تزعمون انها باردة و ليست كذلك ، انما هى معتدلة ، و فضلها على البقول كفضلنا على الناس» : محمد بن فيض گويد : با امام صادق (ع) به صرف نهار مشغول بودم ،
انواعى از سبزى در آن سفره بود ، پيرمردى با ما بود كه از خوردن كاسنى اجتناب مى نمود ، حضرت فرمود : شما فكر مى كنيد كاسنى سرد باشد ، خير ، چنين نيست ، آن سبزى معتدلى است ، و امتياز آن بر دگر سبزيها مانند امتياز ما است بر مردم . (بحار:62/215)
به «سبزى» نيز رجوع شود .
بَقْلَة:
يك سبزى ، نوعى سبزى ، جنس سبزى ، فى الحديث : «عليكم بأكل بقلة الهندباء» . (بحار:66/207)
بقلة الحمقاء:
خُرفه . نقل است كه حضرت زهراء (ع) به اين سبزى علاقه داشت تا جائى كه معروف شده بود به بقلة الزهراء ، كسانى از فرط حسد و عداوت نسبت به آن حضرت آن را بقلة الحمقاء ناميدند .
بَقَم(يا بَقَّم) :
گياهى است سرخ كه بدان چيزها را رنگ كنند . فارسى معرب است كه اصل آن آبكم بوده است .
بُقُول:
جِ بقل . تره ها و سبزه ها كه از تخم رويد نه از بيخ . عن ابى عبدالله (ع) : «ليس على البقول ولا على البطّيخ و اشباهه زكاةٌ» (كافى:3/511) . و عنه (ع) : «الهندباء سيّد البقول» (كافى:6/363) . و عنه (ع) : «ذُكِرَت البقول عند رسول الله (ص) فقال : كلوا الكرّاث ، فانّ مثله فى البقول كمثل الخبز فى ساير الطعام» . (كافى:6/365)
بَقّة:
پشه ، زرارة عن احدهما ، قال: سألته عن المحرم يقتل البقة و البرغوث اذا آذياه ؟ قال : «نعم» . (بحار:64/311)
اميرالمؤمنين (ع) : «مسكين بن آدم : مكتوم الاجل ، مكنون العلل ، محفوظ العمل، تؤلمه البقة و تقتله الشرقة و تنتنه العرقة» . (نهج : حكمت 419)
بَقيع:
زمين وسيع را گويند و گفته شده كه بقيع زمينى است كه در آن درختى يا ريشه درختى بود ، و بقيع غرقد قبرستان مقدس را بدين جهت به اين نام خوانند كه درخت غرقد در آن فراوان بوده . اين قبرستان در مشرق شهر مدينه و مدفن چهار امام معصوم : امام حسن مجتبى و امام زين العابدين و امام محمد باقر و امام جعفر الصادق عليهم السلام و بيشتر صحابه رسول الله و ازواج و خويشان آن بزرگوار و ابراهيم فرزند آن حضرت است . در زيارت پيغمبر(ص) از دور چنين آمده «السلام على البقيع و ما ضمّ البقيع من الانبياء و المرسلين و الصديقين و الشهداء و الصالحين» .
در سال يازدهم هجرت ، پيغمبر (ص) جهت اهل بقيع طلب مغفرت نمود ، ابومويهبه غلام آن حضرت گويد : در محرّم سال بازگشت پيغمبر (ص) از حجة الوداع شبى رسول خدا (ص) مرا بيدار كرد و فرمود: برخيز به بقيع رويم كه خداوند مرا فرموده : جهت مدفونين در آنجا طلب مغفرت كنم . پس بدانجا رفتيم و حضرت مدّتى طولانى آنها را دعا كرد و از خداوند جهت آنان آمرزش طلبيده سپس فرمود : گوارا باد شما را مرگ كه فتنه ها بسان پاره هاى شب تاريك يكى پس از ديگرى روى آورد و آخر آنها از اولشان بدتر باشد ... (بحار:21/409)
بَقِيّة:
مانده ، بازمانده ، يقال : بقى من الشىء بقية . اميرالمؤمنين (ع) : «بقية عمر المرء لاقيمة له ، يدرك بها ما قد فات و يحيى ما مات » بازمانده عمر آدمى را بهائى نتوان برايش معين كرد ، كه وى در آن قسمت از عمر خود تدارك مافات مى كند و فرصتهاى از دست رفته را جبران و سرمايه هاى مرده را زنده مى سازد . (بحار : 6/138)
(ان آية ملكه ان ياتيكم التابوت فيه سكينة من ربكم و بقية مما ترك آل موسى). (بقرة:248)
بقيّة السيف:
بازمانده شمشير . لشكرى كه پس از هزيمت باقى مانده باشد . نسل باقى مانده پس از پايان جنگ . مجازاً در باقى مانده هر چيز استعمال مى شود . اميرالمؤمنين (ع) : «بقية السيف انمى عدداً و اكثر ولداً» (غررالحكم) . مراد از اين جمله آن است كه نسل پس از جنگ بركتمند و مبارك است. زمخشرى در ربيع الابرار پس از نقل اين حديث از آن حضرت مى نويسد : گواه اين امر نسل خود على (ع) و نيز نسل مهلب بن ابى صفره است : حسين بن على(ع) با همه فرزندانش به شهادت رسيدند و جز على بن الحسين (ع) از اين خانواده كسى نماند ، خداوند به نسل وى بركت داد ، هم در كميت و كثرت و هم در امتيازات و فضائلى كه افراد اين نسل دارا بودند و هستند . يزيد بن مهلب و برادران و ذريه اش همه كشته شدند (به مهلبيان رجوع شود) بيست و چند سال پس از اين واقعه از شمار اندكى كه از اين خاندان مانده بود ; همه پسر به دنيا آمد و در خلال اين مدت كسى از آنها نمرد . (ربيع الابرار : 3/317)
بقية الله: (بقية الله خير لكم) بقيه به معنى بازمانده است و چون به چيزى اضافه شود يا از جنس آنست مانند بقية الطعام يا گزيده آن مانند فلان بقية القوم : يعنى گزيده آنها . يا منسوب به آن مانند زيد بقية اخيه . يا بجاى مانده آن مانند بقية السيف .
مفسران در تفسير اين آيه گويند : «اى طاعة الله و انتظار ثوابه او الحالة الباقية لكم من الخير او ما ابقى لكم من الحلال» .
در تاويل آيه چنانكه در حديث آمده اين كلمه تركيبى لقب حضرت ولى عصر ارواحنا فداه مى باشد .
يكى از ياران امام صادق (ع) به آن حضرت عرض كرد : آيا به حضرت قائم (عج) به خطاب يا اميرالمؤمنين سلام خواهيم كرد ؟ فرمود : خير ، اين نامى است كه خداوند آن را به على (ع) اختصاص داده ... گفت : به چه لقبى به حضرت مهدى سلام كنيم ؟ فرمود : مى گوئيد : «السلام عليك يا بقية الله» (سلام بر تو اى كسى كه از كادر رسالت خداوندى به جاى مانده) . (بحار:53/373)
بَكّ:
نيازمند شدن . ايجاد مزاحمت براى ديگرى . تباكّ : انبوهى نمودن و ازدحام كردن . متراكم شدن . بكّ الشىء : خرقه و فسخه : آن را از هم دريد و از هم پاشيد . (المنجد)
بُكاء:
گريستن به آواز . ( و جاؤا اباهم عشاء يبكون ) شب هنگام ، گريه كنان به نزد پدر برگشتند (يوسف:16) . ابوجعفر(ع): «كان فيما ناجى الله به موسى(ع) على الطور ان يا موسى ابلغ قومك انه ما يتقرب الىّ المتقربون بمثل البكاء من خشيتى» (بحار:13/349) . عن عائشة : لما مات ابراهيم بكى النبى(ص) حتى جرت دموعه على لحيته ، فقيل له : يا رسول الله ! تنهى عن البِكاء و انت تبكى ؟! فقال : «ليس هذا بكاء ، انما هذا رحمة ، و من لا يرحم لا يُرحَم» (بحار:22/151) . عن ابى عبدالله(ع) : «كل الجزع و البكاء مكروه سوى الجزع و البكاء على الحسين (ع)» (بحار:44/280) . اميرالمؤمنين (ع) : «ربما ترى الضاحى من حرّ الشمس فتظلّه، او ترى المبتلى بالم يمضّ جسده فتبكى رحمة له ، فما صبّرك على دائك و جلّدك على مصابك و عزّاك عن البكاء على نفسك و هى اعزّ الانفس عليك»؟! (نهج : خطبه 223)
بكارت:
دوشيزگى . ازاله بكارت : دوشيزگى دختر را ربودن . از امام باقر (ع) سؤال شد : اگر زنى شوهرش بكارتش را برداشته و سپس خون زيادى مدام از او بيرون آيد كه معلوم نيست خون بكارت است يا خون حيض ؟ فرمود : پنبه را در موضع نهد و بيرون آرد اگر خون بر پنبه به شكل دائره بود بكارت است و اگر خون پنبه را احاطه كرده حيض است و نماز خود را رها كند . (بحار:81/101)
اگر كسى به انگشت خود بكارت زنى را بردارد علاوه بر تعزير مهرالمثل آن زن نيز بدهكار است و اگر آن زن كنيز بود يك دهم قيمت و به قولى تفاوت معيب با صحيح . (لمعه دمشقيه)
بِكالىّ:
منسوب است به بِكال كه بطنى است از حمير . نوف بِكالى از اين قبيله است.
بَكء:
كم شير شدن ماده شتر . كم شدن آب چاه . كم شدن اشك چشم كسى . به حاجت خود نرسيدن .
بَكت:
زدن به شمشير يا عصا ، غلبه به دليل و حجت .
بكتاشية:
فرقه اى از صوفيه منسوب به حاج بكتاش ولىّ كه احوالش با قصه و افسانه آميخته است . نامش محمد و از مردم نيشابور خراسان بوده و به سال 738 هـق درگذشته است . دراويش بكتاشيه خود را شيعى و محب على (ع) مى دانند ، در اقامه سوگوارى ماه محرم كوشا هستند . در قرن پانزدهم ميلادى باليم سلطان مشهور به پير دوم مبانى اصول و عقايد آنان را مرتب كرد . مشايخ آنها نزد عوام و بالملازمه نزد سلاطين و امرا محترم بوده اند و حسب معمول كه بازار خرافات به وسيله عوام الناس همواره رائج بوده آنها را به كرامات منسوب مى داشته اند . و ظاهراً با فرقه حروفيه ارتباط داشته اند .
بَكر:
يا بُكر ، شتر بچه يا شتر جوانه يا شتر پنج ساله تا شش ساله . قال ابو عبيد: البكر من الابل بمنزلة الفتى من الناس .
بِكر:
دوشيزه ، ازدواج ناكرده ، مرد باشد يا زن ، ج : ابكار ، (ثيبات و ابكاراً )(تحريم:6) ، (فجعلناهن ابكاراً)(واقعه:37) . و منه الحديث : «لا تعلّموا ابكار اولادكم كتب النصارى» . عن الرضا(ع) نزل جبرئيل على النبى (ص) فقال: «يا محمد ان ربك يقرئك السلام و يقول : ان الابكار من النساء بمنزلة الثمر على الشجر ، فاذا اينع الثمر فلا دواء له الاّ اجتنائه ، و الاّ افسدته الشمس و غيّرته الريح ، و ان الابكار اذا ادركن ما تدرك النساء فلا دواء لهنّ الاّ البعول، و الا لم يؤمن عليها الفتنة ...» . (بحار:16/223)
بكر:
بن محمد ازدى كوفى عربى از اصحاب امام صادق و امام كاظم و امام رضا(ع) مردى بزرگوار و از وجوه شيعه و از خاندانى بزرگ در كوفه از آل نعيم الغامديين و در نقل موثق و معتبر است ، وى عمرى دراز كرد ... (جامع الرواة)
بُكرَة:
بامداد پگاه . غداة ، مقابل عشىّ . (بكرةً و عشيّا) : بامداد و پسين . (فاوحى اليهم ان سبّحوا بكرة و عشيّاً) (مريم:11) . (ولهم رزقهم فيها بكرة و عشيّا) . (مريم:62)
سعد بن سعد الاشعرى ، عن ابى الحسن الرضا (ع) قال : سألته عن الصلاة يوم الجمعة كم ركعة هى قبل الزوال ، قال : «ستّ ركعات بكرة ، و ستّ ركعات بعد ذلك ، ثمانى عشرة ركعة ، و ركعتان بعد الزوال» . (تهذيب:3/246)
بَكم:
لال شدن . عن اميرالمؤمنين(ع) فى خطبة : «واعلموا انكم ان اطعتم طالع المشرق سلك بكم منهاج رسول الله (ص) فتداويتم من الصمم و استشفيتم من البَكم ...» . (بحار: 51/111)
بُكم:
جِ ابكم ، لالان . ( و الذين كذّبوا بآياتنا صمّ و بُكم فى الظلمات )(انعام : 39) . (انّ شرّ الدوابّ عندالله الصمّ البكم الذين لايعقلون)(انفال:22) . فى الحديث : «الصمّ البكم المعجبون باعمالهم» . (بحار : 7/89)
بَكور:
نخستين باران بهار .
بُكور:
پگاه برخاستن و بامداد رفتن. اميرالمؤمنين (ع) : «البكور فى طلب الرزق يزيد فى الرزق» (بحار:76/314). عن الصادق (ع) : «اذا كانت لك حاجة فاغدُ فيها، فان الرزق تقسم قبل طلوع الشمس ، و ان الله تعالى بارك لهذه الامّة فى بكورها ، و تصدق بشىء عند البكور ، فان البلاء لا يتخطى الصدقة» . (بحار: 103/41)
بكّة:
مكه معظمه يا موضع بيت باشد .
از امام صادق (ع) روايت شده كه فرمود : مكّه را بدين سبب بكّه گويند كه مردمان در اثر كثرت ازدحام يكديگر را بك (مزاحمت) كنند .
از امام باقر (ع) روايت شده كه محلّ خانه بكّه است و تمامى منطقه حرم ، مكّة . (بحار:99/77)
بُكِىّ:
جمع باكى ، گريه كنندگان . ( اذا تتلى عليهم آيات الرحمن خرّوا سجّدا و بكيّا) . (مريم : 59)
بُكَير:
بن اعين كوفى مولى بنى شيبان از ياران امام باقر و امام صادق (ع) و مورد عنايت خاص آن دو بزرگوار بوده ، در حديث صحيح آمده كه چون خبر فوت او به امام صادق (ع) رسيد فرمود : به خدا سوگند كه خداوند او را بين پيغمبر (ص) و اميرالمؤمنين (ع) جاى داد . (جامع الرواة)
بَل:
لفظ عربى است كه در ترقى چيزى يا در اعراض و اضراب از چيزى استعمال كنند ، و فارسيان اكثر به زيادت كاف درآ خر (بلكه) و گاه بجاى شايد بكار برند .
اين كلمه هر گاه پيش از جمله اى بيايد حرف ابتداء باشد و مفهوم آن باطل كردن معنى ماقبل خود است چون (أم يقولون به جنة بل جاءهم بالحق) (مؤمنون:70) كه در اين آيه گفته «به جنة» باطل ، و نقيض آن مقرر شده است . ويا به معنى انتقال است از غرضى به غرضى ديگر ، چون (ولدينا كتاب ينطق بالحق وهم لا يظلمون بل قلوبهم فى غمرة ...) (مؤمنون:62 و 63) . و صاحب مغنى آرد «بل» بر جمله داخل شود چون اين گفتار «بل بلد ملء الفجاج قتمه» كه تقدير آن چنين است : بل رب بلد موصوف بهذا الوصف قطعته . و هرگاه پس از بل ، مفرد آيد حرف عطف باشد چون : جاء زيد بل عمرو . بل هرگاه پس از امر يا ايجاب درآيد ، ماقبل آن مسكوت عنه مى ماند و حكم براى مابعد آن خواهد بود ، چون : أكرم زيداً بل خالداً ، و أكرمت عمراً بل زيداً . ولى آمدن آن پس از ايجاب ، اندك رخ مى دهد و به همين دليل كوفيان نيز كه بر سخن پيشنيان آگاه بودند ، آن را منع كرده اند . و بل هرگاه در سياق نفى يا نهى آيد ، ماقبل خود را بر حال خويش نگاه مى دارد و ضد آن را براى مابعد ثابت مى كند ، چون : ما عزل بكر بل خالد ، ولا تهن عمراً بل زيداً ، كه شخص معزول خالد است و شخص اهانت شده زيد. گاهى پس از ايجاب با «لا» همراه آيد تأكيد كردن اضراب را ، چون اين بيت :
وجهك البدر ، لا بل الشمس لو لميقض للشمس كسفة و افول
و پس از نفى با «لا» همراه آيد براى تأكيد در مقرر داشتن ماقبل خود ، چون اين بيت :
وما هجرتك ، لا بل زادنى شغفاهجر و بعد تراخى لا الى اجل
و صاحب صحاح از قول اخفش آرد كه گاهى «بل» را براى قطع كردن سخنى و آغاز نمودن سخنى ديگر بكار برند ، مثلا كسى شعرى را مى خواند ، در ميان شعر گويد : بل «ما هاج احزاناً و شجواً قد شجا» كه اين بل جزء بيت نيست و آن را فقط بدان جهت آورده است تا نشانه اى باشد از انقطاع ماقبل ، و يا از حذف برخى ابيات (اقرب الموارد) . نه كه ، و وى حرف عطف است . (دهار)
بَلّ:
تر كردن . اميرالمؤمنين (ع) : «فبلّ (الله) الارض بعد جفوفها و اخرج نبتها بعد جدوبها» (نهج : خطبه 185) . فى الحديث : «بلّوا ارحامكم و لو بالسلام » اى ندّوها بصلتها . و هم يطلقون النداوة على الصلة كما يطلقون اليبس على القطيعة ... (نهاية ابن اثير)
بِلّ:
داهية ، فاجعة ، شفا از بيمارى .
بَلاء:
به معنى آزمايش است و بلاء خدا بر بنده عبارت است از احداث امرى در زندگى او كه مقتضى دگرگونى حال وى گردد و بنده در پيش آمد آن امر ايمان خويش را بسنجد و بر خودش روشن شود كه در دعوى ايمانش به خدا صادق بوده يا كاذب . (و نبلوهم بالشر و الخير فتنة) (به خوشى و ناخوشى مبتلاشان سازيم كه آنها را آزمايشى باشد) پس آنچه در اين مرحله به خدا مربوط است ايجاد عامل آزمايش است و اما خود آزمايش به بنده مربوط مى شود . پس مبتلى نمودن خداوند بندگان را بدين معنى است كه آنها را در ورطه خودسنجى قرار مى دهد نه بدين معنى كه خداوند آنها را بيازمايد تا محال لازم آيد .
بلاى خداوند نسبت به بندگان گاه به طور عموم و به مقتضاى تكليف بود مانند ابتلاء آنها به ظواهر فريبنده دنيا (انا جعلنا ما على الارض زينة لها لنبلوكم ايكم احسن عملا) يا حوادث ناگوارى مانند فقر و ناامنى و خسارتهاى مالى و زيانهاى جانى (و لنبلونكم بشىء من الخوف و الجوع و نقص من الاموال و الانفس و الثمرات) و گاه به نحو خصوص بود كه آن نيز به دو قسم است : يا بر اثر خشمى است كه خداوند بر فردى يا ملتى گرفته چون داستان بنى اسرائيل كه بر اثر طغيان و سركشى كه به آنها دست داد و در پى آن دشمن بر آنان چيره گشت و ناچار به پيغمبر زمانشان متوسل شدند و خداوند در اين امر بر آنان سخت گرفت كه فرمود : (انّ الله مبتليكم بنهر) طالوت (سردار سپاه بنى اسرائيل) به آنها گفت : خداوند شما را به رود آبى كه در مسير رفتن شما به نبرد دشمن مى باشد مبتلى ساخته كه چون در شدت تشنگى به آن برسيد جز در حد سدّ رمق از آن ننوشيد.
و گاه بلاى خاص به جهت لطفى است كه به بنده اش دارد و مى خواهد وى مراحل آزمايش را يكى پس از ديگرى طى كند تا به مراتب عاليه بندگى نائل آيد .
از پيغمبر (ص) سؤال شد : چه كسى در اين دنيا به بلا دچار مى شود ؟ فرمود : پيغمبران و هر كه به آنها شبيه تر بود ، و مؤمنان به حسب مراتب ايمان و نيكى اعمالشان هدف بلا گردند كه هر كدام ايمانش سالم تر و اعمالش بهتر بلايش شديدتر ، و آنكه ايمانش سست تر و عملش ضعيف تر بلايش كمتر بود .
امام صادق (ع) فرمود : اجر و پاداش عظيم نتيجه بلاى عظيم است و خداوند قومى را مورد لطف خويش قرار ندهد جز آنكه آنان را مبتلى سازد .
و فرمود : چهل روز بر مؤمن نگذرد مگر اينكه وى به بلائى دچار گردد كه او را غمگين سازد و او را به خود آورد .
و فرمود : در بهشت مقام و منزلتى باشد كه بنده جز به بلائى جسمانى بدان دست نيابد . (بحار:73 و 74 و 67)
و فرمود : «ان الله تعالى اذا احب عبدا غتّه بالبلاء غتّا» چون خداوند بنده اى را دوست دارد او را سخت در بلا غوطهور سازد .
و فرمود : مؤمن به دو كفه ترازو مى ماند كه هر مقدار ايمانش فزون تر شود بلايش شديدتر گردد .
امام باقر (ع) فرمود : خداوند بنده مؤمن خويش را به بلا مورد لطف و محبت قرار دهد چنانكه مرد از سفر بازگشته جهت خانواده اش رهاوردى با خود آورد ، و خداوند بنده خود را از مال و منال و زر و زيور دنيا به دور دارد چنانكه پزشك بيمار را از غذاى مضر به دور مى دارد . (سفينة البحار)
اميرالمؤمنين (ع) فرمود : بلا بر ستمگر ادب و بر مؤمن آزمايش و بر پيامبران درجه و مرتبه و بر اوليا لطف و محبت است . (بحار:81/198)
از امام باقر (ع) رسيده كه صله رحم دفع بلا كند .
در حديث ديگر فرمود : چون بلا بر بلا افزوده گردد آن نشان عافيت و رفع بلا باشد.
اميرالمؤمنين (ع) فرمود : پيش از نزول بلاء به دعا بپردازيد كه درهاى آسمان (ابواب رحمت پروردگار) در شش وقت به روى شما باز است : هنگام باريدن باران و هنگامى كه انبوه لشكر اسلام به سپاه كفر هجوم آرد و هنگام اذان و هنگام تلاوت قرآن و هنگام ظهر و هنگام طلوع فجر .
امام صادق (ع) فرمود : آن بلا كه هنگام فرا رسيدنش مبتلاى به آن به ياد دعا افتد كوتاه مدت بود و آن بلا كه مبتلاى به آن از دعا غفلت ورزد به درازا كشد . (بحار:10 و 13)
بَلابِل:
جِ بَلبَلة ، سختى اندوه و وسوسة . عن جابر ، قال : سمعت جعفر بن محمد (ع) يقول : «صيام ثلاثة ايام من الشهر صيام الدهر ، و يذهبن بوساوس الصدر و بلابل القلب» . (مستدرك الوسائل:7/510)
بِلاد:
جِ بلدة ، شهرها ، كشورها . ( لا يغرنك تقلب الذين كفروا فى البلاد ) (آل عمران : 196) . الصادق(ع): «كان من شرايع عيسى (ع) السيح فى البلاد» . (بحار:14/254) . و عنه (ع) : «ان الحسين(ع) لما اصيب بكته حتى البلاد» (بحار:45/223) . اميرالمؤمنين (ع) : «ليس بلد احق بك من بلد، خير البلاد ما حملك» . (بحار:73/387)
بَلادة:
كند شدن فهم ، ضد ذكاوت و فطنت . كودنى . اميرالمؤمنين (ع) : ـ فى صفة الملائكة ـ : «و لا تعدوا على عزيمة جدّهم بلادة الغفلات» . (نهج : خطبه 91)
بِلادى:
سيد عبدالله بن سيد ابوالقاسم بن علم الهدى بن سيد عبدالله بن سيد على بن سيد محمد ابن سيد عبدالله علوى غريفى بحرانى ، عالمى بزرگوار و فقيهى جليل القدر از خاندان فضل و كمال و مجد و سداد بوده و در معموره بوشهر به افاضه علوم و معارف اشتغال داشته و مرجع مشكلات دينى مردم آن ديار بوده ، وى در نجف اشرف به محضر بزرگانى چون شيخ محمد كاظم خراسانى و سيد محمد كاظم يزدى و سيد محمد بحرالعلوم و شيخ عبدالهادى شليله و جز آنها تلمذ نموده ، مرحوم بلادى آثار ارزنده اى از خود به جاى نهاده كه از آن جمله است : زلال المبين فى الاربعين و الهيئة الجديده و تذكرة الالباب فى علم الانساب و الكهف الحصين و المقالات العشر و طرق الواعظ و المسائل الاربع الكلاميه و ردود ابن تيميه و كشف الاسرار و جز اينها .
وى به سال 1372 هـ ق وفات يافت .
بلاذرى:
احمد بن يحيى بن جابر بغدادى بلاذرى (م 279 هـ ق) از ادبا و مورخين و محدّثين و شعراى معروف دربار عباسيان بوده و مأمون را به شعر خود مدح نموده و از ندماى متوكل بوده و در عهد معتمد درگذشته .
از كتب او است : فتوح البلدان ، جمل نسب الاشراف ، عهد اردشير كه آن را به شعر ترجمه كرده ، الفتوح .
و گويند كه او يكى از مترجمين كتب فارسى به عربى بوده ، و نقل است كه وى در آخر عمر به جنون دچار شده .
بَلارَك:
نوعى از فولاد جوهردار كه از آن شمشير سازند . و گاه باشد كه فولاد ريزه كنند و در نرم آهن گذارند و از امتزاج ايشان جوهرى حاصل شود كه آن را بلارك گويند.
بَلاط:
زمين هموار و نرم . سنگها كه در سرا و جز آن گسترده باشند . دربار شاهى .
بَلاغ:
كفايت و بسندگى . رسول خدا(ص) در يكى از خطب خويش : «ارتحلوا عنها (الدنيا) ـ رحمكم الله ـ بخير ما بحضرتكم من الزاد ، و لا تطلبوا منها اكثر من البلاغ ...» (بحار:36/320) . (هذا بلاغ للناس ولينذروا به) اين (قرآن) كفايت است مردم را و تا بدان بيم داده شوند . (حجر:52)
رسانيدن و تبليغ ، پيام رسانى . ( فان تولوا فانما عليك البلاغ) پس اگر پشت كردند (خود آنها زيان ديده اند) تنها وظيفه تورسانيدن پيام است . (آل عمران : 20)
بَلاغت:
رسائى ، رسابودن سخن در اداى مراد ، چيره زبانى ، شيوه سخن . در اصطلاح معانى بيان ، رسيدن به مرتبه منتهاى كمال در ايراد كلام به رعايت مقتضاى حال .
بلاغت كلام ، مطابقت آن است با مقتضاى حال ، و مقصود از حال امرى است كه سبب تكلم شده است بر وجهى خاص ، همراه فصاحت يعنى فصاحت كلام . و گويند بلاغت بر وصول و انتها ء مبتنى است و فقط كلام و متكلم بدان توصيف مى شود و مفرد را بدان وصف نكنند . (از تعريفات جرجانى) مطابقت كلام باشد يا مقتضاى حال و مراد از حال يعنى امرى كه داعى بر تكلم بر وجه مخصوص باشد كه حال اقتضا كند به اضافه فصاحت كلام . پس بلاغت را دو شرط است يكى مطابقت با مقتضاى حال و ديگرى فصاحت كلام ، و ادراك مقتضاى حال متفاوت و مشكل است زيرا حالات و مقامات متفاوت است و هر سخن جايى و هر نكته مقامى دارد ، مقامى موجب اطناب است و مقامى ايجاز ، مقامى مقتضى ذكر است و مقامى مقتضى حذف ، مقامى تنكير ، تقديم ، تأخير ، اضمار و ... است و مقامى خلاف هر يك . و نهايت حد بلاغت اعجاز باشد و نزديك بدان و حد پائين آن نزديك به صوت حيوانات باشد و هر كدام در مقام خود درست است و چونكه با كودك سر و كارت فتاد هم زبان كودكى بايد گشاد . (فرهنگ علوم نقلى ، به نقل از مطول و تلخيص و كشاف و نفائس) . آوردن كلام مطابق اقتضاى مقام به شرط فصاحت ، چرا كه فصاحت جزو بلاغت است و فصاحت فقط را بلاغت شرط نيست . و گويند بلاغت مطابق بودن كلام است مر مقتضاى مقام را يعنى لايق حال مخاطب و مناسب مقام كلام كند ، و خالص بودن كلام از ضعف تأليف . و بعضى گويند بلاغت كلام آنست كه كلام بر وفق مقام و حال بود ، چنانكه به وقت احتمال ملال سامع از طول مقام احتراز كند و آنچه اهم باشد تقديم نمايد و آنچه اهم نبود مؤخر كند و ذكر امور مبغوضه ترك سازد و امور محبوبه مخاطب ايراد نمايد . (غياث اللغات و آنندراج)
ـ بلاغت متكلم ، ملكه ايست كه بدان بر تأليف كلام بليغ قادر شود ، و هر بليغى خواه كلام باشد يا متكلم ، فصيح است زيرا فصاحت در تعريف بلاغت مأخوذ است اما هر فصيحى بليغ نباشد . (تعريفات جرجانى)
«رواياتى درباره بلاغت»
اميرالمؤمنين (ع) فرمود : بلاغت آن است كه سخن ، آسان از زبان برآيد و درك و فهم آن سهل و آسان بود .
و فرمود : مايه بلاغت دلى دانا و زبانى گويا است . و در جاى ديگر مى فرمايد : رساترين بلاغت آنست كه مجاز سخن به آسانى به معنى مراد دلالت كند و كوتاهى آن به نحو صحيح و به مورد بود . (غرر)
امام صادق (ع) فرمود : شرط بلاغت سه چيز است : رساندن معنى مراد و اجتناب از به كار بردن الفاظ زايده ، و سوم آنكه به جمله كوتاه مطالب بسيار ادا شود . (بحار:78/230)
عن الحسن بن حمزة العلوى ، عن يوسف بن محمد الطبرى ، عن سهل بن نجدة ، قال : حدثنا وكيع عن زكريا بن زائدة عن عامر الشعبى ، قال : تكلم اميرالمؤمنين (ع) بتسع كلمات ارتجلهن ارتجالا ، فقأن عيون البلاغة و ايتمن جواهر الحكمة و قطعن جميع الانام عن اللحاق بواحدة منهن ، ثلاث منها فى المناجاة و ثلاث منها فى الحكمة و ثلاث منها فى الادب ، فاما اللاتى فى المناجاة فقال : «الهى كفى بى عزا ان اكون لك عبدا ، و كفى بى فخرا ان تكون لى ربّا ، انت كما احب فاجعلنى كما تحب» . و اما اللاتى فى الحكمة فقال : «قيمة كل امرء ما يحسنه ، و ما هلك امرء عرف قدره ، و المرء مخبوء تحت لسانه» . و اللاتى فى الادب فقال : «امنن على من شئت تكن اميره ، و احتج الى من شئت تكن اسيره ، و استغن عمن شئت تكن نظيره». (بحار:77/402)
نيز از آن حضرت است : «من قام بفتق القول و رتقه فقد حاز البلاغة» . (غررالحكم)
بَلاغى:
جواد (1282 ـ 1352 ق) يا محمدجواد فرزند شيخ حسن بن شيخ طالب نجفى ، از مشاهير علما و مجاهدين شيعه در قرن اخير ، جامع علوم و فنون اسلامى . ولادت و نشأت وى در نجف بود . مقدمات علوم اسلامى را نزد علماى نجف اشرف فرا گرفت . سپس در سال 1306 ق به كاظمين رفت و با دختر سيد موسى جزائرى كاظمى ازدواج كرد . در سال 1312 ق به نجف بازگشت و به حوزه درس شيخ آقا رضا همدانى (م 1318 ق) ، شيخ محمد طه نجف (م 1323 ق) ، آخوند ملامحمد كاظم خراسانى (م 1329 ق) و سيد محمد هندى پيوست . علوم عقلى را از ميرزا علامه برغانى حائرى و ميرزا على نقى برغانى حائرى كه از شاگردان آخوند ملاآقا حكمى قزوينى بودند فرا گرفت . در سال 1326 ق به سامرا هجرت كرد و به حوزه درس ميرزاى دوم ميرزا محمد تقى شيرازى ملحق شد و ده سال از حوزه وى بهره مند گشت .
چندين كتاب و رساله در سامرا تأليف كرد و سپس كاظمين را مسكن خود قرار داد و در كنار استادش ميرزاى دوم شيرازى با انگليسيها و استعمار و اشغال عراق مبارزه كرد . پس از دو سال اقامت در كاظمين مجدداً به موطن خويش نجف بازگشت و در عين اهتمام به تدريس و فتوى ، مشغول تأليف و تصنيف شد . وى هنگام اقامت طولانى خود در كاظمين توانست با زحمت فراوان با جمعى از فضلاى يهود و نصارا در بغداد دوستى برقرار كند و زبان عبرى و ارمنى و ادبيات آنها و نيز زبان انگليسى را فرا گيرد و اطلاعات عميقى از مذاهب و كتب مقدس نصارا و يهود به دست آورد و در نهايت توانست مجموعه اى از مباحث و احتجاجات علمى در رد يهود و نصارا فراهم آورد كه جزو با ارزش ترين كتبى است كه در اين فن نگاشته شده است . بلاغى از معدود علماى معاصر اسلامى است كه در مقابل مسيحيان و يهوديان و ماديون و هجوم فرهنگى غرب و هيئتهاى تبليغى آنان كه دوشادوش استعمار انگليسيها و فرانسويها ممالك اسلامى را فرا گرفته بود مقاومت نمود و با قلم و زبان به رد شبهات آنان پرداخت ولى از ذكر نام خويش بر روى مؤلفاتش ابا داشت لذا اكثر مؤلفات اوليه وى بدون ذكر نام مؤلف به چاپ رسيده است . على رغم تواضع و پرهيز از شهرت ، زمانى نگذشت كه نام او در تمامى محافل علمى و ادبى و مراكز تحقيقى جهان بر سر زبانها افتاد و آثارش به انگليسى و ساير زبانها ترجمه گشت . هنگامى كه سيد محسن امين در شام فتواى خويش را به حرمت بعضى از شعائر مربوط به عزادارى مانند زدن طبل و سنج و ديگر موارد اعلام داشت ، وى شخصاً در پيشاپيش موكب عزاى حسينى كه مجهز به طبل و سنج و ديگر موارد محرمه در فتواى مذكور بود ، حركت مى كرد . وى مؤسس موكب عزاى حسينى نجفيها در شب عاشورا در كربلاست كه تا عصر حاضر از بزرگترين و با شكوهترين هيئتهاى عزادارى در كربلاست وى داراى مؤلفات نفيسى است كه هر يك از آنها در نوع خود كم نظير و از مفاخر كتب شيعه مى باشد .
بعضى از آثار چاپ شده از او عبارتند از: بطلان العول و التعصيب (اين اولين كتابى است كه تأليف نمود) ; اجوبة المسائل البغدادية (در اصول دين) ; اجوبة المسائل حول شبهات الالحاد و الاعتراض على قدس رسول الله (ص) ، اعاجيب الاكاذيب ; انوار الهدى فى ابطال بعض شبه الملحدين (در دو مجلد) ; البلاغ المبين فى الالهيات ;
تعليقة على مباحث البيع من مكاسب شيخ المجتهدين الامام الانصارى (از اول بيع تا بيع وقف) ; التوحيد و التثليث ; الرحلة المدرسية و المدرسة السيارة (به فارسى ترجمه شده است ، در سه جلد) ; الرسالة الاولى فى نقض فتوى الوهابيين بهدم القبور المقدسة فى مكة المكرمة و المدينة المنورة ; رسالة فى رد الوهابية ; رسالة فى الاستدلال على صحة مذهب الامامية عن طريق غيرهم ; رسالة فى التفسير المنسوب الى الامام الحسن العسكرى (ع) ; رسالة فى وضوء الاماميه و صلاتهم و صومهم (به انگليسى نيز ترجمه شده است) ; العقود المفصلة فى حل المسائل المشكلة فى الفقه ; مسائل البداء ; نصائح الهدى فى الرد على البابية ; الهدى الى دين المصطفى ; البلاغ المبين بين الماديين و الالاهيين ; مصابيح الهدى (در رد بر قاديانيه و بابيه و ازليه و بهائيه) ; آلاء الرحمن فى تفسير القرآن ، اين تفسير آخرين كتاب وى است و قبل از اتمام آن نداى حق را لبيك گفت و در حجره سوم جنوب غربى صحن حضرت امير (ع) به خاك سپرده شد . (دائرة المعارف تشيع)
بِلال:
بن رباح حبشى ، مكنى به ابوعبدالله و ابوعمرو ، مادرش حمامة يا جمانة . از سابقين در اسلام و از صحابه گرامى پيامبر (ص) و مؤذن و خزانه دار بيت المال آن حضرت بود ، وى از مولدين و از عربهاى غير خالص «سراة» به شمار مى رفت ، در حديث آمده : «بلال سابق الحبشة» . رنگ پوست او به غايت گندمگون بود ، قدى بلند و اندامى لاغر داشت ، دو عارض او خفيف بود و مويى مجعد داشت . وى در حالت بردگى در مكه ، قبيله بنى جمح زندگى مى كرد ، پس از آن كه دعوت آشكار گرديد به آئين اسلام در آمد . امية بن خلف كه از دشمنان سرسخت پيامبر(ص) و از قبيله جمح بود ; روزها به هنگام ظهر بلال را بر ريگهاى داغ مكه مى خوابانيد و با گذاشتن سنگ بزرگى بر سينه اش به وى دستور مى داد كه از خداى محمد (ص) دست برداشته لات و عُزّى را بپرستد ، اما بلال از دستور او سر مى پيچيد و در دين تازه اش ، استوار مى ماند . سرانجام ابوبكر به توصيه پيغمبر (ص) او را بخريد و آزاد ساخت . بلال پس از آزادى به مسلمانان پيوست . وى در غزوات رسول(ص) چون بدر و احد و خندق حضور داشت . در جنگ بدر امية بن خلف را كه روزگارى شكنجه اش ميكرد بديد و به اشاره او مسلمانان اميه را بزخم شمشير از پاى در آوردند . نقل است كه بلال ، شين را سين مى گفته و در حديث رسول (ص) آمده كه سين بلال نزد خدا شين است . در فتح مكه بامر پيغمبر (ص) بر كوهى بايستاد و بانگ اذان بر آورد و با بانگ او همه مردم به ذكر شهادتين پرداختند . بلال پس از رحلت رسول خدا (ص) اذان گوئى را ترك گفت و از آن پس دگر اذان نگفت مگر يك بار كه حضرت فاطمه (س) از وى خواست كه به مسجد رفته به گفتن اذان آغاز كند . بلال امتثال امر كرد ولى هنوز آن را به پايان نبرده بود كه حضرت صديقه با يادآورى خاطره هاى دوران پدر ، و مصائب پس از وفات آن حضرت سخت متاثر گشت ، عده اى از مردم مدينه نيز به شدت گريستند و بلال بناچار اذان حزن انگيز خود را ناتمام گذاشت .
بلال با ابوبكر بيعت ننمود ، روزى عمر راه بر او گرفت و گفت : آيا اين پاداش نيكى ابوبكر است كه ترا آزاد كرده ؟ چرا با وى بيعت نميكنى ؟! بلال پاسخ گفت : اگر او مرا براى خدا آزاد كرده اكنون نيز براى خدا آزادم گذارد ، و چنانچه براى خدا نبوده اينك من حاضرم ، ولى با كسى كه پيغمبر وى را جانشين خود نساخته بيعت نخواهم كرد. عمر گفت : بنابراين حق ندارى با ما در مدينه بمانى ، از اين رو بلال به دمشق هجرت و همانجا در سن بين 60 و 70 سالگى بسال 18 يا 20 به بيمارى طاعون ، وفات يافت .
از امام صادق (ع) روايت شده كه فرمود : خدا رحمت كناد بلال را كه ما اهل بيت را دوست ميداشت و او بنده اى صالح بود و مى گفت : پس از پيغمبر (ص) براى كسى اذان نخواهم گفت ، و از آن روز « حى على خيرالعمل » ترك شد . (اعلام زركلى ، دائرة المعارف تشيع ، منتهى الآمال).
بَلاهت:
بلاهة ، گولى ، كم عقلى، ضعف عقل .
بَلايا:
جِ بلية ، بلاها ، آزمايشها ، مصيبتها. امام صادق (ع) : «ان الله لم يؤمن المؤمن من البلايا فى الدنيا و لكن امنه من العمى فى الآخرة و من الشقاء» . (بحار:67/200) . نيز از آن حضرت است : «ادفعوا نوايب البلايا بالاستغفار» . (بحار:69/393). رسول الله (ص) : «ان لاهل البلايا فى الدنيا لدرجات فى الآخرة ما تنال بالاعمال ، حتى ان الرجل ليتمنى ان جسده فى الدنيا كان يقرض بالمقاريض مما يرى من حسن ثواب الله لاهل البلاء من الموحدين» (بحار:81/193) . علم منايا و بلايا ، به «منايا» رجوع شود .
بِلبال(مصدر):
سخت اندوهگين و وسوسه ناك شدن .
بَلبَلَة:
سخنى كه فهميده نشود . درآويختن زبانها و مختلف شدن آنها . اندوه و گرفتگى دل . شدت اندوه . وسوسه هاى صدر .
بَلَج:
گشادگى ابرو . ضوء و روشنائى . بَلَج الصبح : اضاء .
بُلَج:
جِ بلجة . گشادگيهاى مفارق مو . اوائل بامداد .
بُلجَة:
سپيده صبح . گشادگى ميان دو ابرو . گشادگى ميان مويهاى سر . ج : بُلَج .
بَلَح:
غوره خرما ميان خلال و بُسر . خارك سبز پيش از آن كه رنگ بگيرد . در حديث رسول (ص) آمده : «كلوا البلح بالتمر ...» . (بحار : 66/145)
بَلخ:
شهرى معروف و ناحيه اى كه در قديم جزء خراسان بوده و كنون آن شهر جزء افغانستان و قسمتى از ناحيه آن تابع شوروى است .
در حديث آمده كه اين شهر به غرق ويران گردد . (بحار:41/325)
هارون بن رئاب گويد : برادرى داشتم كه به مذهب جاروديه (به اين واژه رجوع شود) بود . هنگامى كه به مدينه و به خدمت امام صادق (ع) شرفياب شدم حضرت مرا از حال او پرسيد . گفتم : وى مردى صالح است و مردم از او راضى مى باشند ولى او ولايت شما را ندارد . فرمود به چه سبب ؟ گفتم : وى به خيال خود احتياط مى كند كه مبادا راه صحيح جز اين باشد . فرمود : پس احتياط او در شب نهر بلخ چه شد ؟ و حضرت بيش از اين چيزى نفرمود و من نيز نپرسيدم تا پس از بازگشت به نزد برادر رفتم و او را گفتم : مادرت به عزايت بنشيند داستان تو در نهر بلخ چه بوده ؟! وى گفت : نهر بلخ چيست ؟! من داستان سؤال امام و اشاره آن حضرت به آن ماجرا به وى گفتم . وى گفت : جعفر بن محمد به تو چنين گفت ؟ گفتم : آرى . گفت : شهادت مى دهم كه او حجت خدا است . گفتم : ماجراى نهر بلخ را بگو . وى گفت : در سفرى كه به آن سوى نهر بلخ داشتم مردى با من هم سفر بود كه كنيزى زيبا با خود داشت ، شبى كه كنار نهر منزل كرده بوديم و شبى بسيار سرد بود كه مى بايست آتشى فراهم كنيم . رفيقم گفت : يا تو هيزم گردآور و من بر سر بار بنشينم يا تو اينجا باش و من هيزم فراهم سازم . گفتم : من همينجا مى مانم و شما هيزم بياور . چون برفت كنيز را راضى كردم و با او بياميختم و هيچ كسى جز خدا بر اين ماجرا آگاه نبود . هارون گويد : سال بعد وى را به همراه خود به نزد امام صادق (ع) بردم و به مذهب تشيع پيوست . (بحار:47/156)
بلخى:
ابوالجيش المظفر (م 367 ق) فرزند محمد بن احمد بلخى خراسانى وراق، از متكلمين و محدثين شيعه . وى شاگرد ابوسهل نوبختى ابوبكر محمد بن احمد بن ابى الثلج بود . وى را به «متكلم شيعه» على الاطلاق وصف مى كنند . ابوالعباس نجاشى در رجال خود او را «متكلم مشهور» ياد كرده است . از معروفترين شاگردان وى شيخ مفيد (م 413 ق) است . كه در كتاب خود الارشاد از او روايت نقل مى نمايد . بلخى داراى مؤلفات بسيارى است از جمله كتاب قد فعلت فلا تلم ; نقض العثمانية على الجاحظ ; المجالسة مع المخالفين فى معان مختلفه ; كتاب فدك ; الرد على من جوز على القديم البطلان ; كتاب النكت و الاغراض در امامت ; كتاب الارزاق و الآجال ; كتاب الانسان ، چنانكه شيخ طوسى در الفهرست آورده است . بلخى از غلامان ابوسهل نوبختى بوده است . (دائرة المعارف تشيع)
بلخى:
ابوالحسن على فرزند ابوطالب الحسين بن عبيدالله حسينى بلخى ، از فقهاى اماميه و اعيان محدثين بلخ و از طرق روايات . وى فقه و حديث را از پدرش سيد ابوطالب حسن حسينى بلخى و ديگر محدثين و علماى بلخ فراگرفت سپس متصدى تدريس فقه و حديث شد . از پدرش سيد ابوطالب حسن در سال 434 ق داراى اجازه روايت مى باشد . همچنين فرزندش سيد ابومحمد حسين حسينى بلخى در سال 466 هـ ق از او روايت مى نمايد . (دائرة المعارف تشيع)
بلخى:
ابوزيد احمد بن سهل (شامستيان نزديك بلخ 236 ـ همانجا 322 ق) ، اديب ، فيلسوف ، متكلم ، اخترشناس ، پزشك و جغرافيانويس شيعى ايرانى . پدرش از مردم سيستان بود و چون به تعليم كارآموزان خدمت در دستگاه ديوانى مى پرداخت بى گمان خود نيز از كاركنان ديوان سامانى در خراسان بوده است . احمد در سالهاى جوانى با كاروان حج گزاران خراسان رهسپار عراق گرديد و مدت هشت سال در خدمت استادانى چون ابويوسف يعقوب بن اسحاق كندى (م 255 ق) به فراگيرى فلسفه، اخترشناسى ، پزشكى و طبيعيات همت گمارد و در همين سالها به سياحت در سرزمين عراق و نواحى پيرامون آن پرداخت . پس از بازگشت به خراسان با ابوعبدالله محمد بن احمد جيهانى (م 330 ق) ، وزير نصر بن احمد سامانى (301 ـ 331 ق) و حسين بن على مرورودى ، سپهسالار سامانيان (م 320 ق) كه هر دو گرايشهاى شيعى اسماعيلى داشتند پيوستگى يافت و از صلات و تشويقهاى ايشان برخوردار مى گرديد . اما پس از چندى كه كتابهايى به روش اهل سنت نوشت پشتيبانى وزير و سپهسالار را از دست داد و مشاهره اى كه از ايشان مى گرفت بريده شد . به گفته منابع ابوزيد پيشنهاد احمد بن سهل كامكارى ، سپهسالار اميرنصر را براى نشستن بر مسند وزارت نپذيرفت . احتمالاً اين پيشنهاد پس از بركنارى جيهانى در 309 ق و آشكار شدن جدايى گرفتن ابوزيد از وزير و سپهسالار اسماعيلى پيشين كه اكنون در زندان بخارا به سر مى برد شده باشد . شايد ابوزيد نيز پيشتر از اين ، مذهب اسماعيلى مىورزيد و پس از رويگردانى او از اين مذهب بوده كه جيهانى و حسين مرورودى حمايت از او را رها كردند . اما دانسته نيست كه ابوزيد پس از پشت كردن به مذهب اسماعيليه به كداميك از مذاهب روى آورد. با توجه به اينكه در آن روزگار تشيع ، مذهب آزادانديشان بوده و ابوزيد نيز مردى فيلسوف و آزادانديش بود ، احتمال پيوستن وى به مذهب شيعه بيش از هر مذهب ديگرى است ، به ويژه كه وى در اين مذهب سابقه نيز داشته است . ابوزيد از نخستين فيلسوفان ايرانى در دوره اسلامى است و او نخستين كسانى است كه كوشيده اند ميان فلسفه و دين را آشتى دهند . نسبت ارتداد كه برخى منابع به او مى دهند به واسطه علاقه او به فلسفه و گرايش به شك و استدلال بوده است ، اما مى تواند به دليل تمايلات شيعى وى نيز باشد ، زيرا در آن روزگار سنّيان قشرى به ويژه شيعيان را به ارتداد
ستوده اند . ابوحيان توحيدى (م پس از 400 هـ ق) وى را در كنار جاحظ و ابوحنيفه دينورى مى گذارد و گويد اگر همه مردم سراسر زندگى خود را در ستايش اين سه تن سر كنند باز هم حق آنها را چنانكه شايسته است ادا نخواهند كرد . وى مى افزايد كه ابوزيد عالمى بوده كه تا آن زمان مانند نداشته و پس از آن نيز مانند او پيدا نخواهد شد . از آثارش : اقسام العلوم ; شرايع الاديان ; اختيارات السير ; السياسة الكبير ; السياسة الصغير ; اكمال الدين ; فضل صناعة الكتابة ; مصالح الابدان و الانفس ، معروف به المقالتين ; اسماءالله و صفاته ; صناعة الشعر ; فضيلة علم الاخبار ; الاسماء و الكنى و الالقاب ; اسماء الاشياء ; النحو و الصرف ; الصورة و المصدر ; رسالة فى حدود الفلسفة ; ما يصح من احكام النجوم ; الرد على عبدة الاصنام ; فضيلة علوم الرياضيات ; فى اقتناء علوم الفلسفه ; القرابين و الذبائح ; عصمة الانبياء ; نظم القرآن كه گفته اند در موضوع خود كتابى بى مانند بوده است ; قوارع القرآن ، الفتاك و النساك ; ما اغلق من غريب القرآن ; فى ان سورة الحمد تنويب عن جميع القرآن ; اجوبة ابى القاسم كعبى ; النوادر فى فنون شتى ; اجوبة اهل فارس ; تفسير كتاب السماء و العالم لابى جعفر الخازن ; اجوبة ابى على بن محتاج ; اجوبة ابى اسحاق المؤدب ; المصادر ; اجوبة ابى الفضل العسكرى ; فضائل مكه على سائر البقاع ; الشطرنج (و النرد) ; جواب رسالة ابى على بن الميز الزيادى ; منية الكتاب ; البحث عن التأويلات ; رسالة فى مدح الوراقة ; الوصية ; صفات الامم ; القرود ; فضل الملك ; المختصر فى اللغة ; صولجان الكتبه ; ادب السلطان و الرعية ; فضائل بلخ ; تفسير الفاتحة و الحروف المقطعة فى اوائل السور ; رسوم الكتب ; نامه اى به ابوبكر مستنير ; نامه اى به ابوالمظفر در شرح چيزهايى كه در باره حدود فلسفه گفته شده ; اخلاق الامم ; صور الاقاليم يا تقويم البلدان كه جغرافيانويسان آينده ، مانند ابن حوقل و اصطخرى از مطالب آن بهره بردند . (دائرة المعارف تشيع)
بَلَد:
هر موضعى از زمين ، عامر و آباد باشد يا غير عامر ، خالى از سكنه باشد يا مسكون ، سرزمين ، واحد آن بلده است . ج : بلاد و بلدان . ( و البلد الطيب يخرج نباته باذن ربه و الذى خبث لا يخرج الاّ نكدا )سرزمين پاك و خوب رستنيش به اذن خداوندگارش ميرويد و سرزمين ناپاك جز اندك و كم ثمر نميرويد (اعراف : 58) . (سقناه لبلد ميت فانزلنا به الماء) ابر را براى سرزمين مرده سوق داديم پس آب را بدان فرود آورديم (اعراف:57) . ( بلدة طيبة و رب غفور) سرزمينى دلچسب و خوش آيند و خداوندگارى بخشاينده (سبأ : 15) . شايان ذكر است كه سرزمين بر شهر و كشور نيز صادق است . (رب اجعل هذا البلد آمنا). (ابراهيم:35)
اميرالمؤمنين (ع) :« ليس بلد باَحقّ بك من بلد ، خير البلاد ما حملك » هيچ سرزمين (وشهر) ترا شايسته تر از شهر ديگر نباشد ، بهترين شهرها آن شهر است كه تو را پذيرا شود (نهج : حكمت442) . «افضل قرة عين الولاة استقامة العدل فى البلاد » بهترين چيزى كه مايه روشنائى چشم زمامداران ميگردد برقرارى عدالت در همه بلاد است . (نهج : نامه 53)
بَلَد:
نودمين سوره قرآن كريم ، مكيه و داراى 20 آيه است . از امام صادق (ع) روايت است كه هر كس اين سوره را در نماز واجب خود بخواند در دنيا از صلحا شناخته شود و در آخرت بدين سمت مشهور باشد كه وى داراى مقام و منزلت خاص نزد پروردگار است و از رفقاى پيامبران و شهدا و صالحين باشد . (مجمع البيان)
بَلْدَة:
واحد بلد ، شهر . ( بلدة طيبة و رب غفور ) شهرى پاك و پاكيزه و خداوندى بخشاينده (سبأ : 15) . سرزمين . (و هو الذى ارسل الرياح بشرى بين يدى رحمته و انزلنا من السماء ماء طهورا لنحيى به بلدة ميتا) او است كه بادها را فرستاد تا بشارتى باشد از نزدش ، و از آسمان آبى پاك كننده فرو فرستاديم تا بدان سرزمين مرده را زنده سازيم (فرقان:25) . در حديث آمده : «اذا دخلتم بلدة و بيئا فخفتم وبائها فعليكم ببصلها» . اگر به شهرى وارد شديد كه بيمارى واگير در آن بود و شما از سرايت آن بيمارى بيمناك شديد ، بر شما باد به خوردن پياز آن سرزمين (بحار:66/252) . اميرالمؤمنين (ع) : «المقلّ غريب فى بلدته » تهيدست در شهر و ديار خويش غريب است . (نهج : حكمت 3)
بَلَس:
آن كه خيرى به نزد وى نباشد .
بَليس:
نااميد خاموش بر آنچه در دل دارد . (منتهى الارب)
بُلُس:
عدس .
بَلع:
فروبردن چيزى را به گلو . عن