الصادق (ع) انّه قال : «لابأس ان يتمضمض الصائم و يستنشق فى شهر رمضان و غيره ، فان تمضمض فلا يبلع ريقه حتى يبزق ثلاث مرّات» . (مستدرك الوسائل:7/338)
بَلعَم:
مرد بسيار خوار . كسى كه غذا را به تندى بلعد .
بلعم:
بن باعور ، زاهدى مستجاب الدعوه بود كه به موسى و قومش نفرين نمود و سپس موسى به وى نفرين فرستاد كه ايمان از او سلب گرديد و سه دعاى مستجاب به پاداش زهدش به وى عطا شد ، زنش گفت : يكى از سه را در كار زيبائى من كن . وى دعا كرد و زن در جمال يگانه شد و از شوى روى برتافت ، دعاى ديگر بكرد ، زن به صورت سگ در آمد ، و به استدعاى فرزندان دعاى سوم كرد كه به صورت ديرين بازگشت . (دهخدا)
گويند وى به اسم اعظم خدا آگاه بود كه هرگاه خدا را بدان مى خواند دعايش به اجابت مى رسيد .
بلعم در ماجراى موسى و فرعون به فرعون پيوست و هنگامى كه فرعون با يارانش به تعقيب موسى بيرون شد بلعم را گفت : از خدا بخواه موسى و همراهان را از پيشروى باز دارد كه ما به آنها برسيم . وى بر درازگوش خويش بنشست كه به صحرا رفته موسى را نفرين كند هر چه تلاش نمود درازگوش حركت نكرد و سرانجام حيوان به زبان آمد و گفت : واى بر تو مى خواهى پيغمبر خدا و جمعى از مؤمنان را نفرين كنى بلعم پيوسته درازگوش را ميزد تا آن زبان بسته تلف شد و در آن حال اسم اعظم از وى جدا گشت ... (بحار:13/377)
بَلعوم:
راه گذر طعام و شراب در حلق .
اميرالمؤمنين (ع) : «اما انه سيظهر بعدى رجل رحب البلعوم مندحق البطن (يعنى معاويه)» . (نهج : خطبه 57)
بَلَغَ اَشُدَّهُ:
به قواى خويش دست يافت. اين جمله مكرر در قرآن آمده و مراد از آن رسيدن آدمى به سن بلوغ است .
به «عُمر» رجوع شود .
بَلغَم:
در اصطلاح طب قديم يكى از اخلاط چهارگانه بدن .
از امام صادق (ع) روايت شده كه تلاوت قرآن و مسواك نمودن بلغم را (از افراط) قطع كند . (بحار:62/203)
به واژه هاى «درد» و «درمان» نيز رجوع شود .
بُلغَة:
آنقدر از مال كه بدان روزگار گذرانند . آنچه كه كفايت كند در معاش . اميرالمؤمنين (ع) : «من اقتصر على بلغة الكفاف فقد انتظم الراحة و تبوأ خفض الدعة» آن كس كه به مقدار نياز اكتفا كند به آسايش و راحت دست يافته و فراغت خاطر و آرامش روان به دست آورده است . (نهج : حكمت 371)
بَلَق:
پيسگى . سياهى و سفيدى . پيسه گرديدن . سپيدى دست و پاى ستور تا ران . حمق اندك . فسطاط و خيمه كه از موى بز بافته باشند .
بُلق:
جِ ابلق .
بَلقاء:
مؤنث ابلق . آنچه در آن سفيدى و سياهى باشد .
بِلقيس:
دختر هدهاد بن شرحبيل ، از بنى يعفر بن سكسك ، از حمير ، ملكه سبأ . او زنى يمانى و از اهالى مأرب بود و پس از پدرش بر مأرب حكومت مى راند و ذوالاذعار (عمرو بن ابرهة) حاكم غمدان ، براى تسخير قلمرو او شتافت و بلقيس از جلو او گريخت ، سپس به دست لشكريان ذوالاذعار دستگير شد آنگاه او را در مستى غافلگير كرد و به قتل رساند و حكومت تمام سرزمين يمن را به دست گرفت و سبأ را پايتخت خويش قرار داد . در اين هنگام سليمان پيغمبر بر مركب باد به حجاز و يمن روى آورد و به وسيله هدهد از وجود بلقيس آگاه شد و اهالى يمن كه آفتاب پرست بودند به دعوت او براى خداى واحد ايمان آوردند و او وارد شهر سبأ شد و بلقيس با شكوهى عظيم از وى استقبال كرد. آنگاه سليمان او را به زنى گرفت و هفت سال و چند ماه در همسرى او بود و پس از مرگ جسد او را در تدمر به خاك سپردند . در عهد وليد بن عبدالملك تابوت بلقيس كشف شد و او دستور داد آن را در جاى خود قرار دهند و بر آن مقبره اى از سنگ بسازند . (اعلام زركلى:2/51)
بَلَل:
ظفر يافتن . بلّ يده بللا : اعطاه .
بَلَل:
ترى و نمناكى . بلل مشتبه در اصطلاح فقه : ترى زير جامه كه معلوم نباشد چيست ، مشتبه باشد ميان بول و منى ، يا ميان منى و مذى و ديگر رطوبات ، كه در هر يك از موارد اشتباه ، حكم خاص خود را دارد : بلل مشتبه به منى پس از جنابت در صورتى كه وى بول كرده باشد موجب غسل نخواهد بود و گرنه بايستى غسل كند . بلل مشتبه به بول پس از خروج بول ، اگر چنانچه استبراء بخرطات كرده باشد طاهر است ، وگرنه نجس و موجب بطلان وضوء است .
بلندهمت:
آنكه داراى همتى والا است. اميرالمؤمنين (ع) : بردبارى و وقار دو توأم اند كه زائيده بلندى همت ميباشند . (بحار : 71/427)
اين چنين باش تا در سلك بلند همتان درائى : اميرالمؤمنين (ع) در نامه اى به عبد الله بن عباس : آدمى (در دوران خامى و ناپختگى ، پيوسته) به چيزى شادمان ميگردد كه از دستش نميرفت (و بموجب تقدير) خواه ناخواه عايدش مى گرديد ، و بر چيزى غمگين مى شود ( و بر دست نيافتن به امورى اندوهناك مى گردد ) كه مقرر نبوده بدان دست يابد (فكر و انديشه خويش را به امورى مبذول ميدارد كه نمى بايست) پس تو (بدين سان مباش و) مبادا بر اين باور باشى كه بهترين چيزى كه از اين دنيا بدان دست يافته اى رسيدن بلذتى يا بكار بردن خشمى و تهى كردن عقده اى بُوَد ، بلكه (بهترين غنيمتى كه از عمرت بدان دست يافته آن بدانى كه) باطلى را ريشه كن سازى يا حقى را زنده كنى ، و مى بايست شادمانيت به اعمال نيكى بود كه براى آخرتت اندوخته و به پيش فرستاده اى و افسوست بر فرصتهاى از دست رفته ات باشد كه آنها را در راه آسايش آخرتت مصروف نداشته اى ، و تمام هم و غمّ خويش را به جهان پس از مرگ متوجه ساز ، والسلام . (نهج البلاغه و بحار : 33/492)
بَلوط:
درختى كوهستانى كه پوست آن در دباغى پوست به كار رود و ثمر آن را بخورند ، نان بلوط از نانهاى مطبوع و مقوّى است .
در حديث آمده كه روزى مرد مستمندى به نزد امام موسى بن جعفر (ع) آمد و از آن حضرت صد درم بخواست كه آن را سرمايه خويش سازد . حضرت در روى وى تبسّمى نمود و فرمود : از تو سؤال مى كنم اگر درست پاسخ دادى ده برابر خواسته ات به تو مى دهم و گرنه خواسته ات را روا مى سازم . وى گفت : بپرس . فرمود : اگر كسى به تو گويد : همه آرزوهاى تو را برآورده مى سازم تو چه آرزوئى بر او مطرح مى كنى ؟ وى گفت : آرزوى من آنست كه خداوند مرا تقيه در دين روزى كند و توفيق اداى حقوق برادران دينيم به من عطا كند . فرمود : چرا از خدا نخواهى كه ولايت ما اهلبيت نصيبت گرداند ؟ عرض كرد : به جهت اينكه من اين را دارم و خداوند اين را به من موهبت فرموده است ، بايد چيزى بخواهم كه واجد آن نباشم ، لذا خدا بر آنچه كه به من داده سپاس مى نهم و آنچه را كه ندارم از او مى خواهم . حضرت فرمود : احسنت نيكو گفتى ، دو هزار درهم به وى دهيد . سپس به او فرمود : با اين پول بلوط بخر زيرا بلوط كالاى خشكى است كه فاسد نگردد و پس از مدتى گران شود ، تا آخر سال آن را مفروش و مخارج روزانه ات تا آن مدت از خانه ما ببر . وى چنين كرد و به پايان سال نرسيده قيمت بلوط بالا رفت و وى آنچه را كه به دو هزار خريده بود به سى هزار فروخت . (بحار:75/415)
بُلوغ:
رسيدن بمكانى يا نزديك به رسيدن . اميرالمؤمنين (ع) : «لم نجد مساغا الى بلوغ غاية ملكوته» (نهج : خطبه 155) . فى الحديث : «لا تعاجلوا الامر قبل بلوغه فتندموا» (بحار:10/100) . الصادق (ع) : «من ابتدأ بعمل فى غير وقته كان بلوغه فى غير حينه» . (بحار : 71/338)
بُلوغ:
رسيدن به حد تكليف . نشانه بلوغ يكى از سه چيز است : روئيدن موى درشت در زير شكم بالاى عورت ، بيرون آمدن منى ، تمام شدن پانزده سال قمرى در مرد و نه سال قمرى در زن . (كتب فقهيه)
امام باقر (ع) فرمود : پيغمبر (ص) در مورد يهود بنى قريظه فرمود : هر كسى كه موى زهارش روئيده باشد او را بكشيد و آنكه نروئيده به خانواده اش ملحقش كنيد .
امام كاظم (ع) فرمود : يتيم گاهى از يتيم بودن بيرون مى رود كه محتلم شود و داد و ستد را بداند .
امام صادق (ع) فرمود : حدّ بلوغ زن نه سال است .
و فرمود : پسر بچّه را اگر بين پانزده و شانزده سالگى روزه نگرفت بايد تنبيهش كرد . (بحار:103/161)
بلوهر:
زاهدى بوده كه يوزاسف شاهزاده هندى را هدايت كرده و نصايح سودمند و پندهاى بسيار مفيد آموزنده اى به او داده و در بحار:78/383 اين داستان از امام عسكرى (ع) روايت شده محض رعايت اختصار از آن صرف نظر شد .
بَلوى:
آزمايش . سختى . مصيبت .
ابوجعفر الباقر (ع) : «صلة الارحام تزكّى الاعمال و تنمى الاموال و تدفع البلوى و تيسّر الحساب و تنسىء فى الاجل» (بحار:74/111) . اميرالمؤمنين (ع) : «الشكر زينة الغنى و الصبر زينة البلوى» (بحار:77/420) . «كلّما كانت البلوى و الاختبار اعظم ، كانت المثوبة و الجزاء اجزل» . (نهج : خطبه 192)
بَلَّة:
ترى و رطوبت . فى الحديث انّ موسى بن عمران (ع) شكى الى ربه تعالى البلة و الرطوبة ، فامره الله ان ياخذ الهليلج و البليلج و الاملج فيعجنه بالعسل و يأخذه . (بحار: 62/240)
بَلْهَ:
اسم فعل است به معنى دع ، دست بدار ، رها كن ، فروگذار . ما بعد آن منصوب است بر مفعوليت .
بَلَه:
ابله شدن ، ضعيف گشتن عقل . امام صادق (ع) : «اياك ان تأكل ما لاتشتهيه فانه يورث الحماقة و البله» . (بحار: 1/226)
بُلْه:
جِ ابله . غافل و بى توجه به امور دنيا و معاش نه در امر آخرت . در خبر آمده كه «اكثر اهل الجنة البله» . (مجمع البحرين)
از امام صادق (ع) آمده كه بله كسانى اند كه در كار شر سياست بازى ندانند و در كار خير خردمند و هشيارند ، و كسانى كه سه روز در ماه روزه دارند . (بحار:97/94)
بَلى:
آرى . اين كلمه در زبان عرب حرف جواب است به معنى نعم و مخصوص به نفى است ، مانند (زعم الذين كفروا ان لن يبعثوا قل بلى و ربى)(تغابن:7) . يا استفهام ، مانند بلى در جواب « اليس زيد بقائم ؟ » و يا توبيخ ، مانند (ام يحسبون انا لانسمع سرهم و نجواهم بلى)(زخرف:80) . و (الست بربكم قالو بلى). (اعراف:172)
بِلى:
كهنه شدن جامه و مانند آن ، پوسيده شدن . پيرگشتن . موسى بن جعفر(ع) : «يا هشام ، رحم الله من استحيا من الله حق الحياء ، فحفظ الراس و ماحوى و البطن و ما وعى و ذكر الموت و البلى ...» (بحار : 1/142) . اميرالمؤمنين(ع) : «كيف اظلم احدا لنفس يسرع الى البلى قفولها ، و يطول فى الثرى حلولها» . (بحار : 41/162)
بَليد:
كند . كودن . كند ذهن . ضد ذكّى .
بَليِغ:
رسا . قول بليغ : سخن رسا و وافى بمراد . ( فاعرض عنهم و عظهم و قل لهم قولا بليغا ) (نساء : 63) . مرد بليغ: رساننده سخن آنجا كه خواهد .
بَلِيَّة:
آزمايش ، سختى ، ج : بلايا . فى الحديث : «توقوا الذنوب ، فما من بلية و لا نقص رزق الا بذنب ، حتى الخدش و الكبوة و المصيبة» (بحار:10/95) . امام صادق(ع): «انّ الله عز و جل يبتلى المؤمن بكل بلية و يميته بكل ميتة ، و لا يبتليه بذهاب عقله ...» . (بحار: 12/341)
بِناء:
عمارت ، ساختمان ، مقابل عرصه، بنا گذاشتن ، برافراشتن . (الله الذى جعل لكم الارض قرارا و السماء بناء ) ; خداوند است كه زمين را آرامگاه شما قرار داد و آسمان (را بر زبر شما) برافراشت . (غافر:64)
اميرالمؤمنين(ع) ـ در مقام استدلال بر وجود صانع ـ : «هل يكون بناء من غير بان او جناية من غير جان» ؟! (بحار : 3/26)
ابوعبدالله (ع) : «كل بناء ليس بكفاف فهو وبال على صاحبه يوم القيامة» (بحار:76/150) . «ما بُنى فى الاسلام بناء احب الى الله ـ عز وجل ـ و اعز من التزويج». (بحار : 103/222)
بَنات:
جِ بنت ، يعنى دختران . ( ام اتخذ مما يخلق بنات و اصفاكم بالبنين )(زخرف:17) . فى الحديث : «كانت قريش تقول ان الملائكة هم بنات الله ، فرد الله عليهم ...» (بحار:9/229) . عن ابى عبدالله (ع) : «دفن فى الحجر ممايلى الركن الثالث عذارى بنات اسماعيل» . (بحار: 12/117). بنات الاوبر : نوعى قارچ . بنات طارق : دختران اشراف كه به ستارگان ميمانند ، اصل آن : دختران علاء بن طارق بن امية بن عبدالشمس را كه در حسن و شرف ضرب المثل بوده اند ميگفته اند .
بنات النعش:
دختران كالبدِ مرده . نام مجموعه ستارگانى است ; متشكل از هفت عدد ، كه در كنار قطب شمال واقعند و چهار از آنها بشكل مربع مستطيل و به صورت نعش ( كالبد يا تابوت مرده ) و سه ديگر رديف بدنبال آن است و اين مجموعه را به جنازه برداشته شده و سه دختران آن مرده كه بدنبال جنازه باشند تشبيه شده است . و آن دواند: بنات النعش كبرى و بنات النعش صفرى ، ستاره جُدَىّ كه نزديك ترين ستاره به قطب شمال و به جهت ثابت بودن (يا بسيار كم حركت بودن آن) نشان مسافران دريا و سياحان بيابان و قبله جويان است يكى از هفت ستاره بنات النعش صغرى است .
بَنان:
سرانگشت ، و اين جمعِ بنانة است، به معنى مفرد نيز آمده است (غياث اللغات و آنندراج) . مرحوم طبرسى گفته : بنان اطراف بدن ، مانند دست و پا و سر است، به انگشت نيز بنانه گويند . صحاح آن را سرانگشت ، قاموس و اقرب الموارد به طور ترديد انگشتان يا سر انگشتان و راغب و بيضاوى ، انگشتان معنى كرده اند .
اين كلمه دو بار در قرآن كريم آمده است: ( فاضربوا فوق الاعناق و اضربوا منهم كل بنان ) (انفال : 12) . اين آيه درباره كفار قريش است در جنگ بدر ، كه خداوند به مسلمانان امر ميكند سرهاى آنها را ببريد و دست و پاهاشان را قطع كنيد . ( ايحسب الانسان ان لن نجمع عظامه * بلى قادرين على ان نسوى بنانه ) آيا آدمى بر اين پندار است كه ما نتوانيم (پس از مردن او) استخوانهايش را فراهم سازيم . آرى (نه تنها توان جمع آورى ذرات استخوانهاى او را داريم ، كه ) مى توانيم از نو سرانگشتان وى را (با آن خطوط دقيقه ) تنظيم كنيم . (قيامة:4)
بُنان:
بن محمد بن عيسى اشعرى قمى ، از رواة حديث شيعه ، نام وى عبدالله و بنان لقب او است .
بُنان تبّان:
وى مردى منحرف و ثنوى مذهب و به ظاهر در سلك مسلمانان بوده و در عصر امام سجاد (ع) مى زيسته . وى آيه (هوالذى فى السماء اله وفى الارض اله) را تاويل مى برده كه خداى آسمان غير از خداى زمين است . زراره گويد : از امام باقر(ع) شنيدم مى فرمود : خدا لعنت كند بنان تبان (يا بيان) را كه به پدرم دروغ مى بست . (بحار:25/270)
بِنت:
دختر ، مؤنث ابن نيست بلكه صيغه جداگانه است ، نسبت به آن بنتى و بنوى گويند . ج : بنات .
بنت لبون:
شتر كره دو ساله يا بسال سوم درآمده ، اگر نر باشد ابن لبون گويند. چون شتران به 25 رسند پنج گوسفند زكات آنها باشد ، و چون يكى بر آنها افزوده گردد يك بنت مخاض بدهند و اين زكات شتران تا 35 بود ، و اگر بنت مخاض نداشت يك ابن لبون بدهد (بحار: 96/52) . بدين سبب بنت لبون گويند كه مادرش مجددا زائيده و شيردار شده است .
بنت مَخاض:
ماده شتر يكساله . و آن زكات 26 الى 35 شتر است . بنت مخاض گويند كه مادرش در اين هنگام (كه يكسال از عمر وى گذشته) كره دوم را توليد ميكند ، چه مخاض ، زادن و درد زادن را گويند .
بنج:
گياهى مُخَدِّر .
بَند:
فاصله ميان دو عضو . مِفصَل يا مَفصَل . قسمتى از يك كتاب يا مجموعه . فصل . تنكه آهنى كه جهت استحكام بر صندوق و امثال آن زنند . قفل . زنجيرى كه بر پاى ديوانگان و اسيران زنند . قيد . ريسمان و طناب . حبل .
بُندار:
بنه دار . كيسه دار . دوا فروش . صاحب مكنت و مايه . مايه دار . ريشه دار . كسى كه پيشه اش مال دارى و باغدارى و فروش محصول باغ است . تاجرى كه متاع را نگهدارد تا گران فروشد ، معرّب است . ج : بنادرة . نام جمعى از محدثين است .
بُندُقة:
واحد بندق . هر چيز مدور بزرگتر از نخود . وزنى به اندازه درهمى .
بندگى:
عبوديت . عنوان بصرى گويد : در ملاقاتى كه با حضرت جعفر بن محمد(ع) داشتم به آن حضرت عرض كردم : از خداوند خواسته ام مرا به رشحه اى از دانش شما بهره مند سازد ، و اميدوارم كه حضرت سبحان جلت عظمته خواسته مرا باجابت مقرون دارد . امام فرمود : «ليس العلم بالتعلم، انما هو نور يقع فى قلب من يريد الله تبارك و تعالى ان يهديه» اگر در جستجوى دانش و در صدد كسب علم باشى نخست حقيقت بندگى را در روان خويش بجوى و چون بدان دست يافتى سپس دانش را با بكار بستن آن بدست آور ، و فهم و درك آن را از خدا بخواه تا بتو بفهماند . عرض كردم : اى شريف (احتراما آن حضرت را بلقب شريف خواندم) فرمود : بگو : اى ابا عبدالله عرض كردم : اى اباعبدالله حقيقت بندگى
چيست ؟ فرمود : آن سه چيز است : اين كه بنده خويشتن را در آنچه كه خداوند به وى عطا كرده (از مال و جاه) مالك نداند ، چه بندگان (كه خود ملك خدايند ) چيزى را مالك نشوند و مال را مال خدا دانند و در هر مورد كه او بخواهد بمصرف رسانند . بنده تدبير امور خويش را به خداوند خويش واگذارد و تمامى همّ و غمّ خويش را مصروف وظائف بندگى در مورد امر و نهى خداوند نمايد ; و چون بنده ، خود را مالك مال ندانست انفاق مال در راه رضاى خدا بر او آسان بود ، و چون وى خود را مدبر امور خويش ندانست همه مصائب دنيا بر او سهل و آسان گردد ، و چون بنده به وظائف بندگى خويش پرداخت دگر وى را فراغتى نبود كه به نزاع و مباهات با مردم صرف وقت نمايد ... (بحار : 1/224)
بَنده:
عبد ، غلام ، مقابل آزاد . در نامه اميرالمؤمنين (ع) بفرزندش حسن (ع) آمده : بنده ديگرى مباش زيرا خداوند ترا آزاد آفريده است (نهج : نامه 31) . دل مؤمن از سنگ خارا محكمتر و (در پيشگاه خداوند و نيز در برابر برادران دينى خويش) از بنده ذليل تر است (نهج : حكمت 333) . آرى اينچنين است كه چون كسى دنيا در چشمش بزرگ جلوه كند و موقعيت دنيا بقلبش بزرگ جاى گيرد و آن را بر خداى مقدم دارد ، يكبارگى بدنيا مى پيوندد و بنده آن ميگردد . (نهج : خطبه 160)
به «بردگى» نيز رجوع شود .
بنده خدا: (ان كلّ من فى السموات و الارض الاّ آتى الرحمن عبدا) ; هيچ كسى در آسمان و زمين (از جن و انس و ملائكه) نباشد جز اينكه رشته بندگى خداى را به گردن داشته باشند (مريم:93). زيرا همه آفريده خدا و دست پرورده اويند و فرمانش بر همه جارى است .
از اين آيه استفاده مى شود كه شرط بندگى خدا طاعت و فرمانبردارى نيست ، آن بنده عاصى نيز بنده خدا و در ملك او است چنانكه در مورد بندگان خلق نيز حكم بدين منوال است .
(و عبادالرحمن ...) بندگان خداوند مهربان ـ مرحوم طبرسى گفته اين اضافه اختصاصى و تشريفى است چنانكه گوئى فرزند من آنست كه مرا اطاعت كند ـ كسانى اند كه بر روى زمين به متانت و آرامش مشى كنند ( و به روايت امام صادق(ع) طبيعى راه مى روند و ادا در نمى آورند) و هنگامى كه نابخردان به آنان پرخاش كنند پاسخ سالم به آنها دهند ـ يا به آنها گويند سلام عليكم ـ و شب را به ياد خدا گاه در سجود باشند و گه در قيام ،
كسانى كه در مناجات با خدا گويند پروردگارا عذاب دوزخ از ما بازدار كه آن عذابى سخت و پايان ناپذير است و دوزخ بد جايگاه و قرارگاهى است . و كسانى كه در مصرف مال نه اسراف و زياده روى كنند و نه تنگ گيرند بلكه اعتدال را رعايت نمايند . و كسانى كه جز خداوند يكتا خدائى نخوانند و آنان كه به ناحق كسى را نكشند و زنا نكنند ... (فرقان:64)
اميرالمؤمنين (ع) فرمود : دوست ترين بندگان خدا نزد او آن كسى است كه به يارى خداوند بر خود مسلّط شده ، اندوه عاقبت بر چهره اش هويدا و ترس از خدا سراسر وجودش فرا گرفته است ، او خود چراغ هدايت است ، توشه آينده خويش را فراهم نموده و آنچه را كه ديگران دور مى بينند او نزديك مى بيند و سختيها را (در راه خدا) به خود هموار نموده . چون نگاه مى كند نگاهش عبرت آميز و چون به ياد خدا مى افتد به زيادت خداى خود را ياد مى كند ، از آب گواراى معارف حقّه خويشتن را سيراب نموده و راه رسيدن به آن آبگاهها را به دست آورده و به نوشيدن آن آبها بر ديگران پيشى گرفته و راه پاك (فطرت) را فراسوى خود قرار داده لباسهاى شهوت را از تن به دور افكنده و از همه غمها جز يك غم خود را رها نموده ، از گمراهى و كورى و هماهنگى با اهل هوا و هوس به در آمده و خود كليدى از كليدهاى هدايت و قفلى بر درهاى تباهى و هلاكت گشته است .
راه خود را ديده و در آن قرار گرفته ، نشانه هاى راه را شناخته و ناهمواريهايش را طى كرده است . به محكم ترين دستگيره ها دست زده و استوارترين ريسمان را به دست آورده ، حقايق را مانند خورشيد مى بيند و خويشتن را براى فرامين الهى مهيّا نموده ... خود را براى خدا خالص گردانيده است پس خدا نيز آنها را از هر آلودگى پاك ساخته . چنين كسانى ستونهاى دين و ميخهاى محكم كننده زمينند .
عدالت را بر خود فرض و لازم نموده و نخستين مرحله آن را كه زدودن هوا و هوس باشد پيموده اند .
چون صفت نيكى را به زبان آورند خود بدان صفت متّصفند . (بحار:2/56)
حضرت ابى عبدالله الحسين (ع) خطاب به ياران فرمود : اى مردم ! خداوند بندگان را تنها بدين هدف آفريد كه او را بشناسند كه چون او را شناختند بندگيش كنند و چون سر به درگاه بندگى او نهادند از بندگى جز او بى نياز گردند .
اميرالمؤمنين (ع) فرمود : بندگى خالص به خدا آنست كه آدمى به كسى جز خدا اميد نبندد و جز از گناه خويش از چيزى نهراسد . (غرر)
امام باقر (ع) فرمود : يك بنده چنانكه بايد و شايد بنده خدا نباشد تا اينكه از همه مخلوقين منقطع گردد و يك باره به خدا بپيوندد آنجا است كه خداوند مى فرمايد : اين بنده خالص من است . آنگاه خداوند به بزرگوارى خود او را بپذيرد .
فاطمه زهراء سلام الله عليها فرمود : خداوند بدين سبب روزه را واجب ساخت تا اخلاص بندگان در بندگى خدا استوار و پابرجا گردد .
از حضرت رضا (ع) روايت شده كه بندگى خدا را هفتاد بعد باشد كه شصت و نه بعد آن در رضا و تسليم در برابر فرمان خدا و پيغمبر و فرمانروايان معصوم است .
در حديث آمده كه روزى موسى بن عمران از راهى مى گذشت يكى را ديد كه دست به دعا دارد و از صميم دل خدا را مى خواند ، هفت روز ديگر از آن راه بازگشت همان را بدان حال ديد معلوم شد وى از خداوند حاجتى دارد ، به موسى وحى شد كه اگر وى آنقدر دعا كند كه زبانش قطع شود اجابتش نخواهم نمود تا گاهى كه از آن در به بندگى من درآيد كه او را بدان دستور داده ام . (بحار:70 و 96 و 2 و 13 و 5)
بنفشه:
گياهى است داروئى با گلى كبود و خوشبو .
از اميرالمؤمنين (ع) روايت است كه فرمود : حرارت تب را به بنفشه و آب خنك بشكنيد .
از امام صادق (ع) روايت شده كه امتياز روغن بنفشه بر ساير روغنها همانند امتياز اسلام است بر ساير اديان ، آرى روغن بنفشه درد را از سر و چشم برطرف مى سازد پس خود را بدان مالش دهيد .
و از اميرالمؤمنين (ع) روايت شده كه فرمود : به بنفشه بخور كنيد .
عبدالرحمن ابن كثير گويد : روزى در خدمت امام صادق (ع) نشسته بودم كه مهزم وارد شد ، حضرت به من فرمود : به اين كنيز بگو روغن و سورمه (كه وسائل پذيرائى مهمان بوده) بياورد . من كنيز را صدا زدم و به وى گفتم ، وى شيشه اى روغن بنفشه با سورمه آورد ، حضرت مقدارى از آن روغن در كف دست مهزم ريخت و آن روز روز بسيار سردى بود ، مهزم گفت : اين سرما و روغن بنفشه ؟! فرمود : چرا مگر ؟ گفت : طبيبان ما در كوفه مى گويند بنفشه سرد است. فرمود : خير ، بنفشه در تابستان سرد و در زمستان گرم و نرم است . (بحار:62 و 10 و 47)
بنگ:
گياهى است معروف و مسكر كه دانه آن را چرس گويند ، مانند چاى نوشيده شود ، گرد آن مانند ديگر مخدرات به مصرف تدخين رسد .
از حضرت رسول (ص) حديث شده كه فرمود : زمانى بر امت من بيايد كه چيزى را به نام بنگ مصرف كنند ، من از آن مردم بيزار و آنها از من بيزارند . (مستدرك:3/145)
بنواصفر:
نامى كه مردم عرب به روميان داده اند . صاحب قاموس گويد : بنواصفر سلاطين روم مى باشند ، در وجه اين تسميه خلاف است ، برخى گويند بدين جهت كه آنان از نسل اصفر بن روم بن عيصو بن اسحاق بن ابراهيم اند ، بعضى گفته اند گروهى از سياه پوستان حبشه به كشور آنها غالب شده با زنانشان بياميختند از اين تركيب نژادى زردپوست كه حد فاصل بين سرخ و سياه است به وجود آمد . (بحار:21/217)
بنوامية:
آل امية بن عبد شمس . به «بنى امية» رجوع شود .
بنوعبدالدار:
قبيله اى از فروع قريش كه در مكه مى زيسته و دورانى ، بخشى از سدانت و خدمت كعبه و مسجدالحرام را به عهده داشته اند .
از امام صادق (ع) روايت شده كه آيه : (ان شر الدواب عند الله ... ) در باره قبيله عبدالدار نازل شده است چه از اين قبيله جز مصعب بن عمير و مردى به نام سويبط كه همپيمان آنها بود ; كسى ايمان نياورد . (بحار:9/96)
بنوكلاب:
يا آل مرداس سلسله اى معروف از عرب كه در بلاد شام زندگى مى كرده اند .
ابن جرير طبرى آورده : در آن موقع كه رسول اكرم (ص) دين خويش را به قبايل عرضه مى كرد قبيله بنى كلاب گفتند : ما بدين شرط با تو بيعت مى كنيم كه سمت جانشينى خود را به ما دهى . حضرت فرمود: امر جانشينى به دست خدا است اگر بخواهد به شما و يا به غير شما دهد . آنها سربتافتند و بيعت ننمودند و گفتند : ما در كنار تو شمشير بزنيم و ديگرى بر ما حكومت كند ؟! (بحار:23/74)
بُنياد:
فارسى مركب از «بن» به معنى پايان و «ياد» اساس ، كه كلمه نسبت است (آنندراج) . اصل . بنيان . قاعده . ريشه . بيخ.
بِنيامين:
نام پسر يعقوب عليه السلام كه برادر پدر و مادرى يوسف (ع) بود . و ابن يامين غلط است . (آنندراج)
بُنيان:
بنا كردن . ساختمان برپا كردن . بنا و ساختمان . مصدر است ، در اسم مفعول يعنى ساختمان استعمال مى شود از باب استعمال مصدر در اسم مفعول لعقلاقة . (افمن اسّس بنيانه على تقوى من الله و رضوان خيرٌ امّن اسّس بنيانه على شفا جرف هار ...) ; آيا آن كس كه بناى زندگى خود را بر اساس خداى ترسى برپا نهد بهتر است يا آن كه بناى زندگى خويش را بر لب پرتگاه رودبارى نهد ... (توبه:109)
رسول خدا (ص) : «المؤمن للمؤمن بمنزلة البنيان : يشدّ بعضه بعضا» : مسلمان با مسلمان ديگر به ساختمان مى ماند كه بخشى بخش ديگر مى بندد و مستحكم مى سازد . (بحار:61/150)
بنى ابيرق:
تيره اى از عرب جزيرة العرب . نقل است كه سه برادر از اين تبار به نامهاى : بشر و مبشر و بشير كه از منافقين مدينه بودند به خانه عموى قتادة بن نعمان كه از بدريون بود نقب زده مقاديرى خواربار و نيز شمشير و زره او را به سرقت بردند ، قتاده به نزد پيغمبر (ص) رفت و از آنها شكايت كرد و آنها لبيد بن سهل را متهم ساختند كه دزد او بوده لبيد به خشم آمد و شمشير برداشت و بر آنها بتاخت و گفت : مرا به دزدى متهم مى كنيد ؟! شمائيد كه اهل اين كارهائيد و شمائيد كه به پيغمبر ناسزا مى گوئيد يا مال مردم را برگردانيد و يا با اين شمشير به جانتان مى افتم و دمار از روزگارتان برمى آورم . آنها چون لبيد را اين چنين جدّى يافتند عذر خواستند و به نرمى و ملاطفت او را بازگردانيدند اما از آن سوى بنى ابريق يكى از قبيله خود به نام اسيد بن عروه كه زبانى گويا داشت به نزد رسول فرستادند ، وى به حضرت عرض كرد : قتاده افراد فاميل ما را به دروغ به دزدى متهم ساخته در صورتى كه آنها از اين تهمت برى اند و سابقه اين كارها را ندارند . حضرت از اين ماجرا رنجيده خاطر گشت و قتاده را سخت عتاب و توبيخ نمود كه چرا افراد صحيح النسب و آبرومند را بدنام كردى؟! قتاده از اين كه مورد خشم پيغمبر قرار گرفت بسى اندوهگين و شرمسار گشت ، ماجرا را به عموى خود باز گفت وى گفت : خدا با ما است كه حقيقت به زودى فاش گردد . در آن حال آيات (انا انزلنا اليك الكتاب بالحق لتحكم بين الناس) تا (فقد احتمل بهتانا و اثما مبينا)(مائده:105 ـ 112) كه به صدق گفتار قتاده اشاره داشت فرود آمد ، قبيله بشير او را گفتند : اكنون كه مطلب كشف شده به نزد پيغمبر برو و از كرده خويش پوزش بخواه . وى گفت : قسم به آنكه بشير بدان قسم مى خورد كه سارق لبيد
است نه من . و سرانجام بشير آشكارا اظهار كفر نمود و به مكه گريخت . (بحار:22/74)
بنى اسد:
قبيله اى از عدنان كه معروفتر و بزرگتر از همه و منسوب به اسد بن خزيمة بن مدركة بن الياس بن مضر بن نزار است ، و بطنهاى بسيارى از آن منشعب شدند .
بنى اسرائيل:
نژاد يعقوب (ع) كه اين پيغمبر را اسرائيل (بزبان عبرى بنده خدا) ميخواندند . بنى اسرائيل دوازده سبط (اسباط ، تيره ها) بودند و هر يك به يكى از فرزندان دوازده گانه يعقوب منتهى ميشدند . اين واژه تركيبى 41 بار در قرآن كريم آمده است و در اين كتاب عزيز داستانهاى مفصل، شگفت انگير و عبرت آميزى در باره اين تبار ذكر شده است . اين قوم ، قرنها در سرزمين مصر ، سنن اجدادى خويش را حفظ نموده بر دين و آئين حق زندگى ميكردند و آثار انبيا به وسيله ايشان زنده بود ، تا اين كه نوبت سلطنت مصر به آخرين فرعون (منس سيزدهم) رسيد ، وى كه از فرط غرور ، از شرك بخدا پا فراتر نهاد و خود را خداى بزرگ خواند و تنها مزاحم خويش را اين قوم ميديد سخت با آنها ستيز نمود و به شكنجه و آزار آنها پرداخت : (يذبح ابنائهم و يستحيى نسائهم)(قصص:4) . پسرانشان را سرميبريد و دختران و زنانشان را بخدمت ميگرفت . تا اين كه خداوند ، موسى (ع) را بنجات و استخلاص آنها از كيد فرعون فرمان داد : (و لقد اوحينا الى موسى ان اسر بعبادى فاضرب لهم طريقاً فى البحر يبسا لا تخاف دركا و لا تخشى)بموسى وحى كرديم كه بندگان مرا شبانه از مصر كوچ ده و بر راهى خشك از ميان دريا بر ، و از تعقيب فرعونيان بيم و هراسى به خود راه مده . (طه : 77)
موسى (ع) آنها را به سمت سرزمين موعود : «ارض مقدسة مكتوبة موعودة» سوق داد . چون به دريا رسيدند دريا شكافته گرديد و موسى و بنى اسرائيل از آن گذشتند و فرعون و فرعونيان در كام دريا فرو رفتند . به نظر مى رسد (چنان كه برخى نگارندگان مانند صاحب اعلام قرآن تاييد كرده اند) كه آن درياى سرخ كه منتهى اليه شمالى آن ، در خليج عقبه و سوئز ، بترتيب از سوى شرق و غرب ، شبه جزيره كوهستانى سينا را در بر ميگيرند بوده باشد ، چه اين دريا است كه در مسير آنها بيت المقدس قرار دارد ، نه رود نيل كه برخى مفسرين گمان كرده اند.
بنى اسرائيل موقعى كه پدرانشان از كنعان باتفاق پدر بمصر و بنزد برادرشان يوسف(ع) آمدند شمار آنها با فرزندان و نوادگان هفتاد و سه نفر بود ، و مدت چهار صد سال در مصر زندگى كردند ; و روزى كه حضرت موسى(ع) آنها را از فرعون نجات وبسوى فلسطينعودت داد; شمارشان به ششصد هزار و پانصد و هفتاد و چند تن رسيده بود .
اين قوم سراسر ماجرا ، از نظر تاريخ و سرگذشتهاى متنوع ، داراى دو بعد متفاوت بوده اند : بعد مثبت و بعد منفى ، بعد مثبت ، از اين جهت كه ساليان متمادى در حكومت فرعونيان انواع شكنجه تحمل نمودند و بر دين و آئين خويش كه دين پيامبران بود پايدار ماندند و از اين رو مورد لطف و عنايت پروردگار قرار گرفتند ، چنان كه درباره آنها به موسى (ع) پيام مهر آميز (اسر بعبادى) داد ، و آنها را بخلعت پرافتخار ( و انى فضلتكم على العالمين )مخلّع فرمود ، كه تفسير شده به برترى آنها بر مردم زمان خودشان زيرا مسلماً امت محمد(ص) بر همه امتها افضل اند چنانكه فرمود : (كنتم خير امّة اخرجت للناس) (آل عمران:110) . و ديگر اينكه در ميان آنها پيامبران بسيار و عبّاد و زهّاد فراوان بوده و گويند چنان در عبادت كوشا بودند كه چون به نماز مى ايستادند گليم به تن مى كردند و دستها به گردن مى بستند و برخى خود را به ستون مسجد مى بستند كه جز در وقت ضرورت جاى خويش را رها نمى ساختند . و بعد منفى آنها نيز بسى شگفت انگيز است : پس از آنكه خداوند آنها را از محنت ظلم و جور و شكنجه فرعون كه فرزندانشان را مى كشت و زنانشان را به خدمت مى گرفت رهانيد و دريا را بشكافت و آنها را نجات داد و دشمنشان را هلاك ساخت محض اينكه از دريا گذشتند چون گروهى بت پرست ديدند از موسى درخواست نمودند كه ما را نيز بتى بايد . پس از چندى كه موسى تنها چهل روز به مناجات پروردگار رفت چون بازگشت آنها را گوساله پرست يافت . هنگامى كه موسى الواح تورات از سوى خداوند به آنها ارائه نمود گفتند : ما بايد خدا را به چشم ببينيم . در مسيرشان از مصر به فلسطين ، موسى به آنها گفت : شهرتان (بيت المقدس) را گروهى (از عمالقه) اشغال كرده اند بايستى با آنها بجنگيم و شهر را آزاد سازيم . آنان گفتند : ما اهل جنگ نيستيم تو خود و خدايت با آنها بجنگيد و ما همينجا (در بيابان) مى مانيم و نظاره مى كنيم . و ديگر مسئله باب حطه بود كه آنها از فرمان موسى سر برتافتند و دستور خدا را صريحا مخالفت نمودند . بر اثر اين كجرويها خداوند از يارى آنان دست برداشت كه نتوانستند به سرزمين مقدس قدس برسند و چهل سال در بيابان همى سرگردان ماندند تا اينكه موسى و هارون در تيه درگذشتند . پس از موسى وصيش شمعون صفا آنها را رهبرى مى كرد و او توانست شهر بيت المقدس را بگشايد و طاغيان را از آن براند ولى پس از چندى صفورا همسر موسى به جنگ وى برخاست و گروهى از بنى اسرائيل سپاه او را تشكيل داده به جنگ شمعون رفتند كه سرانجام به شكست صفورا و پيروزى شمعون منتهى گشت . پيغمبرانى چون زكريا و يحيى در ميان آنها به قتل رسيدند چنانكه در قرآن مى فرمايد : (افكلما جائكم رسول بما لا تهوى انفسكم استكبرتم ففريقا كذّبتم و فريقا تقتلون) (بقرة:87) . كه به پيامد آن اعمال بخت نصر بر آنان مسلط گشت و آنها را قتل عام نمود . اينگونه اعمال و آن فراز و نشيبها در تاريخ بنى اسرائيل بسيار به چشم مى خورد كه به برخى از آنها ذيل واژه هاى مربوطه در اين كتاب ملاحظه مى كنيد .
اميرالمؤمنين (ع) فرمود : از سرگذشت گذشتگان پند گيريد و بنگريد كه بر اثر اعمالشان چه نيك و چه بد به چه سرنوشتى دچار گشتند و بدانيد كه تاريخ تكرار مى شود و امور به يك منوال مى چرخد ، چون نيك بينديشيد خواهيد دانست كه روزگارى كه يك ملت از پراكندگى اجتناب مى نموده ، دست به دست هم داده ، يكديگر را به الفت و همبستگى وادار مى كرده و در اين باره به هم سفارش مى نمودند همواره به دامان عزت و شوكت و در آغوش خوشى و كامرانى روزگار مى گذرانيدند ، و هنگامى كه دلها پراكنده و دستها از هم جدا و آراء متشتت و از يكديگر پشت مى كرده اند خوارى و ذلت پشت آنها را مى شكسته و به بى سروسامانى دچار مى شده اند .
شما در احوال مؤمنان پيشين بينديشيد كه چگونه در تنگناى آزمايشهاى سخت قرار مى گرفته اند و خداوند به منظور پاك ساختن گوهر انسانيت آنان از دوروئى و دو دلى و يك جهت نمودن آنان به بندگى خود آنها را به چه بلاهاى گران مى آزموده است !، به تاريخ پر ماجراى بنى اسرائيل بنگريد ببينيد چگونه به زير مهميز فراعنه زمان خود مى زيسته اند ، آنان را به بردگى مى گرفته و به بدترين عذابهاى روحى و جسمى شكنجه مى كرده و از دست آنها جرعه هاى تلخ مى نوشيدند كه هيچ راه چاره و يا روزنه نجاتى نمى ديدند تا چون خداوند در آنها صدق و صفا يافت و ديد كه با تصميمى جدّى در راه محبتش انواع آزار و اذيت را تحمل و از خوف او هر رنجى را به خود هموار مى كنند از همان تنگناهاى بلا براى آنان دريچه هاى نجات گشود و ذلت آنها را به عزت ، و خوف و وحشتشان را به أمن و امان بدل ساخت تا جائى كه به مقام سلطنت و زمامدارى رسيدند و از جانب خدا به جايگاههائى نائل آمدند كه آرزوى آن را هم نداشتند .
پس بنگريد چگونه بودند زمانى كه جمعيتها گرد هم جمع و انديشه ها با هم و دلها يكسان و دستها در كنار هم و نيروها يار يكديگر و بينائيها ژرف و تصميمها يكى بود؟! مگر نه همين مردم زمامداران روى زمين و مالك رقاب جهانيان شدند ؟!
اما همين مردم (بنى اسرائيل) سرانجام بر اثر اختلاف و پراكندگى و جدائى دلها از يكديگر و جنگهاى داخلى و برادركشى ها كارشان به جائى كشيد كه به قهر خدا دچار گشته لباس عزت و كرامت را از تن آنها كَند و نعمتها و خوشيها را از آنها سلب نمود آنچنان كه مايه پند و عبرت ديگران شدند اكنون شما به حال فرزندان اسماعيل و فرزندان اسحاق و فرزندان اسرائيل بنگريد و از آنها پند گيريد كه سرگذشتها بسى به يكديگر متناسب و داستانها شبيه و نزديك به هم مى باشند ، دوران بدبختى و بيچارگى شان را كه بر اثر پراكندگى و اختلاف به آنها دست داد نيك بنگريد چگونه كسراها و قيصرها بر آنها مسلط شده آنها را از كشتزارها و درياهاى عراق و سبزه زارهاى جهان به جاهائى راندند كه درمنه (گياهى است بيابانى) رويد و بادهاى تند وزد و زندگى در آنجاها بسى سخت و دشوار باشد ، پس به بدترين وضع و دردناكترين زندگى به فقر و پريشانى افتادند، نه انسى و نه الفتى نه ملجأى و نه پناهى ، در حالتى مضطرب و افكارى متشتت و فرهنگى منحط و عقب افتاده كه دختران را زنده به گور سپارند و بت را پرستند و قطع رحم كنند و بر يكديگر بشورند و به جان هم بيفتند ... (نهج : خطبه 234)
«سوره بنى اسرائيل»
نام ديگر آن «اسراء» هفدهمين سوره از سور مباركه قرآن كريم ، مكيّه است جز پنج آيه : (ولا تقتلوا النفس ...) و (ولا تقربوا الزنا ...) و (اولئك الذين يدعون ...) و (اقم الصلاة ...) و (آت ذاالقربى حقّه ...). و به قولى هشت آيه ، به زيادت : (و ان كادوا ليفتنونك ...) تا (وقل ربّ ادخلنى مدخل صدق) . مشتمل بر 111 آيه مى باشد .
از امام صادق (ع) روايت است كه هر كه سوره بنى اسرائيل را در هر شب جمعه بخواند نميرد تا اينكه حضرت قائم (عج) را ملاقات كند و هنگام ظهور از ياران آن حضرت باشد . (بحار:92/281)
بنى امية:
يا امويان ، نژادى اند از قريش كه به اميّة بن عبدشمس بن عبدمناف منسوبند و دوران حكومت آنها از معاوية بن ابى سفيان آغاز و به مروان حمار يا مروان دوّم كه چهاردهمين آنها است ختم مى شود و مدّت حكومت آنها از 41 شروع و به 132 كه به دست ابومسلم خراسانى منقرض شدند پايان يافت .
مركز حكومت آنها شام و سبك حكومت آنها با اينكه به نام اسلام بوده چهره امپراطورى روم و فارس را داشته كه انواع تجمّلات و عيش و نوشهاى ملوك و سلاطين در دربار آنها رايج و متعارف بوده است .
اسامى آنها از اين قرار است :
1 ـ معاويه اول كه حكومتش از 41 آغاز شد .
2 ـ يزيد اول كه حكومتش از 60 آغاز شد .
3 ـ معاويه دوم كه حكومتش از 64 آغاز شد .
4 ـ مروان اول كه حكومتش از 64 آغاز شد .
5 ـ عبدالملك كه حكومتش از 65 آغاز شد .
6 ـ وليد اول كه حكومتش از 86 آغاز شد .
7 ـ سليمان بن عبدالملك كه حكومتش از 96 آغاز شد .
8 ـ عمر بن عبدالعزيز كه حكومتش از 99 آغاز شد .
9 ـ يزيد دوم كه حكومتش از 101 آغاز شد .
10 ـ هشام بن عبدالملك كه حكومتش از 105 آغاز شد .
11 ـ وليد دوم كه حكومتش از 125 آغاز شد .
12 ـ يزيد سوم كه حكومتش از 126 آغاز شد .
13 ـ ابراهيم بن وليد كه حكومتش از 126 آغاز شد .
14 ـ مروان دوم كه حكومتش از 127 شروع و 132 ختم شد .
امويان اندلس يا اسپانيا :
حكومت امويان گرچه به سال 132 در سرزمين ممالك مركزى اسلام منقرض گرديد ولى پس از چندى از همين نسل در اندلس حكومتى تشكيل دادند چه اندلس در سالهاى بين 91 و 93 به وسيله مسلمانها فتح شد و از اين تاريخ تا سال 138 مانند ديگر ممالك اسلامى حكّامى كه از سوى خلفاى اسلامى فرستاده مى شدند آن سرزمين را اداره مى كردند .
در سال 138 عبدالرحمن اول كه يكى از نواده هاى هشام ، دهمين حاكم اموى كه از قتل عباسيان رهائى يافته بود پس از چند سال سرگردانى از اغتشاش اسپانيا و اختلاف بربرها و قبايل عرب استفاده كرد و مصمّم شد در آن سرزمين به رغم دستگاه عباسيان دستگاه حكومتى براى خود ترتيب دهد .
عبدالرحمن و نسل او مدّت دو قرن در آن سرزمين حكومت كردند تا اينكه در آغاز قرن پنجم شورش و انقلابى در آنجا برپا شد و اين حكومت سرنگون گشت . (لغت نامه دهخدا)
ثعلبى در تفسير خود ذيل آيه (و ما جعلنا الرؤيا الّتى ...) (اسراء:60) . از سعيد ابن مسيّب نقل مى كند كه پيغمبر (ص) در خواب بنى اميّه را بر منبر خود ديد و بسى رنجيده خاطر گشت كه قدرت به دست اينها خواهد افتاد و سپس اين آيه نازل شد (الاّ فتنة للناس) يعنى حكومت بنى اميّه آزمايش مردم است . و نيز ثعلبى روايت كند كه پيغمبر (ص) بنى اميّه را در خواب ديد كه بر منبرش همانند بوزينگان بازى مى كنند و چون از خواب بيدار شد آنقدر غمگين شد كه تا آخر عمر كسى پيغمبر (ص) را به طور كامل خندان نديد . (بحار:8/350)
جويرية بن اسماء گويد : روزى ابوبكر با ابوسفيان درافتاد و با خشونت لختى او را مذمت نمود . پدرش ابوقحافه به وى گفت : با ابوسفيان بدين گونه سخن مى گوئى ؟! گفت : اى پدر ! خداوند به اسلام خانواده هائى را بالا برد و اعتبار بخشيد و خانواده هائى را به زمين زد و از اعتبار بينداخت : خاندان من از جمله خانواده هائى است كه خدا آن را بالا برد و خاندان ابوسفيان از آن خانواده هائى است كه خدا بر زمينش زده . (كنزالعمال:1/299)
از حضرت رسول (ص) روايت است كه فرمود : نخستين كسى كه سنت مرا دگرگون سازد مردى از بنى اميه باشد . (كنزالعمال:31062)
و نيز فرمود : پس از من چه رنجها و مصيبتهائى چون كشتار و آوارگى از سوى بنى اميه به اهل بيتم وارد آيد ، و از همه سرسخت تر در ميان خويشانمان در بغض و عداوت با ما بنى اميه اند و بنى مغيره و بنى مخزوم . (كنزالعمال:31074)
از اميرالمؤمنين (ع) رسيده كه هر امتى را آفتى باشد و آفت اين امت بنى اميه است . (كنزالعمال:31755)
ابوسعيد خدرى از پيغمبر (ص) روايت كند كه فرمود : چون فرزندان ابى العاص به سى مرد برسند دين خدا را وسيله فريب و دغل كنند و بندگان خدا را برده خويش سازند و اموال خدا را ميان خود دست به دست گردانند . و در روايت ابى هريره چهل نفر ذكر شده .
ابن مرهب گويد : روزى نزد معاويه بودم كه مروان وارد شد و از معاويه حاجتى خواست و سپس گفت : اى معاويه حاجتم را برآور كه بارم گران و هزينه ام زياد شده است ، چه من پدر ده نفر و برادر ده نفر و عموى ده نفرم . و چون مروان بيرون شد ابن عبّاس در كنار معاويه بر تختش نشسته بود ، معاويه رو به وى كرد و گفت : مگر نمى دانى كه پيغمبر (ص) فرمود : چون پسران حكم ابن ابى العاص به سى مرد برسند مال خود را ميان خود دست گردان كنند و بندگان خدا را برده گيرند و دين خدا را وسيله عوام فريبى قرار دهند و چون به چهارصد و نود و نه نفر برسند براندازى آنها از خوردن يك دانه خرما آسانتر باشد ؟ ابن عبّاس گفت : آرى پيغمبر (ص) چنين فرمود: در اين بين عبدالملك پسر مروان وارد شد و با معاويه در باره مطلبى كه داشت سخن گفت و چون بيرون رفت معاويه به ابن عبّاس گفت : مگر نمى دانى كه پيغمبر(ص) در باره اين نيز فرموده : كه وى پدر چهار حاكم ستمكار باشد ؟ ابن عبّاس گفت: آرى چنين است . (بحار:18/126)
يوسف ابن مازن راسبى گويد : مردى نزد امام حسن (ع) آمد و بى ادبانه گفت : اى سياه كننده روى مؤمنان . حضرت فرمود : خدا تو را رحمت كند مرا ملامت مكن كه پيغمبر به خواب ديد يكى از بنى اميّه بر منبرش سخنرانى مى كند و حضرت ناراحت شد كه (انا اعطيناك الكوثر) نازل شد و هزار ماه كه در سوره قدر آمده همان مدت سلطنت بنى اميّه باشد . (بحار:18/127)
اميرالمؤمنين (ع) در باره بنى اميّة : «والله لا يزالون حتّى لا يدعوا لله محرّما الاّ استحلوه ، و لا عقداً إلاّ حلّوه ، و حتّى لا يبقى بيت مدر و لا وَبَر إلا دخله ظلمهم ، و نبا به سوء رعيهم ، و حتّى يقوم الباكيان يبكيان : باك يبكى لدينه ، و باك يبكى لدنياه، و حتّى تكون نصرة أحدكم من أحدهم كنصرة العبد من سيده ، إذا شهد أطاعه ، و إذا غاب اغتابه ، و حتّى يكون أعظمكم فيها عناءً أحسنكم بالله ظنّاً ، فإن أتاكم الله بعافية فاقبلوا ، و إن ابتليتم فاصبروا، فإن العاقبة للمتقين . (نهج : خطبه 98)
«ألا و ان أخوف الفتن عندى عليكم فتنة بنى أمية فإنها فتنة عمياء مظلمة عمّت خطتها، و خصّت بليّتها ، و أصاب البلاء من أبصر فيها ، و أخطأ البلاء من عمى عنها ، و أيم الله لتجدنّ بنى أمية لكم أرباب سوء بعدى كالناب الضّروس ، تعذم بفيها و تخبط بيدها و تزبن برجلها و تمنع درّها ، لا يزالون بكم حتّى لا يتركوا منكم إلا نافعاً لهم أو غير ضائر بهم ، و لا يزال بلاؤهم عنكم حتى لا يكون انتصار أحدكم منهم إلاّ كانتصار العبد من ربّه و الصاحب من مستصحبه ، ترد عليكم فتنتهم شوهاء مخشية ، و قطعاً جاهلية ، ليس فيها منار هدى ولا علم يرى . نحن أهل البيت منها بمنجاة ، و لسنا فيها بدعاة ، ثم يفرّجها الله عنكم كتفريج الأديم بمن يسومهم خسفا ، و يسوقهم عنفا و يسقيهم بكأس مصبّرة ، لا يعطيهم إلا السيف، ولا يحلسهم إلا الخوف ، فعند ذلك تودّ قريش ـ بالدنيا و ما فيها ـ لو يروننى مقاما واحداً ولو قدر جزر جزور لأقبل منهم ما أطلب اليوم بعضه فلا يعطونيه . (نهج : خطبه 93)
بنى تميم:
از قبائل مشهور عرب كه در حدود نجد و بصره و يمامه تا عذيب از منطقه كوفه سكونت داشتند . علماى انساب، اين قبيله را بدين گونه تعريف كنند : تميم بن مرّ بن ادّ بن طابخة بن الياس بن مضر بن نزار بن معد بن عدنان . اينان در جاهليت چون به حج مى رفتند اين چنين تلبيه مى گفتند : «لبيك اللهم لبيك ، لبيك لبيك عن تميم قد تراها ، قد اخلقت اثوابها و اثواب من ورائها ، و اخلصت لربها دعائها» . در ميان اين قبيله مشاهيرى از صحابه و شعرا و جز اينها برخاسته اند . و پس از ظهور اسلام معاريفى از اين قبيله ظهور كرده اند ، جرير ، شاعر شهير از اين تبار است . (اعلام زركلى و قاموس الاعلام)
در حديث است كه پيغمبر اكرم (ص) چهار قبيله از عرب را دوست مى داشت : انصار و عبد قيس و بنى اسلم و بنى تميم (بحار:22/314) . مرحوم طبرسى ذيل آيه (يا ايها الذين آمنوا لاترفعوا اصواتكم فوق صوت النبى)(حجرات:2) ، آورده كه اين آيه درباره هيئت اعزامى قبيله بنى تميم نازل گرديد، هيئتى مركّب از اشراف اين قبيله كه از آن جمله اقرع بن حابس و زبرقان بن بدر و عمر بن اهتم و قيس بن عاصم ، و در راس آنها عطارد بن حاجب ابن زرارة بود ، اينها چون بمسجد وارد شدند از پشت ديوار خانه پيغمير (ص) فرياد زدند: اى محمد بيرون شو و به نزد ما آى . حضرت از اين نداى بيرون از حدود ادب رنجيده خاطر گشت ولى به هيچ وجه ناراحتى خود را ابراز ننمود . پيغمبر(ص) به نزد آنها آمد و در جمعشان نشست . آنها گفتند : ما آمده ايم كه با تو مفاخره نموده مناقب و امتيازات خويش را به نمايش نهيم، اجازت فرماى تا سخنگو و شاعرمان ، گفته و سروده هاى خود را عرضه كنند . حضرت فرمود : مجازند . عطارد بن حاجب كه سخنگوى آنها بود برخاست و گفت : «الحمد لله الذى جعلنا ملوكا الذى له الفضل علينا و الذى وهب علينا اموالا عظاما نفعل بها المعروف و جعلنا اعز اهل المشرق و اكثر عددا و عدّة ، فمن مثلنا فى الناس ، فمن فاخرنا فليعد مثل ما عددنا ، و لو شئنا لاكثرنا من الكلام ولكنا نستحى من الاكثار» . وى سخنان خويش را بپايان رسانيد و نشست . پيغمبر (ص) ، ثابت بن قيس بن شماس را فرمود : برخيز و وى را پاسخ گوى . ثابت برخاست و گفت : «الحمد لله الذى السموات و الارض خلقه ، قضى فيهن امره و وسع كرسيه علمه ، و لم يكن شىء قط الا من فضله ; ثم كان من فضله ان جعلنا ملوكا و اصطفى من خير خلقه رسولا اكرمهم نسبا و اصدقهم حديثا و افضلهم حسبا ، فانزل الله اليه كتابا و ائتمنه على خلقه ، فكان خيرة الله على العالمين ، ثم دعى الناس الى الايمان فآمن به المهاجرون من قومه و ذوى رحمه، اكرم الناس احسابا و احسنهم وجوها ، فكان اول الخلق اجابة و استجابة لله ـ حين دعاه رسول الله ـ نحن، فنحن انصار رسول الله و ردؤه ، نقاتل الناس حتى يؤمنوا ، فمن آمن بالله و رسوله منع ماله و دمه ، و من نكث جاهدناه فى الله ابدا ، و كان قتله علينا يسيرا، اقول هذا و استغفر الله للمؤمنين و المؤمنات و السلام عليكم» .
در اين حال زبرقان بن بدر برخاست و اشعارى مشتمل بر مفاخر قوم تميم ايراد نمود ، و پس از او حسّان بن ثابت شاعر پيغمبر (ص) بپا خاست و به ابياتى شيوا وى را پاسخ گفت . اقرع بن حابس رو به همراهان كرد و گفت : اين مرد (يعنى پيغمبر) خطيب و سخنرانش از سخنران ما گوياتر ، و شاعرش از شاعر ما زبردست تر و آواز و آواى آنها از آواز و آواى ما رساتر است !!
چون مراسم خويش به انجام رسانيدند پيغمبر (ص) به شايستگى آنان را مورد اكرام و اعزاز قرار داد و جوائز ارزنده اى به آنها عطا نمود ، آنها اسلام خود را اظهار نمودند و رفتند . (مجمع البيان)
اميرالمؤمنين على (ع) نامه ى مبنى بر سفارش مخصوص در باره اين قبيله به استاندار خود در بصره : عبدالله بن عباس بدين مضمون مى نگارد :
«... و قد بلغنى تنمّرك لبنى تميم و غلظتك عليهم ، و ان بنى تميم لم يغب لهم نجم الاّ طلع لهم آخر ، و انهم لم يسبقوا بوغم ، فى جاهلية و لا اسلام . و ان لهم بنا رحماً ماسّة و قرابة خاصة ، نحن مأجورون على صلتها و مأزورون على قطيعتها ، فاربع ـ اباالعباس ، رحمك الله ـ فيما جرى على لسانك و يدك من خير و شرّ ، فانّا شريكان فى ذلك ، و كن عند صالح ظنّى بك ، و لا يفيلنّ رأيى فيك . والسلام» .
... به من رسيده كه تو در باره بنى تميم بد رفتارى و خشونت نموده اى ، (بدان كه) طايفه بنى تميم همانها هستند كه هرگاه ستاره درخشانى (در شخصيت و مردانگى) از دست داده اند ; ستاره ديگرى در ميان آنها طلوع نموده ، و در نبرد و مبارزه در جاهليت و اسلام كسى بر آنها پيشى نگرفته ، بعلاوه آنها با ما پيوند خويشى و قرابت ويژه دارند ، كه اگر پيوند خويشيمان با آنها برقرار داريم نزد خدا مأجور ، و اگر بگسليم مؤاخذ و مسئول خواهيم بود ، پس ـ اى ابوالعباس ـ با آنها مدارا كن ، اميد كه خداوند در باره آنچه از دست و زبانت ، از نيك و بد رفته به تو رحم كند (و بر تو سخت نگيرد) چرا كه من و تو در اين امر شريكيم ، چنان كن كه خوشبينى و خوش گمانى من در باره تو پايدار بماند و نظرم در باره ات دگرگون نشود . (نهج : نامه 18)
بنى جُذام:
قبيله اى از عرب كه به سرزمين حِسمى در باديه شام زندگى مى كرده اند . سريه زيد بن حارث بر سر اين قبيله از جمله حوادث زمان پيغمبر اسلام(ص) است كه به سال ششم هجرى به امر آن حضرت اتفاق افتاد .
داستان از اين قرار بود كه :
دحية بن خليفه كلبى از نزد قيصر روم بازمى گشت ، چون به سرزمين «جُذام» رسيد در محلّى به نام «شِنار» ، «هُنَيْد بن عُوص» و پسرش «عُوص بن هُنَيْد ضُلَعى» بر وى تاختند و كالائى را كه همراه داشت به غارت بردند و جز جامه كهنه اى بر تن وى نگذاشتند . اما چند نفر از «بنى ضُبيب» كه قبلاً اسلام آورده بودند بر «هُنَيد» و پسرش حمله بردند و كالاى به غارت رفته «دِحيَه» را از ايشان پس گرفته و به «دحيه» تسليم كردند . «دحيه» رهسپار مدينه شد و آن چه را پيش آمده بود به رسول خدا (ص) گزارش داد .
رسول خدا (ص) «زيد بن حارثه» را با پانصد نفر بر «جُذام» فرستاد و «دحيه» را نيز همراه وى بازگرداند . «زيد» شبها راه مى پيمود و روزها پنهان مى شد و راهنمائى از «بنى عُذره» داشت . بامدادى كه مردان سريّه به سرزمين «جُذام» رسيدند ، بر آنان حمله بردند و كسانى از ايشان از جمله : «هُنيد» و پسرش را كشتند و صد زن و كودك و هزار شتر و پنج هزار گوسفند اسير و به غنيمت گرفتند . اما مردانى از «جُذام» بى درنگ نزد «رِفاعة بن زيد» رفتند ، و گفتند : تو نشسته و بز مى دوشى و زنان «جُذام» به اسيرى مى روند ؟!
«رفاعة بن زيد جُذامى» با چند نفر از قبيله خويش نزد رسول خدا (ص) آمدند و نامه اى را كه رسول خدا در موقعى كه «رفاعه» نزد وى آمده و اسلام آورده بود براى او و قومش نوشته بود تقديم داشت ، و گفت : اين همان نامه اى است كه پيش از اين نوشته شده و اكنون نقض گرديد .
رسول خدا دستور داد تا نامه را بلند خواندند و آنگاه پرسيد چه پيش آمده است؟ چون پيش آمد را به عرض رساندند ، سه بار گفت : با كشته ها چه كنم ؟ «رفاعة بن زيد» گفت : اى رسول خدا ! تو خود بهتر مى دانى : نه حلالى را بر تو حرام مى كنيم و نه حرامى را براى تو حلال مى سازيم . و به روايت ديگر : گفت : نه حلالى را بر ما حرام كن و نه حرامى را براى ما حلال ساز .
سپس «أبوزيد بن عمرو» گفت : اى رسول خدا ! زنده ها را آزاد كن و هر كس هم كشته شده (خون) او زير اين دو پاى من است (يعنى : از آن صرفنظر كرديم) رسول خدا گفت : «أبوزيد» راست گفت ، اى على ! خود سوار شو و همراه ايشان برو . على گفت: «زيد» فرمان من نمى برد . رسول خدا گفت : شمشير مرا بگير و با خود ببر ، آنگاه شمشير خود را به على داد . على گفت : شترى ندارم كه سوار شوم . او را بر شترى كه از آن «ثعلبة بن عمرو» به نام «مكحال» بود سوار كردند و رهسپار شدند ، و على مأمور شد كه زنان و كودكان و اموالشان را به ايشان پس دهد .
در بين راه فرستاده «زيد بن حارثه» را ديدند كه بر شترى از شتران «أبو وَبْر» به نام «شَمِر» سوار بود و براى بشارت رهسپار مدينه بود ، بى درنگ او را از شتر پياده كردند و على (ع) شتر را به ايشان پس داد . مرد شترسوار به على گفت : چرا مرا پياده كردند ؟ على (ع) گفت : شتر از آنِ ايشان است ، مال خود را شناختند و پس گرفتند . سپس رهسپار شدند و در «فيفاء الفحلتين»
ميان مدينه و «ذى المروه» به «زيد» و سريّه رسيدند و هر چه در دست ايشان بود پس گرفتند و به صاحبانش مسترد داشتند . (تاريخ پيامبر اسلام)
بنى جُذَيمة:
قبيله اى از عرب ، شاخه اى از بنى مصطلق ، از عبد قيس نيز ، يا دو قبيله مستقل باشند . در سال هشتم هجرى پس از فتح مكه ، رسول خدا (ص) گروههائى را به منظور تبليغ اسلام نه به هدف جنگ به اطراف مكه اعزام داشت ، از جمله خالد بن وليد را در راس سپاهى به نزد قبيله بنى جذيمة بن عامر و به جهت دعوت آنها به اسلام فرستاد ، وى به منطقه غميصاء كه يكى از مناطق مسكونى اين قبيله بود ; فرود آمد ، اين قبيله را در جاهليت با خالد ، سوء سابقه اى بود ، كه عموى خالد فاكة بن مغيرة به اتفاق عوف بن عبد عوف ، پدر عبدالرحمن بن عوف در راهى به افرادى از اين قبيله برخورد نموده آنان اسباب و امتعه آن دو را به غارت برده بودند ، و چون افراد بنى جذام مى دانستند كه آن كينه همچنان در دل خالد باقى است ; محض ورود خالد سلاح به خود بستند و آماده نبرد شدند ، خالد گفت : سلاح از تن برگيريد كه همه مردم اسلام اختيار كردند و دوران ستيز گذشته است . آنان باور كردند و سلاح خويش را به زمين نهادند ، خالد فرصت را غنيمت شمرده و به همراهان دستور داد ، دستهاى آنها را از پشت بستند و سپس دستور قتل آنها را داد و جمع بسيارى از آنان را به قتل رسانيد .
و به قولى : هنگامى كه خالد بر آنها وارد شد و نامه پيغمبر (ص) به مضمون دعوت به اسلام به آنها داد همه تسليم اسلام گرديده به طاعت رسول (ص) تن دادند ، و چون منادى مسلمين بانگ نماز داد همه به نماز ايستادند ، و چون بامداد شد و اذان نماز شنيدند باز در نماز جماعت شركت نمودند ، خالد از فرصت نامسلّح بودن آنها هنگام نماز استفاده نموده به افراد خود دستور قتل آنها را داد و سپس خانه هاى آنان را غارت نموده و اموالشان را تاراج نمود و به نام پيروزى در جنگ و دستيابى به غنيمت به نزد پيغمبر (ص) بازگشت . از آن سوى هيئتى از طرف قبيله به حضور ختمى مرتب به شكايت آمده مراتب را به عرض مبارك رسانيدند . حضرت با شنيدن ماجرا سخت منقلب گشت و رو به قبله نموده ، عرض كرد: خداوندا من از كار خالد بيزارم ، آن را به حساب من مگذار ، در اين هنگام اموال فراوانى از نقد و كالا كه به غنيمت بدست مسلمانان رسيده بود به نزد آن حضرت وصول يافت ، به على (ع) فرمود : اى على به
كوى بنى جذيمه رفته اين اموال را با خود برده ، همه حق آنها را ادا و خساراتشان را جبران مى كنى و رضايت كامل آنها را جلب نموده بازمى گردى . سپس حضرت پاى مبارك بلند كرد و فرمود : قوانين داورى جاهليت را به زير پاى نهاده طبق دستور اسلام و قوانين قضائى اسلام با آنها رفتار كن. على (ع) حسب الامر ، بدان ديار رهسپار گرديد و در آنجا وظائف خويش را ايفا نموده بازگشت ، پيغمبر (ص) رو به وى كرد و فرمود : اى على بگو چه كردى ؟ عرضه داشت : يا رسول الله ! چون به جمع آنان وارد شدم بابت هر قتلى حتى اگر جنين در رحم مادر هم بود ديه كامل پرداختم و اگر مالى از آنها تلف شده بود بهاى آن را دادم و حتى بهاى ظرفى كه سگانشان از آن آب مى نوشند و بند و ريسمانى كه چوپانانشان با خود دارند نيز پرداختم ، مقدارى از مالى كه با خود داشتم باقى ماند ، آن را بابت ترس و وحشتى كه در آن واقعه به زنانشان دست داده بود ، دادم . باز مقدارى باقى مانده بود به منظور احتياط كه مبادا مالى تلف شده و از ياد برده باشند دادم، باز هم بقيه اى باقى ماند آن را بدين منظور كه از تو خوشنود گردند به آنها پرداختم . پيغمبر (ص) كه سخت از شنيدن اين سخنان شادمان بود به على (ع) فرمود : اى على به آنها دادى كه از من راضى گردند؟ خدا از تو راضى باد ، اى على ، تو نسبت به من به منزله هارونى نسبت به موسى (ع) جز اين كه پيامبرى پس از من نباشد ... (بحار:21/140 و 142)
بنى حارث بن كعب:
از قبايل معروف عرب كه در منطقه نجران سكونت داشتند . در ربيع الآخر سال دهم هجرى ، پيغمبر اكرم(ص) ، خالد بن وليد را در رأس سپاهى به نجران به منظور دعوت اين قبيله به اسلام اعزام داشت و او را فرمود كه تا سه روز آنان را به اسلام بخواند ، اگر پذيرفتند به نزد آنها بمان و كتاب خدا و سنت رسول و احكام اسلام به آنها بياموز ، و اگر تمرّد جستند پس از سه روز به نبرد با آنان بپرداز . خالد به منطقه اين قبيله وارد شد ، نفرات خويش را به هر سوى از مناطق مسكونى آنها پراكنده ساخت ، آنان را به اسلام مى خواندند و به